عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۲
حکایتی دو سه دارم، بشرط دستوری
ز حد گذشت بغایت زمان مهجوری
چو آفتاب جهانتاب ظاهرست حبیب
حجاب مایه جهلست و پایه کوری
بیا بمجلس مستان، سجود کن، بستان
شراب ناب «اناالحق » ز جام منصوری
اگر ز جام محبت بجرعه ای برسی
هزار قیصر و خاقان، هزار فغفوری
ترا ز لذت مستی و عاشقی چه خبر؟
که در حقیقت معنی ازین سخن دوری
اگر مقرب شاهی، کجاست طلعت شاه؟
ولی مقرب حق نیستی، که مزدوری
ز حق نصیب نداری ولیک خوشحالی
که در میان خلایق بزهد مشهوری
شراب ناب محبت حیات جان بخشد
بوصف راست نیاید حدیث موفوری
ز قاسمی بشنو: مست باش، یا مستور
که هر دو راست نیایند: مست و مستوری
ز حد گذشت بغایت زمان مهجوری
چو آفتاب جهانتاب ظاهرست حبیب
حجاب مایه جهلست و پایه کوری
بیا بمجلس مستان، سجود کن، بستان
شراب ناب «اناالحق » ز جام منصوری
اگر ز جام محبت بجرعه ای برسی
هزار قیصر و خاقان، هزار فغفوری
ترا ز لذت مستی و عاشقی چه خبر؟
که در حقیقت معنی ازین سخن دوری
اگر مقرب شاهی، کجاست طلعت شاه؟
ولی مقرب حق نیستی، که مزدوری
ز حق نصیب نداری ولیک خوشحالی
که در میان خلایق بزهد مشهوری
شراب ناب محبت حیات جان بخشد
بوصف راست نیاید حدیث موفوری
ز قاسمی بشنو: مست باش، یا مستور
که هر دو راست نیایند: مست و مستوری
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۳
ز حد گذشت حکایت ز قصه دوری
بشرح راست نیاید حدیث مهجوری
بیار، ساقی، ازان باده ای که در جامست
که جان ما بلب آمد ز رنج مخموری
طهارت دو جهان را اگر بدست آری
چو درد عشق نداری، هنوز مغروری
بغیر عشق خدا هرکه راه می جوید
کمال علت او از کریست، یا کوری
بگو بشیخ که: بسیار ازین قبول ملاف
که ترک فرصت وقتست طوق مشهوری
اگر تو جرعه ای از جام جم بدست آری
هزار قیصر و خاقان، هزار فغفوری
شراب کهنه چو خوردی، بگو ز سر قدم
که نیک دور بود شان مست و مستوری
بجان مستان، کین یک سخن ز من بستان :
غلام شاه عرب شو، اگرچه طیفوری
بقاسمی دو سه جام از کرم عطا فرمای
شراب ناب «اناالحق » ز جام منصوری
بشرح راست نیاید حدیث مهجوری
بیار، ساقی، ازان باده ای که در جامست
که جان ما بلب آمد ز رنج مخموری
طهارت دو جهان را اگر بدست آری
چو درد عشق نداری، هنوز مغروری
بغیر عشق خدا هرکه راه می جوید
کمال علت او از کریست، یا کوری
بگو بشیخ که: بسیار ازین قبول ملاف
که ترک فرصت وقتست طوق مشهوری
اگر تو جرعه ای از جام جم بدست آری
هزار قیصر و خاقان، هزار فغفوری
شراب کهنه چو خوردی، بگو ز سر قدم
که نیک دور بود شان مست و مستوری
بجان مستان، کین یک سخن ز من بستان :
غلام شاه عرب شو، اگرچه طیفوری
بقاسمی دو سه جام از کرم عطا فرمای
شراب ناب «اناالحق » ز جام منصوری
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۴
شب عیدست و ما عاشق، چه گویم قصه دوری؟
بصد دفتر نشاید داد شرح درد مهجوری
تو خدمت می کنی حق را، برای «جنت الماوی »
برو، جان عزیز من، نه ای عاشق، که مزدوری
ز حق عمدا جدا گشتی، بباطل آشنا گشتی
نمی بینم ترا عیبی بجز سودای مغروری
کسی را در جهان نبود، وگر باشد نهان نبود
چنین سرمست و هشیاری، چنین مستی و مستوری
ز دست توبه و تقوی دل مسکین بجان آمد
بیار، ای ساقی باقی، بیار آن جام منصوری
خطابش را نمی دانی، جمالش را نمی بینی
بدین خوبی و زیبایی، عجب دوری، عجب کوری!
اگر چون قاسمی گردی فنا مقبول جانانی
وگرنه همچو محرومان ز سر این سخن دوری
بصد دفتر نشاید داد شرح درد مهجوری
تو خدمت می کنی حق را، برای «جنت الماوی »
برو، جان عزیز من، نه ای عاشق، که مزدوری
ز حق عمدا جدا گشتی، بباطل آشنا گشتی
نمی بینم ترا عیبی بجز سودای مغروری
کسی را در جهان نبود، وگر باشد نهان نبود
چنین سرمست و هشیاری، چنین مستی و مستوری
ز دست توبه و تقوی دل مسکین بجان آمد
بیار، ای ساقی باقی، بیار آن جام منصوری
خطابش را نمی دانی، جمالش را نمی بینی
بدین خوبی و زیبایی، عجب دوری، عجب کوری!
اگر چون قاسمی گردی فنا مقبول جانانی
وگرنه همچو محرومان ز سر این سخن دوری
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۵
من قبله بدل کردم، تا کی بود این کوری؟
جویای لقا گشتم، تا چند ز مهجوری؟
گویند که: نتوان دید آن یار گرامی را
آری نتوان دیدن تا غافل و مغروری
ای بحر چنین ساکن، دلها ز تو شد ایمن
صد موج بلا خیزد آن لحظه که در شوری
در عشق زبون گردی، انباز جنون گردی
گر قیصر و خاقانی، گر خسرو و فغفوری
ای عشق، عجایب ها در وصف تو می دانم
هم نایی و هم نایی، طنبوری و طنبوری
گفتم: ز چه مستی تو؟ گفتا: ز چه می پرسی؟
از باده منصوری، نی از می انگوری
قاسم، همه دولتها در وصلت آن یارست
در ماتم جاویدی، گر غافل ازین سوری
جویای لقا گشتم، تا چند ز مهجوری؟
گویند که: نتوان دید آن یار گرامی را
آری نتوان دیدن تا غافل و مغروری
ای بحر چنین ساکن، دلها ز تو شد ایمن
صد موج بلا خیزد آن لحظه که در شوری
در عشق زبون گردی، انباز جنون گردی
گر قیصر و خاقانی، گر خسرو و فغفوری
ای عشق، عجایب ها در وصف تو می دانم
هم نایی و هم نایی، طنبوری و طنبوری
گفتم: ز چه مستی تو؟ گفتا: ز چه می پرسی؟
از باده منصوری، نی از می انگوری
قاسم، همه دولتها در وصلت آن یارست
در ماتم جاویدی، گر غافل ازین سوری
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۶
میسرت نشود عاشقی و مستوری
بوصل راه نیابی، بوصف مغروری
اگرچه قبله شهری، ازین حدیث ملاف
که این سخن ز تو دورست و تو ازین دوری
بعشق راه نیابی، بگنج و مال و منال
اگر بگنج فریدون و جاه فغفوری
چو آفتاب رخ یار در جهان پیداست
ولیک سد عظیمست علت کوری
رسید نعمت و عشرت، رسید دولت و جاه
که: میخورید عزیزان ولی بدستوری
مرا بقرب جناب تو آشنایی ده
بجان دوست، که آشفته ام ز مهجوری
بیار ساقی جانها، که قاسمی تشنه است
شراب ناب «انا الحق » ز جام منصوری
بوصل راه نیابی، بوصف مغروری
اگرچه قبله شهری، ازین حدیث ملاف
که این سخن ز تو دورست و تو ازین دوری
بعشق راه نیابی، بگنج و مال و منال
اگر بگنج فریدون و جاه فغفوری
چو آفتاب رخ یار در جهان پیداست
ولیک سد عظیمست علت کوری
رسید نعمت و عشرت، رسید دولت و جاه
که: میخورید عزیزان ولی بدستوری
مرا بقرب جناب تو آشنایی ده
بجان دوست، که آشفته ام ز مهجوری
بیار ساقی جانها، که قاسمی تشنه است
شراب ناب «انا الحق » ز جام منصوری
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۷
نه مست جام خدایی، نه مرد مستوری
نه مخبری و نه مستخبری، عجب کوری!
ازین خرابه غفلت برون خرام، ای دل
یقین بدان بحقیقت که بیت معموری
غدیر گفت بدریا: نه عاشق و مستی
بگو: همیشه چرا در فغان و در شوری؟
تو طالب در مکنون و آن گهر با تست
چو در میان وصالی چراست مهجوری؟
شراب و شاهد و شمع اندرون خانه تست
ازان چه بهره بری با کری و با کوری؟
بگو بصوفی رسمی: مرقص و نعره مزن
که مست جام هوایی، نه جام منصوری
هزار نفخه صورست در جهان هر دم
اگر نه مرده دلی پس چرا درین گوری؟
طریق رسم رها کن، بدان که: ممکن نیست
که شاهباز توان شد ببال عصفوری
بیا، ساقی، از آن می که راحت جانست
بجان رسید روانم ز رنج مخموری
اگر بچشم حقیقت جمال خود بینی
سرت بلند، که هم ناظری و منظوری
بگو ز قاسمی این یک سخن بواعظ شهر
که: راه حق نتوان شد بوصف مغروری
نه مخبری و نه مستخبری، عجب کوری!
ازین خرابه غفلت برون خرام، ای دل
یقین بدان بحقیقت که بیت معموری
غدیر گفت بدریا: نه عاشق و مستی
بگو: همیشه چرا در فغان و در شوری؟
تو طالب در مکنون و آن گهر با تست
چو در میان وصالی چراست مهجوری؟
شراب و شاهد و شمع اندرون خانه تست
ازان چه بهره بری با کری و با کوری؟
بگو بصوفی رسمی: مرقص و نعره مزن
که مست جام هوایی، نه جام منصوری
هزار نفخه صورست در جهان هر دم
اگر نه مرده دلی پس چرا درین گوری؟
طریق رسم رها کن، بدان که: ممکن نیست
که شاهباز توان شد ببال عصفوری
بیا، ساقی، از آن می که راحت جانست
بجان رسید روانم ز رنج مخموری
اگر بچشم حقیقت جمال خود بینی
سرت بلند، که هم ناظری و منظوری
بگو ز قاسمی این یک سخن بواعظ شهر
که: راه حق نتوان شد بوصف مغروری
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۹
اگر ز مصر جهانی و گر ز تبریزی
ز پیر راه بدان قصه شکرریزی
تو پیر خانقهی، لیک غافلی از راه
ز من مپرس: چه ارزم؟ همان که میورزی
مجردان طریقت روان فدا کردند
تو نام مرگ شنیدی چو بید میلرزی
بعاقبت بدر مرگ بایدت رفتن
اگر تو خسرو چینی و شاه پرویزی
ببنده گفت فقیهی: هزار سال بمان
جواب دادم و گفتم: هزار سال بزی
تو پیشوای جهانی و این نمیدانی
بزعم خویش تو شیخی و لیک دهلیزی
بیا، بصحبت قاسم حدیث دوست شنو
تو قدر گنج چه دانی؟ که حبه ای ارزی
ز پیر راه بدان قصه شکرریزی
تو پیر خانقهی، لیک غافلی از راه
ز من مپرس: چه ارزم؟ همان که میورزی
مجردان طریقت روان فدا کردند
تو نام مرگ شنیدی چو بید میلرزی
بعاقبت بدر مرگ بایدت رفتن
اگر تو خسرو چینی و شاه پرویزی
ببنده گفت فقیهی: هزار سال بمان
جواب دادم و گفتم: هزار سال بزی
تو پیشوای جهانی و این نمیدانی
بزعم خویش تو شیخی و لیک دهلیزی
بیا، بصحبت قاسم حدیث دوست شنو
تو قدر گنج چه دانی؟ که حبه ای ارزی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۰
تو همچو عقل شریفی و همچو روح عزیزی
«فداک عقلی و روحی » ندانمت که چه چیزی؟
مرا هوای تو از عقل و جان ربود، چه گویم؟
بجانب تو گریزم بهر طرف که گریزی
تویی مقاصد عالم، یقین بدان و«فألزم »
تمیز راه عیان شد، اگر ز اهل تمیزی
برغم خویش تو مستی، برو که دوری ازین در
نه مست جام خدایی ولیک مست قمیزی
بیا بمجلس مستان، بروی عشق نظر کن
هزار جان متحیر، چه جای عقل غریزی؟
ز جام شوق و محبت خبر نداری و مستی
نه مست باده شوقی، که مست جوز و مویزی
هوای عشق تو دارم، بهر طرف که رخ آرم
ولی بگفت نیاید، که نیک تندی و تیزی
ز ذره های من آید هوای مهر و محبت
اگر تو خاک مرا صد هزار بار ببیزی
ز خاک کوی تو قاسم بجانبی نگریزد
هزار بار اگر خون من بخاک بریزی
«فداک عقلی و روحی » ندانمت که چه چیزی؟
مرا هوای تو از عقل و جان ربود، چه گویم؟
بجانب تو گریزم بهر طرف که گریزی
تویی مقاصد عالم، یقین بدان و«فألزم »
تمیز راه عیان شد، اگر ز اهل تمیزی
برغم خویش تو مستی، برو که دوری ازین در
نه مست جام خدایی ولیک مست قمیزی
بیا بمجلس مستان، بروی عشق نظر کن
هزار جان متحیر، چه جای عقل غریزی؟
ز جام شوق و محبت خبر نداری و مستی
نه مست باده شوقی، که مست جوز و مویزی
هوای عشق تو دارم، بهر طرف که رخ آرم
ولی بگفت نیاید، که نیک تندی و تیزی
ز ذره های من آید هوای مهر و محبت
اگر تو خاک مرا صد هزار بار ببیزی
ز خاک کوی تو قاسم بجانبی نگریزد
هزار بار اگر خون من بخاک بریزی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۱
تا سر الهی ز ملاهی نشناسی
نسناس ندانی بحقیقت ز اناسی
اسرار خرابات هم از پیر مغان پرس
این قصه سماعیست، مکن فکر قیاسی
نسیان تو از هر دو جهان غایت انسست
تا عاشق ناسی نشوی عاشق ناسی
صد خرقه بسوزد بدمی عاشق صادق
گوید: چه کنم خرقه؟ که «العشق لباسی »
در خانقه عشق ترا بار ندادند
از مرده دلی در غم این کهنه پلاسی
گفتی که: ببین روی مرا، سجده بجا آر
خدمت کنم، ای دوست، بعینی و براسی
گر کاسه نباشد می صافی زخم آشام
قاسم، تو ز می مست خرابی، نه ز کاسی
نسناس ندانی بحقیقت ز اناسی
اسرار خرابات هم از پیر مغان پرس
این قصه سماعیست، مکن فکر قیاسی
نسیان تو از هر دو جهان غایت انسست
تا عاشق ناسی نشوی عاشق ناسی
صد خرقه بسوزد بدمی عاشق صادق
گوید: چه کنم خرقه؟ که «العشق لباسی »
در خانقه عشق ترا بار ندادند
از مرده دلی در غم این کهنه پلاسی
گفتی که: ببین روی مرا، سجده بجا آر
خدمت کنم، ای دوست، بعینی و براسی
گر کاسه نباشد می صافی زخم آشام
قاسم، تو ز می مست خرابی، نه ز کاسی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۲
من عشقم و عشق من چه پرسی؟
جانم همگی، ز تن چه پرسی؟
از سر تا پای محو یارم
اینست سخن، سخن چه پرسی؟
از پرتو آفتاب حسنش
کارم همه شد حسن، چه پرسی؟
پروای مدیح دوست هم نیست
از دشمن طعنه زن چه پرسی؟
از غمزه یار فتنه برخاست
زان غمزه پر فتن چه پرسی؟
ذرات وجود مست عشقند
از باده ذوالمنن چه پرسی؟
قاسم، که فنا شدست، از وی
افسانه ما و من چه پرسی؟
جانم همگی، ز تن چه پرسی؟
از سر تا پای محو یارم
اینست سخن، سخن چه پرسی؟
از پرتو آفتاب حسنش
کارم همه شد حسن، چه پرسی؟
پروای مدیح دوست هم نیست
از دشمن طعنه زن چه پرسی؟
از غمزه یار فتنه برخاست
زان غمزه پر فتن چه پرسی؟
ذرات وجود مست عشقند
از باده ذوالمنن چه پرسی؟
قاسم، که فنا شدست، از وی
افسانه ما و من چه پرسی؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۳
دلا، ز باده و خم خانه که میپرسی؟
ز چشم و غمزه مستانه که میپرسی؟
هزار خانه برانداخت عشق عالم سوز
درین خرابه تو از خانه که میپرسی؟
گذشت نوبت کیخسرو و فریدون شد
درین دیار تو افسانه که میپرسی؟
تو جان جمله جهانی و شاه موجودات
بجان تو که ز جانانه که میپرسی؟
هزار بحر پر از موج درناب خوشاب
گدای تست، ز دردانه که میپرسی؟
تراست رتبت «سبحانی اعظم الشانی »
ز جعد گیسو و از شانه که میپرسی؟
گذشت قصر جلالت ز سقف عرش مجید
زهی کمال! ز کاشانه که میپرسی؟
تو شمع جانی و جان جهان چو پروانه
درین میانه ز پروانه که میپرسی؟
بپیش قاسم بیدل، که بحر جرعه اوست
ز جام باده و پیمانه که میپرسی؟
ز چشم و غمزه مستانه که میپرسی؟
هزار خانه برانداخت عشق عالم سوز
درین خرابه تو از خانه که میپرسی؟
گذشت نوبت کیخسرو و فریدون شد
درین دیار تو افسانه که میپرسی؟
تو جان جمله جهانی و شاه موجودات
بجان تو که ز جانانه که میپرسی؟
هزار بحر پر از موج درناب خوشاب
گدای تست، ز دردانه که میپرسی؟
تراست رتبت «سبحانی اعظم الشانی »
ز جعد گیسو و از شانه که میپرسی؟
گذشت قصر جلالت ز سقف عرش مجید
زهی کمال! ز کاشانه که میپرسی؟
تو شمع جانی و جان جهان چو پروانه
درین میانه ز پروانه که میپرسی؟
بپیش قاسم بیدل، که بحر جرعه اوست
ز جام باده و پیمانه که میپرسی؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۴
زمانی یار شو، گر یار باشی
اگر با ما نباشی با که باشی؟
دلم را از تو دوری نیست ممکن
که جان را خواجه ای و خواجه تاشی
چو مردان با معاد خویش رفتند
تو سر پوشیده در بند معاشی
خبر از وحدت جانان نداری
که هر دم خاطر نومی خراشی
چو جامت میدهد دلدار می نوش
که کفرست اندرین حالت تحاشی
چو مردان سر خود پوشیده می دار
مگو از قصه «لا حق و لا شی »
بهر حالت که هستی، قاسمی، شکر
که تا در راه او مشرک نباشی
اگر با ما نباشی با که باشی؟
دلم را از تو دوری نیست ممکن
که جان را خواجه ای و خواجه تاشی
چو مردان با معاد خویش رفتند
تو سر پوشیده در بند معاشی
خبر از وحدت جانان نداری
که هر دم خاطر نومی خراشی
چو جامت میدهد دلدار می نوش
که کفرست اندرین حالت تحاشی
چو مردان سر خود پوشیده می دار
مگو از قصه «لا حق و لا شی »
بهر حالت که هستی، قاسمی، شکر
که تا در راه او مشرک نباشی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۵
چه غمست آخر از غم؟ چو تو در میانه باشی
غم جانانه باشد چو تو در میان نباشی
می فیض فضل جانان نرسد بکامت، ای جان
اگر از میان گریزی وگر از کرانه باشی
اگر از غرور مستی، نرسی بملک هستی
تو کجا حریف آن رطل می مغانه باشی؟
سخن از سر صفا گو، ز صفات یار ما گو
چه شدت؟ چو بودت آخر؟ که هم فسانه باشی؟
همه ذل و پستی تو، ز چه بد؟ ز هستی تو
چو ز خویش فرد گشتی ز جهان یگانه باشی
نفسی نکو نظر کن، تو ز خویشتن سفر کن
که تو هم خزانه داری و تو هم خزانه باشی
بمیان دشت و صحرا، بکنار جوی دیدم
چو بشهر باز جویم بمیان خانه باشی
ز قبول خلق مستی ز هوای خود پرستی
اگر این چنین بمانی صنم زمانه باشی
هله! قاسمی، که مرغان همه ظلمتند و عدوان
بچنین زبان همان به که بر آشیانه باشی
غم جانانه باشد چو تو در میان نباشی
می فیض فضل جانان نرسد بکامت، ای جان
اگر از میان گریزی وگر از کرانه باشی
اگر از غرور مستی، نرسی بملک هستی
تو کجا حریف آن رطل می مغانه باشی؟
سخن از سر صفا گو، ز صفات یار ما گو
چه شدت؟ چو بودت آخر؟ که هم فسانه باشی؟
همه ذل و پستی تو، ز چه بد؟ ز هستی تو
چو ز خویش فرد گشتی ز جهان یگانه باشی
نفسی نکو نظر کن، تو ز خویشتن سفر کن
که تو هم خزانه داری و تو هم خزانه باشی
بمیان دشت و صحرا، بکنار جوی دیدم
چو بشهر باز جویم بمیان خانه باشی
ز قبول خلق مستی ز هوای خود پرستی
اگر این چنین بمانی صنم زمانه باشی
هله! قاسمی، که مرغان همه ظلمتند و عدوان
بچنین زبان همان به که بر آشیانه باشی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۶
امروز بجد دارم با تو سر دشنامی
ای زشت همه زشتان، ای ننگ همه نامی
مشهوری و مغروری، از راه یقین دوری
جامی بطلب باری، از بهر سرانجامی
از رد و قبول خلق، ای صدر نشین لکلک
چندین چه کنی تک تک؟ خامی و عجب خامی!
شرم آیدت از مردم گر زرق تو وا دانند
چون شرم نمیداری از عالم علامی؟
چون عام کالانعامی، در حبسی و در دامی
یک لقمه ندادندت از خوانچه انعامی
اول تو مسلمان شو، از کرده پشیمان شو
وانگه طرف کعبه طوفی کن و احرامی
جان و دل قاسم را با یاد تو پیوندست
هر ساعت و هر وقتی، هر صبحی و هر شامی
ای زشت همه زشتان، ای ننگ همه نامی
مشهوری و مغروری، از راه یقین دوری
جامی بطلب باری، از بهر سرانجامی
از رد و قبول خلق، ای صدر نشین لکلک
چندین چه کنی تک تک؟ خامی و عجب خامی!
شرم آیدت از مردم گر زرق تو وا دانند
چون شرم نمیداری از عالم علامی؟
چون عام کالانعامی، در حبسی و در دامی
یک لقمه ندادندت از خوانچه انعامی
اول تو مسلمان شو، از کرده پشیمان شو
وانگه طرف کعبه طوفی کن و احرامی
جان و دل قاسم را با یاد تو پیوندست
هر ساعت و هر وقتی، هر صبحی و هر شامی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۷
ای قطب جامی، شاه انامی
در لطف عامی، نام تو نامی
بس چاره سازی، بس دلنوازی
ما را نظر کن، چون از کرامی
بس سربلندی، بس ارجمندی
گه در تشهد، گه در قیامی
در روز و در شب گویم سلامت
«انت صلاتی،انت سلامی »
جامع و جمعی، ماهی و شمعی
روی تو رومی، زلف تو شامی
جان و جهانی، روح و روانی
جامی بما ده، چون شاه جامی
قاسم ز عالم رو با تو دارد
بدر منیری، صدر انامی
در لطف عامی، نام تو نامی
بس چاره سازی، بس دلنوازی
ما را نظر کن، چون از کرامی
بس سربلندی، بس ارجمندی
گه در تشهد، گه در قیامی
در روز و در شب گویم سلامت
«انت صلاتی،انت سلامی »
جامع و جمعی، ماهی و شمعی
روی تو رومی، زلف تو شامی
جان و جهانی، روح و روانی
جامی بما ده، چون شاه جامی
قاسم ز عالم رو با تو دارد
بدر منیری، صدر انامی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۹
زنهار! درین کوی بغفلت نخرامی
جویان خدا باش، اگر مرد تمامی
بیرون ز ره راست طریقی بخدا نیست
گر پیر هری باشی، اگر احمد جامی
تندست و جگرسوز و جهان تاز بحدی
کس را نبود زهره که گوید که: چه نامی؟
ایمان همه تسلیم و همه صلح و صلاحست
با ما بچه جنگی؟ هله! ای پیر نظامی
آنجا که نظامست همه کار بکامست
من با تو چه گویم؟ که نه خاصی و نه عامی
قرآن ز خدا آمد و سنت ز پیمبر
گفتند سلف قصه این نامی نامی
ار اهل دلی باز بپرسی که: درین راه
کس را خبری هست از آن یار گرامی؟
مقصود ز اسلام و ز تسلیم همین بود
باقی همه الفاظ و اشارات و اسامی
قاسم، ز جهان معرفت دوست مرادست
گر حق نشناسی، چه عظامی، چه کرامی؟
جویان خدا باش، اگر مرد تمامی
بیرون ز ره راست طریقی بخدا نیست
گر پیر هری باشی، اگر احمد جامی
تندست و جگرسوز و جهان تاز بحدی
کس را نبود زهره که گوید که: چه نامی؟
ایمان همه تسلیم و همه صلح و صلاحست
با ما بچه جنگی؟ هله! ای پیر نظامی
آنجا که نظامست همه کار بکامست
من با تو چه گویم؟ که نه خاصی و نه عامی
قرآن ز خدا آمد و سنت ز پیمبر
گفتند سلف قصه این نامی نامی
ار اهل دلی باز بپرسی که: درین راه
کس را خبری هست از آن یار گرامی؟
مقصود ز اسلام و ز تسلیم همین بود
باقی همه الفاظ و اشارات و اسامی
قاسم، ز جهان معرفت دوست مرادست
گر حق نشناسی، چه عظامی، چه کرامی؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۰
گر شمس منیر آمدی، ار بدر تمامی
یک جرعه تصدق طلب از ساقی جامی
در بیشه شیران همه شیران سرافراز
زنهار! درین کوی بغفلت نخرامی
جان بنده شاهیست، که آن شاه دل افروز
خورشید جهان را نپسندد بغلامی
محبوب خدا، شیر دغا، احمد صادق
هم روی تو فرخنده و هم نام تو نامی
نتوان بزبان وصف تو گفتن بتمامی
ای جان جهان، صدر امینی و امامی
یک بار نقاب از طرف چهره برانداز
تا عاشق روی تو شود عارف و عامی
قاسم ز غمت بیدل و بیچاره و مستست
نتوان صفت لطف تو گفتن به تمامی
یک جرعه تصدق طلب از ساقی جامی
در بیشه شیران همه شیران سرافراز
زنهار! درین کوی بغفلت نخرامی
جان بنده شاهیست، که آن شاه دل افروز
خورشید جهان را نپسندد بغلامی
محبوب خدا، شیر دغا، احمد صادق
هم روی تو فرخنده و هم نام تو نامی
نتوان بزبان وصف تو گفتن بتمامی
ای جان جهان، صدر امینی و امامی
یک بار نقاب از طرف چهره برانداز
تا عاشق روی تو شود عارف و عامی
قاسم ز غمت بیدل و بیچاره و مستست
نتوان صفت لطف تو گفتن به تمامی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۱
هله! ای جان گرامی، ز کجایی و چه نامی؟
محیی جان و جهان، ماحی آثار ظلامی
نامه عشق تو دیدم، صفت عشق شنیدم
دل و جانم بفدای تو، زهی نامه نامی!
نامه عشق و مودت، همه علم و همه حکمت
همه اسرار هدایت، سخن حضرت سامی
کس ازین گونه کرامات ندارد بدو عالم
اهل سجده و تسبیح، حریف می و جامی
دل و جان همه عالم، ز تو واله، ز تو حیران
بهمه شیوه لطیفی، بهمه حسن تمامی
همه عالم بتو حیران شده در صورت و معنی
چه شریفی؟ چه لطیفی؟ چه امامی؟ چه همامی؟
تو مگو تزکیه خود بر آن واقف سرمد
اگر از زمره خاصی، اگر از جنس عوامی
منتظم کی شود، ای دوست، طریق تو؟ که هرگز
در ره مذهب و ملت، نه نظامی، نه نظامی
بجمالت متحیر همه دلها، همه جانها
قاسمی کرد فدای تو همه عمر گرامی
محیی جان و جهان، ماحی آثار ظلامی
نامه عشق تو دیدم، صفت عشق شنیدم
دل و جانم بفدای تو، زهی نامه نامی!
نامه عشق و مودت، همه علم و همه حکمت
همه اسرار هدایت، سخن حضرت سامی
کس ازین گونه کرامات ندارد بدو عالم
اهل سجده و تسبیح، حریف می و جامی
دل و جان همه عالم، ز تو واله، ز تو حیران
بهمه شیوه لطیفی، بهمه حسن تمامی
همه عالم بتو حیران شده در صورت و معنی
چه شریفی؟ چه لطیفی؟ چه امامی؟ چه همامی؟
تو مگو تزکیه خود بر آن واقف سرمد
اگر از زمره خاصی، اگر از جنس عوامی
منتظم کی شود، ای دوست، طریق تو؟ که هرگز
در ره مذهب و ملت، نه نظامی، نه نظامی
بجمالت متحیر همه دلها، همه جانها
قاسمی کرد فدای تو همه عمر گرامی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۲
پیش از بنای مدرسه و دیر ارمنی
ما با تو بوده ایم، «سیور من بجان سنی »
ای عشق، شاد باش، که سلطان مجلسی
ای عقل، چاره بر، ز گدایان خرمنی
ما را بفیض زنده جاوید کرده ای
ای عشق جان نواز، که چون روح در تنی
منصوروار لفظ «اناالحق » بگو بجد
چون پادشاه حسنی و از جمله احسنی
قربان ماه روی تو گردم هزار بار
ای شاه روزگار، «نچون سانمیسن منی »؟
صدبار اگر بروز ببینم جمال تو
روشن شوم ز عکس که مرآت روشنی
ای قاسمی، تو دیدن دلدار را طلب
موسی صفت، که ساکن وادی ایمنی
ما با تو بوده ایم، «سیور من بجان سنی »
ای عشق، شاد باش، که سلطان مجلسی
ای عقل، چاره بر، ز گدایان خرمنی
ما را بفیض زنده جاوید کرده ای
ای عشق جان نواز، که چون روح در تنی
منصوروار لفظ «اناالحق » بگو بجد
چون پادشاه حسنی و از جمله احسنی
قربان ماه روی تو گردم هزار بار
ای شاه روزگار، «نچون سانمیسن منی »؟
صدبار اگر بروز ببینم جمال تو
روشن شوم ز عکس که مرآت روشنی
ای قاسمی، تو دیدن دلدار را طلب
موسی صفت، که ساکن وادی ایمنی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۳
سخنی می رود، ای دوست، مسلم سخنی
که ز دستم ندهی، زافکه نیابی چو منی
قصه روی تو داریم، بهر جای که هست
سخن از روی تو گوییم بوجه حسنی
گر مرا در چمن وصل تو باری باشد
خرم آراسته باغی و مبارک وطنی!
دردمندان جهان خسته و نالان گشتند
چونکه از درد تو گفتیم بهر انجمنی
جمله دریای جهان گشتم و دیدم صد بار
همچو در ثمین نیست ببحر عدنی
زاهد و واعظ این شهر بحقبق ماندند
پیش بلبل چه بود قصه زاغ و زغنی؟
عاقبت از رخ او زنده جاویدان شد
هر کرا تازه گلی هست بطرف چمنی
دل ما خسته و حیران شده کان یار کجاست؟
تا بدریم بر یوسف خود پیرهنی
قاسم از هجر تو سر گشته جاویدان شد
می زند بر سر و بر سینه که : ای وا بمنی!
که ز دستم ندهی، زافکه نیابی چو منی
قصه روی تو داریم، بهر جای که هست
سخن از روی تو گوییم بوجه حسنی
گر مرا در چمن وصل تو باری باشد
خرم آراسته باغی و مبارک وطنی!
دردمندان جهان خسته و نالان گشتند
چونکه از درد تو گفتیم بهر انجمنی
جمله دریای جهان گشتم و دیدم صد بار
همچو در ثمین نیست ببحر عدنی
زاهد و واعظ این شهر بحقبق ماندند
پیش بلبل چه بود قصه زاغ و زغنی؟
عاقبت از رخ او زنده جاویدان شد
هر کرا تازه گلی هست بطرف چمنی
دل ما خسته و حیران شده کان یار کجاست؟
تا بدریم بر یوسف خود پیرهنی
قاسم از هجر تو سر گشته جاویدان شد
می زند بر سر و بر سینه که : ای وا بمنی!