عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۵۰ - ایضا له
زبزرگوارا! من ترک مدح گفتن تو
اگر کنم نه ز تقصیر ، از اضطرار کنم
عطای شعر چو از تو جفا و جور بود
ضرورتست که خاموشی اختیار کنم
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۵۲ - وله ایضا
من بر آن بودم کزین پس منصب صدر کبیر
گوشوار گوش سازم طوق این گردن کنم
چون به سعی او بود ادرار و مرسومم روان
خدمت دربانی ار فرمایدم کردن کنم
چون طمع کردست در ادرار و در مرسوم من
پس بدستوری کنون آغاز گه خودن کنم
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۶۳ - وله ایضا
ای که در خانۀ تو بیگه و گاه
اندر اید همه کس جز مهمان
سفره نان تو گر عورت نیست
چه کنی از همه خلقش پنهان؟
کیست جز نان تو در خانۀ تو
که تو او را ننمودی دندان؟
رو که از اهل بهشتی گر زانک
اعتقاد تو درستست چو نان
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۶۴ - وله ایضا
گشت یکباره حضرت خواجه
مجمع ناکسان و بی هنران
روز بازار فضل بود و شدست
جای بازاریان و برزگران
خیمۀ او مگر ز پاردمست
که درو حاضرند کون خزان
نی غلط می کنم که حضرت او
با خطر شد ز جمع بی خطران
مصر جامع شدست زانکه درو
جمع گشتند جمله پیشه وران
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۶۵ - وله ایضا
آن که سخت نشده هرگز سیر
نیست الّا شکم خواجه فلان
وان که بر خیر نشد هرگز چیر
نیست الّا قلم خواجه فلان
وان که روی از نظر کس ننهفت
نیت الّا حرم خواجه فلان
وان که چشم طمعش نقش ندید
نیست الّا درم خواجه فلان
وان که افزون ز همه چیز آنست
نیست الّا ستم خواجه فلان
وان که در عالم از آن کمتر نیست
نیست الّا کرم خواجه فلان
وان که شومست بر ارباب هنر
نیست الّا قدم خواجه فلان
وان که زان نیست مبارکتر هیچ
نیست الّا عدم خواجه فلان
وان که شادند همه اهل کمال
نیست الّا به غم خواجه فلان
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۷۱ - وله ایضا
ما نه مردان سرپنحه و بازوی توایم
کارما با جدل و قوّت بازو مفکن
ما به پشتیّ چو تو صدر همی سینه کنیم
این چنین لاغریان را تو ز پهلو مفکن
با روی شهر سلامت زرضای تو کنند
وقت خوفست عمارت کن و بارو مفکن
هر چه با سگ بتوان کرد بکن با من لیک
شیر مردا! گنه گرگ بر آهو مفکن
جرّه بازان همه از بیم تو پر می فکنند
تو همای کرمی صعوه و تیهو مفکن
دم بدم لاف هوای تو زنم همچون نای
پس چو چنگم زعنا در پس زانو مفکن
هم حق خدمت و هم حرمت پیریست مرا
این همه حرمت و حق خیره بیکسومفکن
گرهی کان به سه سالت شود از ابرو باز
بدو چشمت که بیک لحظه برابرو مفکن
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۷۹ - و له ایضاً
ای کف راد تو معمار جهان
جاودان بادا معمار چنین
هم ز نور دل و رایت دارند
ماه و خورشیددو رخسار پنین
بدسگال تواگر شد کم و کاست
کرد اقبال تو بسیار چنین
همّتت از پی دنیا گفته
چه خطر دارد مردار چنین
دی اشارت بتو می کرد قضا
گفت کز من شنو اسرار چنین
تا جهانت زدستاروران
کس ندیدست کله دار چنین
دشمن ار جنگ تو جوید زخری
بر منه بر دل خود بار چنین
خود کفایت کند آن کار ترا
آنکه کرد دست و صدبار چنین
نیک دانی که فرو دستانرا
دست گسرند بادوار چنین
بر زیانند همه اهل هنر
خاصه با سستی بازار چنین
حاصلی اندک و خرجی بسیار
روزگاری بد و اشعار چنین
شعر بی قدر و هنر بی قیمت
وانگهم کیسه و انبار چنین
تو زمن فارغ و من بی ترتیب
طبع من نازک و دلدار چنین
با چنین خرج بسندم نبود
هر یکی روز دو دینار چنین
غم کارم خور و تیمارم دار
بتو خواهم غم و تیمار چنین
گر چنین باشد کارم بخلل
خللی هم بکند کار چنین
خرج یک هفته نباشد ، گر من
بفروشم دوسه دستار چنین
کار من گرچه بسی دشوار است
سهل گردد زتو دشوار چنین
بده انصاف من از بهر خدا
تو برای من و گفتار چنین
چون تو ممدوحی و انعام چنان
مثل من مادح و اشعار چنین
کرده در مدح تو دیوانی جمع
همه پر گوهر شهوار چنین
هیچ تشریف تو ناپوشیده !
لایق آید زتو کردار چنین ؟!
گیر ، کین حرمان در خورد منست
کرمت نیست سزاوار چنین
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۸۰ - وله ایضاً
ای ز تو کار همه کس بر مراد
تا کی آخر کار ما باشد چنین ؟
خود روا داری تو از روی کرم
کین دعا گو بی نوا باشد چنین
من نگویم هیچ و تو باشی خموش
کار ما پس دایما باشد چنین
چون نباشد روی دخلی وانگهم
خرج خلقی در قفا باشد چنین
پس گدایی کردنم لازم شود
از تو پرسم سرورا باشد چنین؟
هم تو اهل جود و هم من اهل فضل
پس میان ما چرا باشد چنین ؟
نان من بروام و خدمت بر دوام
رسم و آیین کجا باشد چنین؟
من چنین محروم و هر بی حاصلی
از تو در نعمت ، سزا باشد چنین ؟
چون جز از تو کس نخواهد کر دراست
کار من، گر سالها باشد چنین
گر ازین بهتر همی باید بکن
ورچنین نیکست تا باشد چنین
با چو تو مخدوم حال چون منی
هم تو فتوی ده روا باشد چنین؟
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۸۹ - ایضا له
هر کو به هنر کند مباهات
یا فخر آرد به فضل و خامه
از فقر سیاه رو چو کلکست
وز پشت شکسته همچو نامه
باشد چو قلم تهیّ و عریان
پشت و شکمش زنان و جامعه
انگشت محاسبانه دارد
زان باشد زرد رخ شمامه
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۹۰ - ایضا له
خواجگانی که پیش ازین بودند
عرض خود داشتند نیک نگاه
زر و سیم جهان همی دادند
تا نگویندشان حدیث تباه
خواجگانی که اندرین عهدند
با هجی گوی خویش بیگه و گاه
بزبانی فصیح می گویند
هر چه خواهی بگوی و سیم مخواه
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۹۳ - ایضا له
ای خواجه بدیدمت دل تو
چون عارض یار تست ساده
آگاه نیی که اندرین دور
منسوخ شدست نقل و باده
جایی که ز بیم تیغ کافر
گشتند نران دهر ماده
شاهان جهان فلک سواران
جستند چو لوریان پیاده
در هر بن خار ماهرویی
از پرده چو گل برون فتاده
بر هر سر راه نازنینی
لب بسته و چشمها گشاده
نا داده کسیش شربتب آب
جان داده به تیغ اب داده
معروف تر از من و تو بسیار
هستند به .... فقر کاده
در وقت چنین بجز تو کس نیست
بر در بر آرزو نهاده
وین هم ز عجایب جهانست
ای خوش نفس حلال زاده
افتاده منارهای اسلام
....ت چو مناره ایستاده
گر نوحه گری کنی کنون به
از مطربی چنین فلاده
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۰۰ - ایضا له
ای بر محکّ عقل وجود تو ناسره
ای مجمع مساوی اخلاق یکسره
گر بگذری بر آنکه ز مویی ضعیف تر
چیزی از وتراش کنی همچو استره
گر چه خری تر از خری هیچ نقص نیست
تا مر تراست سیم بخروار در خره
اقبال بین که روی نهادست سوی تو
او را چه می کنی؟ که تو گولی و غتفره
گر خاطر تو تیره و طبعت نبهره است
هم آب تست روشن و هم سیم تو سره
ریشت جوال گوز و بروتت جوال دوز
جمله شکم چو خنب و دهان همچو خنبره
از دست تو برون نتوان کرد زر به دوز
کان دست مرد ریکت قفلست وزر بره
اندر دهان نگیری از بخل آب خویش
از تشنگی اگر رسدت جان به غرغره
شاید کز اهل فضل فزونی به جاه و مال
زیرا که هم گرانی و هم سرد مسخره
هر کو تهی ترست بمعنی به عهد ما
او را بلند تر بود ایوان و منظره
اکنون کز اهل فضل خران بر سر آمدند
تو بر سر آمدی ز خران همچو تو بره


کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۰۱ - وله ایضا
تادر دشت هست و جو باره
نیست از کوشش و کشش چاره
ای خداوند هفت سیّاره
پادشاهی فرست خونخواره
تا در دشت را چو دشت کند
جوی خون را نداو ز جو باره
عدد هر دوشان بیفزاید
هر یکی را کند بصد پاره
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۰۶ - وله فی صفة القحط و التماس الغلّه
ای خداوندی که اندر خشک سال قحط جود
پخته شد از آب انعام تو نان گرسنه
زآنکه تو مشهور آفاقی بنان دادن چو صبح
سر بدر گاهت نهادست آسمان گرسنه
سیل انعام تو هردم دروثاق سایلان
آنچنان افتد که آتش در روان گرسنه
شکل اخلاق حسودت گر کنم بر روی نان
بوی آن از نان بگرداند عنان گرسنه
همچو مشرق قرص گرمش میفرستد جود تو
ار دهندش زان سوی مغرب نشان گرسنه
نیست بی یاد سخایت داستان اهل فضل
آری از نان نیست خالی داستان گرسنه
اندین دوران که میگردد سیه چون روی فضل
روی قرص ماه و خورشید از فغان گرسنه
قرص خور بر خود همی لرزد ، چرا؟ از بهر آنک
تیز کرد اختر برو دندان بسان گرسنه
گشته بی آبان بخون یکدیگر تشنه چنانک
نان همی آرند بیرون از دهان گرسنه
پردلان را نان سیر از لقمه های بیوه زن
گرد نانرا دیگ چرب از گردران گرسنه
هرکجا دیدی دو نان پیدا بدست عاجزی
در زمانبینی بدو یازان سنان گرسنه
صبح پنهان میکند در زیر چادر قرص خویش
زین سیه کامان چون شب نان ستان گرسنه
بر گذار نان دهنها باز کرده چون تنور
تیغ داران چو آتش خون فشان گرسنه
در فراق قرص تن چون ریسمان بگداخته
همچو شمع از آتش دل ناتوان گرسنه
گر نگردد صورت تدبیر نان پیشش سپر
زخم شمشیر فنا ندهد امان گرسنه
ترسم آید از زبان من خطایی در وجود
زانکه دارد رنگ دیوانه جوان گرسنه
خواجگانی را که باشد معدۀ انبار سیر
احترازی شرط باشد از زبان گرسنه
زآنکه از آتش نباشد پنبه را چندان خطر
کاهل نعمت را کنون از شاعران گرسنه
صاحبا ! گر دست مطمعامت ندارد دست پیش
شکند سیلاب تنگی بند جان گرسنه
میزبان لطف را گو تا که باشد تازه روی
زانکه ناخوانده رسیدش میهمان گرسنه
هرکرا بر خوان همّت هست نان مردمی
نگسلد از درگه او کاروان گرسنه
و آنکه چون یوسف بود ملک خزاین در کفش
چاره نبود زانکه باشد مهربان گرسنه
دفع کن ز انبار خود عین الکمال از بهر آنک
چشم را تاثیر باشد خاصۀ آن گرسنه
کرد مستغنی ز تعریفم ردیف شعر از آنک
بر سر این گفته بنوشم فلان گرسنه
باد در چنگ حوادث خصم پرآهوی تو
همچو آهو در کف شیر ژیان گرسنه
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۲۱ - وله ایضا
این همه سرکشی مکن بر من
گر چه معزولم و تو بر کاری
گر چه ماهر دوان دو کار گیرم
که کند مان خرد خریداری
حالت من خلاف حالت تست
تا مرا همچو خود نپنداری
من چو کلکم که نشر علم کند
تو چو شمشیر تیز و خون خواری
نسختی از نیام و مقلمه است
حالت ما به گاه بیکاری
تو بگاه عمل سر افرازی
سرنگون، گاه عزلت از خواری
من به عطلت درون سرافرازم
وز عمل باشدم نگونساری
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۲۲ - وله ایضا
در ضمیرم اگر چه کم گویم
سخن نغز هست بسیاری
چه کنم دست همّت ممدوح
بر دهانم ز دست مسماری
عقد گوهر کجا کنم عرضه
چون نبینم همی خریداری
نیست در روزگار ممدوحی
که ازو نیست بر من انکاری
طوطیان خموش می خواهند
تا نیفتد زیان دیناری
بلبل مرده دوست میدارند
تا نباید علوفه شان باری


کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۲۷ - وله ایضا
بزرگی را همی دانم که هرگز
چو او کس نیست در افساد حالی
نفاق و بخل مقرونست در وی
چو قوّتهای و همّی و خیالی
بدان ریش چو جاروب از همه سوی
فراهم می کند خاشاک مالی
امامی را چه گویم؟ کز دیانت
بگرداند به یک نان قبله حالی
بود از لقمة خود محترز لیک
به خوان دیگران برلایبالی
به نان این و آن عمری بسر برد
نباید خواستش از خود حلالی
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۲۸ - ایضا له
بر سر ما آمد ابر بهمنی
همچو سلطان بر سپاه ارمنی
شد به چشم من سیه گیتی ز برف
گر چه زاید از سپیدی روشنی
گر سپید آمد سیه کاری برف
و حل چالاکست در مرد افکنی
روز عیش است و سماع خرگهی
نیست روز مدبری و تن زنی
برف چون بر نقره زد شاید که تو
دست بی آزرم اندر زر زنی
ریش شادی گیری و در خودکشی
خوش برایی، سبلت غم برکنی
وقت آن آمد که در خرگه خزی
وز تنور و منقل آتش بر کنی
روز هزلست و نشاط و خرّمی
نیست روز روسبی خواهر زنی
سرد شد بازار درس و مدرسه
...خر در ....تاج زوزنی
هر کسی ترتیب لوتی می کند
مومن و سنّی و گبر و باطنی
گردد از جان سیر ایّام چنین
هر کرا در خانه نبود خوردنی
خواجگان بانوا اکنون خوردند
کاچی و تتماج و لوت معدنی
بینوایان نیز هم بر خود کنند
کاسه های کالجوش یک منی
آنکه فاسق باشد اکنون می خورد
وانکه او زاهد بود نیمشکنی
وان که از هر دو چو من محروم ماند
نیست الّا مندبور و کشتنی
یارکان جمعند و من تنها چنین
مانده اندر کنج خانه منحنی
در گریبان چون کشف دزدیده سر
با لبی خشک از غم تر دامنی
آتش اندوه می زاید ز ابر
گر چه او دارد ز آب آبستنی
ای خدا! یا رب! به گرز آفتاب
گردن این ابر مبرم بشکنی
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۳۱ - ایضا له
آن ریش فلان مزد قانی
ریشیست عظیم باستانی
بسیار، چو حادثات گیتی
نا خوش، چو بلای ناگهانی
در هم ، چو دلش ز تنگ عیشی
محکم،چو کفش ز سوزیانی
انبومو گران و زشت و ناخوش
مانندۀ ابر مهرگانی
بر سینۀ او ز دورگویی
بر خر نمدیست ترکمانی
ناید به هزار سال پیدا
تیزی که درو شود نهانی
آویخته زو بصد علامت
چو پشم سگان کاهدانی
آلوده چو عرضش از معایب
خالی چو دماغش از معانی
از جملۀ ریشهای گیتی
آن را شاید که ریش خوانی
نتوان گفتن به ... یک تن
آن ریش چنان هزا رگانی
هر شاخی از آن به... قومی
وان قوم ظریف و اصفهانی
بس لایق تست این که گویند
ریش تو ریم ز باستانی
این قدر نداند آن مدمّغ
با آن همه فضل و چیز دانی
کان ریش چنان نمی پسندند
صاحب طبعان این زمانی
زیرا که بهیچ کار ناید
الّا ز برای دمنه دانی
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۳۳ - ایضا له
کرده یی ژار با من انعامی
که کم و کیف آن تو خود دانی
رسم پارم همی دهی امسال
یا از آن داده هم پشیمانی
یا تمامست این کرم امسال
کآن پارینه باز نستانی؟