عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۵
داردم شوق تو بیتاب سفر
شمع بزمم شده مهتاب سفر
بستر راحت من سیماب است
در وطن برده مرا خواب سفر
شوق خضر ره و من باد صبا
بی سر انجامیم اسباب سفر
در ره تفرقه دل چو غبار
هست جمعیت من باب سفر
برده شوق وطنم از ره و من
داده ام خانه به سیلاب سفر
دارم آرام ز بی آرامی
شده بیتابی من تاب سفر
سر به نقش قدمی دارد اسیر
می کند سجده به محراب سفر
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۶
زنجیر شوق ما شده روز و شب دگر
بخت دگر سپهر دگر کوکب دگر
یاد دعا نکرده ریاض اثر شکفت
از فیض دل نماند مرا مطلب دگر
حرفی به گوش سیلی استاد می کشم
پر کرده ام کتاب دل از مکتب دگر
یاران طبیب ساقی و ساقی طبیب ما
جان در خمار دیگر و دل در تب دگر
صید اثر شکاری وحشی نگاه کیست
هر لحظه بیخودانه کنم یا رب دگر
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۸
ای از غم تو هر رگ ما ریشه دگر
هر موی بر سر از تو در اندیشه دگر
رفتم که زیر سایه هر برگ این چمن
خالی کنم به یاد خزان شیشه دگر
جز عشق نیست مسئله آموز کفر و دین
از پیش برده هر کس از او پیشه دگر
درد تو کوهکن دل ما بیستون صبر
هر داغ کهنه زخم دم تیشه دگر
کی عشق جا کند به دل بوالهوس اسیر
شیر است آنکه دم زند از پیشه دگر
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۳
بحر وجود محشر موج و حباب گیر
قطع نظر ز دل کن و عالم خراب گیر
از تشنگی گداخته دلها نظاره کن
عطر گلاب چاره ز موج سراب گیر
از ضعف دل بمیر و مکش منت کسی
از دود آه قوت بوی گلاب گیر
رنگ شکست دل ز رخت می شود عیان
مگشا لب شکایت و جام شراب گیر
یا جمع و خرج دفتر عالم در آب ریز
یا هر نفس که می کشی از دل حساب گیر
صید دل رمیده به افسون نمی شود
فتراک برق ساز(و) کمند از شهاب گیر
کس از شکست خویش ز دام فنا نجست
خود را مگیر ذره فزون ز آفتاب گیر
گر صدق نیت از نفست جوش می زند
از دل کن استخاره و بر کف کتاب گیر
همچون اسیر خنده زنی تا به مهر و ماه
ساغر ز نقش پای سگ بوتراب گیر
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۵
دست اگر داری بغیر از دامن صحرا مگیر
پرنیان خار تا باشد به مسند جا مگیر
گرد خاطرها مگرد و راه بر گلها مگیر
در دل یاریم از این خوشتر سراغ ما مگیر
ناتوانی قوتی دارد که خارا موم اوست
کوهکن را در حساب مردم دانا مگیر
زور بازوی نزاکت عرض عزت می برد
پنجه با خورشید اگر گیری به استغنا مگیر
گر در افتد قطره با دریا که نقصان می کند
نکته بیجا به حرف مردم دانا مگیر
کی خبر دارد درون خانه از بیرون در
دیده ای داری سراغ ره ز نابینا مگیر
سایه خار تعلق آتش افروز دل است
الفت آسان نیست با دنیا و مافیها مگیر
جذبه کامل نداری دل به سختی سوختی
نیستی آتش گلاب از شیشه دلها مگیر
زحمت میدان مده گر نیستی غالب حریف
مرد کشتی چون نه ای جز در کناری جا مگیر
نیست آسان قبضه اهل قناعت خواستن
یا بگیر و بر سر صد آرزو زن یا مگیر
گوشه گیری خویش را رسوای عالم کردن است
گر سر شهرت نداری شیوه عنقا مگیر
قدر نشناس دل دیوانه خویشی اسیر
حیف از این آیینه زنگ مردم دنیا مگیر
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۷
ز فیض ابر شد زانسان جهان سبز
که از عکس زمین شد آسمان سبز
به صحرا گردباد تشنه لب را
رطوبت کرد چون سرو روان سبز
رقم زد خامه ای گر وصف گلشن
چو برگ بید گردیدش زبان سبز
ز فیض لطف عام ابر نیسان
چو موج سبزه شد ریگ روان سبز
اسیر عشق را چون جوهر تیغ
شود در سینه غمهای نهان سبز
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۸
پرتو شمع تو پروانه گداز است هنوز
نازکن ناز کجا وقت نیاز است هنوز
حسن مغرور کجا بندگی عشق کجا
هر نیاز تو جگر گوشه ناز است هنوز
پاس غم از دل فولاد غبار انگیزد
خاطر نازکت آیینه راز است هنوز
صید شاهین محبت مشو ای کبک خرام
دل ز نیش مژه ات سینه باز است هنوز
حسن را زنده جاوید کند نسبت عشق
نمک قصه محمود ایاز است هنوز
گر چه با یاد تو از خویش نهان سوخته ام
دل ز خاکسترم آیینه طراز است هنوز
در گرفتاری صیاد شد آواره اسیر
عشق او بر اثرش در تک و تاز است هنوز
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۰
راحتم شد بستر خواب و در آزارم هنوز
گلبن عزت دمید از خاکم و خوارم هنوز
ترسم از قاتل کشم طعن رهایی روز حشر
خون من چون بیغمان خوابید و بیدارم هنوز
طاقتم از کوه غم باج گرانجانی گرفت
خویش را با هیچ اگر سنجم گرانبارم هنوز
عمرها گر هستیم نالد کم است از نیستی
در جهان نسبت به قدر خویش نسپارم هنوز
گر چه عمرم سر بسر یک شام غفلت بوده است
روز اول دیده ام خوابی که بیدارم هنوز
زیر خاک آیینه ای دارد غبار خاطرم
سربسر از راز آن بدخو خبر دارم هنوز
کرد ساقی موج خیز شعله خاکم را اسیر
می گدازد انتظار جام سرشارم هنوز
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۴
دارم دل افروخته چون خلوت فانوس
تا شمع خیالت نکشد منت فانوس
سر رشته روشندلی از شمع توان یافت
پیری است که دم می زند از کسوت فانوس
بی پرتو عشق تو در این بزم دلی نیست
تا شیشه خالی شده هم صحبت فانوس
گر شمع نظر کرده شوق تو نباشد
کی دعوی باطل کند از خلوت فانوس
رحمی به سیه روزی پروانه ندارد
با خانه روشن بدم از نسبت فانوس
شمعی که به یاد تو به گلزار فروزند
بخشد چمن از برگ گلش خلعت فانوس
چون قدر سر کوی تو نشناسد اسیرت
پروانه به خون می تپد از دولت فانوس
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۵
نکرده دست تهی اهل دیده را قلاش
به رنگ آیینه از نور می کنند معاش
نسب به ساغر جم می رساند آینه ام
ز ساده لوحی من راز عالمی شد فاش
چه گل ز باغ جراحت کسی تواند چید
حذر کنید از این رازهای سینه خراش
برات روزی ما را به ما نوشته قضا
ز پاکی نظر خویش می کنیم معاش
گهر به قطره اشک آشنایی ای دارد
عجب که بحر نگردد ز گریه ام قلاش
ز نقش پای توام چون نسیم غالیه چین
به خاک راه توام چون غبار ناصیه پاش؟
ملامتم مکن ای دل که دوست می دارم
ورع پرستی پنهان و باده نوشی فاش
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۷
شکار آینه گردیده آه می رسدش
پری کشیده به دام نگاه می رسدش
چه طعنه ها که به خورشید می تواند زد
شکسته از مژه طرف کلاه می رسدش
سپند طاقت سیماب دستگاه مرا
چهار چشم تغافل پناه می رسدش
شکسته آینه زنگ بسته ای دارم
که دعوی نسب مهر و ماه می رسدش
نظاره در چمن آرزو چه کم دارد
چو گل شکستن طرف کلاه می رسدش
گداختیم و مروت خجل نمی گردد
ز دعوی که قسم بر گواه می رسدش
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۹
خداوندا مکن کس را شهید خنجر نازش
مگردان جز دل من مرغ دیگر صید شهبازش
الهی طاقت بیداد رشکم نیست ننمایی
بجز اندیشه قتلم کسی را محرم رازش
دلم در دام صیاد است یارب آرزو دارم
که بندد دست در خون تپیدن بال پروازش
اگر گوید سخن نتوان شنیدن گفتگویش را
چو بوی غنچه بس در پرده شرم است آوازش
غزالی رام الفت بود فهمیدم ز استغنا
نگاهی فکر قتلم داشت فهمیدم ز اندازش
اسیر از من حدیث درد دل هر دم چه می پرسی
عسس گر نیستی هر بیدلی می داند و رازش
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۰
صبا در نافه می غلطد ز گرد راه پابوسش
حیا در پرده پنهان می شود از شرم ناموسش
ز یاد چشم ترسایی به دل تبخاله ای دارم
که جوشد شور محشر از لب خاموش ناقوسش
نمی داند زبان روشنایی شعله رازم
چراغ خلوت من تیره بختی گشته فانوسش
سر کویی به غارت داد یاد کفر و ایمانم
که دل را در سجود آرد خیال آستان بوسش
دل نومید را دیدم به کام خویشتن روزی
که دیدم چون اسیر از دیگران یکباره مأیوسش
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۳
گل گرفتار نقش بالینش
صبح دل چاک خواب شیرینش
در ره کفر و دین غبار شدم
پی نبردم به دین و آیینش
گر ز قتلم هنوز راضی نیست
مرغ روحم شکار شاهینش
سخن آهسته تر ز حسرتیان
برده فرهاد خواب شیرینش
شکوه ای از کسی ندارد اسیر
سینه صافی است حاصل کینش
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۴
از قدش جلوه انتخاب فروش
از رخش باده آفتاب فروش
عشق در پرده جلوه گر شده باز
دیده حیرتم نقاب فروش
غفلت آباد سرنوشت من است
عمرم افسانه ای است خواب فروش
دهر میخانه نگاه تو شد
سوخت هنگامه شراب فروش
غنچه بادام تلخ شد در باغ
زهر خند که شد عتاب فروش
غنچه گردد گل شکفته عیش
گر دل ما شود شراب فروش
گریه را رنگ و بوی معشوق است
دیده ما نشد گلاب فروش
شوخی گلشنش ز مکتب برد
گل صد برگ شد کتاب فروش
کام دل تر نشد ز اشک اسیر
لب دریا که دیده آب فروش
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۵
ای کرده ز یاد ما فراموش
حیف است مکن وفا فراموش
با حرف تو حرفها اراجیف
با یاد تو یادها فراموش
یکبار به سوی خود نگاهی
پرکرده ای از خدا فراموش
شرمندگی از وفا نداریم
داریم دلی جفا فراموش
ای کرده به رغم دوستداری
یکباره ز حال ما فراموش
کردیم برای خاطر تو
بیگانه و آشنا فراموش
در میکده ها اسیر سرمست
ما را مکن از دعا فراموش
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۶
تا به کس روشن نسازم کفر ایمان بار خویش
همچو شمع از خلق پنهان کرده ام زنار خویش
فیض دست آموز دارد ناخن موج سرشک
هر گره کز دل گشایم می زنم در کار خویش
سرنوشت طالعم تا گشته بخت واژگون
گر کنم آزار دشمن می کنم آزار خویش
وصل جاوید خیال از آفت هجر ایمن است
کی توان سوخت ما را بی گل رخسار خویش
گر نگاه گرم او گردد خریدار نیاز
عشق می سوزد سپند از گرمی بازار خویش
باغبان گلشن انصاف را نازم اسیر
کز پر بلبل کند خار سر دیوار خویش
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۸
جایی که گل از ناله کند بال و پر خویش
چون ذره فتادیم به دام نظر خویش
تا کعبه به یک گردش چشم تو دویدیم
شرمنده نگشتیم ز عزم سفر خویش
بی شور جنون فال بیابان نتوان زد
خضریست محبت که بود راهبر خویش
چون پاره دل دامن هر خار گرفتیم
منت نکشیدیم ز مژگان تر خویش
کیفیت منصور از این باده خماری است
می زیبد اگر مست تو نازد به سر خویش
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۹
نسخه دارد لعلش از چشم حیاپرداز خویش
بسکه حرف آهسته گوید نشنود آواز خویش
دام هستی گر نه سرمش گرفتاری شود
نامه ای را می توان کردن پر پرواز خویش
شمع بالین را غبارم دامن غیرت زند
بعد مردن هم نخواهد عشق روشن راز خویش
شمع و گل ارزانی پروانه و بلبل اسیر
ما و استغنای صیاد شکار انداز خویش
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۲
پرکاری معشوق نهان است در این باغ
هر جلوه ز هر شیوه نشان است در این باغ
صبح طرب از باده کشان است در این باغ
آن گل که نخندید خزان است در این باغ
هر تازه نهال از خم آغوش نسیمی
در صید نظر تیر و کمان است در این باغ
هر لاله که شبنم زده شوخی داغ است
صبحی ز شب وصل عیان است در این باغ
هر برگ گل از شرم نظر بازی نرگس
شوخی عرق از چهره نشان است در این باغ
غفلت نشود رهزن بیداری شبنم
باد سحری خواب گران است در این باغ
با فیض دم پیر صفا هست و اثرها
هر سبزه نو رسته جوان است در این باغ
گلزار عجب قافله گاه است به صورت
با هر جرس غنچه فغان است در این باغ
بلبل شده سوداگر بازار نزاکت
هر رنگ گلی جنس گران است در این باغ
از اطلس و زربفت و فرنگی و ختایی
خوش بر سر هم چیده دکان است در این باغ
هر جام بلورین که شد از عکس چمن سبز
از طوطی (و) آیینه نشان است در این باغ
بی ساغر می خنده بیرنگی گلها
خمیازه ماه رمضان است در این باغ
دیوانگیش گل کند از سایه سروی
با شوق اسیر تو کمان است در این باغ