عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۸
مرا یاریست، اندر گاه و بیگاه
چو ساغر همدم و چون سایه همراه
ازین نزدیک تر نزدیک نبود
دم از دوری مزن در قرب درگاه
مرا از پرتو انعام عامش
تجلی دایمی شد، دایم الله
اگر ترسیده ای، بگذر ازین کو
که شیرانند این جا در کمین گاه
درین ره گر مطیعی جای شکرست
وگر داری خطا، هم عذر ازو خواه
تجلی خدا ناگاه آید
ولیکن بر دل مردان آگاه
دریغا! محرمی همدم ندیدیم
دلی دارم، مسلمانان و صد آه
دل شوریده درمانی ندارد
مگر فانی شود در قرب آن شاه
ببازم پیش آن روی دل افروز
اگر جانست، اگر مالست، اگر جاه
قلندر، چون مجرد بود، خوش رفت
ز دنیا تا بعقبی، «طاب مثواه »
ز عالم فارغ آمد جان قاسم
بلندان را نباشد فکر کوتاه
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۰
آتش عشق تو شوری در جهان انداخته
رهروان را جمله از کام و زبان انداخته
در میان عاشقان لاابالی آمده
عشق تو رمزی بطرزی در میان انداخته
تیغ زهرآلود قهرت عالمی برهم زده
عاشقان را در بلای بی امان انداخته
بوی تو بگذشته از افلاک و انجم در زمان
غلغلی از عشق در کروبیان انداخته
نام تو بشنیده جانها، پس کلاه شوق را
هر زمانی از زمین بر آسمان انداخته
از برای سکه تلوین معنی جاودان
زنگیان را در میان رومیان انداخته
لطف جاوید تو دایم جان ما افروخته
قاسمی را در میان عاشقان انداخته
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۱
ای آتش سودای تو در کن فکان انداخته
عشقت شراب آتشین در جام جان انداخته
در مسجد ودر خانقه، آورده روی همچو مه
وندر میان صوفیان شور و فغان انداخته
گفته ز راز خویشتن با صوفیان خانقه
این خرقه را بدریده و آن طیلسان انداخته
در باغ و بستان آمده، مست و خرامان آمده
خوش غلغلی در بوستان از بلبلان انداخته
گشته بقهر خویشتن اندر میان بوستان
از بیم قهرت لرزه بر سر و روان انداخته
عشقت شراب «من لدن » از جنس نو، درد کهن
بر صفه های لامکان شکل مکان انداخته
گر عاقلی یک ره ببین در شیوه شاه یقین :
می بر کنار افتاده و گل در میان انداخته
عشقت دم از حکمت زده، در شیوه عفت زده
شوق تو او را آتشی در این و آن انداخته
گفته: بآب و نان ما هم «اسقیوا»، هم «اشبعوا»
در جان قاسم لذتی از آب و نان انداخته
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۲
ای خیالت عقل کل را در گمان انداخته
نقش فیض لامکان اندر مکان انداخته
گفته راز خویشتن در کاروان عاشقان
زین حکایت شورشی در کاروان انداخته
عشق دیوانه دلم را برده از دین تا بدیر
های و هویی در میان عاشقان انداخته
راز خود را فاش کرده از زبان این و آن
تهمتی در گردن پیر مغان انداخته
زلف زیبای تو آن ساعت که بر روی اوفتاد
عکس سنبل بین میان ارغوان انداخته
یک سخن از زلف خود فرموده با باد صبا
فتنه ای اندر میان شب روان انداخته
قاسمی بشنید از ذوق وصالت شمه ای
زین بشارتها کله بر آسمان انداخته
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۴
روی مه را جلوه دادی، زلف میگون تاب ده
گلبن جان مرا از جوی وصلت آب ده
گر تو مرد آشنایی وقت را فرصت شمار
باده بستان، اختر تزویر را پرتاب ده
توبه کردن در حقیقت بازگشت دل بود
گر یقین همراه داری دل بدان تواب ده
عاقلان را بر سریر حرمت و عزت نشان
عاشقان را در صبوحی باده های ناب ده
سیل عشق آمد خروشان، دم مزن، هشیار باش
هر تعلق را، که پیش آید، بدان سیلاب ده
گر همی خواهی که در خوابش ببینی ناگهان
دل بدو تسلیم کن، پس دیده را با خواب ده
هرکسی را نام ده در خورد او، ای قاسمی
نام عشق لاابالی «اعجب العجاب » ده
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۵
ای کوس کبریای تو در لامکان زده
وی آتش هوای تو در ملک جان زده
عشقت بغیرت آمده و قهرمان شده
آتش میان خرمن صاحبدلان زده
حیران شد از لوامع اشراق آن جمال
عقلی که در صفات تو لاف بیان زده
رویت ز لمعه پیشرو کاروان شده
چشمت بغمزه ای ره صد کاروان زده
یک نعره زد ز شوق دلم، تیر غمزه خورد
زان پس هزار نعره بامید آن زده
هر روز درد و سوز دلم را زیاده کن
تا در طریق عشق نباشم زیان زده
برخاسته ز فکر جهان جان قاسمی
تا از شراب شوق تو رطل گران زده
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۶
هله!ای ساقی جانها، قدح باده بمن ده
شیوه عشق نگه دار و حسن را بحسن ده
گر تو خواهی که فغان از دل ذرات برآید
شمع رخساره برافروز و سر زلف شکن ده
یک زمانی خبری گوی از آن شاهد جانها
صفت در گهربار بدریای عدن ده
هرکسی را ز شرابات مصفا قدحی بخش
چونکه نوبت بمن آید قدح دردی دن ده
سخنی گوی از آن یار دل افروز بعاشق
خبر باد بهاری بگلستان و چمن ده
می کمیاب بمن ده قدح ناب بمن ده
گل سیراب بمن ده خبر بت بشمن ده
قاسم از عشق تو مستست و در آن رو شده حیران
زلف از چهره برانداز و جهانی بفتن ده
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۷
ساقیا، عذر مگو، باده بسر مستان ده
می بمستان بده و توبه به هشیاران ده
نیک بیمار فراقیم و ز پای افتاده
از شفاخانه تو شربت بیماران ده
اهل دل شربت وصل تو خریدند به جان
ما بضاعت چو نداریم بما ارزان ده
هرکس از شربت سودای تو سرمست شدند
جان ما را بکرم باده استحسان ده
گر تو خواهی که همی فاسد و کاسد نشود
باده از جام ارادت بخریداران ده
ساکن کوی ترا روضه رضوان فرمای
عاشق روی ترا جنت جاویدان ده
قاسمی، اعمش این راه نبیند خود را
زود باش و بکفش آینه رخشان ده
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۸
گرم از طالع فرخ رخ جانان شود دیده
ز عکس رنگ آن رخسار عین جان شود دیده
بوقت دیدن رویش نبیند دیده ام خود را
عجب گر هیچ عاشق را بدان امکان شود دیده!
بدور چشم مخمورش جهان مستند و من مستم
ندانم هیچ هشیاری درین دوران شود دیده
چو زلف و روی او بیند مشتاقان شیدایی
از آن آشفته گردد دل، درین حیران شود دیده
وگر گوید که: بنمایم جمال عالم آرا را
در آن امید سر تا پای مشتاقان شود دیده
گر از عارض برافشاند سواد عنبرین گیسو
بزیر کفر زلفش لمعه ایمان شود دیده
برای عید وصلش، قاسمی، قربان شوی،آری
که داند تا چه عیدی اندرین قربان شود دیده
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۹
گر تو از مستان عشقی در وله
یار یک دل به ز یار ده دله
تو از آن او و او ز آن تو شد
«کان الله » گفت و «کان الله له »
گر نداری آتش سودای او
دیک جانت از چه شد در غلغله؟
راه انصافست این در عاشقی
جان ما را بودن از جانان گله
گر روانت آشنای عشق شد
خوش برو همراه او در هر وله
قافله عشقست و مردان خدا
اندرین ره پیشوای قافله
وقت کوچیدن رسید از دوستان
همرهان رفتند و ما در مرحله
گر شدی از آشنای با یزید
چون فتادی ناگهان در غلغله؟
قاسمی، این شیخ ما خلوت گزید
تا نماند جان او در مشغله
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۰
بجانان زنده ام، الحمدلله
ز مستی مرده ام، الحمدلله
ز فضل و رحمت توفیق یزدان
بدو ره برده ام، الحمدلله
ز جام مصطفی، شرب الهی
مصفا خورده ام، الحمدلله
تولایم بمحبوبست و از خود
تبرا کرده ام، الحمدلله
درخت وصل را در باغ جانان
ببار آورده ام، الحمدلله
ندارم پرده از معشوق، با خلق
اگر در پرده ام، الحمدلله
ز قاسم پرده ای در پیش دل بود
فنا شد پرده ام، الحمدلله
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۱
از مسجد و می خانه وز کعبه و بت خانه
مقصود خدا عشقست، باقی همه افسانه
بنما رخ زیبا را، تا فاش بگویم من :
«قد اشرف الدنیا من نور حمیانه »
هرکس صفتی دارد، با خود ز ازل آرد
تو عاشق حسن خود، من بی دل و دیوانه
ای قبله جان من وی جان و جهان من
دیدار تو می بینم در کعبه و بت خانه
دلدار مرا گوید: خود را و مرا وادان
من نور و تو تاریکی، من شمع و تو پروانه
گر نور یقین با تو همراه شود بینی
آن خواجه «نمی میره » وین بنده «نمی مانه »
قاسم تو قصور خود و احسان خداوندی
می بینی و «می بینه » می دانی و «می دانه »
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۲
بیا، ای ماه کنعانی، بیا ای شاه فرزانه
نمی دانم چه می گویم؟ که عقلم گشت دیوانه
عجب حیران و سرمستم، بگیر، ای جان و دل، دستم
که از مستی و حیرانی نمی دانم ره خانه
بکوی عاشقی پستم، جنون افتاده در دستم
ز سودای تو سرمستم، چه جای جام و پیمانه؟
اگر در کعبه و دیری، رهین رؤیت غیری
همه ذکر تو افسون شد، همه فکر تو افسانه
بیا و دیده روشن کن، بیا و خانه گلشن کن
تو شمع مجلس جانی و جانها جمله پروانه
درآ در وادی حیرت، برای هیبت و قربت
رها کن شیوه غفلت، چو می دانی که می دانه
امید قاسم مسکین بجانانست پیوسته
که آن دلدار موری را سر مویی نرنجانه
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۳
پر گشت جهان از می گل رنگ مغانه
امروز می آرید، میآرید بهانه
در مدرسه عشق تو ما مست خرابیم
در بحث قدیمیم و حدیث حدثان نه
هر دل که توجه بتو دارد، بهمه حال
جان را برهانید ز وسواس زمانه
گر جرم و خطا عفو کنی، آن کرم تست
از تو کرم آید همه، ای شاه یگانه
ما رو بتو داریم، بهر حال که هستیم
گر مسجد و می خانه و گر دیر مغانه
مقصد همه عشقست وگر نی بجز از عشق
هرچیز که باشد همه افسون و فسانه
صیاد ازل ناوک تقدیر چو انداخت
مقصود دل ماست، که دل بود نشانه
خوش می روی؟ ای دوست خرامان بخرابات
با سرمه زیبایی و کاکل زده شانه
هرکس بهواییست درین کوی و مرادی
قاسم بمی و شاهد و با چنگ و چغانه
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۴
مرآت دل شکستی، ای گنج جاودانه
جان را وحید کردی آخر بهر بهانه
شب بود قوت ما، روزست قدرت ما
ما مست جام عشقیم، از باده شبانه
رحمی کن،ای طبیبم، ای دلبر حبیبم
بر روی زعفرانی، بر اشک دانه دانه
گفتم: نشان زلفت با ما که گوید آخر؟
هرجا مدققی بد، کردند ذکر شانه
گر عاشقی و مردی، در راه عشق فردی
کو آه دردمندان؟ کو سوز عاشقانه؟
از سر قاب قوسین آخر چه فهم کردی؟
با مصطفی خدا را سریست در میانه
گر سر عشق جویی، قاسم، ز دل طلب کن
گنجیست بی نهایت، بحریست بی کرانه
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۵
می کشد آن حبیب فرزانه
چشم را سرمه، زلف را شانه
می رود در فضای ملک وجود
«اینما کان » و «حیث ما کانه »
مست و طناز و سرفراز و ملیح
هر کرا دید داد پیمانه
گر نه از جام اوست مستی جان
چیست این نعرهای مستانه؟
زاهدان را صوامع و تسبیح
عاشقان را شراب و می خانه
بهوای تو دایم این دل مست
گاه شمعست و گاه پروانه
قوت هرکس بقدر همت اوست
طفل را شیر و مرغ را دانه
سخن از دوست گو، ز غیر مگوی
بگذر از قصهای افسانه
گر نقاب از جمال بردارد
قاسمی جان دهد بشکرانه
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۶
آیینه تیره شد، ز چه تیره است آینه؟
چون رو بروی دوست ندارد هر آینه
مرآت دل بمصقله ذکر پاک کن
تا روی دوست را بنماید معاینه
«جف القلم بما هو کاین » تمام شد
تفصیل یافت صورت اجمال کاینه
دوشینه شب که اول شب بود و عید بود
آن غازی من آمد «یاریم سراینه »
کردم سلام گرم و زدم بوسه بر رکاب
«هیچ التفات قلمادی اول شه گداینه »
هرکس ز کوه «کون » صدایی شنیده اند
آواز یار غار شنیدم «صداینه »
خوشدل شدم ز مغلطه آن مراد دل
جانم نجات یافت ز هجران باینه
می خواستم بکوی تو آیم بپای بوس
ره نیک دور بود و مرا زور پای نه
گفتم که: قاسمی بجمال تو یافت راه
در خنده رفت یار گرامی که:«های نه »
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۷
تا گرد ماه سنبل مشکین نهاده ای
بس داغها که بر دل مسکین نهاده ای
بر عارض تو زلف سمن سا چه حکمتست؟
یعنی بجنب فاتحه آمین نهاده ای
از بهر غارت دل و دین شکستگان
بر سیم تر کلاله زرین نهاده ای
کحلیست نوربخش خیال جمال تو
در پردهای چشم خدا بین نهاده ای
جانها حیات یافت ز حسن کلام تو
در زیر لب چه شیوه شیرین نهاده ای
آن جان نازنین تو بر روی دل فروز
طغرای مشک بر گل و نسرین نهاده ای
فریاد جان قاسمی از آسمان گذشت
زین جورها که پیشه و آیین نهاده ای
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۸
همه لذت، همه شهوت، همگی رد شده ای
پیش ازین نیک بدی، خواجه، ولی بد شده ای
چه فتادت که درین چاه بلا افتادی؟
آدمی زاده ای، اما بصفت دد شده ای
پیش ازین ساده و صافی بدی، اکنون شیخی
که بدین رقعه خیالات مشعبد شده ای
غالبا گر صفت عشق ترا همراهست
همه بر زر زده ای، جمله مزرد شده ای
پیش ازین شربت شیرین مهنا بودی
این زمان تیغ جگر سوز مهند شده ای
هیچ شک نیست که ناگه بوصالش برسی
چون تو از هر دو جهان پاک و مجرد شده ای
قاسمی، عشق طلب از حق و سرمستان باش
چونکه در قاعده عشق مسرمد شده ای
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۹
این شناسی که: از آن شهر و دیار آمده ای
لیک هرگز نشناسی بچه کار آمده ای؟
تو از آن منصب بیچون بمقام چه و چون
شاهبازی مگر از بهر شکار آمده ای؟
جوهر جان ترا نقد عیاری کم بود
بدرم خانه جان بهر عیار آمده ای
هله! ای غنچه پیکان صفت خضر لباس
جانب گل شو و گل، کز ره خار آمده ای
همچو مردان بدمی هر دو جهان را در باز
چون درین دیر فنا بهر قمار آمده ای
سر و کار دو جهان در گرو کار تو شد
الله الله! که چه خوش بر سر کار آمده ای!
آخر، ای جان گرامی، بچه نامت خوانم؟
صدر اعیانی و در صفه ما آمده ای
تو بمعنی دو جهانی و جهانی دیگر
در ره صورت اگر زار و نزار آمده ای
آن تمنای جهان عاشق توقیع تو شد
قاسمی، نیک بتمکین و وقار آمده ای