عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۳
سرمه ای هر جا به چشم داغ سودا می کشند
مشتی از خاکستر افسرده ما می کشند
شبنم توفیق را سامان ابر رحمت است
اهل دل کی انتظار مزد فردا می کشند
پاک بینان کز ره غفلت غبار انگیختند
سرمه عبرت به چشم اهل دنیا می کشند
جذبه ای دارند دور افتادگان کز هر قدم
خارصد فرسنگ را از پای صحرا می کشند
اهل دل کز گریه عالم را گلستان کرده اند
پرده چشم تری بر روی دریا می کشند
جذبه در کار است اگر منزل و گر آوارگی
در بیابان انتظار خضر بیجا می کشند
گر شهیدانش به عمر جاودان راضی شوند
بزم رنگینی به روی خضر و عیسی می کشند
ما اسیران محبت صید دام الفتیم
صورت پرواز ما بر بال عنقا می کشند
گلرخان از بسکه می دانند قدر ما اسیر
بار شبنم از غبار خاطر ما می کشند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۶
همه دردیم تا دوا چه کند
همه دردیم تا صفا چه کند
گر دعا سحر سامری گردد
چه کند با تو بیوفا چه کند
به خودش این فراغت ارزانی
آشنای تو آشنا چه کند
بیخودانیم بر سر کویت
به خود آییم تا خدا چه کند
در پناه غبار کوی توایم
صرصر نیستی به ما چه کند
دل به دل حرف می زند از دور
محو دیدار او ادا چه کند
نامه ام برقها گداخته است
تا به همراهی صبا چه کند
قدح آفتاب باید اسیر
باده وصل او هوا چه کند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۷
صف مژگان تو دل را چمن سینه کند
نگه گرم تو جان در تن آیینه کند
چشم بد دور فلک گوشه چشمی دارد
غم پارینه ما را می پارینه کند
شهد الفت به قوام آمد و حسرت باقی است
عمر جاوید علاج غم دیرینه کند
آنکه یکرنگی ما را گل بی رنگ شناخت
دل ما را برد آیینه بی کینه کند
خون خورد توبه که خون در دل ما کرد اسیر
تا به کی شنبه ما را شب آدینه کند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۳
در غمش تا سوختم بخت شرارم شد بلند
خاک راهش تا شدم نام غبارم شد بلند
می رساند باده رنگین گل مستان به گل
وقت ساقی خوش کز او نام بهارم شد بلند
رفتم از بیهوده گردی تا به مقصد بی دلیل
آنقدر بیکار گردیدم که کارم شد بلند
شعله از خجلت ره سرچشمه اخگر گرفت
هر کجا تیغ زبان آبدارم شد بلند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۵
یک سرنوشت طالع ما بی خطر نبود
ما را سری نبود اگر درد سر نبود
بیگانه رسوم دو عالم بر آمدیم
ما را بجز خیال تو کار دگر نبود
لب خواستم به شکوه گشایم گذشت عمر
در عهد جور او سخن مختصر نبود
روزی که ما ز شعله خوی تو سوختیم
پروانه سپهر و چراغ سحر نبود
آورده ام خبر ز دیاری که از جنون
کس را دل پیام و دماغ خبر نبود
پیغامم از نرفتن قاصد به او رسید
غمنامه ام شکنجه کش نامه بر نبود
سنجیده بارها دلم آرام و اضطراب
حب وطن به شوخی ذوق سفر نبود
صیدم رهین منت دام و قفس نشد
پرواز شوق در گرو بال و پر نبود
داغم که بر نیاید از آن کینه جو اسیر
امید ما که از نگهی بیشتر نبود
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۸
دوش ساز ناله ام آهنگ بود
با زمین و آسمان در جنگ بود
باده نازکدلی نوبر نکرد
شیشه ما خانه زاد سنگ بود
در گلستان دیدمش نشناختم
بر تنش پیراهن گل تنگ بود
صلح کل روزی که شد آیینه دار
در میان ما و جانان جنگ بود
این دو رنگیها ز بینشهای ماست
نور و ظلمت پیش از این یکرنگ بود
یاد شور کعبه جوییها اسیر
جنبش مژگان ز ده فرسنگ بود
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۹
گر دو روزی کامجو در عشق بی آرام بود
همچو داغ لاله در آتش نشینی خام بود
سخت ممنونم ز رسوایی که روز خوش ندید
تا دل دیوانه در زنجیر ننگ و نام بود
آگه از حال دلم بی منت پیغام شد
بی زبانیها میان ما و او پیغام بود
هر کجا رفتم دل بیمار من صحت نیافت
سازگار آب وهوای شهر بند دام بود
هر کجا تنها دچارم شد ز شرم او اسیر
دیده خصم دیدن و دل دشمن آرام بود
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۱
سرکنم آوارگی منزل همان گیرم نبود
دل به دریا افکنم ساحل همان گیرم نبود
سینه ای بر تیر باران تغافل می دهم
التفات خنجر قاتل همان گیرم نبود
آنکه دیدم عمری از آیینه دل روی او
یک نفس از حال من غافل همان گیرم نبود
ترک دل کردم چه پروا دارم از تاراج عمر
برقها مطلب روا حاصل همان گیرم نبود
دل گره می زد به کارم ترک او کردم اسیر
برخود آسان کردم این مشکل همان گیرم نبود
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۴
چشمت امشب ساقی و بیطاقتی پیمانه بود
یک نگاه آشنا تکلیف صد میخانه بود
لطف پنهان ناز پرورد تغافل بوده است
یاد ایامی که با من چشم او بیگانه بود
می زدم امروز لاف زهد پیش زاهدی
تار آه از پاره دل سبحه صد دانه بود
دوش از نظاره شمع رخش خوابم ربود
هر سر مژگان شوخش رمز صد افسانه بود
شد فزون آسایش ما از خرابیهای دل
صندل درد سر ما گرد این ویرانه بود
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۶
هرکجا مست حیا آن بت طناز رود
جلوه طاوس شود در قدم ناز رود
در تپیدن غرض از مرغ دل آزادی نیست
می کند سعی از خاطر پرواز رود
نرسد تا به سر رشته گره وا نشود
از شکفتن دل عاشق به عدم باز رود
سرشوقم همه جا در قدم راهنماست
می رود گریه من هر قدر آواز رود
حرف ناگفتنیی نذر شنیدن دارم
قاصدی کو که به آتشکده راز رود
دل ما گر ز رهایی شود آزاد اسیر
سفر دام و قفس را به یک انداز رود
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۷
صبح است و فیض گریه مستانه می رود
خون هوا زکیسه پیمانه می رود
یاران هزار داد شکایت کجا برم
ز این کهنه آشنا که چو بیگانه می رود
گل گل شکفته نام خدا دور چشم بد
می آید از چمن به پریخانه می رود
خواب عدم خیال و فریب عدم محال
کی از دلم غم تو به افسانه می رود
در نشئه هلاک نگویی اسیر مرد
مخمور گشته است و به میخانه می رود
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۸
گر آفتاب مهر تو از سینه می رود
آب صفا ز چشمه آیینه می رود
گر خاک روزگار به باد فنا رود
باور مکن که از دل او کینه می رود
دارد سری به زهد چه شد مست مشربم
گاهی به سیر مسجد آدینه می رود
مطرب ترانه ای به اصولش نواخت آن
صوفی به زیر خرقه پشمینه می رود
بد خواه را به دشمنی خویش واگذار
گردش به باد کینه دیرینه می رود
در ملک تن دل است که منظور محنت است
اول نگاه درد به گنجینه می رود
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۹
ترک مستم را اگر چین بر جبین پیدا شود
حیرتستان هلال آتشین پیدا شود
از صدف گردیده دریا را زبان کام نهنگ
گوهر مقصود یعنی اینچنین پیدا شود
بس که پرکار است صیاد شکار انداز ما
در نظر هر دم به رنگی از کمین پیدا شود
می شوی فرمانروای مصر اشک و درد و داغ
از شکست دل گرت نقش نگین پیدا شود
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۱
گر شبی یاد تو دور از جان غمگینم شود
خواب سنگین همچو شمع کشته بالینم شود
همچو آب از جوهر تیغت روان سازم سبق
تا زبانت آشنای حرف تحسینم شود
از دم تیغ تو احیای شهادت کرده ام
آسمان گو بعد از این شرمنده کینم شود
کی به ساحل چون حباب از بحر گردانم عنان
موج طوفان گر به جای خانه زینم شود
گر نسازم تازه ایمان را به یاد او اسیر
عشق خصم بت پرستیهای دیرینم شود
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۲
از شکستن دل ما رام تظلم نشود
هر چه خواهد بشود صید ترحم نشود
من و آن همت سرشار که گر خاک خورد
تشنه خون دل مرده مردم نشود
سر انصاف سلامت که جگر گوشه ماست
در هم از خصمی دانسته مردم نشود
کرده ام ترک فراموشی دیرینه خویش
کز دلم دشمنی اهل وفا گم نشود
گر ز سر چشمه سیراب قناعت جوشد
گریه ای نیست که سرمایه انجم نشود
خون افسردگی از برگ و برش جوش زند
تاک اگر برق سوار سفر خم نشود
در دیاری که از او نشو و نما یافت اسیر
حاکمی نیست که محکوم تحکم نشود
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۳
مستی ز شور لعل تو هشیار می شود
خواب از خیال چشم تو بیدار می شود
حیرانیی به طالع نظاره دیده ام
دل پیشتر ز دیده خبر دار می شود
میزان کار خلق بود پله فنا
هرکس به قدر بار سبکبار می شود
دام نگاه گرم تو صیاد وحشت است
صید کزو رمید گرفتار می شود
بی زلف او به ناله چو زنجیر نارساست
عمری که صرف سبحه و زنار می شود
یک صبحدم به روی تو گر دیده واکند
آیینه یک چمن گل بیخار می شود
طفلان به کعبه سنگ برند ارمغان اسیر
دیوانه ای که قافله سالار می شود
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۴
از من آن چشم تغافل کیش غافل می شود
گر چنین خواهد گذشتن کار مشکل می شود
عشق هر کس را که پوشد خلعت غم در لباس
گاه با اختر گهی با غنچه یکدل می شود
بعد مردن هم محبت شمع بالین من است
آب گوهر کی به سعی خاک زایل می شود
بی خیالت کی دلم در سینه می گیرد قرار
چون صدف خالی شد از در موج ساحل می شود
هر که پیش از نیستی گرد سبکروحی نشد
تربت او سنگ راه کعبه دل می شود
مطلب ما در بهار سوختن گل می کند
دانه امید ما از شعله حاصل می شود
همچو شمع کشته بادش پنبه غفلت به گوش
گر اسیر از یاد او یک لحظه غافل می شود
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۵
بیدلی صبر نیندوخته ای می خواهد
عاشقی چشم نظر دوخته ای می خواهد
بی تو با ناله و آهم سر و کار دگر است
شوق بال و پر افروخته ای می خواهد
می توان سرمه بینش به خس و خار فروخت
دل خورشید وفا سوخته ای می خواهد
دل به شوق تو به آیینه تسلی نشود
مصر ما یوسف نفروخته ای می خواهد
شوقم از گلشن دیدار در آتش دارد
روی از باده بر افروخته ای می خواهد
راز هر گمشده ثبت است به طومار بهار
لاله عذر دل وا سوخته ای می خواهد
بسکه بالد به خود از برق ستم کشت اسیر
دامن خرمن اندوخته ای می خواهد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۶
مست است و عرض آتش رخسار می دهد
خورشید را گداخت که را بار می دهد
خط از رخش دمید و هنوز آه می کشیم
داریم خضر و تشنگی آزار می دهد
شد موج خیز شعله غبارم چو درد می
ساقی هنوز باده سرشار می دهد
تا دیده مایل است به تماشای گلستان
آیینه گل به دست تو بسیار می دهد
هرگز به نا امیدی امشب نبود اسیر
این نخل خشک ما چه شبی بار می دهد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۷
هر که بیند لذت بیتابیم سر می دهد
اضطراب مرغ بسمل شوق را پر می دهد
می تپم در خاک تا گردی زمن در خاطر است
خون گرم من به دیر و کعبه ساغر می دهد
دل ندادی بیش از این افسانه ام نشنیدنی است
خواب راحت یادم از غوغای محشر می دهد
مرد عارف را سواد بینشی در کار نیست
غیرتش آیینه را خاک سکندر می دهد
گوشه گیر حیرتم چون دل ولی گاهی اسیر
اختلاط گریه ام ذوق سراسر می دهد