عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
دیده ای کان صبح را در خواب یافت
تا به گردن خویش را در آب یافت
از در میخانه روگردان مشو
هر که چیزی یافت از این باب یافت
عمرها باید که دل پیچد به زلف
شانه کی یک موی را بی تاب یافت؟
هر که شد بیدار از خواب گران
ماسوای خویش را در خواب یافت
عاقبت خواهی سعیدا حق بخواه
بی مسبب کی کسی اسباب یافت؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
کلیم الله زد فریاد چون بر طور سینا رفت
چه حسن است این بت ما را که کوهش دید از جا رفت
از آن روزی که تلقین شهادت کرد شمشیرش
مسیحا دم فروبرد و عصا از دست موسی رفت
نمایان گشت ای ساقی ز در عمامهٔ زاهد
بپوشان ساغر می را که آب از روی مینا رفت
مگر باز آید آن بدخو که گویم از نیاز خود
از آن روزی که او می رفت با ناز آنچه با ما رفت
گشود از زلف سرکش، حلقه ای وحشی مزاج من
صبا برداشت بوی عنبر و صحرا به صحرا رفت
زراعتگاه هستی روی در افسردگی دارد
که این آب حیات از جوی ما یکسر به دریا رفت
من از آن روز گشتم پشت بر روی زمین چون گل
که از دست وصال افتادم و آن سرو بالا رفت
چه غم داری تو ای بدخو اگر دل رفت اگر جان رفت
که در سودای عشقت هر چه رفت از کیسهٔ ما رفت
به قتل عاشقان از خانه بیرون آمده است آن مه
بیا ای دل اگر داری تو هم جانی سعیدا رفت
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
گر ز عالم داد یا بیداد یا بر باد رفت
از جهان کی رفت چیزی هر چه رفت از یاد رفت
هیچ کس از مجلس زاهد نیامد بی غمی
هر که رفت از صحبت دردی کشان دلشاد رفت
هیچ گل بی رنگ و بو و میوه در این باغ نیست
سرو را نازم که آزاد آمد و آزاد رفت
هیچ منزل همچو دارالآخرت نزدیک نیست
بر زمین هر کس که از پای نفس افتاد رفت
درنمی ماند دگر در هیچ علمی در جهان
در ره معلوم هر کس بر در استاد رفت
هر که پرسید از سعیدا تا کجا رفت از دمشق
در جواب او بگوییدش جهان آباد رفت
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
ما را نمود روی وز ما رونما گرفت
آخر هر آنچه داشت به دل مدعا گرفت
گل تا به کی به خاطر جمع است غنچه خسب
بادام گشته خسته و نرگس عصا گرفت
ز اهل جود نام و نشانی نمانده است
فکری کن ای کریم، جهان را گدا گرفت
خورشید، رشک گرمروی های او برد
در هر دلی که ذرهٔ عشق تو جا گرفت
از این جهان کسی به سلامت گذر کند
پا از میان کشید و طریق بلا گرفت
گبری که هر زمان به بتی سجده می نمود
آیا ز بت چه دید که راه خدا گرفت
چشمم در دست مردمک دیده در رهش
از گرد و از غبار بسی توتیا گرفت
بر مسند خلافت و بر صدر بزم جاه
زاهد نداشت رتبه به زور ریا گرفت
از چاکران حسن تو در خانهٔ نگاه
جا بیشتر ز جملهٔ مردم حیا گرفت
خورشید داغ گشت مسیحا کباب شد
روزی که بوسه از کف پایت حنا گرفت
رد است پیش همت ما آن که از طمع
دامی نهاد و سایهٔ بال هما گرفت
ما بی خبر به ساحل و دست دراز موج
عنبر فتیله ای است که از داغ ما گرفت
آزاد شد ز قید سعیدا به هر دو کون
خوشحال بنده ای که طریق شما گرفت
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
دل ز تکرار بهشت حور از کوثر گرفت
آن قدر سودم به صندل سر، که درد سر گرفت
سرنوشتم بود دیدم کفر غالب شد به دین
حسن خط، حسن جمال یار را دربر گرفت
کثرت عاشق به بالا برد کار حسن را
شمع ما از جوشش پروانه بال و پر گرفت
لب گزیدن های او امروز بیجا نیست دوش
بوسه ها از لعل میگونش لب ساغر گرفت
ما در آن فکریم تا [راهی] به خود پیدا کنیم
نامسلمان برد دین و کفر را کافر گرفت
یاد گیر از شمع ای پروانه رسم سوختن
تن به آتش داد و آخر شعله را دربر گرفت
هر کجا سیمین تنی بینی به سیمش کش کنار
کیست شیرین یوسفی را می توان با زر گرفت
گرچه در آتش کرد تیزها ولیکن نرم نرم
بر سر این تندمشرب جای، خاکستر گرفت
سینه عریان کرد جان بر کف نهاد و داد سر
تا سعیدا داد دل از نیش آن خنگر گرفت
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
هر که آمد عمر خود را صرف سامان کرد و رفت
شمع را نازم که جسم خویش را جان کرد و رفت
تیشه را بر سر نه از بی طاقتی فرهاد زد
کوه کندن را برای خویش آسان کرد و رفت
گریه ام کی همچو شبنم منت از گل می کشد
اشک من از گریهٔ من گل به دامان کرد و رفت
داشتم زان پیرهن [بویی] چو گل در جیب خویش
سرزد آهی صبح آن را در گریبان کرد و رفت
غنچه را آمد نسیم آشفت بگذشت از چمن
نالهٔ بلبل دل گل را پریشان کرد و رفت
نکهتی از طرهٔ جانان نسیم آورد دوش
بلبل طبع سعیدا را غزلخوان کرد و رفت
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
جوهر تیغی که من بر آن کمر می بینمت
سبزهٔ خاک شهیدان تا کمر می بینمت
خنده کردی و تبسم آن دهان تنگ را
حقهٔ لعل پر از در و گهر می بینمت
تا کجا پا را حنایی کرده بیرون آمدی
باز از خون شهیدان دست تر می بینمت
جزو [و] کلی را که گنجد در خیال آدمی
خود تو می دانی که از آن بیشتر می بینمت
همچو عمر عاشقان بی قرار و بی شکیب
گاه از نزدیک دوری در گذر می بینمت
از محالات است دیدن با نظر روی تو را
خوش محال است این که من عین نظر می بینمت
دید جانان بی سر و پایم به کوی خویش گفت
چون نگاه حیرتی بی بال و پر می بینمت
باز ای کاکل مگر گرد سرش گردیده ای
در نزاکت خوبتر از مشک تر می بینمت
می روم گاهی ز خود گه باز می آیم به خود
گاه در خود گاه در جای دگر می بینمت
در خراباتم سعیدا دید هشیاری و گفت
با وجود مفلسی ها معتبر می بینمت
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
ز من جان خواست جانان گفتمش از جان به جان منت
بجان و دل کشیدن می توان از جان جان منت
میان ما و او راه سخن از دل به دل باشد
که نتواند گذارد با ادا فهمان زبان منت
قبول شیب و بالا کی کند طبع بلند ما؟
ز پستی همت عیسی کشید از آسمان منت
هما را آشیان می بود اگر در طور همت جا
به سنگ سرمه ای کی می کشید از استخوان منت
از آن یک دم که بر گردون قدم در رفت و آمد زد
کشد از پای او تا روز محشر آسمان منت
به زردی روی تا بنهاد خورشید جمال گل
به جای توتیا نرگس کشد از زعفران منت
به سخت و نرم گردون چون کنم سرخم که از عالم
برون می آید و کی می کشد تیر از کمان منت
نظر از پشت پای خویش هرگز برنمی دارد
ز بس آن چشم شهلا می کشد زان ابروان منت
متاع نازنینان نیست غیر از ناز در عالم
که یوسف کرد بار خویشتن بر کاروان منت
به امیدی که از یک کس گشاید این گره شاید
سعیدا می کشد تا حشر از پیر و جوان منت
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
چند ای عمامه داران بر سر دستار، بحث
بر سر سجاده و تسبیح و بر زنار بحث
با رقیبان جنگ ما در کوی او نبود عجب
از خمارآلودگان در خانهٔ خمار بحث
نیست ما را گفتگو ما بندهٔ امریم و بس
هر که را باشد جوابی می کند بسیار بحث
کار عاقل نیست با ابنای عالم گفتگو
جهل باشد گر کند گلدسته ای با خار بحث
عاقلان را از چه رو کین است با اهل حضور
بس عجیب است این که دارد خواب با بیدار بحث
زینهار ای دل به دونان نرد یکرنگی مباز
می کنند این قوم ظالم بر سر دینار بحث
هر که دارد در جهان از رتبهٔ خود گفتگو
شیخ بر منبر، سعیدا راست بر اشعار بحث
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
خلقی که می کنند به آب مدام بحث
هر گز نمی کنند به نان حرام بحث
بر لب نهند مهر خموشی هزار بار
بهتر که می کنند پی ننگ و نام بحث
یارب نگاه دار ز شر معاندان
کردند این گروه به خیرالانام بحث
با رند می کشی چه عجب گر کنند جبر
قومی که می کنند به پیران جام، بحث
دل زود شد ز هوش تهی پیش چشم تو
یک شیشه می چگونه کند با دو جام بحث
هرگز نشد نزول، جواب منقحی
هر چند کرده اند به علم کلام بحث
آهسته ای ز باب وداعش بر‌آمدیم
از بسکه بود در راه باب السلام، بحث
گوش و لب از شنیدن و گفتن گرفته به
فانی است چون جهان چه جواب و کدام بحث
افطار را به باده کن ای دل که می کند
امروز روز عید به شهر صیام بحث
حیف است می کنی به سعیدا تو گفتگو
کس دیده خواجه ای که کند با غلام بحث؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
مگذار در حریم خرابات، پای بحث
[جایی] که جام باده بود نیست جای بحث
بیگانه گشته ایم ز معنی به چشم خلق
هرگز نکرده ایم زبان آشنای بحث
واعظ به زور شانه محاسن دراز کرد
افکنده است تا سر زانو ردای بحث
سررشتهٔ سلوک به دست آر تا به جهد
با سوزن جواب بدوزی قبای بحث
صدگونه بحث هست سعیدا جواب کو
زینهار با کسی نکنی ماجرای بحث
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
به بستن کمرش نیست آن میان باعث
که فکر ما شده چون موی در میان باعث
هر آن که هر چه به ما کرده از تو دانستیم
چرا که غیر تو کس نیست در میان باعث
اثر به نالهٔ چنگ از قد خمیده اوست
که تیر را به پریدن بود کمان باعث
کشیدن این همه منت ز خار و خس بلبل
سبب نظارهٔ گل بود آشیان باعث
ظهور مبدأ هر گل که بود دانستیم
سبب نزول تو بودی و باغبان باعث
کسی به رزق سعیدا چرا غمین باشد
که شد زمین سبب او را و آسمان باعث
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
خوشم به این مرض و انحراف طبع و مزاج
که جز تو کس نتواند مرا دوا و علاج
بیا به مذهب عشاق فارغ از همه شو
که در ولایت ما نیست دین کفر رواج
یکی است دنیی و عقبی چو نیک درنگری
اگرچه عکس به گفتن بود مجاز مزاج
مرید جام شو ای دل که عبد مؤمن را
فتادگی فلک و بیخودی بود معراج
فلک به مهرهٔ من نرد مهر کج بازد
شود اگرچه مرا استخوان تن چون عاج
تویی که سبز کنی خشک و خشک سبز کنی
ز زنده باج ستانی دهی به مرده خراج
ز فیض عشق از آن روز شعر می بافم
که تا شدم ز مریدان خواجهٔ نساج
تو آن شهی که بود عار و ننگ ذات تو را
مدد ز عسکر و عزت ز تخت و خیمه و تاج
به غیر سینهٔ عشاق تیر نازش را
که راست زهره که تا دل کند بر آن آماج؟
میا برون به تماشای عالم ای درویش
که می برد ز ره این بت به زور استدراج
چه ساحری است که دارد نگاه چشم سیاه
همیشه خانهٔ دربسته می کند تاراج
نمود هر دو جهان غیر یک حقیقت نیست
یکی است بحر ولی مختلف بود امواج
اگرچه نیست مرا پنبه دانه ای در کف
ولیک دست نهادم به دامن حلاج
مکن مصاحب اهل حرص و آز [سعید]
که آبرو برد از مرد، صحبت ازواج
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
رفتم حباب وار ز خود در هوای موج
افتاده ام چو آب روان در قفای موج
در دجله... موج آب اوفتادگان
دارند زیر پهلوی خود بوریای موج
آب روان به یاد خرام تو هر زمان
صد چاک می زند به بر خود قبای موج
ز ابروی ناز ماهوشی یاد می دهد
هر لحظه این کمانکشی دلگشای موج
دیگر چه غم ز شورش و آشوب این محیط
گردیده است کشتی ما آشنای موج
آمد نسیم [زلفت و خوابم] ز سر گرفت
افتاده است بر سر [من هم] هوای موج
چشمم به بحر قطره زدن یاد می دهد
اشکم ناوفتاده عبث پیشوای موج
تا گردد از ملامت تردامنی خلاص
افکنده است بحر به گردن ردای موج
از اصل غیر فرع نشانی پدید نیست
ز این بحر کس ندیده سعیدا سوای موج
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
تا کرد آن پریرخ و نامهربان خروج
جان رخت بست و کرد ز تنها روان خروج
پیری فکنده طرفه فتوری حواس را
گویا که کرده یوسف از این کاروان خروج
ایمان به فکر زلف بتی تازه می کنند
شاید که کرده مهدی آخر زمان خروج
در خم نشست دختر رز با هزار ناز
از شیشه کرد آفت پیر و جوان خروج
دارم به دل ملاحظه دایم که بی محل
تا نکته ای مباد کند از زبان خروج
ای نازنین چرانشوی مهدی زمان
هرگز نکرده مثل تویی در جهان خروج
تا قامتش بدیدم و رخسار ماه او
در حیرتم که کرده ز سرو ارغوان خروج
ای لعل پاره گوهر یکدانه ای چو تو
تا این زمان نکرده ز بحر و ز کان خروج
زان خاکسار گشته سعیدا که کرده است
آدم به این کمال از این خاکدان خروج
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
دور است و همین باغ و بهاری و دگر هیچ
ماییم و کف دست نگاری و دگر هیچ
زهاد ندارند جز این نقد و قماشی
صد دانهٔ تسبیح شماری و دگر هیچ
ز اسباب جهان دوست نداریم جز این سه
جام می و یاری و کناری و دگر هیچ
همچون جرس ای کعبهٔ مقصود در این راه
داریم همین ناله و زاری و دگر هیچ
می گفت به گل بلبل مسکین که در این باغ
ماییم و همین زحمت خاری و دگر هیچ
معذور که چون روی نمایی به خلایق
ماییم و همین جان نثاری و دگر هیچ
غیر از تن افسرده نداریم پناهی
ماییم و همین کهنه حصاری و دگر هیچ
بر عمر مکن تکیه بزن نقش بر آبی
دور است و شش و پنج قماری و دگر هیچ
زان عمر گرانمایه به اینیم تسلی
گاهی نظر از راهگذاری و دگر هیچ
ز این راه رسیدند به مردی همه لیکن
ماییم و همین گرد و غباری و دگر هیچ
صد شکر که داریم چو سیماب سعیدا
در چاه غمش صبر و قراری و دگر هیچ
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
از دم تیغ قضا شیر مکیده است صبح
از شب و از روز خود مهر بریده است صبح
بلبل شب زنده دار خون جگر می خورد
پنبهٔ غفلت ز گوش تا نکشیده است صبح
فرق ندارد ز هم روز [و] شب وصل من
شام قضا ناشده، باز دمیده است صبح
از حرکات فلک وز سکنات زمین
صورت خشم است مهر طبع رمیده است صبح
خنجر عریان کیست بر جگر آسمان
شام فرورفته بود باز کشیده است صبح
چشم سفیدی است روز، آه کشیده است شام
روی سیاه است شب، دست گزیده است صبح
قدر شب وصل ما هیچ نداند که چیست
نیم شب از دست او می نکشیده است صبح
بر ورق روزگار نیست جز این سرنوشت
خواب گران است شب، بخت رمیده است صبح
ساده جوانی است شب بی خبر از عمر خویش
خط بیاضش به روی تا ندمیده است صبح
این همه فیض از کجا تافت سعیدا از او
گز ز دم صادقی سرنکشیده است صبح
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
دیدهٔ غفلت گشا دریاب فیض نور صبح
می شوی خورشید عالم چون شوی منظور صبح
خفته در آغوش مطلوبی ز رویش بی نصیب
گشته ای از تیره بختی همچو شب مهجور صبح
پاک می سازد کسی را از هوس موی سفید
مشک شب بر هم خورد هر گه دمد کافور صبح
در جوانی خدمت پیری گزین چون شب شود
کس نمی آید برون از خانه بی دستور صبح
هست تأثیری عجب صافی ضمیران را به دم
چون شبی را روز می سازد دم مأمور صبح
با وجود ضعف پیری بر جوانی غالب است
نیست شب را طاقت سرپنجه ای با زور صبح
کعبه از عصمت محل سجده گاه خلق شد
شد خراب از بی حجابی خانهٔ معمور صبح
پاس وقت سینه صافان بر سعیدا واجب است
شمع می گرید برای خاطر مسکور صبح
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
هرگز ندیده ام گرهی بر جبین صبح
دارم نیازها به رخ نازنین صبح
شد آفتاب داغ نمایان به هر دو کون
دست نسیم شب چو شکست آستین صبح
نبود عجب چو غنچه اگر پاشم از نسیم
دارم دمی چو بوی گل آن هم رهین صبح
بر آفتاب روی تو از حلقه های زلف
گویا که می چکد عرق یاسمین صبح
تا دید خویش را ز خجالت به باد رفت
آیینه ای است زنگی شب را جبین صبح
آیین صبح و مشرب او روز روشن است
کافر اگر نیاورد ایمان به دین صبح
تا شد عیان گشادگی جبهه ات به خلق
در دور حسن روی تو مهر است کین صبح
بردار آستین بنما داغ خویش را
روشن شود جهان ز گل آتشین صبح
حرف درست گویمت ای دل ز طول عمر
از کوتهی نخورده شکست آستین صبح
چون شیشهٔ می است ظهور و بطون ما
نبود جدا ز هم دل صبح و جبین صبح
از فکر آبدار سعیدا چو آفتاب
گل ها شکفته از غزلم در زمین صبح
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
شکست رونق آیینه را صفای قدح
گشوده چهره ز اسرار دل هوای قدح
ز دیو غم چو گزندی رسد به کس زنهار
بگوی ورد کند صبحدم دعای قدح
زهر شکستهٔ او صوت حمد و نعت آید
چو شیشه از کف مستان فتد به پای قدح
به هیچ باب نیم سائل از کسی لیکن
همیشه بر در میخانه ام گدای قدح
شکست ساغر می زاهدا مجو زنهار
که از تو بازستانند خونبهای قدح
به دور عارض ساقی و چرخ و عمر دراز
مباد قسمت ما بیدلان سوای قدح
ز پیر جام سعیدا مراد می طلبم
که رنگ زرد بمالم به خاک پای قدح