عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
دل خیمه غم بر آتش تاب زده ست
خونابه ز دیدگان ره خواب زده ست
این تعبیه بین که دل برون آورده ست
وین رنگ نگر که دیده بر آب زده ست
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
هر چند که میل تو سوی بیدادی ست
یک ذره غمت به از جهان شادی ست
از ما گله می کنی و لیکن ما را
از بندگی تو صد هزار آزادی ست
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲
با عشق تو در جهان غم نان که خورد؟
با درد تو اندیشه درمان که خورد؟
شاید پسرا که نانوایی نکنی
چانها که برآمد از غمت نان که خورد؟
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹
ای شب،نه ز زلف اوست بر پای تو بند
پس دیر و دراز درکشیدی تا چند؟
وی صبح، تو نیستی چو من عاشق و زار
من می گریم بس است باری تو بخند!
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
در دست غم تو بودم ای سرو بلند
شبها به امید روز شادی خرسند
محرومی دینه من از خدمت تو
صد ساله غمم ذخیره در پیش افکند
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶
گفتم که مگر دل نه چو دلدار آید
تا در غم و شادیی مرا یاد آمد
اکنون چو برون نهاد از دایره پای
بگذارم تا سرش به دیوار آید
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶
تا چند ازین حبله و زراقی عمر
تا چند مرا جرعه دهد ساقی عمر
حقا که من از ستیزه جرعه غم
چون جرعه به خاک ریزم این باقی عمر
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۶۴
در عشق تو باز گفت نتوان کاین دل
چون است و [چسان] رنج کشد مسکین دل
گر حال دلم ندانی ای غافل یار
ور دانی و تن می زنی ای سنگین دل
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۶۶
دوش از غم تو دیده به هم برنزدم
ور زانک زدم بدانک بی نم نزدم
زان بیم که دم تیز کند آتش دل
تا روز همی سوختم و دم نزدم
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۶۷
نه برگ شکایت از تو گفتن دارم
نه طاقت درد دل نهفتن دارم
آگنده چو غنچه گشتم از غم دریاب
کز تنگ دلی سر شکفتن دارم
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۷۶
ای باد ز غصه ای که خون پا شد از آن
با یار مگو که تنگ دل باشد از آن
ور زلف همی پریشیش نر پریش
بر تازه گلش مزن که بخراشد از آن
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۷۹
کو دیده که خون جگر آرم با او
یا صبر که روزی به سر آرم با او
کو شیفته ای و تیره روزی چون من
تا در غم او دمی بر آرم با او
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۸۳
ای دوست نبودیم و نیم خوش بی تو
شد... خود بلاکش بی تو
ایام به خیره خیره بر من بگماشت
چشمی و دلی پر آب و آتش بی تو
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۸۹
ای دوست مرا به کام دشمن کردی
دشمن نکند آنچه تو با من کردی
تو سوخته خرمن دگر کس بودی
مانند خودم سوخته خرمن کردی
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۹۲
نه زهره که از غمت بنالم به کسی
یا از تو شکایتی شکالم به کسی
جان رشوه دیده می دهد [اما] اشک
پیدا نکند صورت حالم به کسی
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۱۴ - شهرت به شرب مدام
چو مشهور گشتم به شرب مدام
نبد چاره از محفل خاص و عام
دگر باره نفرت بِزد راه من
شد آن کار بر عکسِ دلخواه من
غم این و تیمار آنم گرفت
ملالت گریبان جانم گرفت
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۱ - روزگار دل
در غم عشق تو زان بگذشت کاردل مرا
کز وفایت کم شود یک لحظه باردل مرا
فارغم از گشت گلشن کزغم تو هرزمان
بشکفد صد گونه گل از خارخار دل مرا
بردلم باری حوالت کن غم اندوه خود
چون توان کردن که کردی غمگساردل مرا
ماهی ای کو برکنار افتدز دریا چون بود
همچنان باشد بلا دور ازکنار دل مرا
آنکه روزم شدسیه باشد زبی صبری دل
چون تو بودی و فراق یار کار دل مرا
باز آمد روز هجران ناله کن باری زدل
تیره تر بادا ز روزم روزگار دل مرا
چند چون محیی کشد دل در ره تو انتظار
سوخت همچون سایه بر ره انتظار دل مرا
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۲ - پیرکنعان
گرندادی آرزوی وصل جانان ،جان مرا
زندگی نگذاشتی بی او غم هجران مرا
سرومن آغشته دراشک جگرخون من است
فارغم گرباغبان نگذاشت در بستان مرا
نیست فرقی درمیان شخص من با سایه ام
بس که در آتش فکنده این دل سوزان مرا
حال من چون پیر کنعان شد کنون چون بینمت
بس که آمد سیل اشک از دیده گریان مرا
جامه جان چاک شد در وادی عشق وهنوز
هرطرف صد خارغم بگرفته دامان مرا
همچو من یارب که گردد بی نصیب از وصل یار
ای که دور انداختی از صحبت جانان مرا
این که با مردم مدارا می کنم از بهر توست
ورنه کی پروا بود ازقول بدگویان مرا
خانه من گلخن وفرش من از خاکستر است
تاکه چون محیی بخوانی بی سروسامان مرا
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱ - پای دل
پای دل در کوی عشقت تا به زانو در گِل است
همّتی دارید با من زانکه کاری مشکل است
من ندانم کین دل دیوانه را مقصود چیست
کو همیشه سوی سرگردانی من مایل است
فیل محمودی فرو ماند اگر بیند به خواب
بارسنگینی که از درد تو ما را بر دل است
ای دل آواره آخرچند میگوئی مگو
اندران کوئی که پای صدهزاران در گل است
همدمم آه است، محرم غم در ایام شباب
وقت عیش و نوجوانی وچه ناخوش حاصل است
خودبخود گویم سخنها بگریم زار زار
محرم راز غریبان لابد اشک سائل است
محیی با این زندگانی گر گمان داری که تو
راه حق رفتی یقین میدان نه ، فکر باطل است
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷ - آرزو دارم
روزنی جز زخم تیرش در سرای تن مباد
غیر داغ حسرتش تا بام آن روزن مباد
عاشق روی بتان یا رب مبادا هیچکس
ورکسی عاشق شود یارا به سان من مباد
کرده از تیرجفا هر لحظه چاکی در دلم
آنکه از خاریش هرگز چاک در دامن مباد
مهرومه را روشنی از پرتو رخسار توست
بی رخت هرگز چراغ مهر ومه روشن مباد
جنّت عاشق چو باشد بعد مردن کوی یار
مرغ جانم را جز آن دیوار و در مسکن مباد
آرزو دارم که در عشقت تن بیمار من
خالی از افغان وزاری فارغ از شیون مباد
تاج شاهی چون شود با خاک یکسان عاقبت
افسر محیی به جز خاکستر گلخن مباد