عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
ز عاشق، صبر، تسکین از دل دیوانه می خواهد
نمی دانم چها آن آشنا بیگانه می خواهد
به استعداد دانش کی توان از خود سفر کردن
که قطع این بیابان همت مردانه می خواهد
روم از خویش و سیر بوستان سازم که گل امشب
ز بلبل ناله از من گریهٔ مستانه می خواهد
همان کج خلقی اهل جهان را دوست می دارم
که سنگ اندازی طفلان دل دیوانه می خواهد
ندانم تخم امید که خواهد سبز شد آخر
که من یک دانه، زاهد سبحهٔ صد دانه می خواهد
برو ناصح به بزم اهل دنیا گرم کن مجلس
که گوش طالب خواب گران افسانه می خواهد
برای ریختن خون دل دیوانه را هر دم
سعیدا گه سبو گه جام گه پیمانه می خواهد
نمی دانم چها آن آشنا بیگانه می خواهد
به استعداد دانش کی توان از خود سفر کردن
که قطع این بیابان همت مردانه می خواهد
روم از خویش و سیر بوستان سازم که گل امشب
ز بلبل ناله از من گریهٔ مستانه می خواهد
همان کج خلقی اهل جهان را دوست می دارم
که سنگ اندازی طفلان دل دیوانه می خواهد
ندانم تخم امید که خواهد سبز شد آخر
که من یک دانه، زاهد سبحهٔ صد دانه می خواهد
برو ناصح به بزم اهل دنیا گرم کن مجلس
که گوش طالب خواب گران افسانه می خواهد
برای ریختن خون دل دیوانه را هر دم
سعیدا گه سبو گه جام گه پیمانه می خواهد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۲
هر که در این در ز راه صدق درآید
بایدش اول ز خویشتن به درآید
خانهٔ فقر است جای ما و منی نیست
شاه جهان است یا گدا اگر آید
آن ز عمل های باطل است مشو خوش
آنچه ز اعمال نیک در نظر آید
از ره عبرت ز خویش هر که سفر کرد
گر به خود آید عزیز و معتبر آید
جسم گل آلوده ات نه کاسهٔ چین است
چون شکند باز از او صدا به درآید
این دل دیوانه را به زلف ببندید
گر به دو زنجیر، او ز عهده برآید
دوری خویش آن زمان ملاحظه افتد
هر که ز خود یک دو گام پیشتر آید
من ز سر خود گذشته می روم این راه
یار سعیدا مگر که سر بسر آید
بایدش اول ز خویشتن به درآید
خانهٔ فقر است جای ما و منی نیست
شاه جهان است یا گدا اگر آید
آن ز عمل های باطل است مشو خوش
آنچه ز اعمال نیک در نظر آید
از ره عبرت ز خویش هر که سفر کرد
گر به خود آید عزیز و معتبر آید
جسم گل آلوده ات نه کاسهٔ چین است
چون شکند باز از او صدا به درآید
این دل دیوانه را به زلف ببندید
گر به دو زنجیر، او ز عهده برآید
دوری خویش آن زمان ملاحظه افتد
هر که ز خود یک دو گام پیشتر آید
من ز سر خود گذشته می روم این راه
یار سعیدا مگر که سر بسر آید
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
ز ما کسی که نهان کرده روی خویش نماید
هر آن که بسته در، از لطف خویش بازگشاید
دلم ز آدم و عالم چنان گرفته دماغ است
که باز غنچه شود گل چو در خیال درآید
یقین ز پنجهٔ خورشید دست او بالاست
که با ادا کمر او ببندد و بگشاید
ز دزد باغ به بلبل خبر نگشته و گر نی
به جذبه نکهت گل را ز دست باد رباید
هر آنچه روی نماید به ما ز راه تو خوب است
ولی رفیق منافق خدا به ما ننماید
هر آن که او نپسندد ز بخل کور شود گو
ز دیدن رخ خوبان که نور دیده فزاید
به طوف خانهٔ خمار توتیاگویان
اگر به دیده کشم خاک راه می شاید
ز حلقه های خم زلف ظاهر است رخ او
به دور عشق سعیدا بگو دگر که چه باید
هر آن که بسته در، از لطف خویش بازگشاید
دلم ز آدم و عالم چنان گرفته دماغ است
که باز غنچه شود گل چو در خیال درآید
یقین ز پنجهٔ خورشید دست او بالاست
که با ادا کمر او ببندد و بگشاید
ز دزد باغ به بلبل خبر نگشته و گر نی
به جذبه نکهت گل را ز دست باد رباید
هر آنچه روی نماید به ما ز راه تو خوب است
ولی رفیق منافق خدا به ما ننماید
هر آن که او نپسندد ز بخل کور شود گو
ز دیدن رخ خوبان که نور دیده فزاید
به طوف خانهٔ خمار توتیاگویان
اگر به دیده کشم خاک راه می شاید
ز حلقه های خم زلف ظاهر است رخ او
به دور عشق سعیدا بگو دگر که چه باید
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
رود یوسف دگر در چه گر آن مشکین رسن آید
تکلم می کند [هر] مرده گر او در سخن آید
ید بیضای او ز اعجاز خود مه را قلم کرده
مرکب می کند خطش اگر مشک ختن آید
نسیم باغ شرعش جان و دل را تازه می دارد
شود به خستهٔ زهری اگر در این چمن آید
مسیحا انتظار حکم او بر آسمان دارد
سلیمان می شود در دین او گر اهرمن آید
هر آن کاو دید اول روی او صدیق اکبر شد
که تا ترکیب صدق غیر با وجه حسن آید
عمر تریاق فاروق است زهر مار نفست را
ز نامش می گریزد گر به خواب آن راهزان آید
ز ماهی تا به مه از مرد و زن فریاد برخیزد
در آن روزی که حیدر با حسین و با حسن آید
سعیدا هر چه می گوید ز جانان است یا از جان
که کافر باد آن قلبی که جز این در سخن آید
تکلم می کند [هر] مرده گر او در سخن آید
ید بیضای او ز اعجاز خود مه را قلم کرده
مرکب می کند خطش اگر مشک ختن آید
نسیم باغ شرعش جان و دل را تازه می دارد
شود به خستهٔ زهری اگر در این چمن آید
مسیحا انتظار حکم او بر آسمان دارد
سلیمان می شود در دین او گر اهرمن آید
هر آن کاو دید اول روی او صدیق اکبر شد
که تا ترکیب صدق غیر با وجه حسن آید
عمر تریاق فاروق است زهر مار نفست را
ز نامش می گریزد گر به خواب آن راهزان آید
ز ماهی تا به مه از مرد و زن فریاد برخیزد
در آن روزی که حیدر با حسین و با حسن آید
سعیدا هر چه می گوید ز جانان است یا از جان
که کافر باد آن قلبی که جز این در سخن آید
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
هر که از خود فرود می آید
آسمان در سجود می آید
دایم از خانمان سوختگان
نکهت داغ و دود می آید
به دل بی قرار من دیر است
یار هر چند زود می آید
به دکان نظر، متاع دلم
آنچه بود و نبود می آید
به زمین گر برند نام تو را
ز آسمان ها درود می آید
طرز این و ناز اگر این است
آنچه زو ... شنود می آید
چرخ با نیک بد کند چه عجب
زین بلای کبود می آید
دایم از خاک کشتگان غمت
شورش زنده رود می آید
ای سعیدا [یکی] است چشمهٔ دل
لیکن از وی [دو] رود می آید
آسمان در سجود می آید
دایم از خانمان سوختگان
نکهت داغ و دود می آید
به دل بی قرار من دیر است
یار هر چند زود می آید
به دکان نظر، متاع دلم
آنچه بود و نبود می آید
به زمین گر برند نام تو را
ز آسمان ها درود می آید
طرز این و ناز اگر این است
آنچه زو ... شنود می آید
چرخ با نیک بد کند چه عجب
زین بلای کبود می آید
دایم از خاک کشتگان غمت
شورش زنده رود می آید
ای سعیدا [یکی] است چشمهٔ دل
لیکن از وی [دو] رود می آید
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
گدا که بر سر راه بخیل می آید
چو پشه ای است که در چشم پیل می آید
هر که عاقبت کار این جهان را دید
عزیز مصر به چشمش ذلیل می آید
خطا مکن نظر از مطلبی که داری پیش
به پیشواز تو گر جبرئیل می آید
بنای کلبهٔ ویرانه ام چنان شد محو
که سیل غم به هزاران دلیل می آید
برای رزق، سعیدا مرو ز جا هرگز
که قسمت تو کثیر و قلیل می آید
چو پشه ای است که در چشم پیل می آید
هر که عاقبت کار این جهان را دید
عزیز مصر به چشمش ذلیل می آید
خطا مکن نظر از مطلبی که داری پیش
به پیشواز تو گر جبرئیل می آید
بنای کلبهٔ ویرانه ام چنان شد محو
که سیل غم به هزاران دلیل می آید
برای رزق، سعیدا مرو ز جا هرگز
که قسمت تو کثیر و قلیل می آید
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
نه جانان کشته اش را از پی نظاره می آید
که خورشید قیامت از برای چاره می آید
صدای صاحب دل، اهل غفلت را کند واقف
که ز آواز جرس گم گشتهٔ آواره می آید
مگر در پرده کاری کرده آه [و] نالهٔ بلبل
که گل از پرده بیرون با دل صدپاره می آید
نگاهش باخبر گرداند از محشر خلایق را
چون از خود بی خبر از خانه آن میخواره می آید
کفن در چشم غافل پیرهن باشد که تابوتش
ز نادانی صبی را در نظر گهواره می آید
برد گر بی خبر دل را ز دست مردم چشمم
عجب نبود که از این بیش از آن مکاره می آید
مگر دست تعدی کرده بالا پنجهٔ خورشید
که صبح از جانب مشرق، گریبان پاره می آید
شهیدان را دهان زخم از خون بسته کی گردد
که سیل خون ز چشم خونفشان همواره می آیدد
ز سختی های طالع کوهکن دل کند از جانش
که هر دم تیشه را در پیش سنگ خاره می آید
مگر سیل حوادث باز رو بر کشتگان دارد
که جای آب خون از دیدهٔ فواره می آید
مشو ایمن از آن بالا که دارد فتنه ها بر سر
بلا از آسمان نازل چو شد یک باره می آید
مکن با نفس خود حیلت که او در حیله استاد است
بجز توفیق کس کی بس به این اماره می آید؟
نمی خواهم سعیدا چاره ای از کس که می دانم
مسیحا از علاج درد من بیچاره می آید
که خورشید قیامت از برای چاره می آید
صدای صاحب دل، اهل غفلت را کند واقف
که ز آواز جرس گم گشتهٔ آواره می آید
مگر در پرده کاری کرده آه [و] نالهٔ بلبل
که گل از پرده بیرون با دل صدپاره می آید
نگاهش باخبر گرداند از محشر خلایق را
چون از خود بی خبر از خانه آن میخواره می آید
کفن در چشم غافل پیرهن باشد که تابوتش
ز نادانی صبی را در نظر گهواره می آید
برد گر بی خبر دل را ز دست مردم چشمم
عجب نبود که از این بیش از آن مکاره می آید
مگر دست تعدی کرده بالا پنجهٔ خورشید
که صبح از جانب مشرق، گریبان پاره می آید
شهیدان را دهان زخم از خون بسته کی گردد
که سیل خون ز چشم خونفشان همواره می آیدد
ز سختی های طالع کوهکن دل کند از جانش
که هر دم تیشه را در پیش سنگ خاره می آید
مگر سیل حوادث باز رو بر کشتگان دارد
که جای آب خون از دیدهٔ فواره می آید
مشو ایمن از آن بالا که دارد فتنه ها بر سر
بلا از آسمان نازل چو شد یک باره می آید
مکن با نفس خود حیلت که او در حیله استاد است
بجز توفیق کس کی بس به این اماره می آید؟
نمی خواهم سعیدا چاره ای از کس که می دانم
مسیحا از علاج درد من بیچاره می آید
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۹
دلا گنج روانی سوی این ویرانه می آید
نمی دانم چه در دل دارد آن مستانه می آید
دو عالم مدعی در پیش و پس جانانه می آید
نمی دانم چرا آن آشنا بیگانه می آید
تجلی طور را از رفتن موسی نمایان شد
فزون گردد جلای شمع چون پروانه می آید
مرا غفلت دوبالا می شود از وعظ بی معنی
که خواب اکثر گران از گفتن افسانه می آید
اگر در فکر توحیدی به دریای محبت شو
که از این بحر دایم گوهر یکدانه می آید
رجوع اهل عالم با سعیدا نیست از دانش
که طفلان جمع می آیند چون دیوانه می آید
نمی دانم چه در دل دارد آن مستانه می آید
دو عالم مدعی در پیش و پس جانانه می آید
نمی دانم چرا آن آشنا بیگانه می آید
تجلی طور را از رفتن موسی نمایان شد
فزون گردد جلای شمع چون پروانه می آید
مرا غفلت دوبالا می شود از وعظ بی معنی
که خواب اکثر گران از گفتن افسانه می آید
اگر در فکر توحیدی به دریای محبت شو
که از این بحر دایم گوهر یکدانه می آید
رجوع اهل عالم با سعیدا نیست از دانش
که طفلان جمع می آیند چون دیوانه می آید
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
کس به دور نرگس مست تو هشیاری ندید
آسمان جز فتنهٔ چشم تو بیداری ندید
او چه داند حال ظلمت دیدگان عشق را
در جهان غیر از نگاه خود ستمکاری ندید
تا به لب آمد غم دل از برای غمخوری
لیک غیر از خویشتن بر خویش غمخواری ندید
گاه در پایت فتد گه در کمر پیچد تو را
کس به دور عارضت چون زلف، عیاری ندید
از برای امتحان هر سو که دل گردیده است
جز اجل در پیش روی خویش دیواری ندید
می کشد شرمندگی آخر سعیدا هر که او
غیر گفتار عبث از خویش کرداری ندید
آسمان جز فتنهٔ چشم تو بیداری ندید
او چه داند حال ظلمت دیدگان عشق را
در جهان غیر از نگاه خود ستمکاری ندید
تا به لب آمد غم دل از برای غمخوری
لیک غیر از خویشتن بر خویش غمخواری ندید
گاه در پایت فتد گه در کمر پیچد تو را
کس به دور عارضت چون زلف، عیاری ندید
از برای امتحان هر سو که دل گردیده است
جز اجل در پیش روی خویش دیواری ندید
می کشد شرمندگی آخر سعیدا هر که او
غیر گفتار عبث از خویش کرداری ندید
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۱
هر نفس در کوی جانان کوه غم باید برید
زهر باید نوش کرد از جام جم باید برید
دهر دریایی است بی پایان و ما امواج او
ای رفیقان همچو موج آخر ز هم باید برید
مهدجنبان، درد و [انده] دایهٔ غم، مشفقش
ناف طفل خویشتن را با الم باید برید
با دم تیغ فنا هر بند و پیوندی که هست
از نیستان تعلق چون قلم باید برید
تا اثر باقی است از هستی گریزانم ز خود
اندرین راه از پی خود چون قلم باید برید
طفل شب را قسمت روزی ز شیر ماهتاب
سیر ناگردیده شام و صبحدم باید برید
دوستان از سر این تودهٔ غم برخیزید
زود باشید چه بیش است و چه کم برخیزید
گرچه بر ساحل این دجله نشستید بسی
وقت آن است که با دیدهٔ نم برخیزید
هر دلی را که غباری ز شما بنشیند
زود سازید دوا و چو الم برخیزید
چند جامی بکشید و سر دارا شکنید
در خرابات نشینید و چو جم برخیزید
از کسی تا به شما و ز شما تا به کسی
پیش از آن دم که رسد جور و ستم برخیزید
تا توانید به آیین عرب ننشینید
همچو صوت از سر قانون عجم برخیزید
مدعی تا نشود کافر و مؤمن فردا
چون سعیدا ز در دیر و حرم برخیزید
زهر باید نوش کرد از جام جم باید برید
دهر دریایی است بی پایان و ما امواج او
ای رفیقان همچو موج آخر ز هم باید برید
مهدجنبان، درد و [انده] دایهٔ غم، مشفقش
ناف طفل خویشتن را با الم باید برید
با دم تیغ فنا هر بند و پیوندی که هست
از نیستان تعلق چون قلم باید برید
تا اثر باقی است از هستی گریزانم ز خود
اندرین راه از پی خود چون قلم باید برید
طفل شب را قسمت روزی ز شیر ماهتاب
سیر ناگردیده شام و صبحدم باید برید
دوستان از سر این تودهٔ غم برخیزید
زود باشید چه بیش است و چه کم برخیزید
گرچه بر ساحل این دجله نشستید بسی
وقت آن است که با دیدهٔ نم برخیزید
هر دلی را که غباری ز شما بنشیند
زود سازید دوا و چو الم برخیزید
چند جامی بکشید و سر دارا شکنید
در خرابات نشینید و چو جم برخیزید
از کسی تا به شما و ز شما تا به کسی
پیش از آن دم که رسد جور و ستم برخیزید
تا توانید به آیین عرب ننشینید
همچو صوت از سر قانون عجم برخیزید
مدعی تا نشود کافر و مؤمن فردا
چون سعیدا ز در دیر و حرم برخیزید
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۲
بی برگ شو چو نی به نوا می توان رسید
از راه نیستی به خدا می توان رسید
وامانده از وصول، اصول ای فروع جوی
از سایه گر بری به هما می توان رسید
ای دل به کوی یار اگر درد، همره است
مردانه زن قدم به دوا می توان رسید
چون سرو با کجی مکن الفت در این چمن
از راستی به نشو و نما می توان رسید
او خود مگر به جذبه سعیدا کشد تو را
ورنه به جد و جهد کجا می توان رسید؟
از راه نیستی به خدا می توان رسید
وامانده از وصول، اصول ای فروع جوی
از سایه گر بری به هما می توان رسید
ای دل به کوی یار اگر درد، همره است
مردانه زن قدم به دوا می توان رسید
چون سرو با کجی مکن الفت در این چمن
از راستی به نشو و نما می توان رسید
او خود مگر به جذبه سعیدا کشد تو را
ورنه به جد و جهد کجا می توان رسید؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۳
مگر که بوی گل و لاله [از] هوا جوشید
که باز شور و جنون در دماغ ما جوشید
عنان ز گرد تو شد ابلق نظر را گرم
غبار کوی تو گویا به توتیا جوشید
چه الفت است خدایا که او به من دارد
کسی ندیده به بیگانه آشنا جوشید
حنا به آن کف پا رو به رو نشد هرگز
بسی به خون شهیدان کربلا جوشید
به روی یار سعیدا سخن به عکس مگوی
که خون شرم در آیینهٔ حیا جوشید
که باز شور و جنون در دماغ ما جوشید
عنان ز گرد تو شد ابلق نظر را گرم
غبار کوی تو گویا به توتیا جوشید
چه الفت است خدایا که او به من دارد
کسی ندیده به بیگانه آشنا جوشید
حنا به آن کف پا رو به رو نشد هرگز
بسی به خون شهیدان کربلا جوشید
به روی یار سعیدا سخن به عکس مگوی
که خون شرم در آیینهٔ حیا جوشید
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
فقر، دل های سیه را کرده است اکثر سفید
می کند آیینه را از زنگ، خاکستر، سفید
آفتاب عالم آرا هم ز گردون قطعه ای است
صبح می سازد به صد خون جگر در بر سفید
برد کار از دست ما رندان به زور زر رقیب
صاحبش را دستگیری کرد روی زر سفید
عشق می باید که آرد خون عاشق را به جوش
می برآید از دل افسردگان خنجر سفید
عندلیب نطق ما هر جا شود سبز ای رقیب
کی تواند کرد آن جا [زاغ] بال و پر سفید؟
نیست جای نقطه ای خالی سعیدا از گناه
نامهٔ ما چون تواند گشت در محشر سفید؟
می کند آیینه را از زنگ، خاکستر، سفید
آفتاب عالم آرا هم ز گردون قطعه ای است
صبح می سازد به صد خون جگر در بر سفید
برد کار از دست ما رندان به زور زر رقیب
صاحبش را دستگیری کرد روی زر سفید
عشق می باید که آرد خون عاشق را به جوش
می برآید از دل افسردگان خنجر سفید
عندلیب نطق ما هر جا شود سبز ای رقیب
کی تواند کرد آن جا [زاغ] بال و پر سفید؟
نیست جای نقطه ای خالی سعیدا از گناه
نامهٔ ما چون تواند گشت در محشر سفید؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۸
بی صفت گر شود این جان علایق آثار
سایهٔ سر نکنم جز الف قامت یار
هر نفس دل به تو راه دگری می یابد
چارهٔ کوی تو بیرون بود از حد شمار
بحر را کشتی ما موج صفت می گردد
که رود تا به میان گاه بیاید به کنار
دم فروبند و به من راه سخن را واکن
که کشد از نفس آیینهٔ طبعم آزار
گه خدا دانم و گاهی به خدا نادانم
گاه تسبیح به کف دارم و گاهی زنار
ترک جانان نکنی ترک جهان نتوانی
هر که از سر گذرد می گذرد از دستار
غافلان را نتوان کرد سعیدا آگاه
هر که را خواب عدم برد نگردد بیدار
سایهٔ سر نکنم جز الف قامت یار
هر نفس دل به تو راه دگری می یابد
چارهٔ کوی تو بیرون بود از حد شمار
بحر را کشتی ما موج صفت می گردد
که رود تا به میان گاه بیاید به کنار
دم فروبند و به من راه سخن را واکن
که کشد از نفس آیینهٔ طبعم آزار
گه خدا دانم و گاهی به خدا نادانم
گاه تسبیح به کف دارم و گاهی زنار
ترک جانان نکنی ترک جهان نتوانی
هر که از سر گذرد می گذرد از دستار
غافلان را نتوان کرد سعیدا آگاه
هر که را خواب عدم برد نگردد بیدار
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۰
ساقیا ساغر شراب بیار
غم دلهای عاشقان بردار
راه عشاق بینوا سرکن
در طریق فنا قدم بردار
تشنگانند اوفتاده به خاک
از شراب وصال کن سرشار
در طریق وفا چو نافهٔ مشک
همه جان صحتند و تن بیمار
همگی همچو حلقهٔ زنجیر
در دل یکدگر گرفته قرار
روی شادی ز چشم ایشان محو
پشت غم گشته گردشان دیوار
بید مجنون باغ و راغ خودند
همه بی حاصلند و نیکوکار
در رز و باغ این گروه که نیست
نه خزان راه دارد و نه بهار
ظاهراً این گروه را منگر
همه سر خفته اند و دل بیدار
در مکانی کمند از کم کم
در زمانی ز بیشتر بسیار
همه هشیار مست کردارند
همه مست به کار خود هشیار
جمله از سر نهاده بار خودی
نه ز سر واقف و نه از دستار
همه را دیده همچو نرگس باز
همه را دل چو گل شکفته عذار
همگی همچو ما به کف دارند
آنچه دارند از پی ایثار
بوسه زن خاک پای یک یک را
سرمهٔ دیده ای به دست بیار
ای سیعدا تو هم از ایشانی
گرچه دارند از تو ایشان عار
غم دلهای عاشقان بردار
راه عشاق بینوا سرکن
در طریق فنا قدم بردار
تشنگانند اوفتاده به خاک
از شراب وصال کن سرشار
در طریق وفا چو نافهٔ مشک
همه جان صحتند و تن بیمار
همگی همچو حلقهٔ زنجیر
در دل یکدگر گرفته قرار
روی شادی ز چشم ایشان محو
پشت غم گشته گردشان دیوار
بید مجنون باغ و راغ خودند
همه بی حاصلند و نیکوکار
در رز و باغ این گروه که نیست
نه خزان راه دارد و نه بهار
ظاهراً این گروه را منگر
همه سر خفته اند و دل بیدار
در مکانی کمند از کم کم
در زمانی ز بیشتر بسیار
همه هشیار مست کردارند
همه مست به کار خود هشیار
جمله از سر نهاده بار خودی
نه ز سر واقف و نه از دستار
همه را دیده همچو نرگس باز
همه را دل چو گل شکفته عذار
همگی همچو ما به کف دارند
آنچه دارند از پی ایثار
بوسه زن خاک پای یک یک را
سرمهٔ دیده ای به دست بیار
ای سیعدا تو هم از ایشانی
گرچه دارند از تو ایشان عار
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۱
در به در گردیده دشمن روبرو گردیده یار
شکر لله روی ما را آبرو گردیده یار
پیش از این از ناز هر چاکی که دل را کرده بود
مژده ای جان باز در فکر رفو گردیده یار
نی همین از زلف می خواهند یا از خط مراد
عاشقان را مطلع صد آرزو گردیده یار
با نسیمم نیست الفت زان که در این بوستان
چون دل اهل هوس با رنگ و بو گردیده یار
این دل پرشور ما را بیش و کم منظور نیست
گاه با خم گاه با جام و سبو گردیده یار
هر نهالی را از او نشو و نمایی دیگر است
در بر ما جان و در گل رنگ و بو گردیده یار
مژده باد ای دوستان با دشمنان دربدر
از برای خاطر ما جنگجو گردیده یار
گو سعیدا گفتگو دارند مردم گر ز ما
شوخ شیرین کار ما بی گفتگو گردیده یار
شکر لله روی ما را آبرو گردیده یار
پیش از این از ناز هر چاکی که دل را کرده بود
مژده ای جان باز در فکر رفو گردیده یار
نی همین از زلف می خواهند یا از خط مراد
عاشقان را مطلع صد آرزو گردیده یار
با نسیمم نیست الفت زان که در این بوستان
چون دل اهل هوس با رنگ و بو گردیده یار
این دل پرشور ما را بیش و کم منظور نیست
گاه با خم گاه با جام و سبو گردیده یار
هر نهالی را از او نشو و نمایی دیگر است
در بر ما جان و در گل رنگ و بو گردیده یار
مژده باد ای دوستان با دشمنان دربدر
از برای خاطر ما جنگجو گردیده یار
گو سعیدا گفتگو دارند مردم گر ز ما
شوخ شیرین کار ما بی گفتگو گردیده یار
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۲
یاد خود سعی کن و از دل آگاه ببر
زندهٔ خویش چو خود مرده از این راه ببر
دست خالی به طلبکاری دلدار مرو
هیچ اگر نیست ز اسباب جهان، آه ببر
یارب افتاده ز پا یوسف توفیق به چاه
کاروانی ز کرم بر سر این چاه ببر
دست گر بر سر آن کاکل مشکین نرسد
پیش زلفش گلهٔ طالع کوتاه ببر
به هواداری خورشید جمالش ای اشک
هر غباری که بود از دل آن ماه ببر
همچو خورشید، سعیدا به بد و نیک جهان
جام پر نور پگاه آور و بی گاه ببر
زندهٔ خویش چو خود مرده از این راه ببر
دست خالی به طلبکاری دلدار مرو
هیچ اگر نیست ز اسباب جهان، آه ببر
یارب افتاده ز پا یوسف توفیق به چاه
کاروانی ز کرم بر سر این چاه ببر
دست گر بر سر آن کاکل مشکین نرسد
پیش زلفش گلهٔ طالع کوتاه ببر
به هواداری خورشید جمالش ای اشک
هر غباری که بود از دل آن ماه ببر
همچو خورشید، سعیدا به بد و نیک جهان
جام پر نور پگاه آور و بی گاه ببر
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
چون شود آشفته زلفش از نسیم بی خبر
جنبش زلفش کند زخساره اش را [نیلفر]
طوطی ما نطق خود را می تواند سبز کرد
حرف شیرینش کند چوب قفس را نیشکر
بوی گل از پا نیفتد گر فتد گل پیش پا
هر نسیمی می شود بر نکهت گل بال و پر
چون توان دیدن بلایی را که از اعجاز لطف
خویش را پنهان تواند کرد در عین نظر
از چنین بزمی نمی دانیم چون خواهیم رفت
یار بی پروا جهان بدمست و یاران بی خبر
در دل زندانیان را چون به تحریک آورد
نالهٔ زنجیر هم در گوش ما دارد اثر
ما نظربازیم از هر جا تماشا می کنیم
نیست غم گر افکند آن طاق ابرو از نظر
هست تا دل کی ز دست فکر می گردد خلاص
می کشد هر دم گریبان بحر را موج دگر
جوهر مردی در آن ساعت نمایان می شود
چون کنند آیینه مردان روبرو با هم دگر
ننگ و ناموسی نماند حرص چون آید به جوش
آب از رو می رود در وقت گرما بیشتر
نیست تا محشر سعیدا با شهیدانش خمار
خورده اند از نیش خنجر باده های درد سر
جنبش زلفش کند زخساره اش را [نیلفر]
طوطی ما نطق خود را می تواند سبز کرد
حرف شیرینش کند چوب قفس را نیشکر
بوی گل از پا نیفتد گر فتد گل پیش پا
هر نسیمی می شود بر نکهت گل بال و پر
چون توان دیدن بلایی را که از اعجاز لطف
خویش را پنهان تواند کرد در عین نظر
از چنین بزمی نمی دانیم چون خواهیم رفت
یار بی پروا جهان بدمست و یاران بی خبر
در دل زندانیان را چون به تحریک آورد
نالهٔ زنجیر هم در گوش ما دارد اثر
ما نظربازیم از هر جا تماشا می کنیم
نیست غم گر افکند آن طاق ابرو از نظر
هست تا دل کی ز دست فکر می گردد خلاص
می کشد هر دم گریبان بحر را موج دگر
جوهر مردی در آن ساعت نمایان می شود
چون کنند آیینه مردان روبرو با هم دگر
ننگ و ناموسی نماند حرص چون آید به جوش
آب از رو می رود در وقت گرما بیشتر
نیست تا محشر سعیدا با شهیدانش خمار
خورده اند از نیش خنجر باده های درد سر
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۴
در ذکر تو دیدم در و دیوار قلندر
یادم دهد از روی تو دیدار قلندر
از پردهٔ ناموس [برآیی] چو بنوشی
یک جرعه از آن ساغر سرشار قلندر
در آینه هم عکس جمال تو کند سیر
خودبین نبود دیدهٔ بیدار قلندر
گه مؤمن و گه ملحد و گه گبر نماید
کس را خبری نیست ز اسرار قلندر
این کار نمی داند و از بی خبران است
هر کس کند اقرار به انکار قلندر
از مشرق و مغرب ز سعیدا تو چه پرسی
از عرش خبر می دهد اشعار قلندر
یادم دهد از روی تو دیدار قلندر
از پردهٔ ناموس [برآیی] چو بنوشی
یک جرعه از آن ساغر سرشار قلندر
در آینه هم عکس جمال تو کند سیر
خودبین نبود دیدهٔ بیدار قلندر
گه مؤمن و گه ملحد و گه گبر نماید
کس را خبری نیست ز اسرار قلندر
این کار نمی داند و از بی خبران است
هر کس کند اقرار به انکار قلندر
از مشرق و مغرب ز سعیدا تو چه پرسی
از عرش خبر می دهد اشعار قلندر
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
سینهٔ ریش است قانون، بانگ نی معنی است بکر
شیشه مصراعی است موزون، جام می معنی است بکر
روی او خورشید و خود گردون بناگوش است صبح
قصهٔ عمر است زلفش خط وی معنی است بکر
در سراغ ناقهٔ لیلی به هر صحرا و دشت
گفت هر جا دید مجنون نقش پی معنی است بکر
هر که واقف گشته از اسرار او را در نظر
برگریزان خزان سرمای دی معنی است بکر
سر آن تنگ دهان مضمون آن موی میان
در تصرف دم مزن زنهار هی معنی است بکر
اهل دولت را اگر واقف شوند از اصل کار
نقل کاووس و حکایت های کی معنی است بکر
آنچه در عالم سعیدا می توان دیدن به چشم
گر بود خورشید و مه بالله کی معنی است بکر
شیشه مصراعی است موزون، جام می معنی است بکر
روی او خورشید و خود گردون بناگوش است صبح
قصهٔ عمر است زلفش خط وی معنی است بکر
در سراغ ناقهٔ لیلی به هر صحرا و دشت
گفت هر جا دید مجنون نقش پی معنی است بکر
هر که واقف گشته از اسرار او را در نظر
برگریزان خزان سرمای دی معنی است بکر
سر آن تنگ دهان مضمون آن موی میان
در تصرف دم مزن زنهار هی معنی است بکر
اهل دولت را اگر واقف شوند از اصل کار
نقل کاووس و حکایت های کی معنی است بکر
آنچه در عالم سعیدا می توان دیدن به چشم
گر بود خورشید و مه بالله کی معنی است بکر