عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶
در عالم تنگ عرصه سفله نهاد
سر بر زانو بنفشه سان باید داد
گردون دونست روی او نتوان دید
گیتی تنگست راست نتوان ایستاد
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۸۷
از دیده زهاد اگر زود آید
چون در غم عشق نیست بی سود آید
هر گریه اگر قبول معبود آید
طاعت بود آن گریه که از دود آید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
آنم که سر نمیکشم از خنجر بلا
دارم زعشق روی تو سر در سر بلا
عشقم ادیب و تخته ی تعلیم لوح صبر
تن نسخه ی ملامت و دل دفتر بلا
هرگز زیمن سایه ی سنگ پریوشان
خالی نشد خرابه ام از زیور بلا
درمانده است مهره ی عقلم بنرد عشق
از کعبتین چشم تو در ششدر بلا
استاده ام بکشتن و آویختن چو شمع
از هیچ رو نمیگذرم از در بلا
چندین چراغ شعله کشید از شراره ام
آری بتن شدم علم لشکر بلا
دایم بجنگ و عربده، ترخان مجلسم
یعنی مدام سرخوشم از ساغر بلا
القصه روزگار بصد رنگم آزمود
در بوته ی محبت و مجمر بلا
سنگ حصار عشق فغانی دل منست
دیوانه ام برامده در کشور بلا
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
وبال گشت گل باده بر پلاس مرا
که هر که دید بدی گفت در لباس مرا
اساس قصر بهشتم چگونه راست شود
چو صرف میکده ها میشود اساس مرا
همینقدر که نمک بر جراحتم نزنند
بود زمردم آسوده التماس مرا
هوای همنفسم بود چون ستم دیدم
کنون زسایه ی خود میشود هراس مرا
زمزرع فلکم خوشه یی نشد حاصل
چرا بسینه نباشد زغصه داس مرا
شراب خورده و مستم، کجاست هشیاری
که در پناه خود آرد زشر ناس مرا
مکن بعقل فغانی قیاس چاره ی من
چو در دلست تمنای بیقیاس مرا
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
چندم خراشی از سخن تلخ سینه را
آزار تا کی این دل چون آبگینه را
انگیز خار خار دل ریش عاشقست
دادن بدست باد، گل عنبرینه را
صبحست و در پیاله میی همچو آفتاب
ساقی بیار باقی نقل شبینه را
در کش بحرف رفته قلم هر چه رفت رفت
ما لوح ساده ایم چه دانیم کینه را
مستانه آمدی بکنار محیط فیض
پر کن فغانی از در مکنون سفینه را
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
آزاد تر از بلبل باغست دل ما
کبک قفس کنج فراغست دل ما
صد گونه شراب از قدح دیده کشیده
فارغ زصراحی و ایاغست دل ما
بی مرغ کباب و می چون چشم کبوتر
افروخته چون دیده ی زاغست دل ما
آسوده زآب خضر و ساغر جمشید
در روغن خود تازه دماغست دل ما
تا مغز قلم سوخته در تجربه ی عشق
بر سوختگان مرهم داغست دل ما
آتش صفتانیم که در خانقه و دیر
هر جا که نشینیم چراغست دل ما
بندد گره نافه زلخت جگر خویش
دریوزه کن لاله ی راغست دل ما
از قهقهه ی کبک و دم و دلکش قمری
در ساخته با بانگ کلاغست دل ما
گردیده کباب از دم جانسوز، فغانی
در میکده بی لابه و لاغست دل ما
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
یار را چون هوس صحبت درویشانست
گر قدم رنجه کند دولت درویشانست
جگر پاره و داغ دل خونابه چکان
لاله ی عیش و گل عشرت درویشانست
پای بر چشم فقیران نه و اندیشه مکن
کاین عنایت سبب حرمت درویشانست
می رسد نعمت وصل تو باقبال خیال
هم خیالت که ولینعمت درویشانست
رخ متاب از من درویش که سلطانی حسن
از صفای نظر و همت درویشانست
غیر ازین قوم که آیینه ی احوال همند
کیست کورا خبر از حالت درویشانست
گرچه صد نامه سیه کرد فغانی ز گناه
نظرش بر کرم و رحمت درویشانست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
گل خود روی مرا بوی بنی آدم نیست
آنچه من می طلبم در چمن عالم نیست
عیبم این است که دستم ز زر و سیم تهیست
ورنه از تحفه ی دردم سر مویی کم نیست
غرض از مهلت ده روزه ام اثبات وفاست
ورنه گر باشم و گر نیز نباشم غم نیست
بر خراش دل آزرده ی من ساغر عیش
آبگینه ست اگر دست دهد مرهم نیست
چون گشاید ز سر رشته ی امید گره؟
هر که در سلسله ی مهر و وفا محکم نیست
هر دم از عشق به صد ماتم و حسرت گذرد
وقت آسوده دلی خوش که درین ماتم نیست
اول و آخر عشاق درستست بعشق
نام این زنده دلان تازه همین یکدم نیست
گرچه صد بار حسود از سخنم پند گرفت
همچنان گر دهنش باز کنی ملزم نیست
از فلک نیست فغانی طمع خاطر شاد
در چنین منزل ویران که دلی خرم نیست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
غریب کوی تو بی ناله ی حزین ننشست
نداشت صحبت و با هیچ همنشین ننشست
نه مرغ بر سر من مور نیز خانه گرفت
کسی به راه بت خویش بیش ازین ننشست
چه غم ز دامن آلوده ی منست ترا
که گرد غیر به دامان و آستین ننشست
ز خاک کشته ی زهر فراق سبزه دمید
هنوز یکسر مویت بر انگبین ننشست
گل مراد ز روی تو شمع مجلس چید
که تا نخاست ازو شعله بر زمین ننشست
هزار زهره جبین رام تازیانه ی تست
بدین ظهور بلند اختری بزین ننشست
خراب آن دو لب لعل یار خویشتنم
که هرگز او ز حیا با بتان چین ننشست
خوش آن حریف که هر چند درد درد کشید
گره به گوشه ی ابرو نزد غمین ننشست
حسود بر دل تنگم هزار داغ نهاد
که یکرهش عرق از شرم بر جبین ننشست
به دامن تو چه زیباست قطره های شراب
به برگ لاله و گل شبنم این چنین ننشست
برای صبح وصالت فغانی مهجور
شبی نرفت که تا روز در کمین ننشست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
ای آنکه همه سوختنت از پی کامست
تا در دل گرمم نرسی کار تو خامست
درویش چو در مشرب توحید رسیدی
همصحبتی خلق دگر بر تو حرامست
ای مرد خدا از تو باو راه بسی نیست
گر پای طلب پیش نهی یکدوسه گامست
در وادی عشقست اگر هست شکاری
باقی همه چون مینگرم دانه و دامست
عاشق به ازین دیده نگهدار و مرو دور
کان مه که ز کویش طلبی بر لب بامست
عاشق نکند فرق سیاهی و سفیدی
این نکته که گفتم سخن شاه غلامست
مجنون ز در خانه ی لیلی نرود پیش
دیوانه چه داند که ره کعبه کدامست
ساقی می اگر درد بود عذر میاور
پیش آر که کیفیت می در ته جامست
از جای بلند آمده است این سخن دور
خوش باد فغانی نفست این چه کلامست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
نیست بیرون و درونم ذره یی خالی ز دوست
صورتم آیینه ی معنی و معنی عین اوست
آنچنان با دوست یکتایم که چون مجنون زار
هیچ غیر از دوست نبود گر برون آیم ز پوست
حسن روز افزون یار و عشق خرمن سوز من
همچو گل در غنچه ی سیراب و چون می در سبوست
اختلافی هست در صورت ولی معنی یکیست
آنچه در هر لاله یی رنگست در هر نافه بوست
دیده را آبی و دل را آتشی دارد مدام
آه ازین معجز که در آیینه ی روی نکوست
دوست می داند که سوز و درد من بیهوده نیست
هر پریشانی که هست از دشمن بیهوده گوست
سایه ی لطف از فغانی کم مکن ای آفتاب
جان فدای مهربانی باد کاینش خلق و خوست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
محتسب گر بدر میکده مانع نشود
رند میخواره بصد عربده قانع نشود
یار چون در راه میخانه قدم پیش نهد
کیست کان راه و روش بیند و تابع نشود
اصل این ذره ی سرگشته هم از خورشیدست
هم بدان اصل محالست که راجع نشود
راه باریک فنا تیزتر از شمشیرست
قطع این مرحله بی حجت قاطع نشود
عاشق از روی نکو در نظری فهم کند
آنچه معلوم بصد شرح مطالع نشود
سعی در کار تو دارند دلا دشمن و دوست
نگران باش که رنج همه ضایع نشود
لب فرو بند فغانی و در دل مگشای
که بتیزی زبان دفع موانع نشود
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
گلی که از نفسش مشک ناب بگدازد
چرا لب شکرین از شراب بگدازد
خوش آن بدن که ز می در قبا چو گل روید
نه آنکه همچو شکر در گلاب بگدازد
بر آن سرم که چراغی ز روغنم ماند
دمی که این تن بیخورد و خواب بگدازد
گهی ز غم جگر پاره ام کباب شود
دمی ز غصه دلم چون کباب بگدازد
بدلفروزی شمع جمال او نرسد
هزار سال اگر آفتاب بگدازد
فغانی از طلب کیمیا نیاساید
مگر دمی که درین اضطراب بگدازد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
ز بیرحمی چو آن گل پیرهن دور از بر من شد
بتن از خرقه ی پشمینه ام هر تار سوزن شد
نماید همچو عکس طوطی آبی در آیینه
دل خونین که از پیکان خوبان غرق آهن شد
عفی الله مستی آن شوخ مردمکش که با خوبان
برغم عاشق خود در سر می دست و گردن شد
بکنج محنت و غم سوختم چون شمع در فانوس
چرا کز اشک و آهم سوز دل بر خلق روشن شد
فغانی دامن از این خاکدان همچون صبا برچین
که در گل ماند اینجا هر که او آلوده دامن شد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
عشق آمد و هوای صف طاعتم نماند
پرهیز ای فرشته که آن عصمتم نماند
دردا که از دعا تو بدستم نیامدی
وز جانب کسی نظر همتم نماند
خود را به عشق لاله رخی سوختم تمام
اندوه دوزخ و هوس جنتم نماند
دادی بسی نمک شکری نیز لطف کن
کز خوان نعمت تو جزین قسمتم نماند
می ده که گر فرشته شوم همچنان بدم
بدنام چون شدم بر کس حرمتم نماند
دنبال آرزوی دل خود نمی روم
نومیدیم بسوخت بسی رغبتم نماند
اکنون که چون فغانیم افگندی از نظر
گر هم که داشتم هنری قیمتم نماند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
گلرخان بر سر خاکم چمنی ساخته اند
چمنی بر سر خونین کفنی ساخته اند
در حقیقت نسب عاشق و معشوق یکیست
بوالفضولان صنم و برهمنی ساخته اند
یکچراغست درین خانه که از پرتو آن
هر کجا می نگرم انجمنی ساخته اند
از سگان سر کوی تو بسی منفعلم
که به همصحبتی همچو منی ساخته اند
حال عشاق چه باشد که ازان تنگ شکر
کنده دندان طمع با سخنی ساخته اند
با اسیران سخنی گوی که این خسته دلان
از لب چون شکرت با سخنی ساخته اند
زلف شبرگ تو دامیست برای دل ما
که صدش تعبیه در هر شکنی ساخته اند
عشق ضایع نکند رنج عزیزان بنگر
که چها در صفت کوهکنی ساخته اند
تا کشد بار غم عشق فغانی بمراد
دلش از سنگ وز آهن بدنی ساخته اند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
دود از دل من باده ی گلرنگ برآورد
زین خرقه ی تر آینه ام زنگ برآورد
هر بار نمی برد چنین مطربم از دست
این بار ندانم که چه آهنگ برآورد
عشق آمد و در چاه فراموشیم افگند
آنگاه سر او بگل و سنگ برآورد
گفتم که به یک نغمه درم جامه ی ناموس
من گفتم و مطرب بنوا چنگ برآورد
شد دیده سپید و گل مقصود نچیدیم
نخل غرض ما همه این رنگ برآورد
بس تخم امل در هوس نام فشاندیم
نامش نشنیدیم ولی ننگ برآورد
صد کوه بلا زیر و زبر کرد فغانی
هر گاه که آهی ز دل تنگ برآورد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
صبحی بمن آن شاخ گل از خواب نخیزد
یا نیمشبی مست ز مهتاب نخیزد
از خانه ی زین خاست بقصد دل عاشق
زانگونه که آتش بچنان تاب نخیزد
از گرمی می بود که آن غمزه برآشفت
بی جوشش خونی رگ قصاب نخیزد
هر چند کشم باده ز غم پاک نگردم
گردیست بدین دل که به صد آب نخیزد
پهلو بدم تیغ نه ار بر سر کاری
مرد هنر از بستر سنجاب نخیزد
خون خوردنم از عشق بگویید بزاهد
تا بیخبر از گوشه ی محراب نخیزد
این بیخودی و مستی عشقست فغانی
اینگونه خرابی ز می ناب نخیزد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
خیز ای ندیم و مجمره ی عود برفروز
ساقی بیا و چهره ی مقصود برفروز
امشب که آفتاب حریفست و مه انیس
شمع طرب بطالع مسعود برفروز
می ده ز جام لعل که مهمان بود عزیز
محفل بشمعهای زر اندود برفروز
اکنون که وحش و طیر بزیر نگین تست
دریاب و دل بنغمه ی داود برفروز
دریاب ساقی این همه تا کی شراب تلخ
داغم بپسته ی نمک آلود برفروز
دود چراغ دل دهدت نور معرفت
آیینه ی جمال ازین دود برفروز
ای دوست در مقام رضا نه چراغ دل
گو خصم تیره، آتش نمرود برفروز
صحبت غنیمتست فغانی سپند شو
دست و دلت بهرچه رسد زود برفروز
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۹
بغایت تلخ گفتارست در می لعل میگونش
هزاران جان شیرین نقل در شبهای معجونش
هر آنگو با چنین میخواره صحبت آرزو دارد
ببینی عاقبت روزی که در ساغر بود خونش
شدم خاک درت وان ذره کز این خاک برخیزد
نشاند بر کنار چشمه ی خورشید گردونش
نیم زاهد که در خلوت بنور طاعتش یابم
نه جادویم که دام ره کنم طومار افسونش
هران بیدل که خوبانش ببازی در میان گیرند
نگردانند ازو رو تا نگردانند مجنونش
چرا در فکر آن باشم که دل چون کام از او یابد؟
که گر خواهد رساند بر مراد خویش بیچونش
برای درد و داغست آدمی، ور عکس این بودی
نیاوردی قضای ایزد از فردوس بیرونش
ندارد هیچ کم آنمه فغانی مهر افزون کن
که آخر برفروزی صد چراغ از حسن افزونش