عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
بصید جسته از دامی چه خوش میگفت صیادی
که از دام علایق گر توانی جست، آزادی
تو با بیگانگان بنشین بعشرت کز غم آزادی
که با غم آشنایان را نباشد خاطر شادی
من آن روزی ز شهد عشق شیرین کام گردیدم
که در این بیستون نه خسروی بود ونه فرهادی
بحرمان دل حسرت نصیبم گو بهار آمد
بهر گلشن که دیدم قمریی یاسر و آزادی
زهجر عافیت دشمن، بگردون رفت فریادم
تو بی پروا نشد یکشب دهی گوشی بفریادی
ز لعلت خواستم کامی کنم حاصل ندانستم
که دارد در میان چشمت ز مژگان تیغ بیدادی
حیاتی در گذر دارم وداعی در نظر دارم
فغانی با اثر دارم تو هم ای گریه امدادی
چه سود اوراق عمر تو طبیب از خنده غفلت
درین گلشن برنگ گل که بر باد فنا دادی
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
ببخشا ای که میر کاروانی
بواپس مانده ای بر ره روانی
درین گلشن من آنمرغ غریبم
که بر شاخی ندارم آشیانی
فغان نو بدام افتاده صیدیست
بگوشت گر رسد امشب فغانی
تو و ای فاخته سروت که ما را
بود بس جلوه سر و روانی
جبین طاعتم بنگر که فرسود
زبس سودم بخاک آستانی
پشیمان گردی از بیداد چون خاست
زدل آهی، و تیری از کمانی
طبیب خسته وقتش خوش کزو ماند
ز حرف عشق هر سو داستانی
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
تو که ای امیر داری ز سراغ من فراغی
چه شود اگر بگیری ز غلام خود سراغی
چو تو گلشنی و باغی بکنار من چو آئی
چه روم بگشت گلشن چه روم بسیر باغی
زجفا و جور گردون چو شکسته و ضعیفم
زشراب کهنه ساقی برسان بمن ایاغی
زستمگری چگونه، بودم امید مرهم
که بروی داغ دیگر نهدم بسینه داغی
بروم اگر بگلشن بگلی نظر ندارم
که بگلشنی نرفتم که نبود بانگ زاغی
نبود طبیب دیگر سرو برگ نظم و شعرم
که جدا ز همزبانان نبود مرا دماغی
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
چو باشد مایل بیداد شاهی
چه خیزد از فغان دادخواهی
ببخشا بر تهیدستان خدا را
بشکر آنکه داری دستگاهی
شبست و وادی و گمکرده راهم
مگر آید زغیبم خضر راهی
زخیل آن سگانم کو ندارد
بغیر از آستان تو پناهی
عجب دارم که چون میرم باین سوز
گلی روید زخاکم یا گیاهی
در آن ملکی که شاهی داورش نیست
مبارک ملکی و فرخنده شاهی!
طبیب خسته را بیجا مرنجان
حذر میکن ز آه بی گناهی
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
چنین که باغم گرفته ام خو مخوان ببزمم به میگساری
که ظلم باشد میی که آن را کشد حریفی بناگواری
زتیغ جورت ستیزه کارا مرا چو کشتی تو خونبها را
پس از هلاکم بود خدا را که شرح حالم بخون نگاری
بباغ جنت برم چه حسرت ز تاج و دولت کشم چه منت
در آستانت گرم سپاری زبندگانت گرم شماری
دلم چه کاوش کنی بمژگان ز کرده ترسم شوی پشیمان
نظر چو داری بدلفگاران خوشم از آنرو بدلفگاری
طبیب از انده زروزگارم اگر بمستی کشیده کارم
مکن ملامت مرا که دارم بسی شکایت ز هوشیاری
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
دلی دارم که دارد اضطرابی
چو آن ماهی که دور افتد ز آبی
کبابم دل شرابم خون دل بس
نمی خواهم شرابی و کبابی
برآرم خفتگان را هر شب از خواب
تو شب آسوده در بستر بخوابی
ندارد سخت جانی همچو من یاد
از آن کرد آسمانم انتخابی
برآرد چون کرم از آستین دست
گناهی کرده باشم یا ثوابی
چو آید پای رحمت در میانه
چه حشری چه حسابی چه کتابی
طبیب خسته را گفتی کجا شد
شنیدم ناله ای دوش از خرابی
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
رفتند همرهان و تو در فکر منزلی
آه این چه غفلتست دریغا که غافلی
از دود آه سوختگان باش برحذر
اندیشه کن مباد نهی داغ بر دلی
مشکل ز کار تا نگشائی تو، خلق را
مشکل ترا ز کار گشایند مشکلی
کشتی فکنده ایم بدریای بی کنار
ما را مگر بگوش رسد نام ساحلی
حسرت مراست روی تو در پرده حجاب
خوش بی حجاب آنکه در آئی بمحفلی
از دشت جای خار ز بس گل دمید طبیب
از دیده خون ببار بدنبال محملی
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
کردیم شبی روز غریبانه بدامی
المنته لله که رسیدیم بکامی
شاها نکشم باده که همت نپسندد
من سر خوش و یاران همه حسرتکش جامی
کردی چون شهیدم مکن آغشته بخونم
دامن، که حریفان نشناسد کدامی
بر چهره مکن طره پریشان که بخوبی
چون ماه فروزان همه دانند تمامی
داند اثر ناله ما آنکه شنیدست
نالیدن مرغی که فتادست بدامی
بر خرمن گردون بزدی آتشی از آه
باز ای جگر سوخته پیداست که خامی
ما خود چه شکاریم که در کوی تو باشد
مرغان حرم را هوس گوشه دامی
از آمدنت میروم از خود، مگر از دوست
ای مرغ همایون بمنت هست پیامی
نشناختی ای خواجه مرا قدر درین شهر
شایسته تر از من نتوان یافت غلامی
جان بر کف دست است طبیب از پی مژده
آن کیست که آرد سویش از دوست پیامی
طبیب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱ - در لذت غم و مدح رسول اکرم (ص) با تجدید مطلع گوید
حاشا که کشم بهر طرب ساغر جم را
از غم چه شکایت من خو کرده به غم را
هیهات کز ایام حیاتش بشمارم
روزی که نیابم به دل آسیب الم را
زنهار که می نوشم و بیهوده بخندم
تا یافته ام چاشنی زهر ستم را
ای عشرتیان این همه انکار ز غم چیست
رفتم بچشانم به شما لذت غم را
ذوق الم از سینه ی خونین جگران پرس
کافسرده دلان قدر بدانند الم را
آن قدر شناسم که چو شبها ستم و غم
سازند به سر منزل من رنجه قدم را
از ذوق زنم بوسه و بر دیده گذارم
شکرانه ی آن پای غم و دست ستم را
از بس که چو دیرینه رفیقان موافق
دانیم غنیمت من و غم صحبت هم را
زان بیم که افتد به میان طرح جدایی
غم دامن من گیرد و من دامن غم را
غم نیست اگر برشکند محفل عشرت
یارب که شکستی نرسد مجلس غم را
یاران غم آشام چو با هم بنشینند
تا باز نمایند به هم طاقت هم را
افتد چو به من دور بگویند که دوران
از حوصله افزون دهدم ساغر جم را
دی برد فریب هوسم جانب گلشن
گفتم به صبا کز چه کنم چاره ی غم را
حاشا که دگر لب به شکر خنده گشایم
آن به که کنم صرف غمی این دو سه دم را
از باده اگر تائبم از زهد و ورع نیست
ای آنکه به من عرضه کنی ساغر جم را
ساقی اگرم دوست بود بوسم و نوشم
ریزد همه گر در قدحم شربت سم را
دوشینه که پنهان ز خرد بود خیالم
تا یاد کنم چاره جگر کاوی غم را
رفتم به خرابات و چو پیر خردم دید
در پای خم افتاده و درباخته دم را
گفتا که زته جرعه ی جم دل نگشاید
بگذار ز کف ساغر و بردار قلم را
اوراق معانیت فراموش و تو خاموش
مپسند ازین بیش نگهبانی دم را
تاری دو سه از زلف عروسان سخن کش
شیرازه کن این دفتر پاشیده ز هم را
این نغمه چو شد گوشزد شاهد طبعم
بگذاشت درین عرصه دلیرانه قدم را
گفتم بود آن به که به آرایش عنوان
مدحی کنم و تحفه برم فخر امم را
آسوده ی یثرب شه لولاک محمد(ص)
کز قرب حریمش شرف افزوده حرم را
طبیب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۲ - یک قصیده
ای یافته صبح از دم جانبخش تو دم را
آموخته بحر از کفت آئین کرم را
در عهد جوانبختی عدل تو عجب نیست
گر پیر فلک راست کند قامت خم را
آثار قدومت به پرده نشانده است
از بأس قدم عیسی فرخنده قدم را
گر یوسف و داوود و گر خضر و مسیحاست
دارند ز تو چون ز تو جم خیل و حشم را
این چهره ی تابنده و آن نغمه ی جان بخش
این هستی پاینده و آن معجز دم را
غواص خرد می کند و کرده بسی غوص
چه لجه هستی و چه دریای عدم را
آن در یتیمی تو که نه هست و نه بودست
مانند تو یکتا گهری بحر قدم را
در پیش سحاب کرمت از چه گرفته
ای آنکه اداکرده کفت حق کرم را
دریا ز صدف کاسه ی دریوزه و گرنه
جودت ز گهر کرده تهی کیسه ی یم را
اندیشه ی عزمت کند از کشور هستی
کوتاهتر از عمر عدو دست ستم را
از نهی تو رامشگر ناهید نموده
در محفل افلاک فراموش نعم را
انداخته از دیده ی حوران بهشتی
نظاره روی تو گلستان ارم را
با جود تو چشمم به مه و مهر فلک نیست
گیرم که به من بذل کند این دو درم را
هر چند شکستند شها مدح سگالان
در عهد ثنا گستریم لوح و قلم را
پویم به چه سامان ره نعتت که نشاید
کس مشت خسی تحفه برد باغ ارم را
با دست تهی آمده ام زانکه نزیبد
جز دست تهی تحفه خداوند کرم را
خوش آنکه به حکم تو کشد کاتب اعمال
برنامه ام از اجرمدیح تو قلم را
طبیب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۴ - در مدح امام الثقلین ابوالسبطین گوید
دوش بودم بخواب وقت سحر
که یکی کوفت حلقه ای بر در
گفتمش کیستی درین هنگام
کز تو شد خواب خوش مرا از سر
نه بطبل آشنا هنوز دوال
بر در خسروان عدل سیر
نه بگوشم رسید بانگ خروس
از سرای عجوز خسته جگر
نه مؤذن شدی هنوز ببام
نه ز مسجد کسی گشادی در
نه وزیدی بباغ باد صبا
نه بباغ آمدی نسیم سحر
گفت برخیز زآنکه بیداری
پیش دانا ز خفتگی بهتر
همه هشیار و تو ز خوابی مست
همه بیدار و تو بخوابی در
در مدیح خدیو قلعه گشای
خیز و برگیر خامه و دفتر
گفتم ای محرم دقیقه شناس
گفتم ای همدم سخن گستر
رحم الله معشرالماضین
جمله رفتند و مانده من مضطر
با تنی ناتوان و کامی خشک
با دلی خونچکان و چشمی تر
نه صدیقی که گرددم دمساز
نه رفیقی که باشدم یاور
نه مرا کس بمقصدیست دلیل
نه مرا کس به مطلبی رهبر
با چنین حال ابتری که بود
دلم از خاطرم پریشانتر
کلک من چون شود مدیح سگال
طبع من چون بود ستایشگر
گفت احسنت لیک میدانم
که بود کلک تو زبان آور
نیست امروز کس ز تو ا فصح
نیست امروز از تو کس اشعر
سالها بس گذشته و گذرد
که نیارد کند پدید آور
نه قرین تو کوشش ارکان
نه عدیل تو بالش اختر
خامه برگیر و برنگار ورق
در مدیح امیر دین حیدر
فاتح خیبر آنکه او آمد
از ازل جانشین پیغمبر
هم قضا پیش امر او طائع
هم قدر پیش نهی او چاکر
جرعه ای از سخای او تسنیم
ساغری از عطای او کوثر
خلق دلخواه ونطق جان بخشش
نافه مشگ و طبله عنبر
آمدی ای خدیو ملک آرا
آمدی ای امیر دین پرور
دل و دست تو جود و احسان را
کلک و تیغ تو بهر فتح و ظفر
این یکی موطن آن یکی مسکن
این یکی مخزن آن یکی مطهر
طایر رزم را در آن عرصه
که شوی رزمجوی و کین آور
جانستان رمح تو بود شهبال
سرفشان تیغ تو بود شهپر
بسکه تندست مرکبت بمثل
گر تو خواهی کنی زبحر گذر
بگذرد آن بسرعتی کز آب
کاسه سم او نگردد تر
گرم سیرست آنقدر که اگر
گذر آرد بدشت پرآذر
آنچنان بگذرد که از آتش
یکسر مو نسوزدش پیکر
چون گشائی تو دست و تیغ بچرخ
زیر ران باره گران لنگر
بگسلد خاک راز هم اعضا
بشکند چرخ را از هم چنبر
دیده از صولت تو خیل عدو
دیده از شوکتت صف لشکر
آنچه دیدی گیاه از آتش
آنچه دیدی غبار از صرصر
برنشینی چو گاه رزم عدو
بر یکی خنگ آسمان پیکر
سخت پی پهن سم و سینه فراخ
تند تک تیز گوش و کوچک سر
خوش عنان پردو و سرین فربه
خوش نشان کم خور و میان لاغر
بر یکی دست تیغ چون خورشید
بر یکی دست رمح چون اژدر
هم بلرزد زرزم تو خاقان
هم بنالد ز سهم تو قیصر
رشح دست تو کیمیای حسن
خاک پای تو توتیای بصر
گر شوی سرگران شها بمثل
زین جهان و جهانیان یکسر
کند ایجاد قدرتت از نو
عالمی دیگر آدمی دیگر
خسروا داورا چو دل نگران
بستم از درگه تو رخت سفر
از تو دارم امید آنکه کنم
روضه ات را طواف بار دگر
معدن رحمی ای حمیده خصال
مخزن فضلی ای خجسته سیر
حال من پرس عاجزم عاجز
خبرم گیر مضطرم مضطر
تا که زاید گهر ز بطن صدف
تا که آید شرر ز صلب حجر
دوستان ترا مکان جنت
دشمنان ترا مقام سقر
طبیب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۵ - در خطاب بفلک دون پرور و مدح امیرالمؤمنین حیدر گوید
چیست آن پیکر سیمین که نگردد یکبار
به مراد دل دانا و به کام هشیار
نکند واهمه ادراک شتابش زدرنگ
نکند باصره ادراک مسیرش ز قرار
نه به یک حال ثباتش چو خیال زیرک
نه به یک جای قرارش چو گمان هشیار
گاه بر فرق نهد افسر زرین چوکیان
گاه بندد به میان برهمن آسا زنار
نبود موسی و تابد زجیبش خورشید
نبود مریم و آسوده مسیحش به کنار
گاه چون ابرو بود در ره صبح آب فشان
گاه چون برق بود از سر خشم آتش بار
یکی افراخته کاخی و درو هفت امیر
هر یکی تکیه به مسند زده از استکبار
یانه خونخواره طلسمی که سر تا جوران
در وی آویخته از کنگره ی برج حصار
دهمش صرح ممرد لقب و نی غلطم
که بود در نظرم مجمره ی آتش بار
گاه خوانند جفا پیشه سپهرش به مثل
گه نمایند خطابش فلک کج رفتار
ازچه رو بی هنران ای فلک دون پرور
همه در راحت و ارباب هنر در آزار
این جفا بین که من و غیر دو دلبر طلبیم
گشته آواره یکی خفته یکی در بر یار
طرفه بنگر که دو غواص به امید گهر
دم فرو بسته در آیند به بحری زخار
این یکی دست تهی مرده به ساحل افتد
آن رسد با در شهوار سلامت بکنار
این چه حالست که در بادیه شق دو تن
کرده از شوق به همراهی هم ترک دیار
این یکی خنده زنان رفته به سر منزل وصل
وان یکی گریه کنان مانده در اطلال و فقار
این سخن با که توان گفت که در گلشن وصل
دو کس آیند که چینند گلی از گلزار
آن یکی بی تعبی گل به گریبان ریزد
وان کشد رنج و به دامانش در آویزد خار
بلعجب بین تو که خوش نغمه ی مرغان چمن
کآشیانی به کف آورده ز مشتی خس و خار
شاهبازیش در آید ز کمین بال فشان
کند این طایر فر خنده ناکام شکار
حاش لله طبیب اینهمه افسانه مگوی
آسمان کیست کزو شکوه کند بس هشیار
شوی آن به، تو ازین نغمه سرائی خاموش
کنی آن به، تو ازین ترک ادب استغفار
کاین همه فعل حکیمی است که بی مصلحتش
نه دلی خون شود از درد و نه جانی افگار
گربه تیغم بزند فرق من و مقدم دوست
گرچه زارم بکشد دست من و دامن یار
نبود دوست که از دوست برآید بخروش
نبود یار که از یار برآرد زنهار
همدمان دست فشانید که رفتم از بزم
همرهان پای بکوبید که بر بستم بار
بر زمین بوس امیری که بدریوزه جاه
بر درش خاک نشین است سپهر دوار
داور کشور دین تاج شرف شاه نجف
گوهر بحر یقین کهف امم فخر کبار
ای خوش آن طایفه ای را که تو باشی سرخیل
وی خوش آن قافله ای را که تو باشی سالار
ای امیری که رسول مدنی در صف حرب
چه زابطال مهاجر چه ز خیل انصار
یاوری خواست اگر یافت ز تو استمداد
ناصری خواست اگر، جست ز تو استظهار
قصر جاه تو رسیدست بجائی که بود
کمترین پایه ایوان وی این هفت حصار
خوان جود تو کشیدست بحدی که زمین
کرده تنگی زبس افزون ز حسابست و شمار
نیست جز دست گهربار تو در باغ وجود
آن نهالی که دهد جود برو احسان بار
در بر رفعت شان تو فلک در چه حساب؟
در بر وسعت جود تو گهر در چه شمار؟
روز احسان چو دهی بار کرم، دست و دلت
ای کرم پیشه احسان روش جود شعار
نبود بحر وبود بحر صفت لؤلؤ خیز
نبود ابرو بودا بر صفت گوهر بار
در بر دست گهرپاش تو ای ابر کرم
پیش تکمین گران سنگ تو ای کوه وقار
بحر و اظهار سخاوت بچه در و چه گهر
کوه و دعوی متانت بچه وزن وچه عیار
اختر ذات تو آن مطلع انوار قدم
بود آن روز که خورشید صفت شعشعه بار
نه فلک داشت محاطی ز زمین ساکن
نه زمین داشت محیطی ز سپهر سیار
از پی خمیه دین آمده رمح تو ستون
وز پی خانه شرع آمده تیغ تو حصار
ضربت تیغ تو با دشمن تو وقت نبرد
طعنه رمح تو با خصم تو گاه پیکار
می کند آنچه کند آتش سوزان با حس
می کند آنچه کند برق درخشان با خار
عجبی نیست بدر یوزه اگر بگشاید
پیش تمکین گران سنگ تو دامن کهسار
نبود دور که از فیض بهار عهدت
گر ز احجاز چو اشجار برآید اثمار
حبذا ذات شریف تو که از ایجادش
در جهان قدرت خود کرد خداوند اظهار
هرچه مقبول تو مختار خداوند جلیل
هرچه مختار تو مقبول رسول مختار
هرچه در عرصه هستی ست ترا باد فدا
هرچه در عالم ایجاد ترا باد نثار
تو چو بیضائی و اولاد تو همچون انجم
تو چو دریائی و اسباط تو همچون انهار
بسکه آوازه عدلت بجهان پیچیدست
جز ز خصم تو بگوشی نرسد ناله زار
گر زرخ جود تو برقع نگشادی نشدی
نه تهی کیسه معادن نه تهی کاس بحار
منظر قدر ترا غرفه نیابد منظر
منبر جاه ترا پایه نیاید بشمار
سگ کوی تو زند خنده بآهوی خطا
خاک پای تو زند طعنه بمشگ تاتار
بر ده در عهد رفاهیت عدلت نرگس
فتنه را خواب گرانی که نگردد بیدار
روزگاریست جنابا که جفا پیشه سپهر
که گذشته ست مرا از ستمش کار زکار
داردم غرقه دریای غم و جز کرمت
زورقی نیست کزین ورطه ام آرد بکنار
دلم از کاوش غم خون و ندارم چاره
غمم از حوصله افزون و نیابم غمخوار
محرمی نه که کنم شرح غم خویش اعلام
مونسی نه که کنم درد دل خود اظهار
همدمی نیست درین بادیه ام جز خاره
همرهی نیست درین مرحله ام غیر از خار
بجلال تو خدیوا که ز بس حیرانم
نقطه سان در خم این دایره بی پرگار
نه ز هم باز شناسد خردم لعل ز سنگ
نه ز هم باز شناسد نظرم گل از خار
نغمه عیش نداند دلم از ناله غمر
نوحه جغد نداند دلم از بانگ هزار
ای خوش آن دولت جاوید که باشد ز نشاط
اندر آن منزل فرخنده و آن طرفه دیار
کار من زمزمه چون مرغ چمن در گلشن
کار من قهقهه چون کبک دری در کهسار
تا درین مرحله پر خطر حادثه خیز
شود از جنبش افلاک پدیدار آثار
گیرد اعدای ترا کلفت ذلت بمیان
آرد احباب ترا عشرت دولت بکنار
دشمنان تو نیابند محل جز گلخن
دوستان تو نیابند مکان جز گلزار
بدسگالان ترا جامه بود نیلی فام
نیکخواهان ترا حله بود زرین تار
طبیب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۶ - در وصف بهار ومدح حیدر کرار گوید
مژده بلبل راکه آمد گل بباغ شاخسار
شددگر صحن چمن چون محفل از رخسار یار
سبزه را افراخت قامت از نم فیض هوا
لاله را افروخت عارض از دم گرم بهار
همچون نخل طور آتش می دمد از شاخ گل
چون تنور نوح می جوشد زلال از چشمه سار
جوش گل بنگر که نتواند فراهم آورد
بلبلی از بهر طرح آشیان یک مشت خار
بسکه طرف گلستان جوش طراوت می زند
از زمین از سعی صرصر برنمی خیزد غبار
در چمن از فیض ترتیب هوا آسیب نیست
دست گلچین را چو دامان تماشائی ز خار
ای حریفان خنده کبک و نوای عندلیب
بر فراز کوهسار و در نشیب مرغزار
می کند ترغیب مستان را بگلگشت چمن
می کند تکلیف، رندان را بسیر کوهسار
از نوای بلبلان مست در صحن چمن
وزلقای شاهدان شوخ در شهر و دیار
غم بخود لرزد چو از سیمای سلطان لشکری
گل بخود بالد چو از غوغای لشکر شهریار
بلبل باغ و حریف دیر و هنگام صبوح
اینک اینک کرده از مستی غزلخوانی شعار
این بتوصیف شراب ارغوان در میکده
آن بتعریف هوای بوستان در لاله زار
وقت آن آمد که در صحن چمن گردند باز
شادمان وبهره مند وتر دماغ و کامگار
بلبل از سیمای گل چون قمری از بالای سرو
ساقی از مینای می چون عاشق از رخسار یار
می کند مشاطه باد سحر آراسته
نوعروسان گلستان را به این نقش و نگار
تا ترا دانا کند از حکمت یزدان پاک
تا ترا بینا کند بر قدرت پروردگار
ساحت گلزار در چشمم چو دختر خانه ای است
روشنت گردد اگر از دیده بر درای غبار
کز پی ارشاد مرغان چمن گسترده است
حکم ایزد سرو از گلبن حصیر از خارزار
تا فشاند واعظ بلبل گلاب موعظه
تا گشاید عابد سوسن زبان اعتذار
مرحبا حکمت که در صحن چمن انداخته
حبذا قدرت که در گلزار کرده آشکار
از شکوفه سبحه بهر خرقه پوش نسترن
وزسمن سجاده بهر شبنم شب زنده دار
بسکه بر خاک چمن روی تضرع سوده اند
از هراس و بیم و خوف و وحشت پروردگار
ارغوان بین لعل رنگ و یاسمن سجاده گون
گل نگر خونین حبین سنبل نگرنیلی عذار
صبح و شام از حسرت او بر دهان انگشت سرو
روز و شب در خدمت او بر کمر دست چنار
گاه می خندد ز حکمش برق تابان قاهقاه
گاه می گرید زبیمش ابر نیسان زار زار
لاله سرخوش زمینای عطایش باده نوش
نرگس مخمور از جام سخایش میگسار
سرزد از جوش بهار طبع رنگین مطلعی
از نهال خامه ام ناهیدگل از شاخسار
تا نباشم در شمار بیغمان روزگار
ای جگر آهی بکش ای چشم تر اشگی ببار
پیش ما قدری نباشد دیده بی اشگ را
چون صدف شد بی گهر افتاد ز چشم اعتبار
گر رسد از اشگ گرم من بدریا قطره ای
ورکشم در بوستان از سینه آهی شعله بار
هر حبابی بر لب دریا شود تبخاله ای
بر رخ گلها کند هر شبنمی کار شرار
گریه دلتنگیم ترسم که از خاطر رود
خنده ام از بسکه می آید باهل روزگار
صحبت ابنای دنیا پر مکرر گشته است
وقت آنکس خوش که کنج عزلتی کرد اختیار
گوشه گیران از حوادث در حصار راحتند
از خطر ایمن شود کشتی که آید بر کنار
بسکه با غم های عالم گرم الفت گشته ام
نگذرد یاد سرورم در دل امیدوار
هر زمان در بحر غم از طالع برگشته ام
موج سانم می زند بر سینه دشت و کنار
تیره بختی را تماشا کن که در آغاز عشق
روزگارم کرد از کین مبتلا ی هجر یار
تا بکی باشم براه وعده ات در انتظار
ای ترا با عاشقان دایم فراموشی شعار
داغها دارم بدل از جور هجرت دور نیست
سر زند گر تا بحشرم لاله از خاک مزار
بی گل روی تو از بس چون خزان افسرده ام
خار در چشمم خلد از جلوه فصل بهار
دست بیتابی مبادا خار دامانت شود
همچو گل برچیده دامان بر مزارم کن گذار
چشم من چون دیده روزن نمی آید بهم
بسکه حیران مانده از شوقت براه انتظار
کی زیادت می توانم رفت از تأثیر ضعف
ناتوانی های من آید مرا آخر بکار
ای که چشم سرمه سایت آخته تیغ ستم
وی که حسن نیمرنگت ریخته خون بهار
من ندیدم در جهان از غمزه ات خونریزتر
جز گه رزم عدو بر دست حیدر ذوالفقار
ای بعهد خسرو عدلت جفا بی دسترس
وی بدور شحنه حزمت ستم ناپایدار
جو دعامت هر کجا برقع گشاید از جبین
ابر دریا دل فشاند آب خجلت از عذار
چون سموم خشم تو بر عرصه هیجا رود
چون شمیم خلق تو در بزم گردد مشگبار
آن کند با دوستان مهرت که با گلشن نسیم
و آن کند با دشمنان قهرت که صرصر با غبار
اوج عرش و ذات تو چون یوسفست و قعر چاه
سطح ارض و شخص تو پیغمبر و در جوف غار
کاسه دریوزه در کف بحر گیرد از صدف
گاه احسان چون شود ابر کفت گوهر نثار
جود در طبعت مکین همچون جواهر در جبال
فیض با ذاتت قرین همچون لآلی در بحار
گرچه باشد اختیار عالمی در دست تو
دست زرپاش تو در ریزش بود بی اختیار
گر نباشد آسمان در جستجویت پس چرا
چون دل عاشق زتاب هجر باشد بیقرار
ای سرافرازی که نعل مرکبت را می سزد
گر هلال آسانماید چرخ زیب گوشوار
چون نماید در مدیحش نکته سنجی خامه ام
مرکبی کورابود چون حیدر صفدر سوار
لوحش الله گرم جولانی که باشد برق تاز
همچو آهی کز دل تنگی جهد بی اختیار
بسکه باشد سخت پی گرپا بیفشارد بکوه
باز می ماند بسنگ خاره اش راه گذار
چار خصلت رایض تقدیر آورد از ازل
گشت او را از پی کسب هنر آموزگار
جلدی کوشش ز سیل و خوش عنانی از نسیم
تندی پویش ز برق و گرم تازی از شرار
جای آن دارد که از مهر آورد خنگ سپهر
چون عنان در گردنش دست و چو تنگش در کنار
کی بتوصیف جلالت می توان پرداختن
ای که اوصافت نیاید همچون انجم در شمار
نزد دانای خرد پرور عجب نبود که بود
مدعی را در خلافت با وجودت اقتدار
کآسمان را سعد و نحسست و زمین را لعل و سنگ
در چمن خارست و گل، در انجمن اغیار و یار
بی سخن بر نقص او را کش گواهی می دهد
گر طرف سازد صدف را کش بدر شاهوار
یا که خورشید درخشان را بسنجد باسها
یا ز سیم قلب کوبد در ترازوی عیار
مانده ام تا از درت محروم ای بحر کرم
گشته ام تا از برت مهجور ای کوه وقار
چون شفق در خون تپیده چون گلم خونین جگر
چون هلالم قد خمیده چون سحابم اشگبار
چون درآید در ضمیرم باد طوف مرقدت
می برم فیضی که عاشق می برد از وصل یار
آستانت را که باشد مهبط انوار قدس
بوسه ها دارم نیاز و سجده ها دارم نثار
طبیب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۷ - در مدح امام المتقین امیرالمؤمنین علی علیه السلام فرماید
درگهت را که هست غیر طور
اینک اینک رسیدم از ره دور
روزگاری گذشت کز حسرت
خورده ام خون چو عاشقان صبور
من مهجور و بس جفای فراق
من رنجور و بس شب دیجور
هان ز قربم کنون مکن محروم
هان ز وصلم کنون مکن مهجور
این منم من که می زنم بوسه
سدره ای را که هست غیرت حور
این منم من که می کنم سجده
درگهی را که هست غیرت طور
شکر ایزد که گشت چشم و دلم
خود ازین فیض رشگ چشمه نور
عاقبت یافت زین شرف مرهم
داغهای دلم که بدناسور
من درین خرمی که گفت سپهر
بخرد کای ز تو نظام امور
روضه کیست دانی این منظر
مرقد کیست دانی این منظور
کاین همه خوشدلی کنید ونشاط
وین همه خرمی کنید و سرور
در جوابش چه گفت گفت خموش
ای ترا دیده بصیرت کور
شده خسرویست این که بود
فخر ایام و افتخار دهور
مرقد شاه دین علی که بود
درگهش قبله اناث و ذکور
آنکه آمد طفیل او هستی
از نهانخانه عدم به ظهور
آنکه بودی اگر نبود سپهر
در پس پرده خفا مستور
در خوی خجلت است ابر مطیر
تا بدستش سخا شدی مفطور
در غم عزلتست چرخ اثیر
تا بامرش قضا شدی مجبور
رفعتش در مدارج اقبال
بفلک گفت هان مشو مغرور
که رسیدست پای اوجائی
که بر آنجا نکرده و هم عبور
قدرتت ای قضا ترا مانع
ممتنع نیست گرچه از مقدور
می تواند که در بگنجاند
آسمان را درون دیده مور
حلمش ار پشت بر زمانه دهد
بگسلد رشته سنین و شهور
نور رایت چو عارض افروزد
خواجه اختران شود مستور
صیت عدل تو آن کند با خلق
که بعظم رمیم نفخه صور
بر زمین بوس تو صباح و مسا
بر درت معتکف صبا و دبور
می زند خنده بر متانت کوه
حکم تو چون دهد قرار دهور
پاس عدلت چنان که دانه دهد
چرخ و شاهین بصعوه و عصفور
نهی آن دیده بان کشور شرع
بر مناهی اگر شود مأمور
نکشد لاله در چمن ساغر
نزند زهره در فلک طنبور
روز هیجا که در نبرد عدو
بر فرازی تو رایت منصور
از سهام تهمتنان دلیر
از حسام دلاوران غیور
اندر آن پهن دشت پروحشت
ره شود بسته بر وحوش و طیور
آسمان بر دلاوران خواند
آیت کان سعیکم مشکور
سرگرانی گر از زمانه چه باک
الکریم من اللئیم نفور
ور گریزانی از جهان چه عجب
الجواد من البخیل حذور
نسگالم اگر مدیحت را
اندرین مطلبم شهامعذور
که مقامات تو بود معروف
که کرامات تو بود مشهور
داورا دادگسترا هر چند
دل نبستم باین سرای غرور
اندرین منزل غرور و فریب
شد دلم خون چو ماتمی در سور
گرچه این همگنان زباده جهل
جمله هستند سربسر مخمور
ارچه افراختیم نحل هنر
ورچه افروختیم شمع شهور
تا بتقدیر کردگار جهان
شد قضا آمرو فلک مأمور
نیکخواهت مباد جز قاهر
بدسگالت مباد جز مقهور
طبیب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۹ - در مدح ابوالحسن علی بن ابیطالب گوید
ز دل با تو ای شوخ شیرین شمایل
چگویم که کارت نیفتاده با دل
گرفتم که از حال دل با تو گویم
ترا ز آن چه پروا مر از آن چه حاصل
که آگاهی از حال کشتی نشینان
ندارند، وارستگان سواحل
ز احوال پس ماندگان فیافی
چه دانند آسودگان منازل
ستمگر نگارد ستمکش دل من
که دارد زمشگین کمندی سلاسل
بامید رحمی بکویت فرستد
زآهم رو احل زاشکم قوافل
چو گردد همه مشکلات از تو آسان
بود تا بکی کار من از تو مشکل؟
دلی دارم از تیغ جور تو زخمی
دلی دارم از تیر ناز تو بسمل
دلی بی تو پر خون و از عیش فارغ
دلی با تو مشغول و از غیر غافل
چو بستی بمن عهد الفت ندانم
که تعلیم کردت که پیوند بگسل؟
بیاد تو گرینده تا کی شتابم
زوادی بوادی ز منزل بمنزل
مرا پیش ازین دست و پائی بد اکنون
یکی مانده بر سر یکی رفته بر گل
ازین پس پسندی چو بر من تطاول
برم داوری پی فخر قبایل
علی ولی آنکه آمد ثنایش
طراز مجالس فروغ محافل
مماثل نبودی بجز ذات پاکش
معاذالله ارداشت ایزد مماثل
شد اکلیل گردون از آنرو که باشد
مه نوبنعل سمندش مشاکل
پی تشنگان زلال سحابش
انامل محیط کفش را جداول
تو آن بحر جودی که در وقت احسان
فشانی ز بس گوهر از دست باذل
سپهرش که باشد ترا از گدایان
نگردد باین وسعت ذیل حایل
تو آن مرد رزمی که در روز هیجا
کنی بر میان تیغ کین چون حمایل
گریزندت از پیش وادی بوادی
هژبران سالب دلیران صایل
بست بال جبریل اگر بر سلیمان
شدی سایه گستر جناح حواصل
بامر تو دوشیزگان چمن را
ریاح لواقح نماید حوامل
بر گوهرت ماه تابنده هابط
بر اخترت مهر رخشنده آفل
بکوی تو طایف شهان طوایف
بسوی تو مایل مهان قبایل
فروغی رسد گر زرایت زمین را
بگردد میان خور و ماه حایل
خرد بنگرد گر بقصر جلالت
بود در برش آسمان از سوافل
خوشا آنکه باشد بکوی تو شایق
خوشا آنکه باشد بسوی تو مایل
شها با وجود تو فوج ادانی
شها با وجود تو قومی اراذل
بناحق نشستند اگر چند روزی
رؤوس منابر فراز محافل
نباشند با هم تن و جان مشابه
نباشند با هم خس و گل مشاکل
عدو گو مزن دم که امر خلافت
نخواهد شواهد نخواده دلایل
بجزتو که کنده ز جا باب خیبر
بجز تو که بخشیده خاتم بسایل
الا تا ز فیض مدیح تو هر دم
فضایل فزاید مرا بر فضایل
نشاید مرا جز مدیح تو شاهد
نباشد مرا جز خیال تو شاغل
نجنبد بیانم بوصف ادانی
نگردد زبانم به مدح اراذل
کسی کو بتعداد فضل تو کوشد
فیاخیر قول و یا خیر قائل
عجب نیست گر سر بگردون رسانم
بفرقم گر از مرحمت گستری ظل
الا تا درین کاخ، گردنده اختر
بود گاه طالع بود گاه آفل
محب تو با چرخ گردد برابر
عدوی تو با خاک گردد مقابل
بکام محب تو شهد و عدویت
بجامش مبادا بجز زهر قاتل
طبیب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - در مدح امام والمتقین و یعسوب الدین امیرالمؤمنین گوید
تا تو رفتی چون خدنگم از برای زیباصنم
سرنهادم چون کمان حلقه بر زانوی غم
آن سیه روزم که در شبهای هجران همچو شمع
می فشانم مشت خاکستر بسر تا صبحدم
دل بمرغان چمن نگذاشت از بس ناله کرد
ناتوان صید دلم در جنگل شهباز غم
من باین حال و تو بی پروا نمی پرسی چرا
می کشی از سینه آه دردناکی دمدم
چونکه بشنید این حدیثم زیر لب خندید و گفت
از محبت می زنی در پیش ما گستاخ دم
دامن من پاک و این گستاخگوئیهای تو
می کند آخر مرا مانند مریم متهم
بلبلی باید که با گل سر کند از عشق لاف
قمرئی باید که با سردی زند از مهر دم
عشقبازی را نشانیها بود ای ساده لوح
ما نمی بینیم از آنها در تو نه بیش و نه کم
کو ترا جیب دریده کوترا در سینه چاک
کو ترا رنگ پریده کو ترا در پشت خم
کو نگاه حسرت و کو گریه مستانه ات
کو ترا شوری بسر کو زخم خاری در قدم
نه ترا کامست خشگ و نه ترا چشمست تر
نه ترا گرم است اشگ و نه ترا سردست دم
اشگ عاشق گرم باید همچو شمع انجمن
آه عاشق سرد باید چون نسیم صبحدم
گفتمش کای از خرامت منفعل کبک دری
وی فدای چشم مخمور تو آهوی حرم
ای اسیر نرگس مست تو لیلی از عرب
وی هلال لعل نوشین تو شیرین از عجم
دیده سیلاب خیزم بسکه در عشقت گریست
نیست اکنون در بساطش چون سحاب خشگ نم
گوهر افسرده هیهاتست نم بیرون دهد
من عبث بر دیده مژگان می فشارم دمبدم
ناله من پیش ازین بود از غمت سوزان چو برق
دیده من پیش ازین بود از غمت گریان چویم
از تف غم در فضای سینه من آه نیست
از تب دل در بساط دیده من نیست نم
خود بگو من با کدامین دست ای دیر آشنا
سینه ام را چاک سازم یا گریبان بردرم
دست من از دامنت گاهی که می گردد جدا
می کشد از سینه مجروح پیکان ستم
آنچه بر رخساره من می نماید، رنگ نیست
لیکن آید در نظر گلگون اشگم دمبدم
گر نه من آشفته حالم از چه باشد ای نگار
گر نه من آزرده جانم از چه باشد ای صنم
موج اشگم فوج فوج و خیل داغم صف بصف
جیب جانم پاره پاره زلف آهم خم بخم
گر ز اعجاز محبت یا فسون عشق نیست
با من حیران بگو یک ره خدا را ای صنم
چیست پس در جویبار دیده ام بحری ز اشگ
چیست پس در تنگنای سینه ام کوهی ز غم
ای که با ظلم آشنائی وز وفا بیگانه ای
سخت میترسم چو از حد بگذرد جور و ستم
صف ببندد لشکر گلگون پرند گریه ام
برق آه از سینه ننگم برافرازد علم
شهریار عشق خون آشام بهر انتقام
از نیام دل کشد از ناله ای تیغ دو دم
باز گویم از نهیب عقل چون آیم بهوش
حاش لله زین جفا استغفرالله زین ستم
در دیار عشقبازان جز شکایت رسم نیست
خاصه بر خاک در میر عرب شاه عجم
آفتاب آسمان دین امیرالمؤمنین
آنکه چون ذاتش ندارد گوهری گنج قدم
جوهر کل در سجود آستانش چون سپهر
قامت خم را نخواهد تا ابد سازد علم
هر یکی را تا نخستین سجده اش گردد نصیب
نه فلک افتاده از ذوق همین بالای هم
چار پیغمبر خلیل و نوح و چون خضر و مسیح
یافتند آیت ز اعجاز تو ای فخر امم
این یک از سوزنده آتش آن یک از جوشنده آب
این یک از پاینده عمر و آن یک از جانبخش دم
دشمن از خشم تو سوزان دوست از لطف تو شاد
آن چو کافر از جحیم و این چو زاهد از ارم
عدل در عهد تو شادان همچون یعقوب از وصال
فتنه از بیم تو نالان چون زلیخا درندم
چون شوی بر اوج عزت چون مسیحی بر فلک
چون روی در بحر فکرت یونسی در قعر یم
جود از احسان تو آواره ملک وجود
ظلم ز فرمان تو آواره شهر عدم
سرکشد چون ذوالفقار تیغ تو گاه مصاف
بشکفد چون نوبهار خلق تو وقت کرم
ز آسمان بارد بجای قطره باران شرار
از زمین روید بجای سبزه و ریحان درم
روز هیجا از پی پیکار خصم کینه جو
چون بیارائی سپاه و چون برافرازی علم
فتح خندد از نشاط و عیش بالد از سرور
خوف لرزد از هراس و ظلم نالد از ندم
حبذا ذاتت که باشد محرم اسرار غیب
مرحبا روحت که باشد گوهر بحر قدم
همچواشباح مقدس نه ترا وضع و نه این
همچو ارواح مجرد و نه ترا کیف و نه کم
ظاهر از ذات شریفت گاه اوصاف و حدیث
صادر از طبع شریفت، گاه آثار قدم
من نمی گویم خدایت یاامیرالمؤمنین
لیکن از اوصاف واجب نیست اوصاف تو کم
روضه تن با فروغ مهر تو دارالسلام
کعبه دل بی ولای ذات تو بیت الصنم
گر بود از دوستانت ای خوشا رهبان دیر
ور بود از دشمنانت و ای بر شیخ حرم
می تواند در خلافت پای بر منبر نهاد
در حرم آنکس که زد بر دوش پیغمبر قدم
دست در بیعت به غیری دادنت ظلمست ظلم
ایکه پای عرش سایت کرده از طاعت ورم
کینه جو، ابنای دنیا، چرخ بر کین متصف
حیله گر اخوان یوسف گرک بیجا متهم
خیل احباب ترا از کثرت عصیان چه باک
کشتی نوح نبی را زآفت طوفان چه غم
کی بود یارب که گردم زایر کوی نجف
کی بود یارب که باشم طایر باغ ارم
ای بسا شبها که بر یاد طواف کوی تو
طایر خوابم کند از آشیان دیده رم
همچو مرغ آشیان گم کرده ام آرام نیست
مانده ام تا از حریمت دورای فخر امم
یا علی از آسانت مشت خاکی نابجاست
سر نمی آید فرو هرگز مرا به تاج جم
می شمارم ننگ همت با کمال احتیاج
گر گشایم دست خواهش نزد ارباب همم
نور همت در جبین هر که باشد، چون صدف
می دهد گوهر عوض، گر قطره ای گیرد زیم
گر چه دارم توشه ره بر میان چون آسیا
باشد آن به کز قناعت سنگ بندم بر شکم
تا کند در گلستان مشاطگی باد سحر
چشم نرگس پرخمار و زلف سنبل خم بخم
دشمنت بی قدر بادا در نظرها همچو خار
دوستت مانند گل در چشم عالم محترم
طبیب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - در مدح ابوالائمه و غوث الامه علی علیه السلام گوید
دوش از این رواق نیلی فام
چون در آویختند پرده شام
اختران از دریچه های فلک
بزدودند جمله زنگ ظلام
من بکنجی نشسته با دل تنگ
کز افق رخ نمود ماه تمام
ناگهان مهوشی نکو پیکر
ناگهان گلرخی لطیف اندام
از شرابی که او ز عهد نشاط
مانده در کنج طاق یکدوسه جام
قدحی برگرفت و کرد نظر
بر من دل فگار خون آشام
ساغری زین می چو دیده باز
ساغری زین می چو خون حمام
صافی و خوشگوار و عذب و لطیف
که ورا در سبو گذشته دو عام
گر بگیری بود بزعم خواص
ور بنوشی سزد بر غم عوام
دانش افزا بود چو می، شاید
که نیندیشی از حلال و حرام
با چنین باده ای مگو از ننگ
با چو من شاهدی ملاف از نام
چون مرا داشت زین نمط مفحم
چون مرا داد زین بیان الزام
از کفم برکشید ناله عنان
وزدلم برگرفت گریه زمام
ناله ها کرد و از جفای سپهر
گریه ها کرد از غم ایام
گفتم ای دلبر ملیح سخن
گفتم ای شاهد فصیح کلام
کو مرا پای آن که کوبم خوش
کو مرا دست آن که گیرم جام
بکدامین رفیق بندم دل
وز کدامین صدیق جویم کام
منزل من کجا ویارم کیست
محفل من کجا و دوست کدام
همه کس شادمان و من ناشاد
همه کس کامران و من ناکام
طایران جمله رفته در او کار
وحشیان جمله خفته در اکنام
من جدا مانده از دیار حبیب
من جدا مانده از لقای کرام
در کنار مصاحبان خسیس
در میان معاشران لئام
به کزین موطن عناد محن
مرکب عزم را کنیم لجام
خسروان را چنانکه رسم ورهست
که تهیدست کم رسد بسلام
تحفه مدح آوریم و رویم
تا بدرگاه شهریارا نام
درگه مرتضی علی که فلک
سجده ها آردش بهفت اندام
آن که گشتی سوار کتف نبی
تا فرو ریخت از حرم اصنام
آن که خفتی به خوابگاه رسول
در شب هجرت رسول انام
اختلافی که در جهان پیداست
گر نبودی تو حاکم احکام
کس نکردی تمیز باطل و حق
کس ندانستی از حلال حرام
شد هویدا بعهد دولت تو
چونکه برخاست از میان ابهام
حرمت شرع و عزت ملت
نصرت دین و شوکت اسلام
غرض از خلق ماه تا خورشید
مقصد از کون تیر تا بهرام
غیر ابداع تو نبود مراد
غیر ایجاد تو نبود مرام
بامید نوال و افضالت
هر یکی تا فزون برند انعام
هم ملک در بر تو در انجاح
هم فلک در بر تو در ابرام
بس که از عدل تو ستمکاران
بمناهی نمی کنند اقدام
با وجود سباع در یکدشت
در مراتع چرا کنند اغنام
حبذا نهی تو که در گلشن
فی المثل گر کسی گذارد گام
تا نگیرد زباغبان رخصت
نتواند کند گل استشمام
گر نه عدل تو داشت پاس زمین
کار این خاکدان نیافت نظام
ورنه عزمت شدی سوار سپهر
توسن آسمان نگشتی رام
لوحش الله ز مرکبت که دهد
در زمان قرار و گاه خرام
بظلال جبال، تمکین، قرض
بسهام شهاب، سرعت، وام
چون گه رزم زیر ران آری
اشهب تیزگام تیز خرام
هم به فرق تو زرنشان مغفر
هم بدست تو سیمگون صمصام
بر تنت چست آهنین جوشن
در برت راست رمخ خطی نام
گه فلک خیره برجهنده سمند
گه هوا تیره از پرنده سهام
نه از آن رزمگه مجال فرار
نه در آن جایگه محل قیام
عرصه رزمگه کنی از خون
همه شنگرف گون ولعلی فام
از کمانت دلاوران در سجن
وزکمندت مبارزان در دام
بسکه از هر طرف فرو ریزد
از خمیده کمان جهنده سهام
شود آن رزمگه نیستانی
که درو جایگه کند ضرغام
گردد از بسکه اندر آن عرصه
افکند مرد تیغ خون آشام
بسپه گشته مرتفع چندان
که شود قصر آسمان را بام
ای که بی جذبه عنایت تو
هیچ صیدی نمیرهد از دام
روزگاری گذشت کز عزمت
جان نمی گیردم بتن آرام
می توان کرد تلخکامی را
از زلال نجات شیرینکام
ای که پاک آمد از ازل ذاتت
من جمیع الذنوب و الآثام
کارها کرده ام که نتوانم
بزبان آورم یکی را نام
از تو دارم امید در محشر
چون منادی دهد صلابر عام
که مرا ناامید نگذاری
زان میان والسلام والاکرام
طبیب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - یک قصیده
چو چنگ نالم و افغان که نغمه انگاری
چو شمع گریم و دردا که خنده پنداری
دل مرا که خریدار گشته ای ز هوس
چه می کنی که بسی دل برایگان داری
باین معامله بس مایلی و می دانم
که کار تست جگرکاوی و دلازاری
تو بیوفائی اما ز بس کرشمه وناز
هزار حیف که پاس وفا نمی داری
گرفتم اینکه گرفتی دلم بناچاری
بدست آتش سوزان چسان نگه داری
هلاک طرز نگاهت شوم که گر صدبار
مرا معاینه بینی ندیده انگاری
روا مدار بغیری ستم چو من از تو
بنرخ مهر ووفا می کنم خریداری
قدم بپرسش من رنجه می کنی اکنون
که درد هجر توام می کشد باین زاری
مرا چه عشرت ازین کار گاه مینائی
مرا چه راحت ازین بوستان زنگاری
که می بساغر من بی تو می کند زهری
که گل به بستر من بی تو می کند خاری
بصبر چاره عشقت کنم؟ چه حرفیست این
که پرنیان نکند شعله را نگهداری
ازینکه لاف صبوری زنم ز روی هوس
مرا حریف غم عشق خود نپنداری
که خار و خس نکند سیل را عنان گیری
که نیستان نکند برق را سپرداری
عروس حسن تو آخر چه شد که می بینم
بر آن سری که باغیار سرفرود آری
تو و تغافل و گلگشت باغ با یاران
من و تحمل و کنج غمی و بی یاری
خدای را مگشا در چمن نقاب، مباد
میانه گل و بلبل کشد به بیزاری
فغان ز روز و شب تیره ام که روزی نیست
بآن سیاهی و نبود شبی باین تاری
ز دست فتنه این اختران سیمابی
زجور کینه این آسمان زنگاری
کسی مباد دلش رنجه و چنین رنجه
کسی مباد تنش خسته و باین زاری
کنون شکایت خود را برم بدرگه شاه
که روزگار ندارد سر مددگاری
شه سریر ولایت علی ولی الله
کزوست چهره عشرت همیشه گلناری
زهی ادای تو پیرایه رساله شرع
زهی لوای تو سرمایه جهانداری
اگر صلای خموشی زند صلابت تو
کند در آتش سوزان سپند خودداری
سحاب جود تو آنجا که گوهر افشاند
گهی کند ز مطرها، کمی ز بسیاری
ثبات عهد تو باغی بود کش از گلبرگ
گلی نرسته بغیر از گل وفاداری
شمیم خلق تو آنجا که نافه بگشاید
صبا دگر نگشاید دکان بعطاری
تراست قدرت هر کار جز ستمکوشی
تراست مکنت هر شغل جز ستمگاری
اوامر تو همه هست چون قضا نافذ
نواهی تو همه هست چون قدر جاری
نه امر نافذ تو جوید از ملک یاور
نه حکم جاری تو جوید از فلک یاری
زبان گشاده بمدح تو عندلیب چمن
بپا ستاده بحکم تو کبک کهساری
اگر مآثر عدل ترا بخامه زر
کنند صفحه طراز سپهر زنگاری
ز طبع چرخ ستم پیشه این اثر بخشد
که تا ابد نکند رغبت ستمگاری
دگر حراست حزم تو عارض افروزد
ز بهر پاس دل عاشقان بغمخواری
کنندکی زمژه دلبران جگر کاوی
کنندکی بکرشمه بتان دلازاری
اگر نهند به فرقش شهان با شوکت
وگر کشند به چشمش بتان فرخاری
نعال مرکب تو دارد آن مثابه محل
غبار موکب تو دارد آن سرافرازی
بعزم اوج دیار تو طایر فکرت
هزار سال اگر پرزند بطیاری
هما ببام جلالت نمی رسد به مثل
هزار پایه ز قدرت اگر فرود آری
زهی کرم که بدان پایه ابر دریا دل
ز درفشان کف تو همی کشد خواری
از آن زمان که وجودت طراز هستی شد
بر انتعاش برآمد فلک بدواری
زبس فزود جلالت بر آن رسید که چرخ
بجای ماند و باز ایستد ز سیاری
دلیل فضل تو آن بس که داد پیغمبر
بحرب خیبر یانت خطاب کراری
سزد که خون رود از دیده حسود از رشگ
چو خاصه گشت ترا منصب علمداری
نوشت حکم شهادت چو بر تو کلک قضا
سپهر کرد از آن روز، جامه رنگاری
بود که زیست کند جاودان چنین که اجل
زننگ می کند از دشمن تو بیزاری
شها بروز مصاف از برای فتح و ظفر
کنند جمله اعدا اگر بهم یاری
زمین شود همه از خون کشته شنجرفی
هوا شود همه از گرد تیره زنگاری
همان به حجله درآید ترا جمیله فتح
همان عروس ظفر را تو در کنار آری
سزد که چرخ کند بهر گوشواره عرش
هلال نعل سمند ترا خریداری
تبارک الله ازین اشهب سبک جولان
که دام کرده ازو برق، گرم رفتاری
چنان به پویه شتابان که در شکنج کمند
جهد رمیده غزالی پس از گرفتاری
جهنده همچو نسیم و نسیم نوروزی
رونده همچو سحاب وسحاب آزاری
بجلوه چونکه شود همعنان خنگ سپهر
که نیست جز بکمند تواش گرفتاری
سوی فرار شتابد چو تندرو صرصر
سوی نشیب گراید چو سیل کهساری
گه قرار چو کوهی بود بآرامش
گه گذار چو بحری بود بهمواری
کنم نگارش نعتت شها و می دانم
که نیست در خور مدح توام سزاواری
به بیکرانه محیطی که نیست پایانش
شناوری نبرد بخردی و هشیاری
بدان خدای که اندیشه ره نمی یابد
بکنه معرفتش با کمال هشیاری
بقهر او که چو بر کوه سایه اندازد
شود برنگ شبح، تیره لعل گلناری
بلطف او که اگر بنگرد بدوز خیان
کند حجیم با هل گناه گلزاری
به منعمی که ز هستی نهاده خوان کرم
به پیش پرد گیان عدم بناهاری
به احمد آن شه کونین کز جلالت قدر
گذشت مرتبه او زهر چه پنداری
بقدر و منزلت بوذری و سلمانی
بشأن و مرتبه جابری و عماری
به عصمت شه کنعان که در حریم وصال
ز دلبری چو زلیخا نمود بیزاری
زبیقراری عشق و بآن کرشمه حسن
که دل نهاد زلیخا بیوسف آزاری
بساده لوحی زالی که عشق می افزود
زمان زمان بدلش حسرت خریداری
بعشوه ای که نه پنهان نه آشکار بود
بحالتی که نه مستی بود، نه هشیاری
بصبح وصل که گیرد زدل شکیبائی
بشمام هجر که بخشد بدیده بیداری
بناله ای که گشاید زخاره چشمه خون
بگریه ای که نماید ز دیده خون جاری
بخشک سال مروت بکیمیای وفا
قسم بخواری عزت بعزت خواری
که تا ز جام ولایت کشدم آن باده
که ساغری کندش آسمان بدشواری
خطاب بندگیت را بخسروی ندهم
اگر دهند بمن خطبه جهانداری
بچشم خواهش اگر بنگرم بخوان جهان
حرام باد بمن لذت جگرخواری
الا حدیث تو چون قول مخبر صادق
ایا کلام تو چون وحی منزل باری
زسرد مهری ایام صدهزار افغان
که نیست بهره سخن را بگرم بازاری
رواج نیست هنر را و چون متاع کساد
کمال را نکند، هیچکس خریداری
ازین چه سود که کلکم کند درافشانی
وزین چه نفع که طبعم کند گهرباری
که هیچ در بر این ناقدان تفاوت نیست
میان هرزه درائی و نغز گفتاری
من و ستایش ایزد که امتیاز بسیست
میانه من و این همرهان ناچاری
زدودمان اصیلم کنم ستایش خویش
تبار مرتضوی، دارم، این سزاواری
دو خادمند مرا بخردی و دانائی
دو چاکرند مرا زیرکی و هشیاری
مفرحی که پی خستگان کنم ترکیب
برون برد ز مزاج نسیم بیماری
بهوش خویش مکن این جفا و شرمت باد
دگر بسهو مرازین گروه نشماری
بکجنوائی زاغان این چمن شاید
اگر بقهقهه خندم چون کبک کهساری
کجاست منظره عرش و روزن زندان
کجاست منطقه چرخ و خط پرگاری
فروغ ذره کجا و ضیای خورشیدی
نسیم مصر کجا و شمیم گلزاری
کجاست زاغ و کجا طایران فردوسی
کجا زباد و کجا آهوان تاتاری
شها بعهد شبابم زمستی غفلت
اگر چه عمر گذشته ست در سیهکاری
بداوری که نشینی سزای بندگیم
مباد پرده ام از روی کاربرداری
به ظل خویش پناهم دهی در آن عرصه
که خیزد از لب من الامان بزنهاری
همیشه تا که کند خنده در بهاران گل
مدام تا که کند گریه ابر آزاری
مباد کار محب ترا بجز خنده
مباد شغل، عدوی ترا بجز خواری
طبیب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - در فیض بیداری و مدح شاه سریر ولایت (با تجدید مطلع) گوید
صلا زدند سحر بلبلان گلزاری
که دیده واکن و دریاب فیض بیداری
بمهد خاک چه خوابیده ای ازین غافل
که می کنند ترا قد سیان طلبگاری
تو چند خفته و روحانیان ترا نگران
زاوج منظر این هفت قصر زنگاری
کنون که قافله فیض می رسد برخیز
بود دهند بدستت لوای سالاری
فراز چرخ نگر بر کواکب سبعه
نجوم ثابته بین بر سپهر زنگاری
صفای آینه صبح را نگر ز آن پیش
که یابد از تف آه ستمکشان تاری
فسرده چند نشینی برو خروشی چند
بوام گیر زناقوسیان زناری
ز بیقراری افلاک می توان دریافت
که در سراغ کسی گشته گرم سیاری
کلاه گوشه قدرت بر آسمان ساید
اگر سری تو برین آستان فرود آری
مقربان همه در سجده اند شرمت باد
چرا تو غافلی از کبریای جباری
در آن ریاض گلی تا بسر توانی زد
درین حدیقه چرا گلبنی نمی کاری
رسد اگر بمشام تو آن روایج فیض
عجب که نافه گشائی ز مشگ تاتاری
گرت هواست که بزمی فروزد از تو چو شمع
بخنده بخش کمی و بگریه بسیاری
توان به اشک جگر گون چو خامه رنگین کرد
مباش حله ترا گو بزیر زرتاری
بفر دوست مجو یاری از کسی و اگر
بر آن سری که بجوئی ز عشق خونباری
بقصر خلد زند خنده ها و میرسدش
خرابه ای که دروعشق کرده معماری
کسی که یافت ز عشقت نظر چو یوسف مصر
شود عزیز دوروزی اگر کشد خواری
ببوستان سحر این نغمه ام بگوش آمد
زبلبلان کهن آشیان گلزاری
که گر سلامت پرواز بوستان اینست
خوشا ملامت عشق و خوشا گرفتاری
عروس مطلعی از گلستان اندیشه
گشود بند نقاب از غدار گلناری
تمام عشوه چو سیمینبران نوشادی
همه کرشمه چو مه طلعتان فرخاری
طبیب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱ - آغاز
گر برون از هر دو عالم گوشه ای پیدا کنم
می روم تا عزلتی از مردم دنیا کنم
دیده بی اشگ را چون چشم عینک نور نیست
شمع سان می خواستم چشم تری پیدا کنم
بزم عیش از یک دگر پاشید چون اوراق گل
تا درین گلشن دل چون غنچه رفتم واکنم