عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
بس آنجا رفته بر خاک آرزویش
سراسر آرزو شد خاک کویش
اگر نشناسمش چندان عجب نیست
ز بس کم دیده ام از شرم رویش
بدلها جای او شد از چه هر دم
به هر دل آتشی افگنده خویش
ز درد رشک تا آسوده باشم
نباید کرد هرگز جستجویش
زرنگ و بوی خود گل پیش بلبل
کند شرم از گل خوش رنگ و بویش
زبار یکی آن موی میان بین
چسان در پیچ و تاب افتاده مویش
(سحاب) این درد را در دل دهد جای
گر آب بحر گنجد در سبویش
سراسر آرزو شد خاک کویش
اگر نشناسمش چندان عجب نیست
ز بس کم دیده ام از شرم رویش
بدلها جای او شد از چه هر دم
به هر دل آتشی افگنده خویش
ز درد رشک تا آسوده باشم
نباید کرد هرگز جستجویش
زرنگ و بوی خود گل پیش بلبل
کند شرم از گل خوش رنگ و بویش
زبار یکی آن موی میان بین
چسان در پیچ و تاب افتاده مویش
(سحاب) این درد را در دل دهد جای
گر آب بحر گنجد در سبویش
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
اگر با غیر خواهم سر گرانش
به من آن به که باید مهربانش
سر موئی ندارد فرق با موی
میان موی و آن موی میانش
لبش را نایب خود بر زمین کرد
چو عیسی شد مکان در آسمانش
خطش را نیست چون حسنش زوالی
بهاری بی خزان دارد خزانش
شد از بیمش عنان شکوه از دست
پس از عمری که بگرفتم عنانش
تذرو از شاخ سرو افتد به پایش
چمد گر در چمن سرو چمانش
خضر گو وصف آب زندگانی
نگوید پیش خاک آستانش
چه خجلت ها کشد از غیر هر گه
به غفلت نامم آید بر زبانش
(سحاب) از جور خاکم داد بر باد
ولی باقی ست با من امتحانش
به من آن به که باید مهربانش
سر موئی ندارد فرق با موی
میان موی و آن موی میانش
لبش را نایب خود بر زمین کرد
چو عیسی شد مکان در آسمانش
خطش را نیست چون حسنش زوالی
بهاری بی خزان دارد خزانش
شد از بیمش عنان شکوه از دست
پس از عمری که بگرفتم عنانش
تذرو از شاخ سرو افتد به پایش
چمد گر در چمن سرو چمانش
خضر گو وصف آب زندگانی
نگوید پیش خاک آستانش
چه خجلت ها کشد از غیر هر گه
به غفلت نامم آید بر زبانش
(سحاب) از جور خاکم داد بر باد
ولی باقی ست با من امتحانش
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
تا نئی از قید جان و تن خلاص
نیست ممکن وصل او در بزم خلاص
زنگ از آئینه ی دل بر زعشق
ز آتش آری زر زغش یابد خلاص
شامل است الطاف عامش بر عوام
کامل است اشفاق خاصش بر خواص
بهر قتلم ساعد او رنجه شد
بیش از این خون مرا نبود قصاص
ریخت خون من به دست خود که یافت
از شهیدانش به این فیض اختصاص
عاشقان ز اهل هوس دارند فرق
چون زرازارزیر، چون سیم از رصاص
گوش شیخ ای دل کجا و رمز عشق؟
پیش هر عامی مگو اسرار خاص
از برای دفع زهر غم (سحاب)
به ز تریاق است آن لب در خواص
نیست ممکن وصل او در بزم خلاص
زنگ از آئینه ی دل بر زعشق
ز آتش آری زر زغش یابد خلاص
شامل است الطاف عامش بر عوام
کامل است اشفاق خاصش بر خواص
بهر قتلم ساعد او رنجه شد
بیش از این خون مرا نبود قصاص
ریخت خون من به دست خود که یافت
از شهیدانش به این فیض اختصاص
عاشقان ز اهل هوس دارند فرق
چون زرازارزیر، چون سیم از رصاص
گوش شیخ ای دل کجا و رمز عشق؟
پیش هر عامی مگو اسرار خاص
از برای دفع زهر غم (سحاب)
به ز تریاق است آن لب در خواص
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
چون تو می خواهیم از خود به نگاهی قانع
به نگاهی شود این دیده الهی قانع
باعث دوری من شد طمع وصل مدام
کاش میبود از اول به نگاهی قانع
شد خراب از غم او هر دلی آری نشود
خود به ویرانی یک خانه سپاهی قانع
روز و شب بود نگاهم به تو و بی تو کنون
به نگاهی شده ام گاه به گاهی قانع
من هم آزرده نگردم ز دل آزاری تو
گر به آزار گدائی شده شاهی قانع
من که می بود نگاهم به رخت بیگه و گاه
به نگاهی شده ام گاه بگاهی قانع
همه کس چیده ز باغ تو گل وصل و (سحاب)
شده از باغ وصالت به گیاهی قانع
به نگاهی شود این دیده الهی قانع
باعث دوری من شد طمع وصل مدام
کاش میبود از اول به نگاهی قانع
شد خراب از غم او هر دلی آری نشود
خود به ویرانی یک خانه سپاهی قانع
روز و شب بود نگاهم به تو و بی تو کنون
به نگاهی شده ام گاه به گاهی قانع
من هم آزرده نگردم ز دل آزاری تو
گر به آزار گدائی شده شاهی قانع
من که می بود نگاهم به رخت بیگه و گاه
به نگاهی شده ام گاه بگاهی قانع
همه کس چیده ز باغ تو گل وصل و (سحاب)
شده از باغ وصالت به گیاهی قانع
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
آمد ز درو داد به کف جام شرابم
هم آب بر آتش زد و هم آتش از آبم
از آتش سودای گلی دل زندم جوش
این است که دایم چکد از دیده گلابم
با مدعی آمد به سرم آه که دارد
ماری به سر این گنج که بینی به خرابم
تا کس نبرد آرزوی روی تو در خاک
نگذاشته از خاک اثری چشم پر آبم
شادم که فزون روز حساب از کرمت نیست
هر چند که باشد گنه افزون زحسابم
هرگز به سری سایه ای از من نفتاده است
خوش کرده به این خاطر خود را که (سحابم)
هم آب بر آتش زد و هم آتش از آبم
از آتش سودای گلی دل زندم جوش
این است که دایم چکد از دیده گلابم
با مدعی آمد به سرم آه که دارد
ماری به سر این گنج که بینی به خرابم
تا کس نبرد آرزوی روی تو در خاک
نگذاشته از خاک اثری چشم پر آبم
شادم که فزون روز حساب از کرمت نیست
هر چند که باشد گنه افزون زحسابم
هرگز به سری سایه ای از من نفتاده است
خوش کرده به این خاطر خود را که (سحابم)
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
این چه دام است ندانم که در آن افتادم؟!
کآشیان و گل و گلشن همه رفت از یادم
به سوی من نظر زاهدی افتاده مگر
که چنین از نظر پیر مغان افتادم
چرخ خواهد کند اجزای وجودم همه خاک
لیک جائی که به کوی تو نیارد بادم
سر به پیچم اگر از صحبت رندان یارب
مبتلا ساز به هم صحبتی زهادم
چون پی هجر وصالست و پی وصل فراق
نه ز هجران تو غمگین نه ز وصلت شادم
صید من قابل فتراک نه اما چه شود
کز یکی زخم رسد بهره ای از صیادم؟
باده بنیاد غم گیتی ام از دل بکند
ورنه یک دم غم گیتی بکند بنیادم
مانع شاعریم غصه ی دهر است (سحاب)
ورنه در دهر کسی نیست به استعدادم
کآشیان و گل و گلشن همه رفت از یادم
به سوی من نظر زاهدی افتاده مگر
که چنین از نظر پیر مغان افتادم
چرخ خواهد کند اجزای وجودم همه خاک
لیک جائی که به کوی تو نیارد بادم
سر به پیچم اگر از صحبت رندان یارب
مبتلا ساز به هم صحبتی زهادم
چون پی هجر وصالست و پی وصل فراق
نه ز هجران تو غمگین نه ز وصلت شادم
صید من قابل فتراک نه اما چه شود
کز یکی زخم رسد بهره ای از صیادم؟
باده بنیاد غم گیتی ام از دل بکند
ورنه یک دم غم گیتی بکند بنیادم
مانع شاعریم غصه ی دهر است (سحاب)
ورنه در دهر کسی نیست به استعدادم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
گر چه در باغ سر کوی تو ای گل خارم
تا به کوی توام از باغ جنان بیزارم
ای که گفتی به چه کاری نگذشته است هنوز
در غمت کار من از کار ولی در کارم
هم علاج من بیمار تواند گر چه
چشم بیمار تو کرده است چنین بیمارم
شادمان هر شبی از کوچه ی او می آیم
تا ندانند که نبود به حریمش بارم
شد دل آزار تر از زاری بی حاصل دل
ای دل زار زافغان تو در آزارم
ساغر باده چو گردید لبالب نگذاشت
لب بی توبه شود فارغ از استغفارم
می توانم نکنم در غم او ناله (سحاب)
خاصه با درد کم و حوصله بسیارم
تا به کوی توام از باغ جنان بیزارم
ای که گفتی به چه کاری نگذشته است هنوز
در غمت کار من از کار ولی در کارم
هم علاج من بیمار تواند گر چه
چشم بیمار تو کرده است چنین بیمارم
شادمان هر شبی از کوچه ی او می آیم
تا ندانند که نبود به حریمش بارم
شد دل آزار تر از زاری بی حاصل دل
ای دل زار زافغان تو در آزارم
ساغر باده چو گردید لبالب نگذاشت
لب بی توبه شود فارغ از استغفارم
می توانم نکنم در غم او ناله (سحاب)
خاصه با درد کم و حوصله بسیارم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
کشم ار جور ازو باز وفا می خواهم
بین چها می کشم از یار و چها میخواهم
از خدا بر کف او تیغ جفا می خواهم
راحت خلق خدا را زخدا میخواهم
بس که خواهم که به آمیزش کس خو نکنی
خویش را هم ز تو پیوسته جدا میخواهم
گر چه بیداد بتان کشت مرا لیک ای دل
داد خود را ز تو در روز جزا میخواهم
بس دگر باره مرا شوق گرفتاری توست
خویشتن را ز کمند تورها میخواهم
ساده خواهم لبت از سبزه ی خط آری دور
خضری را زلب آب بقا میخواهم
بین چها می کشم از یار و چها میخواهم
از خدا بر کف او تیغ جفا می خواهم
راحت خلق خدا را زخدا میخواهم
بس که خواهم که به آمیزش کس خو نکنی
خویش را هم ز تو پیوسته جدا میخواهم
گر چه بیداد بتان کشت مرا لیک ای دل
داد خود را ز تو در روز جزا میخواهم
بس دگر باره مرا شوق گرفتاری توست
خویشتن را ز کمند تورها میخواهم
ساده خواهم لبت از سبزه ی خط آری دور
خضری را زلب آب بقا میخواهم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
به روی غیر چو نگذاریم که در بندم
زآستان توام به که رخت بر بندم
هزار عقده فزون تر بود به رشته ی مهر
ز بس تو بگسلی و من به یکدیگر بندم
چو من به خاک درت تاکسی نیابد راه
ره سرای تو را زآب چشم تر بندم
عجب نه آتش شوق ار بسوزدش پر و بال
چو نامه ات به پر مرغ نامه بر بندم
همان نبسته گشایم به کویش آن باری
که هر دم از ستم او پی سفر بندم
دلم گرفت زو ضع جهان خوشا کنجی
که از جهان و زاهل جهان نظر بندم
کمر به دلبری آن بت چو بست زاهد داد
(سحاب) اجازه که زنار بر کمر بندم
زآستان توام به که رخت بر بندم
هزار عقده فزون تر بود به رشته ی مهر
ز بس تو بگسلی و من به یکدیگر بندم
چو من به خاک درت تاکسی نیابد راه
ره سرای تو را زآب چشم تر بندم
عجب نه آتش شوق ار بسوزدش پر و بال
چو نامه ات به پر مرغ نامه بر بندم
همان نبسته گشایم به کویش آن باری
که هر دم از ستم او پی سفر بندم
دلم گرفت زو ضع جهان خوشا کنجی
که از جهان و زاهل جهان نظر بندم
کمر به دلبری آن بت چو بست زاهد داد
(سحاب) اجازه که زنار بر کمر بندم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
در خیال تو به افتاده است دل از باده ام
زین سبب از چشمت ای پیر مغان افتاده ام
خانه ی دل شد زهر نقش و نگاری بی نیاز
با وجود نقش مهر آن نگار ساده ام
تا میان بندگی بستم به کوی می فروش
یافت آزادی زهر قیدی دل آزاده ام
یک طرف رشک رقیبان یکطرف درد فراق
بهر مردن هر چه گردون خواست کرد آماده ام
تنگ شد بر دل فضای سینه بی او گر چه من
در به روی او بسی از دست خود بگشاده ام
سر هوای مقصدی دارد که هرگز کس ندید
گرچه پا در وادی عشقت همان ننهاده ام
تا به کیش عشق رو آورده ام شادم که نیست
فکر زنار و صلیب و سجه و سجاده ام
در بهای بوسه خواهد یار آنکه از (سحاب)
نقد جانی را که در آغاز عشقش داده ام
زین سبب از چشمت ای پیر مغان افتاده ام
خانه ی دل شد زهر نقش و نگاری بی نیاز
با وجود نقش مهر آن نگار ساده ام
تا میان بندگی بستم به کوی می فروش
یافت آزادی زهر قیدی دل آزاده ام
یک طرف رشک رقیبان یکطرف درد فراق
بهر مردن هر چه گردون خواست کرد آماده ام
تنگ شد بر دل فضای سینه بی او گر چه من
در به روی او بسی از دست خود بگشاده ام
سر هوای مقصدی دارد که هرگز کس ندید
گرچه پا در وادی عشقت همان ننهاده ام
تا به کیش عشق رو آورده ام شادم که نیست
فکر زنار و صلیب و سجه و سجاده ام
در بهای بوسه خواهد یار آنکه از (سحاب)
نقد جانی را که در آغاز عشقش داده ام
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
از دست دادخواه اگر این است آه من
آه ار به داد من نرسد داد خواه من
بنشست هر که دید به رخسار ماه من
زآن طره ی سیاه به روز سیاه من
از بس دلم به ناله و افغان گرفته خو
خواهم به داد من نرسد دادخواه من
جیش تو نازو غمزه سپاه من اشک و آه
تا منهزم که لشکر تو یا سپاه من
ای پیر می فروش مرانم ز در که نیست
جز درگهت ز فتنه ی دوران پناه من
دل هر دم از تو نالد و من عذر خواه او
از این گناه تا که شود عذر خواه من
دل برد از نخست گمان وفا بر او
شد اشتباه او سبب اشتباه من
در محشر از شکایتم اندیشه کن ولی
تا آن زمان که سوی تو افتد نگاه من
در محشر از شکایتم اندیشه کن ولی
تا آن زمان که سوی تو افتد نگاه من
شاید گرم بجرم وفا می کشد که نیست
جرمی برش (سحاب) فزون از گناه من
آه ار به داد من نرسد داد خواه من
بنشست هر که دید به رخسار ماه من
زآن طره ی سیاه به روز سیاه من
از بس دلم به ناله و افغان گرفته خو
خواهم به داد من نرسد دادخواه من
جیش تو نازو غمزه سپاه من اشک و آه
تا منهزم که لشکر تو یا سپاه من
ای پیر می فروش مرانم ز در که نیست
جز درگهت ز فتنه ی دوران پناه من
دل هر دم از تو نالد و من عذر خواه او
از این گناه تا که شود عذر خواه من
دل برد از نخست گمان وفا بر او
شد اشتباه او سبب اشتباه من
در محشر از شکایتم اندیشه کن ولی
تا آن زمان که سوی تو افتد نگاه من
در محشر از شکایتم اندیشه کن ولی
تا آن زمان که سوی تو افتد نگاه من
شاید گرم بجرم وفا می کشد که نیست
جرمی برش (سحاب) فزون از گناه من
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
رخ یاران دو زلف تیره پوشیدند از یاران
سیه کردند روز عالمی را آن سیه کاران
دل مجروح ما دارد امید ناوک دیگر
تو تیره خود برون آری ز دلهای دل افگاران
دلم دارد ز چشمش چشم لطف اما نمی داند
ز بیماران نمی آید پرستاری بیماران
چو پا در وادی عشقش نهادی ترک سر باید
که کس پایان این وادی ندید الا سبکباران
چه منع ما کنی از باده زاهد چون نمی پرسند
به حشر از بی گناهان هیچکس جرم گنه کاران
خریداری ز یک سو بود همچون پیره زن او را
چرا شرمی نکردند از بهای خود خریداران
اگر امروز باشد چشم ایشان بر کف ساقی
بود فردا به سوی رحمت حق چشم میخواران
(سحاب) از دیده اشک افزون فشاند چون کشد آهی
که شاید شعله ی این برق را بنشاند آن باران
سیه کردند روز عالمی را آن سیه کاران
دل مجروح ما دارد امید ناوک دیگر
تو تیره خود برون آری ز دلهای دل افگاران
دلم دارد ز چشمش چشم لطف اما نمی داند
ز بیماران نمی آید پرستاری بیماران
چو پا در وادی عشقش نهادی ترک سر باید
که کس پایان این وادی ندید الا سبکباران
چه منع ما کنی از باده زاهد چون نمی پرسند
به حشر از بی گناهان هیچکس جرم گنه کاران
خریداری ز یک سو بود همچون پیره زن او را
چرا شرمی نکردند از بهای خود خریداران
اگر امروز باشد چشم ایشان بر کف ساقی
بود فردا به سوی رحمت حق چشم میخواران
(سحاب) از دیده اشک افزون فشاند چون کشد آهی
که شاید شعله ی این برق را بنشاند آن باران
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
گل گلزار گر از آب وگل آید بیرون
گل مهر تو ز گلزار دل آید بیرون
سر که امروز به تیغ تو نیفتد بر خاک
به که از خاک به فردا خجل آید بیرون
لحظه ای فرصت دیدن ندهد قطره اشک
بسکه از دیده به هم متصل آید بیرون
ننگ از آمیزشت ای غیر گرش نیست چرا
چون به بزم تو رود منفعل آید بیرون
آب جو دارد اگر خاصیت اشک مرا
سرو باید چو قدت معتدل آید بیرون
بی تو بس خون دل از دیده فرو ریخت کنون
قطره ی اشک بصد خون دل آید بیرون
دل که شاد است به عهد تو در آن کو چو (سحاب)
اگر از کوی تو پیمان گسل آید بیرون
گل مهر تو ز گلزار دل آید بیرون
سر که امروز به تیغ تو نیفتد بر خاک
به که از خاک به فردا خجل آید بیرون
لحظه ای فرصت دیدن ندهد قطره اشک
بسکه از دیده به هم متصل آید بیرون
ننگ از آمیزشت ای غیر گرش نیست چرا
چون به بزم تو رود منفعل آید بیرون
آب جو دارد اگر خاصیت اشک مرا
سرو باید چو قدت معتدل آید بیرون
بی تو بس خون دل از دیده فرو ریخت کنون
قطره ی اشک بصد خون دل آید بیرون
دل که شاد است به عهد تو در آن کو چو (سحاب)
اگر از کوی تو پیمان گسل آید بیرون
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
به بند زلف آن دلبر دلم همراه جان مانده
به دامی مانده مرغی لیک با هم آشیان مانده
تا تو رفتی جفا با من کنی من مردم و شادم
که در دل حسرت جور منت ای آسمان مانده
نباید کرد عیب آن را که شد در خانقه ساکن
همینش بس که دور از درگه پیرمغان مانده
به گوش او ندارد هیچ با بانگ جرس فرقی
فغان خسته ای کاندر قفای کاروان مانده
برد گلچین گل ای بلبل چه از باد خزان نالی
کدامین گل که در گلزار تا فصل خزان مانده
زدوری کردن از من او زدور از او نمودن من
هم آن از روی من هم من خجل از روی آن مانده
بود ز آن لب (سحاب) اینک عیان سر چشمه ی حیوان
چه غم از چشم کس گر چشمه ی حیوان نهان مانده
به دامی مانده مرغی لیک با هم آشیان مانده
تا تو رفتی جفا با من کنی من مردم و شادم
که در دل حسرت جور منت ای آسمان مانده
نباید کرد عیب آن را که شد در خانقه ساکن
همینش بس که دور از درگه پیرمغان مانده
به گوش او ندارد هیچ با بانگ جرس فرقی
فغان خسته ای کاندر قفای کاروان مانده
برد گلچین گل ای بلبل چه از باد خزان نالی
کدامین گل که در گلزار تا فصل خزان مانده
زدوری کردن از من او زدور از او نمودن من
هم آن از روی من هم من خجل از روی آن مانده
بود ز آن لب (سحاب) اینک عیان سر چشمه ی حیوان
چه غم از چشم کس گر چشمه ی حیوان نهان مانده
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
ز آن روی جان بخش ز آن قد دلخواه
جان و دل من درناله و آه
نام گناهی ای شه نبردی
تا از چه جرمم راندی ز درگاه؟!
تا خواجه می چید اسباب خانه
بیرون زدندش از خانه خر گاه
از کشتن غیر بگذر چه فخر است
شیر ژیان را از صید روباه
چندی سرودیم افسانه ی عشق
مردیم و آخر شد قصه کوتاه
ره راه دیر است باید رسیدن
ز این ره به مقصود ای شیخ گمراه
آخر (سحابا) یا رب که گوید
حال گدایان در حضرت شاه
جان و دل من درناله و آه
نام گناهی ای شه نبردی
تا از چه جرمم راندی ز درگاه؟!
تا خواجه می چید اسباب خانه
بیرون زدندش از خانه خر گاه
از کشتن غیر بگذر چه فخر است
شیر ژیان را از صید روباه
چندی سرودیم افسانه ی عشق
مردیم و آخر شد قصه کوتاه
ره راه دیر است باید رسیدن
ز این ره به مقصود ای شیخ گمراه
آخر (سحابا) یا رب که گوید
حال گدایان در حضرت شاه
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
ای صاف تر ترا ز هر آئینه سینه ای
آرد مگر در آینه رویت قرینه ای
مایل برحم شد فلک کینه جو به من
با من ولی هنوز تو در فکر کینه ای
خورشید اگر چه شاه سپهر است لیک هست
در خیل بندگان کمینت کمینه ای
اهل هوس چو ما بتو مایل ولی کجا
دارد صفای آینه هر آبگینه ای؟
عالم ز اشکم ار شده ویران ترا چه غم
از اینکه ایمن است ز طوفان سفینه ای
اندیشه ای ز مفلسیم نیست تا مراست
از گنج عشق در دل ویران دفینه ای
خوبان بجای زر نستانند در نظم
ورنه (سحاب) دارم از این در خزینه ای
آرد مگر در آینه رویت قرینه ای
مایل برحم شد فلک کینه جو به من
با من ولی هنوز تو در فکر کینه ای
خورشید اگر چه شاه سپهر است لیک هست
در خیل بندگان کمینت کمینه ای
اهل هوس چو ما بتو مایل ولی کجا
دارد صفای آینه هر آبگینه ای؟
عالم ز اشکم ار شده ویران ترا چه غم
از اینکه ایمن است ز طوفان سفینه ای
اندیشه ای ز مفلسیم نیست تا مراست
از گنج عشق در دل ویران دفینه ای
خوبان بجای زر نستانند در نظم
ورنه (سحاب) دارم از این در خزینه ای
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
آن کز دل خود ندیده باشی
رحم است اگر شنیده باشی
ترسم که زخود گذشته باشم
وقتی به سرم رسیده باشی
یا رب چه بود در او به جز مهر
حسنی که نیافریده باشی؟
بی طاقتی دل ای دل دوست
هنگام وصال دیده باشی
در وصل ز بیم هجر گاهی
در سینه اگر طپیده باشی
از ساغر هجر زهر حرمان
آن روز به خون کشیده باشی
از رشته ی صبر و ناخن شوق
گه دوخته گه دریده باشی
خوش آن که شبی به محفل من
پیمانه ی می کشیده باشی
پیمان (سحاب) و عهد اغیار
این بسته و آن بریده باشی
رحم است اگر شنیده باشی
ترسم که زخود گذشته باشم
وقتی به سرم رسیده باشی
یا رب چه بود در او به جز مهر
حسنی که نیافریده باشی؟
بی طاقتی دل ای دل دوست
هنگام وصال دیده باشی
در وصل ز بیم هجر گاهی
در سینه اگر طپیده باشی
از ساغر هجر زهر حرمان
آن روز به خون کشیده باشی
از رشته ی صبر و ناخن شوق
گه دوخته گه دریده باشی
خوش آن که شبی به محفل من
پیمانه ی می کشیده باشی
پیمان (سحاب) و عهد اغیار
این بسته و آن بریده باشی
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
هر ساعت الفتی است تو را با جماعتی
آخر از آن جماعتم انگار ساعتی
دادم بهای بوسه ی او نقد جان و نیست
ما را جز این به چیز دگر استطاعتی
بهر ثمن به غیر کلافی چه آورد
بیچاره پیره زن که ندارد بضاعتی
از من خوشم که هیچ نپرسند روز حشر
دیوانه را چه معصیتی و چه طاعتی
زاهد چو ما به قول تو گوش نمی کنیم
از ما تو هم مکن به قیامت شفاعتی
ما را ز فقر نیز نباشد مذلتی
گر خواجه را بود ز امانت مناعتی
بهر دو نان چه منت دونان کشی (سحاب)
چون میتوان به قرص جوینی قناعتی
آخر از آن جماعتم انگار ساعتی
دادم بهای بوسه ی او نقد جان و نیست
ما را جز این به چیز دگر استطاعتی
بهر ثمن به غیر کلافی چه آورد
بیچاره پیره زن که ندارد بضاعتی
از من خوشم که هیچ نپرسند روز حشر
دیوانه را چه معصیتی و چه طاعتی
زاهد چو ما به قول تو گوش نمی کنیم
از ما تو هم مکن به قیامت شفاعتی
ما را ز فقر نیز نباشد مذلتی
گر خواجه را بود ز امانت مناعتی
بهر دو نان چه منت دونان کشی (سحاب)
چون میتوان به قرص جوینی قناعتی
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
خضر آب زندگی خواست من وصل یار جانی
کاین عیش جاودان به زه آن عمر جاودانی
در لعل یار پیداست پیوسته بی کم و کاست
اسکندر آنچه میخواست از آب زندگانی
تا نه زرنگ زردم آگه شوی ز دردم
از خون دیده کردم رنگ خود ارغوانی
گفتا: چو دادم آن را از بهر بوسه جان را
کس گنج رایگان را داده است رایگانی
گر چه ز جور جانان شادند خسته جانان
اما به ناتوانان رحم آر تا توانی
وصلش چو نیست تقدیر بیحاصلست تدبیر
یابد چه گونه تغییر تقدیر آسمانی
آن لب چو لعل نابست درج در خوشابست
چون دیده ی (سحاب) است دایم به در فشانی
کاین عیش جاودان به زه آن عمر جاودانی
در لعل یار پیداست پیوسته بی کم و کاست
اسکندر آنچه میخواست از آب زندگانی
تا نه زرنگ زردم آگه شوی ز دردم
از خون دیده کردم رنگ خود ارغوانی
گفتا: چو دادم آن را از بهر بوسه جان را
کس گنج رایگان را داده است رایگانی
گر چه ز جور جانان شادند خسته جانان
اما به ناتوانان رحم آر تا توانی
وصلش چو نیست تقدیر بیحاصلست تدبیر
یابد چه گونه تغییر تقدیر آسمانی
آن لب چو لعل نابست درج در خوشابست
چون دیده ی (سحاب) است دایم به در فشانی
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
خطش مشک تری لعلش نباتی
نباتی رسته ز اطرافش نباتی
دهم لب تشنه جان با آن که دایم
بود جاری زهر چشمم فراتی
مقیم کوی جانانم ندارم
خبر از کعبه و از سومناتی
به شکر اینکه داری خرمن حسن
از این خرمن به مسکینان زکاتی
رخت آنجا که دارد جلوه خورشید
که شاه انجم آید چیست ماتی
برهمن پیش آن بت سجده فرمود
به هر جا بود عزائی ولاتی
چه غم گر عهد الفت بست با غیر
که نبود عهد خوبان را ثباتی
ز چشمی کز تغافل کشت ما را
همان داریم چشم التفاتی
به جان هستم غلامش آن که داراد
پی آزادی ام زان خط براتی
(سحاب) ار پا نهادی در ره عشق
نباید داشت امید نجاتی
نباتی رسته ز اطرافش نباتی
دهم لب تشنه جان با آن که دایم
بود جاری زهر چشمم فراتی
مقیم کوی جانانم ندارم
خبر از کعبه و از سومناتی
به شکر اینکه داری خرمن حسن
از این خرمن به مسکینان زکاتی
رخت آنجا که دارد جلوه خورشید
که شاه انجم آید چیست ماتی
برهمن پیش آن بت سجده فرمود
به هر جا بود عزائی ولاتی
چه غم گر عهد الفت بست با غیر
که نبود عهد خوبان را ثباتی
ز چشمی کز تغافل کشت ما را
همان داریم چشم التفاتی
به جان هستم غلامش آن که داراد
پی آزادی ام زان خط براتی
(سحاب) ار پا نهادی در ره عشق
نباید داشت امید نجاتی