عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۹
در پای دلت گر ز هوس خاری نیست
با نیک و بد جهان ترا کاری نیست
تا چند در سرای معشوق زنی
غیر از تو درین دیار دیاری نیست
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۸
با ما غضب حیدری از حد بگذشت
پیکار وی و داوری از حد بکذشت
وقتست کزین پس بصفا آید باز
کین دلشده را صابری از حد بگذشت
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶۲
من برکشم این پیرهن زهد ز سر
پس در کشمت همچو قبا تنگ ببر
آیم چو کلاه بر سر اندر ره عشق
گر دست در ارم بمیانت چو کمر
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹۰
پروانه صفت در آتشم زاندم باز
کز باد اجل فروشد آنشمع طراز
در آب دو دیده گر شوم غرقه رواست
چون رفت بخاک آن بت پرورده بناز
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۳۳
ای در سر تو فتاده سودای عراق
بد بود که افتاد ترا رأی عراق
تو تا ز خراسان شده ئی بر دم تو
کس می نزند دم بجز از نای عراق
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۱۵
زین پیش که سودای جنون داشت سرم
بودی هوس مشغله و شور و شرم
با عامه از این پس آبحیوان نخورم
گر ز آتش تشنگی بسوزد جگرم
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۱۹
در صورت اگر چه غیر اغیار نه ایم
از روی حقیقت بجز ازیار نه ایم
مستم ز می تجلی یار مدام
یک لحظه درین میکده هشیار نه ایم
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶۴
خواهم در زهد را ازین پس بستن
بر تو به شکستن و بمی پیوستن
ای دختر رز مادر عیسی شده ئی
بکری و بفرزند طرب آبستن
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۶ - در تهنیت بازگشت رکن الدین صاعد از حج
ای زده لبیک شوق از غایت صدق و صفا
بسته احرام وفا در عالم خوف ورجا
ای زنقص نقض فارغ حکم تو گاه نفاذ
وی زننک فسخ ایمن عزم تو وقت مضا
ای چو ابراهیم آزر کرده فرزندی فدی
وی چو ابراهیم ادهم کرده ملکی رارها
ای مسلم منصب میمونت از آسیب غدر
وی منزه جامه احرامت از گرد ریا
هاتف والله یدعو برزبان شوق حق
گفته اندر گوش هوشت هان چه میپائی هلا
عشق بیت الله ترا از خویشتن اندر ربود
همچو عشق شمع کز خود میبرد پروانه را
لطف یزدانت بمحمل رخت از مسند نهاد
رخت گل از شاخ در مهد افکند دست صبا
هر کرا توفیق ربانی گریبان گیر شد
دامنش هرگز نگیرد ملکت دارالفنا
توزراه خواجگی بر خاستی از بندگی
لاجرم کشتی برآز وخشم و شهوت پادشا
دیده گردون کجا دیده است شخصی مثل تو
در جوانی باورع در پادشاهی پارسا
فرخ آنساعت که بربستی کمر در راه دین
سائقت توفیق ایزد قائدت عون خدا
نعل سم مرکبت گوش فلک را گوشوار
خاک خیل موکبت چشم ملک راتوتیا
هم سیاه از پشت پای همتت گوی زمین
هم کبود از پشت دست رفعتت روی سما
غایت توفیق این باشد که در شغل و فراغ
هرگز اندر کار خیر از تو کسی نشنیده لا
چون همه هم تو مقصور است در دین پروری
لاجرم دایم بود همراه عزم تو قضا
چون رکاب اشرف تو کرد قصد بادیه
رب سلم گوی گشت آندم روان انبیا
شد تماشا گاه از اقبال وصدق نیتت
ره که چونان صعب و هایل مینمود از ابتدا
از تو اندر بادیه دیدند دریای روان
کاندر وغوطه خورد عقل ارکندر ای شنا
ابر رحمت گشت باران ریزبر فرق تو زانک
هر کجا باشد محیای توکم نبودحیا
ایمن آبادی شد اندر عهد توآنره چنانک
سال رکن الدین کنون تاریخ باشد سالها
هرکجا عدل جهان آرای توسایه فکند
کاه برک ایمن بود آنجا ز جذب کهربا
دور نبود گر زفرت زاید از آتش نبات
طرفه نبود گرزیمنت روید از آهن گیا
تو مجرد گشته از جمله علایق مردوار
اندران موقفکه هر کس میشد از جامه جدا
صوفیانه گفته ترک دوخته و اندوخته
گشته از جامه برهنه همچو تیغ اندروغا
چند تشریف قبا تو مردم چشمی ترا
خلعت بی جامگی بهتر بود ازصد قبا
آسمانی در علو از جامه خواهی کرد بس
آسمان را از مجره خوبتر باشد ردا
گرد رخسار تو بفزود آبروی تو از انک
گوهر شمشیر بر شمشیر بفزاید بها
جبرئیل از وجد لبیک تو در رقص آمده
گفته هردم هکذا یا بالمعالی هکذا
باداگر بردی زموقف سوی کعبه بوی تو
کعبه استقبال کردی مقدمت را تامنا
شاید اربطحای کعبه بارگیر زر شود
تا براو کردست دست زرفشانت کیمیا
حکمت ایزدتعالی در ازل چون حکم کرد
از ادای این فریضه این همیکرد اقتضا
تا تو هستی برخلایق در شریعت پیشرو
هم تو باشی در مناسک بر خلایق پیشوا
تا حرم را یمن فر تو بیفزاید شرف
تاعرب را جود دست تو بیاموزد سخا
تا شود از سعی مشکور تو گاه سعی تو
پر مروت از تو مروه پرصفا از تو صفا
کمترین سعی طوافت گرد این هفت آسمان
کمترین رمی جمارت جرم این هفت آسیا
گاه قربان تو این معنی حمل باثور گفت
کاش این منصب مرا گشتی مسلم یاترا
چون قدم در خانه کعبه نهادی آنزمان
میشنیدند از در و دیوار کعبه مرحبا
از وجودت رکن کعبه پنجگشت ازبسشرف
وز کف تو چشمه زمزم دو گشت از بس عطا
کعبه خود داند که جز تو هیچ حاکم در عمل
گرد او هرگز نگشت الا در ایام بلا
دولت الحق اینچنین فرمان بجا آوردنست
ورنه روزی چند خود هرکس بود فرمانروا
چون زکعبه روی زی روضه نهادی کش خرام
کعبه گوید هردمت کایخوشتر از جان تا کجا
بسته کعبه بردل از دوری تو سنگ سیاه
منتظر تا کی بود باز اتفاق التقا
وان بنائی را که بد دینان همی افراشتند
هم باقبال تو شد باخاک هوارآن بنا
کی شود با محدثی انصاف تو همداستان
کی دهد بر بدعتی عدل تو در عالم رضا
هراساسی کش قواعد نیست برشرح رسول
اندر ایام تو آنرا کمترک باشد بقا
اندر آنحالت که در روضه فرستادی سلام
سرخ رخ بودی بحمدالله بنزد مصطفی
هم زکلکت شرع او اندر حریم احترام
هم ز عدلت ملت او باردای کبریا
منت ایزدرا که رفتی و امدی آسوده دل
گشته امیدت وفا و بوده حاجاتت روا
گشته هریک خطوه تو صد خطا را عذر خواه
ور چه معصوم است ذات پاکت از جرم وخطا
مصطفی خواهشگرت هرجا که میبردی نماز
جبرئیل آمین گرت هرجا که میکردی دعا
وز پی آن تا کنی آنجا گذر باردگر
کعبه دل دارد کز اوچو نروضه جانداردنوا
تاازل را ز ابتدا هرگز کسی ندهد نشان
راست چونان کزابد نتوان نهادن انتها
باد چون حکم ازل حکم تو ازروی نفاذ
مدت عمر تو بادا چون ابد بی منتها
بر تو میمون وز تو مقبول بادا از خدای
این فریضت را که برقانون سنت شدادا
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۸۴ - در مدح امام عالم صدرالدین
به خوب طالع و فرخنده روز و فرخ فال
بتافت از افق شرع آفتاب کمال
چه آفتابی رخشنده رای و بخشنده
نبرده ننگ کسوف و ندیده نقض زوال
امام عالم و مخدوم عصر صدرالدین
سپر مهر لقا و سحاب بحر نوال
زهی عطای تو مکثار و باس تو مقدام
زهی سخای تو مضیاف و خلق تو مفضال
کف تو ضامن ارزاق و واهب اموال
در تو قبله ی اقبال و کعبه ی آمال
ز فیض جود تو بحر محیط یک قطره
به سنگ حلم تو صد کوه قاف یک مثقال
نواله خوار سر خوان تو ملوک و ملک
حوله دار در خلق تو شمول و شمال
تو عقل محضی و ابنای دهر همچو دماغ
تو روح صرفی و اهل زمانه چون تمثال
تو راست بر همگان سروری به استحقاق
تو راست بر همگان خواجگی به استقلال
رفیع منصب تو بر سر سیادت تاج
خجسته مسند تو بر رخ شریعت خال
حلال پیش جنابت جناب بیت حرام
حرام پیش حدیثت حدیث سحر حلال
ز دست جود تو رنجور بوده اند الحق
مدام بازوی وزان و ساعد کیال
گزاف کار سخای تو از میان بر دست
مدنقی ترازوی و زحمت مکیال
ز بس که غارت کردند وای دست و دلت
اگر نخواهند از کان و بحر استحلال
درآن دیار که حزمت بر او کشد سدی
نیابد آنجا یأجوج فتنه و هیچ مجال
کسی که گوید کز روح محض بود مسیح
تمام باشد او را به ذاتت استدلال
هوس گرفت مگر چرخ را که پی گیرد
سوی مدارج قدر رفیعت اینت محال
تراست آن شرف صدور و مرتبت که درو
چو من نشیند روح القدس به صف نعال
زمقدم تو سپاهان اگر شدی آگاه
تو را از آن سوی زنگان نمودی استقبال
زفرقت تو چه گویم چه رفت بر سر ما
ز غیبت تو ندانم که چون گذشت احوال
نه خواب چشم و نه صبر دل و نه راحت تن
نه طعم عیش و نه امن سر و نه عصمت مال
از آرزوی تو سالی به قیمت روزی
در انتظار تو روزی به قامت صدسال
بمانده بی تو من از جور دهر سرگردان
گرفته بی تو مرا از وجود خویش ملال
چنان به وعده همی کرد چرخ مولامول
که شد ز خون دلم طشت چرخ مالامال
همی نبشت زمانه جریده ی آفاق
همی نوشت ستاره صحیفه ی آجال
دراز قصه چه خوانم که کم نخواهد شد
و گر چه رانم عمری سخن بدین منوال
هزار شکر خدا را که رایت تو رسید
به مستقر جلال و به مرکز اقبال
چو باز دیدم این طلعت مبارک تو
همه سلامت دان آن صواعق و اهوال
همیشه تا که بنالند بیدلان ز فراق
همیشه تا که ببالند عاشقان ز وصال
فلک مقبم درت باالعشی و الاشراق
جهان به کام دلت بالغدو والاصال
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۲۶ - پیری
وقت است دلا اگر بترسی
گر آدمی از عدم بترسد
اینک بدمید صبح پیری
و اختر ز سپیده دم بترسد
چون تهمت مرگ هست بر تو
میترس که متهم بترسد
ای طبل تهی حرام کم خور
تا طبل کم از شکم بترسد
گر در حرمی مباش ایمن
بس صید که در حرم بترسد
طبع ار چه بمال تشنه باشد
زافزون شدن درم بترسد
معذور بود بنزد عاقل
مستسقی ار از ورم بترسد
هر کس که نترسد او زمحشر
در محشر لجرم بترسد
از مرگ همی نترسی ای شیر
از وی نه تو روستم بترسد
از مرگ ترا چه باک باشد
مرگ از چو تو محتشم بترسد
گیرم که ز گور می نترسی
خود شیر ز گور کم بترسد
شوخی مکن و بترس از آتش
کز آتش شیر هم بترسد
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۴۱ - دوری
بخدائی که پس از طاعت او
نیست چون خدمت تو بندگیی
که مرا بیتوهمه جمع شدست
هر کجا بود پراکندگیی
بی تو از زندگی خود خجلم
ورچه خود نیست چنان زندگیی
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
ای زگرد ماه مشگ آویخته
وی بگرد لاله عنبر پیخته
هرکجا عکس جمالت برفتاد
صورت صد یوسفست انگیخته
ای بسا دلهای جان افشان که هست
بردو زلفت سرنگون آویخته
رخت عشقت هر کجا آمد فرود
عافیت زان ناحیت بگریخته
زلف تو بر پیخت دست روزگار
دست او کس جز قدر ناپیخته
چون توان از عاشقی بگریختن
عشق با اجزای جان آمیخته
چند ازین عاشق کشی رحمی بکن
ای هزاران خون ناحق ریخته
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۱
در باغ شدم قصد سوی می کرده
جام می لعل را پیاپی کرده
گل را دیدم ز آب رعنائی خویش
از شرم تو سرخ گشته و خوی کرده
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲
ذیل طلب نیافته دست یقین ما
بگرفت دست عشق سر آستین ما
شد آستین عشق بدامان معرفت
پیوسته از تحقق حق الیقین ما
از معرفت کشید بسر منزل فنا
در فقر بود منزلت ماء و طین ما
بعد از فنا تجلی توحید حق بدل
نازل شد از تنزل روح الامین ما
در حیرت اوفتاد ز توحید بار سیر
زین سبز خنگ اطلس وارونه زین ما
حیرت ب آستانه فقر و فنا کشید
ما را ز استقامت راء/ی رزین ما
زیر یسار ماست بیابان و نخل و نور
چون شبان طور بود در یمین ما
ما را ز خاک برد بخلوتسرای دوست
بی پر و پای نور دل راه بین ما
جز ما بزیر بار امانت نرفت کس
بیهوده نیست این همه آه و انین ما
در وحدت از حوادث امکان منزهیم
از کثرتست خاطر اندوهگین ما
ما آن دائمیم که جمعست در وجود
صبح الست ما و دم واپسین ما
از سطر کون رسته صفای مجردیم
فقر و فناست ثبت کتاب مبین ما
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳
بنشین بپس زانو در مصطبه جانها
تا چند همی گردی بر گرد بیابانها
بگذار سر ای سالک بر پای گدای دل
تا تاج نهند از سر در پای تو سلطانها
در مزرعه دنیی حاصل نتوان بردن
در مزرعه گر بارد از چشم تو بارانها
با کوه اگر گویم این راز زهم ریزد
گوئی دل سنگینت زد پتک بسندانها
بشکافت بطنازی بشکست بطراری
تیرش همه جوشنها زلفش همه پیمانها
آنماه همی تابد آن سرو همی روید
در زاویه دلها از باغچه جانها
از چرخ چرا جوئی کز تست پریشان تر
سری که بود پنهان در سینه انسانها
شاهی که بود درویش سلطان دلست ار نه
بر تخت همی ماند بر صورت ایوانها
شاهنشه فقرستی شایسته سلطانی
مردست که خواهد برد این گوی ز میدانها
سلطان که بود آدم از دیو نپرهیزد
شمشیر یداللهی برد سر شیطانها
با دوست نیندیشم در این دی و این بهمن
آنطرفه بهار خوش با آن گل و ریحانها
ابروی نگار من ابطال کشد در خون
زین طرفه کمان آمد بر سینه چه پیکانها
این سر نتوان گفتن جز بر سر دار ایدل
اسرار صفا یکسر ثبتست بدیوانها
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴
ای طایر قدوسی بر تن متن و تنها
داری پس ازین زندان بر عرش نشیمنها
با زاغ سیه بودی یکچند درین مجلس
با روح قدس پری زین بعد بگلشنها
ا زخوف توان رستن در مردن حیوانی
دارد پسر انسان بر چرخ چه ماء/منها
هرگز بنمیرد کس گر بار دوم زاید
تا بار دوم زادن داریم چه مردنها
بر خار بیابانها تا چند توان خفتن
مرغی که چرد ریحان بر سنبل و سوسنها
آن راز که گر گوید منصور بدار افتد
گفتیم و پرستاران گفتند به برزنها
از شرق بطون سر زد خورشید هو الظاهر
میتابدت ار باشد بر بام تو روزنها
در معرکه وحدت پوشیده ز خون خفتان
بی تیر چو آرشها بی گرز چو قارنها
بر رخش خرد زن زین زین خوان زحل بگذر
کاین گرگ دغل درد خفتان تهمتنها
ای بنده اگر خواهی آن طنطنه شاهی
زی گلشن اللهی بگریز ز گلخنها
خاکستر ما سازد هر قلب که باشد زر
اکسیر مهماتیم ما سوخته خرمنها
ای وادی حیرانی گمگشته بسی دارد
در خاطر ما باشد صد موسی و ایمنها
ای اختر روز افزون دل را گهر گردون
بی لعل لبت از خون لعلست چه دامنها
حال دل عاشق را میپرسی و میدرد
مژگان تو خفتانها ابروی تو جوشنها
زین پرده برافکندن اندازی و افروزی
در شهر چه شورشها بر چرخ چه شیونها
ماه آوری از طوبی ای آدم کروبی
ای خارق عادتها ای مبدع دیدنها
آزار صفا کردن خون در دل ما کردن
با دوست جفا کردن بهر دل دشمنها
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹
ما رهرو فقریم و فنا راهبر ما
بی خویشتنی کو که شود همسفر ما
ای آنکه ز خود با خبری در سفر عشق
زنهار نیائی که نیابی خبر ما
در کار دلم پای منه باک ز جان کن
کاین خانه بود فرش ز خون جگر ما
در کشور فقر آمده مهمان فنائیم
لخت جگر و پاره دل ماحضر ما
رنج تن ما از تب عشقست چه حاصل
از رنج طبیبی که دهد دردسر ما
امشب گذر از گوش کند خون که شب دوش
از چشم روان گشت و گذشت از کمر ما
فاسد شود ار خون به رگ از طبع گرانبار
خار ره تجرید بود نیشتر ما
ما خاک نشین در میخانه عشقیم
تاج سر خورشید بود خاک در ما
موران ضعیفیم ولی ملک سلیمان
با دست درین بادیه پیش نظر ما
ما خسرو فقریم و نپاید سر جمشید
گر سر کشد از خط سر تاجور ما
پی گم مکن ای سالک اگر طالب مائی
کز اشک روان سرخ بود رهگذر ما
دنبال صفا گیر که گر بگذری از چرخ
تا نگذری از خویش نبینی اثر ما
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
تجلیگه خود کرد خدا دیده ما را
درین دیده در آئید و ببنید خدا را
خدا در دل سودا زدگانست بجوئید
مجوئید زمین را و مپوئید سما را
گدایان در فقر و فنائیم و گرفتیم
بپاداش سر و افسر سلطان بقا را
خیالات و هواهای بد خود نپسندیم
بخندیم خیالات و ببندیم هوی را
جم عرش بساطیم و سلیمان اولوالامر
هوا گر نشود بنده نشانیم هوا را
بلا را بپرستیم و برحمت بگزینیم
اگر دوست پسندید پسندیم بلا را
طبیبان خدائیم و بهر درد دوائیم
بجائیکه بود درد فرستیم دوا را
ببندید در مرگ وز مردن مگریزید
که ما باز نمودیم در دار شفا را
گدایان سلوکیم و شهنشاه ملوکیم
شهنشاه کند سلطنت فقر گدا را
گذشت از سر سلطانی و شد بنده درویش
شه ار دید فر مملکت فقر و فنا را
بهل بار گل از دوش که بر دل نبود بار
اسیر زن و فرزند و عبید من و ما را
حجاب رخ مقصود من و ما و شمائید
شمائید ببینید من و ما و شما را
صفا را نتوان دید که در خانه فقرست
درین خانه بیائید و ببینید صفا را
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
پس دیوار تن بر شده ماهیست عجب
بمنش با نظر لطف نگاهیست عجب
دل بر پادشه دولت پاینده فقر
از ره عشق مرا برد که راهیست عجب
از کف مرگ توان جست بهمدستی عشق
عشق در حادثه مرگ پناهیست عجب
طاعت عشق صوابست که مقبول خداست
سر بی عشق بتن بار گناهیست عجب
عجب از یوسف دل نیست که افتاد بچاه
کنده زیر رسن زلف تو چاهیست عجب
باز بر بسته پر و صعوه پرد با پر باز
عرصه کون و مکان شعبده گاهیست عجب
دعوی عشق مرا حسن دلیلست قوی
شاهد حسن ترا عشق گواهیست عجب
ایکه محبوب جهانی تو ببستان بهشت
رسته از باغ رخت مهر گیاهست عجب
آسمان پست و تو سلطان بلند اختر حسن
بنشین بر دل وارسته که گاهیست عجب
پادشه بنده فقرست که از سایه دوست
بر سر پادشه فقر کلاهیست عجب
دل ما دستگه سلطنت شاه صفاست
بنده شاه صفائیم که شاهیست عجب