عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴ - و له ایضا
تا دست دلم دامن دلدار گرفته ست
جان در نظر یار وفادار گرفته ست
ترسم که جهان جمله به یکبار بسوزد
کآتش ز دلم در در و دیوار گرفته ست
آن پیر که بد معتکف مسجد جامع
امروز وطن بر در خمار گرفته ست
ای صیقلیان! زنگش ازین دل بزدایید
کآن آینه حیف است که زنگار گرفته ست
گفتی که گرفتی نکنم گر بخوری می
چون است که امروز دگر بار گرفته ست؟
آن کو به همه عمر نشد عاشق رویی
دق بر من مسکین گرفتار گرفته ست
یاران! به سر یار که در عالم معنی
حیدر دلش از مردم اغیار گرفته ست
جان در نظر یار وفادار گرفته ست
ترسم که جهان جمله به یکبار بسوزد
کآتش ز دلم در در و دیوار گرفته ست
آن پیر که بد معتکف مسجد جامع
امروز وطن بر در خمار گرفته ست
ای صیقلیان! زنگش ازین دل بزدایید
کآن آینه حیف است که زنگار گرفته ست
گفتی که گرفتی نکنم گر بخوری می
چون است که امروز دگر بار گرفته ست؟
آن کو به همه عمر نشد عاشق رویی
دق بر من مسکین گرفتار گرفته ست
یاران! به سر یار که در عالم معنی
حیدر دلش از مردم اغیار گرفته ست
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶ - و له ایضا
ای دل! به جهان معتکف کوی فلان باش
در بندگی حضرت او بسته میان باش
تا نور رخ آن مه بی مهر ببینی
ای چشم ستم دیده! همیشه نگران باش
گر سنگ زند یار و گرت تنگ کند دل
رو در بر آن سنگ دل تنگ دهان باش
تا دیده ی بی دیده نبیند رخ خوبت
رو همچو من از دیده ی بی دیده نهان باش
ای جان! بربودی دل و رفتی و نشستی
لطفی کن و برخیز و بیا در پی جان باش
تا مست لب لعل شکربار تو باشم
از لعل خودم باده بده، گو رمضان باش
تا عشق شود حاکم جان تو چو حیدر
از جان به جهان عاشق آن جان و جهان باش
در بندگی حضرت او بسته میان باش
تا نور رخ آن مه بی مهر ببینی
ای چشم ستم دیده! همیشه نگران باش
گر سنگ زند یار و گرت تنگ کند دل
رو در بر آن سنگ دل تنگ دهان باش
تا دیده ی بی دیده نبیند رخ خوبت
رو همچو من از دیده ی بی دیده نهان باش
ای جان! بربودی دل و رفتی و نشستی
لطفی کن و برخیز و بیا در پی جان باش
تا مست لب لعل شکربار تو باشم
از لعل خودم باده بده، گو رمضان باش
تا عشق شود حاکم جان تو چو حیدر
از جان به جهان عاشق آن جان و جهان باش
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷ - و له ایضا
بر چهره ی او هر که زمانی نگران شد
مانند من از مهر رخش بی دل و جان شد
یارم به در مسجد نو بر لب جویی
آمد چو گل تازه و چون سرو روان شد
بر سینه زدم سنگ و دلم تنگ شد از غم
تا از برم آن سنگ دل تنگ دهان شد
در مجمع خوبان که به از حور بهشتند
دلدار من آن دارد و دل عاشق آن شد
تا مست شوی از لب معشوقه چو حیدر
می نوش که عید آمد و ماه رمضان شد
مانند من از مهر رخش بی دل و جان شد
یارم به در مسجد نو بر لب جویی
آمد چو گل تازه و چون سرو روان شد
بر سینه زدم سنگ و دلم تنگ شد از غم
تا از برم آن سنگ دل تنگ دهان شد
در مجمع خوبان که به از حور بهشتند
دلدار من آن دارد و دل عاشق آن شد
تا مست شوی از لب معشوقه چو حیدر
می نوش که عید آمد و ماه رمضان شد
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸ - بهاریات
ساقی! بده آن باده که هنگام بهارست
صحن چمن از سنبل و گل چون رخ یارست
نرگس که بود بر کف او ساغر زرین
چون نرگس مخمور تو در عین خمارست
وقت گل اگر دست دهد یار گل اندام
می نوش که هنگام می و بوس و کنارست
در سینه ی عشاق ز آسیب هوایی
ای سیب زنخدان، تو چه دانی که چه نارست
رخساره ی دلجوی تو یا باغ بهشت است
بوی شکن زلف تو یا باد بهارست؟
روی چمن امروز ز مشاطه ی نوروز
چون روی نگارین تو پرنقش و نگارست
از باده ملولیم که در ساغر عام است
وز گل ببریدیم که همصحبت خارست
بلبل! نه تویی عاشق و دیوانه به تنها
بر چهره ی گل عاشق و دیوانه هزارست
حیدر ز هوای سر زلف تو به عالم
چون باد صبا دل سبک و شیفته کارست
صحن چمن از سنبل و گل چون رخ یارست
نرگس که بود بر کف او ساغر زرین
چون نرگس مخمور تو در عین خمارست
وقت گل اگر دست دهد یار گل اندام
می نوش که هنگام می و بوس و کنارست
در سینه ی عشاق ز آسیب هوایی
ای سیب زنخدان، تو چه دانی که چه نارست
رخساره ی دلجوی تو یا باغ بهشت است
بوی شکن زلف تو یا باد بهارست؟
روی چمن امروز ز مشاطه ی نوروز
چون روی نگارین تو پرنقش و نگارست
از باده ملولیم که در ساغر عام است
وز گل ببریدیم که همصحبت خارست
بلبل! نه تویی عاشق و دیوانه به تنها
بر چهره ی گل عاشق و دیوانه هزارست
حیدر ز هوای سر زلف تو به عالم
چون باد صبا دل سبک و شیفته کارست
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹ - و له ایضا
به طره طیره ی مشکی، به چهره غیرت ماه
که ای، چه ای، چه کسی؟ لا اله الا الله
تو نور چشم منی زآن سبب که در شب و روز
ندیده دیده ی من بی رخت سفید و سیاه
بر آنکه در نظر عاشقان کنی گذری
بود ز هر طرفی صد هزار دیده به راه
چو زلف چون رسنت عاشقان به بند کشد
درافکند به زنخ صد هزار خسته به چاه
گرم به دست کرم چون قبا به برگیری
شوم ز خلق جهان سرفراز همچو کلاه
به حضرتت چو غلامان به خدمت آمده ام
ولی عجب ز گدا گر رسد به حضرت شاه
ز روی کار بخواهم شد و نخواهی کرد
به روی کار من زار دل شکسته نگاه
ندارد از مه روی تو طالعی حیدر
چه طالع است مرا؟ لا اله الا الله!
که ای، چه ای، چه کسی؟ لا اله الا الله
تو نور چشم منی زآن سبب که در شب و روز
ندیده دیده ی من بی رخت سفید و سیاه
بر آنکه در نظر عاشقان کنی گذری
بود ز هر طرفی صد هزار دیده به راه
چو زلف چون رسنت عاشقان به بند کشد
درافکند به زنخ صد هزار خسته به چاه
گرم به دست کرم چون قبا به برگیری
شوم ز خلق جهان سرفراز همچو کلاه
به حضرتت چو غلامان به خدمت آمده ام
ولی عجب ز گدا گر رسد به حضرت شاه
ز روی کار بخواهم شد و نخواهی کرد
به روی کار من زار دل شکسته نگاه
ندارد از مه روی تو طالعی حیدر
چه طالع است مرا؟ لا اله الا الله!
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰ - و له ایضا
بتم چو ساغر یاقوت ناب می گیرد
گل از حرارت می در گلاب می گیرد
از آن نفس که بدیدم به خواب چشم خوشت
گمان مبر که مرا بی تو خواب می گیرد
مگر ز روی تو یک ذره می شود پیدا
که مه هلال شد و آفتاب می گیرد
فروغ چهره ی خوبت که آب رویم برد
چه آتشی است که در شیخ و شاب می گیرد
من از برت نگریزم که الچی غم تو
چو رستم است که افراسیاب می گیرد
درون کوی خرابات نیستی، حیدر
به یاد لعل تو جام شراب می گیرد
فروغ باده ی لعلی درون جام بلور
چو آتش است که از روی آب می گیرد
گل از حرارت می در گلاب می گیرد
از آن نفس که بدیدم به خواب چشم خوشت
گمان مبر که مرا بی تو خواب می گیرد
مگر ز روی تو یک ذره می شود پیدا
که مه هلال شد و آفتاب می گیرد
فروغ چهره ی خوبت که آب رویم برد
چه آتشی است که در شیخ و شاب می گیرد
من از برت نگریزم که الچی غم تو
چو رستم است که افراسیاب می گیرد
درون کوی خرابات نیستی، حیدر
به یاد لعل تو جام شراب می گیرد
فروغ باده ی لعلی درون جام بلور
چو آتش است که از روی آب می گیرد
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳ - و له ایضا
نگار عهد شکن بی وفای دوران است
بیا و دور رخش را ببین که دور آن است
خطش چو خضر و دو زلفش بسان ظلمات است
ولی لب و دهنش همچو آب حیوان است
دمی که در نظرم آن نگار دلجوی است
شبی که در برم آن راحت دل و جان است
بهار و باده و معشوق و چنگ و بانگ دف است
بهشت و کوثر و حور و قصور و رضوان است
کمند زلف تو چون درکشم که دلگیرست؟
دهان تنگ تو چون بنگرم که پنهان است؟
به کفر زلف تو ایمان خویش تازه کنم
که کفر زلف توام ماورای ایمان است
کسی که روی بگرداند از تو، بی دین است
هر آنکه سجده ی رویت کند مسلمان است
ز بار غصه و باران غم که می بارد
چه بار بر دل من حاصل است و بار آن است
تو عهد مشکن و پیمان، چو عاشقی حیدر
که یار عهدشکن سخت سست پیمان است
بیا و دور رخش را ببین که دور آن است
خطش چو خضر و دو زلفش بسان ظلمات است
ولی لب و دهنش همچو آب حیوان است
دمی که در نظرم آن نگار دلجوی است
شبی که در برم آن راحت دل و جان است
بهار و باده و معشوق و چنگ و بانگ دف است
بهشت و کوثر و حور و قصور و رضوان است
کمند زلف تو چون درکشم که دلگیرست؟
دهان تنگ تو چون بنگرم که پنهان است؟
به کفر زلف تو ایمان خویش تازه کنم
که کفر زلف توام ماورای ایمان است
کسی که روی بگرداند از تو، بی دین است
هر آنکه سجده ی رویت کند مسلمان است
ز بار غصه و باران غم که می بارد
چه بار بر دل من حاصل است و بار آن است
تو عهد مشکن و پیمان، چو عاشقی حیدر
که یار عهدشکن سخت سست پیمان است
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴ - و له ایضا
بیا که درد مرا از لب تو درمان است
ببین که چون سر زلفت دلم پریشان است
گرم به باد دهی، ز آتش تو خاک شوم
که خاک پای تو خوشتر ز آب حیوان است
اگر اسیر کمند تو می شوم، چه شود
اسیر گلشن رویت هزاردستان است
به یوسف نکنم نسبت ای عزیز! که تو
هزار یوسفت اندر چه زنخدان است
ترنج غبغب و نار برش اگر بینی
مگو ز سیب سپاهان چرا که به ز آن است
تن ضعیف من از مهر عالم افروزش
چو ماه یک شبه از چشم خلق پنهان است
مرا ز فندق وبادام می کند گریان
شکرلبی که دهانش چو پسته خندان است
غبار خط که نوشتی، به نسخ حاجت نیست
محقق است که خط تو به ز ریحان است
مسوز حیدر بیدل چو عود در مجلس
که همچو نای ز چنگ غم تو نالان است
ببین که چون سر زلفت دلم پریشان است
گرم به باد دهی، ز آتش تو خاک شوم
که خاک پای تو خوشتر ز آب حیوان است
اگر اسیر کمند تو می شوم، چه شود
اسیر گلشن رویت هزاردستان است
به یوسف نکنم نسبت ای عزیز! که تو
هزار یوسفت اندر چه زنخدان است
ترنج غبغب و نار برش اگر بینی
مگو ز سیب سپاهان چرا که به ز آن است
تن ضعیف من از مهر عالم افروزش
چو ماه یک شبه از چشم خلق پنهان است
مرا ز فندق وبادام می کند گریان
شکرلبی که دهانش چو پسته خندان است
غبار خط که نوشتی، به نسخ حاجت نیست
محقق است که خط تو به ز ریحان است
مسوز حیدر بیدل چو عود در مجلس
که همچو نای ز چنگ غم تو نالان است
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱ - فی البدیهه
عروس گل چو به طرف چمن درآمد باز
ز عشق بلبل شوریده برکشید آواز
به روی خرم گل بلبلان ادا کردند
میان باغ به نوروز نغمه های حجاز
نگار و باده ی لعلی گرت به دست آید
چو لاله فرش زمرد به پیش پای انداز
دلا! چو راز نهان آشکار خواهی کرد
خیال یار پری چهره ساز محرم راز
بمیر پیش مسافر چو بوسعید از ملک
بنه ز عشق چو محمود سر به پای ایاز
ز پا درآمدم از تاب مهر عالم سوز
ز دست رفته ام از دست یار دستان ساز
چو باز کرد شکار از برم کبوتر دل
چه باشد ار نفسی دربر من آید باز؟
چه شد که ملک دل عاشقان مشمر شد
مگر ز چشم تو برخاست فتنه در شیراز
ربوده ای دل صاحب دلان به حیله و مکر
فزوده ای هوس عاشقان به شیوه و ناز
دلم چو کعبه ی کوی تو دید، کرد طواف
تنم چو قبله ی روی تو دید، برد نماز
به مجمع تو بود عود و شمع در خور سوز
به مجلس تو بود رود و چنگ در خور ساز
به گرد کوی تو حیدر چو بگذرد، گوید
مگس به منزل سیمرغ می کند پرواز
ز عشق بلبل شوریده برکشید آواز
به روی خرم گل بلبلان ادا کردند
میان باغ به نوروز نغمه های حجاز
نگار و باده ی لعلی گرت به دست آید
چو لاله فرش زمرد به پیش پای انداز
دلا! چو راز نهان آشکار خواهی کرد
خیال یار پری چهره ساز محرم راز
بمیر پیش مسافر چو بوسعید از ملک
بنه ز عشق چو محمود سر به پای ایاز
ز پا درآمدم از تاب مهر عالم سوز
ز دست رفته ام از دست یار دستان ساز
چو باز کرد شکار از برم کبوتر دل
چه باشد ار نفسی دربر من آید باز؟
چه شد که ملک دل عاشقان مشمر شد
مگر ز چشم تو برخاست فتنه در شیراز
ربوده ای دل صاحب دلان به حیله و مکر
فزوده ای هوس عاشقان به شیوه و ناز
دلم چو کعبه ی کوی تو دید، کرد طواف
تنم چو قبله ی روی تو دید، برد نماز
به مجمع تو بود عود و شمع در خور سوز
به مجلس تو بود رود و چنگ در خور ساز
به گرد کوی تو حیدر چو بگذرد، گوید
مگس به منزل سیمرغ می کند پرواز
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶ - مدح شیراز
دلم ز خطه ی شیراز و قوم او شادست
که به ز خطه ی مصر و دمشق و بغدادست
به هر طرف که روم دلبری شکردهن است
به هر کجا نگرم لعبتی پری زادست
طواف خطه ی شیراز می کنم شب و روز
که همچو کعبه عزیز و لطیف بنیادست
چو یار حوروشم با شراب دست دهد
به لاله زار خرامم که جنت آباد است
درآ به باغ ملک، بند غم ز دل بگشا
ببین که لاله عذارم چو سرو آزادست
بیا که جنت و کوثر مصلی و رکنی است
ببین که باغ ارم باغ جعفرآبادست
مگر که خسرو شیرین دهن نمی داند
که شور شکر شیرین ز سوز فرهادست؟
در آب و آتش عشقش چگونه خاک شوم
که خاکساری من در هوای او بادست
نمی خورد غم دنیا و آخرت حیدر
دلش به شادی وصل تو در جهان شادست
که به ز خطه ی مصر و دمشق و بغدادست
به هر طرف که روم دلبری شکردهن است
به هر کجا نگرم لعبتی پری زادست
طواف خطه ی شیراز می کنم شب و روز
که همچو کعبه عزیز و لطیف بنیادست
چو یار حوروشم با شراب دست دهد
به لاله زار خرامم که جنت آباد است
درآ به باغ ملک، بند غم ز دل بگشا
ببین که لاله عذارم چو سرو آزادست
بیا که جنت و کوثر مصلی و رکنی است
ببین که باغ ارم باغ جعفرآبادست
مگر که خسرو شیرین دهن نمی داند
که شور شکر شیرین ز سوز فرهادست؟
در آب و آتش عشقش چگونه خاک شوم
که خاکساری من در هوای او بادست
نمی خورد غم دنیا و آخرت حیدر
دلش به شادی وصل تو در جهان شادست
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹ - مجارات
ای روز روشنت ز شب تیره در حجاب
وی زیر سایه بان سر زلفت آفتاب
دست قضا ز آیت خوبی به کلک صنع
بنوشت گرد آتش رویت خطی چو آب
گه ماه تام در دل شب می شود نهان
گه پیچ زلف در بر خط می رود به تاب
باشد به زیر دامن شب، دل فروز روز
دارد به جیب ابر سیه، ماهتاب تاب
سطری نبشت بر مه تابان ز گرد عود
خطی کشید بر گل خندان ز مشک ناب
ای خط جان فزای تو جان بخش مرد و زن
وی زلف دلربای تو دلبند شیخ و شاب
زلفت به کار خسته دلان می زند گره
خطت به خون سوختگان می کند شتاب
رخسار مه به مشک سیه کرده ای نهان
یا پیش گل ز سنبل تر بسته ای نقاب؟
شاها! ز حیدر ار بستانی خطی به خون
چون بنده از درت نگریزد به هیچ باب
وی زیر سایه بان سر زلفت آفتاب
دست قضا ز آیت خوبی به کلک صنع
بنوشت گرد آتش رویت خطی چو آب
گه ماه تام در دل شب می شود نهان
گه پیچ زلف در بر خط می رود به تاب
باشد به زیر دامن شب، دل فروز روز
دارد به جیب ابر سیه، ماهتاب تاب
سطری نبشت بر مه تابان ز گرد عود
خطی کشید بر گل خندان ز مشک ناب
ای خط جان فزای تو جان بخش مرد و زن
وی زلف دلربای تو دلبند شیخ و شاب
زلفت به کار خسته دلان می زند گره
خطت به خون سوختگان می کند شتاب
رخسار مه به مشک سیه کرده ای نهان
یا پیش گل ز سنبل تر بسته ای نقاب؟
شاها! ز حیدر ار بستانی خطی به خون
چون بنده از درت نگریزد به هیچ باب
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳ - و له ایضا
نیست در عالم کسی همتای تو
من بنازم پیش سر تا پای تو
راحت جانی و نور دیده ای
لاجرم در دیده کردم جای تو
شور در فرهاد مسکین افکند
پسته ی شیرین شکرخای تو
از هوا چون گل دریدم پیرهن
تا بدیدم نرگس شهلای تو
حالیا امروز جان می پرورم
بر امید وعده ی فردای تو
از بلا هرگز نپرهیزد دلم
کربلای من بود بالای تو
حیدر بیدل غزل گویی کند
همچو بلبل بر گل رعنای تو
من بنازم پیش سر تا پای تو
راحت جانی و نور دیده ای
لاجرم در دیده کردم جای تو
شور در فرهاد مسکین افکند
پسته ی شیرین شکرخای تو
از هوا چون گل دریدم پیرهن
تا بدیدم نرگس شهلای تو
حالیا امروز جان می پرورم
بر امید وعده ی فردای تو
از بلا هرگز نپرهیزد دلم
کربلای من بود بالای تو
حیدر بیدل غزل گویی کند
همچو بلبل بر گل رعنای تو
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴ - خواجوی کرمانی غیبت شیخ سعدی کرد این مدح گفته شد
حیات جاودان شد جان سعدی
ز عشق آمد پدید ایمان سعدی
سخنگویان بیفتند از فصاحت
اگر آیند در میدان سعدی
به تیغ نظم چون آفاق بگرفت
به شرق و غرب شد فرمان سعدی
درآری زیر فرمان چار ارکان
اگر آری بجا ارکان سعدی
و گر خواهی، بیابی از حقیقت
دلیل عشق از برهان سعدی
بسان پارسایان، خلق عالم
شدند از جان و دل حیران سعدی
دلا! گر روز عید وصل خواهی
به کیش عشق شو قربان سعدی
مبر در پیش شاعر نام خواجو
به کیش عشق شو قربان سعدی
مبر در پیش شاعر نام خواجو
که او دزدی است از دیوان سعدی
چو نتواند که با من شعر گوید
چرا گوید سخن در شأن سعدی
مگس بنگر که از شوخی که دارد
حلاوت می برد از خوان سعدی
اگر حیدر ببازد جان چه باشد
هزارش جان فدای جان سعدی
ز عشق آمد پدید ایمان سعدی
سخنگویان بیفتند از فصاحت
اگر آیند در میدان سعدی
به تیغ نظم چون آفاق بگرفت
به شرق و غرب شد فرمان سعدی
درآری زیر فرمان چار ارکان
اگر آری بجا ارکان سعدی
و گر خواهی، بیابی از حقیقت
دلیل عشق از برهان سعدی
بسان پارسایان، خلق عالم
شدند از جان و دل حیران سعدی
دلا! گر روز عید وصل خواهی
به کیش عشق شو قربان سعدی
مبر در پیش شاعر نام خواجو
به کیش عشق شو قربان سعدی
مبر در پیش شاعر نام خواجو
که او دزدی است از دیوان سعدی
چو نتواند که با من شعر گوید
چرا گوید سخن در شأن سعدی
مگس بنگر که از شوخی که دارد
حلاوت می برد از خوان سعدی
اگر حیدر ببازد جان چه باشد
هزارش جان فدای جان سعدی
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷ - و له ایضا
از پرده ی صبح دوم خورشید تابان می رسد
یا در بر صاحب دلان آن راحت جان می رسد
در مجلس آزادگان در بزم کار افتادگان
گلبرگ خندان می دمد، سرو خرامان می رسد
یعقوب بینا می شود، دولت مهیا می شود
کز ملک مصر دلبری یوسف به کنعان می رسد
با روی چون حور و پری، با زلف و خال عنبری
با مهر و ماه و مشتری سلطان خوبان می رسد
ای جان عاشق مست تو، دلها همه پابست تو
فریاد ما از دست تو در گوش سلطان می رسد
سازم کنون درمان دل نبود دگر افغان دل
کامروز در بستان دل آن میوه ی جان می رسد
هر کس که با یاری بود یا در سمن زاری بود
در مجلس روحانیان دردش به درمان می رسد
تا سبزه بر گرد لبش از مشک پیدا می شود
خضر خط دلجوی او در آب حیوان می رسد
عاشق اگر خون می خورد هجرش به پایان می رود
حیدر اگر جان می دهد جانش به جانان می رسد
یا در بر صاحب دلان آن راحت جان می رسد
در مجلس آزادگان در بزم کار افتادگان
گلبرگ خندان می دمد، سرو خرامان می رسد
یعقوب بینا می شود، دولت مهیا می شود
کز ملک مصر دلبری یوسف به کنعان می رسد
با روی چون حور و پری، با زلف و خال عنبری
با مهر و ماه و مشتری سلطان خوبان می رسد
ای جان عاشق مست تو، دلها همه پابست تو
فریاد ما از دست تو در گوش سلطان می رسد
سازم کنون درمان دل نبود دگر افغان دل
کامروز در بستان دل آن میوه ی جان می رسد
هر کس که با یاری بود یا در سمن زاری بود
در مجلس روحانیان دردش به درمان می رسد
تا سبزه بر گرد لبش از مشک پیدا می شود
خضر خط دلجوی او در آب حیوان می رسد
عاشق اگر خون می خورد هجرش به پایان می رود
حیدر اگر جان می دهد جانش به جانان می رسد
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸ - جواب شیخ
ای ساقی سیمین دهن! در ده شراب ناب را
خاکم به باد غم مده، بر آتشم زن آب را
تا چشم خواب آلود تو در خواب مستی دیده ام
در دیده ی بی خواب خود دیگر ندیدم خواب را
از آتش تب سوختم، عناب دارد لعل تو
تا آتشم را کم کند می خواهم آن عناب را
تا من خیال لعل تو در دیده ی خود دیده ام
می بینم از عکس لبت در دیده لعل ناب را
مهتاب کی خوانم ترا ای آفتاب خاوری!
کز اوج خوبی، می برد روی تو از مه تاب را
از غمزه و چشم خوشش پرهیز کن گر عاشقی
کان غمزه ی جادوی او دل برد شیخ و شاب را
در کعبه ی کویت اگر روزی درآیم در نماز
گه قبله از رویت کنم، گه ز ابرویت محراب را
در حلقه ی شوریدگان تا دست در زلفش زدم
پیچ سر زلف کژش برد از دل من تاب را
حیدر به ترک جان بگو دست از دل مسکین بشو
کآن مه به غارت می برد جان و دل اصحاب را
خاکم به باد غم مده، بر آتشم زن آب را
تا چشم خواب آلود تو در خواب مستی دیده ام
در دیده ی بی خواب خود دیگر ندیدم خواب را
از آتش تب سوختم، عناب دارد لعل تو
تا آتشم را کم کند می خواهم آن عناب را
تا من خیال لعل تو در دیده ی خود دیده ام
می بینم از عکس لبت در دیده لعل ناب را
مهتاب کی خوانم ترا ای آفتاب خاوری!
کز اوج خوبی، می برد روی تو از مه تاب را
از غمزه و چشم خوشش پرهیز کن گر عاشقی
کان غمزه ی جادوی او دل برد شیخ و شاب را
در کعبه ی کویت اگر روزی درآیم در نماز
گه قبله از رویت کنم، گه ز ابرویت محراب را
در حلقه ی شوریدگان تا دست در زلفش زدم
پیچ سر زلف کژش برد از دل من تاب را
حیدر به ترک جان بگو دست از دل مسکین بشو
کآن مه به غارت می برد جان و دل اصحاب را
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰ - و له ایضا
ساقی بیا و جام طرب پرشراب کن
بیدار باش و دیده ی غفلت به خواب کن
ای آفتاب کشور خوبی! به وقت صبح
خاطر منور از می چون آفتاب کن
گر بایدت شراب، بیا خون من بخور
ور بایدت کباب، دلم را کباب کن
گفتم بر طبیب که زارم ز دور چرخ
گفتا دوای خویش ز دور شراب کن
معشوق و جام می به دعا می کنم طلب
یارب دعای من به کرم مستجاب کن
حیدر! ز چنگ زلف چو چنگش به هر مقام
از سوز سینه ناله ز دل چون رباب کن
دردانه با من است، ازین غصه، مدعی!
رو همچو بحر دیده ز حسرت پر آب کن
بیدار باش و دیده ی غفلت به خواب کن
ای آفتاب کشور خوبی! به وقت صبح
خاطر منور از می چون آفتاب کن
گر بایدت شراب، بیا خون من بخور
ور بایدت کباب، دلم را کباب کن
گفتم بر طبیب که زارم ز دور چرخ
گفتا دوای خویش ز دور شراب کن
معشوق و جام می به دعا می کنم طلب
یارب دعای من به کرم مستجاب کن
حیدر! ز چنگ زلف چو چنگش به هر مقام
از سوز سینه ناله ز دل چون رباب کن
دردانه با من است، ازین غصه، مدعی!
رو همچو بحر دیده ز حسرت پر آب کن
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵ - و له
آن بت که چشم مستش دلها همی رباید
خواهم لبش ببوسم، خوش باشد ار بر آید
یاقوت شکرینش در خوشاب پوشد
گیسوی عنبرینش بر گل عبیر ساید
نقش و نگار رویش در کارگاه خوبی
مانی اگر ببیند انگشتها بخاید
در دست انتظارش گر جان دهیم اولی
در پای نازنینش گر سر نهیم شاید
گفتا گرت بکشتم بازت حیات بخشم
دیدیم هر چه آمد، بینیم هر چه آید
در قرن اگر برآید در آفتاب گردش
از مادر زمانه همچون تویی نزاید
از خون دل نشانها بر برگ و بار باشد
روزی اگر گیاهی از خاک من برآید
گر فتح باب خواهی زین در مرو چو حیدر
کو گر دری ببندد دیگر دری گشاید
خواهم لبش ببوسم، خوش باشد ار بر آید
یاقوت شکرینش در خوشاب پوشد
گیسوی عنبرینش بر گل عبیر ساید
نقش و نگار رویش در کارگاه خوبی
مانی اگر ببیند انگشتها بخاید
در دست انتظارش گر جان دهیم اولی
در پای نازنینش گر سر نهیم شاید
گفتا گرت بکشتم بازت حیات بخشم
دیدیم هر چه آمد، بینیم هر چه آید
در قرن اگر برآید در آفتاب گردش
از مادر زمانه همچون تویی نزاید
از خون دل نشانها بر برگ و بار باشد
روزی اگر گیاهی از خاک من برآید
گر فتح باب خواهی زین در مرو چو حیدر
کو گر دری ببندد دیگر دری گشاید
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶ - و له ایضا
من آن معشوق می خواهم که یار مهربان است او
چه جای جان شیرینم که شیرین تر ز جان است او
کنم در دیدگان جایش ببازم سر ز سودایش
بنازم پیش بالایش که چون سرو روان است او
ز رویش از قمر پرسم ز لعلش از شکر پرسم
ز کوهش از کمر پرسم که با وی در میان است او
اگر این لحظه جان من بخواهد خان و مان من
فدا بادش روان من که آرام روان است او
چو بر پشت سمند آید چو شمشاد بلند آید
به گیسو چون کمند آید به ابرو چون کمان است او
غلامش از دل و جانم مدامش مدح می خوانم
از آنش بنده فرمانم که سلطان جهان است او
الا ای سرو نسرین بر، سمن بوی پری پیکر!
بترس از ناله ی حیدر که با آه و فغان است او
چه جای جان شیرینم که شیرین تر ز جان است او
کنم در دیدگان جایش ببازم سر ز سودایش
بنازم پیش بالایش که چون سرو روان است او
ز رویش از قمر پرسم ز لعلش از شکر پرسم
ز کوهش از کمر پرسم که با وی در میان است او
اگر این لحظه جان من بخواهد خان و مان من
فدا بادش روان من که آرام روان است او
چو بر پشت سمند آید چو شمشاد بلند آید
به گیسو چون کمند آید به ابرو چون کمان است او
غلامش از دل و جانم مدامش مدح می خوانم
از آنش بنده فرمانم که سلطان جهان است او
الا ای سرو نسرین بر، سمن بوی پری پیکر!
بترس از ناله ی حیدر که با آه و فغان است او
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲
می زدندی فاش بی اندازه تر
کوس رسوایی بلند آوازه تر
آری آری عاشقان برحسن یار
عاشقند و حسن باشد پرده دار
عشق معشوقان ولی برعشقهاست
عشق خود آتش مزاج و بیحیاست
حسن را جان بخشی و دلداری است
عشق را خصلت همه خونخواری است
حسن خوبان پرده شد برعشقشان
عشقشان برحسنشان آمد نهان
ورنه عشق دلبران افزونتر است
لیلی از مجنون بسی مجنونتر است
عاشقان را عشق اگر باشد یکی
عشق معشوقان بود صد بی شکی
دوستی با هر که داری ای پسر
باشد او را مهربانی بیشتر
زین سبب فرمود حق با بندگان
سوی من آیید ای آیندگان
راه من پویید کاین را هست و بس
عشق من جویید نی هر خاروخس
کوس رسوایی بلند آوازه تر
آری آری عاشقان برحسن یار
عاشقند و حسن باشد پرده دار
عشق معشوقان ولی برعشقهاست
عشق خود آتش مزاج و بیحیاست
حسن را جان بخشی و دلداری است
عشق را خصلت همه خونخواری است
حسن خوبان پرده شد برعشقشان
عشقشان برحسنشان آمد نهان
ورنه عشق دلبران افزونتر است
لیلی از مجنون بسی مجنونتر است
عاشقان را عشق اگر باشد یکی
عشق معشوقان بود صد بی شکی
دوستی با هر که داری ای پسر
باشد او را مهربانی بیشتر
زین سبب فرمود حق با بندگان
سوی من آیید ای آیندگان
راه من پویید کاین را هست و بس
عشق من جویید نی هر خاروخس
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۳ - حدیث قدسی:من تقرب الی شبراً تقربت ذراعا و من تقرب ذراعا تقربت باعا
هرکه نزدیک من آید یک ذراع
من روان گردم سوی او باع باع
هرکه پیماید ره من میل میل
من به فرسخ فرسخ آیم آن سبیل
گر گنه آرید چون ریگ روان
در برابر رحمت آرم صد چنان
با شما باشد اگر جرم و خطا
من شما را آورم لطف و عطا
گر شما را غفلت و آلایش است
پیش ما هم رحمت و بخشایش است
ای گنه کاران سوی ما پر زنید
خانه ام را حلقه ای بر در زنید
من نهادم خوان رحمت الصلا
ای گنه کاران امت الصلا
الصلا ای خیل نیک و بد تمام
داده اینک شاه خوبان بار عام
بار عام است ای گروه عاصیان
در گشاده شاه و بنهاده است خوان
خانه از لطف و کرم آراسته
حاجب و دربان ز در برخاسته
گرچه اینها هست لیکن ای جواد
جمله بی توفیق تو باد است باد
خوان نهاده در گشاده راه راست
لیک در راه ای برادر دزدهاست
دزدها هریک هلاک عالمی
هر یکی افراسیاب و رستمی
کاروانها را درین ره برده اند
رختشان بگرفته خونشان خورده اند
دست و پای پهلوانان بسته اند
بازوی زورآوران بشکسته اند
گرنه توفیق خدا باشد رفیق
کس نپیماید سلامت این طریق
از خدا میخواه توفیق ای پسر
تا توانی بردن این ره را بسر
این سخن پایان ندارد ای قلم
قصه طوطی و شه را کن رقم
من روان گردم سوی او باع باع
هرکه پیماید ره من میل میل
من به فرسخ فرسخ آیم آن سبیل
گر گنه آرید چون ریگ روان
در برابر رحمت آرم صد چنان
با شما باشد اگر جرم و خطا
من شما را آورم لطف و عطا
گر شما را غفلت و آلایش است
پیش ما هم رحمت و بخشایش است
ای گنه کاران سوی ما پر زنید
خانه ام را حلقه ای بر در زنید
من نهادم خوان رحمت الصلا
ای گنه کاران امت الصلا
الصلا ای خیل نیک و بد تمام
داده اینک شاه خوبان بار عام
بار عام است ای گروه عاصیان
در گشاده شاه و بنهاده است خوان
خانه از لطف و کرم آراسته
حاجب و دربان ز در برخاسته
گرچه اینها هست لیکن ای جواد
جمله بی توفیق تو باد است باد
خوان نهاده در گشاده راه راست
لیک در راه ای برادر دزدهاست
دزدها هریک هلاک عالمی
هر یکی افراسیاب و رستمی
کاروانها را درین ره برده اند
رختشان بگرفته خونشان خورده اند
دست و پای پهلوانان بسته اند
بازوی زورآوران بشکسته اند
گرنه توفیق خدا باشد رفیق
کس نپیماید سلامت این طریق
از خدا میخواه توفیق ای پسر
تا توانی بردن این ره را بسر
این سخن پایان ندارد ای قلم
قصه طوطی و شه را کن رقم