عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۳۹ - وله ایضا
دوستی دارم چون ناخن گیر
بس منافق صفت و دشمن روی
هم قطعیت فکن و هم دو زبان
هم بکون در هل و هم آهن روی
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۴۳ - وله ایضا
صاحبا عدّت قیامت را
از من ممتحن چه می خواهی ؟
هر کس از گونه یی همی گوید
تو بگو خویشتن چه می خواهی ؟
هر زمانی عتابی آغازی
معنی این سخن چه می خواهی؟
کردی از پای من برون شلوار
بدرم پیرهن ، چه می خواهی؟
می کنی تو ز پیش دفع سؤال
ورنه زین مکروفن چه می خواهی؟
من نمی خواهم از تو هیچ، برو
ای مسلمان ز من چه می خواهی؟
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۹۳ - وله ایضاً فیه
ای ز دستت آز را سرمایه یی
ذکر حاتم با کفت افسانه یی
ذات پر معنیّ تو اندر جهان
صورت گنجیست در ویرانه یی
آشکارا پیش ذهن و خاطرت
هر کجا در غیب پنهان خانه یی
هست در دور کف دریا کشت
هفت دریا کمتر از پیمانه یی
نیست از من سوخته تر در جهان
شمع اقبال ترا پروانه یی
کار من بگشاید ارکلکت شود
در کلید روزیم دندانه یی
تا در این شهر آمدم از بس اوام
من رهی بفروختم کاشانه یی
وام داری هر دم از هر گوشه یی
در من آویزد چنان دیوانه یی
گر نمایم رخ بدو چون آینه
چنگ در ریشم زند چون شانه یی
چشمها بر راه دارم همچو دام
تا کجا افتد بچنگم دانه یی
من چنین محروم و از انعام تو
گشته هر آواره یی فرازنه یی
مانده من لب خشک و در بحر سخات
آشنا ور گشته هر بیگانه یی
حسبة لله بفرما منعما
در خلاص کار من پروانه یی
یا اشارت کن که تا مطلق کنند
وقت را مرسوم موقوفانه یی
از تردّد بر لب آمد جان من
آریی فرمای یک ره یا نه یی
کمال‌الدین اسماعیل : ترکیبات
شمارهٔ ۱۴ - و قال ایضاً یرثی الصّدر السّعید رکن الدّین مسعود
بر هیچ آدمی اجل ابقا نمی کند
سلطان مرگ هیچ محابا نمی کند
عامست حکم میراجل بر جهانیان
این حکم بر من و تو بتنها نمی کند
غارت گر حوادث در خانۀ وجود
کاین دور اقتضای چنینها نمی کند
یک چشم زخم نیست که این حقّۀ نگون
از خود هزار شعبده پیدا نمی کند
اقبالهای ناگه و ادبار در قفا
بس غافلست آنکه تماشا نمی کند
ما را جز انقیاد چه رویست چون قضا
تدبیر ما بمشورت ما نمی کند
هر لحظه فتنه یی که نماند بدان دگر
آرند پیش ما ز پس پردۀ قدر
طوفان فتنه آمد ازین ابر فتنه بار
یارب چه فتنه هاست که گشتست آشکار
مادر غرور دولت و ناگه ز گوشه یی
دست زمانه زیر و زبر کرده کار و بار
جز غدر نیست قاعدۀ روزگار و خلق
یکسر گرفته اند همه رنگ روزگار
آن سر همی برند که سوگندشان بدوست
و آنرا همی کشند که شان داد زینهار
نه شرم خلق هیچ و نه ترس گرفت حق
نه شرع را مهابت و نه علم را وقار
با یکدگر بوقت خطاب و عتابشان
الّا زبان تیغ نباشد سحن گزار
وز دور اگر پیام فرستند سوی هم
پیغامشان بود همه پیکان آبدار
ایّام حکم خویش چو در دست فتنه کرد
سدّ سکندری را یأجوج رخنه کرد
هر کو کند تصّور رنج و بلای خویش
باشد بجای خود که نباشد بجای خویش
هر کام دل که چرخ کسی را دهد بطبع
عاقل نخواندش بجز از خونبهای خویش
دانا درین مقام گرش دسترس بود
اندر شود بکوی عدم هم بپای خویش
بگذاشتند دین خدا را و هر کسی
دینی برأی خویش نهاد از برای خویش
از حرص گرسنه شده تشنه بخون هم
همچون کسی که سیر بود از بقای خویش
دشوار اعتماد توان کرد بر کسی
چون این رود معامله با مقتدای خویش
هر کو چو روزگار ره غدر می رود
از روزگار هم بستاند سزای خویش
آوخ که کار فضل و هنر با سری فتاد
خورشید دین ز اوج فلک در ثری فتاد
یاران و دوستان همه در غم نشسته اند
دلخستگان بوعدۀ مرهم نشسته اند
مشتی سیه گلیم چو اختر به تیره شب
در انتظار نیّر اعظم نشسته اند
برخاست عالم کرم و لطف از میان
و اکنون بسوک او همه عالم نشسته اند
در تنگنای خانۀ دلها بماتمش
اندوه و رنج و محنت با هم نشسته اند
دم درکشید صبح جهان گیر و در غمش
هر جا که بنگری دو سه همدم نشسته اند
بر خشک ماند کشتی امّید و اهل فضل
در خاک از آب دیده چو شبنم نشسته اند
گفتی که فضل و دانش و معنی کجا شدند؟
جود و کرم نماند و بماتم نشسته اند
هر دم که می زند ز سر درد می زند
صبح از برای آن نفس سرد می زند
شطرنج حادثات چو با دست خون فتاد
در دست فلج تعبیه بنگر که چون فتاد
نور بصر زسّر قدر در حجاب شد
بی التفاتیی بحریف زبون فتاد
دست اجل قوی شد و لعبی غریب کرد
در ضرب شاه ماتی از وی برون فتاد
دردا و حسرتا که بدست سپاه مرگ
چون دست جود رایت دانش نگون فتاد
پژمرده گشت لالۀ نعمان ز باد مرگ
وز تخت بختیاری در خاک و خون فتاد
بنیاد فضل گشت بیکبارگی خراب
کی سقف پایدار بود چون ستون فتاد؟
تدبیر در تصّرف تقدیر عاجزست
کاری بزرگ بود ولیکن کنون فتاد
سیلاب مرگ شهر معانی خراب کرد
بیداد چرخ بحر معانی سراب کرد
پیوند خوشدلی ز زمانه بریده شد
بر جان و مال پردۀ عصمت دریده شد
حالی که در ضمیر قرین قیامتست
نگرفت دیده عبرت و آن نیز دیده شد
شب خفته، روز می نگرد دیده بی رخش
پس اشک بر حقست که در خون دیده شد
شد کلک سر برهنه غریوان و ابروار
حنّانه وار قامت منبر خمیده شد
آوخ که زیر سنگ جفای فلک بماند
دستی که از برای عطا آفریده شد
دردا که دست بی خردان خوارمایه کرد
شخصی که بر کنار کرم پروریده شد
بر سر همی زنیم چو دریا کف اسف
کزکان جود لعل بدخشان چکیده شد
گر آدمی ز خاک شود سیر در دمی
پس چونکه سیر می نشود خاک ز آدمی
نو باوۀ درخت شریعت بجای باد
نور جمالش از دل ما غم زدای بود
شهباز ملّتست و کنون چشم باز کرد
فرّش خجسته سایه، چو پرّ همای باد
بر شاخسار منبر طوطیّ خوش نواست
جانها فدای طوطی شکّر نمای باد
در تنگنای وحشت این صعب واقعه
دلهای بسته را سخن دلگشای باد
دلخستگان ضربت قهر زمانه را
دیدار خواجه مرهم و راحت فزای باد
صبری و رحمتی که پر و بال غم کند
بر ساکنان پردۀ عصمت سرای باد
خرد و بزرگ را که بجایند و غایبند
تا نفخ صور حافظ و ناصر خدای باد
مسعود بر درخت سعادت بدان جهان
محمود باد عاقبت کار همگنان
کمال‌الدین اسماعیل : ملحقات
شمارهٔ ۳ - وله ایضا
اسبی دارم که دور از اسبت
همواره در آرزوی کاهست
می خسبد روز همچو شب زانک
آفاق بچشم او سیاهست
در خاک ز بهر قوت، خاشاک
می جوید ازین سبب دو تا هست
پوشیده پلاس و خاک بر سر
پیوسته ز جوع داد خواهست
آسوده بماند پشتش از زین
زانکش شکم تهی پنا هست
زین پس نرود پیاده یک گام
کان گوشه نشین نه مرد را هست
در تک ببرد سبق بر این اسب
چو بین اسبی که جفت شاهست
بد تر جایی بمذهب او
در زیر سپهر پایگا هست
نه کاه در و ، نه جو، نه سبزه
این آخر او چه جایگاهست؟
افسانۀ جو فرامشش شد
زیرا که ندید دیر گا هست
این حال جوست و بی تکلف
تا کاه نخورد یک دو ما هست
تا روزه بشب بدان گشاید
ترتیب ببرگش آب چا هست
تیغی یمنی بخورد روزی
... ا هست
دندان گیرد ز روی من زانک
با کاه بر نگش اشتبا هست
عالم همه تا بگاه دیوار
بر گرسنگی او گوا هست
فریادش اگر رسی کنون رس
کش حال ز حد برون تبا هست
تو غره مشو که می زند دم
یک دم باشد زنیست تا هست
یک بار الحمد و تو بری کاه
در کارش کن که بی گنا هست
کمال‌الدین اسماعیل : ملحقات
شمارهٔ ۹ - وله ایضا
داستانه ظالمی چون خوانداز دفتر کسی
مردوزن بنگر که بر جانش چه نفرینها کنند
پس تو امروز آن مکن کو کرددی از ظلمها
ورنه آن نفرین همه بر جان تو فردا کنند
کمال‌الدین اسماعیل : ملحقات
شمارهٔ ۱۷ - و قال
هیچ صحبت مباد با عامت
که چو خود مختصر کند نامت
صحبت عام در بهشت ، آباد
مرگ بهتر ، که مرگ عامی باد
کمال‌الدین اسماعیل : ملحقات
شمارهٔ ۲۶ - ایضاً له
هر خردمند که او را درم و سیم بود
خویشتن خوش بخورد یا نه ، نگاهش دارد
بدگر کس ندهد برطمع سود که او
می خورد فارغ و این خیره قفا میخارد
عمر از آن در طرب و ناز گذارد نرگس
که زرو سیم خود از چشم فرو نگذارد
کمال‌الدین اسماعیل : ملحقات
شمارهٔ ۲۹ - ایضاً له
خیز تا زار و گریه برگیریم
خوش بگرییم و یه در گیریم
نوحه های جگر خراسش کنیم
چون بپایان رسد ز سرگیریم
سرتابوت خواجه بازکنیم
کفن از روی وی بدر گیریم
وز جفایی که دوش رفت برو
حال پرسیم و گریه برگیریم
گردش از روی خوب بفشانیم
سزش از خاک تیره برگیم
بر سر روضۀ مقدس او
دیده از اشک در گهر گیریم
ای دریغا که رکن دین مسعود
رخت بر بست از سرای وجود
این دگر فتنه بین که چون افتاد
وه که خونم بدل درون افتاد
فتنه که رفت هیچ نبود
فتنه در اصفهان کنون افتاد
علم شرع و رایت اسلام
هر دو در خاک سر نگون افتاد
از دو نیر بگریۀخونین
چرخ را دیدگان برون افتاد
کهکشان راه اشک خونین است
کش بران روی نیلگون افتاد
شرع را دست خون و داو تمام
مهره اندر گشاد خون افتاد
چرخ بدساز شش دری سازید
درلباسات دست خون یازید
حالتی سهمناک می بینیم
خلق را دردناک میبینیم
مخلصان را درین مصیبت صعب
در مضیق هلاک می بینیم
همه را سینه پاره می یابم
همه را جامه چاک می بینم
تا نمی بینم آن امام همام
من همه بیم و باک می بینم
آفتابی بدان بلندی جاه
در هبوط مغاک می بینم
وان همه کار و بارب خواجه همین
تودۀ تیره خاک می بینم
آنچه ما را ز حالش ادراکست
تختۀ چوب و تودۀ خاکست
تاکه مسعود صاعد از ما شد
کار اسلام زیر و بالا شد
بی جلالش هرانجا ملکیست
ملکش از دست و پایش ارجاشد
سد اسکندر از میان برخواست
ظلم یأجوج فتنه پیدا شد
چو حسین علی شهیدشدست
رجبش لاجرم عشورا شد
رکن اسلام باد باقی اگر
رکن دین پیش حق تعالی شد
گل بماناداگرچه بستان نیست
در بماناداگرچه دریا شد
اینت شکر که کام پرشیرست
گرچه طفلست عقل او پیرست
سرو از اول یکی نهال بود
ماه تابان همان هلال بود
گل از آن غنچۀ دژم شکفد
دراز آن نطفۀ زلال بود
قوت نطق عیسی اندرمهد
پرتو فضل ذوالجلال بود
نه بتعلیم این و آن باشد
نه بدوران ماه و سال باشد
مردم دیده گر نه خرد بود
قوت باصره محال بود
بچه شیر باچنان خردی
هیبتش سخت با کمال بود
که دهد شرح مشکلات رموز؟
که کند حکم لایجوز و یجوز؟
از وفات تو آه و واویلاه
کاندر آمد بعالم آب سیاه
آه ، دردا که دودی آتشبار
بجهان اندر آمد از ناگاه
ای دریغا که دست بسته گرفت
چون توشیری مکاید روباه
شرع را نیست بی تو فروشکوه
خلق را نیست بی تو پشت و پناه
خواجه از خوابگاه بیرون آی
رانکه دیرست ، وقت شد بیگاه
خلق در انتظار دیدارت
برکشید ندصف دور گ همه راه
بی تو کلک و دوات را بدرست
این دهان خشک و آن زبان شده ست
دیده را بی تو روشنایی نیست
صبر را دل آشنایی نیست
خواجه از خاک تیره بیرون آی
زانکه این جای پادشاهی نیست
پشت بر روی مخلصان کردن
شیوۀ لطف و پیشوایی نیست
خواجه در خاک و ما چنین خاموش
کفر محض است و بیوفایی نیست
ای دریغا که دین و دنی را
بی روای توش روایی نیست
چشمۀ آفتاب گردون را
بی جمال تو روشنایی نیست
آنکه را تکیه گاه فرقد بود
زینهار از چه جای مرقد بود؟
فتنه بیدار شد زخواب درآی
کار دربسته را لبی بگشای
تا همه کار بسته بگشاید
پرده بردار و روی بازنمای
خلل کار شهر می دانی
خواجه زنهار زود بیرون آی
کار مسعود صاعد اندریاب
خواجه بشتاب از برای خدا
شیر در بیشه نه و بچه ضعیف
وای اگر کار درنیابی وای
تا بگویی کزان جفا چونی
با یکی از خواص در سخن آی
قلم فتوی و دوات قضا
جز بحکمت نمی دهد رضا
خواجه فریاد از این جفا فریاد
بوم و بر باز کی کند بیداد
ای دریغا که از فراز فلک
زود نامت بزیر خاک فتاد
از سماعیل و هاجر و هانی
تو خلیلی چرا نیاری یاد
مریم روزگار و عیسی وقت
هردو را عمر و زندگانی باد
در پناه جلال و عصمت او
نامدار پدر بکام زیاد
سرو هرچند سایه بازگرفت
باد پاینده سایۀ شمشاد
این دعا را زروم تا ماچین
بعد تحسین همی کنند آمین
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۶۶
ای ترک چرا چهره برافروخته ای
خود از همه چیز کینه اندوخته ای
این تنگ فرو گرفتنت بر مردم
مانا که ز چشم خویش آموخته ای
کمال‌الدین اسماعیل : مثنویات
شمارهٔ ۲ - و قال ایصاً فی هجو شهاب الدّین عمر اللنبانی (مثنوی)
تا زبانم بکام جنبانست
در ثنای رئیس لنبانست
چه رئیس؟ آن خسیس پرتلیس
مایهٔ ظلم و سایهٔ ابلیس
از بخیلی نکردد آن با زن
... خود را تمام در ... زن
آنکه نامش زن ننگ پیدا نیست
در بدی و ددیش همتا نیست
آنکه او پیشوای دزدانست
سرو سر خیل زن بمزد انست
مردکی زشت روی گنده بغل
پای تا سر همه دروغ و دغل
بی حفاظ و گدا و قحبه زنست
کیسه پرد از و دزد و نقب زنست
طبع او لوم و شغل نامعلوم
صحبتش شوم و سیرتش هذموم
آن سیه کار، کو؛ روز سپید
روشنایی بدزدد از خورشید
ببرد هر کجا که کرد گذار
آهن از چوب و کاه از دیوار
کند از جامه همچو باد خزان
شاخها را بیک نفس عریان
گر نظر بروی افکند نرگس
کند او را ز سیم و زر مفلس
کیسهٔ غنچه گر نهی بر او
خرده خرده بدزدد از زر او
ور بشاخ شکوفه بر گذرد
سیم او پاک در هوا ببرد
خرمنی کاه آن خر از سرپای
ببرد جو بجو چو کاه ربای
دست نا پاک چون دراز کند
بمثل گر سوی پیاز کند
یک بیک جامه هاش بستاند
همچو سیرش برهنه گر داند
ور ببوید گل سمن بود را
کند از بوی بینوا او را
بگشاید ز غایت غمری
طوق قمری ز گردن قمری
گر نه بلبل بر آورد غلغل
پیرهن بر کند ز غنچهٔ گل
ور نه در بانگ و نعره افزاید
تاج فرق خروه برباید
ور درآرد کبوتری بکنار
کند از پای او برون شلوار
هدهدی گر ببام او بپرد
ر زمانش کله ز سر ببرد
دم طاوس ارش به دست دهی
کندش زان همه درست تهی
دست شوم ار بتیغ دریازد
مغز او از گهر بپردازد
کف دست ار بدو فرود آرد
توز را برکمان بنگذارد
مهره مار از دهان ببرد
کمر مور از میان ببرد
کمر کوه را خطر باشد
هر گهی کش بروگذر باشد
گر درستی زرش دهی در حال
در کم و کاست اوفتد چو هلال
ور بدست تو دست او پیوست
ببرد نیمه یی ز ناخن دست
جمله دزدست آن سراسیمه
کاج راضی بدی بیک نیمه
بزر و سیم مردمان اندر
هست بر اعتقاد بلقندر
هرکرا اعتقاد این باشد
خود تو دانی که چون امین باشد
باز نتواند ستد ز دستش هیچ
زانکه بس ممسکست و پیچاپیچ
هیچ چیزش بکس نپردازد
هرچه یابد بتو براندازد
از خسیسی که اوست گر بزید
بخورد هر چه بعد از این برید
از بخیلی که هست و امساکش
گر ببّرند دست ناپاکش
نیست ممکن که نیم قطرهٔ خون
آید از دست مدبرش بیرون
این امین ببین که برگزیدم من
تا از او دیدم آنچه دیدم من
دو سفط پر ز زرّ و ابریشم
روز روشن ببرد از پیشم
چشم من با دو لب پر از نفرین
روز و شب در قفاش هست چنین
برد و برخورد حلال میداند
عثراتم هنوز می خواند
وز شماری که خودبخود کردست
باقیی نیز بر من آوردست
این چنین فعل کو بکف دارد
سگ مرده بر او شرف دارد
هست دم سردتر ز باد خزان
زان چو یادش کنم بلرزم از آن
دارد از خوک عاریت دندان
تا خورد بر دروغ سوگندان
نخورد غم که میشود بزه مند
بی تحاشی همی خورد سوگند
نیست نزدیک او علی الاطلاق
هیچ خوش خوارتر مگر سه طلاق
گرگ نابست نیک در نگرش
ناب گرگ درنده در ز فرش
شکم او جوال سیر و پیاز
دهن او غلاف پشک گراز
کس ندیدست از هنرمندان
... خواره زنی بدین دندان
گر ببینی تو شکل دندانی
تو زبانی دوزخش خوانی
هیچ هرگز ندارد او آزرم
هیچ در چشم او نیاید شرم
سخت سستست در مسلمانی
دست او سخت تر ز پیشانی
گر بگردی بلاد ایمانرا
کافرستان و ملحد ستانرا
در بدی وددی و سگ رویی
دوم او نیابی ار جویی
هست در چشم عقل ناخوشتر
صورت و سیرتش ز یکدیگر
قلتبانی بود که چندین سال
می ستاند زر از حرام و حلال
که جوی زان به هیچ کس ندهد
وانچه بگرفت باز پس ندهد
طرفه تر آنکه با هنرمندان
سرد گوید بدان لب و دندان
نه ز دست دگر خسیسانست
نام و ننگ همه رئیسانست
روش و سیرتش بدین صفتست
وانگهش آرزوی معرفتست
هست در صحبت دغا بازان
طاق و جفتش بگوز انباران
گر نبودی مضارب و انباز
سفرهٔ او شکم نگردی باز
چون بجایست کافری کافر
چون بره رفت فاجری فاجر
گه بروت مهین، شهاب عمر
آن بغا و خسیسک وزن غر
نه روا باشد این سخن راندن
سایهٔ دیو را عمر خواندن
صیت عدل عمر فراوانست
ظلم این صد هزار چند انست
کی شود رهنمون بحرف صواب
بسته بودند دیو بیم شهاب
نام او خود زننگش آزردست
لقبش باری از چه در خوردست
هرکرا کار استراق بود
او سزاوار احتراق بود
از در منصب وریاست نیست
او بجز بابت سیاست نیست
شاد باش ای رئیس ده مهتر
ای بتحقیق، سگ ز تو بهتر
می برازد ترا ز سیم بری
ترک شیرین دهان سیم بری
تو که ای در میان آدمیان
که سر خود فکنده یی بمیان؟
بسخن یا بسفره و نانت
بچه تّره نهند بر خوانت
جعلی روبگرد مزبله گرد
نه چو پروانه گرد مشعله گرد
به خری هر که چون تو معروفست
او نه معروف بلکه معلوفست
تو که از رهزنان استادی
بتجارت چگونه افتادی؟
چون ترا حرفتست جمله بری
سود ده یازده چه می شمری؟
صفت عمر و وزید جمله تر است
از برای چه میدوی چپ و راست؟
سود کردم من از تجارت تو
طرف بر بستم از بصارت تو
شرکت تو چوشرکت در یزدان
امل او چو باد سرد خزان
خیر تو لازمست همچون تب
متعدّیست شّر تو چو جرب
چون ندانی قیامت و محشر
فارغی از خدا و پیغمبر
نیست فرقی ترا حرام وحلال
کی هراست بود ز وزرووبال؟
چه خوری گرد راه و رنج سفر
بر در شهر کاروان می بر
مردم لنبه سر که بنشینند
مصلحت همچو تو درین بینند
نی خطا گفتم این، خطا گفتم
مر ترا راهزن چرا گفتم؟
بخدا کانکه اهل این کارند
از تو و سیرت تو بیزارند
از بر خواجگان برون ندرخت
تو و سرگین کشی بپای درخت
روبکار گل ای خر نادان
چون برد سیم مرد بازرگان
بتو اکنون ز کازرون و پسا
مینویسند ملحد الرّؤسا
کیسه ات شد ملا ز چیز کسان
باد ریشت خلا ز تیز کسان
زین حدیث ار چه سر بجنبانی
ننگ سر کین کشان لنبانی
از دو پاره دهی بدین سامان
ریشت از گوزدان سر از لنبان
یک ره از من نصیحتی بشنو
زر من باز ده، بدوزخ رو
چون برآوردی از زر من گرد
پوستینم چرا کنی ای سرد
بعد ازین کت زر و درم دادم
هیچ کس را ز خانه ات گاد؟
با تو من بعد از این چه بد کردم
که ترا کدخدای خود کردم
چند بر ما از ین تحکّمها
تا تو خود از کجا و ما ز کجا؟
نه و ثاق تو دیده ام هرگز
نه ترا ریش ریده ام هرگز
ننهادم بعمر خود روزی
بر بروت تو قلتبان گوزی
چه مرا در عذاب میداری؟
از چه ام در خلاب میداری؟
هر که او سفله را بزرگ کند
سعی در فربهی گرگ کند
خرس و خوکت چگونه خوانم من؟
که ترا کم زهر دو دانم من
گر چه بودست در نظر زشتم
ماجرای خود و تو بنوشتم
تا چو گویند باری از من و تو
باشد این یادگاری از من و تو
آنچه بنوشتم ارچه بسیارست
درمی از هزار دینارست
بثنایت نمی رسد سخنم
عاجزم از ثنای تو چکنم
بدعا آیم از ثنا اکنون
که سخن هرزه بود تا اکنون
تا علاج دماغ برزگران
نبود جز چماق و گرزگران
باد در گردن تو کرده بخم
طیلسانی زموی بز محکم
باد چالاک در رسن بازی
سر تو همچو کودک غازی
باد چوب شکنجه را توفیق
تا دو ساق ترا کند تلفیق
هر چه آنرا شکنجه ضم کرده
باز تیغش جدا ز هم کرده
نی فرو برده باد سر تابن
همچو دیوار رز ترا ناخن
در سیه چال مدّتی محبوس
مانده بادی ز طالع منحوس
بخلاص تو گر دهند آواز
روز ادینه باد بعد نماز
پس و پیش تو در ره بازار
در گرفته پیادگان و سوار
تو خرامان و گردن افرازان
نقره اندر قفای تو تازان
سرت آزاد کرده گردن تو
بار خود بر کرفته از تن تو
ور چه سخت آید این سخن ز منت
بعد ازین ... خر به ... زنت
زین دعا گرچه نیست سود مرا
جز بدین دسترس نبود مرا
یارب از پاسخم مکن محروم
مستجابست دعوت مظلوم
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۷ - دل هوس سبزه و صحرا ندارد
به‌نوشتهٔ عارف قزوینی در دیوانش، دل هوس سبزه و صحرا ندارد هنگامی ساخته شده که شاه مخلوع، محمدعلی‌شاه به‌تحریک روس‌ها وارد گموش‌تپه شده بوده است.
دل هوس سبزه و صحرا ندارد (ندارد)
میل به گلگشت و تماشا ندارد (ندارد)
دل سر همراهی با ما ندارد (ندارد)
خون شود این دل که شکیبا ندارد (ندارد)
ای دل غافل، نقش تو باطل،
خون شوی ای دل، خون شوی ای دل
دلی دیوانه داریم، ز خود بیگانه داریم
ز کس پروا (جانم پروا، خدا پروا) نداریم
چه ظلم ها که از گردش آسمان ندیدیم
به غیر مشت دزد همره کاروان ندیدیم
در این رمه به جز گرگ دگر شبان ندیدیم
به پای گل به جز زحمت باغبان ندیدیم
به کوی یار جز حاجب پاسبان ندیدیم
حب وطن در دل بدفطرتان نیست
خانه ز همسایۀ بد در امان نیست
رم کن از آن دام که آن دانه دارد
خانه ز همسایۀ بد در امان نیست
ای دل غافل...الخ
دلی دیوانه کردی...الخ
چه ظلم ها...الخ
یوسف مشروطه ز چه بر کشیدیم
آه که چون گرگ خود او را دریدیم
پیرهنی در بر یعقوب دیدیم
هیچ ز اخوان کسی حاشا ندارد
ایضاً
چند ز پلتیک اجانب به خوابید
تا به کی از دست عدو در عذابید
دست برآرید که مالک رقابید
مرد به جز مرگ تمنا ندارد
ایضاً
همتی ای خلق گر ایران پرستید
از چه در این مرحله ایمن نشستید
منتظر روزی ازین بد ترستید؟
صبر ازین بیش دگر جا ندارد
ایضاً
گر نبری رنج، توانگر نگردی
این ره عشق است دلا برنگردی
شمع صفت سوز که تا کشته گردی
عارف بی دل سر پروا ندارد
ایضاً
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۹ - به مناسبت اخراج مورگان شوستر آمریکایی از ایران
ننگ آن خانه که مهمان ز سر خوان برود (حبیبم)
جان نثارش کن و مگذار که مهمان برود (برود)
گر رود «شوستر» از ایران رود ایران بر باد (حبیبم)
ای جوانان مگذارید که ایران برود (برود)
به جسم مرده جانی، تو جان یک جهانی
تو گنج شایگانی، تو عمر جاودانی
خدا کند بمانی، خدا کند بمانی!
*****
*****
شد مسلمانی ما، بین وزیران تقسیم
هرکه تقسیمی خود کرد به دشمن تقدیم
حزبی اندر طلبت بر سر این رأی مقیم
کافریم ار بگذاریم که ایمان برود
به جسم مرده جانی...الخ
مشت دزدی شده امروز در این ملک وزیر
تو در این مملکت امروز خبیری و بصیر
دست بر دامنت آویخته یک مشت فقیر
تو اگر رفتی از این مملکت عنوان برود
به جسم مرده جانی...الخ
شد لبالب دگر از حوصله پیمانۀ ما
دزد خواهد به زمختی ببرد خانۀ ما
ننگ تاریخی عالم شود افسانۀ ما
بگذاریم اگر «شوستر» از ایران برود
به جسم مرده جانی...الخ
سگ چوپان شده با گرگ چو لیلی و مجنون
پاسبان گله امروز شبانی است جبون
شد به دست خودی این کعبۀ دل کن فیکون
یار مگذار کز این خانۀ ویران برود
به جسم مرده جانی...الخ
تو مرو گر برود جان و تن و هستی ما
کور شد دیدۀ بدخواه ز همدستی ما
در فراقت به خماری بکشد مستی ما
نالۀ عارف از این درد به کیوان برود
به جسم مرده جانی...الخ
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۱۰ - از خون جوانان وطن لاله دمیده
عارف قزوینی در دیوان خود و در مقدمه‌ای بر این تصنیف، آورده‌است:
این تصنیف در دوره دوم مجلس شورای ایران در تهران ساخته شده است. به واسطه عشقی که حیدرخان عمواوغلی بدان داشت، میل دارم این تصنیف به یادگار آن مرحوم طبع گردد. این تصنیف در آغاز انقلاب مشروطه ایران به یاد اولین قربانیان آزادی سروده شده است.
هنگام می و فصل گل و گشت و (جانم گشت و خدا گشت و) چمن شد
دربار بهاری تهی از زاغ و (جانم زاغ و خدا زاغ و) زغن شد
از ابر کرم خطه ی «ری» رشگ ختن شد
دلتنگ چو من مرغ (جانم مرغ) قفس بهر وطن شد
چه کج رفتاری ای چرخ! چه بد کرداری ای چرخ!
سر کین داری ای چرخ! نه دین داری، نه آیین داری (نه آیین داری) ای چرخ!
از خون جوانان وطن لاله دمیده
از ماتم سرو قدشان سرو خمیده
در سایه ی گل بلبل ازین غصه خزیده
گل نیز چو من در غمشان جامه دریده
چه کج‌رفتاری ای چرخ
خوابند وکیلان و خرابند وزیران
بردند به سرقت همه سیم و زر ایران
ما را نگذارند به یک خانه ی ویران
یا رب بستان داد فقیران ز امیران
چه کج رفتاری ای چرخ! چه بد کرداری ای چرخ!
سر کین داری ای چرخ! نه دین داری، نه آیین داری (نه آیین داری) ای چرخ!
از اشک همه روی زمین زیر و زبر کن
مشتی گرت از خاک وطن هست به سر کن
غیرت کن و اندیشه ی ایام بتر کن
اندر جلوی تیر عدو سینه سپر کن
چه کج رفتاری ای چرخ! چه بد کرداری ای چرخ!
سر کین داری ای چرخ! نه دین داری، نه آیین داری (نه آیین داری) ای چرخ!
از دست عدو ناله ی من از سر درد است
اندیشه هر آن کس کند از مرگ، نه مرد است
جانبازی عشاق نه چون بازی نرد است
مردی اگرت هست، کنون وقت نبرد است
چه کج رفتاری ای چرخ! چه بد کرداری ای چرخ!
سر کین داری ای چرخ! نه دین داری، نه آیین داری (نه آیین داری) ای چرخ!
عارف ز ازل تکیه بر ایام ندادست
جز جام به کس دست چو خیام ندادست
دل جز به سر زلف دلارام ندادست
صد زندگی ننگ به یک نام ندادست
چه کج رفتاری ای چرخ! چه بد کرداری ای چرخ!
سر کین داری ای چرخ! نه دین داری، نه آیین داری (نه آیین داری) ای چرخ!
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۱۲
بلبل شوریده فغان می کند
شکوه ز آشوب جهان می کند
دامن گل گشته ز دستش رها
ناله و فریاد و امان می کند
***
باد خزان پیرهن گل درید
دامن گل شد ز نظر ناپدید
سرو چو یعقوب از این غم خمید
غصه قد سرو، کمان می کند
***
خارجه در مجلس ما جا گرفت
نرگس شهلا ره ایما گرفت
لاله ازین داغ به دل جا گرفت
عاقبت این هیز زیان می کند
***
شد «پرتیوا» پی غارتگری
ریخته دزدان عوض مشتری
نه گل به جا ماند و نه باغی
هر یک ز سو به سراغی
***
دزد ز هر سوی به غارتگری
خیره سری بین که چه ها می کند
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۱۵
ترک چشمش ار فتنه کرد راست
بین دو صد از این (خدا) فتنه، فتنه خواست
(خدا فتنه خواست)
ای صبا زبردست را بگوی
دست دیگری (خدا) روی دستهاست
(جانم روی دستهاست)
حرص بین و آز
پنجه کرده باز
بهر صعوه باز
بی خبر ز سر پنجۀ قضاست
(خدا پنجۀ قضاست
امان پنجۀ قضاست)
چو صید اندر طنابیم
ما خرابیم چو صفر اندر حسابیم
چو صید اندر طنابیم
چو صید اندر طنابیم
جهان را برده آب و ما به خوابیم
همه بدخواه خود از شیخ و شابیم
***
***
در حقوق خویش نعره ها زدیم
کس نگفت که این (خدا) ناله از چه جاست
(جانم ناله از چه جاست)
هان چه شد که فریاد می کند
پس حقوق بین الملل کجاست؟
(وای ملل کجاست)
سر به سر جهان
برده رایگان
تنگ دیدگان
بین طمع که باز چشمشان به ماست
(خدا! چشمشان به ماست
جانم چشمشان به ماست)
ما چه هستیم
عجب بی پا و دستیم
چه شد مخمور و مستیم
همه عاجزکش و دشمن پرستیم
ز نادانی و غفلت زیر دستیم
به رغم دوست با دشمن نشستیم
***
فکر خود کنید ملت ضعیف
که این همه هیاهو سر شماست
(وای سر شماست)
هرکه بهر خویش تیشه می زند
«ویلهلم» و «ژرژ» یا که «نیکلا» ست
(خدا که «نیکلا» ست)
مانده در کمند
ملتی نژند
حس در این نژاد
داستان سیمرغ و کیمیاست
خدا! مرغ و کیمیاست
مرغ و کیمیاست
وقت جوش است
چه شد دل پرده پوش است
خمود است و خموش است
بنال ای چنگ هنگام خروش است
به بین قطع، ایران در فروش است
ز دشمن پر سرای داریوش است
****
کفر و دین به هم در مقاتله است
پیشرفت کفر در نفاق ماست
(خدا در نفاق ماست)
کعبه یک، خدا یک، کتاب یک
این همه دوئیت کجا رواست
(وای کجا رواست)
بگذر از عناد
باید این که داد
دست اتحاد
کز لحد برون (خدا) دست مصطفی است
خدا! دست مصطفی است
امان! دست مصطفی است
وقت کار است
دل از غم بی قرار است
غم دل بی شمار است
مدد کن ناله، دل اندر فشار است
مرا زین زندگی ای مرگ عار است
غمش چون کوه و عارف بردبار است
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۱۶ - چه شورها
بنا به‌ گفتهٔ عارف قزوینی در دیوانش، چه شورها در استانبول و پس از «معلوم شدن خیالات ترک‌ها نسبت به آذربایجان» تصنیف شده است (اواخر سال ۱۳۳۶ ه.ق).
چه شورها که من به پا، ز شاهناز می کنم
در شکایت از جهان، به شاه باز می کنم
جهان پر از غم دل از (جهان پر از غم دل از) زبان ساز می کنم (می کنم)
ز من مپرس چونی، دلی چو کاسۀ خونی
ز اشک پرس که افشا نمود راز درونی
نمود راز درونی، نمود راز درونی، نمود راز درونی
اگر چه جا ازین سفر، بدون دردسر
اگر به در برم من، به شه خبر برم من
چه پرده های نیرنگ ز شان، به بارگاه شه درم من (ز شان به بارگاه شه درم من)
حکومت موقتی چه کرد به که نشنوی
گشوده شد در سرای جم به روی اجنبی
به باد رفت خاک و کاخ (به باد رفت خاک و کاخ) و بارگاه خسروی (کاخ خسروی)
سکون ز بیستون شد، چو قصر کن فیکون شد
صدای شیون شیرین، به چرخ بوقلمون شد
(به چرخ بوقلمون شد، به چرخ بوقلمون شد، به چرخ بوقلمون شد)
شه زنان، به سرزنان و موکنان
به گریه گفت: کو سران ایران، دلاوران ایران؟
چه شد که یک نفرمرد، نماند از بهادران ایران (نماند از بهادران ایران)
کجاست کیقباد و جم، خجسته اردشیر کو؟
شهان تاج بخش و خسروان باجگیر کو؟
کجاست گیو پهلوان (کجاست گیو پهلوان)
و رستم دلیر کو (رستم دلیر کو)؟
ز ترک این عجب نیست، چه اهل نام و نسب نیست
قدم به خانۀ کیخسرو، این ز شرط ادب نیست (این ز شرط ادب نیست)
(این ز شرط ادب نیست)
ز آه و تف، اگر چه کف، زنی چون دف، بزن به سر، که این چه بازی است؟
که دور ترک بازی است
برای ترک سازی عجب زمینه سازی است(عجب زمینه سازی است)
زبان ترک از برای از قفا کشدن است
صلاح پای این زبان ز ممکلت بریدن است
دو اسبه با زبان فارسی (دو اسبه با زبان فارسی)
از ارس پریدن است (خدا جهیدن است)
نسیم صبحدم خیز، بگو به مردم تبریز
که نیست خلوت زرتشت، جای صحبت چنگیز (جای صحبت چنگیز)
زبانتان شد از میان، به گوشه ای نهان
سیاه پوش و خاموش، ز ماتم سیاووش
گر از نژاد اوئید، نکرد باید این دو را فراموش (نکرد باید این دو را فراموش)
مگو سران فرقه، جمعی ارقه، مشتی حقه باز
وکیل و شیخ و مفتی، مدرس است و اهل آز
بدین سیاست آب رفته (بدین سیاست آب رفته)
کی شود به جوی باز (خدا به جوی باز)
ز حربۀ تدین خراب مملکت از بن
نشسته مجلس شوری به ختم مرگ تمدن (به ختم مرگ تمدن) (به ختم مرگ تمدن)
چه زین بتر ز بام و در به هر گذر
گرفته سر به سر خریت، زمام اکثریت
گر این بود مساوات
دوباره زنده باد بربریت (دوباره زنده باد بربریت)
به غیر باده زادۀ حلال کسی نشان نداند
از این حرام زادگان یکی خوش امتحان ندارد
«رسول زاده» ری به ترک (رسول زاده، ری به ترک)
از چه رایگان نداد (رایگان نداد)
گذاشت و بهره برداشت هر آنچه هیزم تر داشت
به جز زیان ثمر از این «اجاق ترک» چه برداشت ؟
با خود این چه ثمر داشت (با خود این چه ثمر داشت)
به غیر اشک و دود، هر آنچه هست و بود
یا نبود بی اثر ماند، ز سود ها ضرر ماند
برای آنچه باقی است، ببین هزار ها خطر ماند (ببین هزار ها خطر ماند)
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۱۷
بماندیم ما، مستقل شد ارمنستان
(ارمنستان ارمنستان شد ارمنستان)
زبردست شد، زیردست زیردستان
(دستان زیردستان زیردستان)
اگر ملک جم شد خراب، گو به ساقی
(گو به ساقی تو باش باقی تو باش باقی)
صبوحی بده زان شراب شب به مستان
(بده به مستان، بده به مستان)
بس است ما را هوای بستان
که گل دو روز است در گلستان
بده می که دنیا دو روز بیشتر نیست
مخور غم که ایران ز ما خرابتر نیست
بد آن ملتی کز خرابیش خبر نیست
(جانم خراب نیست)
آه که گر آه پر بگیرد
دامن هر خشک و تر بگیرد
بی خبران را خبر رسانید
ز شان بر ما خبر بگیرد
**********
ز دارالفنون به جز جنون نداریم
معارف نه، مالیه نی، قشون نداریم
برفت حس ملت آن چنان که گوئی
به تن جان به جان رگ به رگ خون نداریم
به غیر عشق جنون نداریم
چه خون توان خورد که خون نداریم
نداریم اگر هیچ، هیچ غم نداریم
ز اسباب بدبختی هیچ کم نداریم
وجودی که باشد به از عدم نداریم
پند پدر گر پسر بگیرد
دامن فضل و هنر بگیرد
ما ز نیاکان نشان چه داریم؟
تا که ز ما آن دگر بگیرد
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۱۹
رحم ای خدای دادگر کردی نکردی
ابقا به فرزند بشر کردی نکردی
بر ما در خشم و غضب بستی نبستی
جز قهر اگر کار دگر کردی نکردی
طاعون،وبا،قحطی، بگو دنیا بگیرد
یک مشت جو گر بارور کردی نکردی
آتش گرفت عالم ز گور بوالبشر بود
صرف نظر گر زین پدر کردی نکردی
گیتی و هرچه اندر، ز خشک و تر بسوزان
شفقت اگر با خشک و تر کردی نکردی
یک دفعه عالم بی خبر زیر و زبر کن
جنبنده ای را گر خبر کردی نکردی
این راه خیری بد نهادم پیش پایت
با جبرئیل ار خیر و شر کردی نکردی
این اشرف مخلوق زشت و بی شرف را
با جنس سگ همسر اگر کردی نکردی
ملک کیانی را قجر چون دست خوش کرد
کوتاه اگر دست قجر کردی نکردی
ایران هنرور را به ذلت اندر آرد
عارف اگر کسب هنر کردی نکردی
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۲۱
جان برخی آذربایجان باد
این مهد زردشت، مهدامان باد
(مهدامان باد)
هر ناکست کو عضو فلج گفت
عضوش فلج گو،لالش زبان باد
(لالش زبان باد)
کلید ایران تو، شهید ایران تو، امید ایران تو
درود بر روانت از روان پاکان باد، از نیاکان باد
ای ای ای، فدای خاکت جان جهان باد
صبا ز من بگو به اهل تبریز
که ای همه چو شیر شرزه خون ریز
ز ترک و از زبان ترک بپرهیز
زبان فرامش نکنید
خموش آتش نکنید
بگفت زردشت کز آب
خموش آتش نکنید