عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۵
مدد ای عشق که از عقل در آزارم من
رحمتی کن برهانم که گرفتارم من
خیز اقبال کن ای ساقی مستان با جام
که زهشیاری از این دور در ادبارم من
منکه با کفر سر زلف تو بستم پیمان
کافر عهدم و شایسته زنارم من
کوکب دیگرم از برج دگر طالع کن
که بس آزرده از این ثابت و سیارم من
ساغری از خم میخانه وحدت بمن آر
که بدرد سر از این باده خمارم من
غیر عناب می آلود تواش نیست علاج
دل که گفت از نگه مست تو بیمارم من
غمزه و خال و خط و زلف و مژه کرده هجوم
وه که با لشکر کفار بپیکارم من
گفتمش لعل تو ضحاک و دو زلفت ماران
خنده زد گفت که زآن مار در آزارم من
دور نو کن زکرم ساقی و مشگل بگشا
که گره بر دل از این گنبد دوارم من
آیت برد و سلامی بمن ای روح بیار
که زنمرود زمان دایم در نارم من
چاره ای دست خدا بهر خدا در کارم
زانکه در چاره خود عاجز و ناچارم من
بقضا و بقدر قادری ای شه مددی
آخر آشفته ام و واقف از اسرارم من
رحمتی کن برهانم که گرفتارم من
خیز اقبال کن ای ساقی مستان با جام
که زهشیاری از این دور در ادبارم من
منکه با کفر سر زلف تو بستم پیمان
کافر عهدم و شایسته زنارم من
کوکب دیگرم از برج دگر طالع کن
که بس آزرده از این ثابت و سیارم من
ساغری از خم میخانه وحدت بمن آر
که بدرد سر از این باده خمارم من
غیر عناب می آلود تواش نیست علاج
دل که گفت از نگه مست تو بیمارم من
غمزه و خال و خط و زلف و مژه کرده هجوم
وه که با لشکر کفار بپیکارم من
گفتمش لعل تو ضحاک و دو زلفت ماران
خنده زد گفت که زآن مار در آزارم من
دور نو کن زکرم ساقی و مشگل بگشا
که گره بر دل از این گنبد دوارم من
آیت برد و سلامی بمن ای روح بیار
که زنمرود زمان دایم در نارم من
چاره ای دست خدا بهر خدا در کارم
زانکه در چاره خود عاجز و ناچارم من
بقضا و بقدر قادری ای شه مددی
آخر آشفته ام و واقف از اسرارم من
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۸
دوش خوردم از می وحدت سحر پیمانه ای
آشنا دیدم بخود زآن نشه ی هر بیگانه ای
ذکر تسبیح ملک در گوش من افسانه بود
اندر آن مستی که بودم نعره مستانه ای
پای بر فرق سلاطین مینهادم از شعف
تا بدریوزه گرفتم جامی از میخانه ای
این دبستان را ادیب آیا که باشد کز شرف
حکمت آموزد بلقمان از جنون دیوانه ای
داشتم فرمان آزادی بکف از هر دو کون
در گدائی داشتم بس منصب شاهانه ای
عار بود از خلعت دیبای سلطانی مرا
راست بودی بر تنم چون کسوت رندانه ای
شمع رخسار که یا رب در تجلی بود دوش
کامدی از مهر و ماه انجمش پروانه ای
پرده دارم بود ماه و هندوی بامم زحل
داشتم بالاتر از قصر زحل چون خانه ای
یکجهان جان بودم و یکعالم از روح روان
زآنکه بودم جان نثار شاهد جانانه ای
منت بیجا زغواصان عمان کی برم
من بخاک میکده تا جسته ام دردانه ای
این ثمرها از کجا آشفته چون نبود عمل
منکه جز حب علی در دل نکشتم دانه ای
آشنا دیدم بخود زآن نشه ی هر بیگانه ای
ذکر تسبیح ملک در گوش من افسانه بود
اندر آن مستی که بودم نعره مستانه ای
پای بر فرق سلاطین مینهادم از شعف
تا بدریوزه گرفتم جامی از میخانه ای
این دبستان را ادیب آیا که باشد کز شرف
حکمت آموزد بلقمان از جنون دیوانه ای
داشتم فرمان آزادی بکف از هر دو کون
در گدائی داشتم بس منصب شاهانه ای
عار بود از خلعت دیبای سلطانی مرا
راست بودی بر تنم چون کسوت رندانه ای
شمع رخسار که یا رب در تجلی بود دوش
کامدی از مهر و ماه انجمش پروانه ای
پرده دارم بود ماه و هندوی بامم زحل
داشتم بالاتر از قصر زحل چون خانه ای
یکجهان جان بودم و یکعالم از روح روان
زآنکه بودم جان نثار شاهد جانانه ای
منت بیجا زغواصان عمان کی برم
من بخاک میکده تا جسته ام دردانه ای
این ثمرها از کجا آشفته چون نبود عمل
منکه جز حب علی در دل نکشتم دانه ای
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۸
ایکه جان داری فدا کن در ره جانانه ای
سوختن تن را بنه گر شمع را پروانه ای
تا نگردد موج زن عمان چشمت سالها
در کنار خود نه بینی زین صدف دردانه ای
کفر و اسلام ارچه سرگردان تو شد کوبکو
ایکه نه در کعبه ای پیدا نه در بتخانه ای
در قیامت مست صوفی وش درآید در سماع
هر که نوشد از شراب عشق تو پیمانه ای
زاهد ار خواهی بدانی حاصل ذکر ملک
بر در میخانه بشنو نعره مستانه ای
نازم آن دیوانه کو مجنون لیلی شد بحی
ورنه در هر شهر و کو عریان بود دیوانه ای
در دل درویش جو مهر علی را لاجرم
کافتاب و گنج را یابند در ویرانه ای
از فسون واعظان کی از سرش بیرون رود
هر که خواند از دفتر عشق بتان افسانه ای
کسوت تقوی قلندر وار آشفته بسوز
تا بدوزندت حریفان خرقه رندانه ای
هر سرو موی تو صد دل را بود کاشانه ای
از چه ویران میکنی صد خانه را از شانه ای
سوختن تن را بنه گر شمع را پروانه ای
تا نگردد موج زن عمان چشمت سالها
در کنار خود نه بینی زین صدف دردانه ای
کفر و اسلام ارچه سرگردان تو شد کوبکو
ایکه نه در کعبه ای پیدا نه در بتخانه ای
در قیامت مست صوفی وش درآید در سماع
هر که نوشد از شراب عشق تو پیمانه ای
زاهد ار خواهی بدانی حاصل ذکر ملک
بر در میخانه بشنو نعره مستانه ای
نازم آن دیوانه کو مجنون لیلی شد بحی
ورنه در هر شهر و کو عریان بود دیوانه ای
در دل درویش جو مهر علی را لاجرم
کافتاب و گنج را یابند در ویرانه ای
از فسون واعظان کی از سرش بیرون رود
هر که خواند از دفتر عشق بتان افسانه ای
کسوت تقوی قلندر وار آشفته بسوز
تا بدوزندت حریفان خرقه رندانه ای
هر سرو موی تو صد دل را بود کاشانه ای
از چه ویران میکنی صد خانه را از شانه ای
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۸
بمسجد رخنه ای بگشای ای زاهد زمیخانه
که از نورش کنی چون طور روشن صحن کاشانه
در آن موقف که ساقی ساغر توحید میبخشد
توهم جامی بزن کز خویش خواهی گشت بیگانه
زبان عقل و سود عشق بر مستان بود واضح
تو هم بهر زیان و سود عاقل باش و فرزانه
زهی بزمی که روشن گشته از نور مه ساقی
که شمع خاوری در پیش شمع اوست پروانه
بود تا سر سودای بتان اندر سویدایم
بگوش من نخواهد رفت ناصح پند دانانه
بیا از خانقه بیرون بهل افسانه و افسون
که جز پیر مغان دیگر ندیدم مرد و مردانه
بخم بنشین چو می تا صاف گردد درد عقل تو
فلاطون کسب حکمت کرد از مستان دیوانه
بجز شور علی آشفته نبود در دماغ من
مرا از کاسه سر عشق تا بگشود دندانه
که از نورش کنی چون طور روشن صحن کاشانه
در آن موقف که ساقی ساغر توحید میبخشد
توهم جامی بزن کز خویش خواهی گشت بیگانه
زبان عقل و سود عشق بر مستان بود واضح
تو هم بهر زیان و سود عاقل باش و فرزانه
زهی بزمی که روشن گشته از نور مه ساقی
که شمع خاوری در پیش شمع اوست پروانه
بود تا سر سودای بتان اندر سویدایم
بگوش من نخواهد رفت ناصح پند دانانه
بیا از خانقه بیرون بهل افسانه و افسون
که جز پیر مغان دیگر ندیدم مرد و مردانه
بخم بنشین چو می تا صاف گردد درد عقل تو
فلاطون کسب حکمت کرد از مستان دیوانه
بجز شور علی آشفته نبود در دماغ من
مرا از کاسه سر عشق تا بگشود دندانه
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۸
داشت خمارم سر دیوانگی
ساقیم آورد می خانگی
گوننهد پای در این سلسله
هر که ندارد سر دیوانگی
شمع جمالت چو تجلی کند
مهر و مه آیند به پروانگی
عقل بافسانه بخفت هنوز
عشق فسونساز بافسانگی
من نکنم جز سخن آشنا
عشق نکوبد در بیگانگی
عقل نتابد خطر عشق را
عشق بود آفت فرزانگی
باده حلال است بفتوای عقل
لعل تو آید چو بمیخانگی
ختم شد آشفته برندی و عشق
پیر خرابات بمردانگی
شیر خدا کادم و نوحش بحشر
فخر نمایند بهم خوانگی
ساقیم آورد می خانگی
گوننهد پای در این سلسله
هر که ندارد سر دیوانگی
شمع جمالت چو تجلی کند
مهر و مه آیند به پروانگی
عقل بافسانه بخفت هنوز
عشق فسونساز بافسانگی
من نکنم جز سخن آشنا
عشق نکوبد در بیگانگی
عقل نتابد خطر عشق را
عشق بود آفت فرزانگی
باده حلال است بفتوای عقل
لعل تو آید چو بمیخانگی
ختم شد آشفته برندی و عشق
پیر خرابات بمردانگی
شیر خدا کادم و نوحش بحشر
فخر نمایند بهم خوانگی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۵
فریب صید آن نخجیر خوردی
که از صیاد دیگر تیر خوردی
نخوردستی بطفلی شیر مادر
که خون عاشقان چون شیر خوردی
در اول نظره عشقش شهیدی
مگر تیر نظر را دیر خوردی
عبث افتاده ای در دام زاهد
فریب رشته تزویر خوردی
تو آن مستی که هشیارت نبود
شراب عشق بی تغییر خوردی
سرا پا کیمیائی ای مس قلب
زخاک میکده اکسیر خوردی
دل دیوانه از زلفش رمیدی
همانا صدمه از زنجیر خوردی
بخود باز آمدی از مستی عشق
چه کم این کیف بی تأثیر خوردی
ززخمت خون چو می میجوشد ایدل
مگر از چشم مستش تیر خوردی
بصورت در نگنجد یار کاخر
فریب پرده تصویر خوردی
پریشانی مدام آشفته با عشق
زیک پستان همان شیر خوردی
که از صیاد دیگر تیر خوردی
نخوردستی بطفلی شیر مادر
که خون عاشقان چون شیر خوردی
در اول نظره عشقش شهیدی
مگر تیر نظر را دیر خوردی
عبث افتاده ای در دام زاهد
فریب رشته تزویر خوردی
تو آن مستی که هشیارت نبود
شراب عشق بی تغییر خوردی
سرا پا کیمیائی ای مس قلب
زخاک میکده اکسیر خوردی
دل دیوانه از زلفش رمیدی
همانا صدمه از زنجیر خوردی
بخود باز آمدی از مستی عشق
چه کم این کیف بی تأثیر خوردی
ززخمت خون چو می میجوشد ایدل
مگر از چشم مستش تیر خوردی
بصورت در نگنجد یار کاخر
فریب پرده تصویر خوردی
پریشانی مدام آشفته با عشق
زیک پستان همان شیر خوردی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۶
هله ساقیا بیارید شراب ارغوانی
که زتوبه توبه کردیم بعهد جاودانی
تو و زهد جانگزائی من و باده سبکروح
تو سبک بیار ساقی که بری زسر گرانی
زتجلیت ملک مات و زجلوه آدمی مست
زپری ربوده ای هوش بعشوه نهانی
بسماع و وجد و رقصم هوس است مطرب امشب
بنواز پرده عشق و بیار امتحانی
نکشد تا که دستان زحدیث گل هزاران
زحدیث تو ببستان ببریم داستانی
بخدنگ نیزه و تیغ نمیروم زکویت
همه عمر ما برآنیم تو خود اگر برانی
نه چو سایه من دوانم بقفای سرو قدت
تو کشان کشان بخاکم زچه روهمی کشانی
بنگاه اولینم تو بریز خون و مگذار
که برم دوباره منت بخدنگ غمزه بانی
خم طره پریشان تو بحلق او درافکن
که زقید عقل آشفته بیک کشش رهانی
دل عاشقان مرنجان که کبوتر حریمند
که بجز بطوف کویت نکنند پرفشانی
بمکان چه جوئی ایدل تو فروغ روی حیدر
که دهد فروغ آنشمع ببزم لامکانی
که زتوبه توبه کردیم بعهد جاودانی
تو و زهد جانگزائی من و باده سبکروح
تو سبک بیار ساقی که بری زسر گرانی
زتجلیت ملک مات و زجلوه آدمی مست
زپری ربوده ای هوش بعشوه نهانی
بسماع و وجد و رقصم هوس است مطرب امشب
بنواز پرده عشق و بیار امتحانی
نکشد تا که دستان زحدیث گل هزاران
زحدیث تو ببستان ببریم داستانی
بخدنگ نیزه و تیغ نمیروم زکویت
همه عمر ما برآنیم تو خود اگر برانی
نه چو سایه من دوانم بقفای سرو قدت
تو کشان کشان بخاکم زچه روهمی کشانی
بنگاه اولینم تو بریز خون و مگذار
که برم دوباره منت بخدنگ غمزه بانی
خم طره پریشان تو بحلق او درافکن
که زقید عقل آشفته بیک کشش رهانی
دل عاشقان مرنجان که کبوتر حریمند
که بجز بطوف کویت نکنند پرفشانی
بمکان چه جوئی ایدل تو فروغ روی حیدر
که دهد فروغ آنشمع ببزم لامکانی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۸
بخویشتن زچه بستی دلا تو تهمت هستی
که تو حبابی و از بحر بود این همه مستی
فکند لطمه موج فراق چون بکنارت
بخود مبند تو تهمت گمان مدار زهستی
خداپرستی و حق جوئی است تلخ بکامت
که کام تو شده شیرین زذوق نفس پرستی
تو را که مرکز خاکست و چار طبع مخالف
کجا بمرکز علوی روی زمرکز پستی
به پیش شمعت پروانه لاف عشق نزیبد
تو را که نیست بر آتش مجال بود و نشستی
درون زنقش صنم بر زبان بذکر صمد
بکعبه سجده مبرایکه خود صنم بشکستی
اگر بحلقه آنزلف تابدار اسیری
سزد که گویمت آشفته از کمند برستی
مرا چو دست تهی شد زخیر و نامه سیاهم
بجد و جهد بدامان مرتضی زده دستی
دلا بحلقه حبل المتین عشق بزن دست
که از کمند علایق بگویمت که بجستی
که تو حبابی و از بحر بود این همه مستی
فکند لطمه موج فراق چون بکنارت
بخود مبند تو تهمت گمان مدار زهستی
خداپرستی و حق جوئی است تلخ بکامت
که کام تو شده شیرین زذوق نفس پرستی
تو را که مرکز خاکست و چار طبع مخالف
کجا بمرکز علوی روی زمرکز پستی
به پیش شمعت پروانه لاف عشق نزیبد
تو را که نیست بر آتش مجال بود و نشستی
درون زنقش صنم بر زبان بذکر صمد
بکعبه سجده مبرایکه خود صنم بشکستی
اگر بحلقه آنزلف تابدار اسیری
سزد که گویمت آشفته از کمند برستی
مرا چو دست تهی شد زخیر و نامه سیاهم
بجد و جهد بدامان مرتضی زده دستی
دلا بحلقه حبل المتین عشق بزن دست
که از کمند علایق بگویمت که بجستی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۲
اگر بمحفل مستان شبی کنند سماعی
کنند اهل تصوف زوجد و حال وداعی
چه نور بود که در طور عشق کرد تجلی
که سوخت خرمن کون و مکان زبرق شعاعی
بجز متاع محبت بغیر جنس صداقت
نبوده تاجر عشق تو را عقار و ضیاعی
تو ای عزیز برون آ زمصر نفس مجرد
که یوسفت نکند متهم ببردن صاعی
اگر حریم دلت مولد است حب علی را
چرا بکعبه دل جا دهی تو لات وسواعی
نه صاحب گله را از شبان بود گله و بس
بکن رعایت آشفته را لانک راعی
برون زحلقه اثنی عشر چگونه رود کس
که نیست در سیر اهل حق ثلاث و رباعی
کنند اهل تصوف زوجد و حال وداعی
چه نور بود که در طور عشق کرد تجلی
که سوخت خرمن کون و مکان زبرق شعاعی
بجز متاع محبت بغیر جنس صداقت
نبوده تاجر عشق تو را عقار و ضیاعی
تو ای عزیز برون آ زمصر نفس مجرد
که یوسفت نکند متهم ببردن صاعی
اگر حریم دلت مولد است حب علی را
چرا بکعبه دل جا دهی تو لات وسواعی
نه صاحب گله را از شبان بود گله و بس
بکن رعایت آشفته را لانک راعی
برون زحلقه اثنی عشر چگونه رود کس
که نیست در سیر اهل حق ثلاث و رباعی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۹
عمری بکعبه و دیر بردیم انتظاری
زآن انتظار جز عشق حاصل نگشت کاری
جانان زدست رفت و جان از فراق فرسود
بر جان زکسوت تن برجای مانده باری
ای گل زصحبت من تا چند میگریزی
هر جا که گلبنی هست پا بست اوست خاری
چشم تو ترک مستی کارد بتیغ دستی
حسن تو باغبانی روی تو نوبهاری
احوال دل چه پرسی کاندر فراق چون شد
خون گشت و گشت جاری پیوسته از مجاری
گمگشتگان وادی حیران بشوق کعبه
لب تشنگان بمردند از ذوق آب جاری
مردم نهاده گنج و من مدح سنج حیدر
گنجی از این بهت نیست آشفته یادگاری
زآن انتظار جز عشق حاصل نگشت کاری
جانان زدست رفت و جان از فراق فرسود
بر جان زکسوت تن برجای مانده باری
ای گل زصحبت من تا چند میگریزی
هر جا که گلبنی هست پا بست اوست خاری
چشم تو ترک مستی کارد بتیغ دستی
حسن تو باغبانی روی تو نوبهاری
احوال دل چه پرسی کاندر فراق چون شد
خون گشت و گشت جاری پیوسته از مجاری
گمگشتگان وادی حیران بشوق کعبه
لب تشنگان بمردند از ذوق آب جاری
مردم نهاده گنج و من مدح سنج حیدر
گنجی از این بهت نیست آشفته یادگاری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۸
لطف با دوست نه با خصم مدارا نکنی
خون این هر دو بریزی و مهابا نکنی
عاشقان راست دم و راست رو و جانبازند
قتل این قوم خطا باشد و هان تا نکنی
دل ما خسته و رنجور دو چشمت بیمار
معجز عیسویت هست و مداوا نکنی
بیکران بحه عشق ارچه بسی طوفان زاست
نوح با تست سفر از چه بدریا نکنی
خوبرویان جهان دوست کش و دشمن دوست
دگران کرده گر اینکار تو آنها نکنی
طلب ار میکنی اکسیر مراد ای درویش
غیر خاک در میخانه تمنا نکنی
در میخانه بود کعبه اصحاب صفا
سجده ای طالب مقصود جز آنجا نکنی
در سوایدی تو آشفته چو سودای علیست
سود خواهی تو علاج از پی سودا نکنی
خون این هر دو بریزی و مهابا نکنی
عاشقان راست دم و راست رو و جانبازند
قتل این قوم خطا باشد و هان تا نکنی
دل ما خسته و رنجور دو چشمت بیمار
معجز عیسویت هست و مداوا نکنی
بیکران بحه عشق ارچه بسی طوفان زاست
نوح با تست سفر از چه بدریا نکنی
خوبرویان جهان دوست کش و دشمن دوست
دگران کرده گر اینکار تو آنها نکنی
طلب ار میکنی اکسیر مراد ای درویش
غیر خاک در میخانه تمنا نکنی
در میخانه بود کعبه اصحاب صفا
سجده ای طالب مقصود جز آنجا نکنی
در سوایدی تو آشفته چو سودای علیست
سود خواهی تو علاج از پی سودا نکنی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۷
در همه آفاق طاقی در همه عالم تمامی
صبح عیدی شام وصلی ماه خاصی شمع عامی
همچو کیفیت بطبعی همچو مینائی بچشمی
چون روان جاری بجسمی ذوق سان مضمر بکامی
در همه صورت بدیعی در همه معنی لطیفی
در همه چشمی قبولی در همه خوئی تمامی
عاجزم اندر صفاتت تا چه خواهد بود ذاتت
نور محضی جان صرفی یا ملک یا مه کدامی
همچو نشئه در شرابی نای مطرب را نوائی
گلبن و سروی ببستان آفتاب و مه بنامی
رند مستی پارسائی مطربی مانی نوائی
ساقئی در بزم مستان یا که صهبا یا که جامی
چون دهل اندر خروشی خم صفت دایم بجوشی
زآتش می پخته کن خود را تو ای صوفی که خامی
نیکنامی در طریق عشق بدنامی است خوش باش
گر تو بدنامی بعشق آشفته آخر نیکنامی
خدمتت آرد فرشته هم غلام تست غلمان
گر بخیل بندگان حیدر صفدر غلامی
صبح عیدی شام وصلی ماه خاصی شمع عامی
همچو کیفیت بطبعی همچو مینائی بچشمی
چون روان جاری بجسمی ذوق سان مضمر بکامی
در همه صورت بدیعی در همه معنی لطیفی
در همه چشمی قبولی در همه خوئی تمامی
عاجزم اندر صفاتت تا چه خواهد بود ذاتت
نور محضی جان صرفی یا ملک یا مه کدامی
همچو نشئه در شرابی نای مطرب را نوائی
گلبن و سروی ببستان آفتاب و مه بنامی
رند مستی پارسائی مطربی مانی نوائی
ساقئی در بزم مستان یا که صهبا یا که جامی
چون دهل اندر خروشی خم صفت دایم بجوشی
زآتش می پخته کن خود را تو ای صوفی که خامی
نیکنامی در طریق عشق بدنامی است خوش باش
گر تو بدنامی بعشق آشفته آخر نیکنامی
خدمتت آرد فرشته هم غلام تست غلمان
گر بخیل بندگان حیدر صفدر غلامی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۳
توئی آن گل که معروفی بهر گلشن به بیرنگی
اگر چه از تو دارد رنگ نقش کلک ارژنگی
زتو بس نقش پیدا و تو پنهان طرفه نقاشی
بهر گل رنگ و بو دادی و معروفی به بیرنگی
خطرها در بیابان طلب بس هست سالک را
نترسد از هجوم خصم و رهزن غازی جنگی
سماع عاشقان از پرده عشق است ای صوفی
نمی آرد بوجدش بانگ رود و زهره چنگی
تو سلطان و همه امکان تو را خیل حشم باشد
عجب دارم که چون جا کرده ای در دل باین تنگی
برد دل از پری پنهان و پیدا از بنی آدم
ندیده دیده دوران چنین لولی بدین شنگی
نه هر برگ گیاهی گل نه هر مرغی بود بلبل
نه زآنها آید این بوی و زاینها آن خوش آهنگی
مدیح مرتضی نور خدا میگویم آشفته
چه حاجت مدح بوبکر و اتابک سعد بن زنگی
سلوک ار میکنی اندر پی آل پیمبر رو
نه درویشست هر ژولیده موی چرسی و بنگی
اگر چه از تو دارد رنگ نقش کلک ارژنگی
زتو بس نقش پیدا و تو پنهان طرفه نقاشی
بهر گل رنگ و بو دادی و معروفی به بیرنگی
خطرها در بیابان طلب بس هست سالک را
نترسد از هجوم خصم و رهزن غازی جنگی
سماع عاشقان از پرده عشق است ای صوفی
نمی آرد بوجدش بانگ رود و زهره چنگی
تو سلطان و همه امکان تو را خیل حشم باشد
عجب دارم که چون جا کرده ای در دل باین تنگی
برد دل از پری پنهان و پیدا از بنی آدم
ندیده دیده دوران چنین لولی بدین شنگی
نه هر برگ گیاهی گل نه هر مرغی بود بلبل
نه زآنها آید این بوی و زاینها آن خوش آهنگی
مدیح مرتضی نور خدا میگویم آشفته
چه حاجت مدح بوبکر و اتابک سعد بن زنگی
سلوک ار میکنی اندر پی آل پیمبر رو
نه درویشست هر ژولیده موی چرسی و بنگی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۱
در پرده قانون چند بی فایده آویزی
مطرب ره عشقی زن تا شور برانگیزی
تا مستی عشقت هست مستان می انگوری
چون باده صافی هست با درد چه آمیزی
عقلت بمثل شیر است عشقت بیقین آتش
ای شیر رسید آتش وقتست که بگریزی
در مجلس میخوران صوفی چو مقیمستی
از توبه و از پرهیز آن به که بپرهیزی
در جلوه بت کشمیر در جام می خلار
تا از سر عقل و دین یکباره تو برخیزی
ای عقل مکن پنجه با عشق قوی بازو
ای صعوه تو با شاهین بیهوده چه بستیزی
آشفته اسیرستی در دام هوای نفس
در سایه شیر حق آن به که تو بگریزی
مطرب ره عشقی زن تا شور برانگیزی
تا مستی عشقت هست مستان می انگوری
چون باده صافی هست با درد چه آمیزی
عقلت بمثل شیر است عشقت بیقین آتش
ای شیر رسید آتش وقتست که بگریزی
در مجلس میخوران صوفی چو مقیمستی
از توبه و از پرهیز آن به که بپرهیزی
در جلوه بت کشمیر در جام می خلار
تا از سر عقل و دین یکباره تو برخیزی
ای عقل مکن پنجه با عشق قوی بازو
ای صعوه تو با شاهین بیهوده چه بستیزی
آشفته اسیرستی در دام هوای نفس
در سایه شیر حق آن به که تو بگریزی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۳
باغی و فراغی و حریفی و کتابی
چنگی و ربابی و شرابی و کبابی
ای رند چو امروز میسر شدت اینها
تا کی غم فردا چه حسابی چه کتابی
گر یار ندیم است چه جنت چه جهنم
کار ار بکریم است چه جرمی چه صوابی
گر بوالهوسی گر چه هم آغوش که دوری
گر عاشق یاری چه حضوری چه غیابی
با گزلک وحدت بکن آن چشم دوبینی
بردار خودی را چه نقابی چه حجابی
گر میرسد از دوست چه شهدی چه شرنگی
هست ار زلب او چه خطائی چه عتابی
گر قبله حرم نه چه وضوئی چه نمازی
گر شد چو مخاطب چه سئوالی چه جوابی
آنجا که کرم نیست چه سنگی و چه سیمی
چون تشنه دهد جان چه سرابی و چه آبی
در آدم و حیوان محکی نیست بجز عشق
عشق ار نکند جلوه چه انسان چه دوابی
آشفته شو و عشق علی ورز و میندیش
اینست ثوابی که نترسی زعقابی
چنگی و ربابی و شرابی و کبابی
ای رند چو امروز میسر شدت اینها
تا کی غم فردا چه حسابی چه کتابی
گر یار ندیم است چه جنت چه جهنم
کار ار بکریم است چه جرمی چه صوابی
گر بوالهوسی گر چه هم آغوش که دوری
گر عاشق یاری چه حضوری چه غیابی
با گزلک وحدت بکن آن چشم دوبینی
بردار خودی را چه نقابی چه حجابی
گر میرسد از دوست چه شهدی چه شرنگی
هست ار زلب او چه خطائی چه عتابی
گر قبله حرم نه چه وضوئی چه نمازی
گر شد چو مخاطب چه سئوالی چه جوابی
آنجا که کرم نیست چه سنگی و چه سیمی
چون تشنه دهد جان چه سرابی و چه آبی
در آدم و حیوان محکی نیست بجز عشق
عشق ار نکند جلوه چه انسان چه دوابی
آشفته شو و عشق علی ورز و میندیش
اینست ثوابی که نترسی زعقابی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
مزن به خون من ای پر عتاب، استغنا
که می پرست نزد بر شراب، استغنا
دلی که در چمن محفل تو ره دارد
زند به باغ چو مرغ کباب استغنا
به خوان فقر بود هر که سیر چشم، زند
به قرص پنجه کش آفتاب استغنا
خوشا دیار قناعت که می زنند اطفال
به شیر دایه، شب ماهتاب استغنا
مکن تواضع اهل زمانه را تقصیر
که کرد خانه ی ما را خراب استغنا
سلیم سوخت مرا تشنگی و بر لب جوی
زند چو موج، لب من به آب استغنا
که می پرست نزد بر شراب، استغنا
دلی که در چمن محفل تو ره دارد
زند به باغ چو مرغ کباب استغنا
به خوان فقر بود هر که سیر چشم، زند
به قرص پنجه کش آفتاب استغنا
خوشا دیار قناعت که می زنند اطفال
به شیر دایه، شب ماهتاب استغنا
مکن تواضع اهل زمانه را تقصیر
که کرد خانه ی ما را خراب استغنا
سلیم سوخت مرا تشنگی و بر لب جوی
زند چو موج، لب من به آب استغنا
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
تجلی بر نمی تابی، ز بی تابی چه سود اینجا
که موسی هم تمنا کرد و خود را آزمود اینجا
درین مجلس چه طرفی کس ز عشرت می تواند بست
که در پیمانه می شور است از چشم حسود اینجا
غمش را از عدم با خود دل ما در وجود آورد
در آنجا زخم را بستیم و خون او گشود اینجا
بود در ماتم لب تشنگان، دریای نیل است این
که چون فیروزه گوهر از صدف خیزد کبود اینجا
سبکروحان شوق او گرانجانی نمی دانند
رود بر باد پیش از شعله خاکستر چو دود اینجا
سلیم آخر ازین دارالشفا نومید برگشتم
به امید دوا تا چند بتوان خسته بود اینجا؟
که موسی هم تمنا کرد و خود را آزمود اینجا
درین مجلس چه طرفی کس ز عشرت می تواند بست
که در پیمانه می شور است از چشم حسود اینجا
غمش را از عدم با خود دل ما در وجود آورد
در آنجا زخم را بستیم و خون او گشود اینجا
بود در ماتم لب تشنگان، دریای نیل است این
که چون فیروزه گوهر از صدف خیزد کبود اینجا
سبکروحان شوق او گرانجانی نمی دانند
رود بر باد پیش از شعله خاکستر چو دود اینجا
سلیم آخر ازین دارالشفا نومید برگشتم
به امید دوا تا چند بتوان خسته بود اینجا؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
هر که از فرقه ی ما نیست، لئیم است اینجا
کوی عشق است، که محتاج کریم است اینجا؟
محتسب را به مقیمان حرم دستی نیست
می دلیرانه بنوشید، چه بیم است اینجا
چاره ی درد کسی نیست که ساقی نکند
مژده ده خسته دلان را که حکیم است اینجا
کفر و دین را نتوان پی به حقیقت بردن
هر که بینی، دلش از فکر دونیم است اینجا
بر جهان عیب خود از عرض هنر فاش مکن
ید بیضا برص دست کلیم است اینجا
قصد پای خم می کرد فلک، پیر مغان
گفت اینجا منشین، جای سلیم است اینجا!
کوی عشق است، که محتاج کریم است اینجا؟
محتسب را به مقیمان حرم دستی نیست
می دلیرانه بنوشید، چه بیم است اینجا
چاره ی درد کسی نیست که ساقی نکند
مژده ده خسته دلان را که حکیم است اینجا
کفر و دین را نتوان پی به حقیقت بردن
هر که بینی، دلش از فکر دونیم است اینجا
بر جهان عیب خود از عرض هنر فاش مکن
ید بیضا برص دست کلیم است اینجا
قصد پای خم می کرد فلک، پیر مغان
گفت اینجا منشین، جای سلیم است اینجا!
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
لب تو کرد پر از می ایاغ آینه را
نمود زلف تو دود چراغ آینه را
به صبر چاره ی درد دلم حواله مکن
مبند مرهم زنگار، داغ آینه را
به راه عشق ز غم روی دل متاب که هست
صفا ز سبزه ی زنگار، باغ آینه را
ز لطف پیر مغان یافتم ز دل خبری
گرفته ام ز سکندر سراغ آینه را
چه غم سلیم دلم را ز طعنه ی دشمن
ز باد نیست زیانی چراغ آینه را
نمود زلف تو دود چراغ آینه را
به صبر چاره ی درد دلم حواله مکن
مبند مرهم زنگار، داغ آینه را
به راه عشق ز غم روی دل متاب که هست
صفا ز سبزه ی زنگار، باغ آینه را
ز لطف پیر مغان یافتم ز دل خبری
گرفته ام ز سکندر سراغ آینه را
چه غم سلیم دلم را ز طعنه ی دشمن
ز باد نیست زیانی چراغ آینه را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
تا چند کنی خون دل صاحب نظران را
بر سنگ زنی شیشه ی خونین جگران را
از یاری اختر مطلب کام در افلاک
با سنگ در خانه مزن شیشه گران را
با غارت عشق تو چه از داغ دل آید
از مهر سر کیسه چه غم، کیسه بران را
ما را غم خود نیست، ولی چند توان دید
چون ریگ روان، تشنگی همسفران را
بگذر چو قیامت به سر خاک شهیدان
از خویش خبردار کن این بی خبران را
دل را غم خود بس، که جز آسیب نبیند
بر سینه زند شیشه چو سنگ دگران را
جز عیب سلیم اهل حسد کار ندارند
نبود هنری بهتر ازین بی هنران را
بر سنگ زنی شیشه ی خونین جگران را
از یاری اختر مطلب کام در افلاک
با سنگ در خانه مزن شیشه گران را
با غارت عشق تو چه از داغ دل آید
از مهر سر کیسه چه غم، کیسه بران را
ما را غم خود نیست، ولی چند توان دید
چون ریگ روان، تشنگی همسفران را
بگذر چو قیامت به سر خاک شهیدان
از خویش خبردار کن این بی خبران را
دل را غم خود بس، که جز آسیب نبیند
بر سینه زند شیشه چو سنگ دگران را
جز عیب سلیم اهل حسد کار ندارند
نبود هنری بهتر ازین بی هنران را