عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۶۴
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۶۶
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۶۷
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۷۶
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۷۹
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۸۳
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۸۹
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۹۲
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۱۴ - شهرت به شرب مدام
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۱ - روزگار دل
در غم عشق تو زان بگذشت کاردل مرا
کز وفایت کم شود یک لحظه باردل مرا
فارغم از گشت گلشن کزغم تو هرزمان
بشکفد صد گونه گل از خارخار دل مرا
بردلم باری حوالت کن غم اندوه خود
چون توان کردن که کردی غمگساردل مرا
ماهی ای کو برکنار افتدز دریا چون بود
همچنان باشد بلا دور ازکنار دل مرا
آنکه روزم شدسیه باشد زبی صبری دل
چون تو بودی و فراق یار کار دل مرا
باز آمد روز هجران ناله کن باری زدل
تیره تر بادا ز روزم روزگار دل مرا
چند چون محیی کشد دل در ره تو انتظار
سوخت همچون سایه بر ره انتظار دل مرا
کز وفایت کم شود یک لحظه باردل مرا
فارغم از گشت گلشن کزغم تو هرزمان
بشکفد صد گونه گل از خارخار دل مرا
بردلم باری حوالت کن غم اندوه خود
چون توان کردن که کردی غمگساردل مرا
ماهی ای کو برکنار افتدز دریا چون بود
همچنان باشد بلا دور ازکنار دل مرا
آنکه روزم شدسیه باشد زبی صبری دل
چون تو بودی و فراق یار کار دل مرا
باز آمد روز هجران ناله کن باری زدل
تیره تر بادا ز روزم روزگار دل مرا
چند چون محیی کشد دل در ره تو انتظار
سوخت همچون سایه بر ره انتظار دل مرا
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۲ - پیرکنعان
گرندادی آرزوی وصل جانان ،جان مرا
زندگی نگذاشتی بی او غم هجران مرا
سرومن آغشته دراشک جگرخون من است
فارغم گرباغبان نگذاشت در بستان مرا
نیست فرقی درمیان شخص من با سایه ام
بس که در آتش فکنده این دل سوزان مرا
حال من چون پیر کنعان شد کنون چون بینمت
بس که آمد سیل اشک از دیده گریان مرا
جامه جان چاک شد در وادی عشق وهنوز
هرطرف صد خارغم بگرفته دامان مرا
همچو من یارب که گردد بی نصیب از وصل یار
ای که دور انداختی از صحبت جانان مرا
این که با مردم مدارا می کنم از بهر توست
ورنه کی پروا بود ازقول بدگویان مرا
خانه من گلخن وفرش من از خاکستر است
تاکه چون محیی بخوانی بی سروسامان مرا
زندگی نگذاشتی بی او غم هجران مرا
سرومن آغشته دراشک جگرخون من است
فارغم گرباغبان نگذاشت در بستان مرا
نیست فرقی درمیان شخص من با سایه ام
بس که در آتش فکنده این دل سوزان مرا
حال من چون پیر کنعان شد کنون چون بینمت
بس که آمد سیل اشک از دیده گریان مرا
جامه جان چاک شد در وادی عشق وهنوز
هرطرف صد خارغم بگرفته دامان مرا
همچو من یارب که گردد بی نصیب از وصل یار
ای که دور انداختی از صحبت جانان مرا
این که با مردم مدارا می کنم از بهر توست
ورنه کی پروا بود ازقول بدگویان مرا
خانه من گلخن وفرش من از خاکستر است
تاکه چون محیی بخوانی بی سروسامان مرا
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱ - پای دل
پای دل در کوی عشقت تا به زانو در گِل است
همّتی دارید با من زانکه کاری مشکل است
من ندانم کین دل دیوانه را مقصود چیست
کو همیشه سوی سرگردانی من مایل است
فیل محمودی فرو ماند اگر بیند به خواب
بارسنگینی که از درد تو ما را بر دل است
ای دل آواره آخرچند میگوئی مگو
اندران کوئی که پای صدهزاران در گل است
همدمم آه است، محرم غم در ایام شباب
وقت عیش و نوجوانی وچه ناخوش حاصل است
خودبخود گویم سخنها بگریم زار زار
محرم راز غریبان لابد اشک سائل است
محیی با این زندگانی گر گمان داری که تو
راه حق رفتی یقین میدان نه ، فکر باطل است
همّتی دارید با من زانکه کاری مشکل است
من ندانم کین دل دیوانه را مقصود چیست
کو همیشه سوی سرگردانی من مایل است
فیل محمودی فرو ماند اگر بیند به خواب
بارسنگینی که از درد تو ما را بر دل است
ای دل آواره آخرچند میگوئی مگو
اندران کوئی که پای صدهزاران در گل است
همدمم آه است، محرم غم در ایام شباب
وقت عیش و نوجوانی وچه ناخوش حاصل است
خودبخود گویم سخنها بگریم زار زار
محرم راز غریبان لابد اشک سائل است
محیی با این زندگانی گر گمان داری که تو
راه حق رفتی یقین میدان نه ، فکر باطل است
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷ - آرزو دارم
روزنی جز زخم تیرش در سرای تن مباد
غیر داغ حسرتش تا بام آن روزن مباد
عاشق روی بتان یا رب مبادا هیچکس
ورکسی عاشق شود یارا به سان من مباد
کرده از تیرجفا هر لحظه چاکی در دلم
آنکه از خاریش هرگز چاک در دامن مباد
مهرومه را روشنی از پرتو رخسار توست
بی رخت هرگز چراغ مهر ومه روشن مباد
جنّت عاشق چو باشد بعد مردن کوی یار
مرغ جانم را جز آن دیوار و در مسکن مباد
آرزو دارم که در عشقت تن بیمار من
خالی از افغان وزاری فارغ از شیون مباد
تاج شاهی چون شود با خاک یکسان عاقبت
افسر محیی به جز خاکستر گلخن مباد
غیر داغ حسرتش تا بام آن روزن مباد
عاشق روی بتان یا رب مبادا هیچکس
ورکسی عاشق شود یارا به سان من مباد
کرده از تیرجفا هر لحظه چاکی در دلم
آنکه از خاریش هرگز چاک در دامن مباد
مهرومه را روشنی از پرتو رخسار توست
بی رخت هرگز چراغ مهر ومه روشن مباد
جنّت عاشق چو باشد بعد مردن کوی یار
مرغ جانم را جز آن دیوار و در مسکن مباد
آرزو دارم که در عشقت تن بیمار من
خالی از افغان وزاری فارغ از شیون مباد
تاج شاهی چون شود با خاک یکسان عاقبت
افسر محیی به جز خاکستر گلخن مباد