عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
شور دل پیشتر از دل به جهان آمده است
عید در اول ماه رمضان آمده است
گل آیینه توان چید ز گلزار سخن
راز پنهان که از دل به زبان آمده است
می دهد میوه نهالی که گلی می آرد
ورعی هست که مستی به میان آمده است
چه عجب روزم اگر محشر خورشید شود
شبم از پرتو دل صبح نشان آمده است
عید اگر بلبل هر صبح نگردد چه کند
روزه می گیری و مشرب به فغان آمده است
بسته گلدسته خورشید به صد رنگ دلم
چه بسامان ز تماشای نهان آمده است
کرده انگور به خم الفت و می گشته اسیر
پیر اگر رفته به میخانه جوان آمده است
عید در اول ماه رمضان آمده است
گل آیینه توان چید ز گلزار سخن
راز پنهان که از دل به زبان آمده است
می دهد میوه نهالی که گلی می آرد
ورعی هست که مستی به میان آمده است
چه عجب روزم اگر محشر خورشید شود
شبم از پرتو دل صبح نشان آمده است
عید اگر بلبل هر صبح نگردد چه کند
روزه می گیری و مشرب به فغان آمده است
بسته گلدسته خورشید به صد رنگ دلم
چه بسامان ز تماشای نهان آمده است
کرده انگور به خم الفت و می گشته اسیر
پیر اگر رفته به میخانه جوان آمده است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
بی جام و شیشه چشم تو خمار بوده است
بی نوبهار روی تو گلزار بوده است
جان کشته شهادت و دل تشنه وصال
در خون تپیدنی چقدر کار بوده است
در خواب پای خم شده با کعبه همسفر
آن را که جذبه تو طلبکار بوده است
روزی که جام شور به منصور داده اند
هر کس به قدر خویش گرفتار بوده است
بیهوشیم نگر به چه آگاهیی رسید
توفیق در پیاله سرشار بوده است
زان جنگجو شکایت بیجا مکن اسیر
دایم جفا عزیز و وفا خوار بوده است
بی نوبهار روی تو گلزار بوده است
جان کشته شهادت و دل تشنه وصال
در خون تپیدنی چقدر کار بوده است
در خواب پای خم شده با کعبه همسفر
آن را که جذبه تو طلبکار بوده است
روزی که جام شور به منصور داده اند
هر کس به قدر خویش گرفتار بوده است
بیهوشیم نگر به چه آگاهیی رسید
توفیق در پیاله سرشار بوده است
زان جنگجو شکایت بیجا مکن اسیر
دایم جفا عزیز و وفا خوار بوده است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
تا غم نبوده خاطر خرم نبوده است
زخم آنقدر نبوده که مرهم نبوده است
از باغبان چه دیده گل آرزوی ما
درگلشنی شکفته که شبنم نبوده است
بی توشه از قلمرو احسان گذشته ایم
این سایه هرگز از سر ما کم نبوده است
با دانه بهشت چه سازد ندیده دام
جایی بهشت بوده که آدم نبوده است
رشکم گداخت در چمن وصل او اسیر
گویا دلی شکفته که بی غم نبوده است
زخم آنقدر نبوده که مرهم نبوده است
از باغبان چه دیده گل آرزوی ما
درگلشنی شکفته که شبنم نبوده است
بی توشه از قلمرو احسان گذشته ایم
این سایه هرگز از سر ما کم نبوده است
با دانه بهشت چه سازد ندیده دام
جایی بهشت بوده که آدم نبوده است
رشکم گداخت در چمن وصل او اسیر
گویا دلی شکفته که بی غم نبوده است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
بعد عمری سویم از روی مروت دیده است
نرگس بیدارش امشب خواب الفت دیده است
مغزم از شوریدگی چون ذره می رقصد به سر
آفتاب محشر داغ محبت دیده است
دل اگر در سینه جنبد رنگم از رو می رود
خصم بیدل از من عاجز چه جرأت دیده است
جلوه مرد آزما بسیار و بینش ساده دل
حرفها آیینه ام از خواب غفلت دیده است
الفت است الفت که سربی تیغ می گردد نثار
قدر این معنی کسی داند که الفت دیده است
صورت از معنی شناسد اهل بینش در جهان
جلوه معنی اسیر از چشم صورت دیده است
نرگس بیدارش امشب خواب الفت دیده است
مغزم از شوریدگی چون ذره می رقصد به سر
آفتاب محشر داغ محبت دیده است
دل اگر در سینه جنبد رنگم از رو می رود
خصم بیدل از من عاجز چه جرأت دیده است
جلوه مرد آزما بسیار و بینش ساده دل
حرفها آیینه ام از خواب غفلت دیده است
الفت است الفت که سربی تیغ می گردد نثار
قدر این معنی کسی داند که الفت دیده است
صورت از معنی شناسد اهل بینش در جهان
جلوه معنی اسیر از چشم صورت دیده است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
مطرب ترانه ای که دماغم رسیده است
از آب شعله میوه باغم رسیده است
آیینه خانه دل بیدار گشته ام
این پرتو از کدام چراغم رسیده است
مجنون به گرد جوش و خروشم نمی رسد
بوی بهار دل به دماغم رسیده است
در پای سرو شیشه و گل جوش می زند
زین باده تا دماغ ایاغم رسیده است
دیوانگی برو که نبینی خمار غم
دایم به دولت تو دماغم رسیده است
هر دم گلش به رنگ دگر غنچه می شود
حرف لبت به گوش ایاغم رسیده است
در راه گفتگوی تو غیر از اسیر نیست
کی جستجوی کس به سراغم رسیده است
از آب شعله میوه باغم رسیده است
آیینه خانه دل بیدار گشته ام
این پرتو از کدام چراغم رسیده است
مجنون به گرد جوش و خروشم نمی رسد
بوی بهار دل به دماغم رسیده است
در پای سرو شیشه و گل جوش می زند
زین باده تا دماغ ایاغم رسیده است
دیوانگی برو که نبینی خمار غم
دایم به دولت تو دماغم رسیده است
هر دم گلش به رنگ دگر غنچه می شود
حرف لبت به گوش ایاغم رسیده است
در راه گفتگوی تو غیر از اسیر نیست
کی جستجوی کس به سراغم رسیده است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
خلوت جان را تجلی از چراغ سینه است
پنبه داغ دل خون گشته داغ سینه است
در بهارش هر قدر حیرت تماشا می کند
گلشن سیر بنا گوشت دماغ سینه است
صبح و شامم از گل داغ محبت گلشن است
روز خورشید دل است و شب چراغ سینه است
هر سرمویش به هم بد مستی خون می کنند
عاشق دیوانه را رحمت سراغ سینه است
از خیالت باغبان گلشن خویش است اسیر
سیرگاهش از گل زخم تو داغ سینه است
پنبه داغ دل خون گشته داغ سینه است
در بهارش هر قدر حیرت تماشا می کند
گلشن سیر بنا گوشت دماغ سینه است
صبح و شامم از گل داغ محبت گلشن است
روز خورشید دل است و شب چراغ سینه است
هر سرمویش به هم بد مستی خون می کنند
عاشق دیوانه را رحمت سراغ سینه است
از خیالت باغبان گلشن خویش است اسیر
سیرگاهش از گل زخم تو داغ سینه است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
هر نگاه گرم ما مجنون کامل گشته ای است
هر سرشک حسرت ما صید بسمل گشته ای است
کی به صحرای جنون بی صرفه جولان می کند
گرد ما دیوانه دنبال محمل گشته ای است
الفتی دارد سر زلف تو با کفر و جنون
رشته تدبیر زنار سلاسل گشته ای است
خضر هم در وادی دل می شود آخر غبار
هر نسیم این بیابان سعی کامل گشته ای است
بی تمنای تو داغ عمر ضایع کرده ایم
هر نفس در دفتر ما فرد باطل گشته ای است
هیچکس از سرنوشت خلق سر بیرون نکرد
هر که را دیدم در این اندیشه بسمل گشته ای است
فارغ از اندیشه غیریم تا در دل اسیر
یاد ابروی کسی تیغ حمایل گشته ای است
هر سرشک حسرت ما صید بسمل گشته ای است
کی به صحرای جنون بی صرفه جولان می کند
گرد ما دیوانه دنبال محمل گشته ای است
الفتی دارد سر زلف تو با کفر و جنون
رشته تدبیر زنار سلاسل گشته ای است
خضر هم در وادی دل می شود آخر غبار
هر نسیم این بیابان سعی کامل گشته ای است
بی تمنای تو داغ عمر ضایع کرده ایم
هر نفس در دفتر ما فرد باطل گشته ای است
هیچکس از سرنوشت خلق سر بیرون نکرد
هر که را دیدم در این اندیشه بسمل گشته ای است
فارغ از اندیشه غیریم تا در دل اسیر
یاد ابروی کسی تیغ حمایل گشته ای است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
دشت جنون ز فتنه چشم تو دیده ای است
هر موج اشک خیل غزال رمیده ای است
یک عمر در شکنجه امید بوده ایم
هر ذره خاک ما دل منت گزیده ای است
چون خامه سر به راه طلب را دلیل نیست
صحرا زجاده صفحه مسطر کشیده ای است
شور شراب پیر ز دنیا گذشته است
گرد جنون جوان به منزل رسیده ای است
در صیدگاه فتنه مجال گریز نیست
تیر قضا به بند کمان کشیده ای است
صیاد عشق را که چمن دامگاه اوست
بوی بهار وحشی در خون تپیده ای است
ممنون التفات گرانجانی خودیم
مشت غبار ما نفس آرمیده ای است
ما را ز دل به کعبه مقصود برد اسیر
توفیق ما که خضر بیابان ندیده ای است
هر موج اشک خیل غزال رمیده ای است
یک عمر در شکنجه امید بوده ایم
هر ذره خاک ما دل منت گزیده ای است
چون خامه سر به راه طلب را دلیل نیست
صحرا زجاده صفحه مسطر کشیده ای است
شور شراب پیر ز دنیا گذشته است
گرد جنون جوان به منزل رسیده ای است
در صیدگاه فتنه مجال گریز نیست
تیر قضا به بند کمان کشیده ای است
صیاد عشق را که چمن دامگاه اوست
بوی بهار وحشی در خون تپیده ای است
ممنون التفات گرانجانی خودیم
مشت غبار ما نفس آرمیده ای است
ما را ز دل به کعبه مقصود برد اسیر
توفیق ما که خضر بیابان ندیده ای است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
نظر به جوهر اصلی نه زشت مکتسبی است
که عیب زاده تصحیف باده عنبی است
فزود کام دل ما ز نا امیدی ما
فروغ گوهر عاشق زلال تشنه لبی است
شکست خاطر ما خانه زاد خاطر ماست
گواه نسبت خارا و شیشه حلبی است
ز جوش آینه باده صاف می گردد
کمال رتبه عاشق ز اوج بی ادبی است
غبار آیینه ما بهار خاطر ماست
گل شکفته گل باغ آرزو طلبی است
هزار زخم نمایان به حسرت ارزانی
علاج زخم نهان خنده های زیر لبی است
مشو زدولت بیدار ناامید اسیر
کلید قفل اثر با دعای نیمشبی است
که عیب زاده تصحیف باده عنبی است
فزود کام دل ما ز نا امیدی ما
فروغ گوهر عاشق زلال تشنه لبی است
شکست خاطر ما خانه زاد خاطر ماست
گواه نسبت خارا و شیشه حلبی است
ز جوش آینه باده صاف می گردد
کمال رتبه عاشق ز اوج بی ادبی است
غبار آیینه ما بهار خاطر ماست
گل شکفته گل باغ آرزو طلبی است
هزار زخم نمایان به حسرت ارزانی
علاج زخم نهان خنده های زیر لبی است
مشو زدولت بیدار ناامید اسیر
کلید قفل اثر با دعای نیمشبی است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
خیال دام و قفس انتظار آزادی است
به خون خویش تپیدن شکار آزادی است
شکار تشنه لبم جان فدای صیادی
که دام حلقه او چشمه سار آزادی است
تپیدن دل و باد بهار و شوق سفر
هزار عقده باطل به کار آزادی است
کدام عقده گشاید به ناخن پرواز
گره به کار زدن پود و تار آزادی است
چگونه وحشی دام تو را شکار کند
به دام خویش فتادن شکار آزادی است
نفس کشیدنش از راه می برد بیرون
غبار دشت هوس شرمسار آزادی است
چو دل تپید به پرواز می کشد سر و کار
محبت آینه روزگار آزادی است
هوس گداخته گردش به باد هم نرود
کسی که خوار وفا گشت خوار آزادی است
تبسم گل بعد از بهار شوخ تر است
تسلی دل خجلت شعار آزادی است
ز باغ حسن نچیدی گلی چه می دانی
که صیدگاه محبت حصار آزادی است
اسیر و الفت دیرینه گرفتاری
ز دام هر که گریزد غبار آزادی است
به خون خویش تپیدن شکار آزادی است
شکار تشنه لبم جان فدای صیادی
که دام حلقه او چشمه سار آزادی است
تپیدن دل و باد بهار و شوق سفر
هزار عقده باطل به کار آزادی است
کدام عقده گشاید به ناخن پرواز
گره به کار زدن پود و تار آزادی است
چگونه وحشی دام تو را شکار کند
به دام خویش فتادن شکار آزادی است
نفس کشیدنش از راه می برد بیرون
غبار دشت هوس شرمسار آزادی است
چو دل تپید به پرواز می کشد سر و کار
محبت آینه روزگار آزادی است
هوس گداخته گردش به باد هم نرود
کسی که خوار وفا گشت خوار آزادی است
تبسم گل بعد از بهار شوخ تر است
تسلی دل خجلت شعار آزادی است
ز باغ حسن نچیدی گلی چه می دانی
که صیدگاه محبت حصار آزادی است
اسیر و الفت دیرینه گرفتاری
ز دام هر که گریزد غبار آزادی است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
دارم دلی که آینه پیرای بیخودی است
آهم گواه محضر دعوای بیخودی است
عالم به دور چشم تو میخانه گشته است
چندانکه چشم کار کند جای بیخودی است
چون معنی کرشمه به لفظ آشنا مباد
آگاهیی که حاصل سودای بیخودی است
قدر دلم بدان که چمنزاد وحشت است
این قطره بازمانده مینای بیخودی است
دارد چمن ز سایه هر برگ جام اسیر
صبح است و جوش خنده گل جای بیخودی است
آهم گواه محضر دعوای بیخودی است
عالم به دور چشم تو میخانه گشته است
چندانکه چشم کار کند جای بیخودی است
چون معنی کرشمه به لفظ آشنا مباد
آگاهیی که حاصل سودای بیخودی است
قدر دلم بدان که چمنزاد وحشت است
این قطره بازمانده مینای بیخودی است
دارد چمن ز سایه هر برگ جام اسیر
صبح است و جوش خنده گل جای بیخودی است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
از خوی تو عالم چمن شعله نگاری است
هر دود دل سوخته بویی ز بهاری است
پیداست دلی هر طرف از شبنم اشکی
رنگین چمن گریه ما آیینه زاری است
تاج زر و خفتان گل ارزانی گلشن
چون شعله کله گوشه ما سایه خاری است
بیهوشی ما درگرو جام و سبو نیست
کیفیت منصور از این باده خماری است
ننگ عدم است آنکه نه دل زنده عشق است
بی یاد تو آیینه ما سنگ مزاری است
ای عربده جو خیل سپاه تو کم از کیست
هر سرو سپهداری و هر لاله سواری است
از آمدن و رفتن قاصد چه گشاید
مکتوب اسیران شکن زلف عیاری است
هر دود دل سوخته بویی ز بهاری است
پیداست دلی هر طرف از شبنم اشکی
رنگین چمن گریه ما آیینه زاری است
تاج زر و خفتان گل ارزانی گلشن
چون شعله کله گوشه ما سایه خاری است
بیهوشی ما درگرو جام و سبو نیست
کیفیت منصور از این باده خماری است
ننگ عدم است آنکه نه دل زنده عشق است
بی یاد تو آیینه ما سنگ مزاری است
ای عربده جو خیل سپاه تو کم از کیست
هر سرو سپهداری و هر لاله سواری است
از آمدن و رفتن قاصد چه گشاید
مکتوب اسیران شکن زلف عیاری است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
هر عارض افروخته مشاطه نازی است
هر جنبش مژگان چمن آرای نیازی است
گلزار نسب نامه یاران عزیز است
هر فاخته محمودی و هر سرو ایازی است
یک یک ورق صفحه ایجاد گشودیم
هر صفحه بیکارتر آیینه رازی است
از آتش و آبم نفریبد گل و شبنم
خضر ره من جلوه نظاره گدازی است
دل برد به صد رنگ و خبردار نگشتیم
دلدار اسیر تو عجب شعبده بازی است
هر جنبش مژگان چمن آرای نیازی است
گلزار نسب نامه یاران عزیز است
هر فاخته محمودی و هر سرو ایازی است
یک یک ورق صفحه ایجاد گشودیم
هر صفحه بیکارتر آیینه رازی است
از آتش و آبم نفریبد گل و شبنم
خضر ره من جلوه نظاره گدازی است
دل برد به صد رنگ و خبردار نگشتیم
دلدار اسیر تو عجب شعبده بازی است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
دلی دارم که مست جام ساقی است
سرم سودا پرست نام ساقی است
گرفتاری به کامم چون نباشد
حریفان موج ساغر دام ساقی است
دماغ از بیدماغی می رسانیم
شراب تلخ ما دشنام ساقی است
جدا هر ذره ای را می پرستیم
مگر خورشید درد جام ساقی است
اگر دوری بود دوران جام است
گر ایامی خوش است ایام ساقی است
سروش آشنایی گوش کن گوش
صراحی قاصد پیغام ساقی است
اسیر از گریه مستانه شادم
دلم در سینه بی آرام ساقی است
سرم سودا پرست نام ساقی است
گرفتاری به کامم چون نباشد
حریفان موج ساغر دام ساقی است
دماغ از بیدماغی می رسانیم
شراب تلخ ما دشنام ساقی است
جدا هر ذره ای را می پرستیم
مگر خورشید درد جام ساقی است
اگر دوری بود دوران جام است
گر ایامی خوش است ایام ساقی است
سروش آشنایی گوش کن گوش
صراحی قاصد پیغام ساقی است
اسیر از گریه مستانه شادم
دلم در سینه بی آرام ساقی است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
داری تمام عالم اگر آشنا یکی است
از توست هر چه خواهی اگر مدعا یکی است
آیینه دار تفرقه باشد حضور دل
صد جلوه بیش و ساغر گیتی نما یکی است
در آب و خاک میکده دل دویی مباد
درد ته پیاله و صاف وفا یکی است
داریم قاتلی که ز یاد خرام او
گرد خرابه دل و آب بقا یکی است
در دانه تو دید فلک پاک گوهری
هر چند سعی کامل نشو و نما یکی است
گر چشم پاک هست ز آلودگی چه باک
نور چراغ مسجد و میخانه ها یکی است
پرواز خنده گل شوخ هوای کیست
زلف پری و جلوه بال هما یکی است
گر عیب از هنر نشناسیم دور نیست
صد رنگ جلوه هست که در چشم ما یکی است
گلدسته حواس ز یک رشته بسته اند
داری دل درست اگر مدعا یکی است
آسوده باش اسیر که از فیض یکدلی
تأثیر آب و آتش و خاک و هوا یکی است
از توست هر چه خواهی اگر مدعا یکی است
آیینه دار تفرقه باشد حضور دل
صد جلوه بیش و ساغر گیتی نما یکی است
در آب و خاک میکده دل دویی مباد
درد ته پیاله و صاف وفا یکی است
داریم قاتلی که ز یاد خرام او
گرد خرابه دل و آب بقا یکی است
در دانه تو دید فلک پاک گوهری
هر چند سعی کامل نشو و نما یکی است
گر چشم پاک هست ز آلودگی چه باک
نور چراغ مسجد و میخانه ها یکی است
پرواز خنده گل شوخ هوای کیست
زلف پری و جلوه بال هما یکی است
گر عیب از هنر نشناسیم دور نیست
صد رنگ جلوه هست که در چشم ما یکی است
گلدسته حواس ز یک رشته بسته اند
داری دل درست اگر مدعا یکی است
آسوده باش اسیر که از فیض یکدلی
تأثیر آب و آتش و خاک و هوا یکی است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
دامان پاک عاشق و برگ سمن یکی است
خاکستر وفا و عبیر چمن یکی است
هر جا که هست در قدم یار خوشنماست
سروی چو نیست رونق دشت و دمن یکی است
از وصل در گدازم و از هجر در خمار
بیدرد را گمان که مگر درد من یکی است
دلتنگی و بیهده کردی شکار او
قدر گداز و قیمت دل سوختن یکی است
من محو جلوه گشتم و او مست یار اسیر
نازم به دولتی که دل یار و من یکی است
خاکستر وفا و عبیر چمن یکی است
هر جا که هست در قدم یار خوشنماست
سروی چو نیست رونق دشت و دمن یکی است
از وصل در گدازم و از هجر در خمار
بیدرد را گمان که مگر درد من یکی است
دلتنگی و بیهده کردی شکار او
قدر گداز و قیمت دل سوختن یکی است
من محو جلوه گشتم و او مست یار اسیر
نازم به دولتی که دل یار و من یکی است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
جایی که دامگاه غزال رمیدگی است
صیاد چاره وحشت در خون تپیدگی است
احرام طوف کعبه دیدار بسته ایم
در بند زاد و راحله بودن ندیدگی است
یک دیده خواب راحت سیمابم آرزوست
بی طاقتی به مذهب ما آرمیدگی است
کی می رسد به گوشه ابروی او هلال
این دلکشی به زورکمان کشیدگی است
مشکل که در قلمرو هستی به هم رسد
آسایشی که در قدم دل دویدگی است
هرگز نخوانده است محبت شعاریم
بیگانه ای که یک لقبش نور دیدگی است
آیینه شکسته به قاصد نموده ام
یک شمه شکوه دل از آن نور دیدگی است
صیاد چاره وحشت در خون تپیدگی است
احرام طوف کعبه دیدار بسته ایم
در بند زاد و راحله بودن ندیدگی است
یک دیده خواب راحت سیمابم آرزوست
بی طاقتی به مذهب ما آرمیدگی است
کی می رسد به گوشه ابروی او هلال
این دلکشی به زورکمان کشیدگی است
مشکل که در قلمرو هستی به هم رسد
آسایشی که در قدم دل دویدگی است
هرگز نخوانده است محبت شعاریم
بیگانه ای که یک لقبش نور دیدگی است
آیینه شکسته به قاصد نموده ام
یک شمه شکوه دل از آن نور دیدگی است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
در تماشای تو هر چشمی دلی است
پاکی بینش قمار مشکلی است
هست برما بی بری چون بید بار
شهرت بیحاصلی هم حاصلی است
آرزوی منصب دنیا بلاست
قطره را هر موج امید ساحلی است
با نظر تنگی بود دنیا فراخ
مور را هر نقش پا سرمنزلی است
تشنه را هر سایه ای سرچشمه ای
شوق را هر رهزنی صاحبدلی است
اعتقادت نیست گر ناقص اسیر
خواب هر گمراه سعی کاملی است
پاکی بینش قمار مشکلی است
هست برما بی بری چون بید بار
شهرت بیحاصلی هم حاصلی است
آرزوی منصب دنیا بلاست
قطره را هر موج امید ساحلی است
با نظر تنگی بود دنیا فراخ
مور را هر نقش پا سرمنزلی است
تشنه را هر سایه ای سرچشمه ای
شوق را هر رهزنی صاحبدلی است
اعتقادت نیست گر ناقص اسیر
خواب هر گمراه سعی کاملی است