عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۶
ای باده فروش بادهٔ صاف بده
با من خبر از مقام اعراف بده
عمر آخر شد نمی نمایی رخسار
من با تو چه گویم تو خود انصاف بده
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۷
ساقی آورد ساغری بگزیده
گفتا که بگیر ای ز من رنجیده
بگرفتم و نوشیدم و از خود رفتم
برخاسته و نشسته و خوابیده
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۸
در راه وفا ندیده ام قافله ای
از پا افتاده ای برد مرحله ای
آن دیده که از روی تو باشد محروم
در پای نگاه باشد او آبله ای
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۹
ای دل نفسی صاحب عرفان نشدی
بر درد کسی هیچ تو درمان نشدی
چون کشته به روی دوست حیران نشدی
صد حیف گذشت عید، قربان نشدی
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۰
یاری دارم که رشک حور است و پری
گه ناز به خود دارد و گه با دگری
بر حال مسافران کجا پردازد
از ملک وجود خود نکرده سفری
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۱
ای عهدشکن قیمت ما را چه شناسی
تا مهر نورزی تو وفا را چه شناسی
ناگشته فنا خود به بقا راه نیابی
تا خود نشناسی تو خدا را چه شناسی
سعیدا : مفردات
شمارهٔ ۲
به اهل راز چه نسبت رقیب بدگو را
لب پیاله کجا و زبان شانه کجا
سعیدا : مفردات
شمارهٔ ۶
با خلق مجازی ز حقیقت خبری نیست
ز آن روی در ایشان ز محبت اثری نیست
سعیدا : مفردات
شمارهٔ ۱۱
راه می پویم شاید منزلی پیدا شود
کعبه می جوییم تا صاحبدلی پیدا شود
سعیدا : مفردات
شمارهٔ ۱۳
به نقش و خال و خط دهر دل مده زنهار
نه عاقلی است که گیری به دست خود دم مار
سعیدا : مفردات
شمارهٔ ۱۷
با نظر بر لطف و احسانش کجا بد می کنم
حق به دست ماست گر عصیان بی حد می کنم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱
ای آسیا، ای آسیا، سرگشته ای چون ما چرا؟
از ما مپوشان راز خود، با ما بیان کن ماجرا
در چرخ خود مستانه ای در دور خود فرزانه ای
از ما چه ها داری خبر؟ کز ما برقصی دایما
از کان جدا ماندی، زان در نفیری، ای رجا
با ما بگو، ای بوالوفا، از قصه های ما مضا
داری سلوکی بس عجب در حالت وجد و طرب
در یک نفس طی میکنی از مبتدا تا منتها
از آب دارد جان ما در قصه ها چون آسیا
ای عقل دوراندیش ما، آخر کجا رفتی؟بیا
گم شو ولیکن گم مکن اسرار در عشق لدن
هم تو نوی هم تو کهن هم کوه و هم بانگ و صدا
هم جان تویی،هم تو جهان، هم جوی و هم آب روان
هم آسیابانی بدان هم گندمی، هم آسیا
ای عشق،بس جان دوستی، هم دشمنی هم دوستی
در مغزی و در پوستی،فی الجمله با شاه و گدا
ای محرم اسرار تو، ای جعفر طیار تو
ای قاسم انوار تو، ای مس جان را کیمیا
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲
ای دل و جان عاشقان خسته ی تیغ مرحبا
غلغله ی او در سمک کوکبه ی تو در سما
غیرت تو هزار را برده به عالم فنا
بر سر کوی عاشقی کشته به تیغ ابتلا
باده بنوش و دم مزن صید در حرم مزن
لاف ز بیش و کم مزن بر در بام کبریا
چون که به حضرتش روی،گر همه کهنه،گر نوی
بال و پرت فنا کند پرتو نور آن لقا
گر تو بهار و گلشنی در همه چشم روشنی
یاد حبیب جان دهد آینه ی تو را صفا
نعره ی «قل کفی » زدم جام می صفا زدم
چون که رسید از آن کرم جان و دلم به منتها
قاسم،اگر تو عاشقی چیست طریق صادقی؟
تیغ خورند بر قفا صبر کنند در بلا
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳
ای صبح سعادت ز جبین تو هویدا
این حسن چه حسنست؟ تقدس و تعالا
من بنده ی آن باده ی نابم که دمادم
در هر نفسی تازه کند جودت ما را
از عربده ی ما در میخانه ی نیستی
جان بنده حسن تو، زهی حسن مدارا
از کعبه و بت خانه مگوئید به عاشق
از جنت و فردوس مگو مست لقا را
امروز اگر فرد شوی مرد خدایی
فردا مطلب نسیه،مجو عاشق فردا
دانند رفیقان که ره دور و درازست
از کوچه ی مقصود به بازار تمنا
در کوی تو پستیم،زهی منصب عالی!
با روی تو مستیم، زهی مقصد اقصا!
چون نسبت ما با تو درستست نگوئیم
دیگر سخن از مرتبه ی آدم و حوا
ای هادی جان و دل و دین رحمت عامت
بر قاسم بیچاره تو از لطف ببخشا
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴
ایهاالصابرون فی البلوا
طرقوا طرقوا الی المولا
راه نزدیک ویار نزدیکست
قطع شد قصه ی بیابان ها
یار با ماست،یا نصیب،ای دل
الله الله ز دیده ی بینا
دین حق را مجو علی التقلید
راه حق را مرو علی العمیا
هله، ای عشق مهدی هادی
هله، ای سر مولی و مولا
هم تویی منبع حیات ازل
هم تویی اصل مقصد اقصا
به امید تو قاسمی زنده است
سیدی، ربنا، توکلنا
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵
برافشان زلف مشکین را، که خوش حالیم ازین سودا
که می یابم ز بوی او نسیم جنت الماوا
دل و جان راتو محبوبی،همه طالب، تو مطلوبی
زهی حسن و زهی خوبی، تعالی ربناالاعلا
سلامت مسکن زاهد سعادت ما من صادق
ملامت شیوه عاشق محبت عروه و ثقا
طریق زاهدان تقوی حدیث مفتیان فتوی
مقام راهبان عفت میان عاشقان غوغا
زهر جوهر چه می جویی؟ که او دریا و تو جویی
بخوان مطرب بنیکویی ولو لا هو لما کنا
تو دانا باش و ره می رو میان رهروان رهرو
که شد عالی تر از اعلا مقام قرب او ادنا
تو در عقل لجوج خود گرفتاری، نمی بینی
میان مجلس رندان چه عشرتها، چه دولتها!
چو خورشید جمال او نقاب از رخ براندازد
بیانها منطوی گردد، عیان شد مقصد اقصا
سخن از عقل و هوشیاری مگو با قاسمی دیگر
که عیش جاودان دارند سرمستان ناپروا
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶
بس بمساجد شدیم بهر تولا
مسجد اقصی کجاست؟ مسجداقصا؟
مسجد اقصای ماست بلده طیب
مسجد اقصی کجاهاست؟ «دنی فتدنا»
مسجد اقصی ظهور قدس تجلی
مسجد اقصی ظهور مولی و مولا
مسجد اقصای ماست کنه معانی
مسجد اقصای ماست خاطر دانا
ای دل، اگر طالبی و رهرو راهی
عشق طلب کن، مگو حدیث تمنا
دم مزن از کفر و دین، که هر دو حجابست
خرقه بسوزان، مگو حدیث مصلا
گر تو کلیمی کجاست قدرت موسی؟
ور تو مسیحی کجاست صفوت احیا؟
هست جهان بحر، لیک بحر بما شد
خود نبود بحر جز بواسطه ما
قاسمی،آن یار ظاهرست چو خورشید
دیده بینا کراست؟ دیده بینا؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۷
بلبل بوقت صبح بدرگاه کبریا
فریاد عشق زد که: منم عاشق خدا
زار و نزار و شیوه تجرید همرهست
در حال من نگر ز سر لطف، ربنا
مجروح و خسته ایم، بما مرهمی فرست
چون مرهمی رسید صفا در پی صفا
آواره بود دل ز غم عشق در جهان
چون روی تو بدید«لقد سرمن رآ»
یاد تو روح ماست جمالت فتوح ماست
ما با تو بوده ایم درین دیر سالها
واقف شوی و غیب نماند بهیچ حال
گر تو علی وقتی از سر«لافتا»
ای مدعی، ز حالت قاسم سخن مپرس
غرقیم در وصال و فناییم در فنا
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۸
تا پریشان نکند زلف ترا باد صبا
متصور نشود حالت جمعیت ما
موکشان برد مرا عشق ز مسجد بکنشت
الله الله،چه تفاوت، زکجا تا بکجا؟
هرچه در وصف توگفتند، زمه تا ماهی
سخنی بود بنسبت ز سمک تا بسما
راست ناید بقلم، گرد و جهان شرح دهند
تا قیامت صفت عشق من و حسن ترا
شاهد جان منی، پیش جمالت چون شمع
دارم امشب هوس سوختن از سر تا پا
دوش گفتی که: در آیینه رخساره من
بخدا می نگری؟ گفتم: آری بخدا
دل قاسم ز سر جان گرامی برخاست
به وفاداری حسن تو، زهی حسن وفا!
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۹
جگر پردرد و دل پرخون و جان سرمست و ناپروا
شبم تاریک و مرکب لنگ و در سر مایه سودا
دوای خود نمی دانم، درین اندیشه حیرانم
بیا، ای ساقی باقی، بیار آن باده حمرا
چو شمعم پیش رویت من، گرم سر وا کنی از تن
شوم پیش رخت روشن، چو شمع استاده پا برجا
اگر هشیار و مستوری ز سر این سخن دوری
میان رهروان کوری ز سر قرب «اوادنا»
ازین دریای بی پایان اگر گوهر بدست آری
نگه دارش میان جان، مگو با هیچ کس عمدا
بیا، ای یار روحانی،بگو اسمای انسانی
چو میدانم که می دانی طریق علم «الاسما»
سخن از شرع و سنت گو به هشیاران صورت بین
حدیث از عشق سرمد ران بمجنونان ناپروا
مرا گویی: نشانی گو بما از عالم معنی
خبر از بی خبر پرسی، نشان از بی نشانی ها
الا، ای عشق سلطان وش، که اجمالی و تفصیلی
تویی حکمت، تویی قدرت، تویی زیباتر از زیبا
محمد را بمهمان بر، کنار خوان احسان بر
شراب از جام سبحان بر، که «سبحان الذی اسرا»
تو بنما روی میمون را، برافشان زلف میگون را
که می یابم ز بوی او نسیم جنت الماوا
اگر از اسم قهاری تجلی میکند باری
ببین، گر مرد اقراری، نشان طامة الکبرا
ز اول ذات را بشناس، پس اوصاف اللهی
که این اوصاف اللهی فذلک باشد از منها
پس آنگه عالم آثار و افعالست پیوسته
زهی حکمت، زهی قدرت، تعالی ربنا الاعلا
عجب در حسن یکتایی، عجب موزون و زیبایی
عجب شاه دلارایی، زهی یکتای بی همتا!
ز خوشید جمال او بهر وصفی که میگویم
همه ذرات میگویند: «شهدنا» بعد «آمنا»
بوحدانیت ذاتش گواهی میدهد هر دم
اگر خوشید، اگر ذره، اگر اعلی، اگر دانا
بهر سویی که گردیدم ترا دانستم و دیدم
زهی محسن، زهی احسان، زهی ماه جهان آرا
جهان مستان عشق تو، زهی دستان عشق تو
همه حیران عشق تو، اگر والی، اگر والا
بباید رفتن و خفتن، حدیث عشق بنهفتن
کجا شاید سخن گفتن ز اوصافی که لاتحصا؟
بپیشت خسرو خاقان شود با خاک ره یکسان
اگر یک گوهر رخشان بدست آری ازین دریا
بیا، ای جان خوش سودا، ببین نور تجلی را
خطاب مستطابی را بگو: «لبیک ما اوحا»
مگو «ارنی » بترس از منع «لن » در عالم معنی
که غرق بحر حیرت شد درین وادی دل موسا
دعا خوانان اورادی فراوانند در عالم
ولی سری دگر باشد دعا را با دم علیا
گران جانان «لا» مردند در ظلمات تاریکی
بسر بردند این ره را سبک روحان باستثنا
ولی بشنو ز من پندی،که بیرون آیی از بندی
گر از معنی خبر داری ممان در «لا» و در «الا»
تو در ظلمات تن ماندی، از آن خشنود و خوشحالی
اگر دین و دلی داری نگویی سوز ماتم را
عجب وابسته جسمی، مسما نیستی، اسمی
چو اهل عادت و رسمی چه گویم با تو، ای دانا؟
بصورت آدم و حوا بغایت روشنست، اما
بمعنی عقل و نفس کل مدان جز آدم و حوا
اگر هشیار و بیداری، ببین در قدرت باری
هزاران آدم وحوا زنا پیدا شده پیدا
الا، ای احمد مرسل، چراغ مسجد و منبر
تویی سید، تویی سرور، تویی مقصود از استقصا
شریعت از تو روشن شد، طریقت ها مبرهن شد
حقیقت ها معین شد، زهی یاسین، زهی طاها!
تویی مؤمن، تویی ایمان، تویی سرچشمه حیوان
تویی سلطان جاویدان، تویی مقصد، تویی اقصا
تو داری مقصد اقصی، تو داری قرب «اوادنی »
همه دردند و تو صافی، همه صافند و تو اصفا
زهر کامل که پیش آید کمالات تو بیش آید
مثال کاملان با تو مثال پشه با عنقا
بیا، قاسم، چه میگویی، چه میپوئی، چه میجویی؟
اگر امروز با اویی مگو افسانه فردا