عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۲
بگذاشتم چو مهر نشانی ز دود دل
گردون مثال طاق روانی ز دود دل
پرهیز کز حقیقت خود کرده ام روان
مانند شعله روح روانی ز دود دل
با صد هزار تعبیه اش نقش بسته ام
چون آسمان شکسته کمانی ز دود دل
تا در هوای قامت او سوخت سرکشید
در باغ سینه سرو روانی ز دود دل
دایم ز آه، سینهٔ عشاق روشن است
هرگز ندیده ایم زیانی ز دود دل
هرگز نسوخت خاطر یاران به حال ما
کردیم بی حساب بیانی ز دود دل
داریم همچو لاله سعیدا در این چمن
از چشم زخم داغ نهانی ز دود دل
گردون مثال طاق روانی ز دود دل
پرهیز کز حقیقت خود کرده ام روان
مانند شعله روح روانی ز دود دل
با صد هزار تعبیه اش نقش بسته ام
چون آسمان شکسته کمانی ز دود دل
تا در هوای قامت او سوخت سرکشید
در باغ سینه سرو روانی ز دود دل
دایم ز آه، سینهٔ عشاق روشن است
هرگز ندیده ایم زیانی ز دود دل
هرگز نسوخت خاطر یاران به حال ما
کردیم بی حساب بیانی ز دود دل
داریم همچو لاله سعیدا در این چمن
از چشم زخم داغ نهانی ز دود دل
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۳
گر شوی واقف تو ای بی حاصل از اسرار دل
حال دنیا و مافیها کنی در کار دل
از تماشای دو عالم چشم می بستی دگر
گر تو بینا می شدی بر دیدهٔ بیدار دل
زهرهٔ شیران شود آب از پی اش در راه عشق
بی جگر کی می تواند بود یک دم یار دل
عرش می لرزد ز آه سینهٔ صاحبدلان
زینهار ای دل نیفتی در پی آزار دل
بار مجنون کی تواند ناقهٔ لیلی کشید
طرفه سنگین است در راه محبت بار دل
عمرها شد بر در دل کار او رفت است و روب
ای خدایا بر سعیدا وانما دیدار دل
حال دنیا و مافیها کنی در کار دل
از تماشای دو عالم چشم می بستی دگر
گر تو بینا می شدی بر دیدهٔ بیدار دل
زهرهٔ شیران شود آب از پی اش در راه عشق
بی جگر کی می تواند بود یک دم یار دل
عرش می لرزد ز آه سینهٔ صاحبدلان
زینهار ای دل نیفتی در پی آزار دل
بار مجنون کی تواند ناقهٔ لیلی کشید
طرفه سنگین است در راه محبت بار دل
عمرها شد بر در دل کار او رفت است و روب
ای خدایا بر سعیدا وانما دیدار دل
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۴
نگهش خاطر آگاه نماند در دل
جلوهٔ قامت او آه نماند در دل
بر حصیر فقرا هر که شبی خواری دید
ذوق مسند هوس جاه نماند در دل
آن چنان خاطر از اندیشهٔ باطل کن پاک
که دگر کینهٔ بدخواه نماند در دل
که تواند که نشیند ز عدم خاطرجمع
هر که را رفتن این راه نماند در دل
گفتمش کی بدهی کام سعیدا را گفت
چون که خون در جگر و آه نماند در دل
جلوهٔ قامت او آه نماند در دل
بر حصیر فقرا هر که شبی خواری دید
ذوق مسند هوس جاه نماند در دل
آن چنان خاطر از اندیشهٔ باطل کن پاک
که دگر کینهٔ بدخواه نماند در دل
که تواند که نشیند ز عدم خاطرجمع
هر که را رفتن این راه نماند در دل
گفتمش کی بدهی کام سعیدا را گفت
چون که خون در جگر و آه نماند در دل
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۵
کس را چه آگهی است ز فکر متین دل
سرها شکسته بر سر آیین و دین دل
یک بار چون خیال گر افتی به دست من
مالم چها جبین تو را بر جبین دل
دانی چه می کشند ز دست دل تو خلق
چون من اگر شوی دو نفس همنشین دل
گاهی به آب چشم حرارت فرونشان
گرمی زیاده گر [بکند] انگبین دل
دستی به دل گذار که از هر طرف به گوش
تا بشنوی صدای غریب حزین دل
این دسترس که راست که فکر قد تو را
دربر کشد چو جامهٔ بی آستین دل؟
ناصح زبان ببند که جز گوش جان پاک
نتوان شنید صوت غریب حزین دل
حکم جهان [و] مهر سلیمان به نیم جو
جایی که نقش خویش نشاند نگین دل
باشد به عکس بخت سعیدا ثمر دهد
تخم غمی که کاشته ام در زمین دل
سرها شکسته بر سر آیین و دین دل
یک بار چون خیال گر افتی به دست من
مالم چها جبین تو را بر جبین دل
دانی چه می کشند ز دست دل تو خلق
چون من اگر شوی دو نفس همنشین دل
گاهی به آب چشم حرارت فرونشان
گرمی زیاده گر [بکند] انگبین دل
دستی به دل گذار که از هر طرف به گوش
تا بشنوی صدای غریب حزین دل
این دسترس که راست که فکر قد تو را
دربر کشد چو جامهٔ بی آستین دل؟
ناصح زبان ببند که جز گوش جان پاک
نتوان شنید صوت غریب حزین دل
حکم جهان [و] مهر سلیمان به نیم جو
جایی که نقش خویش نشاند نگین دل
باشد به عکس بخت سعیدا ثمر دهد
تخم غمی که کاشته ام در زمین دل
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۶
دارد بت نازک دلم صد جان به قربان در بغل
هر تار کفر زلف او پیچیده ایمان در بغل
تا آسمان ها می رسد فیض از قد و بالای او
دارد چمن از سایه اش سرو خرامان در بغل
صبح بناگوشش کند صد کار روز حشر را
تا خفته آن زلف دوتا خورشید تابان در بغل
صبحی دمی بر خستگان بگذشت آن عیسی نفس
صد زخم را مرهم به کف صد درد درمان در بغل
در بندگی چون زلف او صد حلقه در گوش افکنم
از مهر اگر بنشیندم آن ماه تابان در بغل
بی خون دل ز این بوستان یک گل نمی آید به کف
هر بلبلی دارد نهان صد غنچه پیکان در بغل
از چشم او دارم حذر زان رو که دارد بی گمان
خنجر درون آستین شمشیر عریان در بغل
بگذشت چون باد صبا دامن کشان با خون دل
با آن که چشمش بارها خون کرده پنهان در بغل
قصد عزیمت کرده جان از دست فریاد دلم
همسایه بی آرام شد ز این طفل گریان در بغل
از دست چشم مست او کی دل توانم برکنم
دارد به قصد جان من صد دشنه مژگان در بغل
دریا به این تردامنی دل شسته از روی زمین
چیزی ندارد غیر کف چون دست عریان در بغل
از داغ های عشق او امشب سعیدا در تبم
جان گشته گویا بلبلی دارد گلستان در بغل
هر تار کفر زلف او پیچیده ایمان در بغل
تا آسمان ها می رسد فیض از قد و بالای او
دارد چمن از سایه اش سرو خرامان در بغل
صبح بناگوشش کند صد کار روز حشر را
تا خفته آن زلف دوتا خورشید تابان در بغل
صبحی دمی بر خستگان بگذشت آن عیسی نفس
صد زخم را مرهم به کف صد درد درمان در بغل
در بندگی چون زلف او صد حلقه در گوش افکنم
از مهر اگر بنشیندم آن ماه تابان در بغل
بی خون دل ز این بوستان یک گل نمی آید به کف
هر بلبلی دارد نهان صد غنچه پیکان در بغل
از چشم او دارم حذر زان رو که دارد بی گمان
خنجر درون آستین شمشیر عریان در بغل
بگذشت چون باد صبا دامن کشان با خون دل
با آن که چشمش بارها خون کرده پنهان در بغل
قصد عزیمت کرده جان از دست فریاد دلم
همسایه بی آرام شد ز این طفل گریان در بغل
از دست چشم مست او کی دل توانم برکنم
دارد به قصد جان من صد دشنه مژگان در بغل
دریا به این تردامنی دل شسته از روی زمین
چیزی ندارد غیر کف چون دست عریان در بغل
از داغ های عشق او امشب سعیدا در تبم
جان گشته گویا بلبلی دارد گلستان در بغل
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۷
شد شبنم بی مهر روان بر ورق گل
بلبل شده سرمست ز بوی عرق گل
بس ریخته ای خون صراحی تو در این باغ
آتش به گلستان زده امشب شفق گل
اوراق پریشان شده اش صرف هوایی است
صبحی که صبا طرح نموده سبق گل
حکم است که بی گل می گلرنگ ننوشند
داغ است دل لاله وشان ز این نسق گل
بردار ز رخ پردهٔ ناموس جهان را
سرپوش نکرده است کسی بر طبق گل
تدبیرگر جمله مهمات سعیدا
از نکهت گل ساخته سد رمق گل
بلبل شده سرمست ز بوی عرق گل
بس ریخته ای خون صراحی تو در این باغ
آتش به گلستان زده امشب شفق گل
اوراق پریشان شده اش صرف هوایی است
صبحی که صبا طرح نموده سبق گل
حکم است که بی گل می گلرنگ ننوشند
داغ است دل لاله وشان ز این نسق گل
بردار ز رخ پردهٔ ناموس جهان را
سرپوش نکرده است کسی بر طبق گل
تدبیرگر جمله مهمات سعیدا
از نکهت گل ساخته سد رمق گل
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۰
به جمال تو بود دیدهٔ بینا مشغول
به خیال تو بود خاطر دانا مشغول
بعد از آن روی دل جمع نبیند آن کس
که دمی گشت به آن زلف چلیپا مشغول
یار چون نیست در اندیشه چه مسجد چه کنشت
در طریقت چه به دنیا چه به عقبا مشغول
روز و شب عربده دارند به هم اهل جهان
ما فقیران ز کناری به تماشا مشغول
گرچه شغلش همه آرایش خویش است مدام
لیک نبود به خود او این قدر ما مشغول
وصل او گرچه محال است ز ناامیدی
به بود ز آن که بود کس به تمنا مشغول
هر که سرگرم به کاری است سعیدا تا هست
شیر در بیشه و ماهی است به دریا مشغول
به خیال تو بود خاطر دانا مشغول
بعد از آن روی دل جمع نبیند آن کس
که دمی گشت به آن زلف چلیپا مشغول
یار چون نیست در اندیشه چه مسجد چه کنشت
در طریقت چه به دنیا چه به عقبا مشغول
روز و شب عربده دارند به هم اهل جهان
ما فقیران ز کناری به تماشا مشغول
گرچه شغلش همه آرایش خویش است مدام
لیک نبود به خود او این قدر ما مشغول
وصل او گرچه محال است ز ناامیدی
به بود ز آن که بود کس به تمنا مشغول
هر که سرگرم به کاری است سعیدا تا هست
شیر در بیشه و ماهی است به دریا مشغول
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۲
گذشتم از می و از صاف و درد و شیشه و جام
که هر سه بی ته و بی حاصلند و بی انجام
به شر مبایعه کردن به آب دادن خویش
نه کار اهل حضور است مرد خیر انجام
تو را چو دیگ ز خامی به جوش می آرد
شراب ناب بود گرچه همچو نقرهٔ خام
نه خانقه نه خرابات می روم دیگر
که من گذشته ام از لطف خاص و صحبت عام
گذشتم از می و ساقی خدا گواه من است
که هر دو عهد شکستند با من ناکام
چه سود از این دو حریف به صد حریف روی
که نی ز خاص حذر می کنند و نی از عام
به دوستان زبانی بس است این که به دل
سلام می کنم و می دهم جواب سلام
ز بی وفایی ساقی دلم ز می بگرفت
وگرنه فرق ندانم من از حلال و حرام
کجاست شرم به این دلبران هرزه نگاه
که گه درون دل و گاه می روند به بام
بزن سبو به سر خم به شیشه پا مگذار
که نسبتی است به دل شیشه را در این ایام
چه کافری است سعیدا که چون از او پرسی
نه حق شناسند و نی بت شناسد و نی رام
که هر سه بی ته و بی حاصلند و بی انجام
به شر مبایعه کردن به آب دادن خویش
نه کار اهل حضور است مرد خیر انجام
تو را چو دیگ ز خامی به جوش می آرد
شراب ناب بود گرچه همچو نقرهٔ خام
نه خانقه نه خرابات می روم دیگر
که من گذشته ام از لطف خاص و صحبت عام
گذشتم از می و ساقی خدا گواه من است
که هر دو عهد شکستند با من ناکام
چه سود از این دو حریف به صد حریف روی
که نی ز خاص حذر می کنند و نی از عام
به دوستان زبانی بس است این که به دل
سلام می کنم و می دهم جواب سلام
ز بی وفایی ساقی دلم ز می بگرفت
وگرنه فرق ندانم من از حلال و حرام
کجاست شرم به این دلبران هرزه نگاه
که گه درون دل و گاه می روند به بام
بزن سبو به سر خم به شیشه پا مگذار
که نسبتی است به دل شیشه را در این ایام
چه کافری است سعیدا که چون از او پرسی
نه حق شناسند و نی بت شناسد و نی رام
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۳
کی شود با بوالهوس آن کاشف اسرار رام
می دهد بی نشئه را پیر مغان از باده جام
وقت رفتن از جهان [و] روز محشر در میان
یا رسول الله شفاعت یا خدا حسن الختام
صحبت ناقص کجا با کاملان آید برون
می تواند کرد دانا در دل دانا مقام
باده ممنوع است ای مفتی و مال غیر نی؟
از کجا معلوم گردید این حلال و آن حرام
طرفه صیادی است چرخ از مکر او غافل مباش
دانه ظاهر کرده و در خاک پنهان کرده دام
عمرها کردیم ضایع تا که شد این رمز فاش
عابدی کاری است مبهم زاهدی کاری است خام
نیست ما را با کسی در نعمت حق گفتگو
باده با ما رزق و روزی باد با زاهد طعام
بر صفات یار [و] بر اسمای او عارف نشد
تا نشد عریان سعیدا از لباس ننگ و نام
می دهد بی نشئه را پیر مغان از باده جام
وقت رفتن از جهان [و] روز محشر در میان
یا رسول الله شفاعت یا خدا حسن الختام
صحبت ناقص کجا با کاملان آید برون
می تواند کرد دانا در دل دانا مقام
باده ممنوع است ای مفتی و مال غیر نی؟
از کجا معلوم گردید این حلال و آن حرام
طرفه صیادی است چرخ از مکر او غافل مباش
دانه ظاهر کرده و در خاک پنهان کرده دام
عمرها کردیم ضایع تا که شد این رمز فاش
عابدی کاری است مبهم زاهدی کاری است خام
نیست ما را با کسی در نعمت حق گفتگو
باده با ما رزق و روزی باد با زاهد طعام
بر صفات یار [و] بر اسمای او عارف نشد
تا نشد عریان سعیدا از لباس ننگ و نام
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۴
تأثیر نیست در نفس مرد ناتمام
بی لذت است میوه چو افتد ز شاخ، خام
افتاده سایه از چه به دنبال آن کرام
عمری است می رود پی آن سرو خوشخرام
دانی که لاله از چه قدح کرده پر ز خون
یعنی که باده بی رخ ساقی بود حرام
افتادگی است پایهٔ بالا برآمدن
تا کم نمی شود نشود ماه نو تمام
تفریق حق [و] باطل عالم به نقطه ای است
صورت یکی است گر بنویسند خام و جام
خواهی به حق رسی ز دو عالم گذر نما
در قید آن مباش حلال است این حرام
مستانه سوی جنت و دوزخ گذر کنیم
جامی اگر می ام دهد از جام پیر جام
از سرمه مشت خاک در آن دیده بهتر است
چشمی که وابود به طمع همچو چشم دام
روی توجه همه جز با ودود نیست
خواهی تو خاص باش سعیدا و خواه عام
بی لذت است میوه چو افتد ز شاخ، خام
افتاده سایه از چه به دنبال آن کرام
عمری است می رود پی آن سرو خوشخرام
دانی که لاله از چه قدح کرده پر ز خون
یعنی که باده بی رخ ساقی بود حرام
افتادگی است پایهٔ بالا برآمدن
تا کم نمی شود نشود ماه نو تمام
تفریق حق [و] باطل عالم به نقطه ای است
صورت یکی است گر بنویسند خام و جام
خواهی به حق رسی ز دو عالم گذر نما
در قید آن مباش حلال است این حرام
مستانه سوی جنت و دوزخ گذر کنیم
جامی اگر می ام دهد از جام پیر جام
از سرمه مشت خاک در آن دیده بهتر است
چشمی که وابود به طمع همچو چشم دام
روی توجه همه جز با ودود نیست
خواهی تو خاص باش سعیدا و خواه عام
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۵
نی همین از خودنمایی پا و سر پیچیده ام
خویش را در جیب صد عیب و هنر پیچیده ام
هر چه با گردون دون دادم همانم باز داد
چون صدا این کوه را من بر کمر پیچیده ام
باطن خود را به ظاهر نیک گردانیده ام
این بدان ماند که عیبی در هنر پیچیده ام
فکر زلفش تا نبیند همچو مشک افسردگی
چون ضیا در پرده های چشم تر پیچیده ام
او منزه بوده است از نقد و جنس و خیر و شر
من عبث بر تار و پود خیر و شر پیچیده ام
قطرهٔ خونی به بیداری برآید مشکل است
ز این رگ خوابی که من بر نیشتر پیچیده ام
خویش را در جیب صد عیب و هنر پیچیده ام
هر چه با گردون دون دادم همانم باز داد
چون صدا این کوه را من بر کمر پیچیده ام
باطن خود را به ظاهر نیک گردانیده ام
این بدان ماند که عیبی در هنر پیچیده ام
فکر زلفش تا نبیند همچو مشک افسردگی
چون ضیا در پرده های چشم تر پیچیده ام
او منزه بوده است از نقد و جنس و خیر و شر
من عبث بر تار و پود خیر و شر پیچیده ام
قطرهٔ خونی به بیداری برآید مشکل است
ز این رگ خوابی که من بر نیشتر پیچیده ام
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۷
ای که می گویی خدای خویش را چون دیده ام
چون تو می گویی بگویم با تو بیچون دیده ام
دست از دامان گلگونش نخواهم داشتن
نشئه ها از پرتو آن روی گلگون دیده ام
در دل خود کرده ام سیر سواد اعظمی
آن سویدا خانه را در بر مجنون دیده ام
خوانده ام مضمون دیوان قضا را بارها
هرچه آمد در نظر مصراع موزون دیده ام
خیرگی می کرد چشم از دیدن دیدار غیب
در میان هر گه سعیدا خویش را چون دیده ام
چون تو می گویی بگویم با تو بیچون دیده ام
دست از دامان گلگونش نخواهم داشتن
نشئه ها از پرتو آن روی گلگون دیده ام
در دل خود کرده ام سیر سواد اعظمی
آن سویدا خانه را در بر مجنون دیده ام
خوانده ام مضمون دیوان قضا را بارها
هرچه آمد در نظر مصراع موزون دیده ام
خیرگی می کرد چشم از دیدن دیدار غیب
در میان هر گه سعیدا خویش را چون دیده ام
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۸
برون می آورد از دل کدورت را می نابم
تدارک می کند تلخی هجران را شکر خوابم
من از آن جوهر ذاتی که دارم کم نمی گردم
چه شد چون تیغ، گردون گر در آتش می دهد آبم
به زلفش گر ندارم نسبتی خود از چه رو طالع
گهی دارد پریشان گه مشوش گاه بیتابم
اگر بادم برد پیچیده خواهد برد خاکم را
وگر سیلم برد می افکند در دست گردابم
اگر تیغم زنی بر سر چو کوه از جا نمی جنبم
چو یوسف می روم گر افکنی در چاه سیمابم
سعیدا جز حضور دل عبودیت نمی دانم
از آن روزی که شد ابروی جانان طاق محرابم
تدارک می کند تلخی هجران را شکر خوابم
من از آن جوهر ذاتی که دارم کم نمی گردم
چه شد چون تیغ، گردون گر در آتش می دهد آبم
به زلفش گر ندارم نسبتی خود از چه رو طالع
گهی دارد پریشان گه مشوش گاه بیتابم
اگر بادم برد پیچیده خواهد برد خاکم را
وگر سیلم برد می افکند در دست گردابم
اگر تیغم زنی بر سر چو کوه از جا نمی جنبم
چو یوسف می روم گر افکنی در چاه سیمابم
سعیدا جز حضور دل عبودیت نمی دانم
از آن روزی که شد ابروی جانان طاق محرابم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۹
خود گدایم گرچه یار هر گدایی نیستم
یار اگر گردم بجز یار خدایی نیستم
دست خونریزی مرا در خاک و خون افکنده است
من ز دست افتادهٔ پای حنایی نیستم
ای جنون زینهار نگذاری مرا در دست عقل
من حریف مکر و ریو روستایی نیستم
جادهٔ بیگانگی چون نیست محتاج دلیل
در سراغ راه تنگ آشنایی نیستم
با وجود آن که در من نیست یک دم را نوا
باز چون نی در خیال بینوایی نیستم
همچو گل هرگز نگردیدم اسیر رنگ و بو
من دلیل راه و رسم بی وفایی نیستم
خاطرم از نرم خویان بیشتر دارد شکست
من حریف سنگ سخت و مومیایی نیستم
داغ دل باشد علاج سینه ریشان جنون
دردمندم لیک محتاج دوایی نیستم
خویش را در جیب صد عیب و هنر پیچیده ام
آفتابم لیک گرم خودنمایی نیستم
ظاهرم فقر است و باطن فقر و ذکرم دوست دوست
همچو درویشان بی معنی ریایی نیستم
دوست دارم هجر را زان بیشتر از روز وصل
گرچه دورم از تو در فکر جدایی نیستم
نیست جز معنی سعیدا مقصد من از سخن
همچو بلبل در پی دستان سرایی نیستم
یار اگر گردم بجز یار خدایی نیستم
دست خونریزی مرا در خاک و خون افکنده است
من ز دست افتادهٔ پای حنایی نیستم
ای جنون زینهار نگذاری مرا در دست عقل
من حریف مکر و ریو روستایی نیستم
جادهٔ بیگانگی چون نیست محتاج دلیل
در سراغ راه تنگ آشنایی نیستم
با وجود آن که در من نیست یک دم را نوا
باز چون نی در خیال بینوایی نیستم
همچو گل هرگز نگردیدم اسیر رنگ و بو
من دلیل راه و رسم بی وفایی نیستم
خاطرم از نرم خویان بیشتر دارد شکست
من حریف سنگ سخت و مومیایی نیستم
داغ دل باشد علاج سینه ریشان جنون
دردمندم لیک محتاج دوایی نیستم
خویش را در جیب صد عیب و هنر پیچیده ام
آفتابم لیک گرم خودنمایی نیستم
ظاهرم فقر است و باطن فقر و ذکرم دوست دوست
همچو درویشان بی معنی ریایی نیستم
دوست دارم هجر را زان بیشتر از روز وصل
گرچه دورم از تو در فکر جدایی نیستم
نیست جز معنی سعیدا مقصد من از سخن
همچو بلبل در پی دستان سرایی نیستم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۱
همچو بلبل آشیان گر در چمن می داشتم
صد زبان سرخ چون گل در سخن می داشتم
همچو زیر بار خود کی می شدم زار و ضعیف
بار عالم گر به دوش خویشتن می داشتم
تا نمی دیدم ز غربت سرد وضعی ها به کار
چون سمندر کاش در آتش وطن می داشتم
در کمر سنگ قناعت هیچ تأثیری نکرد
کاش من سنگ قناعت در دهن می داشتم
عندلیب باغ خاموشی نمی گشتم چنین
همچو طوطی من اگر میل سخن می داشتم
یوسف مقصود را می یافتم هر جا که بود
رهبری گر همچو بوی پیرهن می داشتم
کی سعیدا می بریدم کف ز خجلت چون ترنج
گر به دست خویش من سیب ذقن می داشتم
صد زبان سرخ چون گل در سخن می داشتم
همچو زیر بار خود کی می شدم زار و ضعیف
بار عالم گر به دوش خویشتن می داشتم
تا نمی دیدم ز غربت سرد وضعی ها به کار
چون سمندر کاش در آتش وطن می داشتم
در کمر سنگ قناعت هیچ تأثیری نکرد
کاش من سنگ قناعت در دهن می داشتم
عندلیب باغ خاموشی نمی گشتم چنین
همچو طوطی من اگر میل سخن می داشتم
یوسف مقصود را می یافتم هر جا که بود
رهبری گر همچو بوی پیرهن می داشتم
کی سعیدا می بریدم کف ز خجلت چون ترنج
گر به دست خویش من سیب ذقن می داشتم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۳
رخ تو دیدم و در عالم دگر رفتم
تمام دل شدم و از پی نظر رفتم
به هر چمن که ز خط و رخ تو کردم یاد
میان سبزه و صد برگ تا کمر رفتم
چو شیشه سرخوش و صافیدل آمدم در بزم
چو آفتاب به سر بردم و به سر رفتم
چو تیر کج عقب افتاده بودم از مطلب
به زور باد و هوا گرچه پیشتر رفتم
برای آن که خبر یابم از حقیقت کار
بیامدم به صد امید و بی خبر رفتم
همان ز بخت سیه باز سر برون کردم
چو خامه تا به گلو گر در آب زر رفتم
ز بخت تیره سعیدا نیافتم خبری
چو آفتاب بسی گرچه دربدر رفتم
تمام دل شدم و از پی نظر رفتم
به هر چمن که ز خط و رخ تو کردم یاد
میان سبزه و صد برگ تا کمر رفتم
چو شیشه سرخوش و صافیدل آمدم در بزم
چو آفتاب به سر بردم و به سر رفتم
چو تیر کج عقب افتاده بودم از مطلب
به زور باد و هوا گرچه پیشتر رفتم
برای آن که خبر یابم از حقیقت کار
بیامدم به صد امید و بی خبر رفتم
همان ز بخت سیه باز سر برون کردم
چو خامه تا به گلو گر در آب زر رفتم
ز بخت تیره سعیدا نیافتم خبری
چو آفتاب بسی گرچه دربدر رفتم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۴
یوسف از حلقه به گوشان تو دیدم گفتم
آنچه در چاه زنخدان تو دیدم گفتم
کفر را باعث جمعیت ایمان در خواب
چون خم زلف پریشان تو دیدم گفتم
با صبا عزم سفر تا سر کویش دارم
هر که از خانه به دوشان تو دیدم گفتم
نیست لایق که نشینی تو به چشم همه خلق
آنچه در مرتبه [و] شأن تو دیدم گفتم
نسبتی نیست شکر را به لب شیرینش
[طوطیی] در شکرستان تو دیدم گفتم
از کمند تو رها یافته در عالم نیست
آسمان را ز اسیران تو دیدم گفتم
دل خون بستهٔ من نیشتری می خواهد
از دل خویش به مژگان تو دیدم گفتم
در کتاب دل صدپاره سعیدا امروز
غزل لایق دیوان تو دیدم گفتم
آنچه در چاه زنخدان تو دیدم گفتم
کفر را باعث جمعیت ایمان در خواب
چون خم زلف پریشان تو دیدم گفتم
با صبا عزم سفر تا سر کویش دارم
هر که از خانه به دوشان تو دیدم گفتم
نیست لایق که نشینی تو به چشم همه خلق
آنچه در مرتبه [و] شأن تو دیدم گفتم
نسبتی نیست شکر را به لب شیرینش
[طوطیی] در شکرستان تو دیدم گفتم
از کمند تو رها یافته در عالم نیست
آسمان را ز اسیران تو دیدم گفتم
دل خون بستهٔ من نیشتری می خواهد
از دل خویش به مژگان تو دیدم گفتم
در کتاب دل صدپاره سعیدا امروز
غزل لایق دیوان تو دیدم گفتم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۵
هدف برای خدنگ تو جان خود بردم
به پای بوس هما استخوان خود بردم
قدم خمیده و من در پی کشیدن آه
گرفته گوشه و زور از کمان خود بردم
زدم به شعله چو پروانه رخت هستی را
غبار حادثه از دودمان خود بردم
حدوث برد مرا تا به بارگاه قدم
رهی به سوی یقین از گمان خود بردم
چه نسبت است که پرسد ز حال من معشوق
به گوش دل سخنی از زبان خود بردم
شهید عشقم و دل را به کف گرفته روان
به جان سپاری سرو روان خود بردم
خدنگ غمزه دلم را به نیش پیکان برد
به دوست پی ز دل خون چکان خود بردم
میان این همه اغیار آشکارا من
نهاده در دل و راز نهان خود بردم
ز دست عشق که دادم به هیچ جا نرسید
به گوش عرش سعیدا فقان خود بردم
به پای بوس هما استخوان خود بردم
قدم خمیده و من در پی کشیدن آه
گرفته گوشه و زور از کمان خود بردم
زدم به شعله چو پروانه رخت هستی را
غبار حادثه از دودمان خود بردم
حدوث برد مرا تا به بارگاه قدم
رهی به سوی یقین از گمان خود بردم
چه نسبت است که پرسد ز حال من معشوق
به گوش دل سخنی از زبان خود بردم
شهید عشقم و دل را به کف گرفته روان
به جان سپاری سرو روان خود بردم
خدنگ غمزه دلم را به نیش پیکان برد
به دوست پی ز دل خون چکان خود بردم
میان این همه اغیار آشکارا من
نهاده در دل و راز نهان خود بردم
ز دست عشق که دادم به هیچ جا نرسید
به گوش عرش سعیدا فقان خود بردم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۷
به چوگانش اگر سر گو نمی کردم چه می کردم
اگر جان خاک راه او نمی کردم چه می کردم
نه عالم آن وفا دارد نه جنت آن صفا دارد
اگر جان بر سر آن کو نمی کردم چه می کردم
پی اثبات شمشیری که خونم ریخت آن بدخو
اشارت گر به آن ابرو نمی کردم چه می کردم
سویدای دل و سویدای دین و کار ایمان را
از آن گیسو اگر یکسو نمی کردم چه می کردم
چو آن نازک میان را خواستم در دل کشم صورت
خیال خویش را چون مو نمی کردم چه می کردم
سعیدا روبرو چون کرد با دنیا مرا دوران
چو او با او اگر نیرو نمی کردم چه می کردم
اگر جان خاک راه او نمی کردم چه می کردم
نه عالم آن وفا دارد نه جنت آن صفا دارد
اگر جان بر سر آن کو نمی کردم چه می کردم
پی اثبات شمشیری که خونم ریخت آن بدخو
اشارت گر به آن ابرو نمی کردم چه می کردم
سویدای دل و سویدای دین و کار ایمان را
از آن گیسو اگر یکسو نمی کردم چه می کردم
چو آن نازک میان را خواستم در دل کشم صورت
خیال خویش را چون مو نمی کردم چه می کردم
سعیدا روبرو چون کرد با دنیا مرا دوران
چو او با او اگر نیرو نمی کردم چه می کردم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۸
منم که خود غم و خود یار غمگسار خودم
گهی شرابم و گه نشئه گه خمار خودم
به هر صفت که بینی منم نه غیر من است
که خود محیطم و خود موج و خود کنار خودم
فنا و فقر و بقا را ز هم جدایی نیست
که خود خزانم و خود باغ و خود بهار خودم
بخه صیدگاه تفکر اگر روی دانی
که خود شکارم و خود باز و خود سوار خودم
ندیده دیدهٔ غیری جمال پاک مرا
که خود رقیبم و خود عشق و خود نگار خودم
گهی حسینیم و گه موسی و گه ابراهیم
که گاه نیلم و گه منجنیق [و] دار خودم
منم که با همه اشیا محیط می خوانند
منم که دایره و نقطه و مدار خودم
به هر دیار سعیدا چو رفتم و دیدم
همان مصاحب من یار در دیار خودم
گهی شرابم و گه نشئه گه خمار خودم
به هر صفت که بینی منم نه غیر من است
که خود محیطم و خود موج و خود کنار خودم
فنا و فقر و بقا را ز هم جدایی نیست
که خود خزانم و خود باغ و خود بهار خودم
بخه صیدگاه تفکر اگر روی دانی
که خود شکارم و خود باز و خود سوار خودم
ندیده دیدهٔ غیری جمال پاک مرا
که خود رقیبم و خود عشق و خود نگار خودم
گهی حسینیم و گه موسی و گه ابراهیم
که گاه نیلم و گه منجنیق [و] دار خودم
منم که با همه اشیا محیط می خوانند
منم که دایره و نقطه و مدار خودم
به هر دیار سعیدا چو رفتم و دیدم
همان مصاحب من یار در دیار خودم