عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
سرکشید از کبر ابلیس و چنین مهجور شد
دعوی حلاج بر حق بود از آن منصور شد
شد شمع از سوختن این فنر بس پروانه را
کاو به هر جمعیّتی در عاشقی مشهور شد
شام رمزی گفت از مویش چنین تاریک شد
صبح چون دم زد ز رویش عالمی پرنور شد
خواست موسی کز تجلاّی رخش از خود رود
طور قسمت بین که این دولت نصیب طور شد
تا قضا از محنت شام فراقش یاد داد
عاشقان را روزگار ماتم خود سور شد
در میان ما و جانان جز خیالی پرده نیست
عاقبت آن نیز هم از پیش خواهد دور شد
دعوی حلاج بر حق بود از آن منصور شد
شد شمع از سوختن این فنر بس پروانه را
کاو به هر جمعیّتی در عاشقی مشهور شد
شام رمزی گفت از مویش چنین تاریک شد
صبح چون دم زد ز رویش عالمی پرنور شد
خواست موسی کز تجلاّی رخش از خود رود
طور قسمت بین که این دولت نصیب طور شد
تا قضا از محنت شام فراقش یاد داد
عاشقان را روزگار ماتم خود سور شد
در میان ما و جانان جز خیالی پرده نیست
عاقبت آن نیز هم از پیش خواهد دور شد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
هردم از جانب او تیغ بلا می آید
چه بلاهاست کز او بر سرِ ما می آید
نیست خالی ز هوایِ تو غم آبادِ دلم
خانه یی را که تو سازی به هوا می آید
صدف گوهر وصل تو نه تنها دل ماست
فیض باران عطایت همه جا می آید
یارب ارباب حقیقت چه سخن ها رانند
کز زبان همه پیغام خدا می آید
گوش کن نغمهٔ بلبل ز من ای گل نفسی
تا ببینی که چه گلبانگ دعا می آید
زاهدا همچو خیالی دم یکرنگی زن
کز گِل طاعت تو بوی ریا می آید
چه بلاهاست کز او بر سرِ ما می آید
نیست خالی ز هوایِ تو غم آبادِ دلم
خانه یی را که تو سازی به هوا می آید
صدف گوهر وصل تو نه تنها دل ماست
فیض باران عطایت همه جا می آید
یارب ارباب حقیقت چه سخن ها رانند
کز زبان همه پیغام خدا می آید
گوش کن نغمهٔ بلبل ز من ای گل نفسی
تا ببینی که چه گلبانگ دعا می آید
زاهدا همچو خیالی دم یکرنگی زن
کز گِل طاعت تو بوی ریا می آید
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
عمری دویده ایم به دنبالِ اهل راز
یارب مگر به یار رسم خود تو چاره ساز
زاهد به راه مسجد و ما کوی می فروش
تا کارِ کی برآورد آن یار بی نیاز
انکار بر حقیقت عاشق چه می کنی
ای ره نبرده هیچ مگر جانب مجاز
پرهیز کن ز نالهٔ جانسوز بی دلان
گر آگهی ز آتش این آهِ جانگداز
با جور یار به که بسازی در این دو روز
تا کی کنی به شِکوِه خیالی زبان دراز
یارب مگر به یار رسم خود تو چاره ساز
زاهد به راه مسجد و ما کوی می فروش
تا کارِ کی برآورد آن یار بی نیاز
انکار بر حقیقت عاشق چه می کنی
ای ره نبرده هیچ مگر جانب مجاز
پرهیز کن ز نالهٔ جانسوز بی دلان
گر آگهی ز آتش این آهِ جانگداز
با جور یار به که بسازی در این دو روز
تا کی کنی به شِکوِه خیالی زبان دراز
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
تا به روی از دیده اشک لاله گون می آیدم
دم به دم از گریهٔ خود بوی خون می آیدم
گوییا مسکین دلم در قید زنجیر بلاست
کز سرِ زلف تو فریاد جنون می آیدم
ای رفیقان کسوت زاهد نه بر قدّ من است
بر قد رندی لباس فقر چون می آیدم
ناسزا تا گفت با من از درون جان رقیب
کافرم گر هرگز از خاطر برون می آیدم
با خیالی زلف را در پاکشان منمای بیش
فتنه ها بر سر چو زاین بخت نگون می آیدم
دم به دم از گریهٔ خود بوی خون می آیدم
گوییا مسکین دلم در قید زنجیر بلاست
کز سرِ زلف تو فریاد جنون می آیدم
ای رفیقان کسوت زاهد نه بر قدّ من است
بر قد رندی لباس فقر چون می آیدم
ناسزا تا گفت با من از درون جان رقیب
کافرم گر هرگز از خاطر برون می آیدم
با خیالی زلف را در پاکشان منمای بیش
فتنه ها بر سر چو زاین بخت نگون می آیدم
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
ما ز تقصیر عبادت چون پشیمان آمدیم
گوش بگرفته به درویشی به سلطان آمدیم
همچو مورانِ حقیر از غایت تقصیر خویش
سر به پیش انداخته پیش سلیمان آمدیم
تا مگر بویی بریم آخر ز درگاه قبول
ره همه ره چون صبا افتان و خیزان آمدیم
مدّتی چون ذره سر گردان شدیم و عاقبت
پای کوبان جانب خورشید تابان آمدیم
گرچه کمتر برده ایم از روی صورت ره به دوست
نیست جز غم از ره معنی فراوان آمدیم
گو بشارت ده خیالی را به اسم بندگی
خاصه این ساعت که ما خاص از پیِ آن آمدیم
گوش بگرفته به درویشی به سلطان آمدیم
همچو مورانِ حقیر از غایت تقصیر خویش
سر به پیش انداخته پیش سلیمان آمدیم
تا مگر بویی بریم آخر ز درگاه قبول
ره همه ره چون صبا افتان و خیزان آمدیم
مدّتی چون ذره سر گردان شدیم و عاقبت
پای کوبان جانب خورشید تابان آمدیم
گرچه کمتر برده ایم از روی صورت ره به دوست
نیست جز غم از ره معنی فراوان آمدیم
گو بشارت ده خیالی را به اسم بندگی
خاصه این ساعت که ما خاص از پیِ آن آمدیم
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
من که باشم که بود لایق تو خدمت من
تو اگر بنده نوازی بکنی دولت من
به همین مژده ز خوان کرمت خوشنودم
که غم عشق تو شد روز ازل قسمت من
به هوای خط تو مشگ فشان خواهد شد
هرگیاهی که بروید ز گِل تربت من
پاسبانیّ درت چون سبب سلطنت است
کوس شاهی زنم آن دم که رسد نوبت من
با وجود قدح بادهٔ صافی باد است
حاصل هر دو جهان در نظر همّت من
تو اگر پرسش احوال خیالی نکنی
باد باقی به جهان عمرِ ولی نعمت من
تو اگر بنده نوازی بکنی دولت من
به همین مژده ز خوان کرمت خوشنودم
که غم عشق تو شد روز ازل قسمت من
به هوای خط تو مشگ فشان خواهد شد
هرگیاهی که بروید ز گِل تربت من
پاسبانیّ درت چون سبب سلطنت است
کوس شاهی زنم آن دم که رسد نوبت من
با وجود قدح بادهٔ صافی باد است
حاصل هر دو جهان در نظر همّت من
تو اگر پرسش احوال خیالی نکنی
باد باقی به جهان عمرِ ولی نعمت من
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
ای دل از خویش گذر تا که به جایی برسی
وز در صدق درآ تا به صفایی برسی
تا نبندی به قبول نفس اوّل کمری
نیست ممکن که تو چون نی به نوایی برسی
گر به همراهی دردش قدمی پیش نهی
زود باشد که به تشریف دوایی برسی
چست برخیز چو ذرّه به طلب رقص کنان
تا که در حضرت خورشید لقایی برسی
این خیالی ست خیالی که به سر منزل قرب
بی قبول نظرِ راهنمایی برسی
وز در صدق درآ تا به صفایی برسی
تا نبندی به قبول نفس اوّل کمری
نیست ممکن که تو چون نی به نوایی برسی
گر به همراهی دردش قدمی پیش نهی
زود باشد که به تشریف دوایی برسی
چست برخیز چو ذرّه به طلب رقص کنان
تا که در حضرت خورشید لقایی برسی
این خیالی ست خیالی که به سر منزل قرب
بی قبول نظرِ راهنمایی برسی
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۴
تا در قدم اهل دلی خاک نگردی
از تیرگی عجب و ریا پاک نگردی
خورشید صفت تا که مجّرد نه برآیی
سلطان سراپردهٔ افلاک نگردی
یار از پی بهبود چو کاری به تو فرمود
شرط ادب این است که چالاک نگردی
ای دل غم عشق است نصیب تو در این راه
و آن نیز به شرطی ست که غمناک نگردی
ظاهر نشود سرخی روی تو خیالی
تا همچو گل از غصّه کفن چاک نگردی
از تیرگی عجب و ریا پاک نگردی
خورشید صفت تا که مجّرد نه برآیی
سلطان سراپردهٔ افلاک نگردی
یار از پی بهبود چو کاری به تو فرمود
شرط ادب این است که چالاک نگردی
ای دل غم عشق است نصیب تو در این راه
و آن نیز به شرطی ست که غمناک نگردی
ظاهر نشود سرخی روی تو خیالی
تا همچو گل از غصّه کفن چاک نگردی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
بیدوست پایدار نباشد نشست ما
اما چه چاره چاره نیاید زدست ما
بنشست نقش دوست و برخاست ماسوا
در بزم غیر هم بتو باشد نشست ما
دل خون شده است و ریخته در ساغرم چو می
بگذر تو محتسب زچه خواهی شکست ما
قتلی اگر که مست کند لاجرم خطاست
خاصه که از ختا بود این ترک ما
از رشته دو زلف بتی اهرمن فریب
زنار بسته است دل بت پرست ما
آشفته پی بمرتبه مرتضی که برد
بر اوج عشق ره نبرد عقل پست ما
حق رتبه اش شناسد و احمد ولیک من
دانم طفیل اوست همه بود و هست ما
اما چه چاره چاره نیاید زدست ما
بنشست نقش دوست و برخاست ماسوا
در بزم غیر هم بتو باشد نشست ما
دل خون شده است و ریخته در ساغرم چو می
بگذر تو محتسب زچه خواهی شکست ما
قتلی اگر که مست کند لاجرم خطاست
خاصه که از ختا بود این ترک ما
از رشته دو زلف بتی اهرمن فریب
زنار بسته است دل بت پرست ما
آشفته پی بمرتبه مرتضی که برد
بر اوج عشق ره نبرد عقل پست ما
حق رتبه اش شناسد و احمد ولیک من
دانم طفیل اوست همه بود و هست ما
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
تا عشق و رندیست بعالم شعار ما
نام است ننگ و کسوت عقلست عار ما
ما ساکنان خطه عشقیم از ازل
شاه و وزیر و شحنه ندارد دیار ما
ما را بشیخ و واعظ این شهر کار نیست
جز رند می گسار نیاید بکار ما
سجاده رفت و خرقه و سبحه برهن می
بی اعتباریست کنون اعتبار ما
پوشیده ایم کسوت مهر تو چون خلیل
هر جا که آتشیست بود لاله زار ما
ضحاک ماست لعل لب نوشخند تو
بر دوشت آن دو عقرب جرارمار ما
در زیر بار غم همه چون بختیان مست
در دست عشق تست زمام مهار ما
تا عشق شد بملک درون صاحب اختیار
ناچار شد زدست برون اختیار ما
روز و شبان بیاد رخ و زلف تو گذشت
بیماه و مهر آمده لیل و نهار ما
پرورده است ریشه ما زآبشار خم
چون نخل طور میوه دهد شاخسار ما
از جم مگیر خاتم زنهار زینهار
آشفته دست حق چو دهد زینهار ما
نام است ننگ و کسوت عقلست عار ما
ما ساکنان خطه عشقیم از ازل
شاه و وزیر و شحنه ندارد دیار ما
ما را بشیخ و واعظ این شهر کار نیست
جز رند می گسار نیاید بکار ما
سجاده رفت و خرقه و سبحه برهن می
بی اعتباریست کنون اعتبار ما
پوشیده ایم کسوت مهر تو چون خلیل
هر جا که آتشیست بود لاله زار ما
ضحاک ماست لعل لب نوشخند تو
بر دوشت آن دو عقرب جرارمار ما
در زیر بار غم همه چون بختیان مست
در دست عشق تست زمام مهار ما
تا عشق شد بملک درون صاحب اختیار
ناچار شد زدست برون اختیار ما
روز و شبان بیاد رخ و زلف تو گذشت
بیماه و مهر آمده لیل و نهار ما
پرورده است ریشه ما زآبشار خم
چون نخل طور میوه دهد شاخسار ما
از جم مگیر خاتم زنهار زینهار
آشفته دست حق چو دهد زینهار ما
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
ای ترک پارسی گو ای ماه مجلس آرا
هی هی مکن تو غفلت برخیز و می بده ها
پرده ز رخ بیفکن بر گل گلاله بشکن
پائی بکوب و برخیز بزم طرب بیارا
زان بذله های شیرین زان نکته های رنگین
بر روی تلخکامان تنگ شکر تو بگشا
می نوش و گل برافشان برخیز و می بگردان
مرده به رقص آور زین راح روح افزا
ما کشته صحاری تو ابر نوبهاری
رحمی روان ببخشا ما مرده تو مسیحا
عیدی بود طرب خیز باده به ساغرم ریز
از محتسب میندیش می ریز بی محابا
از دست غاصب حق چون اوفتاد بیرق
خیز و لوای شادی برکش به طاق خضرا
آشفته را تولا بر مرتضی و آل است
وز غاصبین حقش اندر جهان تبرا
هی هی مکن تو غفلت برخیز و می بده ها
پرده ز رخ بیفکن بر گل گلاله بشکن
پائی بکوب و برخیز بزم طرب بیارا
زان بذله های شیرین زان نکته های رنگین
بر روی تلخکامان تنگ شکر تو بگشا
می نوش و گل برافشان برخیز و می بگردان
مرده به رقص آور زین راح روح افزا
ما کشته صحاری تو ابر نوبهاری
رحمی روان ببخشا ما مرده تو مسیحا
عیدی بود طرب خیز باده به ساغرم ریز
از محتسب میندیش می ریز بی محابا
از دست غاصب حق چون اوفتاد بیرق
خیز و لوای شادی برکش به طاق خضرا
آشفته را تولا بر مرتضی و آل است
وز غاصبین حقش اندر جهان تبرا
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
شاها تو خود غریبی و آشفته ات غریب
رحمی که بر غریب بود مهربان غریب
میکشد عاقبتم درد غم عشق حبیب
بود آیا که کند چاره این درد طبیب
همه یاران سفری گشته و من مانده به جا
خرم آن روز که گویی سفری گشت رقیب
تا تو ای روح روان پای نهادی به رکاب
روح من گرد صفت رفت به دنبال رکیب
منم آن مرغ که غربت بودم صحن چمن
زآشیان مرغی اگر دور شود هست غریب
دام تزویر بود سبحه و زنار دلا
خویشتن را تو باین دام بیا و مفریب
ناشکیب است بلی عاشق صادق از دوست
عاشق آن نیست که در دل بودش صبر و شکیب
عجب آن نیست که از غیر خطا رفت به دوست
گر خطائی زود از دوست بتو هست عجب
نه مسلمان به من آشفته وفا کرد نه گبر
ببرم رشته ی سبحه شکنم عود و صلیب
دادخواهی به علی کن زخطای اغیار
که بود دست خداوند و رقیب است و حبیب
رحمی که بر غریب بود مهربان غریب
میکشد عاقبتم درد غم عشق حبیب
بود آیا که کند چاره این درد طبیب
همه یاران سفری گشته و من مانده به جا
خرم آن روز که گویی سفری گشت رقیب
تا تو ای روح روان پای نهادی به رکاب
روح من گرد صفت رفت به دنبال رکیب
منم آن مرغ که غربت بودم صحن چمن
زآشیان مرغی اگر دور شود هست غریب
دام تزویر بود سبحه و زنار دلا
خویشتن را تو باین دام بیا و مفریب
ناشکیب است بلی عاشق صادق از دوست
عاشق آن نیست که در دل بودش صبر و شکیب
عجب آن نیست که از غیر خطا رفت به دوست
گر خطائی زود از دوست بتو هست عجب
نه مسلمان به من آشفته وفا کرد نه گبر
ببرم رشته ی سبحه شکنم عود و صلیب
دادخواهی به علی کن زخطای اغیار
که بود دست خداوند و رقیب است و حبیب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
ای طلعت محبوب ازل را زتو مرآت
من باز بگیرم نظر از روی تو هیهات
مشهود چو شد روی تو در چشم یقینم
از لوح دل و دیده بشوئیم خیالات
تا نور تو در طور دلم کرد تجلی
شاید که بسوزیم ازین شعله حجابات
نشناخته معبود چه حاصل زعبادت
نایافته مقصود چه کعبه چه خرابات
ایشیخ صفت را چکنی ذات طلب کن
تا چند چو خر در گلی از نفی وز اثبات
مطبوع تو گر خود همه نقص است کمالست
گر نیست قبول تو نقص است کمالات
از لوث صفت خرقه آلوده بمی شوی
تا پیر مغانت بدهد جام می ذات
در دفتر اعمال مرا نیست بجز عشق
روزی که بپاداش بیارند مکافات
تا طوق سگ آل عبا کرده بگردن
آشفته کند بر همه آفاق مباهات
من باز بگیرم نظر از روی تو هیهات
مشهود چو شد روی تو در چشم یقینم
از لوح دل و دیده بشوئیم خیالات
تا نور تو در طور دلم کرد تجلی
شاید که بسوزیم ازین شعله حجابات
نشناخته معبود چه حاصل زعبادت
نایافته مقصود چه کعبه چه خرابات
ایشیخ صفت را چکنی ذات طلب کن
تا چند چو خر در گلی از نفی وز اثبات
مطبوع تو گر خود همه نقص است کمالست
گر نیست قبول تو نقص است کمالات
از لوث صفت خرقه آلوده بمی شوی
تا پیر مغانت بدهد جام می ذات
در دفتر اعمال مرا نیست بجز عشق
روزی که بپاداش بیارند مکافات
تا طوق سگ آل عبا کرده بگردن
آشفته کند بر همه آفاق مباهات
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
گمان مبر که مرا با تو ماجرائی هست
و گر بعمد کشی گویمت خطائی هست
میانه من و شیخ این حدیث معهود است
که این ثواب و گنه را مگر جزائی هست
زجام جم بودش عار و تاج کیخسرو
اگر بساحت دیر مغان گدائی هست
چه شد که میکشدم دل بسوی بزم رقیب
مگر بمحفل بیگانه آشنائی هست
طبیب زحمت بیجا مبر زما بگذر
بدرد عشق گمان میبری دوائی هست
تمام کعبه دل سر بسر صفا باشد
بکعبه گل اگر مروه و صفائی هست
مجو زاهل صناعت دلا دگر اکسیر
زخاک کوی مغانت چو کیمیائی هست
از این و آن بجهان ناامیدم آشفته
بود زشیر خدا گر مرا رجائی هست
کسش دیت ننویشد که خود تواش دینی
شهید عشق تو را طرفه خونبهائی هست
و گر بعمد کشی گویمت خطائی هست
میانه من و شیخ این حدیث معهود است
که این ثواب و گنه را مگر جزائی هست
زجام جم بودش عار و تاج کیخسرو
اگر بساحت دیر مغان گدائی هست
چه شد که میکشدم دل بسوی بزم رقیب
مگر بمحفل بیگانه آشنائی هست
طبیب زحمت بیجا مبر زما بگذر
بدرد عشق گمان میبری دوائی هست
تمام کعبه دل سر بسر صفا باشد
بکعبه گل اگر مروه و صفائی هست
مجو زاهل صناعت دلا دگر اکسیر
زخاک کوی مغانت چو کیمیائی هست
از این و آن بجهان ناامیدم آشفته
بود زشیر خدا گر مرا رجائی هست
کسش دیت ننویشد که خود تواش دینی
شهید عشق تو را طرفه خونبهائی هست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
خون میخوری و نیستت از خلق مخافت
تا چند کنی شوخی تا چند ظرافت
ای حسن و صباحت اثری از گل رویت
از چاه زنخدان تو خورد آب لطافت
بوی میش آورد سوی خانه خمار
زاهد که مکان داشت ببازار خرافت
در راه طلب راحت و رنج است مساوی
عاشق بود آسوده زآسایش و آفت
قرب در جانان طلب دور شو از خود
کاین دوریت از سر ببرد بعد مسافت
ای مغبچه در دیر مغان پرده برافکن
تا کعبه سوی دیر شتابد بشرافت
مهمان نتوان بود مگر خوان بلا را
گر عشق نهد سفره ی از بهر ضیافت
آشفته بجز مهر تو در دل ندهد راه
بر غیر علی نیست سزا تخت خلافت
در هر دو جهان مالک ملکی بحقیقت
بر کون و مکان جمله خدائی باضافت
تا چند کنی شوخی تا چند ظرافت
ای حسن و صباحت اثری از گل رویت
از چاه زنخدان تو خورد آب لطافت
بوی میش آورد سوی خانه خمار
زاهد که مکان داشت ببازار خرافت
در راه طلب راحت و رنج است مساوی
عاشق بود آسوده زآسایش و آفت
قرب در جانان طلب دور شو از خود
کاین دوریت از سر ببرد بعد مسافت
ای مغبچه در دیر مغان پرده برافکن
تا کعبه سوی دیر شتابد بشرافت
مهمان نتوان بود مگر خوان بلا را
گر عشق نهد سفره ی از بهر ضیافت
آشفته بجز مهر تو در دل ندهد راه
بر غیر علی نیست سزا تخت خلافت
در هر دو جهان مالک ملکی بحقیقت
بر کون و مکان جمله خدائی باضافت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
از شعله آه من جهان سوخت
تنها نه زمین که آسمان سوخت
این آتش و آب دیده و دل
هم وهم بشست و هم گمان سوخت
کی سوز دلم نهان بماند
زین داغ که مغز استخوان سوخت
این سوز نهفته درون را
گفتم که بگویمش زبان سوخت
فریاد که پیک آه مجنون
در قافله بود کاروان سوخت
این خضر که بود کاندرین راه
از آب حیات همرهان سوخت
آه دل من شدت عنان گیر
هشدار که اسب وهم عنان سوخت
مرغ دل من بسینه از شوق
ققنس صفت اندر آشیان سوخت
بلبل زفراق گل چو نالید
تنها نه که باغ باغبان سوخت
میخواست که سوز عشق سنجد
آشفته مرا بامتحان سوخت
نه عقل بجا بماند و نه دین
از شعله عشق این و آن سوخت
تنها نه زمین که آسمان سوخت
این آتش و آب دیده و دل
هم وهم بشست و هم گمان سوخت
کی سوز دلم نهان بماند
زین داغ که مغز استخوان سوخت
این سوز نهفته درون را
گفتم که بگویمش زبان سوخت
فریاد که پیک آه مجنون
در قافله بود کاروان سوخت
این خضر که بود کاندرین راه
از آب حیات همرهان سوخت
آه دل من شدت عنان گیر
هشدار که اسب وهم عنان سوخت
مرغ دل من بسینه از شوق
ققنس صفت اندر آشیان سوخت
بلبل زفراق گل چو نالید
تنها نه که باغ باغبان سوخت
میخواست که سوز عشق سنجد
آشفته مرا بامتحان سوخت
نه عقل بجا بماند و نه دین
از شعله عشق این و آن سوخت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
منظر روی بتان قبله اهل نظر است
نظر پاک بکعبه است نه جای دگر است
گر مراد تو زدیده است همان حلقه چشم
نرگس باغ باین قاعده صاحب نظراست
بودی ار بال و پرم سوختیم پرتو شمع
آنکه پروانه بمقصود رسانید پر است
خبر از حالت من گیر و زحسن رخ خویش
قصه لیلی و مجنون که شنیدی خبر است
دید موران خطش گرد دهان گفت حکیم
آخر این تنک شکر قسمت این جانور است
آبت ای بحر محبت نبود گر آتش
این چه سراست که مستغرق تو تشنه تر است
نائی از آن لب شیرین سخنی بانی گفت
بر لب آورد و بخندید که این نیشکر است
جان فشانم بتو از رخنه دل از سر شوق
بگذر از تن که میان من و جانان سپر است
یافتم سلطنت کون و مکان در ره فقر
خاک راه در درویش مرا تاج سر است
نکشد پا زدر میکده آشفته بتیغ
طالب کعبه چه داند که بیابان خطر است
وه چه میخانه که ساقیست در او دست خدا
کافتابش بدرخانه چو مسمار در است
نظر پاک بکعبه است نه جای دگر است
گر مراد تو زدیده است همان حلقه چشم
نرگس باغ باین قاعده صاحب نظراست
بودی ار بال و پرم سوختیم پرتو شمع
آنکه پروانه بمقصود رسانید پر است
خبر از حالت من گیر و زحسن رخ خویش
قصه لیلی و مجنون که شنیدی خبر است
دید موران خطش گرد دهان گفت حکیم
آخر این تنک شکر قسمت این جانور است
آبت ای بحر محبت نبود گر آتش
این چه سراست که مستغرق تو تشنه تر است
نائی از آن لب شیرین سخنی بانی گفت
بر لب آورد و بخندید که این نیشکر است
جان فشانم بتو از رخنه دل از سر شوق
بگذر از تن که میان من و جانان سپر است
یافتم سلطنت کون و مکان در ره فقر
خاک راه در درویش مرا تاج سر است
نکشد پا زدر میکده آشفته بتیغ
طالب کعبه چه داند که بیابان خطر است
وه چه میخانه که ساقیست در او دست خدا
کافتابش بدرخانه چو مسمار در است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
آن فتنه زانجمن چو برخاست
شد قامت او قیامتی راست
شنعت نزند بعشق بازان
هر کس که زرمز عشق داناست
بالای تو گر بلاست شاید
هر فتنه و هر بلا زبالاست
بر خواسته ی زبزم و اما
نقش تو گمان مبر که برخاست
از غارت دل نمیشوی سیر
ای ترک مگر که خوان یغماست
از چیست زه کمانت ای عشق
کش چوبه تیر نخل خرماست
تو کسوت زشت خود بیفکن
کان نقش ازل تمام زیباست
آئینه صاف زنگ بگرفت
از رنگ تعلقی که بر ماست
آشفته سگ در علی شد
این مرتبت از خدای میخواست
از خاک در تو سر نپیچم
زیرا که پناه آدم اینجاست
شد قامت او قیامتی راست
شنعت نزند بعشق بازان
هر کس که زرمز عشق داناست
بالای تو گر بلاست شاید
هر فتنه و هر بلا زبالاست
بر خواسته ی زبزم و اما
نقش تو گمان مبر که برخاست
از غارت دل نمیشوی سیر
ای ترک مگر که خوان یغماست
از چیست زه کمانت ای عشق
کش چوبه تیر نخل خرماست
تو کسوت زشت خود بیفکن
کان نقش ازل تمام زیباست
آئینه صاف زنگ بگرفت
از رنگ تعلقی که بر ماست
آشفته سگ در علی شد
این مرتبت از خدای میخواست
از خاک در تو سر نپیچم
زیرا که پناه آدم اینجاست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
زخم دل بهبود شد لعل نمک پاشی کجاست
کشت زهدم ای حریفان رند قلاشی کجاست
میکشد زاهد بناچارم بسوی خانقاه
کو سرای میکشان ورند او باشی کجاست
شد فزون شور جنون زنجیر زلف یار کو
ملک دل معمور شد ترک قزلباشی کجاست
گشته خون دل فزون کز چشم پالاید همی
تا بنوشد خون او را ترک جماشی کجاست
همنشین شد غیر با یار ایعزیزان همتی
تا کشد از پای دل این خار مقاشی کجاست
ثبت کردم در درون سینه نقش مرتضی
تا نظیر او کشد آشفته نقاشی کجاست
کشت زهدم ای حریفان رند قلاشی کجاست
میکشد زاهد بناچارم بسوی خانقاه
کو سرای میکشان ورند او باشی کجاست
شد فزون شور جنون زنجیر زلف یار کو
ملک دل معمور شد ترک قزلباشی کجاست
گشته خون دل فزون کز چشم پالاید همی
تا بنوشد خون او را ترک جماشی کجاست
همنشین شد غیر با یار ایعزیزان همتی
تا کشد از پای دل این خار مقاشی کجاست
ثبت کردم در درون سینه نقش مرتضی
تا نظیر او کشد آشفته نقاشی کجاست