عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
از جور چرخ کجروش، وز دست بخت واژگون
دارم دل و چشمی عجب، اینجای غم آنجوی خون
دوش از تصادف، شیخ و من، بودیم در یک انجمن
کردیم از هر در سخن، او از جنان، من از جنون
از اشک خونین دلخوشم، وز آه دل منت کشم
دایم در آب و آتشم، هم از برون، هم از درون
می دید اگر خسرو چو من، رخسار آن شیرین دهن
می کند همچون کوهکن، با نوک مژگان بیستون
در این طریق پرخطر، گم گشته خضر راهبر
ای دل تو چون سازی دگر، بی رهنمای رهنمون
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
تا چند هوسرانی، دندان هوس بشکن
بگذر ز گران جانی زندان نفس بشکن
تو مرغ سلیمانی از چیست بزندانی؟
با بال و پرافشانی ارکان قفس بشکن
گوید چو بدت نادان او را بخوشی برخوان
چون پنبه نرم افغان در کام جرس بشکن
گر باز گذارد پا در میکده بی پروا
جام و قدح و مینا بر فرق عسس بشکن
در وادی عشق یار، باری چو فکندی بار
هم دست ز جان بردار هم پای فرس بشکن
چون می شکنی یارا از کینه دل ما را
این گوهر یکتا را بنواز و سپس بشکن
هر ناکس و کس تا چند پای تو نهد دربند
با مشت چکش مانند پشت همه کس بشکن
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
ای توده دست قدرت از آستین برون کن
وین کاخ جور و کین را تا پایه سرنگون کن
از اشک و آه ای دل کی می بری تو حاصل
از انقلاب کامل خود را غریق خون کن
با صد زبان حقگو لب بند از هیاهو
در پنجه غم او خود را چو من زبون کن
چون کوهکن به تمکین بسپار جان شیرین
وز خون خویش رنگین دامان بیستون کن
با فکر بکر عاقل آسان نگشت مشکل
دیوانه وار منزل در وادی جنون کن
در راه عشق یاری باری چو پا گذاری
آن همتی که داری بر خویش رهنمون کن
در انتظار آن گل فریاد کن چو بلبل
آشفته زلف سنبل از اشک لاله گون کن
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
آن زمان که بنهادم سر به پای آزادی
دست خود ز جان شستم از برای آزادی
تا مگر بدست آرم دامن وصالش را
می دوم به پای سر در قفای آزادی
با عوامل تکفیر صنف ارتجاعی باز
حمله می کند دایم بر بنای آزادی
در محیط طوفان زای، ماهرانه در جنگ است
ناخدای استبداد با خدای آزادی
شیخ از آن کند اصرار بر خرابی احرار
چون بقای خود بیند در فنای آزادی
دامن محبت را گر کنی ز خون رنگین
می توان ترا گفتن پیشوای آزادی
فرخی ز جان و دل می کند در این محفل
دل نثار استقلال، جان فدای آزادی
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
بی پرده برآمد مهر زین پرده مینائی
از پرده تو ای مه روی، بیرون ز چه میائی
بر یاد شهید عشق، جامی زن و کامی جو
گر ساده در آغوشی، ور باده به مینائی
ای دل به سر زلفش، دستی زده ای زین روی
هم رشته به بازوئی، هم سلسله در پائی
پیش نظر عاقل، چیزی نبود خوشتر
از مسلک مجنونی، وز شیوه شیدائی
فردای قیامت را، در چشم نمی آرد
دیده است چو من مجنون، هر کس شب تنهائی
با فقر و فنا خو کن، زین عالم دون بگذر
بنگر چه شد اسکندر، با آن همه دارائی
چون فرخی بیدل، کی شد به سخن مشهور
بلبل بنوا خوانی، طوطی بشکر خوائی
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
دل ز غم یک پرده خون شد پرده پوشی تا به کی
جان ز تن با ناله بیرون شد خموشی تا به کی
چون خم از خونابه های دل دهان کف کرده است
با همه افسردگی این گرم جوشی تا به کی
درد بیدرمان ز کوشش کی مداوا می کند
ای طبیب چاره جو بیهوده کوشی تا به کی
پیرو اشراف داد نوع خواهی می زند
با سرشت دیو دعوی سروشی تا به کی
مفتخور را با زر ملت فروشی می خرید
ای گروه مفتخر ملت فروشی تا به کی
رنگ بیرنگی طلب کن ساده جوئی تا به کی
مست صهبای صفا شو باده نوشی تا به کی
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱
بی چیزی من اگر چه پابست مرا
غم نیست که تاب نیستی هست مرا
با بی سر و پایی ز قناعت دائم
سرمایه ی روزگار در دست مرا
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۵
ای آنکه تو را به دل نه شک است و نه ریب
آگاه ز حال خضر و چوپان شعیب
خوش باش که گر خبر به طوفان ندهند
هر روز بگیرد خبر از مخبر غیب
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
ما را همه از دو کون یک گوشه بس است
در راه طلب عزم متین توشه بس است
از کشته روزگار و از خرمن دهر
یک دانه کفایت است و یک خوشه بس است
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
اکنون که چمن چو چتر کیکاوس است
وز سبزه دمن چو خوابگاه طوس است
برخیز به بط کن می چون چشم خروس
کز گل در و دشت چون پر طاوس است
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
در مسلک ما طریق مطلوب خوش است
دلجوئی مردمان مغلوب خوش است
کافی نبود برای ما نیت خوب
با نیت خوب کرده خوب خوش است
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
در ملک وجود خودنمائی غلط است
در بندگی اظهار خدائی غلط است
بیگانگی آموز که با مسلک راست
با خلق زمانه آشنائی غلط است
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
آئینه حق نما دل خسته ماست
برهان حقیقت دهن بسته ماست
آنکس که درست حق و باطل بنوشت
نوک قلم و خامه بشکسته ماست
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۸
در ملک جهان زوال مال همه است
هنگام خوشی منال مال همه است
پامال غنی بود تهی دست چرا
گر نعمت و جاه و مال، مال همه است
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۱
عالم همه عابدند و معبود یکی است
دنیا همه ساجدند و مسجود یکی است
با دیده انصاف چو نیکو نگری
روحانی و ما را همه مقصود یکی است
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۳
تا پایه معرفت نهادیم ز دست
یک سر به ره جهل فتادیم ز دست
چون کودک خرد بهر جوز و خرما
در و گهر ابلهانه دادیم ز دست
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۶۹
در دیده ما فقر و غنا هر دو یکیست
در مسلک ما شاه و گدا هر دو یکیست
در کشتی بشکسته طوفانی ما
دردا که خدا و ناخدا هر دو یکیست
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۸۰
هرگز دل ما غمین ز بیش و کم نیست
گر بیش و اگر کم دل ما را غم نیست
اسباب حیات نیست غیر از یکدم
آن نیز دمی باشد و دیگر دم نیست
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۹۳
عمری که مرا به گردش و سیر گذشت
دیروز به کعبه دوش در دیر گذشت
هر چند که زندگی بلا بود اما
از دولت مرگ آن بلاخیز گذشت
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۹۶
عمری که مرا به گردش و سیر گذشت
دیروز به کعبه دوش در دیر گذشت
هر چند که زندگی بلا بود اما
از دولت مرگ آن بلا خیر گذشت