عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
عندلیب روح را تن آشیان گردیده است
یوسفی را چاه زندان خانمان گردیده است
عمرها شد جان به گرد کوی او دارد طواف
تن به عزم دیدن آن رو روان گردیده است
گر سرم گردد به گرد دل عجایب نیست این
بر سر یک نقطه ای نه آسمان گردیده است
ناتوانی بسکه ما را بر زمین افکنده است
آسمان در خانهٔ ما آستان گردیده است
بیشتر عرفان سعیدا جهل آمد بر درش
بس یقین ها بر سر آن کو گمان گردیده است
یوسفی را چاه زندان خانمان گردیده است
عمرها شد جان به گرد کوی او دارد طواف
تن به عزم دیدن آن رو روان گردیده است
گر سرم گردد به گرد دل عجایب نیست این
بر سر یک نقطه ای نه آسمان گردیده است
ناتوانی بسکه ما را بر زمین افکنده است
آسمان در خانهٔ ما آستان گردیده است
بیشتر عرفان سعیدا جهل آمد بر درش
بس یقین ها بر سر آن کو گمان گردیده است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
در محیط دین ز بس کشتی تبه گردیده است
کعبه را زان جامه در ماتم سیه گردیده است
بسکه در عین گنه از دیده اشکم رفته است
چشم من سرچشمهٔ بحر گنه گردیده است
یک سر مو نیست خالی زلف از جان و دلی
چون نگردد سیر آن چشم سیه گردیده است
در طریق عشق ای بی درد هرگز پا منه
در پی ما سر ز سختی های ره گردیده است
از طلوع اختر طالع سعیدا سال هاست
یار ما در صبح مهر و شام مه گردیده است
کعبه را زان جامه در ماتم سیه گردیده است
بسکه در عین گنه از دیده اشکم رفته است
چشم من سرچشمهٔ بحر گنه گردیده است
یک سر مو نیست خالی زلف از جان و دلی
چون نگردد سیر آن چشم سیه گردیده است
در طریق عشق ای بی درد هرگز پا منه
در پی ما سر ز سختی های ره گردیده است
از طلوع اختر طالع سعیدا سال هاست
یار ما در صبح مهر و شام مه گردیده است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
هر گوهر سخن که به ساحل رسیده است
از چشمه سار آبلهٔ دل رسیده است
آن کاو به یاد کوی تو از خود بریده است
ناکرده قطع راه، به منزل رسیده است
از شوق روی یار ز راه نیاز و عجز
خوشحال آن که او به در دل رسیده است
سروی به غیر قامت دلجوی یار من
هرگز کسی ندیده به حاصل رسیده است
ما را همین بس است سعیدا که صائبا
گفتا وجود فقر تو کامل رسیده است
از چشمه سار آبلهٔ دل رسیده است
آن کاو به یاد کوی تو از خود بریده است
ناکرده قطع راه، به منزل رسیده است
از شوق روی یار ز راه نیاز و عجز
خوشحال آن که او به در دل رسیده است
سروی به غیر قامت دلجوی یار من
هرگز کسی ندیده به حاصل رسیده است
ما را همین بس است سعیدا که صائبا
گفتا وجود فقر تو کامل رسیده است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
نور شکوه حق ز مقابل رسیده است
وقت شکست آینهٔ دل رسیده است
آب ستادهٔ آینهٔ زنگ بسته است
بیچاره رهروی که به منزل رسیده است
ما را به عیب لاغری از صیدگه مران
کز تار سبحه فیض به صد دل رسیده است
تا گوهر وجود تو را نقش بسته است
جان محیط بر لب ساحل رسیده است
صد پیرهن عرق گل خورشید کرده است
تا میوهٔ وجود تو کامل رسیده است
تا شعله می زند به میان دامن سفر
صد کاروان شرار به منزل رسیده است
این خوش غزل به جذب سعیدای نقشبند
صائب ز بحر دل به انامل رسیده است
وقت شکست آینهٔ دل رسیده است
آب ستادهٔ آینهٔ زنگ بسته است
بیچاره رهروی که به منزل رسیده است
ما را به عیب لاغری از صیدگه مران
کز تار سبحه فیض به صد دل رسیده است
تا گوهر وجود تو را نقش بسته است
جان محیط بر لب ساحل رسیده است
صد پیرهن عرق گل خورشید کرده است
تا میوهٔ وجود تو کامل رسیده است
تا شعله می زند به میان دامن سفر
صد کاروان شرار به منزل رسیده است
این خوش غزل به جذب سعیدای نقشبند
صائب ز بحر دل به انامل رسیده است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
عالم ز دستگاه کمالش نمونه ای است
عقبی ز گفتگوی وصالش نمونه ای است
ماه از صفای چهرهٔ او فیض دیده است
خورشید از شعاع جمالش نمونه ای است
از دوست حرف و صوت کجا کس شنیده است؟
قرآن ز لطف معنی قالش نمونه ای است
جنت ز حسن خلق خدا آفریده ای است
دوزخ ز های و هوی جلالش نمونه ای است
با مدعی بگوی که آب حرام ما
بی ریب و شک ز نان حلالش نمونه ای است
رسم جنون طریق سعیدای بینواست
دیوانگی ز شورش حالش نمونه ای است
عقبی ز گفتگوی وصالش نمونه ای است
ماه از صفای چهرهٔ او فیض دیده است
خورشید از شعاع جمالش نمونه ای است
از دوست حرف و صوت کجا کس شنیده است؟
قرآن ز لطف معنی قالش نمونه ای است
جنت ز حسن خلق خدا آفریده ای است
دوزخ ز های و هوی جلالش نمونه ای است
با مدعی بگوی که آب حرام ما
بی ریب و شک ز نان حلالش نمونه ای است
رسم جنون طریق سعیدای بینواست
دیوانگی ز شورش حالش نمونه ای است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
جنت ز سر کوی تو یک صحن خرابی است
دوزخ ز غم عشق تو یک سینه کبابی است
آن کس که گلو را به دم تیغ تو تر کرد
او را به نظر چشمهٔ حیوان دم آبی است
در چشم خرد، کوه تن و بی سر و پایی است
دریا لب خشکی و گهر قطرهٔ آبی است
عالم دو زمان بر صفت خویش نباشد
ای بی خبران چتر فلک قصر حبابی است
ما را گله از قاضی عنتاب نباشد
فتوی ده این شهر شما طرفه جنابی است
ای چرخ به رندان جهان این همه مستی
با آن که به مینای تو یک جرعه شرابی است
افتاده به گردن گذاران است شب و روز
آخر به کجا تا کشد این طرفه طنابی است
مشکل همه بر روی زمین است مترسید
در زیر زمین یک دو سؤالی و جوابی است
اوقات حیات و نفس بازپسین است
در رهگذر مرگ درنگی و شتابی است
صحرا چه کند گر نکند خاک به فرقش
کوه از غم او خون دل و چشم پرآبی است
دست از همه بردار و سبکبار شو امروز
فردای قیامت به میان پای حسابی است
بشنو صفت لیلی و مجنون ز سعیدا
آن خانه براندازی و این خانه خرابی است
دوزخ ز غم عشق تو یک سینه کبابی است
آن کس که گلو را به دم تیغ تو تر کرد
او را به نظر چشمهٔ حیوان دم آبی است
در چشم خرد، کوه تن و بی سر و پایی است
دریا لب خشکی و گهر قطرهٔ آبی است
عالم دو زمان بر صفت خویش نباشد
ای بی خبران چتر فلک قصر حبابی است
ما را گله از قاضی عنتاب نباشد
فتوی ده این شهر شما طرفه جنابی است
ای چرخ به رندان جهان این همه مستی
با آن که به مینای تو یک جرعه شرابی است
افتاده به گردن گذاران است شب و روز
آخر به کجا تا کشد این طرفه طنابی است
مشکل همه بر روی زمین است مترسید
در زیر زمین یک دو سؤالی و جوابی است
اوقات حیات و نفس بازپسین است
در رهگذر مرگ درنگی و شتابی است
صحرا چه کند گر نکند خاک به فرقش
کوه از غم او خون دل و چشم پرآبی است
دست از همه بردار و سبکبار شو امروز
فردای قیامت به میان پای حسابی است
بشنو صفت لیلی و مجنون ز سعیدا
آن خانه براندازی و این خانه خرابی است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
دلم به تیر ملامت نشانهٔ عجبی است
تنم برای حوادث بهانهٔ عجبی است
خبر ز آمدن او به گوش می آید
مگر رسید قیامت، نشانهٔ عجبی است
اگر رسم به وصال تو، عمر هجران را
چها گذشته بگویم فسانهٔ عجبی است
بسی سفر به جهان کرده ایم و حیرانیم
که هیچ اهل ندیدیم خانهٔ عجبی است
شراب نوش به قاضی و محتسب هم ده
که واجب است رعایت، زمانهٔ عجبی است
طلب ز غیب سعیدا هر آنچه می خواهی
که می رسد به تو آخر خزانهٔ عجبی است
تنم برای حوادث بهانهٔ عجبی است
خبر ز آمدن او به گوش می آید
مگر رسید قیامت، نشانهٔ عجبی است
اگر رسم به وصال تو، عمر هجران را
چها گذشته بگویم فسانهٔ عجبی است
بسی سفر به جهان کرده ایم و حیرانیم
که هیچ اهل ندیدیم خانهٔ عجبی است
شراب نوش به قاضی و محتسب هم ده
که واجب است رعایت، زمانهٔ عجبی است
طلب ز غیب سعیدا هر آنچه می خواهی
که می رسد به تو آخر خزانهٔ عجبی است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
گریه در بزم یار، بی ادبی است
خنده هم ز این قرار، بی ادبی است
اتحادم به امر مطلوب است
ورنه بوس و کنار بی ادبی است
ستم و جور درد عشقش را
باز با او شمار بی ادبی است
در جهانی که افتقار سزاست
از جهان افتخار بی ادبی است
حاکم امر و نهی چون حق است
گله از روزگار بی ادبی است
هر کجا پابرهنگان باشند
سرکشی های خار بی ادبی است
هر کجا آن نگار بی نقش است
باز نقش و نگار بی ادبی است
از خیالی که آه نتوان کرد
نالهٔ زار زار بی ادبی است
عاشقی مفلسی و جانبازی است
تن زنی در قمار بی ادبی است
ای سعیدا محبتی در دل
غیر حب نگار بی ادبی است
خنده هم ز این قرار، بی ادبی است
اتحادم به امر مطلوب است
ورنه بوس و کنار بی ادبی است
ستم و جور درد عشقش را
باز با او شمار بی ادبی است
در جهانی که افتقار سزاست
از جهان افتخار بی ادبی است
حاکم امر و نهی چون حق است
گله از روزگار بی ادبی است
هر کجا پابرهنگان باشند
سرکشی های خار بی ادبی است
هر کجا آن نگار بی نقش است
باز نقش و نگار بی ادبی است
از خیالی که آه نتوان کرد
نالهٔ زار زار بی ادبی است
عاشقی مفلسی و جانبازی است
تن زنی در قمار بی ادبی است
ای سعیدا محبتی در دل
غیر حب نگار بی ادبی است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
گل مست و بلبلان شاد امروز روز خوبی است
ساقی بشارتت باد امروز روز خوبی است
زنجیرهای فولاد گشت آب از دم گل
سرو سهی شد آزاد امروز روز خوبی است
خوبان به جان عشاق کردند داد و بیداد
ناز و کرشمه بنیاد امروز روز خوبی است
ای پادشاه خوبان غم های دور گردان
با جام می بر از یاد، امروز روز خوبی است
داری دلی سعیدا دلدار را خبر کن
تا دلبرت کند شاد امروز روز خوبی است
ساقی بشارتت باد امروز روز خوبی است
زنجیرهای فولاد گشت آب از دم گل
سرو سهی شد آزاد امروز روز خوبی است
خوبان به جان عشاق کردند داد و بیداد
ناز و کرشمه بنیاد امروز روز خوبی است
ای پادشاه خوبان غم های دور گردان
با جام می بر از یاد، امروز روز خوبی است
داری دلی سعیدا دلدار را خبر کن
تا دلبرت کند شاد امروز روز خوبی است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
آفتاب از نفس صبح قیامت اثری است
آتش از گرمی روزش خبر معتبری است
زلف، مخصوص رخ موی میانان باشد
سنبلی هست درآویخته هر جا کمری است
همچو الماس دم تیشهٔ او کارگر است
تا به فرهاد جگر خسته ز شیرین نظری است
گرچه صوفیه ندارند به کف هیچ هنر
عیب پوشیدن این فرقه عجایب هنری است
خدمت پیر مغان ساز که بی منت پا
تا به سرمنزل مقصود چه خوش راهبری است
توشه خوناب جگر، یار و مصاحب غم و درد
طرفه راهی است ره عشق عجایب سفری است
گذر از جان و سعیدا قدمی پیش گذار
بی تکلف که سر کوی بتان خوش گذری است
آتش از گرمی روزش خبر معتبری است
زلف، مخصوص رخ موی میانان باشد
سنبلی هست درآویخته هر جا کمری است
همچو الماس دم تیشهٔ او کارگر است
تا به فرهاد جگر خسته ز شیرین نظری است
گرچه صوفیه ندارند به کف هیچ هنر
عیب پوشیدن این فرقه عجایب هنری است
خدمت پیر مغان ساز که بی منت پا
تا به سرمنزل مقصود چه خوش راهبری است
توشه خوناب جگر، یار و مصاحب غم و درد
طرفه راهی است ره عشق عجایب سفری است
گذر از جان و سعیدا قدمی پیش گذار
بی تکلف که سر کوی بتان خوش گذری است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
گرچه زلفت به میان بسته به یک زنجیری است
در میان من و دیدار تو یک شبگیری است
این نه شمس است که هر روز تکاپو دارد
بلکه بگریخته از دست فنا نخجیری است
نقش دیبا نه پی زیب قبا بافته اند
بلکه هر نقش در او پنچهٔ دامنگیری است
طرفه جایی است جهان هر که در او می آید
تا در او هست پی کار و پی تدبیری است
چنگ در دامن شام و سحر و صبح بزن
منتظر باش که در هر نفسی تأثیر است
هر چه در مدح قدش گفته شود کوتاه است
سرو از ترکش آن سخت کمان یک تیری است
دو قدم در پی یک مرد خدا راست نرفت
نفس اماره سعیدا چه عجب بی پیری است
در میان من و دیدار تو یک شبگیری است
این نه شمس است که هر روز تکاپو دارد
بلکه بگریخته از دست فنا نخجیری است
نقش دیبا نه پی زیب قبا بافته اند
بلکه هر نقش در او پنچهٔ دامنگیری است
طرفه جایی است جهان هر که در او می آید
تا در او هست پی کار و پی تدبیری است
چنگ در دامن شام و سحر و صبح بزن
منتظر باش که در هر نفسی تأثیر است
هر چه در مدح قدش گفته شود کوتاه است
سرو از ترکش آن سخت کمان یک تیری است
دو قدم در پی یک مرد خدا راست نرفت
نفس اماره سعیدا چه عجب بی پیری است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
گردون، گلیم کهنهٔ غمخانهٔ کسی است
خورشید جام روزن کاشانهٔ کسی است
آن نشئه ای که هر دو جهان را حیات از اوست
ته جرعه ای ز شیشه و پیمانهٔ کسی است
زشتی گر آیدت به نظر طعنه اش مزن
محبوب جای دیگر و جانانهٔ کسی است
جز عشق نشوم و سخن دیگری ز کس
گوشم همیشه گرم به افسانهٔ کسی است
یوسف کجا و عشق زلیخا کجا یقین
این ماجرا ز همت مردانهٔ کسی است
جای گرفت نیست به مجنون که عقل کل
حیران خویش گشته و دیوانهٔ کسی است
دل از چراغ حسن سعیداست گرم سیر
شبگرد زلف و کاکل و پروانهٔ کسی است
خورشید جام روزن کاشانهٔ کسی است
آن نشئه ای که هر دو جهان را حیات از اوست
ته جرعه ای ز شیشه و پیمانهٔ کسی است
زشتی گر آیدت به نظر طعنه اش مزن
محبوب جای دیگر و جانانهٔ کسی است
جز عشق نشوم و سخن دیگری ز کس
گوشم همیشه گرم به افسانهٔ کسی است
یوسف کجا و عشق زلیخا کجا یقین
این ماجرا ز همت مردانهٔ کسی است
جای گرفت نیست به مجنون که عقل کل
حیران خویش گشته و دیوانهٔ کسی است
دل از چراغ حسن سعیداست گرم سیر
شبگرد زلف و کاکل و پروانهٔ کسی است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
چاک پیراهن یار و نظر پاک، یکی است
گوشهٔ دامن پاک و دل غمناک یکی است
بعد مردن نکشم منت آرایش قبر
چون برد خواب گران تخت زر و خاک یکی است
مطلب از سیر چمن روی تو باشد ما را
چون تو منظور نباشی گل و خاشاک یکی است
دست بردار ز جان چون اجلت کرد اسیر
صید را گوشهٔ دام و سر فتراک یکی است
بحر و بر هر دو سعیدا ز ازل یارانند
دل حسرت زده و دیدهٔ نمناک یکی است
گوشهٔ دامن پاک و دل غمناک یکی است
بعد مردن نکشم منت آرایش قبر
چون برد خواب گران تخت زر و خاک یکی است
مطلب از سیر چمن روی تو باشد ما را
چون تو منظور نباشی گل و خاشاک یکی است
دست بردار ز جان چون اجلت کرد اسیر
صید را گوشهٔ دام و سر فتراک یکی است
بحر و بر هر دو سعیدا ز ازل یارانند
دل حسرت زده و دیدهٔ نمناک یکی است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
کرم عام تو با محرم و بیگانه یکی است
همچو خورشید که در کعبه و بتخانه یکی است
رنجش عاشق و معشوق به هم ساختگی است
در حقیقت سخن شمع به پروانه یکی است
باده طفلی است که با پیر و جوان می بازد
می چو آمد به میان عاقل و دیوانه یکی است
واحد است اهل همه، لیک دویی در عدد است
گرچه صد دانه بود سبحه ولی دانه یکی است
ای سعیدا مکن اندیشه که در گوش کریم
ذکر توحید تو و نعرهٔ مستانه یکی است
همچو خورشید که در کعبه و بتخانه یکی است
رنجش عاشق و معشوق به هم ساختگی است
در حقیقت سخن شمع به پروانه یکی است
باده طفلی است که با پیر و جوان می بازد
می چو آمد به میان عاقل و دیوانه یکی است
واحد است اهل همه، لیک دویی در عدد است
گرچه صد دانه بود سبحه ولی دانه یکی است
ای سعیدا مکن اندیشه که در گوش کریم
ذکر توحید تو و نعرهٔ مستانه یکی است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
تنها نه خال عارض آن ماه، دیدنی است
این دانه را به چشم از آن روی، چیدنی است
اندیشه مند کام مکن عقل خویش را
ز این شیر خام طفل خرد را بریدنی است
بر غیر او چرا نکشی خط نیستی؟
بر روی خاک، آخر دم خط کشیدنی است
ای آن که سرکشیده و مغرور می روی
این قامت بلند تو آخر خمیدنی است
دل را مکن اسیر تماشا که عاقبت
پوشیدنی است چشم تو را ز آنچه دیدنی است
از چشم او چو سرمه سعیدا دل مرا
تا هست در نظر چه بلاها کشیدنی است
این دانه را به چشم از آن روی، چیدنی است
اندیشه مند کام مکن عقل خویش را
ز این شیر خام طفل خرد را بریدنی است
بر غیر او چرا نکشی خط نیستی؟
بر روی خاک، آخر دم خط کشیدنی است
ای آن که سرکشیده و مغرور می روی
این قامت بلند تو آخر خمیدنی است
دل را مکن اسیر تماشا که عاقبت
پوشیدنی است چشم تو را ز آنچه دیدنی است
از چشم او چو سرمه سعیدا دل مرا
تا هست در نظر چه بلاها کشیدنی است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
همین نه شیوهٔ خوبان طریق خودرایی است
که گاه خشم و گهی رحم و گه خودآرایی است
گهی رود به حبش گه به چین کند مسکن
ز خال عارض او چشم عقل سودایی است
طریق معرفت دوست زهد و تقوی نیست
که تیزگامی و ناکامی است و بینایی است
چو آفتاب کسی روی دوست می بیند
که چشم حیرت او در بدر تماشایی است
زن است طالب دنیا و مرد عاشق دوست
برای آخرت امروز کار خنثایی است
ز موج خیز حوادث در اضطراب نه ایم
که کشتی دل ما مدتی است دریایی است
به پای خویش کسی کی رسد به کعبهٔ وصل
که قطع راه بیابان او جبین سایی است
فقیه مدرسه و لاف فقر این نه رواست
که گام اول این راه ترک دانایی است
نظر ز دیدن خوبان نمی توانم بست
که چشم مردم بی دین [و] دل تماشایی است
ظهور شعر سعیدا ز شورش عشق است
که نغمه سنجی هر نای از دم نایی است
که گاه خشم و گهی رحم و گه خودآرایی است
گهی رود به حبش گه به چین کند مسکن
ز خال عارض او چشم عقل سودایی است
طریق معرفت دوست زهد و تقوی نیست
که تیزگامی و ناکامی است و بینایی است
چو آفتاب کسی روی دوست می بیند
که چشم حیرت او در بدر تماشایی است
زن است طالب دنیا و مرد عاشق دوست
برای آخرت امروز کار خنثایی است
ز موج خیز حوادث در اضطراب نه ایم
که کشتی دل ما مدتی است دریایی است
به پای خویش کسی کی رسد به کعبهٔ وصل
که قطع راه بیابان او جبین سایی است
فقیه مدرسه و لاف فقر این نه رواست
که گام اول این راه ترک دانایی است
نظر ز دیدن خوبان نمی توانم بست
که چشم مردم بی دین [و] دل تماشایی است
ظهور شعر سعیدا ز شورش عشق است
که نغمه سنجی هر نای از دم نایی است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
نشئهٔ آب حیات از لعل شکرکام اوست
هر دو عالم را فصاحت بستهٔ دشنام اوست
آفتاب از پرتو عکسش نشانی می دهد
ساغر سرشار معنی، جرعه سنج جام اوست
خویش را همرنگ زلفش گفت و عنبر شد خجل
روسیاهی های او آخر ز فکر خام اوست
باغبان گل را به یاد عارضش جا داده است
در چمن مقصود از سرو سهی اندام اوست
آسمان جام از آن روزن جدا گردیده است
آفتاب افتاده خشتی از کنار بام اوست
باد سرگردان و بحر آشفته و عالم خراب
ای سرش گردم چه حال است این که در ایام اوست؟
تلخ می گوید به گوش نرگس بیچاره گل
تا در این گلشن نوای شوخی بادام اوست
لایق حق غیر حق از کس نمی آید بجا
چشم خاص و عام لیکن بر سر انعام اوست
هست عالم ها سعیدا در خم زلفش نهان
صبح امید سعادت در کنار شام اوست
هر دو عالم را فصاحت بستهٔ دشنام اوست
آفتاب از پرتو عکسش نشانی می دهد
ساغر سرشار معنی، جرعه سنج جام اوست
خویش را همرنگ زلفش گفت و عنبر شد خجل
روسیاهی های او آخر ز فکر خام اوست
باغبان گل را به یاد عارضش جا داده است
در چمن مقصود از سرو سهی اندام اوست
آسمان جام از آن روزن جدا گردیده است
آفتاب افتاده خشتی از کنار بام اوست
باد سرگردان و بحر آشفته و عالم خراب
ای سرش گردم چه حال است این که در ایام اوست؟
تلخ می گوید به گوش نرگس بیچاره گل
تا در این گلشن نوای شوخی بادام اوست
لایق حق غیر حق از کس نمی آید بجا
چشم خاص و عام لیکن بر سر انعام اوست
هست عالم ها سعیدا در خم زلفش نهان
صبح امید سعادت در کنار شام اوست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
باخبر باش که از حال خبرداری هست
خواب منع است در آن خانه که بیداری هست
سخن دوست به بیگانه نباید گفتن
می ننوشیم در آن بزم که هشیاری هست
گرچه گل ناز به همراهی بلبل دارد
لاله را همچو منی سوخته دل یاری هست
عهد کردم به کسی [خواجگیی] نفروشم
در جهان تا به غلامیم خریداری هست
یک به یک تیر قضا می رسد و می افتد
غایب از دیدهٔ ما و تو کمانداری هست
نیستی بُله سعیدا ز دو عالم بگذر
دل به جنت چه دهی وعدهٔ دیداری هست
خواب منع است در آن خانه که بیداری هست
سخن دوست به بیگانه نباید گفتن
می ننوشیم در آن بزم که هشیاری هست
گرچه گل ناز به همراهی بلبل دارد
لاله را همچو منی سوخته دل یاری هست
عهد کردم به کسی [خواجگیی] نفروشم
در جهان تا به غلامیم خریداری هست
یک به یک تیر قضا می رسد و می افتد
غایب از دیدهٔ ما و تو کمانداری هست
نیستی بُله سعیدا ز دو عالم بگذر
دل به جنت چه دهی وعدهٔ دیداری هست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
جستجوی جان جانان کن که جان پیداست کیست
میزبان را شو شناسا میهمان پیداست کیست
چون شنیدم رمز «الرحمن علی العرش استوا»
بر سریر آسمان بنشسته آن پیداست کیست
جز درون دیده، خوبان راه نتوانند کرد
آن که در دل ها اثر دارد نهان پیداست کیست
آن که بر صدر این نه آشیان کرده است دوش
از سکونت کردگان آستان پیداست کیست
معرفت بر ظاهر اشیا سعیدا مشکل است
ورنه در باطن تجلی کرده آن پیداست کیست
میزبان را شو شناسا میهمان پیداست کیست
چون شنیدم رمز «الرحمن علی العرش استوا»
بر سریر آسمان بنشسته آن پیداست کیست
جز درون دیده، خوبان راه نتوانند کرد
آن که در دل ها اثر دارد نهان پیداست کیست
آن که بر صدر این نه آشیان کرده است دوش
از سکونت کردگان آستان پیداست کیست
معرفت بر ظاهر اشیا سعیدا مشکل است
ورنه در باطن تجلی کرده آن پیداست کیست