عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۲۸ - رجوع به حکایت جوان چاره جو در مسجد و به مقصد رسیدن او
آنکه هم تن داد و هم تن را روان
هم به ما نان داد و هم دندان نان
پس تمام حال خود را بازگفت
با زن خود شمه ای از راز گفت
هر دو رو از غیر حق برتافتند
آنچه باید یافت آخر یافتند
رخنه ای چون در دلی پیدا شود
عاقبت دروازه آنجا وا شود
چونکه پیدا شد در آن دروازه ای
هر دم آید کاروان تازه ای
رخنه گر باشد بسوی گلخنی
یا بسوی مستوراح و منتنی
ور به گلخن وا شود یا مستوراح
بین چه آید اندر آن شام و صباح
آید آنجا روز و شب دود و نتن
گرد خاکستر بخار میختن
در سرایی چونکه موشی رخنه کرد
زان سرا موشان برآرند دود و گرد
گر یکی موری به خرمن راه برد
جمله آن خرمن سپاه مور خورد
ور ز گلشن روزنی شد در سرای
سربسر آن خانه گردد عطرسای
هر خیالی را که اندر دل گذر
افتد اندر دل از آن ماند اثر
زان اثر زاید خیالی زان نژاد
ای خوش آن دل کاین خیال نیک زاد
زان خیالش صد خیال آید پدید
جمله فرزندان مسعود رشید
می شود دل عاقبت بزم سرور
آیدش از غیب مشعلهای نور
هر خیالی را بود شمعی به کف
همچو آن ناهید در بیت الشرف
می شود در دل چراغان شگرف
روشنا آن دل ازین بربست طرف
شمع در شمع و چراغ اندر چراغ
گلشن اندر گلشن و گلزار باغ
چون گلاب افشان شمع آگین شود
رشک صورتخانه های چین شود
نوعروسان را فتد آنجا گذار
جلوه گر هریک چو طاوس بهار
باشد از بهر تماشای چمن
یا پی نسرین و گلچین و سمن
یا برای سیر باغستان دل
یا تماشای چراغستان دل
نوعروسی را فتد آنجا گذار
کز نگاهی عالمی سازد شکار
نوعروسی آید آنجا جلوه ساز
که جهانی را کشد از نیم ناز
نوعروسی گردش چشمی از آن
ریختن جان بر سر جان در جهان
ماه و مهر اندر حجاب از روی او
هر دو عالم بسته ی یکموی او
نوعروسی خاکپایش جان پاک
سینه ها اندر هوایش چاک چاک
ای خوشا آن دل که چون سرو سهی
بگذرد زان آن نگار خرگهی
ای خوشا آن دل که آن جان جهان
بگذرد زانجا دمی دامن کشان
ای خوشا آن دل که پرتوگاه اوست
ساحت آن در گذار راه اوست
ای خوشا آن دل کان دو زلف جان پذیر
بر در و دیوارش افشاند عبیر
خوشتر آن صاحبدلی کاندر طلب
منتظر باشد در دل روز و شب
در حریم کعبه ی دل سال و ماه
در طواف و سعی چشمانش به راه
منتظر بنشسته در دل صبح و شام
دیده هایش بر در و دیوار بام
در کنار گوشه ای دل در کمین
چشمهایش بر یسار و بر یمین
تا مگر دیدار رخسار حبیب
یک نظر آید نصیبش با نصیب
تا مگر روزی به دل آرد گذار
آن نگار دلفریب جان شکار
زینهار ای همدم من زینهار
با دو دست خویش چشمان بازدار
دیده ها را باز کن بر روی دل
پشت بر عالم کن و رو سوی دل
لحظه ای غافل مشو از کار دل
دیده افکن بر در و دیوار دل
تا مگر یکشب که با بانگ خروس
بگذرد از کوچه ی دل این عروس
یافتند روزی به وقت صبحدم
در حریم دل گذار آن صنم
لیکن آن آهوی صحرای ختن
می رمد از چنگ صیادان به فن
تا زنی درهم دو دیده ای فتی
از سپاهان رفته تا دشت ختا
آید اندر دل ولی بس هارب است
برق خاطف یا شهاب ثاقب است
یا بود تیری گذشته از کمان
منزل و آماجگاهش لامکان
زینهار ای جان همدم زینهار
چونکه دیدی دستش از دامن مدار
تیر باشد در رهش جان کن فشان
برق باشد پنبه شو در راه آن
طوق کن یکدست خود برگردنش
دست دیگر سخت کن در دامنش
گیسوی پرپیچ او بر دست تاب
زلف او بر گردن خود کن طناب
گه ببوسش پا و گاهی خاک پا
تن جدا افکن به پایش سر جدا
گفت پیغمبر شه دنیا و دین
آن امام راستان راستین
کای شما پابند دهر روزگار
ای اسیر روز و تیره شام تار
مر خدا را با شما باشد نظر
زان نظر گاهی شود پیدا اثر
زان اثر غافل نگردید ای مهان
کان چو تیری هست جسته از کمان
التفاتی گاه گاهی زانجناب
می شود ای جان من زان رخ متاب
یوسفی تو چاه کنعان این جهان
در بن چاهی تو چون یوسف نهان
التفاتی از خدا باشد رسن
چون رسن آویخت در آن پنجه زن
می کشد بالا تو را از قعر چاه
تا فراز دره ی خورشید و ماه
چیست دانی از خدا آن التفات
رشحه های آب از عین الحیوت
رشحه چون آمد دهن بگشای زود
شاید آید قطره ای آنجا فرود
نفخه ها آید شما را از خدا
هان و هان غافل مشو زان نفخه ها
شامه بگشا از پی نفخات او
مات او شو مات او شو مات او
اندرین وحشت سرای همنفس
بوی یار آشنا ناید زکس
جز دریچه ی دل کزان آید مدام
بوی انس و آشنایی در مشام
روزنی باشد ز دلها بی سخن
سوی شهر آشنایان کهن
می وزد گاهی از آن روزن نسیم
صد پیام آرد ز یاران قدیم
هست در دلها سوی گلزارها
رخنه ها اندر در و دیوارها
آید از آن رخنه ها گاهی شمیم
روح بخشا هر کجا عظم رمیم
منتظر بنشین تو در آن باغها
شامه ی خود نه برآن سوراخها
شامه ی صدق و صفا را پیش دار
تا رسد او را شمیمی زان دیار
کن تو استنشاق بوی پیرهن
کاید آن از مصر تا بیت الحزن
گرچه از کنعان بود تا رود نیل
یکهزار و سیصد و هفتاد میل
بوی پیراهن دم باد سحر
آورد زانجا بیک رجع البصر
گفت آید بر مشامم از یمن
بوی رحمن از دم ویس قرن
آن دل مؤمن به من باشد یمن
هم اویسی باشد از ملک قرن
بوی جان می آید از اتلال دل
گوییا از جان بود ارسال دل
راهها باشد به دل زاقلیم جان
هم ز شهر غیب و ملک لامکان
آمد و شد می شود زان راهها
سوی دلها سالها و ماهها
طایران آیند از آن گلزارها
بر سر دیوار دل بسیارها
ای خوش آنکو باشد آنجا در کمین
تا بگیرد طایری در آستین
گر یکی زاغی بگیری ای فتی
بر سر دست آوری اندر هوا
فوج زاغان گرد آیندت ببر
جمله افشانند بر هم بال و پر
بر سرت آن یک نشیند این به دست
وان دگر بر ساعدت آرد نشست
طوطیان سبز بال هند جان
کی ز زاغان کمترند ای همگنان
گر یکی زینها بگیری ای پسر
طوطیان آیند از آن دشتت ببر
آهوان هستند در دشت تتار
در تتار تور زای مشکبار
آهوانی سربسر صیاد جو
از پی صیادجویان کوبکو
گاه گاهی سوی کوهستان دل
آید از آنها یکی مهمان دل
گاه گاهی رم بگیرد از تتار
آهویی و بگذرد زین کوهسار
گر یکی زان آهوان آری بقید
صدهزاران آهویت گردند صید
ای خوش آنکو اندر آن دشت نبرد
آهویی زان آهوان را صید کرد
گر گرفتی صیدی از آن دشت پاک
عالمی صید آیدت بی بیم و باک
گر ببینی صیدت اندر دشت دل
ای سرت گردم ز کف آن را مهل
هین بگیر آن را که می آید تورا
صد هزاران صید دیگر از قفا
دل بود آیینه ی صورت نما
رو به عشرت خانه ی عز و صفا
اندران عشرت سرای پرنگار
نوعروسانند بیرون از شمار
نوعروسان غیرت خورشید و ماه
عالمی را کرده صید از یک نگاه
جمله را مشاطه ی بزم ازل
داده زینت از حلی و از حلل
کرده هر هفت و فکنده پیچ و تاب
گیسوان را همچو آن مشکین طناب
جمله معشوقان ولی عاشق طلب
در پی عاشق شتابان روز و شب
گه یکی زایشان نماید چهره پاک
اندران آیینه ی بس تابناک
تاکسی بیند مگر رخسار او
عشوه ای سازد مگر در کار او
افکند در گردنش مشکین کمند
دل ازو بستاند از یک نوشخند
حبذا چشمی که آن رخسار دید
یک گل خوشبو از آن گلزار چید
شد اسیر آن کمند مشکبار
در پس مرآت دل افتاد زار
نوعروسان جمله زان عشرت بساط
در پس آیینه آیند از نشاط
پای کوبان کف زنان لب نیمخند
گیسوان تابیده مانند کمند
در پس آیینه آیند و ز شوق
دستها در گردنش سازند طوق
پس کشندش با کمند عنبرین
جانب خود از یسار و از یمین
می کشندش پس به خلوتگاه راز
با کمند آن دو گیسوی دراز
می نشانندش به گاه سروری
در گلستانی ز خار و خس بری
همچنانکه آن جوان خارکن
چید یک گل در نخست از آن چمن
هم به ما نان داد و هم دندان نان
پس تمام حال خود را بازگفت
با زن خود شمه ای از راز گفت
هر دو رو از غیر حق برتافتند
آنچه باید یافت آخر یافتند
رخنه ای چون در دلی پیدا شود
عاقبت دروازه آنجا وا شود
چونکه پیدا شد در آن دروازه ای
هر دم آید کاروان تازه ای
رخنه گر باشد بسوی گلخنی
یا بسوی مستوراح و منتنی
ور به گلخن وا شود یا مستوراح
بین چه آید اندر آن شام و صباح
آید آنجا روز و شب دود و نتن
گرد خاکستر بخار میختن
در سرایی چونکه موشی رخنه کرد
زان سرا موشان برآرند دود و گرد
گر یکی موری به خرمن راه برد
جمله آن خرمن سپاه مور خورد
ور ز گلشن روزنی شد در سرای
سربسر آن خانه گردد عطرسای
هر خیالی را که اندر دل گذر
افتد اندر دل از آن ماند اثر
زان اثر زاید خیالی زان نژاد
ای خوش آن دل کاین خیال نیک زاد
زان خیالش صد خیال آید پدید
جمله فرزندان مسعود رشید
می شود دل عاقبت بزم سرور
آیدش از غیب مشعلهای نور
هر خیالی را بود شمعی به کف
همچو آن ناهید در بیت الشرف
می شود در دل چراغان شگرف
روشنا آن دل ازین بربست طرف
شمع در شمع و چراغ اندر چراغ
گلشن اندر گلشن و گلزار باغ
چون گلاب افشان شمع آگین شود
رشک صورتخانه های چین شود
نوعروسان را فتد آنجا گذار
جلوه گر هریک چو طاوس بهار
باشد از بهر تماشای چمن
یا پی نسرین و گلچین و سمن
یا برای سیر باغستان دل
یا تماشای چراغستان دل
نوعروسی را فتد آنجا گذار
کز نگاهی عالمی سازد شکار
نوعروسی آید آنجا جلوه ساز
که جهانی را کشد از نیم ناز
نوعروسی گردش چشمی از آن
ریختن جان بر سر جان در جهان
ماه و مهر اندر حجاب از روی او
هر دو عالم بسته ی یکموی او
نوعروسی خاکپایش جان پاک
سینه ها اندر هوایش چاک چاک
ای خوشا آن دل که چون سرو سهی
بگذرد زان آن نگار خرگهی
ای خوشا آن دل که آن جان جهان
بگذرد زانجا دمی دامن کشان
ای خوشا آن دل که پرتوگاه اوست
ساحت آن در گذار راه اوست
ای خوشا آن دل کان دو زلف جان پذیر
بر در و دیوارش افشاند عبیر
خوشتر آن صاحبدلی کاندر طلب
منتظر باشد در دل روز و شب
در حریم کعبه ی دل سال و ماه
در طواف و سعی چشمانش به راه
منتظر بنشسته در دل صبح و شام
دیده هایش بر در و دیوار بام
در کنار گوشه ای دل در کمین
چشمهایش بر یسار و بر یمین
تا مگر دیدار رخسار حبیب
یک نظر آید نصیبش با نصیب
تا مگر روزی به دل آرد گذار
آن نگار دلفریب جان شکار
زینهار ای همدم من زینهار
با دو دست خویش چشمان بازدار
دیده ها را باز کن بر روی دل
پشت بر عالم کن و رو سوی دل
لحظه ای غافل مشو از کار دل
دیده افکن بر در و دیوار دل
تا مگر یکشب که با بانگ خروس
بگذرد از کوچه ی دل این عروس
یافتند روزی به وقت صبحدم
در حریم دل گذار آن صنم
لیکن آن آهوی صحرای ختن
می رمد از چنگ صیادان به فن
تا زنی درهم دو دیده ای فتی
از سپاهان رفته تا دشت ختا
آید اندر دل ولی بس هارب است
برق خاطف یا شهاب ثاقب است
یا بود تیری گذشته از کمان
منزل و آماجگاهش لامکان
زینهار ای جان همدم زینهار
چونکه دیدی دستش از دامن مدار
تیر باشد در رهش جان کن فشان
برق باشد پنبه شو در راه آن
طوق کن یکدست خود برگردنش
دست دیگر سخت کن در دامنش
گیسوی پرپیچ او بر دست تاب
زلف او بر گردن خود کن طناب
گه ببوسش پا و گاهی خاک پا
تن جدا افکن به پایش سر جدا
گفت پیغمبر شه دنیا و دین
آن امام راستان راستین
کای شما پابند دهر روزگار
ای اسیر روز و تیره شام تار
مر خدا را با شما باشد نظر
زان نظر گاهی شود پیدا اثر
زان اثر غافل نگردید ای مهان
کان چو تیری هست جسته از کمان
التفاتی گاه گاهی زانجناب
می شود ای جان من زان رخ متاب
یوسفی تو چاه کنعان این جهان
در بن چاهی تو چون یوسف نهان
التفاتی از خدا باشد رسن
چون رسن آویخت در آن پنجه زن
می کشد بالا تو را از قعر چاه
تا فراز دره ی خورشید و ماه
چیست دانی از خدا آن التفات
رشحه های آب از عین الحیوت
رشحه چون آمد دهن بگشای زود
شاید آید قطره ای آنجا فرود
نفخه ها آید شما را از خدا
هان و هان غافل مشو زان نفخه ها
شامه بگشا از پی نفخات او
مات او شو مات او شو مات او
اندرین وحشت سرای همنفس
بوی یار آشنا ناید زکس
جز دریچه ی دل کزان آید مدام
بوی انس و آشنایی در مشام
روزنی باشد ز دلها بی سخن
سوی شهر آشنایان کهن
می وزد گاهی از آن روزن نسیم
صد پیام آرد ز یاران قدیم
هست در دلها سوی گلزارها
رخنه ها اندر در و دیوارها
آید از آن رخنه ها گاهی شمیم
روح بخشا هر کجا عظم رمیم
منتظر بنشین تو در آن باغها
شامه ی خود نه برآن سوراخها
شامه ی صدق و صفا را پیش دار
تا رسد او را شمیمی زان دیار
کن تو استنشاق بوی پیرهن
کاید آن از مصر تا بیت الحزن
گرچه از کنعان بود تا رود نیل
یکهزار و سیصد و هفتاد میل
بوی پیراهن دم باد سحر
آورد زانجا بیک رجع البصر
گفت آید بر مشامم از یمن
بوی رحمن از دم ویس قرن
آن دل مؤمن به من باشد یمن
هم اویسی باشد از ملک قرن
بوی جان می آید از اتلال دل
گوییا از جان بود ارسال دل
راهها باشد به دل زاقلیم جان
هم ز شهر غیب و ملک لامکان
آمد و شد می شود زان راهها
سوی دلها سالها و ماهها
طایران آیند از آن گلزارها
بر سر دیوار دل بسیارها
ای خوش آنکو باشد آنجا در کمین
تا بگیرد طایری در آستین
گر یکی زاغی بگیری ای فتی
بر سر دست آوری اندر هوا
فوج زاغان گرد آیندت ببر
جمله افشانند بر هم بال و پر
بر سرت آن یک نشیند این به دست
وان دگر بر ساعدت آرد نشست
طوطیان سبز بال هند جان
کی ز زاغان کمترند ای همگنان
گر یکی زینها بگیری ای پسر
طوطیان آیند از آن دشتت ببر
آهوان هستند در دشت تتار
در تتار تور زای مشکبار
آهوانی سربسر صیاد جو
از پی صیادجویان کوبکو
گاه گاهی سوی کوهستان دل
آید از آنها یکی مهمان دل
گاه گاهی رم بگیرد از تتار
آهویی و بگذرد زین کوهسار
گر یکی زان آهوان آری بقید
صدهزاران آهویت گردند صید
ای خوش آنکو اندر آن دشت نبرد
آهویی زان آهوان را صید کرد
گر گرفتی صیدی از آن دشت پاک
عالمی صید آیدت بی بیم و باک
گر ببینی صیدت اندر دشت دل
ای سرت گردم ز کف آن را مهل
هین بگیر آن را که می آید تورا
صد هزاران صید دیگر از قفا
دل بود آیینه ی صورت نما
رو به عشرت خانه ی عز و صفا
اندران عشرت سرای پرنگار
نوعروسانند بیرون از شمار
نوعروسان غیرت خورشید و ماه
عالمی را کرده صید از یک نگاه
جمله را مشاطه ی بزم ازل
داده زینت از حلی و از حلل
کرده هر هفت و فکنده پیچ و تاب
گیسوان را همچو آن مشکین طناب
جمله معشوقان ولی عاشق طلب
در پی عاشق شتابان روز و شب
گه یکی زایشان نماید چهره پاک
اندران آیینه ی بس تابناک
تاکسی بیند مگر رخسار او
عشوه ای سازد مگر در کار او
افکند در گردنش مشکین کمند
دل ازو بستاند از یک نوشخند
حبذا چشمی که آن رخسار دید
یک گل خوشبو از آن گلزار چید
شد اسیر آن کمند مشکبار
در پس مرآت دل افتاد زار
نوعروسان جمله زان عشرت بساط
در پس آیینه آیند از نشاط
پای کوبان کف زنان لب نیمخند
گیسوان تابیده مانند کمند
در پس آیینه آیند و ز شوق
دستها در گردنش سازند طوق
پس کشندش با کمند عنبرین
جانب خود از یسار و از یمین
می کشندش پس به خلوتگاه راز
با کمند آن دو گیسوی دراز
می نشانندش به گاه سروری
در گلستانی ز خار و خس بری
همچنانکه آن جوان خارکن
چید یک گل در نخست از آن چمن
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۲۹ - رجوع به حکایت جوان خارکن که مایل به دختر پادشاه بود
صد گلستانش شکفتن ساز کرد
صدهزاران گلشنش در باز کرد
آهوئی را صید کرد از دشت چین
ملک چینش آمد اندر آستین
رخنه ای دید و نظر کرد اندران
پس گشودش زان چمن در باغبان
یکنظر کرد اول اندر حال خویش
زانچه را دارد کنون و داشت پیش
زان نظر بگشوده شد چشمی دگر
چشمی از چشم نخستین تیزتر
تا از آن دیده سبب را جست دید
کز چه شد آن انتقاض و آن مزید
دید کامد آن مزید از بیحساب
از نمودن خویش را بر آن جناب
از هیولاهای آن طاعات توست
صورت اعمال بی نیات توست
زین نظر هم شد گشاده روزنی
کز وی افتادش به دل صد روشنی
کانکه آنها بخشد از صورتگری
پس چه بخشد گر برش معنی بری
صورت خدمت دهد شاهنشهی
معنیش را پس چه باشد فرهی
اسم خدمتکاریش را این سزاست
رسم آن را پس چه مزد اندر قفاست
خود از آن خوانی و از آنی خدا
پادشاهی می دهد مزد و عطا
گر از آن باشی ندانم چون کند
زانچه می فهمد خرد افزون کند
گفتی از آنم نبودی لیک از آن
نام خود بر او نهادی آن زمان
آنچه می بینی عطا دارد و صله
کرد شاهان را برت در سلسله
پادشاهی چیست پیش آنچه داد
جان فدای داد آن سلطان داد
وین قدم چون سوی دل بنهاد پیش
پیش آمد زان طرف بنواز بیش
تاکنون روزن به روزن میفزود
این زمان یکباره صد روزن گشود
بلکه صد دروازه اکنون شد پدید
چیست دروازه حصار از هم درید
از میان برخاست دیوار حصار
گلشن و گلزار گردید آشکار
برقها چخماغ در پنبه فکند
ناگهان صد شعله از آن شد بلند
ذره ذره آفتاب از هر کنار
شد نمایان صبحدم از کوهسار
ناگهان خورشید سر زد از افق
نور او انداخت عالم را تتق
کرد خورشید جهان آرا ظهور
عرصه ی غبرا شد آکنده ز نور
سیل کم کم رخنه ها وا کرد خورد
شهر را ناگه بیکبار آب برد
از شکاف تنگ بست تخته ها
آب در کشتی درآمد قطره ها
چونکه سنگین گشت کشتی چون حباب
شد فرو ناگاه سرتا پا در آب
رخنه ها در سینه ی آن نوجوان
گشت دروازه به پهنای جهان
آن شررها شعله ی جوال شد
قطره ها هم بحر مالامال شد
آفتاب از مشرق دل سرکشید
سیل آمد شهر را در بر کشید
جذبه ای از جذبه های حق رسید
پرده ی پندار را از هم درید
شاهد عزت در آغوشش گرفت
باده ی عشرت ز سر هوشش گرفت
یک مرقع شاهدی عالم شکار
وانمود از رخنه ی برقع عذار
چون حریف بزم را کرد امتحان
پرده برقع برافکند از میان
قطره قطره می چکاندش در گلو
در گلویش ریخت پس خم و سبو
سینه اش خلوتسرای راز شد
دیده اش از خواب غفلت باز شد
کرد پی این خنگ ناهموار را
شق نمود این پرده ی پندار را
از هوا و از هوس از پیش و پس
پشته پشته چیده بود از خار و خس
آتشی آمد خس و خارش بسوخت
پس از آن آتش چراغش برفروخت
جای خاروخس دمیدش گلستان
گلستانها رشک گلزار جنان
عشق شیرین کار شد او را دلیل
بردش از آتش به گلشن چون خلیل
عشق شیرین کار بنمودش مجاز
پس ببردش تا حقیقت ترکتاز
بل بود عشق مجازی ای عمو
تا حقیقت می روی بی گفتگو
عشق باشد لیک اگرسودای تو
نی هواهای هوس پیمای تو
صدهزاران گلشنش در باز کرد
آهوئی را صید کرد از دشت چین
ملک چینش آمد اندر آستین
رخنه ای دید و نظر کرد اندران
پس گشودش زان چمن در باغبان
یکنظر کرد اول اندر حال خویش
زانچه را دارد کنون و داشت پیش
زان نظر بگشوده شد چشمی دگر
چشمی از چشم نخستین تیزتر
تا از آن دیده سبب را جست دید
کز چه شد آن انتقاض و آن مزید
دید کامد آن مزید از بیحساب
از نمودن خویش را بر آن جناب
از هیولاهای آن طاعات توست
صورت اعمال بی نیات توست
زین نظر هم شد گشاده روزنی
کز وی افتادش به دل صد روشنی
کانکه آنها بخشد از صورتگری
پس چه بخشد گر برش معنی بری
صورت خدمت دهد شاهنشهی
معنیش را پس چه باشد فرهی
اسم خدمتکاریش را این سزاست
رسم آن را پس چه مزد اندر قفاست
خود از آن خوانی و از آنی خدا
پادشاهی می دهد مزد و عطا
گر از آن باشی ندانم چون کند
زانچه می فهمد خرد افزون کند
گفتی از آنم نبودی لیک از آن
نام خود بر او نهادی آن زمان
آنچه می بینی عطا دارد و صله
کرد شاهان را برت در سلسله
پادشاهی چیست پیش آنچه داد
جان فدای داد آن سلطان داد
وین قدم چون سوی دل بنهاد پیش
پیش آمد زان طرف بنواز بیش
تاکنون روزن به روزن میفزود
این زمان یکباره صد روزن گشود
بلکه صد دروازه اکنون شد پدید
چیست دروازه حصار از هم درید
از میان برخاست دیوار حصار
گلشن و گلزار گردید آشکار
برقها چخماغ در پنبه فکند
ناگهان صد شعله از آن شد بلند
ذره ذره آفتاب از هر کنار
شد نمایان صبحدم از کوهسار
ناگهان خورشید سر زد از افق
نور او انداخت عالم را تتق
کرد خورشید جهان آرا ظهور
عرصه ی غبرا شد آکنده ز نور
سیل کم کم رخنه ها وا کرد خورد
شهر را ناگه بیکبار آب برد
از شکاف تنگ بست تخته ها
آب در کشتی درآمد قطره ها
چونکه سنگین گشت کشتی چون حباب
شد فرو ناگاه سرتا پا در آب
رخنه ها در سینه ی آن نوجوان
گشت دروازه به پهنای جهان
آن شررها شعله ی جوال شد
قطره ها هم بحر مالامال شد
آفتاب از مشرق دل سرکشید
سیل آمد شهر را در بر کشید
جذبه ای از جذبه های حق رسید
پرده ی پندار را از هم درید
شاهد عزت در آغوشش گرفت
باده ی عشرت ز سر هوشش گرفت
یک مرقع شاهدی عالم شکار
وانمود از رخنه ی برقع عذار
چون حریف بزم را کرد امتحان
پرده برقع برافکند از میان
قطره قطره می چکاندش در گلو
در گلویش ریخت پس خم و سبو
سینه اش خلوتسرای راز شد
دیده اش از خواب غفلت باز شد
کرد پی این خنگ ناهموار را
شق نمود این پرده ی پندار را
از هوا و از هوس از پیش و پس
پشته پشته چیده بود از خار و خس
آتشی آمد خس و خارش بسوخت
پس از آن آتش چراغش برفروخت
جای خاروخس دمیدش گلستان
گلستانها رشک گلزار جنان
عشق شیرین کار شد او را دلیل
بردش از آتش به گلشن چون خلیل
عشق شیرین کار بنمودش مجاز
پس ببردش تا حقیقت ترکتاز
بل بود عشق مجازی ای عمو
تا حقیقت می روی بی گفتگو
عشق باشد لیک اگرسودای تو
نی هواهای هوس پیمای تو
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۳۰ - حدیث:المجاز قنطرة الحقیقه
عشق باشد لیک اگر نی صد مرض
در مرض هم نفس دون را صد غرض
آنچه باشد صد غرض در آن نهان
عشق باشد آن مرض نبود بدان
عشق خوانی آن مرضها را عجب
شرم کو و کو حیا و کو ادب
از چه نام حق گذاری بر وثن
این ورمها را چرا گویی سمن
عشق باشد گر حقیقت گر مجاز
از غرضها هست پاک و بی نیاز
نبود اینها عشق ناپاکی بود
خودپرستی و هوسناکی بود
عشق پاکست وز ناپاکی جداست
این جهان کشتی و عشقش ناخداست
عشق خود آلوده ی اقذار نیست
با حقیقت یا مجازش کار نیست
گر هوایی هم بود اندر سری
چونکه عشق آید کند سر را بری
عشق باشد آتش و هرجا فتاد
پاک سازد هر پلیدی را فساد
گر بود در جان تو سیصد مرض
یا بدل باشد تورا هفتصد غرض
چونکه عشق آید بسوزد سربسر
از غرض نی از مرض ماند اثر
عشق پیش آهنگ راه جنت است
کاروانسالار ملک و دولت است
هر مسافر را که عشق آمد دلیل
رخت او را می کشد تا سلسبیل
همچنانکه آن جوان خارکن
عشق بردش تا به صدر انجمن
عشق کردش رهنمایی از نخست
تا رسانیدش به مقصد جلد و چست
برد او را بر سر ره باز داشت
بر سر راه بت طناز داشت
بر سر ره چونکه دیدش آن نگار
از کمان ابروان کردش شکار
پس دو زلف تابدار چون کمند
با دو صد نازش بگردن درفکند
پس بسوی خود کشیدش بی درنگ
پس گرفتش اندر آغش تنگ تنگ
نفخه ای اندر مشام او رسید
جذبه ای آمد در آغوشش کشید
جرعه ای از خم وحدت نوش کرد
شاه و شاهی جمله را فرموش کرد
صحبت شهزاده اش از یاد رفت
ترک او کرد و پی صیاد رفت
باز آمد درربودش از ذباب
آب حیوان دید بگذشت از سراب
آفتابش سر زد از کهسار دل
شد از آن روشن در و دیوار دل
خور برآمد گشت پنهان اختوران
روز روشن آمد و شب شد نهان
خویشتن را از جنیبت درفکند
افسر از سر جامه ها از بر فکند
پابرهنه جانب کهسار رفت
قطره ای شد سوی دریا بار رفت
ماهئی شد جانب عمان دوید
ذره ای تا آفتاب جان رسید
رفت و در بر جمله ی اغیار بست
دیده بر دیدار آن دلدار بست
بست در هم خویش و هم بیگانه را
حلقه بر در زد در آن خانه را
بر در آن خانه روز و شب نشست
سر به سنگ آستانش می شکست
تا گشودندش در و دادند بار
برگرفتندش به دامان و کنار
شد از آن برتر که بتوانیم گفت
پس همان بهتر که باقی را نهفت
در مرض هم نفس دون را صد غرض
آنچه باشد صد غرض در آن نهان
عشق باشد آن مرض نبود بدان
عشق خوانی آن مرضها را عجب
شرم کو و کو حیا و کو ادب
از چه نام حق گذاری بر وثن
این ورمها را چرا گویی سمن
عشق باشد گر حقیقت گر مجاز
از غرضها هست پاک و بی نیاز
نبود اینها عشق ناپاکی بود
خودپرستی و هوسناکی بود
عشق پاکست وز ناپاکی جداست
این جهان کشتی و عشقش ناخداست
عشق خود آلوده ی اقذار نیست
با حقیقت یا مجازش کار نیست
گر هوایی هم بود اندر سری
چونکه عشق آید کند سر را بری
عشق باشد آتش و هرجا فتاد
پاک سازد هر پلیدی را فساد
گر بود در جان تو سیصد مرض
یا بدل باشد تورا هفتصد غرض
چونکه عشق آید بسوزد سربسر
از غرض نی از مرض ماند اثر
عشق پیش آهنگ راه جنت است
کاروانسالار ملک و دولت است
هر مسافر را که عشق آمد دلیل
رخت او را می کشد تا سلسبیل
همچنانکه آن جوان خارکن
عشق بردش تا به صدر انجمن
عشق کردش رهنمایی از نخست
تا رسانیدش به مقصد جلد و چست
برد او را بر سر ره باز داشت
بر سر راه بت طناز داشت
بر سر ره چونکه دیدش آن نگار
از کمان ابروان کردش شکار
پس دو زلف تابدار چون کمند
با دو صد نازش بگردن درفکند
پس بسوی خود کشیدش بی درنگ
پس گرفتش اندر آغش تنگ تنگ
نفخه ای اندر مشام او رسید
جذبه ای آمد در آغوشش کشید
جرعه ای از خم وحدت نوش کرد
شاه و شاهی جمله را فرموش کرد
صحبت شهزاده اش از یاد رفت
ترک او کرد و پی صیاد رفت
باز آمد درربودش از ذباب
آب حیوان دید بگذشت از سراب
آفتابش سر زد از کهسار دل
شد از آن روشن در و دیوار دل
خور برآمد گشت پنهان اختوران
روز روشن آمد و شب شد نهان
خویشتن را از جنیبت درفکند
افسر از سر جامه ها از بر فکند
پابرهنه جانب کهسار رفت
قطره ای شد سوی دریا بار رفت
ماهئی شد جانب عمان دوید
ذره ای تا آفتاب جان رسید
رفت و در بر جمله ی اغیار بست
دیده بر دیدار آن دلدار بست
بست در هم خویش و هم بیگانه را
حلقه بر در زد در آن خانه را
بر در آن خانه روز و شب نشست
سر به سنگ آستانش می شکست
تا گشودندش در و دادند بار
برگرفتندش به دامان و کنار
شد از آن برتر که بتوانیم گفت
پس همان بهتر که باقی را نهفت
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۳۱ - رجوع به حکایت حضرت خلیل الرحمن
همچنانکه باقی آن داستان
که من و تو داشتیم اندر میان
داستان آن خلیل با وفا
وان فدا کردن پسر را در منا
داشتیم این قصه را اندر میان
شد سحر آمد خروس اندر فغان
قصه ی ما در میان بود ناتمام
که مؤذن رفت بر بالای بام
داستان اندر میان و رفت شب
روز روزه آمد و ما تشنه لب
تشنه ی آب دم شمشیر او
سینه ام در آرزوی تیر او
بر زبان آن قصه ی بن آزرم
آذر اندر سر ز شوق خنجرم
هر دو گوش من بر آواز خلیل
جان نثاران را همی گشته دلیل
جان نثاران را همی گوید صلا
سوی قربانگاه و میدان بلا
من همی گفتم به حسرت ای دریغ
ای دریغ از عید قربانگاه و تیغ
من درین حسرت که در گوشم سروش
گفت ای افسانه گو یکدم خموش
ای دریغاها چه باشد ای رفیق
گر تو مردی این ره و اینک طریق
هر زمانی عید قربان شما
هر زمینی بنگری باشد منا
ای صفایی مرد میدانی اگر
عید قربانست هر روز ای پسر
هر سر خاری که بینی خنجر است
هر سر کویی منا و مشعر است
نفخه ی عشق آید از هر سرزمین
دیده بگشا ساحت بردع ببین
عید قربان در منی ای ارجمند
گوسفند و گاو و اشتر می کشند
در زمین گنجه روز اربعین
خون پاکان را به خاک آغشته بین
حبذا از ساحت بردع زمین
مجمع عذب و اجاج کفر و دین
گنجه یا رب یا زمین کربلاست
ای رفیقان گنجه یا کوی مناست
کربلاگر نیست چون آید به لاف
روبهان با شیرمردان در مصاف
گنجه یا رب یا منی یا مشعر است
آب زمزم یا که رود ترتر است
این منی یا ساحت بردع زمین
عید قربان یا که روز اربعین
تیغها بنگر در آنجا آخته
روبهان بر شیرمردان تاخته
گنجها در گنجه می بینم نهان
حبذا آن گنجهای شایگان
شیشه ی دل سوی شوشی می کشد
شهد جان از خاک شوشی می چشد
بوی عشق آمد ز بردع بر مشام
هان و هان ای کاروان بردار گام
ناقه را محمل ببند ای ساربان
آیدم از خاک بردع بوی جان
حبذا شط کر و رود ارس
خیز ای رابض بکش تنگ فرس
ساز راه ارمنیه ساز کن
همرهان راه را آواز کن
عید قربان آمد ای یاران راه
گنجه و شوشی بود قربانگاه
گر سری دارید پا در ره نهید
بلکه از غمهای دوران وارهید
من کنون رفتم سوی بردع زمین
هستم آنجا تا به روز اربعین
گر بمانم داستان گیرم ز سر
ورنه بسپارم به خنجر من چه خر
گر بمانم زنده ما و عشق دوست
ورنه جان ما فدای راه دوست
من کنون رفتم خدا یار شما
عشق خوبان روز و شب کار شما
روز رفت و باز آمد وقت شام
این قضیه همچو قصه ناتمام
باز شب شد نوبت افسانه شد
وین زبانم در دهان چون لانه شد
شمع را روشن کن ای همدم که من
خویش را امشب بخواهم سوختن
بال و پر امشب بر آذر می زنم
آتش اندر خشک و در تر می زنم
گه ز آب چشم توفان می کنم
چشم دامن رشک عمان می کنم
گه ز سوز سینه و از تف آه
آتش اندازم به ماهی تا به ماه
گه کنم از اشک چشمان دلخراب
گه کنم از سوز سینه جان کباب
آتشی در سینه ام افروخته
شرحه شرحه پیکرم را سوخته
امشب ای یاران گشایم سینه را
فاش سازم آتش دیرینه را
تا از این آتش نسوزی ای رفیق
تن در آب دیده ی خود کن غریق
گرد آیید ای همه شوریدگان
سیل خون جاری کنید از دیدگان
منزل اندر خاک و خاکستر کنید
هرکجا خاکی همه بر سر کنید
مویه آغازید و مو افشان کنید
از گریبان چاک تا دامان کنید
دستها گاهی ز غم بر سر زنید
بر زمین گاهی ز سر افسر زنید
آتش اندر هفت خرمن افکنید
شورشی در مرد و در زن افکنید
گریه آغازید از غم های های
ناله بردارید از دل وای وای
امشب ای همدم ز غم شوریده ام
دوش بس خواب پریشان دیده ام
دانم امشب آتشی خواهم فروخت
هم تورا هم خویش را خواهم بسوخت
من سمندر طبعم و آتش طلب
باشد اندر آتشم عیش و طرب
داستانی آرم امشب در میان
کاتش اندازم به مغز استخوان
گفته ام بس داستان عاشقان
گویمت امشب ولی یک داستان
کان همه از دل فراموشت شود
هم ز دل تاب و ز سر هوشت شود
تا منی گردد فراموشت ز غم
بلکه ابراهیم و اسماعیل هم
همچو ایشان عاشقان راستین
بهر جانتان جانشان در آستین
لیک ایشان را نه قربان نه فدا
عید عاشورا مناشان کربلا
تا ببینی عشق بالادست را
شورش این بختی سرمست را
تا ببینی نشئه ی صهبای عشق
تا ببینی همت والای عشق
تا ببینی شوکت بازوی عشق
تا ببینی قوت نیروی عشق
بود روزی آن رسول سرفراز
در درون حجره خلوتگاه راز
که من و تو داشتیم اندر میان
داستان آن خلیل با وفا
وان فدا کردن پسر را در منا
داشتیم این قصه را اندر میان
شد سحر آمد خروس اندر فغان
قصه ی ما در میان بود ناتمام
که مؤذن رفت بر بالای بام
داستان اندر میان و رفت شب
روز روزه آمد و ما تشنه لب
تشنه ی آب دم شمشیر او
سینه ام در آرزوی تیر او
بر زبان آن قصه ی بن آزرم
آذر اندر سر ز شوق خنجرم
هر دو گوش من بر آواز خلیل
جان نثاران را همی گشته دلیل
جان نثاران را همی گوید صلا
سوی قربانگاه و میدان بلا
من همی گفتم به حسرت ای دریغ
ای دریغ از عید قربانگاه و تیغ
من درین حسرت که در گوشم سروش
گفت ای افسانه گو یکدم خموش
ای دریغاها چه باشد ای رفیق
گر تو مردی این ره و اینک طریق
هر زمانی عید قربان شما
هر زمینی بنگری باشد منا
ای صفایی مرد میدانی اگر
عید قربانست هر روز ای پسر
هر سر خاری که بینی خنجر است
هر سر کویی منا و مشعر است
نفخه ی عشق آید از هر سرزمین
دیده بگشا ساحت بردع ببین
عید قربان در منی ای ارجمند
گوسفند و گاو و اشتر می کشند
در زمین گنجه روز اربعین
خون پاکان را به خاک آغشته بین
حبذا از ساحت بردع زمین
مجمع عذب و اجاج کفر و دین
گنجه یا رب یا زمین کربلاست
ای رفیقان گنجه یا کوی مناست
کربلاگر نیست چون آید به لاف
روبهان با شیرمردان در مصاف
گنجه یا رب یا منی یا مشعر است
آب زمزم یا که رود ترتر است
این منی یا ساحت بردع زمین
عید قربان یا که روز اربعین
تیغها بنگر در آنجا آخته
روبهان بر شیرمردان تاخته
گنجها در گنجه می بینم نهان
حبذا آن گنجهای شایگان
شیشه ی دل سوی شوشی می کشد
شهد جان از خاک شوشی می چشد
بوی عشق آمد ز بردع بر مشام
هان و هان ای کاروان بردار گام
ناقه را محمل ببند ای ساربان
آیدم از خاک بردع بوی جان
حبذا شط کر و رود ارس
خیز ای رابض بکش تنگ فرس
ساز راه ارمنیه ساز کن
همرهان راه را آواز کن
عید قربان آمد ای یاران راه
گنجه و شوشی بود قربانگاه
گر سری دارید پا در ره نهید
بلکه از غمهای دوران وارهید
من کنون رفتم سوی بردع زمین
هستم آنجا تا به روز اربعین
گر بمانم داستان گیرم ز سر
ورنه بسپارم به خنجر من چه خر
گر بمانم زنده ما و عشق دوست
ورنه جان ما فدای راه دوست
من کنون رفتم خدا یار شما
عشق خوبان روز و شب کار شما
روز رفت و باز آمد وقت شام
این قضیه همچو قصه ناتمام
باز شب شد نوبت افسانه شد
وین زبانم در دهان چون لانه شد
شمع را روشن کن ای همدم که من
خویش را امشب بخواهم سوختن
بال و پر امشب بر آذر می زنم
آتش اندر خشک و در تر می زنم
گه ز آب چشم توفان می کنم
چشم دامن رشک عمان می کنم
گه ز سوز سینه و از تف آه
آتش اندازم به ماهی تا به ماه
گه کنم از اشک چشمان دلخراب
گه کنم از سوز سینه جان کباب
آتشی در سینه ام افروخته
شرحه شرحه پیکرم را سوخته
امشب ای یاران گشایم سینه را
فاش سازم آتش دیرینه را
تا از این آتش نسوزی ای رفیق
تن در آب دیده ی خود کن غریق
گرد آیید ای همه شوریدگان
سیل خون جاری کنید از دیدگان
منزل اندر خاک و خاکستر کنید
هرکجا خاکی همه بر سر کنید
مویه آغازید و مو افشان کنید
از گریبان چاک تا دامان کنید
دستها گاهی ز غم بر سر زنید
بر زمین گاهی ز سر افسر زنید
آتش اندر هفت خرمن افکنید
شورشی در مرد و در زن افکنید
گریه آغازید از غم های های
ناله بردارید از دل وای وای
امشب ای همدم ز غم شوریده ام
دوش بس خواب پریشان دیده ام
دانم امشب آتشی خواهم فروخت
هم تورا هم خویش را خواهم بسوخت
من سمندر طبعم و آتش طلب
باشد اندر آتشم عیش و طرب
داستانی آرم امشب در میان
کاتش اندازم به مغز استخوان
گفته ام بس داستان عاشقان
گویمت امشب ولی یک داستان
کان همه از دل فراموشت شود
هم ز دل تاب و ز سر هوشت شود
تا منی گردد فراموشت ز غم
بلکه ابراهیم و اسماعیل هم
همچو ایشان عاشقان راستین
بهر جانتان جانشان در آستین
لیک ایشان را نه قربان نه فدا
عید عاشورا مناشان کربلا
تا ببینی عشق بالادست را
شورش این بختی سرمست را
تا ببینی نشئه ی صهبای عشق
تا ببینی همت والای عشق
تا ببینی شوکت بازوی عشق
تا ببینی قوت نیروی عشق
بود روزی آن رسول سرفراز
در درون حجره خلوتگاه راز
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۳۳ - جواب دادن حضرت رسول صلی الله علیه و آله به جبرئیل ع
گفت پیغمبر به پیغام آورش
کاین حسین و این سر و این پیکرش
کاش بودی صد حسینم در جهان
کردمی قربان آن سلطان جان
گر حسین بن علی جان من است
جان دل خوش بهر سلطان من است
گفت جبریل ای شه دنیا و دین
ای امام خلق ای حق را امین
شرط این سودا بود اذن حسین
هم رضای آن شفیع خافقین
گفت باید با حسین این راز را
گفت هم انجام و هم آغاز را
پس طلب کرد آن شه گردون بساط
نور چشم خویش را با صد نشاط
گفت با او از کرامتهای دوست
وان نظرها و عنایتهای دوست
وان سر ببریده از او خواستن
وز سر جان بهر او برخاستن
خون خود را در ره او ریختن
خاک غم بر فرق عالم بیختن
جان شیرین در رهش درباختن
سوختن پروانه سان و ساختن
این بشارت چون شنید آن سبط پاک
رخ نهاد از بهر شکر حق به خاک
از پی تعظیم و تمجید و نیاز
هم رکوع آورد بهر حق نماز
پس شکفتش همچو گل آن رخ که ماه
سجده آوردی برش هر شامگاه
از نشاطش آن رخ گلگون شکفت
با تبسم یا حیا و شرم گفت
من که باشم تا مرا باشد سری
یا بود جانی مرا یا پیکری
جسم و جانم جمله در فرمان اوست
لایق او گر بود قربان اوست
گرنه جان از بهر او می دادمی
جان شیرین مژدگانی دادمی
لیک دارم از خدا من یک امید
گر برآرد نیست ز الطافش بعید
رخصتم بخشد که بهر عاصیان
در صف محشر گشایم من زبان
تا زبان عذرخواهی وا کنم
جرمشان با مغفرت سودا کنم
چون برافتد پرده ای از انجمن
در شفاعت برگشاید دست من
جان خود قربان امت می کنم
می دهم جان و شفاعت می کنم
وحی آمد سوی پیغمبر ز رب
ما بدادیم آنچه کرد از ما طلب
ما نخستین قطره خونش را بها
از شفاعت می دهیم ای ذوالبها
وعده ی قربانی اش را ذوالجلال
پس معین کرد روز و ماه و سال
کربلاشان شد منی عاشور عید
کس چنین عیدی به عالم کی شنید
عید جمعی را و جمعی را عزا
دیده کو تا با حقیقت آشنا
کو دلی اینجا بفهمد سوگ و سور
تا که را ماتم شد و کی را سرور
دوستان را تا قیامت ماتم است
سر به جیب درد و زانوی غم است
ای پی تسلیم و فرمان اله
برد آن شب در حساب سال و ماه
وعده اش را چون شد ایام وفا
بارها بستند سوی کربلا
ای مدینه جامه نیلی کن به بر
از غم افشان خاک و خاکستر بسر
کاین حسین و این سر و این پیکرش
کاش بودی صد حسینم در جهان
کردمی قربان آن سلطان جان
گر حسین بن علی جان من است
جان دل خوش بهر سلطان من است
گفت جبریل ای شه دنیا و دین
ای امام خلق ای حق را امین
شرط این سودا بود اذن حسین
هم رضای آن شفیع خافقین
گفت باید با حسین این راز را
گفت هم انجام و هم آغاز را
پس طلب کرد آن شه گردون بساط
نور چشم خویش را با صد نشاط
گفت با او از کرامتهای دوست
وان نظرها و عنایتهای دوست
وان سر ببریده از او خواستن
وز سر جان بهر او برخاستن
خون خود را در ره او ریختن
خاک غم بر فرق عالم بیختن
جان شیرین در رهش درباختن
سوختن پروانه سان و ساختن
این بشارت چون شنید آن سبط پاک
رخ نهاد از بهر شکر حق به خاک
از پی تعظیم و تمجید و نیاز
هم رکوع آورد بهر حق نماز
پس شکفتش همچو گل آن رخ که ماه
سجده آوردی برش هر شامگاه
از نشاطش آن رخ گلگون شکفت
با تبسم یا حیا و شرم گفت
من که باشم تا مرا باشد سری
یا بود جانی مرا یا پیکری
جسم و جانم جمله در فرمان اوست
لایق او گر بود قربان اوست
گرنه جان از بهر او می دادمی
جان شیرین مژدگانی دادمی
لیک دارم از خدا من یک امید
گر برآرد نیست ز الطافش بعید
رخصتم بخشد که بهر عاصیان
در صف محشر گشایم من زبان
تا زبان عذرخواهی وا کنم
جرمشان با مغفرت سودا کنم
چون برافتد پرده ای از انجمن
در شفاعت برگشاید دست من
جان خود قربان امت می کنم
می دهم جان و شفاعت می کنم
وحی آمد سوی پیغمبر ز رب
ما بدادیم آنچه کرد از ما طلب
ما نخستین قطره خونش را بها
از شفاعت می دهیم ای ذوالبها
وعده ی قربانی اش را ذوالجلال
پس معین کرد روز و ماه و سال
کربلاشان شد منی عاشور عید
کس چنین عیدی به عالم کی شنید
عید جمعی را و جمعی را عزا
دیده کو تا با حقیقت آشنا
کو دلی اینجا بفهمد سوگ و سور
تا که را ماتم شد و کی را سرور
دوستان را تا قیامت ماتم است
سر به جیب درد و زانوی غم است
ای پی تسلیم و فرمان اله
برد آن شب در حساب سال و ماه
وعده اش را چون شد ایام وفا
بارها بستند سوی کربلا
ای مدینه جامه نیلی کن به بر
از غم افشان خاک و خاکستر بسر
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۳۶ - ورود شاه دین به زمین کربلا
در رکابش خیل جانبازان همه
نوجوانان و سرافرازان همه
رخش دولت زیر ران راند همی
از شهادت آیه ها خواند همی
بامگاهی بر به بومی پا نهاد
ذوالجناح آنجا ز رفتن ایستاد
شه همی راند و نجنبید او ز جا
بسته شد در آن زمینش دست و پا
با زبان حال گفتی آن هیون
چون توانم رفت از این خاک چون
کعبه مقصود ما این منزلست
پای جان عالم اینجا در گل است
قلزم عشق است و دریای وفا
اندر این دریا شه ما ناخدا
شاه پرسید این زمین را نام چیست
آنکه اینجا را شناسد نام کیست
آن یکی گفت این زمین نینواست
نام آن هم ماریه هم کربلاست
گفت نی نی نینوا نی قتلگاست
کربلا نی منزل کرب و بلاست
کربلا نی هم منای ماست این
این سر کوی وفای ماست این
کشتی ما را در اینجا لنگر است
منزل ما تا صباح محشر است
ما غریبان را بود اینجا وطن
خاک این صحرا بود ما را کفن
ای رفیقان بار ما منزل رسید
ناقه مان از بار برون آرمید
منتهای مقصد ما از جهان
این مکان بود این مکان بود این مکان
راهها باشد در این صحرا عیان
تا به ملک قدس دشت لامکان
هرکه را کشتی در این دریا شکست
سر برون آورد از بحر الست
هان بخوابانید اشترها کنون
ای زنان آیید از هودج برون
ای سواران پا برآرید از رکاب
انزلوا فیها الی یوم الحساب
یا احبائی هنا حطوالرحال
واضربوا فیها الخیام والجمال
زین نگیرید ای سواران از هیون
ان لی فیها لساناً من شئون
شهسواران آمدند آنجا فرود
جملگی فارغ ز هر بود و نبود
بارها از ناقه ها برداشتند
خیمه ها در خیمه ها افراشتند
هریکی در گوشه ای اندر نیاز
در بر آن بی نیاز جان نواز
جمله را همت همه جان باختن
خویشتن در خاک و خون انداختن
جمله را در سر هواهای دگر
فارغ از این عالم پرشور و شر
شیرمردانی دو عالم باخته
بر فراز عرش مرکب تاخته
آستین افشانده بر کون و مکان
پا زده یکباره بر جان جهان
لاابالی وار میدان آمده
دست همت بر جهان جان زده
تشنه لب شیران ولی آن شیرها
تشنه ی آب دم شمشیرها
آری آری هرکه باشد ای مهان
تشنه ی دیدار آن جان جهان
می دهندش از دم شمشیر آب
هم ز مینای لب خنجر شراب
ای خوشا خونی که اندر راه او
از دم شمشیر آید در گلو
قطره ای زان بهتر از صد کوثر است
در مذاق عاشق از جان خوشتر است
سینه خواهم چاک چاک از تیر او
هم گلو ببریده از شمشیر او
تا در آن حالت همی سازم بیان
شرح حال اشتیاق دوستان
یک دهان خواهم پر از خون جگر
تا بگویم درد دل را سربسر
گفتنی نبود ولیکن درد من
شرح آن بشنو ز رنگ زرد من
درد دل خواهم اگر شرح آورم
هم بسوزد خامه و هم دفترم
آتش افتد در زمین و آسمان
آتش پنهان اگر سازم عیان
آتشی در من گرفته این زمان
سخت می ترسم بسوزد جسم و جان
همتی ای چشم تر آبی بریز
وانشان این آتشم را از ستیز
آتشم را لحظه ای آبی فشان
تا بگویم باقی این داستان
نوجوانان و سرافرازان همه
رخش دولت زیر ران راند همی
از شهادت آیه ها خواند همی
بامگاهی بر به بومی پا نهاد
ذوالجناح آنجا ز رفتن ایستاد
شه همی راند و نجنبید او ز جا
بسته شد در آن زمینش دست و پا
با زبان حال گفتی آن هیون
چون توانم رفت از این خاک چون
کعبه مقصود ما این منزلست
پای جان عالم اینجا در گل است
قلزم عشق است و دریای وفا
اندر این دریا شه ما ناخدا
شاه پرسید این زمین را نام چیست
آنکه اینجا را شناسد نام کیست
آن یکی گفت این زمین نینواست
نام آن هم ماریه هم کربلاست
گفت نی نی نینوا نی قتلگاست
کربلا نی منزل کرب و بلاست
کربلا نی هم منای ماست این
این سر کوی وفای ماست این
کشتی ما را در اینجا لنگر است
منزل ما تا صباح محشر است
ما غریبان را بود اینجا وطن
خاک این صحرا بود ما را کفن
ای رفیقان بار ما منزل رسید
ناقه مان از بار برون آرمید
منتهای مقصد ما از جهان
این مکان بود این مکان بود این مکان
راهها باشد در این صحرا عیان
تا به ملک قدس دشت لامکان
هرکه را کشتی در این دریا شکست
سر برون آورد از بحر الست
هان بخوابانید اشترها کنون
ای زنان آیید از هودج برون
ای سواران پا برآرید از رکاب
انزلوا فیها الی یوم الحساب
یا احبائی هنا حطوالرحال
واضربوا فیها الخیام والجمال
زین نگیرید ای سواران از هیون
ان لی فیها لساناً من شئون
شهسواران آمدند آنجا فرود
جملگی فارغ ز هر بود و نبود
بارها از ناقه ها برداشتند
خیمه ها در خیمه ها افراشتند
هریکی در گوشه ای اندر نیاز
در بر آن بی نیاز جان نواز
جمله را همت همه جان باختن
خویشتن در خاک و خون انداختن
جمله را در سر هواهای دگر
فارغ از این عالم پرشور و شر
شیرمردانی دو عالم باخته
بر فراز عرش مرکب تاخته
آستین افشانده بر کون و مکان
پا زده یکباره بر جان جهان
لاابالی وار میدان آمده
دست همت بر جهان جان زده
تشنه لب شیران ولی آن شیرها
تشنه ی آب دم شمشیرها
آری آری هرکه باشد ای مهان
تشنه ی دیدار آن جان جهان
می دهندش از دم شمشیر آب
هم ز مینای لب خنجر شراب
ای خوشا خونی که اندر راه او
از دم شمشیر آید در گلو
قطره ای زان بهتر از صد کوثر است
در مذاق عاشق از جان خوشتر است
سینه خواهم چاک چاک از تیر او
هم گلو ببریده از شمشیر او
تا در آن حالت همی سازم بیان
شرح حال اشتیاق دوستان
یک دهان خواهم پر از خون جگر
تا بگویم درد دل را سربسر
گفتنی نبود ولیکن درد من
شرح آن بشنو ز رنگ زرد من
درد دل خواهم اگر شرح آورم
هم بسوزد خامه و هم دفترم
آتش افتد در زمین و آسمان
آتش پنهان اگر سازم عیان
آتشی در من گرفته این زمان
سخت می ترسم بسوزد جسم و جان
همتی ای چشم تر آبی بریز
وانشان این آتشم را از ستیز
آتشم را لحظه ای آبی فشان
تا بگویم باقی این داستان
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۳۷ - خطاب حضرت سیدالشهداء ع با اصحاب کبار خود در شب عاشورا
چون نهفت از خجلت سلطان دین
چهره ی زرد آفتاب اندر زمین
بی تحاشا خسرو روز از سریر
خویشتن افکند در دریای قیر
خور چو نور دین احمد شد نهان
همچو کیش اهرمن شب شد عیان
بیضه اسپید بیضا رخ نهفت
شب چو زاغی بر سر آن بیضه خفت
آمد از پرده برون دیوانه وش
پای تا سر عور بانوی حبش
جامه نیلی کرد زال روزگار
مو گشود از غم عروس زنگبار
گرد آورد آن شهنشاه سترگ
جمله ی اصحاب از خورد و بزرگ
از برادر وز برادر زادگان
هم ز فرزندان و یاران جملگان
گفت با ایشان که ای آزادگان
ای همه از طینت ما زادگان
ای همه از خاک علیین پاک
ای همه در خاک مهر تابناک
بیعت خود از شما برداشتم
من شما را با شما بگذاشتم
این شب تار است و دشت بیکران
راهها پیدا به اطراف جهان
دشمنان در خواب ظلمت پرده دار
راههای روشن اندر هر کنار
هر یکی از گوشه ای بیرون روید
فارغ از توفان این عمان شوید
با من اینان را سر کار است و بس
چونکه من هستم نجویند هیچکس
بهر من این آسیا در گردش است
بهر من این سیل اندر جنبش است
زود بگریزید از این سیل مهول
تا نه بگرفته ست عالم عرض و طول
زود از این سرگشته صرصر وارهید
رخت از این خونخواریم بیرون کشید
چونکه جانبازان میدان وفا
این شنیدند از شه ملک صفا
جمله یکبار آمدند اندر خروش
لجه ی دریای عشق آمد بجوش
جمله گفتند ای خلیفه کردگار
ای جمال حق ز رویت آشکار
ای تورا رخ مظهر نور جمال
گردش چشم تو آثار جلال
ای پناه خلق یعسوب عرب
ای اسیر کرب کشف هر کرب
ما همه جسمیم و جان ما تویی
ما همه لفظیم و آن معنی تویی
جسم بیجان چیست مرداری عفن
زود زود از خانه اش بیرون فکن
جسم خوش باشد فدای جان شود
از برای جان خود قربان شود
جسم اگر قربان شود در راه جان
عیسی آسا می رود تا آسمان
نور او از نور مه افزون شود
مه چه باشد من ندانم چون شود
ورنه چون گردد جدا از نور جان
ماند اندر خاک ظلمانی نهان
جان اگر گفتم تورا معذور دار
عنکبوتی می کند بازش شکار
عنبکوتی گردد عنقا می تند
وز لعاب خویش دامی افکند
عنکبوتم تار و من این لفظها
ای تو آن سیمرغ قاف اجتبا
جان جانی و تو هم جانان تویی
بلکه جان جان و جان جان تویی
تا قیامت گر بگویم جان جان
راستی هستی تو بالاتر از آن
جسم و جان ما فدای جان تو
هرچه باشد جز یکی قربان تو
گفت آن یک گر جهان بودی مدام
بودمی من زنده تا روز قیام
کشته گشتن در رهت خوشتر بدی
زان حیات جاودان سرمدی
وان دگر گفتا اگر بودی هزار
کشتن و پس زنده گشتن زار زار
می خریدم در رهت ای شاه جان
نیست جز یک کشتن و باغ جنان
گفت آن دیگر ز جان محبوب تر
یا از این پوسیده پیکر خوبتر
گر مرا بودی همی کردم نثار
نزد سم اسب تو ای شهریار
چارمین گفتا که من گردم جدا
از تو و بنشینم اندر راهها
چشم اندر رهگذار کاروان
تا خبر گیرم ز تو از این و آن
بر سر من آن زمان صد خاک باد
گوش من کر سینه ی من چاک باد
زین نمط هریک سخن پرداختند
عرش و کرسی را به رقص انداختند
چون شنید این آن شه لاهوت خو
گفتشان فالان یا قوم انظروا
انظروا ما بین ذین الا صبعین
وابصروا ما لا رأی قلب و عین
من نمی دانم چه دیدند از میان
آنچه هرگز درنیاید در بیان
آنکه ایشان را ز خود بیخود نمود
آنکه باید آمد و خود را ربود
بار جسم و جان ز خود انداختند
رخش همت سوی گردون تاختند
جسم ناسوتی همه انوار شد
ماهی از هامون به دریا یار شد
بال افشاندند و از خود ریختند
قسط هر عنصر به آن آمیختند
دام دونان سوی دونان باز شد
پیش از انجامشان آغاز شد
پای کوبان آن یکی افشاند دست
دست افشان آن یکی از جای جست
تا ثریا این کله انداختی
قد به گردون آن یکی افراختی
چشمهاشان جمله بر راه سحر
تا برآرد کی ز خاور مهر سر
گوشهاشان جمله بر بانگ خروس
تا کی آید از پیش آوای کوس
تیغها بر کف کفنهاشان به دوش
سینه ها در جوش و دلها در خروش
چون دمیدن صبحدم آغاز کرد
روزگار آهنگ ماتم ساز کرد
لیلی شب بند پیراهن گسیخت
عقد زیور سربسر بر خاک ریخت
معجر کحلی فکند از سر بخاک
تا به دامن هم گریبان کرد چاک
چهره ی زرد آفتاب اندر زمین
بی تحاشا خسرو روز از سریر
خویشتن افکند در دریای قیر
خور چو نور دین احمد شد نهان
همچو کیش اهرمن شب شد عیان
بیضه اسپید بیضا رخ نهفت
شب چو زاغی بر سر آن بیضه خفت
آمد از پرده برون دیوانه وش
پای تا سر عور بانوی حبش
جامه نیلی کرد زال روزگار
مو گشود از غم عروس زنگبار
گرد آورد آن شهنشاه سترگ
جمله ی اصحاب از خورد و بزرگ
از برادر وز برادر زادگان
هم ز فرزندان و یاران جملگان
گفت با ایشان که ای آزادگان
ای همه از طینت ما زادگان
ای همه از خاک علیین پاک
ای همه در خاک مهر تابناک
بیعت خود از شما برداشتم
من شما را با شما بگذاشتم
این شب تار است و دشت بیکران
راهها پیدا به اطراف جهان
دشمنان در خواب ظلمت پرده دار
راههای روشن اندر هر کنار
هر یکی از گوشه ای بیرون روید
فارغ از توفان این عمان شوید
با من اینان را سر کار است و بس
چونکه من هستم نجویند هیچکس
بهر من این آسیا در گردش است
بهر من این سیل اندر جنبش است
زود بگریزید از این سیل مهول
تا نه بگرفته ست عالم عرض و طول
زود از این سرگشته صرصر وارهید
رخت از این خونخواریم بیرون کشید
چونکه جانبازان میدان وفا
این شنیدند از شه ملک صفا
جمله یکبار آمدند اندر خروش
لجه ی دریای عشق آمد بجوش
جمله گفتند ای خلیفه کردگار
ای جمال حق ز رویت آشکار
ای تورا رخ مظهر نور جمال
گردش چشم تو آثار جلال
ای پناه خلق یعسوب عرب
ای اسیر کرب کشف هر کرب
ما همه جسمیم و جان ما تویی
ما همه لفظیم و آن معنی تویی
جسم بیجان چیست مرداری عفن
زود زود از خانه اش بیرون فکن
جسم خوش باشد فدای جان شود
از برای جان خود قربان شود
جسم اگر قربان شود در راه جان
عیسی آسا می رود تا آسمان
نور او از نور مه افزون شود
مه چه باشد من ندانم چون شود
ورنه چون گردد جدا از نور جان
ماند اندر خاک ظلمانی نهان
جان اگر گفتم تورا معذور دار
عنکبوتی می کند بازش شکار
عنبکوتی گردد عنقا می تند
وز لعاب خویش دامی افکند
عنکبوتم تار و من این لفظها
ای تو آن سیمرغ قاف اجتبا
جان جانی و تو هم جانان تویی
بلکه جان جان و جان جان تویی
تا قیامت گر بگویم جان جان
راستی هستی تو بالاتر از آن
جسم و جان ما فدای جان تو
هرچه باشد جز یکی قربان تو
گفت آن یک گر جهان بودی مدام
بودمی من زنده تا روز قیام
کشته گشتن در رهت خوشتر بدی
زان حیات جاودان سرمدی
وان دگر گفتا اگر بودی هزار
کشتن و پس زنده گشتن زار زار
می خریدم در رهت ای شاه جان
نیست جز یک کشتن و باغ جنان
گفت آن دیگر ز جان محبوب تر
یا از این پوسیده پیکر خوبتر
گر مرا بودی همی کردم نثار
نزد سم اسب تو ای شهریار
چارمین گفتا که من گردم جدا
از تو و بنشینم اندر راهها
چشم اندر رهگذار کاروان
تا خبر گیرم ز تو از این و آن
بر سر من آن زمان صد خاک باد
گوش من کر سینه ی من چاک باد
زین نمط هریک سخن پرداختند
عرش و کرسی را به رقص انداختند
چون شنید این آن شه لاهوت خو
گفتشان فالان یا قوم انظروا
انظروا ما بین ذین الا صبعین
وابصروا ما لا رأی قلب و عین
من نمی دانم چه دیدند از میان
آنچه هرگز درنیاید در بیان
آنکه ایشان را ز خود بیخود نمود
آنکه باید آمد و خود را ربود
بار جسم و جان ز خود انداختند
رخش همت سوی گردون تاختند
جسم ناسوتی همه انوار شد
ماهی از هامون به دریا یار شد
بال افشاندند و از خود ریختند
قسط هر عنصر به آن آمیختند
دام دونان سوی دونان باز شد
پیش از انجامشان آغاز شد
پای کوبان آن یکی افشاند دست
دست افشان آن یکی از جای جست
تا ثریا این کله انداختی
قد به گردون آن یکی افراختی
چشمهاشان جمله بر راه سحر
تا برآرد کی ز خاور مهر سر
گوشهاشان جمله بر بانگ خروس
تا کی آید از پیش آوای کوس
تیغها بر کف کفنهاشان به دوش
سینه ها در جوش و دلها در خروش
چون دمیدن صبحدم آغاز کرد
روزگار آهنگ ماتم ساز کرد
لیلی شب بند پیراهن گسیخت
عقد زیور سربسر بر خاک ریخت
معجر کحلی فکند از سر بخاک
تا به دامن هم گریبان کرد چاک
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۳۹ - خطاب حضرت سیدالشهداء ع به اصحاب خود در صبح عاشورا و آماده شدنشان برای قتال
گفت با ایشان شه ملک بقا
ای سرافرازان میدان بقا
دوست گویا طور دیگر خواسته
بزم دیگر بهرتان آراسته
این جهان خاکست و جای خاکیان
نوریان را هست علیین مکان
دور را اکنون زمان دی بود
فصل فروردینش آیا کی بود
رخصت است اما پی جان باختن
جان فدای حکم جانان ساختن
رخصت است اما به میدان رضا
تا چه باشد حکم سلطان قضا
چون شنیدند این سخن از آن جناب
پا نهادند از نشاط اندر رکاب
رو به میدان شهادت تاختند
غلغل اندر شش جهت انداختند
خود و خفتان از سر و بر ریختند
گرد از میدان کین انگیختند
جان به لب سر بر کف از ملک جهان
رخشها راندند سوی لامکان
بر بروها چین و دندانها به لب
تیغ بر کفها و دلها پر طرب
رخشها در قلب میدان تاختند
تیغها بر حزب شیطان آختند
کفر و دین بر یکدگر آمیختند
رشته های جان هم بگسیختند
جویها کردند از خونها روان
خاکها کردند رنگ ارغوان
غلغل اندر کن فکان انداختند
جانها دادند و سرها باختند
جمله سرها بر کف و جانها به لب
رو نهادی سوی میدان با طرب
می نگنجیدند از شادی به پوست
سر سپردندی به دشمن جان به دوست
آن یکی را مهربان مام از قفا
کای پسر هنگام عهد است و وفا
هین برو مادر حلالت شیر من
همرهت آن ناله ی شبگیر من
هین برو ای جان مادر سر بده
سر براه سبط پیغمبر بده
هین برو میعاد روز محشر است
وعده ی ما خدمت پیغمبر است
وان دگر یک با برادر همعنان
جانب میدان روان گشته دوان
کای برادر سوی میدان العجل
جان دهیم از بهر سلطان ازل
ای برادر جان کنون آید بکار
تا کنیم آن در ره آن شه نثار
قیمت سر را کنون بشناختیم
کش به سم اسب شاه انداختیم
آن یکی در پیش روی شاه دین
می خریدی بر تن خود تیغ کین
هرچه آید تیغ و خنجر از قضا
پیش آورده سر و دست و قفا
از پی یک جرعه آب از بهر شاه
این یکی آمیخت خون با خاک راه
مشک خود پر کرد و برگردن فکند
راند مرکب سوی شاه ارجمند
هاتفی گفتش عیان در گوش جان
هین میفکن مشک و هان مرکب بران
هرکه باشد تشنه ی دیدار دوست
از دم شمشیر و خنجر آب اوست
جام وصل ما پر از ماء معین
از چه سویش می کشی این پارگین
زین نمط آن جند رحمت یک بیک
می زدندی نقد خود را بر محک
هرکجا دیدند تیری در کمان
سینه را کردند در پیشش نشان
شاه دین چون شمع روشن در میان
گرد او یاران همه پروانه سان
آتشی از آب تیغ افروختند
جمله چون پروانه خود را سوختند
اندر آن میدان پرشور و فتن
جمله در جان دادن و سر باختن
در سموات علی افلاکیان
جمله را انگشت حیرت در دهان
غلغل احسنت احسنت از ملک
برگذشتی از سما و از سمک
از صوامع سرکشیده قدسیان
انت تعلم جمله را ورد زبان
در تکاپو جنیان از هر طرف
در ره شه نقد جانهاشان به کف
آن یکی آمد به نزد شاه دین
کای ضیاء چشم خیرالمرسلین
من یکی از چاکران حیدرم
بر گروه جن امیر و سرورم
از پی تسلیم جان برخاستم
اندرین صحرا سپه آراستم
لشکرم بگرفت بحر و بر و کوه
از سپاهم دشت آمد در ستوه
هین بفرما تا برآریمان دمار
زین گروه بیحیای دیوسار
خونشان با خاک ره یکسان کنیم
جسمهاشان را تهی از جان کنیم
گفت آن سلطان اقلیم رضا
قد جزاکم ربکم خیرالجزا
دل از این ویرانه دیرم سیر شد
جان از این محنت سرا دلگیر شد
دیده ام افکنده بر جانان نظر
جان گشده سوی جانان بال و پر
پرده افکنده است از چهرش عیان
جان گرفت از دست من اکنون عنان
جملگی رفتند همراهان من
عندلیبان بر پریدند از چمن
آمد اینک نوبت نسرین و گل
جزوها رفتند و آمد وقت کل
از فروغ تیغ و شمشیر و سنان
فاش بنگر آتش نمرودیان
سوی آتش می روم من چون خلیل
منجنیقم عشق او شوقم دلیل
بهر ابراهیم اگر شد ای مهان
در میان آتش آب و گل عیان
چشمه ها کرده ز خون من روان
زخمهایم گلستان در گلستان
عشق می گفت ای خلیل روزگار
می روی در آتش ابراهیم وار
کو تورا قربانی راه خدا
تا به دست خود کنی آن را فدا
گفت اینک غنچه های گلشنم
روشنیهای دو چشم روشنم
اینک آمد باز باد مهرگان
غنچه ها را برد باد از گلستان
ناشگفته از نسیم صبحگاه
کرد غارت بادشان ای آه آه
ای سرافرازان میدان بقا
دوست گویا طور دیگر خواسته
بزم دیگر بهرتان آراسته
این جهان خاکست و جای خاکیان
نوریان را هست علیین مکان
دور را اکنون زمان دی بود
فصل فروردینش آیا کی بود
رخصت است اما پی جان باختن
جان فدای حکم جانان ساختن
رخصت است اما به میدان رضا
تا چه باشد حکم سلطان قضا
چون شنیدند این سخن از آن جناب
پا نهادند از نشاط اندر رکاب
رو به میدان شهادت تاختند
غلغل اندر شش جهت انداختند
خود و خفتان از سر و بر ریختند
گرد از میدان کین انگیختند
جان به لب سر بر کف از ملک جهان
رخشها راندند سوی لامکان
بر بروها چین و دندانها به لب
تیغ بر کفها و دلها پر طرب
رخشها در قلب میدان تاختند
تیغها بر حزب شیطان آختند
کفر و دین بر یکدگر آمیختند
رشته های جان هم بگسیختند
جویها کردند از خونها روان
خاکها کردند رنگ ارغوان
غلغل اندر کن فکان انداختند
جانها دادند و سرها باختند
جمله سرها بر کف و جانها به لب
رو نهادی سوی میدان با طرب
می نگنجیدند از شادی به پوست
سر سپردندی به دشمن جان به دوست
آن یکی را مهربان مام از قفا
کای پسر هنگام عهد است و وفا
هین برو مادر حلالت شیر من
همرهت آن ناله ی شبگیر من
هین برو ای جان مادر سر بده
سر براه سبط پیغمبر بده
هین برو میعاد روز محشر است
وعده ی ما خدمت پیغمبر است
وان دگر یک با برادر همعنان
جانب میدان روان گشته دوان
کای برادر سوی میدان العجل
جان دهیم از بهر سلطان ازل
ای برادر جان کنون آید بکار
تا کنیم آن در ره آن شه نثار
قیمت سر را کنون بشناختیم
کش به سم اسب شاه انداختیم
آن یکی در پیش روی شاه دین
می خریدی بر تن خود تیغ کین
هرچه آید تیغ و خنجر از قضا
پیش آورده سر و دست و قفا
از پی یک جرعه آب از بهر شاه
این یکی آمیخت خون با خاک راه
مشک خود پر کرد و برگردن فکند
راند مرکب سوی شاه ارجمند
هاتفی گفتش عیان در گوش جان
هین میفکن مشک و هان مرکب بران
هرکه باشد تشنه ی دیدار دوست
از دم شمشیر و خنجر آب اوست
جام وصل ما پر از ماء معین
از چه سویش می کشی این پارگین
زین نمط آن جند رحمت یک بیک
می زدندی نقد خود را بر محک
هرکجا دیدند تیری در کمان
سینه را کردند در پیشش نشان
شاه دین چون شمع روشن در میان
گرد او یاران همه پروانه سان
آتشی از آب تیغ افروختند
جمله چون پروانه خود را سوختند
اندر آن میدان پرشور و فتن
جمله در جان دادن و سر باختن
در سموات علی افلاکیان
جمله را انگشت حیرت در دهان
غلغل احسنت احسنت از ملک
برگذشتی از سما و از سمک
از صوامع سرکشیده قدسیان
انت تعلم جمله را ورد زبان
در تکاپو جنیان از هر طرف
در ره شه نقد جانهاشان به کف
آن یکی آمد به نزد شاه دین
کای ضیاء چشم خیرالمرسلین
من یکی از چاکران حیدرم
بر گروه جن امیر و سرورم
از پی تسلیم جان برخاستم
اندرین صحرا سپه آراستم
لشکرم بگرفت بحر و بر و کوه
از سپاهم دشت آمد در ستوه
هین بفرما تا برآریمان دمار
زین گروه بیحیای دیوسار
خونشان با خاک ره یکسان کنیم
جسمهاشان را تهی از جان کنیم
گفت آن سلطان اقلیم رضا
قد جزاکم ربکم خیرالجزا
دل از این ویرانه دیرم سیر شد
جان از این محنت سرا دلگیر شد
دیده ام افکنده بر جانان نظر
جان گشده سوی جانان بال و پر
پرده افکنده است از چهرش عیان
جان گرفت از دست من اکنون عنان
جملگی رفتند همراهان من
عندلیبان بر پریدند از چمن
آمد اینک نوبت نسرین و گل
جزوها رفتند و آمد وقت کل
از فروغ تیغ و شمشیر و سنان
فاش بنگر آتش نمرودیان
سوی آتش می روم من چون خلیل
منجنیقم عشق او شوقم دلیل
بهر ابراهیم اگر شد ای مهان
در میان آتش آب و گل عیان
چشمه ها کرده ز خون من روان
زخمهایم گلستان در گلستان
عشق می گفت ای خلیل روزگار
می روی در آتش ابراهیم وار
کو تورا قربانی راه خدا
تا به دست خود کنی آن را فدا
گفت اینک غنچه های گلشنم
روشنیهای دو چشم روشنم
اینک آمد باز باد مهرگان
غنچه ها را برد باد از گلستان
ناشگفته از نسیم صبحگاه
کرد غارت بادشان ای آه آه
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۱
بهار آمد کنون جانا قفس را خیز و در بگشا
چو بگشادی ترحم کن مرا هم بال و پر بگشا
خبر دارد ز حال می کشان چون محتسب ساقی
در میخانه را بر روی ایشان بی خبر بگشا
کمر در خدمتت بستند یاران روز و شب عمری
تو هم یک شب برای خاطر یاران کمر بگشا
جمال یار هر سو جلوه گر بی پرده ای همدم
دمی از خواب غفلت خیز و از هر سو نظر بگشا
ز یاران مجاز آمد صفایی دل به تنگ اکنون
در دل را بیا بر روی یاران دگر بگشا
چو بگشادی ترحم کن مرا هم بال و پر بگشا
خبر دارد ز حال می کشان چون محتسب ساقی
در میخانه را بر روی ایشان بی خبر بگشا
کمر در خدمتت بستند یاران روز و شب عمری
تو هم یک شب برای خاطر یاران کمر بگشا
جمال یار هر سو جلوه گر بی پرده ای همدم
دمی از خواب غفلت خیز و از هر سو نظر بگشا
ز یاران مجاز آمد صفایی دل به تنگ اکنون
در دل را بیا بر روی یاران دگر بگشا
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۲
تاراج کنی تا چند ای مغبچه ایمانها
کافر تو چه می خواهی از جان مسلمانها
تیری به من افکندی ای طرفه کز آن یک تیر
در هربن موی من پنهان شده پیکانها
ای خضر مبارک پی بنمای مرا یاری
سرگشته چنین تا کی گردم به بیابانها
دامن مکش از دستم ای جان که به امیدت
یکباره کشیدم من دست از همه دامانها
زخمی به سر زخم است با زخم تو مرهمها
دردی به سر درد است با درد تو درمانها
آیا چه نمایان شد از چاک گریبانش
کاو چون گرهی بگشود، شد چاک گریبانها
پروانه صفت گردم گرد سر هر شمعی
از روی تو چون روشن شد شمع شبستانها
مقصود من محزون از باغ تماشا نیست
چون بوی تو دارد گل گردم به گلستانها
باشی تو اگر ساقی پیمانه تو پیمایی
از توبه یاران داد، ای وای ز پیمانها
از عشق تو هرکس را آسان شده هر مشکل
بیچاره صفایی را مشکل شده آسانها
کافر تو چه می خواهی از جان مسلمانها
تیری به من افکندی ای طرفه کز آن یک تیر
در هربن موی من پنهان شده پیکانها
ای خضر مبارک پی بنمای مرا یاری
سرگشته چنین تا کی گردم به بیابانها
دامن مکش از دستم ای جان که به امیدت
یکباره کشیدم من دست از همه دامانها
زخمی به سر زخم است با زخم تو مرهمها
دردی به سر درد است با درد تو درمانها
آیا چه نمایان شد از چاک گریبانش
کاو چون گرهی بگشود، شد چاک گریبانها
پروانه صفت گردم گرد سر هر شمعی
از روی تو چون روشن شد شمع شبستانها
مقصود من محزون از باغ تماشا نیست
چون بوی تو دارد گل گردم به گلستانها
باشی تو اگر ساقی پیمانه تو پیمایی
از توبه یاران داد، ای وای ز پیمانها
از عشق تو هرکس را آسان شده هر مشکل
بیچاره صفایی را مشکل شده آسانها
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۴
خواب نوشین سحر لقمه ی چرب سرشب
دعوی عشق خدا اینت عجب اینت عجب
عشق و دیبا و کتان این نبود عاشق را
موی ژولیده کلاه است و تن خسته سلب
سخن از شاه و وزیر و ده و اصطبل و بدل
معنی عشق کسی اشهد بالله کذب
عاشق و دوستی شهر و وطن کفر است این
وطنش کوی حبیب است چه شام و چه حلب
جام اگر از کف یار است چه آدینه چه سبت
می گر از دست نگار است چه شعبان چه رجب
شیوه ی عاشقی ار می طلبی رو بشنو
نقل فرهاد عجم قصه ی مجنون عرب
هر کجا قامت رعنا رخ زیبا بینی
دل در او بند و مپرسش زحسب یا زنسب
دعوی عشق خدا اینت عجب اینت عجب
عشق و دیبا و کتان این نبود عاشق را
موی ژولیده کلاه است و تن خسته سلب
سخن از شاه و وزیر و ده و اصطبل و بدل
معنی عشق کسی اشهد بالله کذب
عاشق و دوستی شهر و وطن کفر است این
وطنش کوی حبیب است چه شام و چه حلب
جام اگر از کف یار است چه آدینه چه سبت
می گر از دست نگار است چه شعبان چه رجب
شیوه ی عاشقی ار می طلبی رو بشنو
نقل فرهاد عجم قصه ی مجنون عرب
هر کجا قامت رعنا رخ زیبا بینی
دل در او بند و مپرسش زحسب یا زنسب
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۶
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۷
یا رب ز بخت ماست که شد ناله بی اثر
یا هرگز آه و ناله و زاری اثر نداشت
زان بی نشان ز هر که نشان جستم ای عجب
دیدم چو من ز هیچ نشانی خبر نداشت
گفتم علاج غم به دعای سحر کنم
غافل از اینکه تیره شب ما سحر نداشت
دردا که دوش طاعت سی سال خویش را
دادم به می فروش به یک جرعه برنداشت
دنیا و آخرت همه دادم به عشق و بس
شادم که این معامله یک جو ضرر نداشت
گر ترک عشق کرد صفایی عجب مدار
بیچاره تاب محنت از این بیشتر نداشت
یا هرگز آه و ناله و زاری اثر نداشت
زان بی نشان ز هر که نشان جستم ای عجب
دیدم چو من ز هیچ نشانی خبر نداشت
گفتم علاج غم به دعای سحر کنم
غافل از اینکه تیره شب ما سحر نداشت
دردا که دوش طاعت سی سال خویش را
دادم به می فروش به یک جرعه برنداشت
دنیا و آخرت همه دادم به عشق و بس
شادم که این معامله یک جو ضرر نداشت
گر ترک عشق کرد صفایی عجب مدار
بیچاره تاب محنت از این بیشتر نداشت
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۹
عاشق ار بر رخ معشوق نگاهی بکند
نه چنان است گمانم که گناهی بکند
ما به عاشق نه همین رخصت دیدار دهیم
بوسه را نیز دهیم اذن که گاهی بکند
آنکه آرایش این باغ ازو بود اکنون
نگذارند که از دور نگاهی بکند
دیدن چهره ی معشوق ثواب است خصوص
که دمی در دل بیرحم تو راهی بکند
آنچه با این دل ویرانه غم عشق تو کرد
کافرم گر به دهی هیچ سپاهی بکند
دوش دیدم که درآمد ز درم یار به خواب
اثر این خواب به بیداری الهی بکند
باکم از قتل صفایی به ستم نیست ولیک
ترسم از دست تو یک نیم شب آهی بکند
نه چنان است گمانم که گناهی بکند
ما به عاشق نه همین رخصت دیدار دهیم
بوسه را نیز دهیم اذن که گاهی بکند
آنکه آرایش این باغ ازو بود اکنون
نگذارند که از دور نگاهی بکند
دیدن چهره ی معشوق ثواب است خصوص
که دمی در دل بیرحم تو راهی بکند
آنچه با این دل ویرانه غم عشق تو کرد
کافرم گر به دهی هیچ سپاهی بکند
دوش دیدم که درآمد ز درم یار به خواب
اثر این خواب به بیداری الهی بکند
باکم از قتل صفایی به ستم نیست ولیک
ترسم از دست تو یک نیم شب آهی بکند
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۱۰
ای دل اگر این یار دمی یار تو باشد
شاهنشهی هردو جهان عار تو باشد
یکدل نشنیدیم که مفتون تو نبود
یک سینه ندیدیم که بی خار تو باشد
روزی بشمارد گرت از خیل غلامان
صد یوسف آزاد خریدار تو باشد
من خاک ره آنکه ره کوی تو پوید
من کشته آن دل که گرفتار تو باشد
هرگز به کسی رشک نبردم بجز آنکس
کو را نظری گاه به رخسار تو باشد
عزم سفر کوی بتان کرده ای ای دل
رو رو که خدا یار و نگهدار تو باشد
گم شد ز بر من دل و آن است گمانم
کاندر شکن طرّه طرار تو باشد
درمان چه کنی درد صفایی بگذارش
تا زنده بود خسته و بیمار تو باشد
شاهنشهی هردو جهان عار تو باشد
یکدل نشنیدیم که مفتون تو نبود
یک سینه ندیدیم که بی خار تو باشد
روزی بشمارد گرت از خیل غلامان
صد یوسف آزاد خریدار تو باشد
من خاک ره آنکه ره کوی تو پوید
من کشته آن دل که گرفتار تو باشد
هرگز به کسی رشک نبردم بجز آنکس
کو را نظری گاه به رخسار تو باشد
عزم سفر کوی بتان کرده ای ای دل
رو رو که خدا یار و نگهدار تو باشد
گم شد ز بر من دل و آن است گمانم
کاندر شکن طرّه طرار تو باشد
درمان چه کنی درد صفایی بگذارش
تا زنده بود خسته و بیمار تو باشد
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۱۱
دانی که یار حاجت ما کی روا کند
چون تیغ را به گردن ما آشنا کند
دی داد پیر میکده فتوی که لازم است
بی عشق هرکه کرده نمازی قضا کند
ای پیک کوی یار به صیاد ما بگوی
بهر خدا مرا بکشد یا رها کند
ما را چو قبله ابروی یارست در نماز
باید امام شهر به ما اقتدا کند
ما لطف و قهر را همه آماده ایم، لیک
تا طبع یار زین دو کدام اقتضا کند
رند خراب طی کند این راه پرخطر
تا شیخ فکر کفش و عصا و ردا کند
مفتی بخورد خون یتیمان شهر و باز
بیچاره ناله از کمی اشتها کند
مطلب بر است چونکه صفایی رضای دوست
خواهد جفا نماید و خواهد وفا کند
چون تیغ را به گردن ما آشنا کند
دی داد پیر میکده فتوی که لازم است
بی عشق هرکه کرده نمازی قضا کند
ای پیک کوی یار به صیاد ما بگوی
بهر خدا مرا بکشد یا رها کند
ما را چو قبله ابروی یارست در نماز
باید امام شهر به ما اقتدا کند
ما لطف و قهر را همه آماده ایم، لیک
تا طبع یار زین دو کدام اقتضا کند
رند خراب طی کند این راه پرخطر
تا شیخ فکر کفش و عصا و ردا کند
مفتی بخورد خون یتیمان شهر و باز
بیچاره ناله از کمی اشتها کند
مطلب بر است چونکه صفایی رضای دوست
خواهد جفا نماید و خواهد وفا کند
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۱۲
عشاق تو جز دیده ی خونبار نخواهند
غیر از دل آزرده افکار نخواهند
فریاد که این درد مرا کشت که آن دوست
با من نکند مهر که اغیار نخواهند
ای بوالهوسان دور شوید از من مسکین
مردان دهش رونق بازار نخواهند
گو قیمت ما بشکند آنجا که کسی را
باشند خریدار و خریدار نخواهند
ما را هوس انجمنی نیست که عشاق
جز خلوت و در دل گله با یار نخواهند
گویی بر زاهد چه حدیث از می و معشوق؟!
این طایفه جز جبه و دستار نخواهند
منصور از آن بر سر دار است که خوبان
ارباب وفا جز به سر دار نخواهند
تا باشدشان عذر جفا خیل نکویان
جز عاشق بدنام گنهکار نخواهند
آنها که ز خوبان دلشان است به دامان
صد خرمن گل گلشن و گلزار نخواهند
جان بر کف خود گیر صفایی به ره عشق
در کوی بتان درهم و دینار نخواهند
غیر از دل آزرده افکار نخواهند
فریاد که این درد مرا کشت که آن دوست
با من نکند مهر که اغیار نخواهند
ای بوالهوسان دور شوید از من مسکین
مردان دهش رونق بازار نخواهند
گو قیمت ما بشکند آنجا که کسی را
باشند خریدار و خریدار نخواهند
ما را هوس انجمنی نیست که عشاق
جز خلوت و در دل گله با یار نخواهند
گویی بر زاهد چه حدیث از می و معشوق؟!
این طایفه جز جبه و دستار نخواهند
منصور از آن بر سر دار است که خوبان
ارباب وفا جز به سر دار نخواهند
تا باشدشان عذر جفا خیل نکویان
جز عاشق بدنام گنهکار نخواهند
آنها که ز خوبان دلشان است به دامان
صد خرمن گل گلشن و گلزار نخواهند
جان بر کف خود گیر صفایی به ره عشق
در کوی بتان درهم و دینار نخواهند
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۱۴
به این امید دادم جان، که روزی بلکه یار آید
که جان بهر نثار راهش آن روزم به کار آید
مکن از گریه ی شام و سحر منع من ای همدم
که اشک از چشم من در هجر او بی اختیار آید
شراب ارغوانی نوش وانگه هرچه خواهی کن
که کار مست لایعقل کجا از هوشیار آید
خزان عمر را نبود بهاری در قفا افسوس
وگرنه هر خزانی را ز پی فصل بهار آید
شوم فارغ ز سودای بهشت، اندیشه ی دوزخ
پس از مردن گرم آن شمع یک شب بر مزار آید
کنار خود ز خون دل گلستان آنچنان کردم
که شاید روزی آن سرو روانم در کنار آید
منم آن بلبل بی خود ز یاد گل که از گلشن
ندانم کی رود فصل خزان و کی بهار آید
سر کویی که باشد در گدایی پادشاه آنجا
کجا بیچاره ای مثل صفایی در شمار آید
که جان بهر نثار راهش آن روزم به کار آید
مکن از گریه ی شام و سحر منع من ای همدم
که اشک از چشم من در هجر او بی اختیار آید
شراب ارغوانی نوش وانگه هرچه خواهی کن
که کار مست لایعقل کجا از هوشیار آید
خزان عمر را نبود بهاری در قفا افسوس
وگرنه هر خزانی را ز پی فصل بهار آید
شوم فارغ ز سودای بهشت، اندیشه ی دوزخ
پس از مردن گرم آن شمع یک شب بر مزار آید
کنار خود ز خون دل گلستان آنچنان کردم
که شاید روزی آن سرو روانم در کنار آید
منم آن بلبل بی خود ز یاد گل که از گلشن
ندانم کی رود فصل خزان و کی بهار آید
سر کویی که باشد در گدایی پادشاه آنجا
کجا بیچاره ای مثل صفایی در شمار آید
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۱۵
ای کاش شب تیره ی ما را سحری بود
تا در سحر این ناله ی ما را اثری بود
آزادی ام از دام هوس نیست، ولیکن
صیاد مرا کاش به صیدش گذری بود
یک دیده گشودیم به روی تو و بستیم
چشم از دو جهان و چه مبارک نظری بود
از بیم ملامت رهم از میکده بسته ست
از خانه ی ما کاش به میخانه دری بود
اجزای وجودم همه کاویدم و دیدم
در هر رگ و هر پی ز غمت نیشتری بود
کردم طلب مرغ دل از عشق و نشان داد
دیدم که به کنج قفسی مشت پری بود
از خون شدن دل زغم او چه غمم بود
گر دلبر ما را ز دل ما خبری بود
باز است به فتراک تو این دیده ی حسرت
ای کاش مرا لایق تیرت سپری بود
ناصح که مرا پند همی داد «صفایی»
امید اثر داشت، عجب بی بصری بود!
تا در سحر این ناله ی ما را اثری بود
آزادی ام از دام هوس نیست، ولیکن
صیاد مرا کاش به صیدش گذری بود
یک دیده گشودیم به روی تو و بستیم
چشم از دو جهان و چه مبارک نظری بود
از بیم ملامت رهم از میکده بسته ست
از خانه ی ما کاش به میخانه دری بود
اجزای وجودم همه کاویدم و دیدم
در هر رگ و هر پی ز غمت نیشتری بود
کردم طلب مرغ دل از عشق و نشان داد
دیدم که به کنج قفسی مشت پری بود
از خون شدن دل زغم او چه غمم بود
گر دلبر ما را ز دل ما خبری بود
باز است به فتراک تو این دیده ی حسرت
ای کاش مرا لایق تیرت سپری بود
ناصح که مرا پند همی داد «صفایی»
امید اثر داشت، عجب بی بصری بود!
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۱۶
ترسم نشده غوره، انگور خزان آید
یا می نشده انگور ماه رمضان آید
زاهد که کند منعم از رفتن میخانه
با ساده رخی هر شب آنجا به نهان آید
گر اشک روانم نیست زآن است که می ترسم
از دل غم او بیرون با اشک روان آید
گردون که دل ما را کرده هدف تیرش
هر تیر که اندازد یکسر به نشان آید
هر شب بت عیاری گوید به برت آیم
آید به برم اما هنگام اذان آید
آن شیخ سیه نامه با جبه و عمامه
از میکده صد بارش راندند و همان آید
کردم طلب از عابد وردی پی دفع غم
گفتا بر ساقی رو کاین کار از آن آید
گاهی بنواز ای جان چون غیر صفایی را
ترسم که ز بیدادت روزی به فغان آید
یا می نشده انگور ماه رمضان آید
زاهد که کند منعم از رفتن میخانه
با ساده رخی هر شب آنجا به نهان آید
گر اشک روانم نیست زآن است که می ترسم
از دل غم او بیرون با اشک روان آید
گردون که دل ما را کرده هدف تیرش
هر تیر که اندازد یکسر به نشان آید
هر شب بت عیاری گوید به برت آیم
آید به برم اما هنگام اذان آید
آن شیخ سیه نامه با جبه و عمامه
از میکده صد بارش راندند و همان آید
کردم طلب از عابد وردی پی دفع غم
گفتا بر ساقی رو کاین کار از آن آید
گاهی بنواز ای جان چون غیر صفایی را
ترسم که ز بیدادت روزی به فغان آید