عبارات مورد جستجو در ۵۴۵۲ گوهر پیدا شد:
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۱۰۱
مرا دلی است که دعوی کند به عشق همی
چه دل بود که ندارد به عاشقی دعوی
دلم اسیر غم عشق و من اسیر دلم
کسی به جز من اسیر اسیر باشد، نی
اگر چه عشق سر رنج و مایه بلوی است
دل من است همه ساله عشق را ماوی
نگاه کن که چه مایه دریغ و درد بود
بر آن که فتنه رنج است و عاشق بلوی
دلی که دید به دنیا عقوبت غم عشق
روا بود که نبیند عقوبت عقبی
مرا به عشق ملامت همی کنند و رواست
کری کند که ملامت کشی به عشق کری
کسی که دیده نباشد جمال صورت عشق
چه بهره باشدش از عیش و لذت دنیی
همه سلامت من باری اندر آن باشد
که باد سوی من آرد سلامی از سلمی
مرا بزرگ قبولی بود به لیل و نهار
اگر بیابم خاک قبیله لیلی
غلام آن دلم از دل که عشق راست غلام
فدای آنم کو جان کند به عشق فدی
اگر به جان و به دل دلبری توانی یافت
بخر که سود تو حاصل شود به بیع و شری
هر آنچه راحت و لذت بود به عشق در است
مرا به عشق ملامت چرا کنند همی
من آن کسم که به عشق است میل من همه سال
که دل به عشق به جایست و کالبد به غذی
گرم به عشق عذاب است هم بدوست خلاص
وگر زعشقم درد است هم بدوست شفی
وگر به تیه فراق اندرم به عشق رواست
همی رسد به من از وصل وعده سلوی
وگر به روز و به شب چون فلک قرارم نیست
رواست در طلب عارضین بدر دجی
وگر چو بدر دجی شب همی نیابم خواب
خوش است در هوس روی خوب شمس ضحی
مرا زعشق بس این فایده که ساخته اند
از او معانی تشبیب شعر شمع هدی
امین ملک عمر کز کفایت کرمش
مگر مکارم او هست معجز موسی
بزرگ بار خدایی که در عطا و سخا
بر ابر و بحر کند طبع و دستش استهزی
کمینه مایه ای از جود او سحاب بحار
کهینه پایه ای از قدر او شهاب و سهی
دو دست او به عطا گاه بر دو چشم نیاز
همان کند که زمرد به دیده افعی
سخاوت از دل او ساخت دستگاه کمال
کفایت از کف او یافت غایت قصوی
سوی جحیم کشد دشمنیش چون عصیان
به خلد راه برد دوستیش چون تقوی
به شاخ همت او زن دو دست و واثق باش
که هست خدمت میمونش عروه الوثقی
شراب خدمت او راست مایه کوثر
درخت دولت او راست سایه طوبی
به آسمان نتوان کرد وصف همت او
که همتش به ثریاست و آسمان به ثری
شگفتم آید از آن کو بدین بزرگی و جاه
چگونه باز بگنجد به عالم صغری
ز مهر او متعین شده است آب حیات
زکین او متصور شده ست مرگ فجی
ز نقص اوست زبان سخنوران اخرس
ز عیب اوست دو چشم جهانیان اعمی
هرآن صفت که بدان محمدت کند واجب
عزیز کرد بدان عرض خواجه را مولی
ایا خرد را چونانکه جود را حاتم
ویا ادب را چونانکه عدل را کسری
ز فرق بنده برآرد فراق تو گردی
اگر چه نیست چو من بنده ای بدین اولی
چو من به دوری تو دور گشته ام زمراد
به صدر تو که کند جال من درست انهی
نه چشم من نگرد سوی هیچ لهو و نشاط
نه گوش من شنود هیچ آیت بشری
گران و خوار شدم بر دل زمانه دون
چنانکه بر دل فرعون تیره دل موسی
همی کنم پس از آن کز تو گفت نظمم شکر
گه از زمانه شکایت گه از فلک شکوی
اگرچه داده ام این دل به خدمت تو زبون؟
حرام کرد بر او هجر تو طرب چو ربی
خدای عزوجل پایدار گرداناد
بزرگی و شرف و جاه و قدر و عهد و لوی
مرا به روان ویران رها نباید کرد
چو در کنشت جهود پلید هیچ نبی
هر آینه که بر ترمذ رسی جداگانه
وثاق خواهم و تشریف و راتب و اجری
به عون رای سدید تو و عطای جزیل
مگر بر آرم سدی میان فقر و غنی
قریب پانزده سال است تا همی گویم
شریف ذات تو را شعرهای چون شعری
چو من به معجز نظم و عجوبه نکته
نه معجزی است به غزنین نه معجبی به هری
اگر به فضل و هنر کام دل نخواهم یافت
از این سپس من و دیوانگی و طنز جحی
همیشه تا شعرای زمانه یاد کنند
کریم را به مدیح و لئیم را به هجی
بزی به کام دل دوستان و بر در تو
هزار چاکر شاعر چو اخطل و اعشی
خجسته باد خرامیدن از سفر به حضر
در این خجسته بهاران و موسم اضحی
چه دل بود که ندارد به عاشقی دعوی
دلم اسیر غم عشق و من اسیر دلم
کسی به جز من اسیر اسیر باشد، نی
اگر چه عشق سر رنج و مایه بلوی است
دل من است همه ساله عشق را ماوی
نگاه کن که چه مایه دریغ و درد بود
بر آن که فتنه رنج است و عاشق بلوی
دلی که دید به دنیا عقوبت غم عشق
روا بود که نبیند عقوبت عقبی
مرا به عشق ملامت همی کنند و رواست
کری کند که ملامت کشی به عشق کری
کسی که دیده نباشد جمال صورت عشق
چه بهره باشدش از عیش و لذت دنیی
همه سلامت من باری اندر آن باشد
که باد سوی من آرد سلامی از سلمی
مرا بزرگ قبولی بود به لیل و نهار
اگر بیابم خاک قبیله لیلی
غلام آن دلم از دل که عشق راست غلام
فدای آنم کو جان کند به عشق فدی
اگر به جان و به دل دلبری توانی یافت
بخر که سود تو حاصل شود به بیع و شری
هر آنچه راحت و لذت بود به عشق در است
مرا به عشق ملامت چرا کنند همی
من آن کسم که به عشق است میل من همه سال
که دل به عشق به جایست و کالبد به غذی
گرم به عشق عذاب است هم بدوست خلاص
وگر زعشقم درد است هم بدوست شفی
وگر به تیه فراق اندرم به عشق رواست
همی رسد به من از وصل وعده سلوی
وگر به روز و به شب چون فلک قرارم نیست
رواست در طلب عارضین بدر دجی
وگر چو بدر دجی شب همی نیابم خواب
خوش است در هوس روی خوب شمس ضحی
مرا زعشق بس این فایده که ساخته اند
از او معانی تشبیب شعر شمع هدی
امین ملک عمر کز کفایت کرمش
مگر مکارم او هست معجز موسی
بزرگ بار خدایی که در عطا و سخا
بر ابر و بحر کند طبع و دستش استهزی
کمینه مایه ای از جود او سحاب بحار
کهینه پایه ای از قدر او شهاب و سهی
دو دست او به عطا گاه بر دو چشم نیاز
همان کند که زمرد به دیده افعی
سخاوت از دل او ساخت دستگاه کمال
کفایت از کف او یافت غایت قصوی
سوی جحیم کشد دشمنیش چون عصیان
به خلد راه برد دوستیش چون تقوی
به شاخ همت او زن دو دست و واثق باش
که هست خدمت میمونش عروه الوثقی
شراب خدمت او راست مایه کوثر
درخت دولت او راست سایه طوبی
به آسمان نتوان کرد وصف همت او
که همتش به ثریاست و آسمان به ثری
شگفتم آید از آن کو بدین بزرگی و جاه
چگونه باز بگنجد به عالم صغری
ز مهر او متعین شده است آب حیات
زکین او متصور شده ست مرگ فجی
ز نقص اوست زبان سخنوران اخرس
ز عیب اوست دو چشم جهانیان اعمی
هرآن صفت که بدان محمدت کند واجب
عزیز کرد بدان عرض خواجه را مولی
ایا خرد را چونانکه جود را حاتم
ویا ادب را چونانکه عدل را کسری
ز فرق بنده برآرد فراق تو گردی
اگر چه نیست چو من بنده ای بدین اولی
چو من به دوری تو دور گشته ام زمراد
به صدر تو که کند جال من درست انهی
نه چشم من نگرد سوی هیچ لهو و نشاط
نه گوش من شنود هیچ آیت بشری
گران و خوار شدم بر دل زمانه دون
چنانکه بر دل فرعون تیره دل موسی
همی کنم پس از آن کز تو گفت نظمم شکر
گه از زمانه شکایت گه از فلک شکوی
اگرچه داده ام این دل به خدمت تو زبون؟
حرام کرد بر او هجر تو طرب چو ربی
خدای عزوجل پایدار گرداناد
بزرگی و شرف و جاه و قدر و عهد و لوی
مرا به روان ویران رها نباید کرد
چو در کنشت جهود پلید هیچ نبی
هر آینه که بر ترمذ رسی جداگانه
وثاق خواهم و تشریف و راتب و اجری
به عون رای سدید تو و عطای جزیل
مگر بر آرم سدی میان فقر و غنی
قریب پانزده سال است تا همی گویم
شریف ذات تو را شعرهای چون شعری
چو من به معجز نظم و عجوبه نکته
نه معجزی است به غزنین نه معجبی به هری
اگر به فضل و هنر کام دل نخواهم یافت
از این سپس من و دیوانگی و طنز جحی
همیشه تا شعرای زمانه یاد کنند
کریم را به مدیح و لئیم را به هجی
بزی به کام دل دوستان و بر در تو
هزار چاکر شاعر چو اخطل و اعشی
خجسته باد خرامیدن از سفر به حضر
در این خجسته بهاران و موسم اضحی
ادیب صابر : ترکیبات
شمارهٔ ۱
شادم زدل که عاشق آن زلف دلکش است
از عشق عشق اوست که با دل مرا خوش است
زلفین او کشم که سر زلف او مرا
دلبند و دلفریب و دلارام و دلکش است
طوفان زآب خیزد و تا عاشقم بر او
از عشق در دلم همه طوفان آتش است
حسن و جمال و نقش و نگار و بت و بهار
گر دل برند نزد رخش جای هر شش است
کرده است ترکش از دل من تیر غمزگانش
از تیر جرم نیست جنایت ز ترکش است
گرچه زبهر فتنه دل دلربای من
ماه ستاره عارض و حور پری وش است
ندهم به نقش صورت او دل که در دلم
مهر امیر سید عالم منقش است
دل را زعشق دوست ملامت صواب نیست
در جوی عشق بی مژه عاشق آب نیست
جان در تنم به بند دو زلفش مقید است
و اندر تنش لطافت جان مجرد است
(هشیار آن کسی که بود مست جام او
آزاد آن کسی که به عشقش مقید است)
تا آب گل طراوت رخسار او ببرد
اشکم زعشق او چو گلاب مصعد است
تا از نظاره رخ رنگینش مفلسم
شب مونسم نظاره شعری و فرقد است
گر عارضش نظاره کنی صنع ایزدست
آن صنع ایزد آفت دین محمد است
بردند دل ز من رخ و زلفش که عهدشان
با یکدگر به بردن دلها موکد است
اسباب دلستانی و انواع دلبری
با آن رخ مورد و زلف معقد است
اقبال آسمانی و تایید ایزدی
با سید اجل کبیر موید است
گر دل به دام عشق زخوبی دراوفتد
بر هر دلی که عاشق او شد عتاب نیست
رویش نشان زصنعت نقاش چین دهد
رویش نگر همیشه نشانی چنین دهد
زلفین زبس که بر گل و بر یاسمین زند
جان را به تحفه بوی گل و یاسمین دهد
پیش آیدم به راه و دهد بوسه بر زمین
لب پیش اوست بوسه چرا بر زمین دهد
صعب آهنین دل است و نخواهد همی دلش
تا شادیی بدین دل اندوهگین دهد
گویی هرآنکه را بر سیمین دهد خدای
از رغم عاشقانش دل آهنین دهد
یک وعده وصال از او راستی نیافت
ور وعده فراق دهد راستین دهد
از روز وصل او طربی خواستم نداد
آنچ او نداد مدح اجل مجددین دهد
زان روی آبدار در این دیده آب نیست
زان چشم نیم خواب در این چشم خواب نیست
آرام دل ز زلف بی آرام کرده ام
وز نام عشق تحفه ایام کرده ام
در دل مرا نماند ز آرام دل نشان
تا خویشتن نشانه این نام کرده ام
از عشق روی او که همه رنگ سیم از اوست
گویی که رنگ روی ز زر وام کرده ام
تا دل به زلف و عارض و رویش سپرده ام
دل را ز مشک و سیم و سمن دام کرده ام
سالم برون شده است ز هنگام نام عشق
کاری که کرده ام نه به هنگام کرده ام
مردان بسی کنند به ناکام کارها
من دل اسیر عشق به ناکام کرده ام
از دام عاشقی به سلامت برون شوم
تا التجا به عمده اسلام کرده ام
کردم دعا و خواستم از عشق عافیت
عاشق بدان شدم که دعا مستجاب نیست
در عاشقی هر آنکه ملامت کند مرا
بی موجبی غریم غرامت کند مرا
در دام عاشقی نه من افتاده ام نخست
حاسد به عاشقی چه ملامت کند مرا
خرسند گشته ام به سلام از زبان دوست
تا آن سلام جفت سلامت کند مرا
سازم به عشق قامتش از سرو غمگسار
تا سرو از او حکایت قامت کند مرا
با روی دوست روز قیامت خوش آیدم
اندی که وصل خویش کرامت کند مرا
گر بخت را وصال لبش پادشا کند
از دولت قوام امامت کند مرا
سیری نمودن از غم دلبر شکایت است
در شرط عشق لفظ شکایت صواب نیست
گر دل زعشق معدن آفت همی شود
از غایت قبول لطافت همی شود
گر عاشقی زعشق به آفت حذر مکن
هر عاشقی به عشق اضافت همی شود
نزد لبان دوست که غایب شود رقیب
هر شب روان من به ضیافت همی شود
دورم ز یار و از دل من یاد او نه دور
دوری میان ما نه مسافت همی شود
هر دل که صید عشق نگردد ظرفیت نیست
دل صید عاشقی زظرافت همی شود
گر خون شود زانده دل اشک عاشقان
از بیم هجر و زحمت آفت همی شود
ور در شود به وقت سخن لفظ مادحان
از مدحت نظام خلافت همی شود
طیره مشو که سخت خراب آمده است دوست
کردار او چو نرگس مستش خراب نیست
در دهانش طعنه همی بر صدف زند
خوبی همی به صورت خوبش صلف زند
تا کرده ام زدل صدف در عشق او
روزی هزار تیر بلا بر صدف زند
گشته است جان من هدف تیر غمزگانش
یک تیر نیست کان نه همی بر هدف زند
هر روز بامداد چو سر برکند زخواب
پیش جمال او سپه فتنه صف زند
وز شادی نظاره رویش بر آسمان
خورشید پای کوبد و ناهید دف زند
لافی زنم به هر نفسی به جهانیان
گر با من آن صنم نفسی از لطف زند
من لاف از آن نفس زنم و نفس ناطقه
لاف از جمال عترت و فخر شرف زند
مخمور گردد آنکه به مستی خورد شراب
مخمور هست چشمش و مست شراب نیست
گر عاشقی نه مایه آفات باشدی
عاشق شدن مرا زمهمات باشدی
گر در میانه طعنه بدگوی نیستی
جان مرا به عشق مباهات باشدی
معشوق من مخالف من نیستی به عشق
گر عشق را به عشق مکافات باشدی
دل را سعادتی است مناجات دلبران
ای کاشکی که وجه مناجات باشدی
باشنده شد به کوی خرابات یار من
ای کاشکی به کوی مراعات باشدی
گر جان من ز عشق بی آرام نیستی
آرام من به کوی خرابات باشدی
گر دامن وصال به دست آیدی مرا
از جود و جاه سید سادات باشدی
دل ضد دلبر است که ایام وصل را
از دل شتاب هست و زدلبر شتاب نیست
گر چه زبند بندگی آزاد بوده ام
در بند عشق ترک پری زاد بوده ام
امروز بنده کرد مرا زلف و بند او
از وی مرا چه فایده کآزاد بوده ام
از چشم خویش و صورت نقش خیال دوست
هر شب حریف دجله بغداد بوده ام
وز یاد چشم و زلف و خطش در سراب هجر
با نرگس و بنفشه و شمشاد بوده ام
بوده است یاد من دل او را که عمرها
از عشق او به ناله و فریاد بوده ام
قوت دلم که دم نزند جزد به یاد او
آن بس کند که بر دل او یاد بوده ام
گر هیچ وقت شاد نبودم زوصل او
از جود صدر موسویان شاد بوده ام
اندیشه از عذاب فراق است بر دلم
دل را بتر زفرقت دلبر عذاب نیست
خرم به روی عشق شود روزگار دل
سودای عشق یار همه روز کار دل
جز روی نیکوان نبود اختیار چشم
جز عشق دلبران نبود اختیار دل
دل را به داغ عشق ملامت مکن که هست
حسن از شمار الله و عشق از شمار دل
از دوست با دو گونه بهارم که آمدست
رویش بهار دیده و عشقش بهار دل
او دوستدار دل شد و من دوستدار او
من دوستدار او به و او دوستدار دل
دل عشق او نهاد مرا در میان جان
دلبر چرا نهاد مرا بر کنار دل
گر خرم از دل است همه روزگار عشق
خرم زصدر شرق شود روزگار دل
گر روشن آفتاب کند روی روز را
بی روی دوست روز مرا آفتاب نیست
ای من نهاده مهر تو را در میان جان
دارم هزار گونه زعشقت زیان جان
ای تو نهاده مهر مرابر کران دل
جز من زیان جان که نهد در میان جان
تا بی توام زجان تن من بی خبر شده است
درجان تو بوده ای زکه پرسم نشان جان
راز نهان جان مرا آشکاره کن
دانی زخلق جز تو نداند نهان جان
جانا ز جان به هجر تو محروم گشته ام
تاوان جان بده که تویی در ضمان جان
در جان من به غمزه چشمت بلا میار
تا هم بیان چشم کنم هم بیان جان
دیدار اختیار امام است چشم چشم
گفتار افتخار انام است جان جان
ای چشم و جان منور و خرم به روی تو
در جام عشق تا تو نباشی شراب نیست
جان و دلی و نام تو جانان نهاده ام
این داغ بین که بر دل و بر جان نهاده ام
جانا به جان تو که طمع برگرفته ام
از جان و دل که نام تو جانان نهاده ام
از بهر قاصدت که به جانم طمع کنی
دیده به راه و گوش به فرمان نهاده ام
مهر تو را که خازن خوبی جمال توست
در سینه چون خزینه آسان نهاده ام
مهمان من بیا که من از حکم عاشقی
بر شرط تحفه هدیه مهمان نهاده ام
از کان و بحر دیده و دل، هدیه تو را
یاقوت و لعل و لولو و مرجان نهاده ام
صد گنج در زبحر سخن در ضمیر خویش
از مدحت رئیس خراسان نهاده ام
عشق تو گر ولایت صبرم خراب کرد
در دل مرا ولایت عشقت خراب نیست
از صورت تو مسند خوبی جمال یافت
وز قامت توباغ ملاحت نهال یافت
هرک او مرا زحور بهشتی سوال کرد
چون صورت تو دید جواب سوال یافت
خورشید را نبود به تابندگی همال
درکوی تو ز تابش رویت همال یافت
جانم که از حرارت عشق تو تشنه بود
از خدمت خیال تو آب زلال یافت
اندر خیال تو که زیارت کند مرا
اندر لباس دل بدل تن خیال یافت
جانا تویی که یافته باشد بقای جان
آن کس که با جمال تو روزی وصال یافت
سقف فلک زنور جمال تو نور یافت
فرق شرف زتاج معالی جمال یافت
گر دل همی ز آتش عشقت شود کباب
زلفت چرا بر آتش رویت کباب نیست
گر روی تو به رنگ می صاف نیستی
وصفش عیار خاطر وصاف نیستی
زلفت زبوسه دادن لب مست کی شدی
گر در لب تو بوی می صاف نیستی
در وصف با پریت برابر نهادمی
گر در میان تفاوت اوصاف نیستی
صرف جمال تو زپری دل نداندی
گر دیده با جمال تو صراف نیستی
چون حلقه زره نشدی بر دلم جهان
گر عشق آن دو زلف زره باف نیستی
خورشید اگر نظیر تو بودی به نیکویی
از نیکویی زبان تو بر لاف نیستی
مه را به ظلم جنس تو خواندی سپهر اگر
عدل جلال جمله اشراف نیستی
جام شراب وصل تو حاصل کجا شود
کاندر طریق صحبت تو جز سراب نیست
جانا لب تو باز گرفته است راتبم
از دو لبت به راتب یک بوسه راغبم
در فتنه تو بسته بند حوادثم
وز غمزه تو خسته تیر نوایبم
زلف تو پیش روی سیه پوش حاجب است
آزرده ام که بار ندادست حاجبم
از لاغری که هستم اگر چند حاضرم
ایدون گمان بری که زپیش تو غایبم
چون غایب است روی چو خورشید تو زمن
از آب دیده گان فلک پر کواکبم
گنجی عجایب است تو را در جمال روی
تا من به دیده فتنه گنج عجایبم
نشر مناقب است مرا بر زبان خلق
تا مدح گوی صدر جهان ذوالمناقبم
گر زلف تو نه خلق خداوند شد چرا
در هیچ نافه خوشتر از آن مشک ناب نیست
خواندم زروی حرمت و تمکین بیشمار
او را رضی ملوک و سلاطین روزگار
آن رکن و قطب دولت و ملت که مقتداست
در ملت پیمبر و در دین کردگار
عالم علی که همچو علی خصم شرع را
کلکش نمود سیرت و آیین ذوالفقار
آن افتخار جمله عالم که مدح او
در لفظ عالم است به تلقین افتخار
بر مشتری رسیده به تایید ایزدی
از آسمان گذشته به تمکین شهریار
زیر سر مراد دل او نهاده اند
این اختران برشده بالین اختیار
از چرخ برگذشت به وقت دعای او
زآوازهای برشده آمین صد هزار
صدری که مجتبای خلیفه است خلق را
با امنش از خلاف جهان اضطراب نیست
رونق به فر دولت او یافت حالها
ورنی نبود حال جهان بی محالها
خوبی نداشت حال جهان بی وجود او
بی روی خوب خوب نباشند حالها
سودای مهتران همه در حفظ مالهاست
سودای طبع او همه در بذل مالها
آنک نشاند دست کریمی و جود او
زان مالها به باغ بزرگی نهالها
از بس که بی سوال کفش مالها دهد
آسوده اند اهل امید از سوالها
یک تن زجان طبع نخیزد چنو مگر
بعد از مقدمات قرانها و حالها
از خاک و سنگ تابش و تاثیر آفتاب
زر و گهر کنند ولیکن به سالها
خوشتر زعهد او که فلک زیر عهد او
ایام وصل دلبر و عهد شباب نیست
اوقات زایران همه میمون شد از لقاش
الفاظ شاعران همه موزون شد از ثناش
معلوم شد که نیک عزیزست جرم زر
زیرا به زر بود همه آفاق را عطاش
گربه ز زر به نزد کفش جوهریستی
آن بخشدی به شاعر و زایر کف سخاش
نزدیک او عزیزتر از مدح، چیز نیست
زان می دهد عزیزترین چیز در بهاش
اقبال جمله اهل زمین است عمر او
یارب زآسمان همه اقبال کن قضاش
در آل مصطفاش به حرمت نظیر نیست
یارب بزرگ هر دو جهان کن چو مصطفاش
از عرق مرتضا به سخاوت چنو نخاست
یارب بده سیاست شمشیر مرتضاش
جان جلالت است و چو جان پایدار باد
به زین مرا دعا و مر او را خطاب نیست
از عشق عشق اوست که با دل مرا خوش است
زلفین او کشم که سر زلف او مرا
دلبند و دلفریب و دلارام و دلکش است
طوفان زآب خیزد و تا عاشقم بر او
از عشق در دلم همه طوفان آتش است
حسن و جمال و نقش و نگار و بت و بهار
گر دل برند نزد رخش جای هر شش است
کرده است ترکش از دل من تیر غمزگانش
از تیر جرم نیست جنایت ز ترکش است
گرچه زبهر فتنه دل دلربای من
ماه ستاره عارض و حور پری وش است
ندهم به نقش صورت او دل که در دلم
مهر امیر سید عالم منقش است
دل را زعشق دوست ملامت صواب نیست
در جوی عشق بی مژه عاشق آب نیست
جان در تنم به بند دو زلفش مقید است
و اندر تنش لطافت جان مجرد است
(هشیار آن کسی که بود مست جام او
آزاد آن کسی که به عشقش مقید است)
تا آب گل طراوت رخسار او ببرد
اشکم زعشق او چو گلاب مصعد است
تا از نظاره رخ رنگینش مفلسم
شب مونسم نظاره شعری و فرقد است
گر عارضش نظاره کنی صنع ایزدست
آن صنع ایزد آفت دین محمد است
بردند دل ز من رخ و زلفش که عهدشان
با یکدگر به بردن دلها موکد است
اسباب دلستانی و انواع دلبری
با آن رخ مورد و زلف معقد است
اقبال آسمانی و تایید ایزدی
با سید اجل کبیر موید است
گر دل به دام عشق زخوبی دراوفتد
بر هر دلی که عاشق او شد عتاب نیست
رویش نشان زصنعت نقاش چین دهد
رویش نگر همیشه نشانی چنین دهد
زلفین زبس که بر گل و بر یاسمین زند
جان را به تحفه بوی گل و یاسمین دهد
پیش آیدم به راه و دهد بوسه بر زمین
لب پیش اوست بوسه چرا بر زمین دهد
صعب آهنین دل است و نخواهد همی دلش
تا شادیی بدین دل اندوهگین دهد
گویی هرآنکه را بر سیمین دهد خدای
از رغم عاشقانش دل آهنین دهد
یک وعده وصال از او راستی نیافت
ور وعده فراق دهد راستین دهد
از روز وصل او طربی خواستم نداد
آنچ او نداد مدح اجل مجددین دهد
زان روی آبدار در این دیده آب نیست
زان چشم نیم خواب در این چشم خواب نیست
آرام دل ز زلف بی آرام کرده ام
وز نام عشق تحفه ایام کرده ام
در دل مرا نماند ز آرام دل نشان
تا خویشتن نشانه این نام کرده ام
از عشق روی او که همه رنگ سیم از اوست
گویی که رنگ روی ز زر وام کرده ام
تا دل به زلف و عارض و رویش سپرده ام
دل را ز مشک و سیم و سمن دام کرده ام
سالم برون شده است ز هنگام نام عشق
کاری که کرده ام نه به هنگام کرده ام
مردان بسی کنند به ناکام کارها
من دل اسیر عشق به ناکام کرده ام
از دام عاشقی به سلامت برون شوم
تا التجا به عمده اسلام کرده ام
کردم دعا و خواستم از عشق عافیت
عاشق بدان شدم که دعا مستجاب نیست
در عاشقی هر آنکه ملامت کند مرا
بی موجبی غریم غرامت کند مرا
در دام عاشقی نه من افتاده ام نخست
حاسد به عاشقی چه ملامت کند مرا
خرسند گشته ام به سلام از زبان دوست
تا آن سلام جفت سلامت کند مرا
سازم به عشق قامتش از سرو غمگسار
تا سرو از او حکایت قامت کند مرا
با روی دوست روز قیامت خوش آیدم
اندی که وصل خویش کرامت کند مرا
گر بخت را وصال لبش پادشا کند
از دولت قوام امامت کند مرا
سیری نمودن از غم دلبر شکایت است
در شرط عشق لفظ شکایت صواب نیست
گر دل زعشق معدن آفت همی شود
از غایت قبول لطافت همی شود
گر عاشقی زعشق به آفت حذر مکن
هر عاشقی به عشق اضافت همی شود
نزد لبان دوست که غایب شود رقیب
هر شب روان من به ضیافت همی شود
دورم ز یار و از دل من یاد او نه دور
دوری میان ما نه مسافت همی شود
هر دل که صید عشق نگردد ظرفیت نیست
دل صید عاشقی زظرافت همی شود
گر خون شود زانده دل اشک عاشقان
از بیم هجر و زحمت آفت همی شود
ور در شود به وقت سخن لفظ مادحان
از مدحت نظام خلافت همی شود
طیره مشو که سخت خراب آمده است دوست
کردار او چو نرگس مستش خراب نیست
در دهانش طعنه همی بر صدف زند
خوبی همی به صورت خوبش صلف زند
تا کرده ام زدل صدف در عشق او
روزی هزار تیر بلا بر صدف زند
گشته است جان من هدف تیر غمزگانش
یک تیر نیست کان نه همی بر هدف زند
هر روز بامداد چو سر برکند زخواب
پیش جمال او سپه فتنه صف زند
وز شادی نظاره رویش بر آسمان
خورشید پای کوبد و ناهید دف زند
لافی زنم به هر نفسی به جهانیان
گر با من آن صنم نفسی از لطف زند
من لاف از آن نفس زنم و نفس ناطقه
لاف از جمال عترت و فخر شرف زند
مخمور گردد آنکه به مستی خورد شراب
مخمور هست چشمش و مست شراب نیست
گر عاشقی نه مایه آفات باشدی
عاشق شدن مرا زمهمات باشدی
گر در میانه طعنه بدگوی نیستی
جان مرا به عشق مباهات باشدی
معشوق من مخالف من نیستی به عشق
گر عشق را به عشق مکافات باشدی
دل را سعادتی است مناجات دلبران
ای کاشکی که وجه مناجات باشدی
باشنده شد به کوی خرابات یار من
ای کاشکی به کوی مراعات باشدی
گر جان من ز عشق بی آرام نیستی
آرام من به کوی خرابات باشدی
گر دامن وصال به دست آیدی مرا
از جود و جاه سید سادات باشدی
دل ضد دلبر است که ایام وصل را
از دل شتاب هست و زدلبر شتاب نیست
گر چه زبند بندگی آزاد بوده ام
در بند عشق ترک پری زاد بوده ام
امروز بنده کرد مرا زلف و بند او
از وی مرا چه فایده کآزاد بوده ام
از چشم خویش و صورت نقش خیال دوست
هر شب حریف دجله بغداد بوده ام
وز یاد چشم و زلف و خطش در سراب هجر
با نرگس و بنفشه و شمشاد بوده ام
بوده است یاد من دل او را که عمرها
از عشق او به ناله و فریاد بوده ام
قوت دلم که دم نزند جزد به یاد او
آن بس کند که بر دل او یاد بوده ام
گر هیچ وقت شاد نبودم زوصل او
از جود صدر موسویان شاد بوده ام
اندیشه از عذاب فراق است بر دلم
دل را بتر زفرقت دلبر عذاب نیست
خرم به روی عشق شود روزگار دل
سودای عشق یار همه روز کار دل
جز روی نیکوان نبود اختیار چشم
جز عشق دلبران نبود اختیار دل
دل را به داغ عشق ملامت مکن که هست
حسن از شمار الله و عشق از شمار دل
از دوست با دو گونه بهارم که آمدست
رویش بهار دیده و عشقش بهار دل
او دوستدار دل شد و من دوستدار او
من دوستدار او به و او دوستدار دل
دل عشق او نهاد مرا در میان جان
دلبر چرا نهاد مرا بر کنار دل
گر خرم از دل است همه روزگار عشق
خرم زصدر شرق شود روزگار دل
گر روشن آفتاب کند روی روز را
بی روی دوست روز مرا آفتاب نیست
ای من نهاده مهر تو را در میان جان
دارم هزار گونه زعشقت زیان جان
ای تو نهاده مهر مرابر کران دل
جز من زیان جان که نهد در میان جان
تا بی توام زجان تن من بی خبر شده است
درجان تو بوده ای زکه پرسم نشان جان
راز نهان جان مرا آشکاره کن
دانی زخلق جز تو نداند نهان جان
جانا ز جان به هجر تو محروم گشته ام
تاوان جان بده که تویی در ضمان جان
در جان من به غمزه چشمت بلا میار
تا هم بیان چشم کنم هم بیان جان
دیدار اختیار امام است چشم چشم
گفتار افتخار انام است جان جان
ای چشم و جان منور و خرم به روی تو
در جام عشق تا تو نباشی شراب نیست
جان و دلی و نام تو جانان نهاده ام
این داغ بین که بر دل و بر جان نهاده ام
جانا به جان تو که طمع برگرفته ام
از جان و دل که نام تو جانان نهاده ام
از بهر قاصدت که به جانم طمع کنی
دیده به راه و گوش به فرمان نهاده ام
مهر تو را که خازن خوبی جمال توست
در سینه چون خزینه آسان نهاده ام
مهمان من بیا که من از حکم عاشقی
بر شرط تحفه هدیه مهمان نهاده ام
از کان و بحر دیده و دل، هدیه تو را
یاقوت و لعل و لولو و مرجان نهاده ام
صد گنج در زبحر سخن در ضمیر خویش
از مدحت رئیس خراسان نهاده ام
عشق تو گر ولایت صبرم خراب کرد
در دل مرا ولایت عشقت خراب نیست
از صورت تو مسند خوبی جمال یافت
وز قامت توباغ ملاحت نهال یافت
هرک او مرا زحور بهشتی سوال کرد
چون صورت تو دید جواب سوال یافت
خورشید را نبود به تابندگی همال
درکوی تو ز تابش رویت همال یافت
جانم که از حرارت عشق تو تشنه بود
از خدمت خیال تو آب زلال یافت
اندر خیال تو که زیارت کند مرا
اندر لباس دل بدل تن خیال یافت
جانا تویی که یافته باشد بقای جان
آن کس که با جمال تو روزی وصال یافت
سقف فلک زنور جمال تو نور یافت
فرق شرف زتاج معالی جمال یافت
گر دل همی ز آتش عشقت شود کباب
زلفت چرا بر آتش رویت کباب نیست
گر روی تو به رنگ می صاف نیستی
وصفش عیار خاطر وصاف نیستی
زلفت زبوسه دادن لب مست کی شدی
گر در لب تو بوی می صاف نیستی
در وصف با پریت برابر نهادمی
گر در میان تفاوت اوصاف نیستی
صرف جمال تو زپری دل نداندی
گر دیده با جمال تو صراف نیستی
چون حلقه زره نشدی بر دلم جهان
گر عشق آن دو زلف زره باف نیستی
خورشید اگر نظیر تو بودی به نیکویی
از نیکویی زبان تو بر لاف نیستی
مه را به ظلم جنس تو خواندی سپهر اگر
عدل جلال جمله اشراف نیستی
جام شراب وصل تو حاصل کجا شود
کاندر طریق صحبت تو جز سراب نیست
جانا لب تو باز گرفته است راتبم
از دو لبت به راتب یک بوسه راغبم
در فتنه تو بسته بند حوادثم
وز غمزه تو خسته تیر نوایبم
زلف تو پیش روی سیه پوش حاجب است
آزرده ام که بار ندادست حاجبم
از لاغری که هستم اگر چند حاضرم
ایدون گمان بری که زپیش تو غایبم
چون غایب است روی چو خورشید تو زمن
از آب دیده گان فلک پر کواکبم
گنجی عجایب است تو را در جمال روی
تا من به دیده فتنه گنج عجایبم
نشر مناقب است مرا بر زبان خلق
تا مدح گوی صدر جهان ذوالمناقبم
گر زلف تو نه خلق خداوند شد چرا
در هیچ نافه خوشتر از آن مشک ناب نیست
خواندم زروی حرمت و تمکین بیشمار
او را رضی ملوک و سلاطین روزگار
آن رکن و قطب دولت و ملت که مقتداست
در ملت پیمبر و در دین کردگار
عالم علی که همچو علی خصم شرع را
کلکش نمود سیرت و آیین ذوالفقار
آن افتخار جمله عالم که مدح او
در لفظ عالم است به تلقین افتخار
بر مشتری رسیده به تایید ایزدی
از آسمان گذشته به تمکین شهریار
زیر سر مراد دل او نهاده اند
این اختران برشده بالین اختیار
از چرخ برگذشت به وقت دعای او
زآوازهای برشده آمین صد هزار
صدری که مجتبای خلیفه است خلق را
با امنش از خلاف جهان اضطراب نیست
رونق به فر دولت او یافت حالها
ورنی نبود حال جهان بی محالها
خوبی نداشت حال جهان بی وجود او
بی روی خوب خوب نباشند حالها
سودای مهتران همه در حفظ مالهاست
سودای طبع او همه در بذل مالها
آنک نشاند دست کریمی و جود او
زان مالها به باغ بزرگی نهالها
از بس که بی سوال کفش مالها دهد
آسوده اند اهل امید از سوالها
یک تن زجان طبع نخیزد چنو مگر
بعد از مقدمات قرانها و حالها
از خاک و سنگ تابش و تاثیر آفتاب
زر و گهر کنند ولیکن به سالها
خوشتر زعهد او که فلک زیر عهد او
ایام وصل دلبر و عهد شباب نیست
اوقات زایران همه میمون شد از لقاش
الفاظ شاعران همه موزون شد از ثناش
معلوم شد که نیک عزیزست جرم زر
زیرا به زر بود همه آفاق را عطاش
گربه ز زر به نزد کفش جوهریستی
آن بخشدی به شاعر و زایر کف سخاش
نزدیک او عزیزتر از مدح، چیز نیست
زان می دهد عزیزترین چیز در بهاش
اقبال جمله اهل زمین است عمر او
یارب زآسمان همه اقبال کن قضاش
در آل مصطفاش به حرمت نظیر نیست
یارب بزرگ هر دو جهان کن چو مصطفاش
از عرق مرتضا به سخاوت چنو نخاست
یارب بده سیاست شمشیر مرتضاش
جان جلالت است و چو جان پایدار باد
به زین مرا دعا و مر او را خطاب نیست
ادیب صابر : ترکیبات
شمارهٔ ۳
باحسن باغ و فر بهار و جمال گل
نیکوست حال ما که نکو باد حال گل
پر نقش آزری شد و پر صورت پری
باغ از بهار خرم و چشم از جمال گل
گل بوی و باده نوش به دیدار گل که هست
امروز روز باده و امسال سال گل
با گل نشین و نغمه بلبل سماع کن
پیش از رحیل بلبل و پیش از زوال گل
با وصل گل نبید چو گل خور که ناگهان
ما را ز گل فراق نماید ملال گل
چون بزم پادشا شد و چون روضه بهشت
شاخ از نوای بلبل و باغ از وصال گل
گویی همی به باغ خداوند مجددین
رضوان به دست خویش نشاند نهال گل
اکنون همه ولایت گل عندلیب راست
گر در جهان غمی است غراب غریب راست
گر فاش کرد راز من آواز عندلیب
گل نیز فاش کرد همه راز عندلیب
چون عندلیب ناله کنم بر فراق یار
وقت سحر که بشنوم آواز عندلیب
پرواز جان من همه تا نزد دلبر است
تا نزد گل بود همه پرواز عندلیب
جان را رواست گر بکشد بار عشق دوست
گل را سزاست گر بکشد ناز عندلیب
با دل خوش است نعمت دیدار دلربای
با گل نکوست نغمه دمساز عندلیب
ملک چمن که زاغ خزانی گرفته بود
بستد بهار و داد همه باز عندلیب
گر مدح صدر موسویان عندلیب خواند
اینک بدین سخن منم انباز عندلیب
فرخنده گشت طالع باغ از بهار نو
وقت بهار ناز فزاید نگار تو
مرغان همی زنند همه شب نوای باغ
آن به که قصد باده کنی در هوای باغ
از خرمی که روضه باغ است ننگرد
رضوان همی به روضه خویش از رضای باغ
با باغ و سبزه قصد قدح کن که در بهار
جان راست میل سبزه و دل راست رای باغ
چون روی دوست شد چمن باغ دلگشای
بگشای دل بر این چمن دلگشای باغ
هر گوشه ای ز باغ بهشتی است آشکار
اکنون کسی بهشت نخواهد به جای باغ
گاهی اسیر گوشم و گاهی اسیر چشم
این از برای بلبل و آن از برای باغ
بلبل چو میل سید مشرق به باغ دید
دادن گرفت داد سخن در ثنای باغ
قیمت به باغ، قامت گوژ بنفشه راست
هرگز مباد قامت گوژ بنفشه راست
از رعد گوشها همه پر بانگ و مشعله است
وز برق چشم ها همه پر شمع و مشعله است
وز بادها که بر سر گلها همی زند
لرزنده شاخها چو زمین وقت زلزله است
وان ژاله ها به هم شده بر روی لاله ها
گویی که روی لاله ز ژاله پر آبله است
و اندر هوا زقطره باران قطارها
گویی زدر طویله و از سیم سلسله است
وز دیدن طرایف اطراف بوستان
وقت نظاره مردم یکدل چو ده دله است
بلبل همی به جام گل و لاله می خورد
جام آر و بلبله که گه جام و بلبله است
تا روی صدر شرق نبینم به کام دل
از دل مرا شکایت و از گل مرا گله است
قمری و فاخته که نوا برکشیده اند
گویی ز دوست شربت هجران چشیده اند
روی زمین ز سبزه و گل پر نگارهاست
وز چشم ابر بر سر هر دو نثارهاست
ناخورده هیچ باده و نابوده هیچ مست
در چشم های نرگس مسکین خمارهاست
گویی که صد هزار چراغ است و مشعله
از بس فروغ لاله که در لاله زارهاست
در رنگ و بوی همچو بنفشه ست آب جوی
از زحمت بنفشه که بر جویبارهاست
چون زلف یار باد صبا را نسیم هاست
چون روی دوست طرف چمن را نگارهاست
گر فخر روزگار به نوروز خرم است
این روزگار فخر همه روزگارهاست
زان دل به روزگار ندادم که با دلم
از بهر مدح عمده اسلام کارهاست
آن دلبری که دیده نرگس همی کند
از عشق و دل توانگر و مفلس همی کند
باد صبا چو قصد گل افشان کند همی
از خاک تیره در درفشان کند همی
خورشیدوار قطره باران ز خاک و سنگ
زر عیار و لعل بدخشان کند همی
جمشیدوار ابر بهاری بر اسب باد
گرد هوا برآید و جولان کند همی
نقاش قندهار ز نوک قلم نکرد
این نقش ها که قطره باران کند همی
در تن ز باده جان دگر کن که هر شبی
باد بهار در تن گل جان کند همی
گر قصد دل نسیم سر زلف دوست کرد
از دلبری نسیم صبا آن کند همی
ابر سخی حدیث و حکایت به بذل وبر
از مجلس رئیس خراسان کند همی
اکنون سزد که مل همه بر روی گل خوری
بر شاخ گل شکفته به آید که مل خوری
این ناله ها که بلبل عاشق همی کند
بر حال عاشقان همه لایق همی کند
آن کس که دل نداد به یار بنفشه زلف
زلف بنفشه فتنه و عاشق همی کند
برگ گل دو رویه همه روزه بی نفاق
وصف دل و زبان منافق همی کند
ساقی کز آب جام و زآتش نبید ساخت
اضداد را چگونه موافق همی کند
جانی است می که خاصیت او جماد را
چون جان به جنبش آرد و ناطق همی کند
عشق است نوبهار نوآیین که عشق وار
اهل صلاح را همه فاسق همی کند
چون همت قوام امامت به جای من
دفع نیاز و نفع خلایق همی کند
تا ممکن است باده خور اکنون و عشق باز
واجب کند که هیچ نیابی ز عشق باز
پیوسته گشت سوی دل من پیام عشق
پیوسته باد خطبه دلها به نام عشق
گل بشکفد چو سوی گل آید پیام ابر
دل بشکفد چو سوی دل آید پیام عشق
ما را سلام عشق رسانید نوبهار
بر لفظ نوبهار به آید سلام عشق
دل بود و بس که در بر ما فام عشق داشت
دیدیم روی دلبر و دادیم فام عشق
بر هیچ طبع نام لطافت درست نیست
بی نام عشق و عاشقی ای من غلام عشق
چون مر مرا به عشق ملامت رسد مقیم
تنها نه ایستاده منم در مقام عشق
از دام عشق هیچ دلی بی نصیب نیست
گویی عطایی تاج معالی است دام عشق
جان را خوش است در غم جانان گداختن
در عشق سوختن به و با عشق ساختن
باغ از بهار حرمت بیت الحرم گرفت
سبزه ز لاله رتبت باغ ارم گرفت
پشت بنفشه از غم پیری به خم بماند
گویی که عشق و مفلسی او را به هم گرفت
چون نقش باغ دید قلم کرد دست خویش
آنکو به نقش کردن دیبا قلم گرفت
نقاش باد و خاک چنین نقش کم نگاشت
صیاد حس و عقل چنین صید کم گرفت
از خانه رخت سوی چمن بر که روح را
خانه چو دام گشت زکاشانه دم گرفت
روی زمین ز دیده ابر و هوای دل
چون چشم عاشقان جفا دیده نم گرفت
شاخ شجر ز گوهر و یاقوت و سیم و زر
چون پشت سایلان خداوند خم گرفت
صدر زمانه سید سادات روزگار
ما را حمایت از همه آفات روزگار
این عالی اختران که بر این چرخ اخضرند
اندر علو عیال علی بن جعفرند
چندین هزار سال به چندین هزار چشم
مثلش ندیده اند ز چندین که بنگرند
اخلاق او چو عقل همی منفعت دهند
الفاظ او چو علم همی روح پرورند
حرص و طمع که سیری ایشان عجایب است
سیری همی ز مایده جود او برند
دهر و فلک که سخره نگردند خلق را
چون بندگان اشارت او را مسخرند
با نام و کنیتش دل امت بیارمید
زیراکه یادگار وصی و پیمبرند
تا ملت پیامبر و تا نام حیدرست
با حرمت پیامبر و با قدر حیدرند
آن منتخب زنسبت پیغمبر خدای
آن محترم به سان پیامبر بر خدای
صدری که بی خلاف نظام خلافت است
ارزاق خلق را به کف او اضافت است
آنجا که صدر عالی و قدر رفیع اوست
خود بی خلاف خدمت او چون خلافت است
خلق زمین موافقت او گزیده اند
از بس که در مخالفتش رنج و آفت است
چون بحر بی کران هنرش را کناره نیست
چون باد صبحدم سخنش را لطافت است
کیوان که پیش خدمت رایش نمی رسد
از کبر نیست بلکه ز بعد مسافت است
گر در سکون به وزن زمین است حلم او
او را زمین مخوان که زمین را کثافت است
ور چند جود دمان کم ز جود اوست
بحرش مخوان که بحر دمان را مخالفت است
هم مصطفا نسب شد و هم مرتضا حسب
جز مرتضا حسب نبود مصطفی نسب
گر نه به گوهر از نسب مصطفاستی
چون مصطفا حلم و حیاش از کجاستی
او را به روز خشم و رضا چون نگه کنی
گویی درست و راست علی مرتضاستی
گر پادشاه ملک خرد نیستی دلش
کی اختیار ملک چنین پادشاستی
ور بخت نیک نیک نبودی به نام او
سلطان سلاح و ساز مرصع نخواستی
در حرمت و مثابت و مقدار و منزلت
گویی یکی زطایفه انبیاستی
کس نیست مثل او به درستی و راستی
گر راست گفتنی است بگوییم راستی
مخلوق را بقای ابد گر بشایدی
تا نفخ صور دولت او را بقاستی
کوتاه باد دست فنا از بقای او
خالی مباد مسند و صدر از لقای او
اول سیاست است که شرط ریاست است
او را ریاستی است که یکسر سیاست است
این حل و عقد و منع و عطا و قبول و رد
نی از سیاست است که شرط ریاست است
صدر ریاست ار به کیاست توان گرفت
اینک ریاستی که سراسر کیاست است
آمد نگاه بان ریاست فراستش
آری نگاه بان ریاست فراست است
از شهریار حشمت او را معونت است
وز کردگار حرمت او را حراست است
ای ابر بدره بخش که در ابر قطره بخش
آنجا که بر و بذل توباشد خساست است
دشمنت را نماز روا نیست زانکه هست
در نعمت تو کافر و کافران نجاست است
تا من ثنای تو به عبارت همی دهم
گویی که در و مشک به غارت همی دهم
چون آب و آتش است گه صلح و جنگ را
چون باد و خاک روز شتاب و درنگ را
کلک تو در مصاف کفایت اسیر کرد
شمشیر آب داده و تیر خدنگ را
کس چون تو پرورش ندهد دین و داد را
کس چون تو تربیت نکند نام و ننگ را
شیری است حشمت تو که پیش حضور او
در سر مجال کبر نماند پلنگ را
خورشید روشنی که به تاثیر رای تو
یاقوت آبدار توان کرد سنگ را
صعوده به قوت تو بگیرد عقاب را
ماهی به حشمت تو بمالد نهنگ را
اندر زمانه جود تو تنگی رها نکرد
بیم است از این سخن دهن و چشم تنگ را
آرایش زمین و زمان روی و رای توست
اندر جهان هر آنچه به است آن برای توست
تا باد و خاک و آتش و آب است در جهان
تا آفتاب و ماه بتابند بر جهان
تا هست پر روایت علم علی زمین
تا هست پر حکایت عدل عمر جهان
تا گردد از تجارب گیتی فزون خرد
تا یابد از کواکب گردون اثر جهان
آثار بی کرانه تو را باد در زمین
اقبال جاودانه تورا باد در جهان
بردار حظ لذت و عیش و طرب ز عمر
بگذار در بزرگی و جاه و خطر جهان
کرده تو را بر آنچه تو خواهی قرین قضا
داده تو را بر آنچه تو خواهی ظفر جهان
عز تو را ز تیر تبدل زره فلک
حال تو را ز تیغ تغیر سپر جهان
جاه تو از نوایب گیتی امان ما
جان تو در امان و فدای تو جان ما
نیکوست حال ما که نکو باد حال گل
پر نقش آزری شد و پر صورت پری
باغ از بهار خرم و چشم از جمال گل
گل بوی و باده نوش به دیدار گل که هست
امروز روز باده و امسال سال گل
با گل نشین و نغمه بلبل سماع کن
پیش از رحیل بلبل و پیش از زوال گل
با وصل گل نبید چو گل خور که ناگهان
ما را ز گل فراق نماید ملال گل
چون بزم پادشا شد و چون روضه بهشت
شاخ از نوای بلبل و باغ از وصال گل
گویی همی به باغ خداوند مجددین
رضوان به دست خویش نشاند نهال گل
اکنون همه ولایت گل عندلیب راست
گر در جهان غمی است غراب غریب راست
گر فاش کرد راز من آواز عندلیب
گل نیز فاش کرد همه راز عندلیب
چون عندلیب ناله کنم بر فراق یار
وقت سحر که بشنوم آواز عندلیب
پرواز جان من همه تا نزد دلبر است
تا نزد گل بود همه پرواز عندلیب
جان را رواست گر بکشد بار عشق دوست
گل را سزاست گر بکشد ناز عندلیب
با دل خوش است نعمت دیدار دلربای
با گل نکوست نغمه دمساز عندلیب
ملک چمن که زاغ خزانی گرفته بود
بستد بهار و داد همه باز عندلیب
گر مدح صدر موسویان عندلیب خواند
اینک بدین سخن منم انباز عندلیب
فرخنده گشت طالع باغ از بهار نو
وقت بهار ناز فزاید نگار تو
مرغان همی زنند همه شب نوای باغ
آن به که قصد باده کنی در هوای باغ
از خرمی که روضه باغ است ننگرد
رضوان همی به روضه خویش از رضای باغ
با باغ و سبزه قصد قدح کن که در بهار
جان راست میل سبزه و دل راست رای باغ
چون روی دوست شد چمن باغ دلگشای
بگشای دل بر این چمن دلگشای باغ
هر گوشه ای ز باغ بهشتی است آشکار
اکنون کسی بهشت نخواهد به جای باغ
گاهی اسیر گوشم و گاهی اسیر چشم
این از برای بلبل و آن از برای باغ
بلبل چو میل سید مشرق به باغ دید
دادن گرفت داد سخن در ثنای باغ
قیمت به باغ، قامت گوژ بنفشه راست
هرگز مباد قامت گوژ بنفشه راست
از رعد گوشها همه پر بانگ و مشعله است
وز برق چشم ها همه پر شمع و مشعله است
وز بادها که بر سر گلها همی زند
لرزنده شاخها چو زمین وقت زلزله است
وان ژاله ها به هم شده بر روی لاله ها
گویی که روی لاله ز ژاله پر آبله است
و اندر هوا زقطره باران قطارها
گویی زدر طویله و از سیم سلسله است
وز دیدن طرایف اطراف بوستان
وقت نظاره مردم یکدل چو ده دله است
بلبل همی به جام گل و لاله می خورد
جام آر و بلبله که گه جام و بلبله است
تا روی صدر شرق نبینم به کام دل
از دل مرا شکایت و از گل مرا گله است
قمری و فاخته که نوا برکشیده اند
گویی ز دوست شربت هجران چشیده اند
روی زمین ز سبزه و گل پر نگارهاست
وز چشم ابر بر سر هر دو نثارهاست
ناخورده هیچ باده و نابوده هیچ مست
در چشم های نرگس مسکین خمارهاست
گویی که صد هزار چراغ است و مشعله
از بس فروغ لاله که در لاله زارهاست
در رنگ و بوی همچو بنفشه ست آب جوی
از زحمت بنفشه که بر جویبارهاست
چون زلف یار باد صبا را نسیم هاست
چون روی دوست طرف چمن را نگارهاست
گر فخر روزگار به نوروز خرم است
این روزگار فخر همه روزگارهاست
زان دل به روزگار ندادم که با دلم
از بهر مدح عمده اسلام کارهاست
آن دلبری که دیده نرگس همی کند
از عشق و دل توانگر و مفلس همی کند
باد صبا چو قصد گل افشان کند همی
از خاک تیره در درفشان کند همی
خورشیدوار قطره باران ز خاک و سنگ
زر عیار و لعل بدخشان کند همی
جمشیدوار ابر بهاری بر اسب باد
گرد هوا برآید و جولان کند همی
نقاش قندهار ز نوک قلم نکرد
این نقش ها که قطره باران کند همی
در تن ز باده جان دگر کن که هر شبی
باد بهار در تن گل جان کند همی
گر قصد دل نسیم سر زلف دوست کرد
از دلبری نسیم صبا آن کند همی
ابر سخی حدیث و حکایت به بذل وبر
از مجلس رئیس خراسان کند همی
اکنون سزد که مل همه بر روی گل خوری
بر شاخ گل شکفته به آید که مل خوری
این ناله ها که بلبل عاشق همی کند
بر حال عاشقان همه لایق همی کند
آن کس که دل نداد به یار بنفشه زلف
زلف بنفشه فتنه و عاشق همی کند
برگ گل دو رویه همه روزه بی نفاق
وصف دل و زبان منافق همی کند
ساقی کز آب جام و زآتش نبید ساخت
اضداد را چگونه موافق همی کند
جانی است می که خاصیت او جماد را
چون جان به جنبش آرد و ناطق همی کند
عشق است نوبهار نوآیین که عشق وار
اهل صلاح را همه فاسق همی کند
چون همت قوام امامت به جای من
دفع نیاز و نفع خلایق همی کند
تا ممکن است باده خور اکنون و عشق باز
واجب کند که هیچ نیابی ز عشق باز
پیوسته گشت سوی دل من پیام عشق
پیوسته باد خطبه دلها به نام عشق
گل بشکفد چو سوی گل آید پیام ابر
دل بشکفد چو سوی دل آید پیام عشق
ما را سلام عشق رسانید نوبهار
بر لفظ نوبهار به آید سلام عشق
دل بود و بس که در بر ما فام عشق داشت
دیدیم روی دلبر و دادیم فام عشق
بر هیچ طبع نام لطافت درست نیست
بی نام عشق و عاشقی ای من غلام عشق
چون مر مرا به عشق ملامت رسد مقیم
تنها نه ایستاده منم در مقام عشق
از دام عشق هیچ دلی بی نصیب نیست
گویی عطایی تاج معالی است دام عشق
جان را خوش است در غم جانان گداختن
در عشق سوختن به و با عشق ساختن
باغ از بهار حرمت بیت الحرم گرفت
سبزه ز لاله رتبت باغ ارم گرفت
پشت بنفشه از غم پیری به خم بماند
گویی که عشق و مفلسی او را به هم گرفت
چون نقش باغ دید قلم کرد دست خویش
آنکو به نقش کردن دیبا قلم گرفت
نقاش باد و خاک چنین نقش کم نگاشت
صیاد حس و عقل چنین صید کم گرفت
از خانه رخت سوی چمن بر که روح را
خانه چو دام گشت زکاشانه دم گرفت
روی زمین ز دیده ابر و هوای دل
چون چشم عاشقان جفا دیده نم گرفت
شاخ شجر ز گوهر و یاقوت و سیم و زر
چون پشت سایلان خداوند خم گرفت
صدر زمانه سید سادات روزگار
ما را حمایت از همه آفات روزگار
این عالی اختران که بر این چرخ اخضرند
اندر علو عیال علی بن جعفرند
چندین هزار سال به چندین هزار چشم
مثلش ندیده اند ز چندین که بنگرند
اخلاق او چو عقل همی منفعت دهند
الفاظ او چو علم همی روح پرورند
حرص و طمع که سیری ایشان عجایب است
سیری همی ز مایده جود او برند
دهر و فلک که سخره نگردند خلق را
چون بندگان اشارت او را مسخرند
با نام و کنیتش دل امت بیارمید
زیراکه یادگار وصی و پیمبرند
تا ملت پیامبر و تا نام حیدرست
با حرمت پیامبر و با قدر حیدرند
آن منتخب زنسبت پیغمبر خدای
آن محترم به سان پیامبر بر خدای
صدری که بی خلاف نظام خلافت است
ارزاق خلق را به کف او اضافت است
آنجا که صدر عالی و قدر رفیع اوست
خود بی خلاف خدمت او چون خلافت است
خلق زمین موافقت او گزیده اند
از بس که در مخالفتش رنج و آفت است
چون بحر بی کران هنرش را کناره نیست
چون باد صبحدم سخنش را لطافت است
کیوان که پیش خدمت رایش نمی رسد
از کبر نیست بلکه ز بعد مسافت است
گر در سکون به وزن زمین است حلم او
او را زمین مخوان که زمین را کثافت است
ور چند جود دمان کم ز جود اوست
بحرش مخوان که بحر دمان را مخالفت است
هم مصطفا نسب شد و هم مرتضا حسب
جز مرتضا حسب نبود مصطفی نسب
گر نه به گوهر از نسب مصطفاستی
چون مصطفا حلم و حیاش از کجاستی
او را به روز خشم و رضا چون نگه کنی
گویی درست و راست علی مرتضاستی
گر پادشاه ملک خرد نیستی دلش
کی اختیار ملک چنین پادشاستی
ور بخت نیک نیک نبودی به نام او
سلطان سلاح و ساز مرصع نخواستی
در حرمت و مثابت و مقدار و منزلت
گویی یکی زطایفه انبیاستی
کس نیست مثل او به درستی و راستی
گر راست گفتنی است بگوییم راستی
مخلوق را بقای ابد گر بشایدی
تا نفخ صور دولت او را بقاستی
کوتاه باد دست فنا از بقای او
خالی مباد مسند و صدر از لقای او
اول سیاست است که شرط ریاست است
او را ریاستی است که یکسر سیاست است
این حل و عقد و منع و عطا و قبول و رد
نی از سیاست است که شرط ریاست است
صدر ریاست ار به کیاست توان گرفت
اینک ریاستی که سراسر کیاست است
آمد نگاه بان ریاست فراستش
آری نگاه بان ریاست فراست است
از شهریار حشمت او را معونت است
وز کردگار حرمت او را حراست است
ای ابر بدره بخش که در ابر قطره بخش
آنجا که بر و بذل توباشد خساست است
دشمنت را نماز روا نیست زانکه هست
در نعمت تو کافر و کافران نجاست است
تا من ثنای تو به عبارت همی دهم
گویی که در و مشک به غارت همی دهم
چون آب و آتش است گه صلح و جنگ را
چون باد و خاک روز شتاب و درنگ را
کلک تو در مصاف کفایت اسیر کرد
شمشیر آب داده و تیر خدنگ را
کس چون تو پرورش ندهد دین و داد را
کس چون تو تربیت نکند نام و ننگ را
شیری است حشمت تو که پیش حضور او
در سر مجال کبر نماند پلنگ را
خورشید روشنی که به تاثیر رای تو
یاقوت آبدار توان کرد سنگ را
صعوده به قوت تو بگیرد عقاب را
ماهی به حشمت تو بمالد نهنگ را
اندر زمانه جود تو تنگی رها نکرد
بیم است از این سخن دهن و چشم تنگ را
آرایش زمین و زمان روی و رای توست
اندر جهان هر آنچه به است آن برای توست
تا باد و خاک و آتش و آب است در جهان
تا آفتاب و ماه بتابند بر جهان
تا هست پر روایت علم علی زمین
تا هست پر حکایت عدل عمر جهان
تا گردد از تجارب گیتی فزون خرد
تا یابد از کواکب گردون اثر جهان
آثار بی کرانه تو را باد در زمین
اقبال جاودانه تورا باد در جهان
بردار حظ لذت و عیش و طرب ز عمر
بگذار در بزرگی و جاه و خطر جهان
کرده تو را بر آنچه تو خواهی قرین قضا
داده تو را بر آنچه تو خواهی ظفر جهان
عز تو را ز تیر تبدل زره فلک
حال تو را ز تیغ تغیر سپر جهان
جاه تو از نوایب گیتی امان ما
جان تو در امان و فدای تو جان ما
ادیب صابر : ترکیبات
شمارهٔ ۴
ابر فروردین فرو شوید همی رخسار گل
وقت دیدار گل آمد حبذا دیدار گل
خرما روزا که ما را تازه و روشن شده ست
عشق با دیدار باغ و دیده با رخسار گل
گر ز شادی روی ما چون گل نباشد عیب چیست
باده چون گل به دست و پیش ما انبار گل
ای به رنگ خوب و بوی خوش دماغ و دیده را
آشکارا کرده روی و زلف تو، اسرار گل
گل همی بازار جوید بر گل رخسار تو
از تو آزاری است گل را تا چنین شد کار گل
خیز بر گل عرضه کن جانا گل رخسار خویش
تا سراسر بشکنی بر گل همی بازار گل
نی مکن کان گل ز باغ مجد دین آورده اند
از پی آزار خود چندین مجو آزار گل
عاشقان را نرگس و گل عاشقی تلقین کنند
زانکه وصف چشم و رخسار بتان چین کنند
خیز تا با دوستان در بوستان منزل کنیم
تن زدل در رنج ماند خویشتن بی دل کنیم
این شب و روز ای پسر یکبارگی بی حاصلند
ما ازین بی حاصلان سرمایه ای حاصل کنیم
هر غمی کان بر دل بیچاره آورده است چرخ
می به کف گیریم و آن را یک به یک زایل کنیم
عاشقان را منزل اندر میکده خوشتر بود
پس بیا تا ما وطن در خوشترین منزل کنیم
انده بیهوده خوردن کار هشیاران بود
ما به جام یک منی این رسم را باطل کنیم
ور حریفان وقت مستی رای در رفتن زنند
ما همان ساعت زمین از خون دیده گل کنیم
ور شراب مستی اندر دست ما تیغی نهد
دشمنان عمده الاسلام را بسمل کنیم
عیش من تلخ است بی تو ور بخواهد یک زمان
دو لب شیرین تو تلخ مرا شیرین کنند
چند باشی روز و شب دل سوز و بدساز ای پسر
فام شادی توز و اسب بی غمی تاز ای پسر
دلربای ماه رویی، روی و طبع و جنگ و چنگ
بازدار و خوش کن و بگذار و بنواز ای پسر
بر همه یاران به چهره، بر همه خوبان به قد
روی و سر چون سرو و گل بفروز و بفراز ای پسر
آتش و آبی که گه سوزنده، گه سازنده ای
کار کار توست شو می سوز و می ساز ای پسر
طره ای داری چو زر و سیم طرار ای صنم
غمزه ای داری چو مشک و عشق غماز ای پسر
لاجرم پنهان نماند با لب و با روی تو
یک شبم یک بوسه و یک روز یک راز ای پسر
همچو از جود جمال العتره سایر گشته بود
از من و تو در زمانه نام و آواز ای پسر
عارضی داری که بر وی همچو من عاشق شوند
گر ز حسن او حکایت پیش حورالعین کنند
نیکویی در بوستان تا برچه آیین آمده است
چون نگار قندهار و صورت چین آمده است
بوستان گویی بهشت آمد که با دیدار او
شادمان گشته است در وی هر که غمگین آمده است
نوبت رود و سرود و سبزه و باغ آمده است
روزگار رامش و راح و ریاحین آمده است
باغ پنداری که نسرین است و بر نسرین مگر
ز آسمان نسرین به خدمت پیش نسرین آمده است
لاله پیش گل بپای و روی در خونابه غرق
راست پنداری که خسرو پیش شیرین آمده است
از فروغ گونه گونه گل زمین چون آسمان
پر سهیل و مشتری و ماه و پروین آمده است
نوبهار ا بهر خدمت در نکوتر زینتی
پیش باغ و بزم صدر الموسویین آمده است
باغ پیش روی خوبان بی تو بی تمکین شده است
ساعتی در باغ شو تا باغ را تمکین کنند
گر تو پنداری که فصلی به زنیسان هست نیست
هیچ وقتی عیش و عشرت را بدین سان هست نیست
یا به صنعت هیچ استادی و نقاشی دگر
چون هوای نوبهار و ابر نیسان هست نیست
با چنین خوبان که بر طرف چمن گرد آمدند
مثل ایشان در همه تاتار و کاشان هست نیست
ور گمان افتد که چون رخسار باغ و نقش باد
در صناعت هیچ دیبا هیچ کمسان هست نیست
این چنین کاندر ثنای گل نوای بلبل است
در ثنای آل غسان شعر حسان هست نیست
ور بر اندیشی که چندین خرمی کاین فصل راست
وصف آن بر خاطر و اندیشه آسان هست نیست
ور چنان دانی که صدری در خراسان و عراق
چون رئیس و سید شرق و خراسان هست نیست
ای صنم روی تو را آن فخر بس باشد کز او
شاعران تشبیب های مدح مجدالدین کنند
اختیار اهل بیت و افتخار روزگار
خدمت او از بزرگان اختیار روزگار
قاصر است از خاک پای او علو آسمان
عاجز است از جود دست او یسار روزگار
اوست در دیوان نظم و نثر سحبان سخن
اوست در میدان مردی از کبار روزگار
عرضش از عرق پیامبر یادگار مردمان
کلکش از شمشیر حیدر یادگار روزگار
راست گویی جز برای خدمت و دیدار او
تا بدین غایت نبوده است انتظار روزگار
من غلام روزگارم کاین چنین فرزند را
تربیت کردن نداند جز کنار روزگار
عمده الاسلام ابوالقاسم علی کاندر شرف
اختیار کردگاراست افتخار روزگار
ای خداوندی که اشعار مرا در مدح تو
شاعران بوسه دهند و ساحران تحسین کنند
مدحتت را خلق دایم بر زبان دارد زبر
همتت همواره سوی آسمان دارد گذر
حاسدت را با نحوست هم قرین دارد قضا
ناصحت را با سعادت هم قران دارد قدر
بهترین سودمندی سر به سر در مهر توست
هر که در کین تو شد او را زیان دارد بتر
گرچه من در شاعری جاری همی دارم زبان
تربیت در باب شاعر صد زبان دارد دگر
چند اثر دارد سرشک آسمان در بوستان
تربیت در باب شاعر بیش از آن دارد اثر
در میان موج دریا هم زآب آسمان
تربیت دارد صدف زان در دهان دارد درر
هر سخن کاندر ثنای تو ز جان بیرون کشم
از کمابیش لطافت همچو جان دارد خطر
بهترین کارها بخشیدن و بخشودن است
همت و رای تو سال و ماه آن و این کنند
خاندان تو شرف را خاندانی دیگر است
وزتو اندر هر زبانی داستانی دیگر است
تو جهان را در سخاوت آفتاب دیگری
همت تو در بلندی آسمانی دیگر است
در بزرگی حاش لله گر جهان خوانم تو را
کز دو دست تو هر انگشتی جهانی دیگر است
آن تویی کاندر زمان و در زمین مثل تو نیست
رخت ما و بار ما در کاروانی دیگر است
گرچه شعر و شاعری در عهد ما بسیار شد
مر مرا در شاعری دست و زبانی دیگر است
در بلاغت هر گروهی را طریقی دیگر است
وز فصاحت هر زبانی را بیانی دیگر است
خلق عالم را دو بینم شغل در ایام تو
یا دعای خیر تو گویند یا آمین کنند
وقت دیدار گل آمد حبذا دیدار گل
خرما روزا که ما را تازه و روشن شده ست
عشق با دیدار باغ و دیده با رخسار گل
گر ز شادی روی ما چون گل نباشد عیب چیست
باده چون گل به دست و پیش ما انبار گل
ای به رنگ خوب و بوی خوش دماغ و دیده را
آشکارا کرده روی و زلف تو، اسرار گل
گل همی بازار جوید بر گل رخسار تو
از تو آزاری است گل را تا چنین شد کار گل
خیز بر گل عرضه کن جانا گل رخسار خویش
تا سراسر بشکنی بر گل همی بازار گل
نی مکن کان گل ز باغ مجد دین آورده اند
از پی آزار خود چندین مجو آزار گل
عاشقان را نرگس و گل عاشقی تلقین کنند
زانکه وصف چشم و رخسار بتان چین کنند
خیز تا با دوستان در بوستان منزل کنیم
تن زدل در رنج ماند خویشتن بی دل کنیم
این شب و روز ای پسر یکبارگی بی حاصلند
ما ازین بی حاصلان سرمایه ای حاصل کنیم
هر غمی کان بر دل بیچاره آورده است چرخ
می به کف گیریم و آن را یک به یک زایل کنیم
عاشقان را منزل اندر میکده خوشتر بود
پس بیا تا ما وطن در خوشترین منزل کنیم
انده بیهوده خوردن کار هشیاران بود
ما به جام یک منی این رسم را باطل کنیم
ور حریفان وقت مستی رای در رفتن زنند
ما همان ساعت زمین از خون دیده گل کنیم
ور شراب مستی اندر دست ما تیغی نهد
دشمنان عمده الاسلام را بسمل کنیم
عیش من تلخ است بی تو ور بخواهد یک زمان
دو لب شیرین تو تلخ مرا شیرین کنند
چند باشی روز و شب دل سوز و بدساز ای پسر
فام شادی توز و اسب بی غمی تاز ای پسر
دلربای ماه رویی، روی و طبع و جنگ و چنگ
بازدار و خوش کن و بگذار و بنواز ای پسر
بر همه یاران به چهره، بر همه خوبان به قد
روی و سر چون سرو و گل بفروز و بفراز ای پسر
آتش و آبی که گه سوزنده، گه سازنده ای
کار کار توست شو می سوز و می ساز ای پسر
طره ای داری چو زر و سیم طرار ای صنم
غمزه ای داری چو مشک و عشق غماز ای پسر
لاجرم پنهان نماند با لب و با روی تو
یک شبم یک بوسه و یک روز یک راز ای پسر
همچو از جود جمال العتره سایر گشته بود
از من و تو در زمانه نام و آواز ای پسر
عارضی داری که بر وی همچو من عاشق شوند
گر ز حسن او حکایت پیش حورالعین کنند
نیکویی در بوستان تا برچه آیین آمده است
چون نگار قندهار و صورت چین آمده است
بوستان گویی بهشت آمد که با دیدار او
شادمان گشته است در وی هر که غمگین آمده است
نوبت رود و سرود و سبزه و باغ آمده است
روزگار رامش و راح و ریاحین آمده است
باغ پنداری که نسرین است و بر نسرین مگر
ز آسمان نسرین به خدمت پیش نسرین آمده است
لاله پیش گل بپای و روی در خونابه غرق
راست پنداری که خسرو پیش شیرین آمده است
از فروغ گونه گونه گل زمین چون آسمان
پر سهیل و مشتری و ماه و پروین آمده است
نوبهار ا بهر خدمت در نکوتر زینتی
پیش باغ و بزم صدر الموسویین آمده است
باغ پیش روی خوبان بی تو بی تمکین شده است
ساعتی در باغ شو تا باغ را تمکین کنند
گر تو پنداری که فصلی به زنیسان هست نیست
هیچ وقتی عیش و عشرت را بدین سان هست نیست
یا به صنعت هیچ استادی و نقاشی دگر
چون هوای نوبهار و ابر نیسان هست نیست
با چنین خوبان که بر طرف چمن گرد آمدند
مثل ایشان در همه تاتار و کاشان هست نیست
ور گمان افتد که چون رخسار باغ و نقش باد
در صناعت هیچ دیبا هیچ کمسان هست نیست
این چنین کاندر ثنای گل نوای بلبل است
در ثنای آل غسان شعر حسان هست نیست
ور بر اندیشی که چندین خرمی کاین فصل راست
وصف آن بر خاطر و اندیشه آسان هست نیست
ور چنان دانی که صدری در خراسان و عراق
چون رئیس و سید شرق و خراسان هست نیست
ای صنم روی تو را آن فخر بس باشد کز او
شاعران تشبیب های مدح مجدالدین کنند
اختیار اهل بیت و افتخار روزگار
خدمت او از بزرگان اختیار روزگار
قاصر است از خاک پای او علو آسمان
عاجز است از جود دست او یسار روزگار
اوست در دیوان نظم و نثر سحبان سخن
اوست در میدان مردی از کبار روزگار
عرضش از عرق پیامبر یادگار مردمان
کلکش از شمشیر حیدر یادگار روزگار
راست گویی جز برای خدمت و دیدار او
تا بدین غایت نبوده است انتظار روزگار
من غلام روزگارم کاین چنین فرزند را
تربیت کردن نداند جز کنار روزگار
عمده الاسلام ابوالقاسم علی کاندر شرف
اختیار کردگاراست افتخار روزگار
ای خداوندی که اشعار مرا در مدح تو
شاعران بوسه دهند و ساحران تحسین کنند
مدحتت را خلق دایم بر زبان دارد زبر
همتت همواره سوی آسمان دارد گذر
حاسدت را با نحوست هم قرین دارد قضا
ناصحت را با سعادت هم قران دارد قدر
بهترین سودمندی سر به سر در مهر توست
هر که در کین تو شد او را زیان دارد بتر
گرچه من در شاعری جاری همی دارم زبان
تربیت در باب شاعر صد زبان دارد دگر
چند اثر دارد سرشک آسمان در بوستان
تربیت در باب شاعر بیش از آن دارد اثر
در میان موج دریا هم زآب آسمان
تربیت دارد صدف زان در دهان دارد درر
هر سخن کاندر ثنای تو ز جان بیرون کشم
از کمابیش لطافت همچو جان دارد خطر
بهترین کارها بخشیدن و بخشودن است
همت و رای تو سال و ماه آن و این کنند
خاندان تو شرف را خاندانی دیگر است
وزتو اندر هر زبانی داستانی دیگر است
تو جهان را در سخاوت آفتاب دیگری
همت تو در بلندی آسمانی دیگر است
در بزرگی حاش لله گر جهان خوانم تو را
کز دو دست تو هر انگشتی جهانی دیگر است
آن تویی کاندر زمان و در زمین مثل تو نیست
رخت ما و بار ما در کاروانی دیگر است
گرچه شعر و شاعری در عهد ما بسیار شد
مر مرا در شاعری دست و زبانی دیگر است
در بلاغت هر گروهی را طریقی دیگر است
وز فصاحت هر زبانی را بیانی دیگر است
خلق عالم را دو بینم شغل در ایام تو
یا دعای خیر تو گویند یا آمین کنند
ادیب صابر : ترکیبات
شمارهٔ ۵
تا آب دلبری و ملاحت به جوی توست
جانم ز عاشقی همه در جست و جوی توست
گر میل آبها سوی دریا بود همه
امروز میل آب ملاحت به جوی توست
روی تو آب روی همه نیکوان ببرد
وین آب چشم من همه زان آب روی توست
گر سنگ از آب دیده من نرم شد چرا
سختی هنوز در دل چون سنگ و روی توست
آب فسرده گوی ز نخدان تو شده ست
پشتم همیشه با خم چوگان و گوی توست
رویت ز آب روشن و عشقت چو آتش است
با آب و آتش تو به غایت دلم خوش است
ای دل ز بهر دوست در آتش مکان مکن
ور کرده ای که سوخته گردی فغان مکن
از جان غذای آتش جانان همی کنی
جانا غذای آتش جانان زجان مکن
جان سوختن نخواهد و جانان بسوزدت
فرمان این همی کن و فرمان آن مکن
ور عشق دوست سوخته آتشت کند
از بهر دوست روی بر آتش گران مکن
بر شمع روی یار چو پروانه نیستی
پروانه وار بر سر آتش مکان مکن
چیزی نیافتند بزرگان خرده یاب
سوزنده تر زآتش و سازنده تر زآب
گر در سرم زآتش تر باد نیستی
از عشق و رنج عشق مرا یاد نیستی
ور باد نیستی همه عهد و وفای تو
صبرم ز درد عشق تو بر باد نیستی
پنهان جمال روی تو از چشم من چو باد
گر نیستی مرا دل ناشاد نیستی
با باد و لاف عشق تو کی ماندی به جای
گر جان من ز آهن و پولاد نیستی
تا سرمه خاک کوی تو کرده است چشم من
آواره کرد خواب دو چشمم زخشم من
بر سر مرا زباد جفا خاک می کنی
نام وفا زدفتر من پاک می کنی
گرچه مرا عزیزتر از جان و دیده ای
هر ساعتیم خوارتر از خاک می کنی
در نیکویی زخاک بر افلاک می روی
لیکن زجور پیشه افلاک می کنی
بی باک وار خاک درت قبله می کنم
آهنگ جان عاشق بی باک می کنی
تریاک زهر فرقت تو خاک پای توست
من سرمه زان کنم که تو تریاک می کنی
در من زدستی آتش و آبم همی بری
وز باد و کبر خویش سوی باد ننگری
در عاشقیم قبله آفات کرده ای
عشق مرا چگونه مکافات کرده ای
در دلبریت کعبه آفاق خوانده ام
در بی دلیم قبله آفات کرده ای
امروز دلفروزتری از پریر و دی
گویی به کعبه دوش مناجات کرده ای
در نرد دلربایی و شطرنج دلبری
دل را اسیر ششدر و شهمات کرده ای
چون چشم من دهان تو پر در چرا شده است
گرنه ثنای سید سادات کرده ای
صدری که شمس و بدر زرویش منورند
بوجعفری که دست و زبانش دو جعفرند
هر نور در زمانه که ظاهر همی شود
از شمس دین محمد طاهر همی شود
چون ذات او ز طینت زهرا و حیدر است
با زینت نجوم زواهر همی شود
هر لحظه ای ز نقص عدو وز کمال او
صد گونه عجز و معجزه ظاهر همی شود
از بس که نکته های نوادر بیان کند
کلک از بنانش ساحر و ماهر همی شود
گر نیست تیغ حیدر کرار کلک او
بر قهر دشمنان زچه قاهر همی شود
آراسته است روی جمال از جمال تو
بر بسته باد چشم کمال از جلال تو
مثل خلافت است زحرمت ریاستش
پاینده باد همچو ریاست کیاستش
فاسد نشد فراستش از ضبط هیچ شغل
گویی شده ست قدرت ایزد فراستش
خاک است حلم او و سماحت منافعش
آب است لفظ او و فصاحت سلاستش
بر بست راه فتنه و دعوی مناقبش
بگشاد بند کیسه معنی کیاستش
او راست در جهان لقب ذوالریاستین
خالی مباد صحن جهان از ریاستش
برنده تر زکوشش او هیچ تیغ نیست
بارنده تر ز بخشش او هیچ میغ نیست
ای قبله سعادت و اقبال اهل بیت
میمون شده به دولت تو فال اهل بیت
بی مال و جاه اگر نشود محتشم کسی
هم جاه عترتی تو و هم مال اهل بیت
تا سید اجل تویی از اهل بیت او
بر امتش فریضه شد اجلال اهل بیت
تا اهل بیت را به سزا مقتدا تویی
پس زود منتظم شود احوال اهل بیت
مداح اهل بیت پیمبر مراست نام
من دانم از جهان شرف حال اهل بیت
از قدر توست قبله اسلام را شرف
وز لفظ توست طالب انعام را لطف
در خلق و خلق خویش صفا و حیا نگر
گویی به مرتبه تویی از مصطفا دگر
چون کعبه جلالت آل نبی تویی
با شهر توست فخر منی و صفا هدر
از بهر آنکه نیست جفا از خصال تو
یک فعل نیست در دو جهان از جفا بتر
وز فخر آنکه فخر وفا از رسوم توست
زیر است نیک نامی و نام وفا زیر
بیمار کرد حال مرا رنج روزگار
ز انعام خویش حال مرا چون شفا شمر
بر روی دهر داغ غلامی به نام توست
هر محنتی که هست مرا از غلام توست
ای رفعت و علو علی مرتضا تو را
علم و وفا و فضل علی الرضا تو را
چونانکه شخص را به غذا تربیت دهند
در فخر و فضل تربیت است از قضا تو را
بر اقتضای رای تو مقصور شد قضا
تا جمله آن کند که بود اقتضا تو را
گر دهر چون معاویه بگریزد از رضات
آنک قلم چو تیغ علی مرتضا تو را
آرایش زمانه ز جاه و جلال توست
از گردش زمانه مباد انقضا تو را
درست مدحت تو و او را صدف دلم
وز مدح توست معدن فخر و شرف دلم
در آفرین تو زفلک آفرین مراست
زان آفرین خزانه در ثمین مراست
ممدوح بی قرین تویی اندر همه جهان
در آفرین تو سخن بی قرین مراست
گرچه منم گزیده زنبور حادثات
در مدح تو عبارت چون انگبین مراست
اعجوبه صروف جهان بین که در جهان
لفظی چنان مهذب و حالی چنین مراست
در آبرو اگر چه نیم به گزین خلق
معنی آبداده و لفظ گزین مراست
تاج سر سخا و سخن خاک پای توست
هرچ از سخن گزیده تر است آن ثنای توست
ای بر زمین جلال تو چون ماه بر فلک
ای در علو محل تو همراه بر فلک
ماه شب چهارده پر نور گشت از آن
شد شعله ای ز رای تو ناگاه بر فلک
تا ماه را ز روی تو آن نیکویی رسید
گشتند اخترانت نکوخواه بر فلک
لشکر کشند قدر تو را ماه و اختران
زان می زنند خیمه و خرگاه بر فلک
شاه عروس مدحت من مجلس تو باد
تا شاه بر زمین بود و ماه بر فلک
ماند اجل به خشم تو ای سید اجل
تو سید اجلی و یا سید اجل
با نور و تاب فکرت تو آفتاب نیست
آن را نظیر رای تو خواندن صواب نیست
تو آفتاب دینی و در آفتاب چرخ
صد یک ز رای و فکرت تو نور و تاب نیست
از آفتاب جود تو ای آفتاب دین
کس در زمانه طیره تر از آفتاب نیست
رایت شهاب ثاقب شیطان کش آمده است
در آفتاب خاصیت این شهاب نیست
ما را هزار گونه ثواب از مدیح توست
وز مدح آفتاب کسی را ثواب نیست
خویشی بر آفتاب تو دادی خطاب را
این فخر بس کند ز جهان آفتاب را
منت خدای را که سپهرت مرید هست
بدخواه تو زچرخ و جهان مستزید هست
چشم بد از جمال و جلالت بعید به
چشم بد از جلال و جمالت بعید هست
بی لفظ آفرین تو معنی مفید نیست
لیکن در آفرین تو دعوی مفید هست
تا عید چون وعید نباشد به هیچ حال
تا عید را قرابت لفظ وعید هست
پیروزه روزگار تو پیوسته عید باد
آنجا که روی توست همه ساله عید هست
جانم ز عاشقی همه در جست و جوی توست
گر میل آبها سوی دریا بود همه
امروز میل آب ملاحت به جوی توست
روی تو آب روی همه نیکوان ببرد
وین آب چشم من همه زان آب روی توست
گر سنگ از آب دیده من نرم شد چرا
سختی هنوز در دل چون سنگ و روی توست
آب فسرده گوی ز نخدان تو شده ست
پشتم همیشه با خم چوگان و گوی توست
رویت ز آب روشن و عشقت چو آتش است
با آب و آتش تو به غایت دلم خوش است
ای دل ز بهر دوست در آتش مکان مکن
ور کرده ای که سوخته گردی فغان مکن
از جان غذای آتش جانان همی کنی
جانا غذای آتش جانان زجان مکن
جان سوختن نخواهد و جانان بسوزدت
فرمان این همی کن و فرمان آن مکن
ور عشق دوست سوخته آتشت کند
از بهر دوست روی بر آتش گران مکن
بر شمع روی یار چو پروانه نیستی
پروانه وار بر سر آتش مکان مکن
چیزی نیافتند بزرگان خرده یاب
سوزنده تر زآتش و سازنده تر زآب
گر در سرم زآتش تر باد نیستی
از عشق و رنج عشق مرا یاد نیستی
ور باد نیستی همه عهد و وفای تو
صبرم ز درد عشق تو بر باد نیستی
پنهان جمال روی تو از چشم من چو باد
گر نیستی مرا دل ناشاد نیستی
با باد و لاف عشق تو کی ماندی به جای
گر جان من ز آهن و پولاد نیستی
تا سرمه خاک کوی تو کرده است چشم من
آواره کرد خواب دو چشمم زخشم من
بر سر مرا زباد جفا خاک می کنی
نام وفا زدفتر من پاک می کنی
گرچه مرا عزیزتر از جان و دیده ای
هر ساعتیم خوارتر از خاک می کنی
در نیکویی زخاک بر افلاک می روی
لیکن زجور پیشه افلاک می کنی
بی باک وار خاک درت قبله می کنم
آهنگ جان عاشق بی باک می کنی
تریاک زهر فرقت تو خاک پای توست
من سرمه زان کنم که تو تریاک می کنی
در من زدستی آتش و آبم همی بری
وز باد و کبر خویش سوی باد ننگری
در عاشقیم قبله آفات کرده ای
عشق مرا چگونه مکافات کرده ای
در دلبریت کعبه آفاق خوانده ام
در بی دلیم قبله آفات کرده ای
امروز دلفروزتری از پریر و دی
گویی به کعبه دوش مناجات کرده ای
در نرد دلربایی و شطرنج دلبری
دل را اسیر ششدر و شهمات کرده ای
چون چشم من دهان تو پر در چرا شده است
گرنه ثنای سید سادات کرده ای
صدری که شمس و بدر زرویش منورند
بوجعفری که دست و زبانش دو جعفرند
هر نور در زمانه که ظاهر همی شود
از شمس دین محمد طاهر همی شود
چون ذات او ز طینت زهرا و حیدر است
با زینت نجوم زواهر همی شود
هر لحظه ای ز نقص عدو وز کمال او
صد گونه عجز و معجزه ظاهر همی شود
از بس که نکته های نوادر بیان کند
کلک از بنانش ساحر و ماهر همی شود
گر نیست تیغ حیدر کرار کلک او
بر قهر دشمنان زچه قاهر همی شود
آراسته است روی جمال از جمال تو
بر بسته باد چشم کمال از جلال تو
مثل خلافت است زحرمت ریاستش
پاینده باد همچو ریاست کیاستش
فاسد نشد فراستش از ضبط هیچ شغل
گویی شده ست قدرت ایزد فراستش
خاک است حلم او و سماحت منافعش
آب است لفظ او و فصاحت سلاستش
بر بست راه فتنه و دعوی مناقبش
بگشاد بند کیسه معنی کیاستش
او راست در جهان لقب ذوالریاستین
خالی مباد صحن جهان از ریاستش
برنده تر زکوشش او هیچ تیغ نیست
بارنده تر ز بخشش او هیچ میغ نیست
ای قبله سعادت و اقبال اهل بیت
میمون شده به دولت تو فال اهل بیت
بی مال و جاه اگر نشود محتشم کسی
هم جاه عترتی تو و هم مال اهل بیت
تا سید اجل تویی از اهل بیت او
بر امتش فریضه شد اجلال اهل بیت
تا اهل بیت را به سزا مقتدا تویی
پس زود منتظم شود احوال اهل بیت
مداح اهل بیت پیمبر مراست نام
من دانم از جهان شرف حال اهل بیت
از قدر توست قبله اسلام را شرف
وز لفظ توست طالب انعام را لطف
در خلق و خلق خویش صفا و حیا نگر
گویی به مرتبه تویی از مصطفا دگر
چون کعبه جلالت آل نبی تویی
با شهر توست فخر منی و صفا هدر
از بهر آنکه نیست جفا از خصال تو
یک فعل نیست در دو جهان از جفا بتر
وز فخر آنکه فخر وفا از رسوم توست
زیر است نیک نامی و نام وفا زیر
بیمار کرد حال مرا رنج روزگار
ز انعام خویش حال مرا چون شفا شمر
بر روی دهر داغ غلامی به نام توست
هر محنتی که هست مرا از غلام توست
ای رفعت و علو علی مرتضا تو را
علم و وفا و فضل علی الرضا تو را
چونانکه شخص را به غذا تربیت دهند
در فخر و فضل تربیت است از قضا تو را
بر اقتضای رای تو مقصور شد قضا
تا جمله آن کند که بود اقتضا تو را
گر دهر چون معاویه بگریزد از رضات
آنک قلم چو تیغ علی مرتضا تو را
آرایش زمانه ز جاه و جلال توست
از گردش زمانه مباد انقضا تو را
درست مدحت تو و او را صدف دلم
وز مدح توست معدن فخر و شرف دلم
در آفرین تو زفلک آفرین مراست
زان آفرین خزانه در ثمین مراست
ممدوح بی قرین تویی اندر همه جهان
در آفرین تو سخن بی قرین مراست
گرچه منم گزیده زنبور حادثات
در مدح تو عبارت چون انگبین مراست
اعجوبه صروف جهان بین که در جهان
لفظی چنان مهذب و حالی چنین مراست
در آبرو اگر چه نیم به گزین خلق
معنی آبداده و لفظ گزین مراست
تاج سر سخا و سخن خاک پای توست
هرچ از سخن گزیده تر است آن ثنای توست
ای بر زمین جلال تو چون ماه بر فلک
ای در علو محل تو همراه بر فلک
ماه شب چهارده پر نور گشت از آن
شد شعله ای ز رای تو ناگاه بر فلک
تا ماه را ز روی تو آن نیکویی رسید
گشتند اخترانت نکوخواه بر فلک
لشکر کشند قدر تو را ماه و اختران
زان می زنند خیمه و خرگاه بر فلک
شاه عروس مدحت من مجلس تو باد
تا شاه بر زمین بود و ماه بر فلک
ماند اجل به خشم تو ای سید اجل
تو سید اجلی و یا سید اجل
با نور و تاب فکرت تو آفتاب نیست
آن را نظیر رای تو خواندن صواب نیست
تو آفتاب دینی و در آفتاب چرخ
صد یک ز رای و فکرت تو نور و تاب نیست
از آفتاب جود تو ای آفتاب دین
کس در زمانه طیره تر از آفتاب نیست
رایت شهاب ثاقب شیطان کش آمده است
در آفتاب خاصیت این شهاب نیست
ما را هزار گونه ثواب از مدیح توست
وز مدح آفتاب کسی را ثواب نیست
خویشی بر آفتاب تو دادی خطاب را
این فخر بس کند ز جهان آفتاب را
منت خدای را که سپهرت مرید هست
بدخواه تو زچرخ و جهان مستزید هست
چشم بد از جمال و جلالت بعید به
چشم بد از جلال و جمالت بعید هست
بی لفظ آفرین تو معنی مفید نیست
لیکن در آفرین تو دعوی مفید هست
تا عید چون وعید نباشد به هیچ حال
تا عید را قرابت لفظ وعید هست
پیروزه روزگار تو پیوسته عید باد
آنجا که روی توست همه ساله عید هست
ادیب صابر : ترکیبات
شمارهٔ ۶
آب رویم برده ای و آتش اندر من زده
من چو داغ از داغ عشق تو در آتش تن زده
آینه بردار و بنگر تا ز روی و موی خویش
آتشی با دود بینی آتش اندر من زده
خرمن صبرم بدان بر باد شد کز زلف تو
توده های مشک دیدم گرد مه خرمن زده
عارض و روی تو دایم طعنه در سوسن زنند
لاله خود روی دیدی طعنه در سوسن زده
صدهزاران حوری اندر حسن و حور اندر بهشت
از دریغت صدهزاران چاک بر دامن زده
ماه بر گردون گردان پاسبان بام توست
عاشق نام توام تا ماه خوبان نام توست
تا مرا برسر فرود آمد قضای عشق تو
خاک پایت سرمه کردم در رضای عشق تو
بندگان را شرط باشد در قضا دادن رضا
بی رضای دل نباشم در قضای عشق تو
بر دلم پیوسته کبر پادشاهان چون کنی
گر دل مسکین من شد پادشای عشق تو
جان و جانان منی وز جان و دل شیرین تری
خوش بود جان بذل کردن در وفای عشق تو
از دلم حالی مرا دست تصرف کوته است
کی رسد جان را تصرف در سرای عشق تو
حبذا عشقت وگرچه فتنه در بازار اوست
خرما رویت که نور دیده در دیدار اوست
خوش بود در دوستی باطن چو ظاهر داشتن
نظم زین الدین ندیم طبع و خاطر داشتن
طالب مدحت ابوطالب که رسم و رای اوست
طالبان جود را خشنود و شاکر داشتن
اوست عبدالله طاهر کز جمال خلق و خلق
نیست جز در وسع او باطن چو ظاهر داشتن
خویشتن را در مکانت نیست در امکان کس
چون جمال الساده عبدالله طاهر داشتن
ور سخن دانان بی همتا بسی یابی، خطاست
هر کسی را در سخن همتای صابر داشتن
هر که را موسی و عیسی نام باشد در جهان
معجز عیسی و موسی کرد نتواند بیان
ای ثنا و مدح تو در لفظ هر فرزانه ای
خویش کرده مکرمات تو زهر بیگانه ای
افتخار خاندان جد خویشی در نسب
کی بود چون خاندان جد تو هر خانه ای
آنچه در توست از بزرگی کی بود در غیر تو
فعل عاقل کی شود ممکن ز هر دیوانه ای
در مثوبت جنس طاعت کی بود هر خدمتی
در مثابت مثل قرآن (بوده) هر افسانه ای
صاحب فرزانه ای و بر مدیحت وقف باد
خاطر هر هوشمندی طبع هر فرزانه ای
نسبت جد از جمال تو کمالی یافته است
صورت جود از کمال تو جمالی یافته است
در معالی و ایادی تا یدبیضا تو راست
در حصول شکر و منت رغبت و سودا تو راست
صورت و سیرت به نزد عقل زیبا به بود
صورت زیبا تو داری سیرت زیبا تو راست
در مدحت بخش آن آمد که دریا بخشش است
در مدحت بخش توست و بخشش دریا تو راست
از تو گر ما را بود تمکین و اقبال و قبول
لاجرم شکر و ثنا و آفرین از ما تو راست
خار خرما را بود وز نخل نحل و شاخ جود
خار بدخواه تو دارد لاجرم خرما تو راست
زینت و آب و جمال آل پیغمبر تویی
بر درخت فضل و فخر امروز برگ و بر تویی
نیستم دریا و از مدح تو با گوهر منم
نیستم گردون و از وصف تو پراختر منم
جعفر صادق که جد توست قولش صدق بود
چون تو را گویم ثنا پنداری آن جعفر منم
زیر پای مدحت تو درفشاند طبع من
زین سبب وقت سخن بر هر سخنور سر منم
گرد این گیتی به نظم نیک و الفاظ بدیع
نام تو گسترد خواهم گر سخن گستر منم
در سخا از بحر اخضر بگذرم دیگر تویی
در سخن از نفس ناطق بگذری دیگر منم
چون چنینم در سخن بر من سخا باید نمود
در سخن بعد از سخا معجز مرا باید نمود
موسم روزه به نزدیک تو مهمان آمده است
میزبان چون تو نیابد نزد تو ز آن آمده است
نفس را شیطان همی از راه طاعت دور داشت
نزد ما روزه به قهر و قمع شیطان آمده است
ماه شعبان شعبه ای بود از درخت شر و فسق
خیر و زهد و روزه ما را ضد ایشان آمده است
بر تو میمون و همایون باد تا کامل کنی
طاعتی راگر به عاصی نام نقصان آمده است
تا نه بس مدت زگشت روزه و دور فلک
عید مهمان آیدت گر روزه مهمان آمده است
من چو داغ از داغ عشق تو در آتش تن زده
آینه بردار و بنگر تا ز روی و موی خویش
آتشی با دود بینی آتش اندر من زده
خرمن صبرم بدان بر باد شد کز زلف تو
توده های مشک دیدم گرد مه خرمن زده
عارض و روی تو دایم طعنه در سوسن زنند
لاله خود روی دیدی طعنه در سوسن زده
صدهزاران حوری اندر حسن و حور اندر بهشت
از دریغت صدهزاران چاک بر دامن زده
ماه بر گردون گردان پاسبان بام توست
عاشق نام توام تا ماه خوبان نام توست
تا مرا برسر فرود آمد قضای عشق تو
خاک پایت سرمه کردم در رضای عشق تو
بندگان را شرط باشد در قضا دادن رضا
بی رضای دل نباشم در قضای عشق تو
بر دلم پیوسته کبر پادشاهان چون کنی
گر دل مسکین من شد پادشای عشق تو
جان و جانان منی وز جان و دل شیرین تری
خوش بود جان بذل کردن در وفای عشق تو
از دلم حالی مرا دست تصرف کوته است
کی رسد جان را تصرف در سرای عشق تو
حبذا عشقت وگرچه فتنه در بازار اوست
خرما رویت که نور دیده در دیدار اوست
خوش بود در دوستی باطن چو ظاهر داشتن
نظم زین الدین ندیم طبع و خاطر داشتن
طالب مدحت ابوطالب که رسم و رای اوست
طالبان جود را خشنود و شاکر داشتن
اوست عبدالله طاهر کز جمال خلق و خلق
نیست جز در وسع او باطن چو ظاهر داشتن
خویشتن را در مکانت نیست در امکان کس
چون جمال الساده عبدالله طاهر داشتن
ور سخن دانان بی همتا بسی یابی، خطاست
هر کسی را در سخن همتای صابر داشتن
هر که را موسی و عیسی نام باشد در جهان
معجز عیسی و موسی کرد نتواند بیان
ای ثنا و مدح تو در لفظ هر فرزانه ای
خویش کرده مکرمات تو زهر بیگانه ای
افتخار خاندان جد خویشی در نسب
کی بود چون خاندان جد تو هر خانه ای
آنچه در توست از بزرگی کی بود در غیر تو
فعل عاقل کی شود ممکن ز هر دیوانه ای
در مثوبت جنس طاعت کی بود هر خدمتی
در مثابت مثل قرآن (بوده) هر افسانه ای
صاحب فرزانه ای و بر مدیحت وقف باد
خاطر هر هوشمندی طبع هر فرزانه ای
نسبت جد از جمال تو کمالی یافته است
صورت جود از کمال تو جمالی یافته است
در معالی و ایادی تا یدبیضا تو راست
در حصول شکر و منت رغبت و سودا تو راست
صورت و سیرت به نزد عقل زیبا به بود
صورت زیبا تو داری سیرت زیبا تو راست
در مدحت بخش آن آمد که دریا بخشش است
در مدحت بخش توست و بخشش دریا تو راست
از تو گر ما را بود تمکین و اقبال و قبول
لاجرم شکر و ثنا و آفرین از ما تو راست
خار خرما را بود وز نخل نحل و شاخ جود
خار بدخواه تو دارد لاجرم خرما تو راست
زینت و آب و جمال آل پیغمبر تویی
بر درخت فضل و فخر امروز برگ و بر تویی
نیستم دریا و از مدح تو با گوهر منم
نیستم گردون و از وصف تو پراختر منم
جعفر صادق که جد توست قولش صدق بود
چون تو را گویم ثنا پنداری آن جعفر منم
زیر پای مدحت تو درفشاند طبع من
زین سبب وقت سخن بر هر سخنور سر منم
گرد این گیتی به نظم نیک و الفاظ بدیع
نام تو گسترد خواهم گر سخن گستر منم
در سخا از بحر اخضر بگذرم دیگر تویی
در سخن از نفس ناطق بگذری دیگر منم
چون چنینم در سخن بر من سخا باید نمود
در سخن بعد از سخا معجز مرا باید نمود
موسم روزه به نزدیک تو مهمان آمده است
میزبان چون تو نیابد نزد تو ز آن آمده است
نفس را شیطان همی از راه طاعت دور داشت
نزد ما روزه به قهر و قمع شیطان آمده است
ماه شعبان شعبه ای بود از درخت شر و فسق
خیر و زهد و روزه ما را ضد ایشان آمده است
بر تو میمون و همایون باد تا کامل کنی
طاعتی راگر به عاصی نام نقصان آمده است
تا نه بس مدت زگشت روزه و دور فلک
عید مهمان آیدت گر روزه مهمان آمده است
ادیب صابر : ترکیبات
شمارهٔ ۷
تا فتنه گشتم آن صنم سیم ساق را
بگماشت بر سرم چو موکل فراق را
نامم صنم پرست نهادند عاشقان
از بس پرستش آن صنم سیم ساق را
عشقش وثاق ساخت دلم را و هر زمان
از آتش فراق بسوزد وثاق را
چشم و دلش به خون دلم متفق شدند
تدبیر چیست دفع چنین اتفاق را
دعوی دوستیش نفاق است در دلم
وینک درست کرد نفاقش نفاق را
گر من زعشق او به خراسان دمی زنم
آن دم خطر بود که بسوزد عراق را
دارم دلی که سوخته اشتیاق اوست
جز وصل او چه چاره بود اشتیاق را
آبم ببرد دلبر و چشمم پر آب کرد
جان مرا بر آتش هجران کباب کرد
گر دل اسیر دلبر بی باک نیستی
از نام صبر دفتر من پاک نیستی
زآن عاجزم که نیست مرا داروی وصال
ورنه ز درد عشق مرا باک نیستی
گر زآن دهان تنگ غمی نیست در دلم
عیشم به تنگی دل غمناک نیستی
گر هستی آفتاب فلک را جمال او
فریاد من زعشق بر افلاک نیستی
گر هستمی آفتاب فلک را جمال او
فریاد من زعشق بر افلاک نیستی
گر هستمی چو پیراهن او ورا حریف
از جور عشق پیرهنم چاک نیستی
چشمش به زهر غمزه نبردی غمان من
گر در لبش منافع تریاک نیستی
گر آب چشم و آتش دل نیستی مرا
دایم چو باد بر سر من خاک نیستی
تا در نقاب هجر نهان گشت روی او
بر روی من زخون دل من خضاب کرد
ای ترک با من از خط پیمان برون مشو
در بدخویی از این که شده ستی فزون مشو
در راه عشق جان مرا رهنمون شدی
در راه فتنه دین مرا رهنمون مشو
صد ره زعشق آب دو چشمم چو خون شده است
یک ره بگو به آب دو چشمم که خون مشو
از بهر دل ربودن من همچو جاودان
یکباره بند و حیلت و مکر و فسون مشو
با من چو دل به مهر و هوای تو داده ام
گر پیش از این شده ستی باری کنون مشو
از اشک دیده پرده اسرار من مدر
یکبارگی به پرده هجران درون مشو
گرچه دلم ز عشق تو در بند بندگی است
آخر زبند بندگی من برون مشو
از رحمت آفرید جمال تو را خدای
پس چونکه رحمت تو دلم را عذاب کرد
تا بر مه از شب و شبه زنجیر کرده ای
روز مرا به گونه شبگیر کرده ای
دیوانه وار در خور زنجیر گشته ام
تا گرد مه زغالیه زنجیر کرده ای
در حق تو زمهر چه تقصیر کرده ام
در حق من زکینه چه تقصیر کرده ای
مویم چو قیر بود که در عشقت آمدم
قیر مرا زجور و جفا شیر کرده ای
خوابی که دوستیت نموده است مر مرا
آن را به دشمنی همه تعبیر کرده ای
چون زیر زار زار بنالم زعشق تو
گرچه مرا نزارتر از زیر کرده ای
گرچه چو بخت خواجه جوان بوده ام به سال
چون بخت دشمنانش مرا پیر کرده ای
آن خواجه کز کمال کفایت زاهل کلک
شاه جهانش کافی و کامل خطاب کرد
اسلام را بها و هدی را کمال گشت
دیدار او زمین و زمان را جمال گشت
محمود کز محامدش الفاظ شاعران
بی علم ساحری همه سحر حلال گشت
تا اهل کلک کلک و کف او بدیده اند
بر اهل کلک کلک و کفایت وبال گشت
هر محتشم که دعوی و معنی او بدید
دعویش عاجز آمد و معنی محال گشت
اخلاق او برابر باد لطیف شد
الفاظ او برابر آب زلال گشت
ذات کریمش ار چه جلالت ندیم اوست
برهان غایت کرم ذوالجلال گشت
صافی مزاج او که ز رحمت مرکب است
ترکیب عدل را سبب اعتدال گشت
زایزد صلاح کار جهان خواستند خلق
ایزد دعای خلق بر او مستجاب کرد
ای در کف تو جایگه هر کفایتی
در زیر شکر و منت تو هر ولایتی
هر ساعتی زاختر سعدت معونتی
هر لحظه ای زشاه جهانت عنایتی
بر هر زبان زوصف کمال تو سورتی
تاگشت نام نیک تو زان سورت آیتی
نشگفت اگر زعدل تو در روزگار تو
کس را ز روزگار نماند شکایتی
تا شد صلاح کلک و کفایت به کلک تو
بر هر زبان زکلک تو بینم حکایتی
کار قلم قوی شد و محکم که بی کفت
مظلوم بود در کف هر بی کفایتی
اکنون قلم به عهد تو در زینهار توست
ز نهار تا سرش نزنی بی جنایتی
از تو به کام خویش رسانید کلک را
این عدل بین که خسرو مالک رقاب کرد
چشم عدو زبیم تو کان عقیق شد
و اندر صفات جود تو دریا غریق شد
در نثر و نظم طبع و زبانم زبهر تو
معنی دقیق گشت و عبارت رقیق شد
بر ریگ خشک وصف رخت خواند خاطرم
هم در زمان زوصف (تو) بحر عمیق شد
تا در طریق مدح تو ثابت قدم شدم
ایمن شدم که تابعه با من رفیق شد
دریافتم دقایق مدح تو را به وهم
تا شعر من چو شعر دقیقی دقیق شد
بر عتق خویش رق تو را کردم اختیار
تا بیت من به حرمت بیت العتیق شد
چون عقل بی ثنای تو بر من خطا گرفت
اقبال در رسید و خطا را صواب کرد
بشنو مدیح من که شنیدن کری کند
مدحی که با فلک به مثابت مری کند
اقبال تو مدیح من از جان من سرشت
جان را قبول کن که قبولش کری کند
با جان من لطافت الفاظ مدح تو
آن کرد کآب کوثر و باد هری کند
آنی که مهر تو به ثریا کشد ثری
وآنی که کین تو زثریا ثری کند
از خاک صرف جود تو زر طلا زند
وز باد محض حلم تو کوه حری کند
بازار فضل صدر تو گشته است کاندرو
مرد سخی تجارت بیع و شری کند
در ملک شه چو کلک کفایت کف تو راست
آن کن به اهل ظلم که شه با عری کند
سلطان شرق و غرب و خداوند بر و بحر
بر چرخ ملک رای تو را آفتاب کرد
آنی که بر خیار جهان سید آمدی
بردست دست نیکی تو پای هر بدی
خورشید را رفیع همی گفت رای تو
خورشید گفت هر چه مرا گفته ای خودی
گویی خدای بر تو همه فضل عرضه کرد
تا هر چه زو بهین و مهین بود برچدی
اجرام چرخ راعی این مملکت شدند
تا راعی مصالح این مملکت شدی
ارباب ظلم و فتنه زعالم برون شدند
تا تو به فال سعد به عالم درآمدی
غواص بحر مدحت تو صد هزار هست
هر یک هزار بار چو غواص بسدی
ایزد مرا ز بهر ثنای تو هدیه داد
طبع شهید بلخی و منجیک ترمذی
دل بر ثنای مجلس تو داشتم ولیک
خوف ملالت تو دلم را شتاب کرد
تا دل بود مکان طرب در دل تو باد
از عمر و عیش حظ و طرب حاصل تو باد
فرع بقای دولت و اصل کمال دین
ذات مکرم و هنر کامل تو باد
اقبال آسمانی و اجلال پادشاه
پیوسته در سرای تو و منزل تو باد
هر جا که محنتی است فدای عدو توست
هر جا که راحتی است فدای دل تو باد
عنوان شکر و ذکر کف کافی تو هست
عنوان مدح و حمد دل عادل تو باد
میل دلت همیشه به انصاف و راستی است
شاه جهان همیشه به دل مایل تو باد
عرض تو آمد آن صدف دهر و در ناب
کاوصاف تو ثنای تو را در ناب کرد
بگماشت بر سرم چو موکل فراق را
نامم صنم پرست نهادند عاشقان
از بس پرستش آن صنم سیم ساق را
عشقش وثاق ساخت دلم را و هر زمان
از آتش فراق بسوزد وثاق را
چشم و دلش به خون دلم متفق شدند
تدبیر چیست دفع چنین اتفاق را
دعوی دوستیش نفاق است در دلم
وینک درست کرد نفاقش نفاق را
گر من زعشق او به خراسان دمی زنم
آن دم خطر بود که بسوزد عراق را
دارم دلی که سوخته اشتیاق اوست
جز وصل او چه چاره بود اشتیاق را
آبم ببرد دلبر و چشمم پر آب کرد
جان مرا بر آتش هجران کباب کرد
گر دل اسیر دلبر بی باک نیستی
از نام صبر دفتر من پاک نیستی
زآن عاجزم که نیست مرا داروی وصال
ورنه ز درد عشق مرا باک نیستی
گر زآن دهان تنگ غمی نیست در دلم
عیشم به تنگی دل غمناک نیستی
گر هستی آفتاب فلک را جمال او
فریاد من زعشق بر افلاک نیستی
گر هستمی آفتاب فلک را جمال او
فریاد من زعشق بر افلاک نیستی
گر هستمی چو پیراهن او ورا حریف
از جور عشق پیرهنم چاک نیستی
چشمش به زهر غمزه نبردی غمان من
گر در لبش منافع تریاک نیستی
گر آب چشم و آتش دل نیستی مرا
دایم چو باد بر سر من خاک نیستی
تا در نقاب هجر نهان گشت روی او
بر روی من زخون دل من خضاب کرد
ای ترک با من از خط پیمان برون مشو
در بدخویی از این که شده ستی فزون مشو
در راه عشق جان مرا رهنمون شدی
در راه فتنه دین مرا رهنمون مشو
صد ره زعشق آب دو چشمم چو خون شده است
یک ره بگو به آب دو چشمم که خون مشو
از بهر دل ربودن من همچو جاودان
یکباره بند و حیلت و مکر و فسون مشو
با من چو دل به مهر و هوای تو داده ام
گر پیش از این شده ستی باری کنون مشو
از اشک دیده پرده اسرار من مدر
یکبارگی به پرده هجران درون مشو
گرچه دلم ز عشق تو در بند بندگی است
آخر زبند بندگی من برون مشو
از رحمت آفرید جمال تو را خدای
پس چونکه رحمت تو دلم را عذاب کرد
تا بر مه از شب و شبه زنجیر کرده ای
روز مرا به گونه شبگیر کرده ای
دیوانه وار در خور زنجیر گشته ام
تا گرد مه زغالیه زنجیر کرده ای
در حق تو زمهر چه تقصیر کرده ام
در حق من زکینه چه تقصیر کرده ای
مویم چو قیر بود که در عشقت آمدم
قیر مرا زجور و جفا شیر کرده ای
خوابی که دوستیت نموده است مر مرا
آن را به دشمنی همه تعبیر کرده ای
چون زیر زار زار بنالم زعشق تو
گرچه مرا نزارتر از زیر کرده ای
گرچه چو بخت خواجه جوان بوده ام به سال
چون بخت دشمنانش مرا پیر کرده ای
آن خواجه کز کمال کفایت زاهل کلک
شاه جهانش کافی و کامل خطاب کرد
اسلام را بها و هدی را کمال گشت
دیدار او زمین و زمان را جمال گشت
محمود کز محامدش الفاظ شاعران
بی علم ساحری همه سحر حلال گشت
تا اهل کلک کلک و کف او بدیده اند
بر اهل کلک کلک و کفایت وبال گشت
هر محتشم که دعوی و معنی او بدید
دعویش عاجز آمد و معنی محال گشت
اخلاق او برابر باد لطیف شد
الفاظ او برابر آب زلال گشت
ذات کریمش ار چه جلالت ندیم اوست
برهان غایت کرم ذوالجلال گشت
صافی مزاج او که ز رحمت مرکب است
ترکیب عدل را سبب اعتدال گشت
زایزد صلاح کار جهان خواستند خلق
ایزد دعای خلق بر او مستجاب کرد
ای در کف تو جایگه هر کفایتی
در زیر شکر و منت تو هر ولایتی
هر ساعتی زاختر سعدت معونتی
هر لحظه ای زشاه جهانت عنایتی
بر هر زبان زوصف کمال تو سورتی
تاگشت نام نیک تو زان سورت آیتی
نشگفت اگر زعدل تو در روزگار تو
کس را ز روزگار نماند شکایتی
تا شد صلاح کلک و کفایت به کلک تو
بر هر زبان زکلک تو بینم حکایتی
کار قلم قوی شد و محکم که بی کفت
مظلوم بود در کف هر بی کفایتی
اکنون قلم به عهد تو در زینهار توست
ز نهار تا سرش نزنی بی جنایتی
از تو به کام خویش رسانید کلک را
این عدل بین که خسرو مالک رقاب کرد
چشم عدو زبیم تو کان عقیق شد
و اندر صفات جود تو دریا غریق شد
در نثر و نظم طبع و زبانم زبهر تو
معنی دقیق گشت و عبارت رقیق شد
بر ریگ خشک وصف رخت خواند خاطرم
هم در زمان زوصف (تو) بحر عمیق شد
تا در طریق مدح تو ثابت قدم شدم
ایمن شدم که تابعه با من رفیق شد
دریافتم دقایق مدح تو را به وهم
تا شعر من چو شعر دقیقی دقیق شد
بر عتق خویش رق تو را کردم اختیار
تا بیت من به حرمت بیت العتیق شد
چون عقل بی ثنای تو بر من خطا گرفت
اقبال در رسید و خطا را صواب کرد
بشنو مدیح من که شنیدن کری کند
مدحی که با فلک به مثابت مری کند
اقبال تو مدیح من از جان من سرشت
جان را قبول کن که قبولش کری کند
با جان من لطافت الفاظ مدح تو
آن کرد کآب کوثر و باد هری کند
آنی که مهر تو به ثریا کشد ثری
وآنی که کین تو زثریا ثری کند
از خاک صرف جود تو زر طلا زند
وز باد محض حلم تو کوه حری کند
بازار فضل صدر تو گشته است کاندرو
مرد سخی تجارت بیع و شری کند
در ملک شه چو کلک کفایت کف تو راست
آن کن به اهل ظلم که شه با عری کند
سلطان شرق و غرب و خداوند بر و بحر
بر چرخ ملک رای تو را آفتاب کرد
آنی که بر خیار جهان سید آمدی
بردست دست نیکی تو پای هر بدی
خورشید را رفیع همی گفت رای تو
خورشید گفت هر چه مرا گفته ای خودی
گویی خدای بر تو همه فضل عرضه کرد
تا هر چه زو بهین و مهین بود برچدی
اجرام چرخ راعی این مملکت شدند
تا راعی مصالح این مملکت شدی
ارباب ظلم و فتنه زعالم برون شدند
تا تو به فال سعد به عالم درآمدی
غواص بحر مدحت تو صد هزار هست
هر یک هزار بار چو غواص بسدی
ایزد مرا ز بهر ثنای تو هدیه داد
طبع شهید بلخی و منجیک ترمذی
دل بر ثنای مجلس تو داشتم ولیک
خوف ملالت تو دلم را شتاب کرد
تا دل بود مکان طرب در دل تو باد
از عمر و عیش حظ و طرب حاصل تو باد
فرع بقای دولت و اصل کمال دین
ذات مکرم و هنر کامل تو باد
اقبال آسمانی و اجلال پادشاه
پیوسته در سرای تو و منزل تو باد
هر جا که محنتی است فدای عدو توست
هر جا که راحتی است فدای دل تو باد
عنوان شکر و ذکر کف کافی تو هست
عنوان مدح و حمد دل عادل تو باد
میل دلت همیشه به انصاف و راستی است
شاه جهان همیشه به دل مایل تو باد
عرض تو آمد آن صدف دهر و در ناب
کاوصاف تو ثنای تو را در ناب کرد
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۸
عید خوبان را چو روی خویشتن آراسته است
راست پنداری ز رویش عید عیدی خواسته است
گر جمال عید، عالم را بیاراید رواست
عید را باری جمال روی او آراسته است
خاک راه از بوی زلفش پر نسیم عنبر است
چشم خلق از نور رویش بر مه ناکاسته است
فتنه ای از حسن او در تعبیه ره یافته است
نوحه ای از عشق او از عیدگه برخاسته است
سرو و باغ و باغبان از قامت او طیره اند
گویی او را باغبان مجد دین پیراسته است
سید مشرق که از بخشیده و انعام اوست
هر چه اندر مشرق و مغرب نعیم و خواسته است
راست پنداری ز رویش عید عیدی خواسته است
گر جمال عید، عالم را بیاراید رواست
عید را باری جمال روی او آراسته است
خاک راه از بوی زلفش پر نسیم عنبر است
چشم خلق از نور رویش بر مه ناکاسته است
فتنه ای از حسن او در تعبیه ره یافته است
نوحه ای از عشق او از عیدگه برخاسته است
سرو و باغ و باغبان از قامت او طیره اند
گویی او را باغبان مجد دین پیراسته است
سید مشرق که از بخشیده و انعام اوست
هر چه اندر مشرق و مغرب نعیم و خواسته است
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
هر گه که گل لعل بخندد به چمن بر
جز جام می لعل نشاید به دهن بر
من جامه گر از جور غم عشق دریدم
گل جامه ز جور که دریده است به تن بر
فریاد کند هر که به بیداد در افتد
فریاد ز رعد آمد و بیداد به من بر
ماند به سرشک من و رخساره ی معشوق
هر قطره که شبگیر درافتد به سمن بر
از لاله همه دشت عقیق یمنی گشت
تاراج کی آمد ز خراسان به یمن بر
وز ژاله زمین معدن در عدنی شد
تا باد گذر کرد به دریای عدن بر
از بس که همی مشک فشانند درختان
افسوس کند شاخ درختان به ختن بر
صدر همه سادات علی تاج معالی
در مدحت او فتنه معانی به سخن بر
جز جام می لعل نشاید به دهن بر
من جامه گر از جور غم عشق دریدم
گل جامه ز جور که دریده است به تن بر
فریاد کند هر که به بیداد در افتد
فریاد ز رعد آمد و بیداد به من بر
ماند به سرشک من و رخساره ی معشوق
هر قطره که شبگیر درافتد به سمن بر
از لاله همه دشت عقیق یمنی گشت
تاراج کی آمد ز خراسان به یمن بر
وز ژاله زمین معدن در عدنی شد
تا باد گذر کرد به دریای عدن بر
از بس که همی مشک فشانند درختان
افسوس کند شاخ درختان به ختن بر
صدر همه سادات علی تاج معالی
در مدحت او فتنه معانی به سخن بر
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۱۲
رئیس و سید شرق و خراسان
جمال تو سعادت را سعادت
چو خواهی کت سعادت بیش گردد
همی کن مر سعادت را اعادت
همه شغل تو در علم است و در عدل
دو بینم یا اضافت یا افادت
زبان تو نعم گویی است کز جود
نگویی لا به جز لای شهادت
شگفتی نیست کز همت به محشر
ببخشی برگنه کاران عبادت
اگر فعل از ارادت حاصل آید
هنر فعل است و کلک تو ارادت
ز لفظ بکر تو زاید معانی
عجب باشد ز دوشیزه ولادت
تو داری در علو مدح معلا
معالی را چه باشد زین زیادت
بدین ذکر و بدین نظم و بدین نطق
چو من نایند اهل استفادت
جمال تو سعادت را سعادت
چو خواهی کت سعادت بیش گردد
همی کن مر سعادت را اعادت
همه شغل تو در علم است و در عدل
دو بینم یا اضافت یا افادت
زبان تو نعم گویی است کز جود
نگویی لا به جز لای شهادت
شگفتی نیست کز همت به محشر
ببخشی برگنه کاران عبادت
اگر فعل از ارادت حاصل آید
هنر فعل است و کلک تو ارادت
ز لفظ بکر تو زاید معانی
عجب باشد ز دوشیزه ولادت
تو داری در علو مدح معلا
معالی را چه باشد زین زیادت
بدین ذکر و بدین نظم و بدین نطق
چو من نایند اهل استفادت
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۱۴
ای خسرو ملوک و جهان دار چیره دست
سلطان شرق و غرب و خداوند هر که هست
با دولت جوان تو دهر خرف جوان
با همت بلند تو چرخ بلند پست
نه دیده ملوک چو تو شهریار دید
نه بر سریر ملک چو تو پادشا نشست
تیغ تو مملکت ز کف هر ملک ستد
گرز تو تاج در سر هر پادشا شکست
آن کس که با وفای تو راه وفاق جست
آب حیات یافت ز دام هلاک جست
و آن کس که با خلاف تو پیوست در جهان
پیوست با خلاف لیکن ز جان گسست
شاها پرستش تو گزیدند و تیغ تو
نه بت گذاشت در همه عالم نه بت پرست
شاها منم که بنده دیرینه توام
واکنون شده ست نوش من از رنج دل، کبست
شصت است سال عمرم و پیش تو بوده ام
بسته کمر به خدمت تو نیمه ای ز شصت
امروز مست دامم و مخمور محنتم
هرگز بدین شراب چو من کس مباد مست
آب مرا مذلت هر فام خواه ریخت
جان مرا ملالت هر فامدار خست
ایام بر تنم در هر اندهی گشاد
افلاک بر دلم در هر شادیی ببست
ای شاه دست گیر مرا، کز بلای فام
از پای در فتادم و شد کار من ز دست
سلطان شرق و غرب و خداوند هر که هست
با دولت جوان تو دهر خرف جوان
با همت بلند تو چرخ بلند پست
نه دیده ملوک چو تو شهریار دید
نه بر سریر ملک چو تو پادشا نشست
تیغ تو مملکت ز کف هر ملک ستد
گرز تو تاج در سر هر پادشا شکست
آن کس که با وفای تو راه وفاق جست
آب حیات یافت ز دام هلاک جست
و آن کس که با خلاف تو پیوست در جهان
پیوست با خلاف لیکن ز جان گسست
شاها پرستش تو گزیدند و تیغ تو
نه بت گذاشت در همه عالم نه بت پرست
شاها منم که بنده دیرینه توام
واکنون شده ست نوش من از رنج دل، کبست
شصت است سال عمرم و پیش تو بوده ام
بسته کمر به خدمت تو نیمه ای ز شصت
امروز مست دامم و مخمور محنتم
هرگز بدین شراب چو من کس مباد مست
آب مرا مذلت هر فام خواه ریخت
جان مرا ملالت هر فامدار خست
ایام بر تنم در هر اندهی گشاد
افلاک بر دلم در هر شادیی ببست
ای شاه دست گیر مرا، کز بلای فام
از پای در فتادم و شد کار من ز دست
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۵۹
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۷۳
ایا به محمدت و بر و مکرمت معروف
خط علوم و ادب را شمایل تو حروف
رشید ملک، ادیب عمید، زین الدین
چو دین به هر صفتی کز ثنا رود موصوف
محل کلک تو را رتبت زمین و زمان
بنان و نطق تو را قوت رماح و سیوف
بدین محل که تویی کم ز رتبت تو بود
اگر دوات تو را زلف حور باشد صوف
شنیده ای که چه اعجوبه ساختند از من
ستاره گاه گاه مسیر و زمانه وقت صروف
چو در صنوف معانی مرا نبود نظیر
چه در رسید مرا از بلا، صنوف صنوف
به من رسد هم جور از زمانه پنداری
که قصد او همه از بهر من بود موقوف
همیشه رنج و عنا در صفات حال من است
چنانکه در صفت ایزدی رحیم و رئوف
اگر اسیر حوادث شدم شگفت مدار
به مهر و ماه رسد نکبت خسوف و کسوف
ز خوف بی درمی چون رهم دراین ایام
که حال فضل تباه است و راه جود مخوف
بخوان دعای مرا پس بخر ثنای مرا
که نام محتشمان را ثنا کند معروف
پناه من ز صروف زمانه مجلس توست
همیشه باد مکاره ز مجلست مصروف
خط علوم و ادب را شمایل تو حروف
رشید ملک، ادیب عمید، زین الدین
چو دین به هر صفتی کز ثنا رود موصوف
محل کلک تو را رتبت زمین و زمان
بنان و نطق تو را قوت رماح و سیوف
بدین محل که تویی کم ز رتبت تو بود
اگر دوات تو را زلف حور باشد صوف
شنیده ای که چه اعجوبه ساختند از من
ستاره گاه گاه مسیر و زمانه وقت صروف
چو در صنوف معانی مرا نبود نظیر
چه در رسید مرا از بلا، صنوف صنوف
به من رسد هم جور از زمانه پنداری
که قصد او همه از بهر من بود موقوف
همیشه رنج و عنا در صفات حال من است
چنانکه در صفت ایزدی رحیم و رئوف
اگر اسیر حوادث شدم شگفت مدار
به مهر و ماه رسد نکبت خسوف و کسوف
ز خوف بی درمی چون رهم دراین ایام
که حال فضل تباه است و راه جود مخوف
بخوان دعای مرا پس بخر ثنای مرا
که نام محتشمان را ثنا کند معروف
پناه من ز صروف زمانه مجلس توست
همیشه باد مکاره ز مجلست مصروف
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۷۸
زنفس او به لطافت همی رسند نفوس
ز عقل او متحیر همی شوند عقول
به گاه عزم دلیر و به گاه حزم حذور
گه غضب متانی، به گاه عفو عجول
مدار علم و عمل بر لطافتش مقصور
صلاح دولت و دین بر اشارتش موکول
زهی مناقب اسلاف تو کمال خطب
زهی محاسن اوصاف تو جمال فصول
سپاس و شکر تو برگردن زمان و زمین
نثار مدح تو در خاطر کبار و فحول
نه همت تو شناسد به بذل مال ملال
نه حشمت تو نماید ز راه عدل عدول
به لطف یک شرر است از ماثر تو، اثیر
به طبع یک اثر است از شمایل تو شمول
ز وصف ذات تو قاصر بود بنان و بیان
ز زخم کلک تو عاجز بود فصال و فصول
شرف ز علم تو یابد همی قلیل و کثیر
شرف ز علم تو گیرد همی فروع و اصول
زمین غم ندهد جز به دشمن تو نزل
قضای بد نکند جز به حاسد تو نزول
تو چرخ بذل و عطایی و اخترت منصف
تو بحر فضل و سخایی و گوهرت مبذول
چنین عطا که تو بخشی ز چرخ ناممکن
چنین سخا که تو ورزی ز بحر نامعطول
چو بی عطای تو باشد سخا بود مختل
چو بی ثنای تو ماند سخن شود معلول
ستایش تو چرا زاید از جبلت من
اگر نه در دل من شد هوای تو مجبول
نوازش چو منی نیست کار هر معطی
ستایش چو تویی نیست کار هر مجهول
چگونه وصف کمال و فضایل تو کنند
جماعتی که ندانند فاضل از مفضول
بقای ذکر بود لایق خداوندان
چو ذکر نیک نماند چه عرض ماند و طول
ز کاخ و باغ بدیع و زمال و ملک عزیز
چو روزگار برآمد چه حاصل و محصول
چو ختم عمر به تن راه یافت، ره یابد
بدین فنا و زوال و بدان رسوم و طلول
یکی به حال بزرگان پیشتر بنگر
ز پادشاه و وزیر و زقابل و مقبول
همی به شعر شناسد هر آنکه بشناسد
دخولشان ز خروج و خروجشان ز دخول
ز بهر ذکر همی گویم این چنین اشعار
چو ذکر ماند نخواهد، چه قایل و چه مقول
به شعر بد نتوان ذکر نیک حاصل کرد
ابی کعب عزیز است نی ابی سلول
همیشه تا که ز نصرت جدا بود خذلان
همیشه باش تو منصور و حاسدت مخذول
همیشه تا نبود عز چو ذل و نیک چو بد
عزیز باش و بد اندیش تو ذلیل و ذلول
ز روز عید تو را باد عیش ها حاصل
به ماه روزه تو را باد خیرها مقبول
مه مراد تو را ناسپرده پای محاق
گل بقای تو را ناببرده دست ذبول
ز عقل او متحیر همی شوند عقول
به گاه عزم دلیر و به گاه حزم حذور
گه غضب متانی، به گاه عفو عجول
مدار علم و عمل بر لطافتش مقصور
صلاح دولت و دین بر اشارتش موکول
زهی مناقب اسلاف تو کمال خطب
زهی محاسن اوصاف تو جمال فصول
سپاس و شکر تو برگردن زمان و زمین
نثار مدح تو در خاطر کبار و فحول
نه همت تو شناسد به بذل مال ملال
نه حشمت تو نماید ز راه عدل عدول
به لطف یک شرر است از ماثر تو، اثیر
به طبع یک اثر است از شمایل تو شمول
ز وصف ذات تو قاصر بود بنان و بیان
ز زخم کلک تو عاجز بود فصال و فصول
شرف ز علم تو یابد همی قلیل و کثیر
شرف ز علم تو گیرد همی فروع و اصول
زمین غم ندهد جز به دشمن تو نزل
قضای بد نکند جز به حاسد تو نزول
تو چرخ بذل و عطایی و اخترت منصف
تو بحر فضل و سخایی و گوهرت مبذول
چنین عطا که تو بخشی ز چرخ ناممکن
چنین سخا که تو ورزی ز بحر نامعطول
چو بی عطای تو باشد سخا بود مختل
چو بی ثنای تو ماند سخن شود معلول
ستایش تو چرا زاید از جبلت من
اگر نه در دل من شد هوای تو مجبول
نوازش چو منی نیست کار هر معطی
ستایش چو تویی نیست کار هر مجهول
چگونه وصف کمال و فضایل تو کنند
جماعتی که ندانند فاضل از مفضول
بقای ذکر بود لایق خداوندان
چو ذکر نیک نماند چه عرض ماند و طول
ز کاخ و باغ بدیع و زمال و ملک عزیز
چو روزگار برآمد چه حاصل و محصول
چو ختم عمر به تن راه یافت، ره یابد
بدین فنا و زوال و بدان رسوم و طلول
یکی به حال بزرگان پیشتر بنگر
ز پادشاه و وزیر و زقابل و مقبول
همی به شعر شناسد هر آنکه بشناسد
دخولشان ز خروج و خروجشان ز دخول
ز بهر ذکر همی گویم این چنین اشعار
چو ذکر ماند نخواهد، چه قایل و چه مقول
به شعر بد نتوان ذکر نیک حاصل کرد
ابی کعب عزیز است نی ابی سلول
همیشه تا که ز نصرت جدا بود خذلان
همیشه باش تو منصور و حاسدت مخذول
همیشه تا نبود عز چو ذل و نیک چو بد
عزیز باش و بد اندیش تو ذلیل و ذلول
ز روز عید تو را باد عیش ها حاصل
به ماه روزه تو را باد خیرها مقبول
مه مراد تو را ناسپرده پای محاق
گل بقای تو را ناببرده دست ذبول
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۸۹
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۶
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۱
رخ تو ارغوان باغ جان است
غم تو حلقه گوش جهان است
کلاه عشق تو بر فرق عقل است
شراب مهر تو در جام جان است
خیال بی غمی از چشم عالم
ز حسن آشکار تو نهان است
دل بیمار ما را از لب تو
هوای انگبین و ناردان است
ز بار عشق تو گیتی بنالد
که بار عشق تو بار گران است
گرانجانی به ما با آنکه دانی
که ما را با تو جان اندر میان است
ندانم تا وصال تو چه مرغی است
که بیرون از جهانش آشیان است
حدیث حسن تو در هر زبانی
چو مدح پادشاه خاندان است
علاءالدین سر آل محمد
که چون اجداد خود صاحبقران است
خداوند خداوندان که قدرش
طراز آستین آسمان است
به ذکرش برفراز منبر عقل
خطیب محمدت عالی بیان است
ز عکس تیغ افرویدون بذلش
تن ضحاک حاجت بی روان است
سرای سینه اعدای او را
ضیا از جستن برق سنان است
زهی جمشید ملک دین و دولت
که فرمان تو بر عالم روان است
سرشک خامه نقاش برت
صورپرداز رزق انس و جان است
خط طغراکش منشور جودت
بقا فرسای مال بحر و کان است
جهان را شعله خشمت بسوزد
که خشمت را جهنم در دهان است
سر زلف هوای خدمت تو
کمند گردن شاه جهان است
ستایش زینت از رسم تو گیرد
که رسمت زینت کون و مکان است
در اقلیم تو از طبع تو دایم
مکارم کاروان در کاروان است
ز بهر امن عالم داد و دین را
حسام تو به بهروزی ضمان است
جهان از حزم تو بفزود آرام
که حزم تو جهان را پاسبان است
خداوندا در این ابیات بنگر
که هر لفظیش گنج شایگان است
بدین خدمت مرا از عالم پیر
امید دولت از بخت جوان است
جز از من ناید این خدمت به واجب
که این خدمت نه کار این و آن است
نجویم من فراق آستانت
که خذلان فرقت این آستان است
همیشه تا زباد مهرگانی
نصیب باغ و بستان زعفران است
به پیروزی بزی چون در زمانه
بهار بخت تو بی مهرگان است
رخ ناصح چو شاخ اندر بهاران
رخ حاسد چو برگ اندر خزان است
غم تو حلقه گوش جهان است
کلاه عشق تو بر فرق عقل است
شراب مهر تو در جام جان است
خیال بی غمی از چشم عالم
ز حسن آشکار تو نهان است
دل بیمار ما را از لب تو
هوای انگبین و ناردان است
ز بار عشق تو گیتی بنالد
که بار عشق تو بار گران است
گرانجانی به ما با آنکه دانی
که ما را با تو جان اندر میان است
ندانم تا وصال تو چه مرغی است
که بیرون از جهانش آشیان است
حدیث حسن تو در هر زبانی
چو مدح پادشاه خاندان است
علاءالدین سر آل محمد
که چون اجداد خود صاحبقران است
خداوند خداوندان که قدرش
طراز آستین آسمان است
به ذکرش برفراز منبر عقل
خطیب محمدت عالی بیان است
ز عکس تیغ افرویدون بذلش
تن ضحاک حاجت بی روان است
سرای سینه اعدای او را
ضیا از جستن برق سنان است
زهی جمشید ملک دین و دولت
که فرمان تو بر عالم روان است
سرشک خامه نقاش برت
صورپرداز رزق انس و جان است
خط طغراکش منشور جودت
بقا فرسای مال بحر و کان است
جهان را شعله خشمت بسوزد
که خشمت را جهنم در دهان است
سر زلف هوای خدمت تو
کمند گردن شاه جهان است
ستایش زینت از رسم تو گیرد
که رسمت زینت کون و مکان است
در اقلیم تو از طبع تو دایم
مکارم کاروان در کاروان است
ز بهر امن عالم داد و دین را
حسام تو به بهروزی ضمان است
جهان از حزم تو بفزود آرام
که حزم تو جهان را پاسبان است
خداوندا در این ابیات بنگر
که هر لفظیش گنج شایگان است
بدین خدمت مرا از عالم پیر
امید دولت از بخت جوان است
جز از من ناید این خدمت به واجب
که این خدمت نه کار این و آن است
نجویم من فراق آستانت
که خذلان فرقت این آستان است
همیشه تا زباد مهرگانی
نصیب باغ و بستان زعفران است
به پیروزی بزی چون در زمانه
بهار بخت تو بی مهرگان است
رخ ناصح چو شاخ اندر بهاران
رخ حاسد چو برگ اندر خزان است
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۲
دست چمن گرفت سر زلف آن نگار
تا مشکبوی گشت چمن همچو نوبهار
گر زانکه نوبهار ندارد به زیر زلف
پس در چمن به زلف چرا گشت مشکبار
بستان و باغ گاه نظاره به چشم خلق
چرخی است بر زمین و بهشتی است آشکار
گر در بهشت و چرخ رسد آفت فنا
بستان و باغ بس بود از هر دو یادگار
امروز هست قاعده باغ به ز دی
وامسال هست نزهت بستان فزون ز پار
تلقین کند چمن به سخن عندلیب را
مدح علاء دین شه سادات روزگار
چون گل نقاب در چمن از روی برگرفت
می گیر در چمن ز کف یار گل عذار
رغبت مرا به سوی گل و مل چه لایق است
چون یارگل عذار مرا نیست می گسار
بی روی یار از گل و گلشن مرا چه سود
بی وصل دوست با چمن و گل مرا چه کار
بستان که خاص و عام بر او بسته اند دل
مثل نگارخانه چین است از نگار
شاخ شکوفه بر سر بستان زمان زمان
بی منت سپهر ستاره کند نثار
بر بوستان به چشم بزرگی نگاه کرد
سلطان اهل بیت نبی خسرو تبار
عاشق به یاد دلبر گل رخ همی خورد
باده به رنگ لاله در اطراف لاله زار
آن باده که در دل پروردگار عقل
یک خرمی به تربیت او شود هزار
آبی که بی وسیلت او بر درخت جان
چشم امید خلق ندیده است روی بار
روزی که در حجاب شود آفتاب چرخ
بر چرخ جام نور دهد آفتاب وار
تا رنگ و بوی گل صفت رنگ و بوی اوست
دل را به عون او ندهد حادثات خار
جان عزیز هر که بدو شادمان نشد
در غم چو دشمن ملک الساده گشت خوار
از باده باد فایده بر من کجا وزد
چون در فراق یار دلم گشت خاکسار
ماهی که از خیال رخ او بر آسمان
بفکند آفتاب سپر صد هزار بار
گرچه دلم قرار ندارد ز عشق او
دارد همیشه انده او در دلم قرار
این دوستی که انده او در دلم گرفت
یک ساعت از کنار دلم کی کند کنار
جانم چو بارنامه او دید در خیال
غم در دلم ز قوت سودا فکند بار
از هجر او فکند فلک بیخ بی غمی
در عشق او ببست جهان راه زینهار
کردم شمار سوختگان هوای او
آمد از ابتدا دل خورشید در شمار
اندر دلم عزیز و گرامی است عشق او
چون مهر سید اجل اندر دل کبار
شاه شرف محمد بن حیدر آنکه هست
مقصود آفرینش و محبوب کردگار
آن بحر ابر دست که نشنید گوش عقل
بی آفرین او سخن آفریدگار
اجرام چرخ را ز مساعیش حل و عقد
اسلام و شرع را ز ایادیش کار و بار
شرع از حصول فطنت او مانده نیک روز
ملک از قبول دولت او گشته بخت یار
در حضرت خجسته او مجد را سکون
بر درگه مبارک او بخت را مدار
ای روح را به هدیه اکرام حق شناس
وی شخص را به تحفه انعام حق گزار
از جنت وفاق تو جنت بود نسیم
از دوزخ خلاف تو دوزخ بود شرار
افلاک از ولایت امن تو در امان
آفاق از حمایت تیغ تو در حصار
قصر کرم به طبع جواد تو مرتفع
حصن سخا زدست کریم تو استوار
گیتی همی نهد ز پی ناصح تو تخت
گردون همی زند زپی حاسد تو دار
بازی است هیبت تو که از غایت توان
در صیدگه کند ملک الموت را شکار
گوش فلک ز بانگ فنا یابدی امان
گر داردی ز نعل براق تو گوشوار
دست مهابت تو به هنگام معرکه
زلف ظفر گرفته به تیغ چو ذوالفقار
هر جان که از شراب خلاف تو مست شد
تا روز حشر سر نکند خالی از خمار
گر حکم تو ز روی زمین پای درکشد
بیرون کشد ز دست زمین آلت وقار
شاها نگاه کن که همی حالت خوش است
جان را ز لطف و لذت این نظم خوشگوار
گر هست در جهان سخنی مثل این بگو
ور هست بر زمین گهری مثل این بیار
چون شاعران نیک معانی بجسته ام
در مدح بی نهایت تو راه اختصار
حاشا اگر ز صدر تو دوری بود مرا
نزدیک تو به شعر کرا باشد این شعار
تا کوته است از پی عمر دراز دهر
دست فنا ز دامن این هفت و این چهار
در قالب بقای تو باد از ثنا سلب
در ساعد ثنای تو باد از بقا سوار
احباب تو ز راحت اقبال شادمان
اعدای تو ز آفت ادبار سوگوار
تا مشکبوی گشت چمن همچو نوبهار
گر زانکه نوبهار ندارد به زیر زلف
پس در چمن به زلف چرا گشت مشکبار
بستان و باغ گاه نظاره به چشم خلق
چرخی است بر زمین و بهشتی است آشکار
گر در بهشت و چرخ رسد آفت فنا
بستان و باغ بس بود از هر دو یادگار
امروز هست قاعده باغ به ز دی
وامسال هست نزهت بستان فزون ز پار
تلقین کند چمن به سخن عندلیب را
مدح علاء دین شه سادات روزگار
چون گل نقاب در چمن از روی برگرفت
می گیر در چمن ز کف یار گل عذار
رغبت مرا به سوی گل و مل چه لایق است
چون یارگل عذار مرا نیست می گسار
بی روی یار از گل و گلشن مرا چه سود
بی وصل دوست با چمن و گل مرا چه کار
بستان که خاص و عام بر او بسته اند دل
مثل نگارخانه چین است از نگار
شاخ شکوفه بر سر بستان زمان زمان
بی منت سپهر ستاره کند نثار
بر بوستان به چشم بزرگی نگاه کرد
سلطان اهل بیت نبی خسرو تبار
عاشق به یاد دلبر گل رخ همی خورد
باده به رنگ لاله در اطراف لاله زار
آن باده که در دل پروردگار عقل
یک خرمی به تربیت او شود هزار
آبی که بی وسیلت او بر درخت جان
چشم امید خلق ندیده است روی بار
روزی که در حجاب شود آفتاب چرخ
بر چرخ جام نور دهد آفتاب وار
تا رنگ و بوی گل صفت رنگ و بوی اوست
دل را به عون او ندهد حادثات خار
جان عزیز هر که بدو شادمان نشد
در غم چو دشمن ملک الساده گشت خوار
از باده باد فایده بر من کجا وزد
چون در فراق یار دلم گشت خاکسار
ماهی که از خیال رخ او بر آسمان
بفکند آفتاب سپر صد هزار بار
گرچه دلم قرار ندارد ز عشق او
دارد همیشه انده او در دلم قرار
این دوستی که انده او در دلم گرفت
یک ساعت از کنار دلم کی کند کنار
جانم چو بارنامه او دید در خیال
غم در دلم ز قوت سودا فکند بار
از هجر او فکند فلک بیخ بی غمی
در عشق او ببست جهان راه زینهار
کردم شمار سوختگان هوای او
آمد از ابتدا دل خورشید در شمار
اندر دلم عزیز و گرامی است عشق او
چون مهر سید اجل اندر دل کبار
شاه شرف محمد بن حیدر آنکه هست
مقصود آفرینش و محبوب کردگار
آن بحر ابر دست که نشنید گوش عقل
بی آفرین او سخن آفریدگار
اجرام چرخ را ز مساعیش حل و عقد
اسلام و شرع را ز ایادیش کار و بار
شرع از حصول فطنت او مانده نیک روز
ملک از قبول دولت او گشته بخت یار
در حضرت خجسته او مجد را سکون
بر درگه مبارک او بخت را مدار
ای روح را به هدیه اکرام حق شناس
وی شخص را به تحفه انعام حق گزار
از جنت وفاق تو جنت بود نسیم
از دوزخ خلاف تو دوزخ بود شرار
افلاک از ولایت امن تو در امان
آفاق از حمایت تیغ تو در حصار
قصر کرم به طبع جواد تو مرتفع
حصن سخا زدست کریم تو استوار
گیتی همی نهد ز پی ناصح تو تخت
گردون همی زند زپی حاسد تو دار
بازی است هیبت تو که از غایت توان
در صیدگه کند ملک الموت را شکار
گوش فلک ز بانگ فنا یابدی امان
گر داردی ز نعل براق تو گوشوار
دست مهابت تو به هنگام معرکه
زلف ظفر گرفته به تیغ چو ذوالفقار
هر جان که از شراب خلاف تو مست شد
تا روز حشر سر نکند خالی از خمار
گر حکم تو ز روی زمین پای درکشد
بیرون کشد ز دست زمین آلت وقار
شاها نگاه کن که همی حالت خوش است
جان را ز لطف و لذت این نظم خوشگوار
گر هست در جهان سخنی مثل این بگو
ور هست بر زمین گهری مثل این بیار
چون شاعران نیک معانی بجسته ام
در مدح بی نهایت تو راه اختصار
حاشا اگر ز صدر تو دوری بود مرا
نزدیک تو به شعر کرا باشد این شعار
تا کوته است از پی عمر دراز دهر
دست فنا ز دامن این هفت و این چهار
در قالب بقای تو باد از ثنا سلب
در ساعد ثنای تو باد از بقا سوار
احباب تو ز راحت اقبال شادمان
اعدای تو ز آفت ادبار سوگوار
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۴
تو را خرامش کبک است و کشی طاووس
مثل زنند ز حسنت همی به روم و به روس
همای فاخته مهری، تذرو طوطی لفظ
گرفته دوری سیمرغ و زینت طاووس
ز چهره تو فزون گشته باغ را دیدار
ز غمزه تو فزون گشته فتنه را ناموس
صفات تو ز بدیعی نمی شود ممکن
جمال تو ز لطیفی نمی شود محسوس
بکن به مهر و وفا درد عشق را درمان
مکن ز جور و جفا عهد وصل را مدروس
مرا ز آتش دل آب دیده جاسوس است
ز آب دیده که دیده است در جهان جاسوس
همان رسید به ان من از ولایت عشق
که از ولایت مازندران به کیکاوس
مکن عتاب و حدیث وفا مگوی که هست
حدیث تو متناقض، عتاب تو معکوس
چه عذر گویی اگر من گه روایت شعر
شکایت تو رسانم به مجلس قابوس
نصیر دین محمد، محمد بن حسن
که هست منزل ملکش زبلخ تا در طوس
بزرگ بار خدایی که متفق شده اند
به دوستیش قلوب و به کهتریش نفوس
نه هیچ سایل گشته ز لطف او محروم
نه هیچ زایر گشته ز بذل او مایوس
چو مشتری به دل دوستان بود محبوب
چو آسمان ز بد دشمنان بود محروس
سخای اوست که چون پای در رکاب آرد
نیاز را ز زمانه برون کند مایوس
رسوم فضل نگردد به عهد او متروک
طریق جود نماند به وقت او مطموس
گه سخا نعمش را سخاوت حاتم
گه سخن قلمش را فصاحت قابوس
کریم بار خدایا منم که تا باشم
به نعمت تو بود مر مرا یمین غموس
تویی که یکاثر طبع پاک تو کرم است
چنانکه یک صفت از ذات پاک حق قدوس
تویی به فضل و به قوت طبیب آز و نیاز
چنین طبیب به از صد هزار جالینوس
به مدحت تو تقرب نموده نفس الوف
ز خدمت تو ریاضت کشیده دهر شموس
همی ز جود تو سازند شاعران مطعوم
همی ز لطف تو یابند زایران ملبوس
چو اهتمام تو حال مرا دهد ترتیب
رسم به دولت و نعمت رهم ز محنت و بوس
مرا به مجلس عیش و طرب نباشد راه
جز آنگهی که بباشد به مجلس تو جلوس
یکی به فر همایم رسان از آنکه منم
در این دیار چو طاووس پای مانده به دوس
ز نور عقل و ضیاء ضمیر روشن تو
سپهر فضل و کرم پر بدور گشت و شموس
گر از زمانه بترسم ز من شگفت مدار
که شیر شرزه بترسد بدان دل از جاموس
عجب ز من که بدین ناحیت بماندستم
به عیش ناخوش و دست تهی و روی عبوس
کدام روز بود کز فلک بر اسب امید
به خدمت تو رسم سر نهاده بر قرپوس
چرا مذلت غربت نهاده ام بر خویش
اگر دماغ مرا نیست علت کابوس
دلم به هر چه مراد من است محبوس است
عجب کسم که دلم معطل است و من محبوس
در این دیار که مسجد کلیسیا باشد
شگفت نیست که باشد موذنش ناقوس
پدید گشت ز من زینت زمانه من
چنانکه زینت یونان زمین به بطلمیوس
سخنوران چه نظیر منند وقت سخن
نظیر دسته سوسن که بسته دسته سوس
قصیده ای چو عروسی برت فرستادم
کز او سعود شود در زمانه هر چه هر چه نحوس
مثل زنند ز حسنت همی به روم و به روس
همای فاخته مهری، تذرو طوطی لفظ
گرفته دوری سیمرغ و زینت طاووس
ز چهره تو فزون گشته باغ را دیدار
ز غمزه تو فزون گشته فتنه را ناموس
صفات تو ز بدیعی نمی شود ممکن
جمال تو ز لطیفی نمی شود محسوس
بکن به مهر و وفا درد عشق را درمان
مکن ز جور و جفا عهد وصل را مدروس
مرا ز آتش دل آب دیده جاسوس است
ز آب دیده که دیده است در جهان جاسوس
همان رسید به ان من از ولایت عشق
که از ولایت مازندران به کیکاوس
مکن عتاب و حدیث وفا مگوی که هست
حدیث تو متناقض، عتاب تو معکوس
چه عذر گویی اگر من گه روایت شعر
شکایت تو رسانم به مجلس قابوس
نصیر دین محمد، محمد بن حسن
که هست منزل ملکش زبلخ تا در طوس
بزرگ بار خدایی که متفق شده اند
به دوستیش قلوب و به کهتریش نفوس
نه هیچ سایل گشته ز لطف او محروم
نه هیچ زایر گشته ز بذل او مایوس
چو مشتری به دل دوستان بود محبوب
چو آسمان ز بد دشمنان بود محروس
سخای اوست که چون پای در رکاب آرد
نیاز را ز زمانه برون کند مایوس
رسوم فضل نگردد به عهد او متروک
طریق جود نماند به وقت او مطموس
گه سخا نعمش را سخاوت حاتم
گه سخن قلمش را فصاحت قابوس
کریم بار خدایا منم که تا باشم
به نعمت تو بود مر مرا یمین غموس
تویی که یکاثر طبع پاک تو کرم است
چنانکه یک صفت از ذات پاک حق قدوس
تویی به فضل و به قوت طبیب آز و نیاز
چنین طبیب به از صد هزار جالینوس
به مدحت تو تقرب نموده نفس الوف
ز خدمت تو ریاضت کشیده دهر شموس
همی ز جود تو سازند شاعران مطعوم
همی ز لطف تو یابند زایران ملبوس
چو اهتمام تو حال مرا دهد ترتیب
رسم به دولت و نعمت رهم ز محنت و بوس
مرا به مجلس عیش و طرب نباشد راه
جز آنگهی که بباشد به مجلس تو جلوس
یکی به فر همایم رسان از آنکه منم
در این دیار چو طاووس پای مانده به دوس
ز نور عقل و ضیاء ضمیر روشن تو
سپهر فضل و کرم پر بدور گشت و شموس
گر از زمانه بترسم ز من شگفت مدار
که شیر شرزه بترسد بدان دل از جاموس
عجب ز من که بدین ناحیت بماندستم
به عیش ناخوش و دست تهی و روی عبوس
کدام روز بود کز فلک بر اسب امید
به خدمت تو رسم سر نهاده بر قرپوس
چرا مذلت غربت نهاده ام بر خویش
اگر دماغ مرا نیست علت کابوس
دلم به هر چه مراد من است محبوس است
عجب کسم که دلم معطل است و من محبوس
در این دیار که مسجد کلیسیا باشد
شگفت نیست که باشد موذنش ناقوس
پدید گشت ز من زینت زمانه من
چنانکه زینت یونان زمین به بطلمیوس
سخنوران چه نظیر منند وقت سخن
نظیر دسته سوسن که بسته دسته سوس
قصیده ای چو عروسی برت فرستادم
کز او سعود شود در زمانه هر چه هر چه نحوس
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۵
دلم عاشق شدن فرمود و من برحسب فرمانش
در افتادم بدان دردی که پیدا نیست درمانش
پریشان زلف دلبندی دلم بربود و هر ساعت
پریشان کرد حالم را سر زلف پریشانش
قرار و خواب و شیرینی ز جان و چشم و عیش من
ببردند از بن دندان لب شیرین و دندانش
لبش یاقوت خندان است و گریانم نبیند کس
اگر وقتی ظفر یابم بدان یاقوت خندانش
جمال حور عین دارد مگر کز روضه جنت
به دنیا از پی فتنه فرستادده است رضوانش
گر از مشرق برآید چشمه خورشید هر روزی
رخش خورشید درخشان گشت و مشرق شد گریبانش
همی جستم به عمر اندر درازی در شب وصلش
نبود آن راکه می جستم مگر در روز هجرانش
شکست زلف آن دلبر دلم بربود هر لحظه
که در زلفش همی دیدم نشان عهد و پیمانش
به پیرایش اگر در زلف او ره یافت نقصانی
جمال او و عشق من زیادت شد ز نقصانش
به قصد گوی با چوگان به میدان دیدمش روزی
ز زلف او و پشت من حسد می برد چوگانش
خم چوگان او با گوی هر ساعت به میدان در
همان کردی که روز باد زلفش با زنخندانش
ز رشک آنکه تا با زلف مشکینش نیامیزد
به آب دیده بنشاندم سراسر گرد میدانش
دلم را در خم زلفش به زندان کرد عشق او
چو مداح خداوند ست نگذارم به زندانش
رئیس شرق مجدالدین، ابوالقاسم علی کایزد
مزین کردعالم را به عدل و حلم و احسانش
خداوندی که در انواع دعوی خداوندی
ز اعداد نجوم آسمان بیش از برهانش
سلیمان قدر و اصف دل محمد خلق و حیدرکف
که مثل خویش خواندندی اگر دیدندی ایشانش
نه خورشید و نه کیوان است و هم خورشید و هم کیوان
همی خوانند در قدر و محل خورشید و کیوانش
چو در ایوان بود بزمش به ایوان آی تا بینی
که هم خورشید و هم کیوان همی تابد زایوانش
کفش چون آب حیوان است عمر شکر مدحت را
که جستی خضر پیغمبر حیات از آب حیوانش
معاذالله معاذالله اگر حیوان چنین بودی
به عمر جاودان بودی سکندر نیز مهمانش
ندانم سوره ای در مکرمت کان نیست در ذکرش
ندانم آیتی ازمحمدت کان نیست در شانش
به فر و عدل او گشته است هم روشن هم آبادان
هران موضع که روزی ظلم تاری کرد و ویرانش
از آن عهدی که بر درگاه میمونش ملازم شد
به گوش آواز یک مظلوم نشنیده است دربانش
سخا را کار چون زرست با دست سخا ورزش
سخن را لفظ پر درست با کلک سخندانش
به دست او نگه کن چون قلم در دست او باشد
اگر ابری همی خواهی که از علم است بارانش
جهان را گرچه نعمت هاست در پیدا و در پنهان
کم از یک جود او باشد همه پیدا و پنهانش
اگر چه بهترین خلق عالم را پسر باشد
بزرگی را پدر شد تا برادر خواند سلطانش
اگر مردم به عقل و علم در عالم شرف یابد
همی خدمت کند اینش همی مدحت کند آنش
شنیدستم ز دانایان که دانش جان جان باشد
بدان جان است در جانش که با جان ماند در جانش
ثبات کوه در حلمش سخای ابر در دستش
نسیم مشک در خلقش نعیم خلد در خوانش
فری زان اسب میمونش که بر دریا و بر هامون
بود چون باد رفتارش، بود چون چرخ جولانش
به دریا فرق نتوانند کرد از کشتی نوحش
به هامون باز نشناسند از تخت سلیمانش
خداوند از بر او خضر و موسی را همی ماند
از آن باشند دریاها و هامونها به فرمانش
خداوندی که اندر نامهای رتبت و رفعت
همیشه از خداوندان، خداوندست عنوانش
ز عزم او همی گوید به جاه او همی نازد
خرد ز آغاز و انجامش جهان مبدا و پایانش
بدان معنی که در آفاق چون او نیست در ارکان
دعا گویند آفاقش، ثنا خوانند ارکانش
به از بنده نگوید خلق مدح مجلس عالی
بدین معنی مسلم کرده اند اهل خراسانش
ز شعر بنده پر در شد دهان لفظ هر روای
که مدح مجلس عالی پر از در کرد دیوانش
بدین حسن و طراوت شعر اگر مسعود را بودی
هزاران آفرین کردی روان سعد سلمانش
همیشه تاهمی خوانند در اخبار و درقرآن
صفات یوسف و حسنش حدیث نوح و طوفانش
جهان دل باد و او دانش خراسان مصر و او یوسف
خداوند جهان داده بقای نوح و لقمانش
چنان کوه است در گیتی پناه شاعر و زایر
همیشه باد در عالم پناه الطاف یزدانش
در افتادم بدان دردی که پیدا نیست درمانش
پریشان زلف دلبندی دلم بربود و هر ساعت
پریشان کرد حالم را سر زلف پریشانش
قرار و خواب و شیرینی ز جان و چشم و عیش من
ببردند از بن دندان لب شیرین و دندانش
لبش یاقوت خندان است و گریانم نبیند کس
اگر وقتی ظفر یابم بدان یاقوت خندانش
جمال حور عین دارد مگر کز روضه جنت
به دنیا از پی فتنه فرستادده است رضوانش
گر از مشرق برآید چشمه خورشید هر روزی
رخش خورشید درخشان گشت و مشرق شد گریبانش
همی جستم به عمر اندر درازی در شب وصلش
نبود آن راکه می جستم مگر در روز هجرانش
شکست زلف آن دلبر دلم بربود هر لحظه
که در زلفش همی دیدم نشان عهد و پیمانش
به پیرایش اگر در زلف او ره یافت نقصانی
جمال او و عشق من زیادت شد ز نقصانش
به قصد گوی با چوگان به میدان دیدمش روزی
ز زلف او و پشت من حسد می برد چوگانش
خم چوگان او با گوی هر ساعت به میدان در
همان کردی که روز باد زلفش با زنخندانش
ز رشک آنکه تا با زلف مشکینش نیامیزد
به آب دیده بنشاندم سراسر گرد میدانش
دلم را در خم زلفش به زندان کرد عشق او
چو مداح خداوند ست نگذارم به زندانش
رئیس شرق مجدالدین، ابوالقاسم علی کایزد
مزین کردعالم را به عدل و حلم و احسانش
خداوندی که در انواع دعوی خداوندی
ز اعداد نجوم آسمان بیش از برهانش
سلیمان قدر و اصف دل محمد خلق و حیدرکف
که مثل خویش خواندندی اگر دیدندی ایشانش
نه خورشید و نه کیوان است و هم خورشید و هم کیوان
همی خوانند در قدر و محل خورشید و کیوانش
چو در ایوان بود بزمش به ایوان آی تا بینی
که هم خورشید و هم کیوان همی تابد زایوانش
کفش چون آب حیوان است عمر شکر مدحت را
که جستی خضر پیغمبر حیات از آب حیوانش
معاذالله معاذالله اگر حیوان چنین بودی
به عمر جاودان بودی سکندر نیز مهمانش
ندانم سوره ای در مکرمت کان نیست در ذکرش
ندانم آیتی ازمحمدت کان نیست در شانش
به فر و عدل او گشته است هم روشن هم آبادان
هران موضع که روزی ظلم تاری کرد و ویرانش
از آن عهدی که بر درگاه میمونش ملازم شد
به گوش آواز یک مظلوم نشنیده است دربانش
سخا را کار چون زرست با دست سخا ورزش
سخن را لفظ پر درست با کلک سخندانش
به دست او نگه کن چون قلم در دست او باشد
اگر ابری همی خواهی که از علم است بارانش
جهان را گرچه نعمت هاست در پیدا و در پنهان
کم از یک جود او باشد همه پیدا و پنهانش
اگر چه بهترین خلق عالم را پسر باشد
بزرگی را پدر شد تا برادر خواند سلطانش
اگر مردم به عقل و علم در عالم شرف یابد
همی خدمت کند اینش همی مدحت کند آنش
شنیدستم ز دانایان که دانش جان جان باشد
بدان جان است در جانش که با جان ماند در جانش
ثبات کوه در حلمش سخای ابر در دستش
نسیم مشک در خلقش نعیم خلد در خوانش
فری زان اسب میمونش که بر دریا و بر هامون
بود چون باد رفتارش، بود چون چرخ جولانش
به دریا فرق نتوانند کرد از کشتی نوحش
به هامون باز نشناسند از تخت سلیمانش
خداوند از بر او خضر و موسی را همی ماند
از آن باشند دریاها و هامونها به فرمانش
خداوندی که اندر نامهای رتبت و رفعت
همیشه از خداوندان، خداوندست عنوانش
ز عزم او همی گوید به جاه او همی نازد
خرد ز آغاز و انجامش جهان مبدا و پایانش
بدان معنی که در آفاق چون او نیست در ارکان
دعا گویند آفاقش، ثنا خوانند ارکانش
به از بنده نگوید خلق مدح مجلس عالی
بدین معنی مسلم کرده اند اهل خراسانش
ز شعر بنده پر در شد دهان لفظ هر روای
که مدح مجلس عالی پر از در کرد دیوانش
بدین حسن و طراوت شعر اگر مسعود را بودی
هزاران آفرین کردی روان سعد سلمانش
همیشه تاهمی خوانند در اخبار و درقرآن
صفات یوسف و حسنش حدیث نوح و طوفانش
جهان دل باد و او دانش خراسان مصر و او یوسف
خداوند جهان داده بقای نوح و لقمانش
چنان کوه است در گیتی پناه شاعر و زایر
همیشه باد در عالم پناه الطاف یزدانش