عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
اوحدالدین کرمانی : الفصل الاول - فی الطامات
شمارهٔ ۷
پیری زخرابات برون آمد مست
سجّاده به کول و کوزهٔ باده به دست
گفتم پیرا تو را به دل ایمان هست؟
ایمان به دل اندر است و دل نیست به دست
اوحدالدین کرمانی : الفصل الاول - فی الطامات
شمارهٔ ۹
ما جامه نمازی به لب خُم کردیم
خود را به می ناب بمردم کردیم
در کنج خرابات بیابیم مگر
آن عمر که در مدرسه ها گم کردیم
اوحدالدین کرمانی : الفصل الاول - فی الطامات
شمارهٔ ۱۲
از خوردن باده دوش حالم بگرفت
ساقی به دو دست هر دو بالم بگرفت
زین پس من و شاهدان و میخانه و می
کز خرقه و خانقه ملالم بگرفت
اوحدالدین کرمانی : الفصل الاول - فی الطامات
شمارهٔ ۱۵
ماییم که آیت صواب از ما شد
ما غرقه در آتشیم و آب از ما شد
از بهر تفرّجی به میخانه شدیم
صد کوی خرابات خراب از ما شد
اوحدالدین کرمانی : الفصل الاول - فی الطامات
شمارهٔ ۱۶
هان ای ساقی درافکن آن باده به جام
باشد که شوم پخته از آن بادهٔ خام
سرمست به کام دل بپویم دو سه گام
تا کی غم نام و ننگ و مه ننگ و مه نام
اوحدالدین کرمانی : الفصل الاول - فی الطامات
شمارهٔ ۱۹
روزی بینی مرا و رندی سه چهار
سجّاده گرو کرده به پیش خمّار
مستک شده و نعره زنان در بازار
کای مدّعیان صلای عشق «اوحد» وار
اوحدالدین کرمانی : الفصل الاول - فی الطامات
شمارهٔ ۲۲
ای کرده مرا عشق تو در عالم فاش
افکنده مرا تو در میان اوباش
شهری خبر است که زاهدی شد قلّاش
چون پرده دریده شد کنون ما را باش
اوحدالدین کرمانی : الفصل الثانی - فی الاقاویل المختلفة خدمة السلطان
شمارهٔ ۴۵
گر دل زتو وصل دید اگر هجران دید
از غایت اخلاص همه یکسان دید
تو جان منی اگر نبینم چه عجب
شرط است که جان خویش را نتوان دید
اوحدالدین کرمانی : الفصل الثانی - فی الاقاویل المختلفة خدمة السلطان
شمارهٔ ۹۲
انصاف زاختلاف ایّام فرق
پیدا کردی به گفت حق را الحق
آنجا که کمال کبریای قدم است
توحید من و کفر تو باشد مطلق
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی عشر: فی الوصیة و الاسف علی مافات و ذکر الفناء و البقاء و ذکر مرتبته و وصف حالته رضی الله عنه
شمارهٔ ۲۱
ای دل تو اگر به گوشه ای بنشینی
هر لحظه هزار راحت دل بینی
مشغول تو گردند همه عالمیان
از شغل جهان دامن اگر درچینی
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی عشر: فی الوصیة و الاسف علی مافات و ذکر الفناء و البقاء و ذکر مرتبته و وصف حالته رضی الله عنه
شمارهٔ ۶۷
«اوحد» در دل می زنی آخر دل کو
عمری است که راه می روی منزل کو
تا چند زلاف خلوت و خلوتیان
هفتاد و دو چلّه داشتی حاصل کو
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۱
درویش چو صابری است کامش بادا
مَه چاکر، خورشید غلامش بادا
هر درویشی که قوت یومش باشد
گر کدیه کند خرقه حرامش بادا
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۱۲
از حال مرید شیخ اگر بی خبر است
بس شیخ و مرید را در این ره خطر است
شیخی که نه واقف است از حال مرید
در عالم معنیش کجا رهگذر است
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۵۹
گر فخر به من نمی رسد عار اینک
ور نور به من نمی رسد نار اینک
گر خانقه و خرقه و شیخی نبود
ناقوس و کلیسیا و زنّار اینک
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۷
چون نی اگر چه عمری خوش می نواخت ما را
دیگر نمی شناسد آن ناشناخت ما را
صرّاف عشق در ما قلبی اگر نمی دید
در بوتهٔ جدایی کی می گداخت ما را
ای دل مساز ما را بی او به صبر راضی
زیرا که این مفرّح هرگز نساخت ما را
دل در طریق وحدت از نیستی نزد دم
در راه عشقبازان تا در نباخت ما را
با سوز او خیالی چون عود ساز و خوش باش
کآخر چو چنگ روزی خواهد نواخت ما را
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
گر ز می رنگ نبودی گل سیرابش را
شیوه مستی نشدی نرگس پر خوابش را
ما چنین غرقه به خون از پیِ آنیم ز اشک
که در اوّل نگرفتیم سرِ آبش را
آه گرم از سبب آنکه مرا بی سببی
سوخت، یارب تو نسازی دگر اسبابش را
طاق ابرو بنما گوشه نشین را نفسی
تا که درهم شکند گوشهٔ محرابش را
ای صبا گر ز خیالی دلِ جمعت هوس است
بر گُل آشفته مکن سنبل سیرابش را
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
خشنود بودن از غمِ عشق تو کار ماست
ز آنرو به غم خوشیم که دیرینه یار ماست
ما را چه غم که در عقب ششدر غمیم
نقش خیال روی تو تا در دوچار ماست
روزی که عیش و ناز ببخشی به عاشقان
غم را به ما گذار که او بخش کار ماست
تا از میان ورطهٔ هستی برون شدیم
سرمایهٔ مراد همه در کنار ماست
افسانه های درد خیالی به گوش دار
کز بعد ما ز عشق همین یادگار ماست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
کجا روم که مرا جز درت پناهی نیست
به جز عنایت تو هیچ عذرخواهی نیست
سرم فدای رهت باد تا نگویندت
که در طریقهٔ عشق تو سر به راهی نیست
دلا ز باده پرستی خجل مشو کاین جرم
خطای ماست وگرنه تو را گناهی نیست
سریر سلطنت او را مسلّم است ای دل
که غیر مسند تجرید تکیه گاهی نیست
دلِ خیالیِ آشفته را که ناپیداست
در این که زلف تو برده ست اشتباهی نیست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
گریهٔ خون سرِ ره بر منِ درویش گرفت
عاقبت اشک طریق عجبی پیش گرفت
تا چرا نیش غمت تیز گذشت از جگرم
جگر ریش مرا هست توان بیش گرفت
با غم و درد دل و جان چو مدارا کردند
ناوک تو طرف جان و دل ریش گرفت
تا شکستی نرسد از طرف محتسبش
دم به خود برد صراحی و سر خویش گرفت
خیر شد عاقبت کار خیالی در عشق
تا کم این خردِ عاقبت اندیش گرفت
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
لاله را همچو بتان عارض دلجویی نیست
هست رنگی چو گل امّا ز وفا بویی نیست
حاصل این است که از روی نکوی تو مرا
حاصل عمر بجز طعنهٔ بدگویی نیست
با همه موی شکافی، خرد خرده شناس
واقف از سرّ دهان تو سر مویی نیست
تا به راه طلب ای دل ننهی روی نیاز
در میان تو و مقصود ره و رویی نیست
زاهدا گر چو خیالی سر رندی داری
ساکن کوی مغان شو که ریا کویی نیست