عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۲
جادوی چشمان شوخت چاره سازی می کند
حاجب کنج دهانت حقّه بازی می کند
خوش نسیمی می وزد از بوی زلفت صبحدم
زآنکه باد صبح با زلف تو بازی می کند
زلف تو عمرمنست و هیچ می دانی که عمر
همچو زلف سرکشت میل درازی می کند
مردم چشمم به محراب دو ابرویت ز هجر
خرقه جان را به خون دل نمازی می کند
در هوای کوی دلبر دل چو گنجشکی ضعیف
عشق تو بازست و با گنجشک بازی می کند
ای دل مسکین ز بخت خود نباشد باورت
کان لب لعلش دگر مخلص نوازی می کند
چون حقیقت گشت عشقت در جهان چون راز فاش
لاجرم جان جهان ترک مجازی می کند
حاجب کنج دهانت حقّه بازی می کند
خوش نسیمی می وزد از بوی زلفت صبحدم
زآنکه باد صبح با زلف تو بازی می کند
زلف تو عمرمنست و هیچ می دانی که عمر
همچو زلف سرکشت میل درازی می کند
مردم چشمم به محراب دو ابرویت ز هجر
خرقه جان را به خون دل نمازی می کند
در هوای کوی دلبر دل چو گنجشکی ضعیف
عشق تو بازست و با گنجشک بازی می کند
ای دل مسکین ز بخت خود نباشد باورت
کان لب لعلش دگر مخلص نوازی می کند
چون حقیقت گشت عشقت در جهان چون راز فاش
لاجرم جان جهان ترک مجازی می کند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۶
بیشتر خلق جهان در پی جاه و درمند
ز وفا دور و جفاجوی و نه اهل کرمند
روزگاریست پرآشوب که از خلق جهان
حذر اولیست که یاران وفادار کمند
وحشتی از همه دارند ندانم که چرا
همچو آهوی چرا گشته ز مردم برمند
بهر یک نان که مبادا به جهانش سفله
هست امکان که تهیگاه هم از هم بدرند
گردش دور فلک را چو بقا نیست چرا
آخر از کار جهان جمله چنین بی خبرند
بنده ی قدّ تو گشتند ز جان تا دانی
سرو نازی که به بالای تو اندر چمنند
دل من آهوی وحشیست که در کوه و درت
گشت سرگشته و عمری که نیامد به کمند
ز وفا دور و جفاجوی و نه اهل کرمند
روزگاریست پرآشوب که از خلق جهان
حذر اولیست که یاران وفادار کمند
وحشتی از همه دارند ندانم که چرا
همچو آهوی چرا گشته ز مردم برمند
بهر یک نان که مبادا به جهانش سفله
هست امکان که تهیگاه هم از هم بدرند
گردش دور فلک را چو بقا نیست چرا
آخر از کار جهان جمله چنین بی خبرند
بنده ی قدّ تو گشتند ز جان تا دانی
سرو نازی که به بالای تو اندر چمنند
دل من آهوی وحشیست که در کوه و درت
گشت سرگشته و عمری که نیامد به کمند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۶
هزار یار نوت گر ندیم خواهد بود
نه چون محبّت یار قدیم خواهد بود
رسید مژده به گوش دلم ز باد صبا
که بر من آن دل مسکین رحیم خواهد بود
اگر نه لطف تو فریاد ما رسد جانا
رخی زرینم و اشکی چو سیم خواهد بود
دلم ز درد فراقت به جان رسید مگر
غذای جان دهنی همچو میم خواهد بود
قرار و صبر به یکباره از دلم بربود
قرار ما ز دو زلف چو جیم خواهد بود
اگر عنایت او در جهان کند نظری
مرا ز دشمن بدگو چه بیم خواهد بود
مگر که رحمت او دستگیر ما باشد
گنه ز بنده و عفو از کریم خواهد بود
اگرچه دور شدی از نظر خیال رخت
درون دیده جان مستقیم خواهد بود
مرا به روز فراقت که از جهان کم باد
سرشک دیده و آهم ندیم خواهد بود
نه چون محبّت یار قدیم خواهد بود
رسید مژده به گوش دلم ز باد صبا
که بر من آن دل مسکین رحیم خواهد بود
اگر نه لطف تو فریاد ما رسد جانا
رخی زرینم و اشکی چو سیم خواهد بود
دلم ز درد فراقت به جان رسید مگر
غذای جان دهنی همچو میم خواهد بود
قرار و صبر به یکباره از دلم بربود
قرار ما ز دو زلف چو جیم خواهد بود
اگر عنایت او در جهان کند نظری
مرا ز دشمن بدگو چه بیم خواهد بود
مگر که رحمت او دستگیر ما باشد
گنه ز بنده و عفو از کریم خواهد بود
اگرچه دور شدی از نظر خیال رخت
درون دیده جان مستقیم خواهد بود
مرا به روز فراقت که از جهان کم باد
سرشک دیده و آهم ندیم خواهد بود
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۷
کامم ز نوش داروی وصلت روا نبود
بر درد من ز وصل تو هرگز دوا نبود
بر درد هرکسی ز لب تو دوا برند
بر درد این غریب ستمکش چرا نبود
جان در وفا و مهر تو دادیم مردوار
با مات جز ملامت و جور و جفا نبود
نام وفا نبود به عالم ستمگرا
یا بود و در مزاج تو هرگز وفا نبود
صلحست در میانه معشوق و عاشقان
دایم میان ما بجز از ماجرا نبود
بردی دل حزینم و دادی به دست غم
ظلمی چنین صریح نگارا روا نبود
رفتم به سوی محتشمی کاو نظر کند
بر جانب گدا نظرش گوییا نبود
سلطان لطف آن صنم گلعذار را
پروای این غریب نزار گدا نبود
آنچ از وفا و جور توانست بر دلم
کرد و ز روی ماش همانا حیا نبود
بودم به دل گمان که ندارد وفا و مهر
دیدی که عاقبت نظر ما خطا نبود
زان رو که هست کام دلش حاصل از جهان
بودش فراغتی و غم بی نوا نبود
بر درد من ز وصل تو هرگز دوا نبود
بر درد هرکسی ز لب تو دوا برند
بر درد این غریب ستمکش چرا نبود
جان در وفا و مهر تو دادیم مردوار
با مات جز ملامت و جور و جفا نبود
نام وفا نبود به عالم ستمگرا
یا بود و در مزاج تو هرگز وفا نبود
صلحست در میانه معشوق و عاشقان
دایم میان ما بجز از ماجرا نبود
بردی دل حزینم و دادی به دست غم
ظلمی چنین صریح نگارا روا نبود
رفتم به سوی محتشمی کاو نظر کند
بر جانب گدا نظرش گوییا نبود
سلطان لطف آن صنم گلعذار را
پروای این غریب نزار گدا نبود
آنچ از وفا و جور توانست بر دلم
کرد و ز روی ماش همانا حیا نبود
بودم به دل گمان که ندارد وفا و مهر
دیدی که عاقبت نظر ما خطا نبود
زان رو که هست کام دلش حاصل از جهان
بودش فراغتی و غم بی نوا نبود
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۴
به ذات پاک خداوند و عزّت معبود
که نیستم به جهان غیر وصل او مقصود
گرم به تیغ زنی ور دلم بیازاری
ز جان و دل سر طاعت نهاده ام به سجود
تویی که از من و حال منت فراغت هست
منم که با همه جوری ز تو شدم خشنود
زلال وصل تو گفتم نشاند آتش دل
ولی نشاند بر آتش مرا به عادت عود
دلم بر آتش مهر رخ تو خود را سوخت
چنان که تا به فلک از زمین برآمد دود
کسی که وصل تواش دست می دهد او راست
میان زمره ی عشّاق طالع مسعود
به عشق روی تو جان دادنم روا باشد
که هست عاقبت کار عاشقان محمود
که نیستم به جهان غیر وصل او مقصود
گرم به تیغ زنی ور دلم بیازاری
ز جان و دل سر طاعت نهاده ام به سجود
تویی که از من و حال منت فراغت هست
منم که با همه جوری ز تو شدم خشنود
زلال وصل تو گفتم نشاند آتش دل
ولی نشاند بر آتش مرا به عادت عود
دلم بر آتش مهر رخ تو خود را سوخت
چنان که تا به فلک از زمین برآمد دود
کسی که وصل تواش دست می دهد او راست
میان زمره ی عشّاق طالع مسعود
به عشق روی تو جان دادنم روا باشد
که هست عاقبت کار عاشقان محمود
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۶
تربیت در آب و گل گلهای رنگین می دهد
بعد از آن در چشم عشّاقانش تمکین می دهد
در سرابستان جان گلهای رنگین باد صبح
پیش چشم بلبل خوش خوانش آیین می دهد
هر زمان گر نرگس مستش کند سویم نگاه
تاب جان خسته ام ز ابروی پرچین می دهد
در دو چین زلف او نقاّش چینی کی رسد
بوی رخسار تو چون از زلف پرچین می دهد
گر عروس خوب منظر جان بخواهد از بدن
گو بده داماد را گر حقّ کابین می دهد
از دماغ دل بدر کن ای پسر حرص و حسد
کان درخت نامبارک بار و بر، کین می دهد
بعد از آن در چشم عشّاقانش تمکین می دهد
در سرابستان جان گلهای رنگین باد صبح
پیش چشم بلبل خوش خوانش آیین می دهد
هر زمان گر نرگس مستش کند سویم نگاه
تاب جان خسته ام ز ابروی پرچین می دهد
در دو چین زلف او نقاّش چینی کی رسد
بوی رخسار تو چون از زلف پرچین می دهد
گر عروس خوب منظر جان بخواهد از بدن
گو بده داماد را گر حقّ کابین می دهد
از دماغ دل بدر کن ای پسر حرص و حسد
کان درخت نامبارک بار و بر، کین می دهد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۹
هر دل که نه پردردست آن دل به چه کار آید
وآنکس که نشد عاشق خود چون به شمار آید
مسکین دل تنگ من مشکن به ستم یارا
زنهار نگه دارش روزیت به کار آید
روزی اگر از دستم آید که به پاش افتم
یارب چه شبی باشد آن شب که نگار آید
گفتم به دل محزون خونست تو را روزی
زنهار تحمّل کن جوری که ز یار آید
نومید مشو ای دل شاید که نشاید بود
کاین اختر بخت من روزی به گذار آید
گفتم تو جهان داری گفتا به ولا ولله
آخر تو بپرس از وی از ماش چه عار آید
وآنکس که نشد عاشق خود چون به شمار آید
مسکین دل تنگ من مشکن به ستم یارا
زنهار نگه دارش روزیت به کار آید
روزی اگر از دستم آید که به پاش افتم
یارب چه شبی باشد آن شب که نگار آید
گفتم به دل محزون خونست تو را روزی
زنهار تحمّل کن جوری که ز یار آید
نومید مشو ای دل شاید که نشاید بود
کاین اختر بخت من روزی به گذار آید
گفتم تو جهان داری گفتا به ولا ولله
آخر تو بپرس از وی از ماش چه عار آید
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۳
شاد باش ای دل سرگشته که جان باز آید
بار دیگر به تن مرده روان باز آید
یارب این شب چه شبی باشد و این روز چه روز
کز درم صبحدم آن رشک جنان باز آید
محرمی نیست مرا نزد تو جز باد صبا
که کند حال دلم عرض و نهان باز آید
گرد هجران امل تخم وفا کاشته ام
به امیدی که مگر آب روان باز آید
آن نگار ار چه ره جور و جفا پیش گرفت
دارم امید به لطفش که از آن باز آید
بعد صد سال اگر بر سر خاکم گذرد
به تن خاکی ما راحت جان باز آید
گوییا روز حسابست که جانم به امید
به سوی قالب تن رقص کنان باز آید
به جهان چون بجز از غصّه ندارم حاصل
زود باشد که دل از کار جهان باز آید
چون روانم ز غم هجر روان گشت از تن
چه شود گر بر ما سرو روان باز آید
بار دیگر به تن مرده روان باز آید
یارب این شب چه شبی باشد و این روز چه روز
کز درم صبحدم آن رشک جنان باز آید
محرمی نیست مرا نزد تو جز باد صبا
که کند حال دلم عرض و نهان باز آید
گرد هجران امل تخم وفا کاشته ام
به امیدی که مگر آب روان باز آید
آن نگار ار چه ره جور و جفا پیش گرفت
دارم امید به لطفش که از آن باز آید
بعد صد سال اگر بر سر خاکم گذرد
به تن خاکی ما راحت جان باز آید
گوییا روز حسابست که جانم به امید
به سوی قالب تن رقص کنان باز آید
به جهان چون بجز از غصّه ندارم حاصل
زود باشد که دل از کار جهان باز آید
چون روانم ز غم هجر روان گشت از تن
چه شود گر بر ما سرو روان باز آید
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۸
گر آفتاب تجلیش روی بنماید
دلا یقین که تو را کار بسته بگشاید
اگرچه هست بر آئینه صفا زنگار
به صیقل در توفیق زنگ بزداید
وگر چو زلف پریشانیم نباید دید
اگر به یک سر مو در عنایت افزاید
چه حاجتست مرا بر دری دگر رفتن
به حال بنده اگر التفات فرماید
اگر کند نظری بر جهان ز روی کرم
کلاه مهر ز فرق زمانه برباید
اگر نپروردم روزگار دون چه شود
مرا عنایت پروردگار می باید
مرا ز دوست بباید شب وصال ولی
به حسن دلبر من هیچ در نمی باید
شدیم معتکف خاک درگه جانان
ز چرخ سفله ببینیم تا چه می زاید
اگر امید توان داشت عفو در عقبی
اگر مراد جهانم نمی دهد شاید
دلا یقین که تو را کار بسته بگشاید
اگرچه هست بر آئینه صفا زنگار
به صیقل در توفیق زنگ بزداید
وگر چو زلف پریشانیم نباید دید
اگر به یک سر مو در عنایت افزاید
چه حاجتست مرا بر دری دگر رفتن
به حال بنده اگر التفات فرماید
اگر کند نظری بر جهان ز روی کرم
کلاه مهر ز فرق زمانه برباید
اگر نپروردم روزگار دون چه شود
مرا عنایت پروردگار می باید
مرا ز دوست بباید شب وصال ولی
به حسن دلبر من هیچ در نمی باید
شدیم معتکف خاک درگه جانان
ز چرخ سفله ببینیم تا چه می زاید
اگر امید توان داشت عفو در عقبی
اگر مراد جهانم نمی دهد شاید
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۱
کردگارم مگر از غیب دری بگشاید
رهی از لطف به کوی تو مرا بنماید
هست امید من دلخسته که لطف و کرمش
گره از کار فروبسته ما بگشاید
پیش از این در ظلمات شب هجرم بکشد
بو که خورشید وصال تو رخی بنماید
از جفایی که فلک کرد بدین خسته دلم
عقل سرگشته سرانگشت تحیر خاید
خاطر از تیغ جفای تو چنان مجروحست
که ورا مرهمی از لطف خدا می باید
گر کسی درد نهد بر دل مسکین کسی
گرش از لطف دوا نیز فرستد شاید
حالیا مادر ایام جهان حامله ایست
تا ببینیم که دیگر چه از او می زاید
رهی از لطف به کوی تو مرا بنماید
هست امید من دلخسته که لطف و کرمش
گره از کار فروبسته ما بگشاید
پیش از این در ظلمات شب هجرم بکشد
بو که خورشید وصال تو رخی بنماید
از جفایی که فلک کرد بدین خسته دلم
عقل سرگشته سرانگشت تحیر خاید
خاطر از تیغ جفای تو چنان مجروحست
که ورا مرهمی از لطف خدا می باید
گر کسی درد نهد بر دل مسکین کسی
گرش از لطف دوا نیز فرستد شاید
حالیا مادر ایام جهان حامله ایست
تا ببینیم که دیگر چه از او می زاید
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۵
در جار چمن گلست بر بار
بی رنج رقیب و زحمت خار
در صبح نظر خوشست بر گل
خوش نیست ولیک بی رخ یار
معشوقه به خواب تا دم صبح
بلبل به چمن ز شوق بیدار
گل خنده زنان به صبح و بلبل
گرینده بر او چو ابر آذار
استاده به پات سوسن آزاد
در بندگیت دلا نگه دار
افتاده بنفشه بر سر خاک
در پای توأش ز خاک بردار
نرگس به چمن مدام مستست
از چشم خوش تو گشته خمّار
دستان همه روزه در گلستان
نام تو کند همیشه تکرار
هرکس به کسی برد پناهی
کس نیست مرا بجز جهاندار
بی رنج رقیب و زحمت خار
در صبح نظر خوشست بر گل
خوش نیست ولیک بی رخ یار
معشوقه به خواب تا دم صبح
بلبل به چمن ز شوق بیدار
گل خنده زنان به صبح و بلبل
گرینده بر او چو ابر آذار
استاده به پات سوسن آزاد
در بندگیت دلا نگه دار
افتاده بنفشه بر سر خاک
در پای توأش ز خاک بردار
نرگس به چمن مدام مستست
از چشم خوش تو گشته خمّار
دستان همه روزه در گلستان
نام تو کند همیشه تکرار
هرکس به کسی برد پناهی
کس نیست مرا بجز جهاندار
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۷
ای دوست ما به دست تو دادیم اختیار
ما را نزار و زار خدا را روا مدار
گر لطف می کنی تو به حال جهان بکن
زان رو که ما به لطف تو هستیم امیدوار
ای مدّعی تو را چه فتادست با منت
شرمی بدار از حق و ما را به ما گذار
گر زآنکه لطف دوست بود دستگیر من
فارغ من از بهشتم و با درد و غم چه کار
تو چون گلی شکفته به بستان به صبحدم
ما در فراق روی تو چون بلبلیم زار
تا کی به درد [هجر] تو باشیم مبتلا
ما را بدار یا نه که دست از جهان بدار
چندان قتیل عشق تو هستند در جهان
مانند ما بسی که نیایند در شمار
ما را نزار و زار خدا را روا مدار
گر لطف می کنی تو به حال جهان بکن
زان رو که ما به لطف تو هستیم امیدوار
ای مدّعی تو را چه فتادست با منت
شرمی بدار از حق و ما را به ما گذار
گر زآنکه لطف دوست بود دستگیر من
فارغ من از بهشتم و با درد و غم چه کار
تو چون گلی شکفته به بستان به صبحدم
ما در فراق روی تو چون بلبلیم زار
تا کی به درد [هجر] تو باشیم مبتلا
ما را بدار یا نه که دست از جهان بدار
چندان قتیل عشق تو هستند در جهان
مانند ما بسی که نیایند در شمار
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۹
گفتم چو باز آید مگر بر حالم اندازد نظر
باز آمد و شد حال من از لطف او آشفته تر
یارب که گوید حال من در حضرت آن پادشاه
هم لطف او یاد آورد از حال درویشی مگر
تا دور گشت آن سیم تن از غم شدم بی خواب و خور
چشمم به ره گوشم به در کز وی دمی آرد خبر
ای باد وصلش را بگو کز محنت هجران تو
بیچاره ای در جست و جو تا کی خورد خون جگر
شاید که آری رحمتی کافتاده ام در زحمتی
چون دادت ایزد دولتی در حال مسکینان نگر
امید الطافت مرا افکند در عین عنا
ور نه من بی دل کجا وین زحمت و این درد سر
تا کی مرا ای سنگ دل داری چنین خوار و خجل
کار من مسکین مهل کز غم شود زیر و زبر
تا عهد با تو بسته ام عهد کسان بشکسته ام
تا با غمت پیوسته ام شادی نیندیشم دگر
صد چوب تیر از ترکشت کاو بر دل ما می زند
دل کرده ام قربان او جان و جهان پیشش سپر
باز آمد و شد حال من از لطف او آشفته تر
یارب که گوید حال من در حضرت آن پادشاه
هم لطف او یاد آورد از حال درویشی مگر
تا دور گشت آن سیم تن از غم شدم بی خواب و خور
چشمم به ره گوشم به در کز وی دمی آرد خبر
ای باد وصلش را بگو کز محنت هجران تو
بیچاره ای در جست و جو تا کی خورد خون جگر
شاید که آری رحمتی کافتاده ام در زحمتی
چون دادت ایزد دولتی در حال مسکینان نگر
امید الطافت مرا افکند در عین عنا
ور نه من بی دل کجا وین زحمت و این درد سر
تا کی مرا ای سنگ دل داری چنین خوار و خجل
کار من مسکین مهل کز غم شود زیر و زبر
تا عهد با تو بسته ام عهد کسان بشکسته ام
تا با غمت پیوسته ام شادی نیندیشم دگر
صد چوب تیر از ترکشت کاو بر دل ما می زند
دل کرده ام قربان او جان و جهان پیشش سپر
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۹
ای دل ار سرگشته ای از جور دوران غم مخور
باشد احوال جهان افتان و خیزان غم مخور
تندباد چرخ چون در آتش عشقت فکند
آبرویت گر شود با خاک یکسان غم مخور
گرچه چون یعقوب گشتی ساکن بیت الحزن
یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
در طلب باش و مباش از لطف یزدان ناامید
هم به امّیدی رسند امیدواران غم مخور
کعبه مقصود خواهی رو متاب از بادیه
دل بنه بر درد از خار مغیلان غم مخور
درد او بهتر ز درمانست بنشین صبر کن
درد دل را گر نیابی هیچ درمان غم مخور
اعتمادی نیست بر کار جهان خرسند باش
آب باز آید به جوی رفته ای جان غم مخور
باغبانا صبر کن با زحمت زاغان بساز
بلبل شوریده باز آید به بستان غم مخور
ای جهان تا کی دل از کار جهان داری ملول
روزگارت عاقبت گردد به سامان غم مخور
باشد احوال جهان افتان و خیزان غم مخور
تندباد چرخ چون در آتش عشقت فکند
آبرویت گر شود با خاک یکسان غم مخور
گرچه چون یعقوب گشتی ساکن بیت الحزن
یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
در طلب باش و مباش از لطف یزدان ناامید
هم به امّیدی رسند امیدواران غم مخور
کعبه مقصود خواهی رو متاب از بادیه
دل بنه بر درد از خار مغیلان غم مخور
درد او بهتر ز درمانست بنشین صبر کن
درد دل را گر نیابی هیچ درمان غم مخور
اعتمادی نیست بر کار جهان خرسند باش
آب باز آید به جوی رفته ای جان غم مخور
باغبانا صبر کن با زحمت زاغان بساز
بلبل شوریده باز آید به بستان غم مخور
ای جهان تا کی دل از کار جهان داری ملول
روزگارت عاقبت گردد به سامان غم مخور
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۳
در افتادم به عشق او ز تقدیر
مسلمانان مسلمانان چه تدبیر
چنانم بر وصالش آرزومند
که بگذشتست از تحریر و تقریر
خداوندا تو یاد عشق خوبان
ز جان ما به لطف خویش برگیر
چرا در عشق او از خود خبر نیست
چه چاره چون چنین رفتست تقدیر
چه بازی می کند بنگر تو از دور
فغان از جور این چرخ کهن پیر
به جان آمد دل من از فراقش
شده مهر رخ خوبش جهانگیر
عجب گر نشنوی ای نور دیده
فغان و ناله های ما به شبگیر
مسلمانان مسلمانان چه تدبیر
چنانم بر وصالش آرزومند
که بگذشتست از تحریر و تقریر
خداوندا تو یاد عشق خوبان
ز جان ما به لطف خویش برگیر
چرا در عشق او از خود خبر نیست
چه چاره چون چنین رفتست تقدیر
چه بازی می کند بنگر تو از دور
فغان از جور این چرخ کهن پیر
به جان آمد دل من از فراقش
شده مهر رخ خوبش جهانگیر
عجب گر نشنوی ای نور دیده
فغان و ناله های ما به شبگیر
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۰
سروی به خون دیده بپروردمش به ناز
برداشت از سر من بیچاره سایه باز
گفتم چرا تو سایه ز ما برگرفته ای
گفتا تو بیش ازین به قد سرو ما نناز
ماییم سر کشیده بر اوج فلک ببین
در آتش فراق چو قلعی تو در گداز
گفتم که حال ما که رساند به گوش تو
جز باد صبحدم که بود او محلّ راز
گوید نیازمندی ما را به حضرتش
آن دلنواز گرچه ز ما هست بی نیاز
محراب ابروی تو مرا قبله دلست
حیران منم به روی تو پیوسته در نماز
جانم به لب رسید و جهانم ز دست رفت
آخر ز وصل خویشتنم چاره ای بساز
شمشاد قامت تو هرآن دیده ای که دید
دیگر نظر چرا کند آخر به سرو ناز
گنجشک دل به چه پر مرد عشق تست
افتاده بس به دام هوای تو شاهباز
برداشت از سر من بیچاره سایه باز
گفتم چرا تو سایه ز ما برگرفته ای
گفتا تو بیش ازین به قد سرو ما نناز
ماییم سر کشیده بر اوج فلک ببین
در آتش فراق چو قلعی تو در گداز
گفتم که حال ما که رساند به گوش تو
جز باد صبحدم که بود او محلّ راز
گوید نیازمندی ما را به حضرتش
آن دلنواز گرچه ز ما هست بی نیاز
محراب ابروی تو مرا قبله دلست
حیران منم به روی تو پیوسته در نماز
جانم به لب رسید و جهانم ز دست رفت
آخر ز وصل خویشتنم چاره ای بساز
شمشاد قامت تو هرآن دیده ای که دید
دیگر نظر چرا کند آخر به سرو ناز
گنجشک دل به چه پر مرد عشق تست
افتاده بس به دام هوای تو شاهباز
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۵
ای تو چون محمود و من در بندگی همچون ایاز
بی نیاز از خلق و خلقی را به دیدارت نیاز
ای صبا با زلف یارم چند بازی کز حسد
سوختم بازی رها کن بیش ازین با او مباز
هر که را افتاد بر محراب ابروی تو چشم
کافرست ار پیش محرابت نیاید در نماز
در میان بندگانت بنده ای بیچاره ام
سایه ی رحمت مگیر از بنده بیچاره باز
گفته بودی کار مسکینان بسازم بعد ازین
نیست مسکین تر ز من کار من مسکین بساز
می زنم بر روی چون زر سکّه ی سیماب اشک
تا تنم در بوته ی مهر تو آید در گداز
سرو ناز از رشک آن قامت قیامت می کند
یک زمان بخرام تا از پا درآید سرو ناز
از نیاز من حذر کن گاه گاه ای نازنین
جانم از نازت به جان آمد مکن زین بیش ناز
گرچه باز از جور چرخ نامساعد شد زبون
جان نیارد برد گنجشک ضعیف از چنگ باز
تا جهان بودست احوال جهان را لازمست
هر فرازی را نشیب و هر نشیبی را فراز
بی نیاز از خلق و خلقی را به دیدارت نیاز
ای صبا با زلف یارم چند بازی کز حسد
سوختم بازی رها کن بیش ازین با او مباز
هر که را افتاد بر محراب ابروی تو چشم
کافرست ار پیش محرابت نیاید در نماز
در میان بندگانت بنده ای بیچاره ام
سایه ی رحمت مگیر از بنده بیچاره باز
گفته بودی کار مسکینان بسازم بعد ازین
نیست مسکین تر ز من کار من مسکین بساز
می زنم بر روی چون زر سکّه ی سیماب اشک
تا تنم در بوته ی مهر تو آید در گداز
سرو ناز از رشک آن قامت قیامت می کند
یک زمان بخرام تا از پا درآید سرو ناز
از نیاز من حذر کن گاه گاه ای نازنین
جانم از نازت به جان آمد مکن زین بیش ناز
گرچه باز از جور چرخ نامساعد شد زبون
جان نیارد برد گنجشک ضعیف از چنگ باز
تا جهان بودست احوال جهان را لازمست
هر فرازی را نشیب و هر نشیبی را فراز
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۷
سرو نازی سرو نازی سرو ناز
هست ما را بر قد سروت نیاز
روی خوبت قبله ی صاحب دلان
طاق ابروی تو شد محراب راز
جز حدیث تو نگویم در میان
جز ثنایت من نخوانم در نماز
من چو خاک ره فتادم پیش تو
برمگیر از من خدا را سایه باز
گشته ام بیچاره در هجران تو
چاره ی کار من مسکین بساز
من چو گنجشکی ضعیفم در غمت
در هوایت چون پرم ای شاهباز
بر رخ چون آینه، ای نور چشم
قلب جان خسته ی ما در گداز
گر بسوزی رشته ی جانم ز غم
ور چو شمعم سر بری بر دست گاز
ترک عشقت من نگویم در جهان
تا به شوق یار گردم سر فراز
بی تکلّف در همه ملک جهان
کی بود چون تو نگاری دلنواز
هست ما را بر قد سروت نیاز
روی خوبت قبله ی صاحب دلان
طاق ابروی تو شد محراب راز
جز حدیث تو نگویم در میان
جز ثنایت من نخوانم در نماز
من چو خاک ره فتادم پیش تو
برمگیر از من خدا را سایه باز
گشته ام بیچاره در هجران تو
چاره ی کار من مسکین بساز
من چو گنجشکی ضعیفم در غمت
در هوایت چون پرم ای شاهباز
بر رخ چون آینه، ای نور چشم
قلب جان خسته ی ما در گداز
گر بسوزی رشته ی جانم ز غم
ور چو شمعم سر بری بر دست گاز
ترک عشقت من نگویم در جهان
تا به شوق یار گردم سر فراز
بی تکلّف در همه ملک جهان
کی بود چون تو نگاری دلنواز
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۴
روی او صبح من و ماه تمامست هنوز
زلف شبرنگ بتم مایه شامست هنوز
دل من مرغ صفت قید سر زلف تو شد
زانکه با خال رخت دانه و دامست هنوز
سرو بستان به همه شیوه و دستان که دروست
پیش آن قد دلارا به قیامست هنوز
گرچه آن غمزه ی سرمست به خونم برخاست
دل ما را سر زلف تو مقامست هنوز
بدهم کام دل ای دوست به شکرانه آنک
باره ی کام دلت پیش تو رامست هنوز
با من خسته جگر گفت که این دیگ هوس
مپز ای یار که سودای تو خامست هنوز
گر چو پیمانه شکستی همه پیمان مرا
باده ی شوق توأم در دل جامست هنوز
درد ما را صنما گرچه دوایی نکنی
بر زبان ورد دعای تو دوامست هنوز
نغمه عود و لب رود و چمن وقت بهار
پیش ما با رخ آن یار مدامست هنوز
شکر ایزد که یه ایام وصال رخ دوست
دو جهانم ز وصال تو به کامست هنوز
زلف شبرنگ بتم مایه شامست هنوز
دل من مرغ صفت قید سر زلف تو شد
زانکه با خال رخت دانه و دامست هنوز
سرو بستان به همه شیوه و دستان که دروست
پیش آن قد دلارا به قیامست هنوز
گرچه آن غمزه ی سرمست به خونم برخاست
دل ما را سر زلف تو مقامست هنوز
بدهم کام دل ای دوست به شکرانه آنک
باره ی کام دلت پیش تو رامست هنوز
با من خسته جگر گفت که این دیگ هوس
مپز ای یار که سودای تو خامست هنوز
گر چو پیمانه شکستی همه پیمان مرا
باده ی شوق توأم در دل جامست هنوز
درد ما را صنما گرچه دوایی نکنی
بر زبان ورد دعای تو دوامست هنوز
نغمه عود و لب رود و چمن وقت بهار
پیش ما با رخ آن یار مدامست هنوز
شکر ایزد که یه ایام وصال رخ دوست
دو جهانم ز وصال تو به کامست هنوز
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۸
نیاز من به رخ خود مکن ز خویش قیاس
مرا به دیده ی اخلاص و بندگی بشناس
اگرچه نیست به سوی منت نظر لیکن
مراست بر دل از الطاف دوست شکر و سپاس
شبی به دست دلم ده دو زلف مشکین را
به جان تو که مده بیش ازین مرا وسواس
به ششدر شب هجران مکن گرفتارم
بزن سه شش به مراد دلم کنون در طاس
ترّحمی به دل تنگ ناتوانم کن
زرنگ روی من خسته کن غمم احساس
اگر مداد شود آب جمله دریاها
اگر سما و ارض می شود همه قرطاس
وگر ملائکه این شرح حال بنویسند
به سالها نتواند کرد فکر و قیاس
شناختیم و بدیدیم کام خاطرشان
مباد در دو جهان ناکسان حق نشناس
مرا به دیده ی اخلاص و بندگی بشناس
اگرچه نیست به سوی منت نظر لیکن
مراست بر دل از الطاف دوست شکر و سپاس
شبی به دست دلم ده دو زلف مشکین را
به جان تو که مده بیش ازین مرا وسواس
به ششدر شب هجران مکن گرفتارم
بزن سه شش به مراد دلم کنون در طاس
ترّحمی به دل تنگ ناتوانم کن
زرنگ روی من خسته کن غمم احساس
اگر مداد شود آب جمله دریاها
اگر سما و ارض می شود همه قرطاس
وگر ملائکه این شرح حال بنویسند
به سالها نتواند کرد فکر و قیاس
شناختیم و بدیدیم کام خاطرشان
مباد در دو جهان ناکسان حق نشناس