عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
عشق جانان را به جز ویرانه ی دل خانه نیست
ز آنکه او گنج است و جای گنج جز ویرانه نیست
خوش بود فردوس و نعمت های آن زاهد ولی
نعمتی چون می نه و جایی به از میخانه نیست
پیش دل هرگز نگویم راز پنهان تو را
کآشنای سر عشقت گوش هر بیگانه نیست
توبه کردم زاهدا از می وزین پس بگذرم
از سر پیمان ولی تا باده در پیمانه نیست
کس ندید از اهل دنیا در جهان فرزانه ای
هر کس آری طالب دنیا بود فرزانه نیست
زلف او دام است و خالش دانه،صیاد مرا
از برای صید دل حاجت بدام و دانه نیست
این دل شوریده را دایم چرا باشد به پا
از سر زلف تو زنجیری اگر دیوانه نیست
داستان لیلی و افسانه ی مجنون (سحاب)
پیش حسن او و عشق من به جز افسانه نیست
ز آنکه او گنج است و جای گنج جز ویرانه نیست
خوش بود فردوس و نعمت های آن زاهد ولی
نعمتی چون می نه و جایی به از میخانه نیست
پیش دل هرگز نگویم راز پنهان تو را
کآشنای سر عشقت گوش هر بیگانه نیست
توبه کردم زاهدا از می وزین پس بگذرم
از سر پیمان ولی تا باده در پیمانه نیست
کس ندید از اهل دنیا در جهان فرزانه ای
هر کس آری طالب دنیا بود فرزانه نیست
زلف او دام است و خالش دانه،صیاد مرا
از برای صید دل حاجت بدام و دانه نیست
این دل شوریده را دایم چرا باشد به پا
از سر زلف تو زنجیری اگر دیوانه نیست
داستان لیلی و افسانه ی مجنون (سحاب)
پیش حسن او و عشق من به جز افسانه نیست
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
آنرا که درد عشق تو ره یافت در مزاج
مرگ است یا وصال یکی زین دواش علاج
در ملک حسن و ملک ملاحت تو آن شهی
کالحق سزد اگر دهدت شاه مصر باج
ماهی تو وز طره ات اینک برخ کلف
شاهی تو وز کاکلت اینک به فرق تاج
مژگان تو سنان و دو چشمان دو ترک مست
زلف تو صولجان و دو پستان دو گوی عاج
ای شه به شهر حسن تو باید زجان گذشت
کآنجا بغیر جان نستانی زکس خراج
در جان چو درد تست بدرمان چه حاجت است
در دل چو زخم تست به مرهم چه احتیاج
با جان همان کنی که کند برق با گیاه
با دل همان کنی که کند سنگ با زجاج
بی او (سحاب) خواب نیاید به دیده ات
گر از پرند بالش و از پرنیان دواج
مرگ است یا وصال یکی زین دواش علاج
در ملک حسن و ملک ملاحت تو آن شهی
کالحق سزد اگر دهدت شاه مصر باج
ماهی تو وز طره ات اینک برخ کلف
شاهی تو وز کاکلت اینک به فرق تاج
مژگان تو سنان و دو چشمان دو ترک مست
زلف تو صولجان و دو پستان دو گوی عاج
ای شه به شهر حسن تو باید زجان گذشت
کآنجا بغیر جان نستانی زکس خراج
در جان چو درد تست بدرمان چه حاجت است
در دل چو زخم تست به مرهم چه احتیاج
با جان همان کنی که کند برق با گیاه
با دل همان کنی که کند سنگ با زجاج
بی او (سحاب) خواب نیاید به دیده ات
گر از پرند بالش و از پرنیان دواج
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
هر که را در کیش او نهی است راح
خون او در کیش میخواران مباح
شیخ در تقوی صلاح خویش دید
ما صلاح خویش در ترک صلاح
بهر قتل عاشقان مژگان تو
بی نیاز است از سهام و از رماح
میل آزادی ندارم ورنه نیست
بندیم در پای و قیدی بر جناح
بی وفایی شد به عهد یار ما
در میان خوب رویان اصطلاح
ز آن رخ چون روز و زلف چون شبم
تیره گون شد هم صباح و هم رواح
ساقی دهرم (سحاب) از خون دل
پر کند جام صبوحی هر صباح
خون او در کیش میخواران مباح
شیخ در تقوی صلاح خویش دید
ما صلاح خویش در ترک صلاح
بهر قتل عاشقان مژگان تو
بی نیاز است از سهام و از رماح
میل آزادی ندارم ورنه نیست
بندیم در پای و قیدی بر جناح
بی وفایی شد به عهد یار ما
در میان خوب رویان اصطلاح
ز آن رخ چون روز و زلف چون شبم
تیره گون شد هم صباح و هم رواح
ساقی دهرم (سحاب) از خون دل
پر کند جام صبوحی هر صباح
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
ز صاف راح بکش هر صباح جام صبوح
که صبح موسم عیش است و راح لذت روح
صباح عید و لب جویبار و جام صبوح
روا بود که پشیمان شود ز تو به نصوح
چه سود از این که لبش مرهم جراحت هاست
مرا که هست جگر داغدار و دل مجروح
دری که هست بدست رقیب ما مفتاح
روا بود که نباشد به روی ما مفتوح
چه سود کایمنی از اشک چشم خویش (سحاب)
همین نه بس که سلامت بود سفینه ی نوح
که صبح موسم عیش است و راح لذت روح
صباح عید و لب جویبار و جام صبوح
روا بود که پشیمان شود ز تو به نصوح
چه سود از این که لبش مرهم جراحت هاست
مرا که هست جگر داغدار و دل مجروح
دری که هست بدست رقیب ما مفتاح
روا بود که نباشد به روی ما مفتوح
چه سود کایمنی از اشک چشم خویش (سحاب)
همین نه بس که سلامت بود سفینه ی نوح
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
ز شیخ ما چه شماری هزار فعل قبیح؟
همین بس است که شد منکر جمال صبیح
مپرس حال دل و بنگر اشک خونینم
که این کنایه به حالش بود به از تصریح
چو بزم وصل می صاف نیست گرچه بود
به وصف کوثر و جنت هزار فعل قبیح
به عشق روی بتی بسته ایم زناری
که غیرتش زده صد عقده در دل تسبیح
(سحاب) سیم و زر آور به کف که می نخورند
بتان فریب به نثر بلیغ و نظم فصیح
همین بس است که شد منکر جمال صبیح
مپرس حال دل و بنگر اشک خونینم
که این کنایه به حالش بود به از تصریح
چو بزم وصل می صاف نیست گرچه بود
به وصف کوثر و جنت هزار فعل قبیح
به عشق روی بتی بسته ایم زناری
که غیرتش زده صد عقده در دل تسبیح
(سحاب) سیم و زر آور به کف که می نخورند
بتان فریب به نثر بلیغ و نظم فصیح
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
ساقی بیار باده که ایام دی رسید
گر دی رسید شکر خدا را که می رسید
تا کی درنگ می به قدح کن زخم ببین
انگور رفت کی به خم و باده کی رسید
یار آمد و رقیب رسید از قفای او
آمد اگر چه عمر اجل هم ز پی رسید
آمد بهار و رفت بهار من از کنار
یعنی بهار عمر مرا فصل دی رسید
دامان وصل وی نرسد گر بدست من
گیرم که پای من به سر کوی وی رسید
شیرین و لیلی است چو مطلب دگر چه سود
خسرو به ار من آمد و مجنون به حی رسید
مائیم و شوق او که به سر منزل وصال
هر کس که کرد مرحله ی شوق طی رسید
چون من (سحاب) زار چرا نالد این قدر
گرنه حدیث درد دل من به نی رسید
گر دی رسید شکر خدا را که می رسید
تا کی درنگ می به قدح کن زخم ببین
انگور رفت کی به خم و باده کی رسید
یار آمد و رقیب رسید از قفای او
آمد اگر چه عمر اجل هم ز پی رسید
آمد بهار و رفت بهار من از کنار
یعنی بهار عمر مرا فصل دی رسید
دامان وصل وی نرسد گر بدست من
گیرم که پای من به سر کوی وی رسید
شیرین و لیلی است چو مطلب دگر چه سود
خسرو به ار من آمد و مجنون به حی رسید
مائیم و شوق او که به سر منزل وصال
هر کس که کرد مرحله ی شوق طی رسید
چون من (سحاب) زار چرا نالد این قدر
گرنه حدیث درد دل من به نی رسید
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
هر آن خصمی که با من آسمان کرد
شرار آه من با او همان کرد
مرا چون یافت در تن نیست جانی
بهای بوسه ی او نقد جان کرد
مآلی خوش ندارد جور بنگر
چه با گل عاقبت باد خزان کرد
همین بیمهری گردون مرا بس
که با آن سست مهرم مهربان کرد
چه با کاهی کند سوزان شراری
غم جانکاه او با جان همان کرد
خوش آن کو عمر فانی در ره عشق
مبدل با حیات جاودان کرد
(سحاب) از فتنه ی دهر ایمن آن گشت
که جا بر درگه پیر مغان کرد
شرار آه من با او همان کرد
مرا چون یافت در تن نیست جانی
بهای بوسه ی او نقد جان کرد
مآلی خوش ندارد جور بنگر
چه با گل عاقبت باد خزان کرد
همین بیمهری گردون مرا بس
که با آن سست مهرم مهربان کرد
چه با کاهی کند سوزان شراری
غم جانکاه او با جان همان کرد
خوش آن کو عمر فانی در ره عشق
مبدل با حیات جاودان کرد
(سحاب) از فتنه ی دهر ایمن آن گشت
که جا بر درگه پیر مغان کرد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
نیند طالب می عاشقان که خوردستند
زجام عشق شرابی که تا ابد مستند
به روی مدعی آن در که سالها بستم
به حرف مدعی آخر به روی ما بستند
به فیض عشق در آغاز عاشقی دانم
هزار نکته که اهل جهان ندانستند
چه گونه وصل میسر شود که میل بتان
بود به سیم و زر و عاشقان تهیدستند
به پیش اهل خرد صعب تر بگویم چیست
ز نیستی کسان اینکه ناکسان هستند
اگر غم تو به مردن رود زدل بیرون
خوش آن کسان که بمردند و از غمت رستند
دگر (سحاب) زجور بتان چه اندیشم
که کرده اند به ما آنچه می توانستند
زجام عشق شرابی که تا ابد مستند
به روی مدعی آن در که سالها بستم
به حرف مدعی آخر به روی ما بستند
به فیض عشق در آغاز عاشقی دانم
هزار نکته که اهل جهان ندانستند
چه گونه وصل میسر شود که میل بتان
بود به سیم و زر و عاشقان تهیدستند
به پیش اهل خرد صعب تر بگویم چیست
ز نیستی کسان اینکه ناکسان هستند
اگر غم تو به مردن رود زدل بیرون
خوش آن کسان که بمردند و از غمت رستند
دگر (سحاب) زجور بتان چه اندیشم
که کرده اند به ما آنچه می توانستند
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
با من فلک هزار جفا هر زمان کند
آری سپهر آنچه تو خواهی همان کند
با هر که مهربان شود او را کند هلاک
زین ره مگر فلک به منش مهربان کند
ز آسیب حادثات زمان آنزمان کسی
دوری کند که دوری از اهل زمان کند
باید فراق روی تو را خواست ز آسمان
چون بر خلاف خواهش کس آسمان کند
خوش آن که دولت ابدی رو کند به او
یعنی که رو به درگه پیر مغان کند
پیش تو مدعی کند اظهار شوق من
شاید به این وسیله تو را بدگمان کند
آزار من بقصد جفا می کند (سحاب)
اما بهانه این که مرا امتحان کند
آری سپهر آنچه تو خواهی همان کند
با هر که مهربان شود او را کند هلاک
زین ره مگر فلک به منش مهربان کند
ز آسیب حادثات زمان آنزمان کسی
دوری کند که دوری از اهل زمان کند
باید فراق روی تو را خواست ز آسمان
چون بر خلاف خواهش کس آسمان کند
خوش آن که دولت ابدی رو کند به او
یعنی که رو به درگه پیر مغان کند
پیش تو مدعی کند اظهار شوق من
شاید به این وسیله تو را بدگمان کند
آزار من بقصد جفا می کند (سحاب)
اما بهانه این که مرا امتحان کند
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
چو زلف بر مه رویش نقاب میگردد
نهان بزیر سحاب آفتاب میگردد
چنان ز شرم تو هر روز خوی فشاند مهر
که شام غرقه ی دریای آب میگردد
دلم به کوی تو دایم به جستجوی وفاست
چو تشنه ی که به گرد سراب میگردد
حباب بحر سرشک منست چرخ اما
خراب آخر از آن چون حباب میگردد
بلی ز قطره ی باران شود حباب پدید
ولی زقطره ی دیگر خراب میگردد
شمیم طره ی او گر رسد به نافه چین
دوباره خون ز حسد و مشک ناب میگردد
به شمع روی تو پروانه وار مفتون است
که خور بگرد تو با این شتاب میگردد
زمان هجر تو تا نگذرد به گردن عمر
خیال زلف بلندت طناب میگردد
لبش هر آب که نوشد (سحاب) خون من است
که پیش لعل وی از شرم آب میگردد
عنب به طارم تاک است کوکبی که از آن
هلال ساغر شاه آفتاب میگردد
گزیده فتحعلی شه که نعل اشهب او
طراز افسر افراسیاب میگردد
نهان بزیر سحاب آفتاب میگردد
چنان ز شرم تو هر روز خوی فشاند مهر
که شام غرقه ی دریای آب میگردد
دلم به کوی تو دایم به جستجوی وفاست
چو تشنه ی که به گرد سراب میگردد
حباب بحر سرشک منست چرخ اما
خراب آخر از آن چون حباب میگردد
بلی ز قطره ی باران شود حباب پدید
ولی زقطره ی دیگر خراب میگردد
شمیم طره ی او گر رسد به نافه چین
دوباره خون ز حسد و مشک ناب میگردد
به شمع روی تو پروانه وار مفتون است
که خور بگرد تو با این شتاب میگردد
زمان هجر تو تا نگذرد به گردن عمر
خیال زلف بلندت طناب میگردد
لبش هر آب که نوشد (سحاب) خون من است
که پیش لعل وی از شرم آب میگردد
عنب به طارم تاک است کوکبی که از آن
هلال ساغر شاه آفتاب میگردد
گزیده فتحعلی شه که نعل اشهب او
طراز افسر افراسیاب میگردد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
دل اگر از غم او کار مرا مشکل کرد
آنچه با من غم او کرد غمش با دل کرد
دید گردون که هلاک از ستم او نشدیم
دل بی رحم بتان را به جفا مایل کرد
ز آب چشم آنچه کشد مردمک دیده سزاست
زآنکه در رهگذر سیل چرا منزل کرد
هم کف موسوی از نور رخت خجلت کرد
هم دم عیسوی اعجاز لبت باطل کرد
خواجه بسپرد به ناچار در آخر بجهان
بجهان آنچه زاسباب جهان حاصل کرد
عاقل آن بود که از ساغر آئینه مثال
زنگ اندوه ز آئینه ی دل زایل کرد
دید کز بهر نثارت بودم تحفه ی جان
چرخ در چشم تواش این همه ناقابل کرد
خواست در حشر بدامان زندش دست (سحاب)
شرمش آمد چو نگاهی بسوی قاتل کرد
آنچه با من غم او کرد غمش با دل کرد
دید گردون که هلاک از ستم او نشدیم
دل بی رحم بتان را به جفا مایل کرد
ز آب چشم آنچه کشد مردمک دیده سزاست
زآنکه در رهگذر سیل چرا منزل کرد
هم کف موسوی از نور رخت خجلت کرد
هم دم عیسوی اعجاز لبت باطل کرد
خواجه بسپرد به ناچار در آخر بجهان
بجهان آنچه زاسباب جهان حاصل کرد
عاقل آن بود که از ساغر آئینه مثال
زنگ اندوه ز آئینه ی دل زایل کرد
دید کز بهر نثارت بودم تحفه ی جان
چرخ در چشم تواش این همه ناقابل کرد
خواست در حشر بدامان زندش دست (سحاب)
شرمش آمد چو نگاهی بسوی قاتل کرد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
امیدواری من در جهان وصال تو باشد
به نا امیدی من تا چه در خیال تو باشد
به باغ خلد گلی چون رخت کجاست گرفتم
که قد سدره و طوبی به اعتدال تو باشد
بگو چه گونه تو ای مرغ دل ز گوشه بامش
کنی اگر به مثل قوتی به بال تو باشد
برای صید دل من بدام و دانه چه حاجت
که دام و دانه ی آن مرغ زلف و خال تو باشد
نه شبنم است که بینی نشسته بر گل سوری
خوئیست اینکه برویش زانفعال تو باشد
به باغ دل بنشاندم بسی نهال و درختی
که بی ثمر بود ای آرزو نهال تو باشد
تو را (سحاب) در اندیشه بود باز فلک را
چه خنده ها که بر اندیشه ی محال تو باشد
به نا امیدی من تا چه در خیال تو باشد
به باغ خلد گلی چون رخت کجاست گرفتم
که قد سدره و طوبی به اعتدال تو باشد
بگو چه گونه تو ای مرغ دل ز گوشه بامش
کنی اگر به مثل قوتی به بال تو باشد
برای صید دل من بدام و دانه چه حاجت
که دام و دانه ی آن مرغ زلف و خال تو باشد
نه شبنم است که بینی نشسته بر گل سوری
خوئیست اینکه برویش زانفعال تو باشد
به باغ دل بنشاندم بسی نهال و درختی
که بی ثمر بود ای آرزو نهال تو باشد
تو را (سحاب) در اندیشه بود باز فلک را
چه خنده ها که بر اندیشه ی محال تو باشد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
بستیم لب از شکوه ی پیمان گسلی چند
تا آن که نسازیم ز خود رنجه دلی چند
گر تیر جفای تو نمی بود که می کرد؟
در عهد تو دلجوئی ما خسته دلی چند
آن دل که به محشر نبود کشته ی تیغت
ناکرده سر از خاک برون منفعلی چند
آن را که نمودند ره کعبه ی دل یافت
کین دیر و حرم نیست بجز مشت گلی چند
آگاه (سحاب) ارنه ای از مشعله ی خویش
بنگر به فلک دود دل مشتعلی چند
تا آن که نسازیم ز خود رنجه دلی چند
گر تیر جفای تو نمی بود که می کرد؟
در عهد تو دلجوئی ما خسته دلی چند
آن دل که به محشر نبود کشته ی تیغت
ناکرده سر از خاک برون منفعلی چند
آن را که نمودند ره کعبه ی دل یافت
کین دیر و حرم نیست بجز مشت گلی چند
آگاه (سحاب) ارنه ای از مشعله ی خویش
بنگر به فلک دود دل مشتعلی چند
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
از من به حذر یار هوسناک نباشد
گر دامنم از لوث هوس پاک نباشد
تا خاک سر کوی تو بر سر نکند کس
گریم که ز اشکم اثر از خاک نباشد
تصدیق به غوغای قیامت نتوان کرد
گر جلوه ی آن قامت چالاک نباشد
آن کیست ندانم که از آن چاک گریبان
امروز گریبان به تنش چاک نباشد
تا ساغر می در کف ساقیست به گردش
اندیشه ای از گردش افلاک نباشد
باشد ز خدا یک جو اگر در دل او باک
در کشتن خلق اینهمه بی باک نباشد
بر حال تو زاهد بودم رشک که کس را
پروای غمی نیست چو ادراک نباشد
در بزم تو گر جای (سحاب) است عجب نیست
چون هر چمنی بی خس و خاشاک نباشد
گر دامنم از لوث هوس پاک نباشد
تا خاک سر کوی تو بر سر نکند کس
گریم که ز اشکم اثر از خاک نباشد
تصدیق به غوغای قیامت نتوان کرد
گر جلوه ی آن قامت چالاک نباشد
آن کیست ندانم که از آن چاک گریبان
امروز گریبان به تنش چاک نباشد
تا ساغر می در کف ساقیست به گردش
اندیشه ای از گردش افلاک نباشد
باشد ز خدا یک جو اگر در دل او باک
در کشتن خلق اینهمه بی باک نباشد
بر حال تو زاهد بودم رشک که کس را
پروای غمی نیست چو ادراک نباشد
در بزم تو گر جای (سحاب) است عجب نیست
چون هر چمنی بی خس و خاشاک نباشد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
ما و رقیب را دل نا شاد و شاد داد
گردون به هر کس آنچه ببایست داد، داد
آنکس که کرد قسمت رنج جهان مرا
چندان که بود حوصله کم غم زیاد داد
زخمت نشد نصیب دل نا مراد من
تا اختر خجسته کرا این مراد داد
هر کس نبود معتقد عفو ایزدی
گوشی به پند زاهد سست اعتقاد داد
الفت دل ترا نتوان داد با وفا
اضداد را بهم نتوان اتحاد داد
نه داد من نداد همین پادشاه من
شاهی به ملک حسن نیاید که داد، داد
آگه نیم که بی تو چه بگذشت بر سرم
خاکی غم فراق تو دانم به باد داد
کوتاه کردی از در میخانه پای من
آی آسمان ز دست جفای تو، داد، داد
آن روز راحت دو جهانم زیاد برد
گردون که مهر روی بتانم به یاد داد
یک دم گدائی در دیر مغان (سحاب)
کی میتوان به مملکت کیقباد داد
گردون به هر کس آنچه ببایست داد، داد
آنکس که کرد قسمت رنج جهان مرا
چندان که بود حوصله کم غم زیاد داد
زخمت نشد نصیب دل نا مراد من
تا اختر خجسته کرا این مراد داد
هر کس نبود معتقد عفو ایزدی
گوشی به پند زاهد سست اعتقاد داد
الفت دل ترا نتوان داد با وفا
اضداد را بهم نتوان اتحاد داد
نه داد من نداد همین پادشاه من
شاهی به ملک حسن نیاید که داد، داد
آگه نیم که بی تو چه بگذشت بر سرم
خاکی غم فراق تو دانم به باد داد
کوتاه کردی از در میخانه پای من
آی آسمان ز دست جفای تو، داد، داد
آن روز راحت دو جهانم زیاد برد
گردون که مهر روی بتانم به یاد داد
یک دم گدائی در دیر مغان (سحاب)
کی میتوان به مملکت کیقباد داد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
اگر زین پیش بردستم دلی بود
از او هر لحظه پایم در گلی بود
فتد دیوانه از زنجیر و افتاد
به زنجیر تو هر جا عاقلی بود
ز ضعف پیری آسان کرد چشمم
از او در کار دل هر مشکلی بود
نیم آگه ز دل دانم قتیلی
به خون غلطان ز تیغ قاتلی بود
حدیث سرو آزادی شنیدم
چو دیدم از غمت پا در گلی بود
بهای بوسه می خواهد چه بودی
که نقد جان متاع قابلی بود
دلیل سالکان می گشت خضری
طریق عشق را گر منزلی بود
(سحاب) آمد به یاد من چو دیدم
که گردی در قفای محملی بود
از او هر لحظه پایم در گلی بود
فتد دیوانه از زنجیر و افتاد
به زنجیر تو هر جا عاقلی بود
ز ضعف پیری آسان کرد چشمم
از او در کار دل هر مشکلی بود
نیم آگه ز دل دانم قتیلی
به خون غلطان ز تیغ قاتلی بود
حدیث سرو آزادی شنیدم
چو دیدم از غمت پا در گلی بود
بهای بوسه می خواهد چه بودی
که نقد جان متاع قابلی بود
دلیل سالکان می گشت خضری
طریق عشق را گر منزلی بود
(سحاب) آمد به یاد من چو دیدم
که گردی در قفای محملی بود
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
سوی این زهد فروشان بگذر باری چند
سجه ای بدل ساز به زناری چند
همچو گل سرزده از برگ گلش خاری چند
لیک خاری که بود غیرت گلزاری چند
می کشیدیم یکی ناله ی مستانه اگر
بود گوش همه کس محرم اسراری چند
باغبانان گر از اینگونه جفاساز کنند
نگذارند به مار خنه ی دیواری چند
ما در اندیشه که از ما بود این سیر و سکون
غافلیم از اثر ثابت و سیاری چند
نیست اندیشه ای از ناوک بیداد سپهر
سینه ای را که بود آه شررباری چند
خلقی آسوده درین شهر و مرا هست (سحاب)
دل زاری و گرفتار دل آزاری چند
سجه ای بدل ساز به زناری چند
همچو گل سرزده از برگ گلش خاری چند
لیک خاری که بود غیرت گلزاری چند
می کشیدیم یکی ناله ی مستانه اگر
بود گوش همه کس محرم اسراری چند
باغبانان گر از اینگونه جفاساز کنند
نگذارند به مار خنه ی دیواری چند
ما در اندیشه که از ما بود این سیر و سکون
غافلیم از اثر ثابت و سیاری چند
نیست اندیشه ای از ناوک بیداد سپهر
سینه ای را که بود آه شررباری چند
خلقی آسوده درین شهر و مرا هست (سحاب)
دل زاری و گرفتار دل آزاری چند
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
ز آب چشم ماست کز دنبال محمل میرود؟
اینکه خلقی از قفایش پای در گل میرود
دل چو می رفت از قفای او وداع جان نکرد
ز آنکه میداند که جان هم از پی دل میرود
چون به بزمی بیندم اول مرا از صحبتی
می کند با دیگران مشغول و غافل میرود
مشکل از این گشته کار من که عشق نیکوان
آمد آسان در دل من لیک مشکل میرود
این دل سرگشته را چون نیک بینم در قفاست
هر کجا موزون قدی شیرین شمایل میرود
گر برفت از تیغ جورش بر زمین خونم (سحاب)
خود ز چشمم ز آرزوی تیغ قاتل میرود
اینکه خلقی از قفایش پای در گل میرود
دل چو می رفت از قفای او وداع جان نکرد
ز آنکه میداند که جان هم از پی دل میرود
چون به بزمی بیندم اول مرا از صحبتی
می کند با دیگران مشغول و غافل میرود
مشکل از این گشته کار من که عشق نیکوان
آمد آسان در دل من لیک مشکل میرود
این دل سرگشته را چون نیک بینم در قفاست
هر کجا موزون قدی شیرین شمایل میرود
گر برفت از تیغ جورش بر زمین خونم (سحاب)
خود ز چشمم ز آرزوی تیغ قاتل میرود
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
دانی چه بود عمر گران مایه دمی چند
این عیش و نشاطش به حقیقت المی چند
ای آن که تو را نیست یقین قصه دوزخ
از کوی خرابات برون نه قدمی چند
شعرم همه گنج گهر اما بر خوبان
دردا که مقابل نبود با درمی چند
خون خواهی خویش از که کند روز قیامت
این دل که بود زخمی تیغ ستمی چند
گه صفر دهان تو و گه موی میانت
نگذاشت بقایی ز وجود و عدمی چند
باید ز غم عشق کند چاره ی هر غم
هر کس چو (سحابست) گرفتار غمی چند
این عیش و نشاطش به حقیقت المی چند
ای آن که تو را نیست یقین قصه دوزخ
از کوی خرابات برون نه قدمی چند
شعرم همه گنج گهر اما بر خوبان
دردا که مقابل نبود با درمی چند
خون خواهی خویش از که کند روز قیامت
این دل که بود زخمی تیغ ستمی چند
گه صفر دهان تو و گه موی میانت
نگذاشت بقایی ز وجود و عدمی چند
باید ز غم عشق کند چاره ی هر غم
هر کس چو (سحابست) گرفتار غمی چند