عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
در هیچ زمان غیر بدل راه ندادند
قومی که مریدند و گروهی که مرادند
آنها که کمالات و جمالات تو دیدند
بر خاک همه جبهه تسلیم نهادند
در صومعه و مسجد و می خانه رسیدیم
قومی ز تو غمگین و گروهی ز تو شادند
قومیکه دل و دین بهوای تو بدادند
آنها همه شادند، که از اهل رشادند
مستند بسودای تو در مسکن دلها
گر اهل بیاضند و گر اهل سوادند
این گنج نهان را،که نهادند درین کوی
بر هیچ کس این سر نهانی نگشادند
قاسم، چو ز اسرار تو رمزی بشنیدند
سلطان سلاطین و فریدون و قبادند
قومی که مریدند و گروهی که مرادند
آنها که کمالات و جمالات تو دیدند
بر خاک همه جبهه تسلیم نهادند
در صومعه و مسجد و می خانه رسیدیم
قومی ز تو غمگین و گروهی ز تو شادند
قومیکه دل و دین بهوای تو بدادند
آنها همه شادند، که از اهل رشادند
مستند بسودای تو در مسکن دلها
گر اهل بیاضند و گر اهل سوادند
این گنج نهان را،که نهادند درین کوی
بر هیچ کس این سر نهانی نگشادند
قاسم، چو ز اسرار تو رمزی بشنیدند
سلطان سلاطین و فریدون و قبادند
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
چند در مسجد و در صومعه غارت کردند
سبب این بود که می خانه عمارت کردند
باده گران شد و ذرات جهان مست شدند
من ندانم که بساقی چه اشارت کردند؟
درد و صافی همه خوردن و بچرخ افتادند
صورت حال به «احببت » عبارت کردند
گوهر وصل تو جستند و کسی باز نیافت
گر چه عمری بجهان روبتجارت کردند
از می صافی رخشنده انارتها شد
کاسه ای چند درین بزم انارت کردند
هر گناهی که ز ماخسته دلان آمده بود
جاودان از کرم یار کفارت کردند
چه گنه کردم،ای دل،چه خطا افتادست؟
که از آن مستی و می رو بجهارت کردند
در خرابات مغان زنده دلان چالاک
هرکه هشیار ندیدند زیارت کردند
قاسمی عاشق بیچاره بسودای تو ماند
عاقلان میل بزرگی و صدارت کردند
سبب این بود که می خانه عمارت کردند
باده گران شد و ذرات جهان مست شدند
من ندانم که بساقی چه اشارت کردند؟
درد و صافی همه خوردن و بچرخ افتادند
صورت حال به «احببت » عبارت کردند
گوهر وصل تو جستند و کسی باز نیافت
گر چه عمری بجهان روبتجارت کردند
از می صافی رخشنده انارتها شد
کاسه ای چند درین بزم انارت کردند
هر گناهی که ز ماخسته دلان آمده بود
جاودان از کرم یار کفارت کردند
چه گنه کردم،ای دل،چه خطا افتادست؟
که از آن مستی و می رو بجهارت کردند
در خرابات مغان زنده دلان چالاک
هرکه هشیار ندیدند زیارت کردند
قاسمی عاشق بیچاره بسودای تو ماند
عاقلان میل بزرگی و صدارت کردند
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
عاشقان را چو صلا جانب می خانه زدند
آتشی بود که اندر دل دیوانه زدند
در تمنای تو عشاق ز پای افتاده
مست گشتند و ز مستی کف مستانه زدند
عکس ساقی چو درین باده صافی افتاد
عاشقان در هوست ساغر و پیمانه زدند
عالم آشفته شد،ای دوست، دگر باره،چه بود؟
زلف میگون تراباز مگر شانه زدند؟
هر سخن کز صفت شمع جمالت گفتند
آتشی بود که در باطن پروانه زدند
شرمشان نامد از آن یار،که در عین غرور
طعنهایی که بر آن عاشق فرزانه زدند؟
قاسمی،بنده آن راه روانم که ز شوق
قدم صدق درین بادیه مستانه زدند
آتشی بود که اندر دل دیوانه زدند
در تمنای تو عشاق ز پای افتاده
مست گشتند و ز مستی کف مستانه زدند
عکس ساقی چو درین باده صافی افتاد
عاشقان در هوست ساغر و پیمانه زدند
عالم آشفته شد،ای دوست، دگر باره،چه بود؟
زلف میگون تراباز مگر شانه زدند؟
هر سخن کز صفت شمع جمالت گفتند
آتشی بود که در باطن پروانه زدند
شرمشان نامد از آن یار،که در عین غرور
طعنهایی که بر آن عاشق فرزانه زدند؟
قاسمی،بنده آن راه روانم که ز شوق
قدم صدق درین بادیه مستانه زدند
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
اندرین دور، که مستان طریقت خوارند
گرچه خوارند ولی خوشدل وبرخوردارند
طرفه حالیست که مستان طریقت مادام
باده از جام بریزند ولی کج دارند
هر که در راه طریقت بفنایی نرسید
عارفانش بحقیقت بجوی نشمارند
عاشقان سر بنهادند بتسلیم و فنا
عاقلانند که دربند سر و دستارند
عاقلان از همه سو قصه سوسو دارند
عاشقان از همه رو شیفته دلدارند
همه شب تا بسحر ورد و دعا میگویند
چشمهایی که بیادت همه شب بیدارند
قاسمی،هان،سخن عشق ببیگانه مگوی
عارفانند که شایسته این اسرارند
گرچه خوارند ولی خوشدل وبرخوردارند
طرفه حالیست که مستان طریقت مادام
باده از جام بریزند ولی کج دارند
هر که در راه طریقت بفنایی نرسید
عارفانش بحقیقت بجوی نشمارند
عاشقان سر بنهادند بتسلیم و فنا
عاقلانند که دربند سر و دستارند
عاقلان از همه سو قصه سوسو دارند
عاشقان از همه رو شیفته دلدارند
همه شب تا بسحر ورد و دعا میگویند
چشمهایی که بیادت همه شب بیدارند
قاسمی،هان،سخن عشق ببیگانه مگوی
عارفانند که شایسته این اسرارند
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
هر گه که یار شیوه ناز ابتدی کند
عاشق کسی بودکه دل وجان فدی کند
فارغ شد از جهان، بحیات ابد رسید
هر جان معتقد که بعشق اقتدی کند
از معنی آمدن سوی صورت بدان که چیست
معشوق «الست » گوید و عاشق بلی کند
غافل مشو، که مایه ظلمات غافلیست
با یاد دوست باش،که جان را جلی کند
با یاد دوست از بد دشمن فراغتیم
با خود کند کسی که بعالم بدی کند؟
بیدار شو ز قده غفلت، که عشق یار
بعد از وفات قبر ترا مرقدی کند
حسنیست بی نهایت و لطفیست بی دریغ
هنگام فرصتست که قاسم کدی کند
عاشق کسی بودکه دل وجان فدی کند
فارغ شد از جهان، بحیات ابد رسید
هر جان معتقد که بعشق اقتدی کند
از معنی آمدن سوی صورت بدان که چیست
معشوق «الست » گوید و عاشق بلی کند
غافل مشو، که مایه ظلمات غافلیست
با یاد دوست باش،که جان را جلی کند
با یاد دوست از بد دشمن فراغتیم
با خود کند کسی که بعالم بدی کند؟
بیدار شو ز قده غفلت، که عشق یار
بعد از وفات قبر ترا مرقدی کند
حسنیست بی نهایت و لطفیست بی دریغ
هنگام فرصتست که قاسم کدی کند
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
آنان که بجز روی تو جایی نگرانند
کوته نظرانند و چه کوته نظرانند!
و آنان که رسیدند زنامت بنشانی
در عالم حیرت همه بی نام و نشانند
در جای خیال تو اگر اشک در آید
صاحب نظران دردمش از دیده برانند
سکان سر کوی تو ملک دو جهان را
هرچند که عورند، بیک جو نستانند
در کوی تو گر پای نهم عیب مفرما
عشاق تو مستند، سر از پای ندانند
سرمایه شادی جهان مستی عشقست
آنها که ازین می نچشیدند ندانند
قاسم،سر وجان باختن اندر ره معشوق
شرطست، ولی مردم عاقل نتوانند
کوته نظرانند و چه کوته نظرانند!
و آنان که رسیدند زنامت بنشانی
در عالم حیرت همه بی نام و نشانند
در جای خیال تو اگر اشک در آید
صاحب نظران دردمش از دیده برانند
سکان سر کوی تو ملک دو جهان را
هرچند که عورند، بیک جو نستانند
در کوی تو گر پای نهم عیب مفرما
عشاق تو مستند، سر از پای ندانند
سرمایه شادی جهان مستی عشقست
آنها که ازین می نچشیدند ندانند
قاسم،سر وجان باختن اندر ره معشوق
شرطست، ولی مردم عاقل نتوانند
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
خرده بینان طریقت همه صرافانند
که بیک جو درم ناسره را نستانند
دور ماندند ز دیدار تو سودازدگان
همه حیران وعجب مانده که چون می مانند؟
دل و جانها ز تو مستند بدانسان که مپرس
جمله ذرات سراسیمه و سرگردانند
جمله ذرات جهان،کافر و مؤمن،شب و روز
همه از شوق تو مستند و ترا می خوانند
خلق از مرگ گریزان و سراسیمه شوند
عاشقانند که در روز اجل خندانند
همه عشاق تو،گر لیلی،اگر مجنونند
بنده حکم تو، گر خسرو،اگر خاقانند
عاشقانت همه یک مذهب و یک دین دارند
اگر از ملک هراتند و گر از کاشانند
جان پاکیزه بدست آر و بگو فاش و مترس
عشق و معشوقه و عاشق همه جان در جانند
قاسمی،نادره خلق جهان انسانست
عاشقان از همه سو نادره انسانند
که بیک جو درم ناسره را نستانند
دور ماندند ز دیدار تو سودازدگان
همه حیران وعجب مانده که چون می مانند؟
دل و جانها ز تو مستند بدانسان که مپرس
جمله ذرات سراسیمه و سرگردانند
جمله ذرات جهان،کافر و مؤمن،شب و روز
همه از شوق تو مستند و ترا می خوانند
خلق از مرگ گریزان و سراسیمه شوند
عاشقانند که در روز اجل خندانند
همه عشاق تو،گر لیلی،اگر مجنونند
بنده حکم تو، گر خسرو،اگر خاقانند
عاشقانت همه یک مذهب و یک دین دارند
اگر از ملک هراتند و گر از کاشانند
جان پاکیزه بدست آر و بگو فاش و مترس
عشق و معشوقه و عاشق همه جان در جانند
قاسمی،نادره خلق جهان انسانست
عاشقان از همه سو نادره انسانند
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
آب حیوان،که سکندر طلبش میفرمود
روزی جان خضر گشت و خضر شد خشنود
آب حیوان چه بود؟زنده جاوید شدن
بشنو،ای خواجه،که در عین شهودی مشهود
در ازل سابقه عشق «قسمنا» گفتند
«عونناالله » خداوند کریمست و ودود
دل ما شیفته حسن جهانگیر تو شد
تاجهان هست و جهاندار جهان خواهد بود
من که از بودن و نابود فراغت دارم
پیش ما قصه مگویید ازین بود و نبود
چون یقین گشت ترا طالب ومطلوب یکیست
طلب اینجابسر آمد، طرق اینجا مسدود
قاسمی از سر عالم بهوایت برخاست
علم الله کزین جمله تو بودی مقصود
روزی جان خضر گشت و خضر شد خشنود
آب حیوان چه بود؟زنده جاوید شدن
بشنو،ای خواجه،که در عین شهودی مشهود
در ازل سابقه عشق «قسمنا» گفتند
«عونناالله » خداوند کریمست و ودود
دل ما شیفته حسن جهانگیر تو شد
تاجهان هست و جهاندار جهان خواهد بود
من که از بودن و نابود فراغت دارم
پیش ما قصه مگویید ازین بود و نبود
چون یقین گشت ترا طالب ومطلوب یکیست
طلب اینجابسر آمد، طرق اینجا مسدود
قاسمی از سر عالم بهوایت برخاست
علم الله کزین جمله تو بودی مقصود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
ای عشق توام در دو جهان مقصد و مقصود
در طور عدم گشتن من وصل تو موجود
بنمود بعشاق جهان سکه مهرت
سیماب سرشک مژه بر روی زر اندود
سازم همه در مجلس غمهای تو چون چنگ
سوزم همه بر آتش سودای تو چون عود
اقفال زر اندود ز ابواب سعادت
کس جز بمفاتیح هدایات تو نگشود
آخر نظری کن بدل غمزده یکبار
کاندر غم هجران تو یک باره بفرسود
نی نی،چو ترا بر دل من هجر مرا دست
با هجر تو دلشادم و با درد تو خشنود
چون شد بتقاضای تو راضی دل قاسم
سودش همه خسران شد و خسران همگی سود
در طور عدم گشتن من وصل تو موجود
بنمود بعشاق جهان سکه مهرت
سیماب سرشک مژه بر روی زر اندود
سازم همه در مجلس غمهای تو چون چنگ
سوزم همه بر آتش سودای تو چون عود
اقفال زر اندود ز ابواب سعادت
کس جز بمفاتیح هدایات تو نگشود
آخر نظری کن بدل غمزده یکبار
کاندر غم هجران تو یک باره بفرسود
نی نی،چو ترا بر دل من هجر مرا دست
با هجر تو دلشادم و با درد تو خشنود
چون شد بتقاضای تو راضی دل قاسم
سودش همه خسران شد و خسران همگی سود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
بر کهن دیر جهان دوست تجلی فرمود
جمله ذرات جهان محو شد از عین شهود
پرتو فیض تو در عالم امکان درتافت
گشت روشن همه آفاق،زهی پرتو جود!
قیمت عشق ندانی و گریزان گردی
از سر آتش سوزان بگریزی چون دود
میل کلی همه در فکر جهان آمد و بس
دل که از فکر جهان رست،بکلی آسود
به خرابات جهان آ، که ببینی روشن
همه جا چنگ و چغانه،همه جا بانگ و سرود
در صف مجلس مستان بنگر، تا بینی
در قیامند و قعودند و رکوعند و سجود
هر دلی از دو جهان رو به مرادی دارد
ماو سودای تو و سکر تو و شکر ودود
عقل میگفت که: من مبداء موجوداتم
عشق آمد به میان،گفت:منم اصل وجود
قاسمی،در ره او غافل و افسرده مباش
حاصل عمر نباشد ز زیانی بی سود
جمله ذرات جهان محو شد از عین شهود
پرتو فیض تو در عالم امکان درتافت
گشت روشن همه آفاق،زهی پرتو جود!
قیمت عشق ندانی و گریزان گردی
از سر آتش سوزان بگریزی چون دود
میل کلی همه در فکر جهان آمد و بس
دل که از فکر جهان رست،بکلی آسود
به خرابات جهان آ، که ببینی روشن
همه جا چنگ و چغانه،همه جا بانگ و سرود
در صف مجلس مستان بنگر، تا بینی
در قیامند و قعودند و رکوعند و سجود
هر دلی از دو جهان رو به مرادی دارد
ماو سودای تو و سکر تو و شکر ودود
عقل میگفت که: من مبداء موجوداتم
عشق آمد به میان،گفت:منم اصل وجود
قاسمی،در ره او غافل و افسرده مباش
حاصل عمر نباشد ز زیانی بی سود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
بیمن دولت محبوب عاقبت محمود
در فسانه ببست و سر قرابه گشود
شراب ناب خداوند ذوالجلال کریم
هزار عقل ربود و هزار جان افزود
حدیث نو بشنو،جلوه های نو می بین
چو مدبران مرو اندر جهان کور و کبود
قدیدخواره مشو،گر قدید خوار شوی
زیان کنی و کسی را زیان ندارد سود
بیا بمجلس مستان،ببین چه حالاتست؟
زهی سماع اغانی!زهی شراب و دود!
پیاله گفت بساقی:من از صراحی به
که او رهین حجابست و من قرین شهود
نشان راه طلب انکسار و مسکینیست
بپیش جمله ذرات،در رکوع و سجود
هزار جان و دل قاسمی فدای تو باد
که کان بخت بلندی و طالع مسعود
در فسانه ببست و سر قرابه گشود
شراب ناب خداوند ذوالجلال کریم
هزار عقل ربود و هزار جان افزود
حدیث نو بشنو،جلوه های نو می بین
چو مدبران مرو اندر جهان کور و کبود
قدیدخواره مشو،گر قدید خوار شوی
زیان کنی و کسی را زیان ندارد سود
بیا بمجلس مستان،ببین چه حالاتست؟
زهی سماع اغانی!زهی شراب و دود!
پیاله گفت بساقی:من از صراحی به
که او رهین حجابست و من قرین شهود
نشان راه طلب انکسار و مسکینیست
بپیش جمله ذرات،در رکوع و سجود
هزار جان و دل قاسمی فدای تو باد
که کان بخت بلندی و طالع مسعود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
تویی،که مرهم ریشی و غایت مقصود
جناب حضرت محبوب عاقبت محمود
مرا که طاقت هجران نمانده است،ای دوست
بیا که عمر عزیزست،میشود نابود
یقین که هیچ ندانست قدر عمر عزیز
کسی که در ره عشقت نکرد ترک وجود
مرا که خیل خیال تو یار غار آمد
بروز هیچ نیاسود و شب دمی نغنود
بیا بمجلس رندان عشق و خوش بشنو
هزار ناله بربط، هزار نغمه عود
شبی خیال رقیبم بخاطر آمد و عقل
خطاب کرد بجان :«بئس وارد المورود»
بیار، ساقی جان، باده مصفا را
بده بقاسم مسکین،برغم شیخ جحود
جناب حضرت محبوب عاقبت محمود
مرا که طاقت هجران نمانده است،ای دوست
بیا که عمر عزیزست،میشود نابود
یقین که هیچ ندانست قدر عمر عزیز
کسی که در ره عشقت نکرد ترک وجود
مرا که خیل خیال تو یار غار آمد
بروز هیچ نیاسود و شب دمی نغنود
بیا بمجلس رندان عشق و خوش بشنو
هزار ناله بربط، هزار نغمه عود
شبی خیال رقیبم بخاطر آمد و عقل
خطاب کرد بجان :«بئس وارد المورود»
بیار، ساقی جان، باده مصفا را
بده بقاسم مسکین،برغم شیخ جحود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
دل آینه صورت و معنیست عجب بود
کان شاهدما روی درین آینه ننمود
نه نه، چو صفا نبود هرگز ننماید
در آینه جان صفت شاهد و مشهود
در راه تو عشاق سر از پای ندانند
ای دولت عشاق،زهی مقصد و مقصود
حاجی ز ره کعبه پشیمان شد و برگشت
چون باده نپیمود ره بادیه پیمود
واعظ،بس از این قصه،که هرگز نستانند
در دار عیار دل ما قلب زراندود
دیگر سخن ازشمع وزپروانه مگویید
با زاهد ما، چون نه ایازست و نه محمود
در راه غمت قاسم بیچاره شب و روز
اندر طلبت دربدر و کوی بکو بود
کان شاهدما روی درین آینه ننمود
نه نه، چو صفا نبود هرگز ننماید
در آینه جان صفت شاهد و مشهود
در راه تو عشاق سر از پای ندانند
ای دولت عشاق،زهی مقصد و مقصود
حاجی ز ره کعبه پشیمان شد و برگشت
چون باده نپیمود ره بادیه پیمود
واعظ،بس از این قصه،که هرگز نستانند
در دار عیار دل ما قلب زراندود
دیگر سخن ازشمع وزپروانه مگویید
با زاهد ما، چون نه ایازست و نه محمود
در راه غمت قاسم بیچاره شب و روز
اندر طلبت دربدر و کوی بکو بود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
رنگ رز خواست که خمی کند از کور و کبود
رنگ او راست نشد،حیرت و وحشت افزود
خم اگر تیره شود،صوفی ما طیره مشو
که درین کاسه همانست که از خم پالود
زان شرابی که ازو زنده شود جان و جهان
ساقی جان و جهان بر دل ما می پیمود
جمله دلها همه مستند چو دیدند این حال
که صراحی بسجود آمد و جانها بشهود
باده از خم الهی خور و چندان می خور
که ترا باز رهاند همه از ننگ وجود
بخرابات جهان واله و سرگردانیم
کس نداند که چه حالست و چه افتاد و چه بود
قاسمی را ز شرابات الهی در ده
ساقی،امروز علی رغم جحودان حسود
رنگ او راست نشد،حیرت و وحشت افزود
خم اگر تیره شود،صوفی ما طیره مشو
که درین کاسه همانست که از خم پالود
زان شرابی که ازو زنده شود جان و جهان
ساقی جان و جهان بر دل ما می پیمود
جمله دلها همه مستند چو دیدند این حال
که صراحی بسجود آمد و جانها بشهود
باده از خم الهی خور و چندان می خور
که ترا باز رهاند همه از ننگ وجود
بخرابات جهان واله و سرگردانیم
کس نداند که چه حالست و چه افتاد و چه بود
قاسمی را ز شرابات الهی در ده
ساقی،امروز علی رغم جحودان حسود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
ز سوز و شوق تو از جان و دل بر آمد دود
چه چاره سازم و درمان من چه خواهد بود
بنیم شب، همه مست خواب خوش باشند
من و خیال تو و نالهای درد آلود
فراق دوست بیک بار پایمالم کرد
کجاست دولت جاوید و طالع مسعود؟
اگرچه روی بحقند،ره نمی دانند
مقلد و متعصب،چنانکه گبر و یهود
بیا،ز صحبت مستان حق کناره مجوی
زیان کنی و کسی را زیان ندارد سود
نشان حق طلبی، رو بنوع انسان آر
بدان که قبله هر واجدست و هر موجود
ولی به مذهب قاسم ز معرفت دوری
نبود بود شناسی و بود را نابود
چه چاره سازم و درمان من چه خواهد بود
بنیم شب، همه مست خواب خوش باشند
من و خیال تو و نالهای درد آلود
فراق دوست بیک بار پایمالم کرد
کجاست دولت جاوید و طالع مسعود؟
اگرچه روی بحقند،ره نمی دانند
مقلد و متعصب،چنانکه گبر و یهود
بیا،ز صحبت مستان حق کناره مجوی
زیان کنی و کسی را زیان ندارد سود
نشان حق طلبی، رو بنوع انسان آر
بدان که قبله هر واجدست و هر موجود
ولی به مذهب قاسم ز معرفت دوری
نبود بود شناسی و بود را نابود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
زلفت شب قدرست،زهی سایه ممدود!
رویت مه بدرست،زهی طالع مسعود!
در بادیه محنت هجران،شب تاریک
بی نور رخت جان نبرد راه بمقصود
در باده و زاویه جز دوست ندیدیم
این راه بدانستم و این بادیه پیمود
از مسکن جانهاگل صد برگ بر آمد
تا سنبل سیراب تو بربرگ سمن سود
از حسن هویدا شود این عشق جهان سوز
این جا بشناسی صفت شاهد و مشهود
یک غمزه ز تو دادن و صد جان و دل از ما
بردند باقبال تو سودازدگان سود
حیران تو امروز نشد قاسم مسکین
تا هست چنین باشد و تا بود چنین بود
رویت مه بدرست،زهی طالع مسعود!
در بادیه محنت هجران،شب تاریک
بی نور رخت جان نبرد راه بمقصود
در باده و زاویه جز دوست ندیدیم
این راه بدانستم و این بادیه پیمود
از مسکن جانهاگل صد برگ بر آمد
تا سنبل سیراب تو بربرگ سمن سود
از حسن هویدا شود این عشق جهان سوز
این جا بشناسی صفت شاهد و مشهود
یک غمزه ز تو دادن و صد جان و دل از ما
بردند باقبال تو سودازدگان سود
حیران تو امروز نشد قاسم مسکین
تا هست چنین باشد و تا بود چنین بود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
ساقیا،نور صبح روی نمود
باده در جام کن به نغمه عود
گر دهد درد سر توان کردن
محتسب را بجرعه ای خشنود
چون نمود آن نگار روی بمن
من چه گویم مرا چه روی نمود؟
دین ارباب عقل دانش و خیر
مذهب اهل عشق محو وجود
بنعیم جهان فرو ناید
سر رندان عاقبت محمود
زاهدان مست ورد و اورادند
عاشقان در شهود مست ودود
چون دویی از میانه بردارند
جز یکی نیست شاهد و مشهود
آه ازین واعظان خانه سیاه!
داد ازین صوفیان جامه کبود!
چشم او قصد جان قاسم کرد
یاد مستان که داد باز سرود؟
باده در جام کن به نغمه عود
گر دهد درد سر توان کردن
محتسب را بجرعه ای خشنود
چون نمود آن نگار روی بمن
من چه گویم مرا چه روی نمود؟
دین ارباب عقل دانش و خیر
مذهب اهل عشق محو وجود
بنعیم جهان فرو ناید
سر رندان عاقبت محمود
زاهدان مست ورد و اورادند
عاشقان در شهود مست ودود
چون دویی از میانه بردارند
جز یکی نیست شاهد و مشهود
آه ازین واعظان خانه سیاه!
داد ازین صوفیان جامه کبود!
چشم او قصد جان قاسم کرد
یاد مستان که داد باز سرود؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
سرمایه سعادت ما در دیار بود
ورنه بسعی ما گره از کار کی گشود؟
دردست هرچه هست،که این درد چاره ساز
باجان آدمی بمثل آتشست و عود
رندی،که ره بکوی خرابات عشق برد
جان را ز دست محنت ایام در ربود
بگشای رخ،که دیر شدست انتظار ما
تاجان بران جمال فشانیم زود زود
از حال عشق عقل ندانست شمه ای
خود را هزار بار بدین حالت آزمود
باعقل خواجه گونه بگویید:کای سلیم
سودای یار و آنگه فکر زیان و سود؟
شیدا و رند و عاشق و دیوانه گشت و مست
هر کس ز عشق بازی قاسم سخن شنود
ورنه بسعی ما گره از کار کی گشود؟
دردست هرچه هست،که این درد چاره ساز
باجان آدمی بمثل آتشست و عود
رندی،که ره بکوی خرابات عشق برد
جان را ز دست محنت ایام در ربود
بگشای رخ،که دیر شدست انتظار ما
تاجان بران جمال فشانیم زود زود
از حال عشق عقل ندانست شمه ای
خود را هزار بار بدین حالت آزمود
باعقل خواجه گونه بگویید:کای سلیم
سودای یار و آنگه فکر زیان و سود؟
شیدا و رند و عاشق و دیوانه گشت و مست
هر کس ز عشق بازی قاسم سخن شنود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
عشقش بخاک بردم و گفتم که: یا ودود
«ارحم لنا» که غیر تو کس نیست در وجود
طاقت نداشت نور خرد پیش نار عشق
خود را ز راه تجربه بسیار آزمود
زلف تو جعد شد،همه سرسبز و تازه ایم
خیری ز شب در آمد و در روز در فزود
گر زانکه یار پرده عزت برافکند
جان و روان بباز،چه فکر زیان و سود؟
جانها همه گدایی و دریوزه می کنند
زان جان سرفراز،که محوست در شهود
یک ساغری ز خم بلا نوش کرده ایم
سودای یار جبه و دستار مار بود
ای جان نازنین، بهوای تو زنده ایم
قاسم بشوق روی تو میخواند این سرود
«ارحم لنا» که غیر تو کس نیست در وجود
طاقت نداشت نور خرد پیش نار عشق
خود را ز راه تجربه بسیار آزمود
زلف تو جعد شد،همه سرسبز و تازه ایم
خیری ز شب در آمد و در روز در فزود
گر زانکه یار پرده عزت برافکند
جان و روان بباز،چه فکر زیان و سود؟
جانها همه گدایی و دریوزه می کنند
زان جان سرفراز،که محوست در شهود
یک ساغری ز خم بلا نوش کرده ایم
سودای یار جبه و دستار مار بود
ای جان نازنین، بهوای تو زنده ایم
قاسم بشوق روی تو میخواند این سرود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۹
«علم القرآن » ز «الرحمن » چه بود؟
یعنی انسان بود قابل در وجود
مخلص ایجاد و مرآت کمال
روبانسان دارد این سودا و سود
از ازل بر سر نیاید تا ابد
همچوانسان گوهری از بحر جود
گر ز غفلت راه باطل میروند
رو بحق دارند ترسا و جهود
چنگ می گوید:«اغثنی یا کریم »
عود می گوید:«اعنی یا ودود»
مدتی کز حق نبود آگاه دل
«لم یزل انا سجدنا للقرود»
منت ایزد را که وارستم ز غیب
قاسمی محوست در عین شهود
یعنی انسان بود قابل در وجود
مخلص ایجاد و مرآت کمال
روبانسان دارد این سودا و سود
از ازل بر سر نیاید تا ابد
همچوانسان گوهری از بحر جود
گر ز غفلت راه باطل میروند
رو بحق دارند ترسا و جهود
چنگ می گوید:«اغثنی یا کریم »
عود می گوید:«اعنی یا ودود»
مدتی کز حق نبود آگاه دل
«لم یزل انا سجدنا للقرود»
منت ایزد را که وارستم ز غیب
قاسمی محوست در عین شهود