عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲
دل سکهٔ عشق می نگرداند
جان خطبهٔ عافیت نمی‌خواند
یک رشتهٔ جان به صد گره دارم
صبرش گرهی گشاد نتواند
گفتی به مغان رو و به می بنشین
کاین آتش غم جز آب ننشاند
رفتم به مغان و هم ندیدم کس
کو آب طرب به جوی دل راند
ساقی دیدم که جرعه بر آتش
می‌ریزد و خاک تشنه می‌ماند
بر آتش ریزد آب خضر آوخ
من خاک و اسیر باد و او داند
چو خاک ز جرعه جوشم از غیرت
کو جرعه چرا بر آتش افشاند
دل ماند ز ساقیم غلط گفتم
آن دل که نماند ازو کجا ماند
هان چشم من است ساقی و اشکم
درد است و رخم سفال را ماند
جز ساقی و دردی سفال و می
از ششدر غم مرا که برهاند
ای پیر مغان دل شما مرغان
آمد شد ما دگر نرنجاند
خمار شما ندارد آن رطلی
کو عقل مرا تمام بستاند
کهسار شما نیارد آن سیلی
کو سنگ مرا ز جا بگرداند
خاقانی نخل عشق شد تازه
کو دست طلب که نخل جنباند
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳
تا مرا عشق یار غار افتاد
پای من در دهان مار افتاد
چکنم چون ز گلستان امید
دیده‌ام را نصیب خار افتاد
کشتی صبر من چو از غرقاب
نتوانست بر کنار افتاد
سود نکند نصیحتم که مرا
این مصیبت هزار بار افتاد
گفتی از صبر ساز دست آویز
که تو را عشق پایدار افتاد
بی‌من است این سخن تو دانی و دل
که تو را با من این قرار افتاد
رفت در شهر، آب خاقانی
کار با لطف کردگار افتاد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴
دلبر آن به که کسش نشناسد
نوبر آن به که خسش نشناسد
ماه سی روزه به از چارده شب
که نه سگ نه عسسش نشناسد
مست به عاشق و پوشیده چنانک
کس خمار هوسش نشناسد
دل هم از درد به جانی به از آنک
هر طبیبی مجسش نشناسد
بخ‌بخ آن بختی سرمست که کس
های و هوی جرسش نشناسد
کو سواری که شود کشتهٔ عشق
عقل داغ فرسش نشناسد
عاشق از روی شناسی به بلاست
خرم آن کس که کسش نشناسد
عشق را مرغ هوائی باید
کاین هوا گون قفسش نشناسد
استخوانی طلبد جان همای
که به صحرا مگسش نشناسد
آسمان هرچه بزاید بکشد
زانکه فریاد رسش نشناسد
روستم بین که به خون ریز پسر
کند آهنگ و پسش نشناسد
خوش نفس دارد خاقانی لیک
چرخ، قدر نفسش نشناسد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵
نقش تو خیال برنتابد
حسن تو زوال برنتابد
چون روی تو بی‌نقاب گردد
آفاق جمال برنتابد
از غایت نور عارض تو
آئینه خیال برنتابد
گر بوس تو را کنند قیمت
یک عالم مال برنتابد
منمای مرا جمال ازیراک
دیوانه هلال برنتابد
از بوسه سخن نرانم ایرا
طبع تو محال برنتابد
جان بر تو کنم نثار نی‌نی
صراف سفال برنتابد
خاقانی را مکش چو کشتی
می‌دان که وبال برنتابد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶
روی تو چون نوبهار جلوه‌گری می‌کند
زلف تو چون روزگار پرده‌دری می‌کند
والله اگر سامری کرد به عمری از آنک
چشم تو از سحرها ماحضری می‌کند
مفلسی من تو را از بر من می‌برد
سرکشی تو مرا از تو بری می‌کند
گر بکشم که گهی زلف دراز تو را
طرهٔ طرار تو طیره‌گری می‌کند
راضیم از عشق تو گر به دلی راضی است
لیک بدان نیست او جمله بری می‌کند
عقل نه همتای توست کز تو زند لاف عشق
می‌نشناسد حریف خیره سری می‌کند
عشوه‌گری می‌کند لعل تو و طرفه آنک
عقل چو خاقانیی عشوه خری می‌کند
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸
روزم به نیابت شب آمد
جام به زیارت لب آمد
از بس که شنید یاربم چرخ
از یارب من به یارب آمد
عشق آمد و جام جام درداد
زان می که خلاف مذهب آمد
هر بار به جرعه مست گشتم
این بار قدح لبالب آمد
کاری نه به قدر همت افتاد
راهی نه به پای مرکب آمد
رفتم به درش رقیب من گفت
کاین شیفته بر چه موجب آمد
همسایه شنید آه من گفت
خاقانی را مگر تب آمد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹
ماه را با نور رویش بیش مقداری نماند
مشک را با بوی زلفش بس خریداری نماند
تا برآمد در جهان آوازهٔ زلف و رخش
کیمیای کفر و دین را روز بازاری نماند
در جهان هر جا که یاد آن لب میگون گذشت
ناشکسته توبه و نابسته زناری نماند
گر در این آتش که عشق اوست در درگاه او
آبروئی ماند کس را آب ما باری نماند
آن زمان کز بهر دو نان عشق او خلعت برید
ای عفی‌الله خود نصیب من کله‌واری نماند
واندر آن بستان کز او دست خسان را گل رسید
ای عجب گوئی برای چشم من خاری نماند
شرط خاقانی است با جور و جفایش ساختن
خاصه اکنون کاندرین عالم وفاداری نماند
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱
خار غم تو گل طرب دارد
دل در پی تو سر طلب دارد
مه حلقه به گوش تو نمی‌زیبد
ور حلقه به گوش تو لقب دارد
وصل تو و زحمت رقیبانت
نخلی است که خار با رطب دارد
می‌سوز مرا که خام کس باشد
کز آتش سوختن عجب دارد
هر کو ز حدیث درد من گوید
این عذر نهد که خواجه تب دارد
وآن کس که به تو رسد مرا گوید
کو مهر تب تو بر دو لب دارد
بس تاریک است روز خاقانی
مانا که ز زلف تو نسب دارد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲
زهر با یاد تو شکر گردد
شام با روی تو سحر گردد
درد عشق تو بوالعجب دردی است
که چو درمان کنم بتر گردد
نتواند نشاند درد دلم
گر صفاهان به گل‌شکر گردد
می‌کشم رطل عشق تا بغداد
هم کشم گر ز سر بدر گردد
بر تو تا زنده‌ام دگر نکنم
گرچه کار جهان دگر گردد
برنگردم من از تو تا عمر است
آن ندانم که عمر بر گردد
خاک روبی است بنده خاقانی
کز قبول تو نامور گردد
بنده خاقانی از تو سرور گشت
بس نماند که تاجور گردد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳
عشقت چو درآمد ز دلم صبر بدر شد
احوال دلم باز دگر باره دگر شد
عهدی بد و دوری که مرا صبر و دلی بود
آن عهد به پای آمد و آن دور به سر شد
تا صاعقهٔ عشق تو در جان من افتاد
از واقعهٔ من همه آفاق خبر شد
تا باد، دو زلفین تو را زیر و زبر کرد
از آتش غیرت دل من زیر و زبر شد
در حسرت روزی که شود وصل تو روزی
روزم همه تاریک بر امید مگر شد
بد بود مرا حال بر آن شکر نکردم
تا لاجرم آن حال که بد بود بتر شد
هان ای دل خاقانی خرسند همی باش
بر هرچه خداوند قلم راند و قدر شد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴
آن را که غم‌گسار تو باشی چه غم خورد
و آن را که جان توئی چه دریغ عدم خورد
شادی به روی آنکه به روی تو جام می
از دست غم ستاند و بر یاد غم خورد
بر درگه تو ناله کسی را رسد که او
چون کوس هرچه زخم بود بر شکم خورد
هرکس که پای داشت به عشق تو هر زمان
از دست روزگار دوال ستم خورد
عشق تو بر سر مه عشاق آب خورد
گر مرد اوست بر سر ابدال هم خورد
زلف تو کافری است که هر دم به تازگی
خون هزار کس خورد آنگه که کم خورد
عالم تو را و گوئی خاقانی آن ماست
او آن حریف نیست کز این گونه دم خورد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵
آنچه تو کردی بتا نه شرط وفا بود
غایت بیداد بود و عین جفا بود
قول تو دانی چه بود دام فسون بود
عهد تو دانی چه بود باد هوا بود
مهر بریدن ز یار مذهب ما نیست
لیک چنین هم طریق و رسم تو را بود
از تو و بیداد تو ننالم کاول
دل به تو من داده‌ام گناه مرا بود
ای دل خاقانی از گذشته مکن یاد
عاقبت این است آنچه رفت بلا بود
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶
رخ به زلف سیاه می‌پوشد
طره زیر کلاه می‌پوشد
عارض او خلیفهٔ حسن است
از پی آن سیاه می‌پوشد
یوسفان را به چاه می‌فکند
وز جفا روی چاه می‌پوشد
بر در او ز های و هوی بتان
نالهٔ داد خواه می‌پوشد
آهوان را به سبزه می‌خواند
دام زیر گیاه می‌پوشد
حال خاقانی ارچه می‌داند
آب خود زیر کاه می‌پوشد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸
آنچه عشق دوست با من می‌کند
والله ار دشمن به دشمن می‌کند
خرمن ایام من با داغ اوست
او به آتش قصد خرمن می‌کند
این دل سرگشته همچون لولیان
باز دیگر جای مسکن می‌کند
همچو مرغی از بر من می‌پرد
نزد بدعهدی نشیمن می‌کند
می‌برد با گرگ در صحرا گله
با شبان در خانه شیون می‌کند
پیش من از عشق بر سر می‌زند
در پی اندر پی، پی من می‌کند
آه از این دل کز سر گردن‌کشی
خود خاقانی به گردن می‌کند
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹
مرد که با عشق دست در کمر آید
گر همه رستم بود ز پای درآید
ورزش عشق بتان چو پردهٔ غیب است
هر دم ازو بازویی دگر بدر آید
نیست به عالم تنی که محرم عشق است
گر به وفا ذم کنیش کارگر آید
از پس عمری اگر یکی به من افتد
آن بود آن کز همه جهان به سر آید
طفل گزین یار تا طفیل نباشی
کانکه دگر دید با تو هم دگر آید
فتنه شدن بر گیاه خشک نه مردی است
خاصه به وقتی که تازه گل به برآید
هر که به معشوق سال‌خورده دهد دل
چون دل خاقانی از مراد برآید
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰
عشق تو اندر دلم شاخ کنون می‌زند
وز دل من صبر را بیخ کنون می‌کند
از سر میدان دل حمله همی آورد
بر در ایوان جان مرد همی افکند
عشق تو عقل مرا کیسه به صابون زده است
و آمده تا هوش را خانه فروشی زند
دور فلک بر دلم کرد ز جور آنچه کرد
خوی تو نیز از جفا یاری او می‌کند
با تو ز دست فلک خیره چه نالم از آنک
هست در ستم که پیش پای بره نشکند
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱
نی دست من به شاخ وصال تو بر رسید
نی و هم من به وصف جمال تو در رسید
این چشم شور بخت تو را دید یک نظر
چندین هزار فتنه ازان یک نظر رسید
عمری است کز تو دورم و زان دل شکسته‌ام
نی از توام سلام و نه از دل خبر رسید
از دست آنکه دست به وصلت نمی‌رسد
جانم ز لب گذشت و به بالای سر رسید
هر تیر کز گشاد ملامت برون پرید
بی‌آگهی سینه مرا بر جگر رسید
با این همه به یک نظر از دور قانعم
چو روزی از قضا و قدر این قدر رسید
دوری گزیدن از در تو دل نمی‌دهد
خاقانی این خبر ز دل خویش بر رسید
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲
این عشق آتشینم دود از جهان برآرد
وین زلف عنبرینت آتش ز جان برآرد
هر بامداد خورشید از رشک خاک پایت
واخجلتا سرایان سر ز آسمان برآرد
یارب چه عشق داری کازرم کس ندارد
آن را که آشنا شد از خانمان برآرد
قصد لب تو کردم زلف تو گفت هی هی
از هجر غافلی که دمار از جهان برآرد
در زلف تو فروشد کار دل جهانی
لب را اشارتی کن تا کارشان برآرد
ای هجر مردمی کن، پای از میان برون نه
تا وصل بی‌تکلف دست از میان برآرد
خاقانی این بگفت و بست از سخن زبان را
تا ناگهی نیاید کز تو فغان برآرد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳
دلم ز هوای تو بر نمی‌گردد
هوای تو ز دلم زاستر نمی‌گردد
بدل مجوی که بر تو بدل نمی‌جویم
دگر مشو که غم تو دگر نمی‌گردد
اثر نماند ز من در غم تو این عجب است
که در دل تو ازین غم اثر نمی‌گردد
بد است کار من از فرقت تو وین بد را
هزار شکر کنم چون بتر نمی‌گردد
به زر شدی همه کارم ز وصل تو چون زر
ز بی‌زری است که کارم چو زر نمی‌گردد
مرا ز بخت خود است این و خود عجب دارم
اگر جهان به چنین بخت برنمی‌گردد
اگرچه آب فراقت ز فرق من بگذشت
دلم خوش است که کعب تو تر نمی‌گردد
کدام روز که پیش در تو خاقانی
شهیدوار به خونابه در نمی‌گردد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴
صبح چون جیب آسمان بگشاد
هاتف صبح‌دم زبان بگشاد
پر فرو کوفت مرغ صبح‌دمی
دم او خواب پاسبان بگشاد
نفس عاشقان و نالهٔ کوس
نفخهٔ صور در دهان بگشاد
چشمهٔ دل فسرده بود مرا
ز آتش صبح درزمان بگشاد
دل من بی‌میانجی از پی صبح
کیسه‌ها داشت از میان بگشاد
صبح بی‌منت از برای دلم
نافه‌ها داشت رایگان بگشاد
ریزش ابر صبحگاهی دید
طبع من چون صدف دهان بگشاد
دعوت عاشقانه می‌کردم
بخت درهای آسمان بگشاد
الصبوح الصبوح می‌گفتم
عشق خم‌خانهٔ روان بگشاد
الرفیق الرفیق می‌راندم
رصد غیب راه جان بگشاد
شاهد دل درآمد از در من
بند لعل از شکرستان بگشاد
گه به لب‌ها ز آتش جگرم
آب حیوان به امتحان بگشاد
گه به دندان ز رشتهٔ جانم
گرهٔ غم یکان یکان بگشاد
گفت خاقانیا تو ز آن منی
این بگفت، آفتاب ران بگشاد