عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
جامه از رنگ و از گلشن بدن است
آفتابی به زیر پیرهن است
دل عاشق تمام آیینه است
جام می پای تا به سر دهن است
عالم از خاک سر برآوردند
مردهٔ ما هنوز بی کفن است
در کلیسای عشق و آیینش
هر که زنار بست برهمن است
هرچه دل خواست من به جان کردم
صاحب خانه آشنای من است
صبحدم ورد عندلیب چمن
یا گل و یاسمین و یاسمن است
با چنین اشک و پاره های جگر
هر کجا گریه می کنم چمن است
هر که از پا و سر خبر دارد
پای تا سر به قید خویشتن است
هر که پرورده شد در این مسلخ
عاقبت سر به پای خویشتن است
با سعیداست یار هر جا هست
ویس با ماست گرچه در یمن است
آفتابی به زیر پیرهن است
دل عاشق تمام آیینه است
جام می پای تا به سر دهن است
عالم از خاک سر برآوردند
مردهٔ ما هنوز بی کفن است
در کلیسای عشق و آیینش
هر که زنار بست برهمن است
هرچه دل خواست من به جان کردم
صاحب خانه آشنای من است
صبحدم ورد عندلیب چمن
یا گل و یاسمین و یاسمن است
با چنین اشک و پاره های جگر
هر کجا گریه می کنم چمن است
هر که از پا و سر خبر دارد
پای تا سر به قید خویشتن است
هر که پرورده شد در این مسلخ
عاقبت سر به پای خویشتن است
با سعیداست یار هر جا هست
ویس با ماست گرچه در یمن است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
وعظ ما ناگفتن است و درس ما ناخواندن است
راه ما نارفتن و بنیاد ما افتادن است
دربدر چند از پی روزی روی ای بی خبر
پیش همت سنگ خوردن بهتر از نان خوردن است
از بخیلان دور شو هر چند تعظیمت کنند
مار را نرمی به پهلو سختی جان کندن است
نفس را تابع شدن چون پادشاه بی خرد
اختیار خود به دست مرد ظالم دادن است
هر که از عالم رود بی زحمت حرص و ریا
ظاهرش مرگ است در باطن ز مادر زادن است
چیست می دانی سعیدا رمز معراج نبی
دامن از این خاکدان بی مصلحت افشاندن است
راه ما نارفتن و بنیاد ما افتادن است
دربدر چند از پی روزی روی ای بی خبر
پیش همت سنگ خوردن بهتر از نان خوردن است
از بخیلان دور شو هر چند تعظیمت کنند
مار را نرمی به پهلو سختی جان کندن است
نفس را تابع شدن چون پادشاه بی خرد
اختیار خود به دست مرد ظالم دادن است
هر که از عالم رود بی زحمت حرص و ریا
ظاهرش مرگ است در باطن ز مادر زادن است
چیست می دانی سعیدا رمز معراج نبی
دامن از این خاکدان بی مصلحت افشاندن است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
چشمم ز گریهٔ دل ناکام روشن است
تا می چکد ز شیشه میم، جام روشن است
بر تربت گرفته دماغان هجر او
دایم چراغ روغن بادام روشن است
شمع حیات صبحدم از هر که شد فنا
دیدم به جای او دگری شام روشن است
سر تا به پا لطافت معنی است قامتش
آری که شعله را همه اندام روشن است
اظهار سوز دل به زبان احتیاج نیست
در خانه آتشی است که تا بام روشن است
فیضش به خاص و عام رسد هر کجا که هست
آن را که همچو شمع سرانجام روشن است
نوبت رسد شبی به سعیدای بینوا
امروز گرچه شمع نکونام روشن است
تا می چکد ز شیشه میم، جام روشن است
بر تربت گرفته دماغان هجر او
دایم چراغ روغن بادام روشن است
شمع حیات صبحدم از هر که شد فنا
دیدم به جای او دگری شام روشن است
سر تا به پا لطافت معنی است قامتش
آری که شعله را همه اندام روشن است
اظهار سوز دل به زبان احتیاج نیست
در خانه آتشی است که تا بام روشن است
فیضش به خاص و عام رسد هر کجا که هست
آن را که همچو شمع سرانجام روشن است
نوبت رسد شبی به سعیدای بینوا
امروز گرچه شمع نکونام روشن است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
عقل هندوی میفروش من است
گل و مل پیشکار هوش من است
داغ گل دل کباب صهبا خون
موسم برگ و عیش و نوش من است
سخن راست همچو تیر خدنگ
از بر سینه تا به گوش من است
لحن داوود و صور اسرافیل
هر دو در اصل، یک خروش من است
در «بلی» متفق ز روز ازل
دل و چشم و زبان و گوش من است
صبح ناگشته مرغ عرش دلم
پرزنان از خروش و جوش من است
سخن تلخ باده ای ناب است
همچو زنبور نیش و نوش من است
سخن حق ز عرش می شنوم
آسمان حلقه ای ز گوش من است
صوفیم ابن وقت می خوانند
روز آینده فکر دوش من است
صدف گوهر سخن امروز
ای سعیدا لب خموش من است
گل و مل پیشکار هوش من است
داغ گل دل کباب صهبا خون
موسم برگ و عیش و نوش من است
سخن راست همچو تیر خدنگ
از بر سینه تا به گوش من است
لحن داوود و صور اسرافیل
هر دو در اصل، یک خروش من است
در «بلی» متفق ز روز ازل
دل و چشم و زبان و گوش من است
صبح ناگشته مرغ عرش دلم
پرزنان از خروش و جوش من است
سخن تلخ باده ای ناب است
همچو زنبور نیش و نوش من است
سخن حق ز عرش می شنوم
آسمان حلقه ای ز گوش من است
صوفیم ابن وقت می خوانند
روز آینده فکر دوش من است
صدف گوهر سخن امروز
ای سعیدا لب خموش من است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
شرابخانهٔ معنی،دل بهوش من است
پیالهٔ می وحدت، لب خموش من است
برای ناقص چندی دلم نمی سوزد
جهان پر ز هوس، دیگ خام جوش من است
تنم به خواهش دل جامه ای نپوشیده است
سری که بار تعلق ندیده دوش من است
به هر قدم دل مسکین چو بید می لرزد
که بار خاطر نازک دلان به دوش من است
چه نسبت است سعیدا مرا به اهل جهان
که چرخ کوچک ابدال، خرقه پوش من است
پیالهٔ می وحدت، لب خموش من است
برای ناقص چندی دلم نمی سوزد
جهان پر ز هوس، دیگ خام جوش من است
تنم به خواهش دل جامه ای نپوشیده است
سری که بار تعلق ندیده دوش من است
به هر قدم دل مسکین چو بید می لرزد
که بار خاطر نازک دلان به دوش من است
چه نسبت است سعیدا مرا به اهل جهان
که چرخ کوچک ابدال، خرقه پوش من است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
شادی هر دو جهان از دل غمگین من است
صاف تر ز آینهٔ مهر فلک، کین من است
برهمن، صورت آن بت که تواش می جویی
معنیش نقش خیال دل سنگین من است
دو جهان یک قدح آب نماید به نظر
جام جم نشئه ای از کاسهٔ چوبین من است
سرو درمانده به گل از هوس مصراعم
گل پریشان شدهٔ معنی رنگین من است
نه همین اهل جهان مدح و ثناخوان منند
که ملک با فلکش در پی تحسین من است
گریه و سوز و گداز و دل خرم چون شمع
مذهب و ملت و کیش من و آیین من است
کوه شد ریگ روان تا به کنارم آمد
بحر سیماب، نم موجهٔ تسکین من است
خاطری کز دو جهان کام امیدش نبود
نیست گر هست سعیدا دل مسکین من است
صاف تر ز آینهٔ مهر فلک، کین من است
برهمن، صورت آن بت که تواش می جویی
معنیش نقش خیال دل سنگین من است
دو جهان یک قدح آب نماید به نظر
جام جم نشئه ای از کاسهٔ چوبین من است
سرو درمانده به گل از هوس مصراعم
گل پریشان شدهٔ معنی رنگین من است
نه همین اهل جهان مدح و ثناخوان منند
که ملک با فلکش در پی تحسین من است
گریه و سوز و گداز و دل خرم چون شمع
مذهب و ملت و کیش من و آیین من است
کوه شد ریگ روان تا به کنارم آمد
بحر سیماب، نم موجهٔ تسکین من است
خاطری کز دو جهان کام امیدش نبود
نیست گر هست سعیدا دل مسکین من است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
آنچه در شش جهات گردون است
بهر اثبات ذات بیچون است
آنچه آورده از عدم به وجود
به حقیقت نگر که موزون است
لیلیی را که نیستش طرفی
هر طرف صدهزار مجنون است
عارفان زان شدند دیوانه
که شناسش ز عقل بیرون است
هر نشانی کزو شود پیدا
مرو از جا که فعل واژون است
پیش علمش جهان و هرچه در اوست
به مثل همچو نقطه در نون است
هرچه در خانهٔ قدم ره یافت
از بلای حدوث مأمون است
نیست از معنیت خبر ورنه
نیک و بد آنچه هست مضمون است
نیست حد قیاس ذاتش را
او مبرا ز کم ز افزون است
عمر در چون چرا کنی ضایع؟
بازگشت که سوی بیچون است
تو مگو وقت رفت از دستم
آنچه آن وقت بود اکنون است
شاد کن خاطر سعیدا را
در فراق رخ تو محزون است
بهر اثبات ذات بیچون است
آنچه آورده از عدم به وجود
به حقیقت نگر که موزون است
لیلیی را که نیستش طرفی
هر طرف صدهزار مجنون است
عارفان زان شدند دیوانه
که شناسش ز عقل بیرون است
هر نشانی کزو شود پیدا
مرو از جا که فعل واژون است
پیش علمش جهان و هرچه در اوست
به مثل همچو نقطه در نون است
هرچه در خانهٔ قدم ره یافت
از بلای حدوث مأمون است
نیست از معنیت خبر ورنه
نیک و بد آنچه هست مضمون است
نیست حد قیاس ذاتش را
او مبرا ز کم ز افزون است
عمر در چون چرا کنی ضایع؟
بازگشت که سوی بیچون است
تو مگو وقت رفت از دستم
آنچه آن وقت بود اکنون است
شاد کن خاطر سعیدا را
در فراق رخ تو محزون است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
در مبند بر رویم سجده گاه من این است
ابروی تو را نازم قبله گاه من این است
یاد می کنم او را می روم ز یاد خود
سخت تیزگامم من جلوه گاه من این است
گفتگوی بدگو را کی قبول می سازد؟
با گدا سری دارد طرز شاه من این است
وقت عرض حال خود مطلب از دلم تا لب
نارسیده می سوزد کار آه من این است
گوشهٔ خراباتی یا بنای ویرانی
گاه خلوت آن خلوت خانقاه من این است
زخم تیغ ابرویت از دلم نگردد به
دیده ام تو را روزی زان گواه من این است
در گل و ملی پیدا آفتاب و ماهی تو
با چه نام خوانندت اشتباه من این است
یاد دوست می سازم ذوق نشئه می یابم
می روم ز خود هر دم شاهراه من این است
از رخ بتان دیدن وز می نهان خوردن
توبه کی کنم هرگز گر گناه من این است
در جزا سعیدا را آرزوی دیگر نیست
بس بود اگر گویی دادخواه من این است
ابروی تو را نازم قبله گاه من این است
یاد می کنم او را می روم ز یاد خود
سخت تیزگامم من جلوه گاه من این است
گفتگوی بدگو را کی قبول می سازد؟
با گدا سری دارد طرز شاه من این است
وقت عرض حال خود مطلب از دلم تا لب
نارسیده می سوزد کار آه من این است
گوشهٔ خراباتی یا بنای ویرانی
گاه خلوت آن خلوت خانقاه من این است
زخم تیغ ابرویت از دلم نگردد به
دیده ام تو را روزی زان گواه من این است
در گل و ملی پیدا آفتاب و ماهی تو
با چه نام خوانندت اشتباه من این است
یاد دوست می سازم ذوق نشئه می یابم
می روم ز خود هر دم شاهراه من این است
از رخ بتان دیدن وز می نهان خوردن
توبه کی کنم هرگز گر گناه من این است
در جزا سعیدا را آرزوی دیگر نیست
بس بود اگر گویی دادخواه من این است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
خم گر ز باده جرعه فشانی کند رواست
این پیر سالخورده جوانی کند رواست
دارد بتی چو شیشهٔ می در بغل کسی
گر سجده ها به خویش نهانی کند رواست
این ساحری که مردم چشم تو می کند
از بحر و بر خراج ستانی کند رواست
زخم خدنگ چشم سیاهی است در دلم
چشمم به گریه سرمه فشانی کند رواست
ز این داستان که کام شکر، تلخ می کند
در چشم بخت خواب گرانی کند رواست
پر در پر است ترکش مژگان ز تیر ناز
ابرو به غمزه سخت کمانی کند رواست
آن صورتی که عکس تو با لطف خویشتن
گر طعنه ها به صورت مانی کند رواست
جان را به یاد لعل لبی کنده ای اگر
سنگ سر مزار تو کانی کند رواست
در شهر و در دیار ز فرعونیان پرند
موسی اگر به دشت، شبانی کند رواست
تا داغ های ما نکند گل به چشم غیر
گر موسم بهار خزانی کند رواست
آن را که لطف، زندهٔ دارالابد کند
قهرش اگر بیاید و فانی کند رواست
آن را که خسته است سعیدا دلش ز غم
در گفتگوی شکسته زبانی کند رواست
این پیر سالخورده جوانی کند رواست
دارد بتی چو شیشهٔ می در بغل کسی
گر سجده ها به خویش نهانی کند رواست
این ساحری که مردم چشم تو می کند
از بحر و بر خراج ستانی کند رواست
زخم خدنگ چشم سیاهی است در دلم
چشمم به گریه سرمه فشانی کند رواست
ز این داستان که کام شکر، تلخ می کند
در چشم بخت خواب گرانی کند رواست
پر در پر است ترکش مژگان ز تیر ناز
ابرو به غمزه سخت کمانی کند رواست
آن صورتی که عکس تو با لطف خویشتن
گر طعنه ها به صورت مانی کند رواست
جان را به یاد لعل لبی کنده ای اگر
سنگ سر مزار تو کانی کند رواست
در شهر و در دیار ز فرعونیان پرند
موسی اگر به دشت، شبانی کند رواست
تا داغ های ما نکند گل به چشم غیر
گر موسم بهار خزانی کند رواست
آن را که لطف، زندهٔ دارالابد کند
قهرش اگر بیاید و فانی کند رواست
آن را که خسته است سعیدا دلش ز غم
در گفتگوی شکسته زبانی کند رواست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
از راه دیده دل بر جانان رود رواست
این قطرهٔ فتاده به عمان رود رواست
آتش به باغ در زده امروز حسن او
پروانه هم به سیر گلستان رود رواست
با عاشقان پاک چه نسبت رقیب را
خود مرده ای میان شهیدان رود رواست
رفتم ز خویش تا بر جانان و گفتمش
گر عاشقی به کوی تو پنهان رود رواست
نبود عجب به گرد لبش خط نمود کرد
خضری اگر به چشمهٔ حیوان رود رواست
میل نسیم زلف تو دارد دل خراب
این کشتی شکسته به طوفان رود رواست
«حب الوطن» شرایط ایمان چو گفته اند
یوسف اگر به دیدن کنعان رود رواست
از خویش هر که را سر سودای رفتن است
گر سر به جیب و پای به دامان رود رواست
یوسف اگر ز دست زلیخای روزگار
پیراهن دریده به زندان رود رواست
از دستبرد عقل سعیدا در این زمان
مجنون اگر به کوه و بیابان رود رواست
این قطرهٔ فتاده به عمان رود رواست
آتش به باغ در زده امروز حسن او
پروانه هم به سیر گلستان رود رواست
با عاشقان پاک چه نسبت رقیب را
خود مرده ای میان شهیدان رود رواست
رفتم ز خویش تا بر جانان و گفتمش
گر عاشقی به کوی تو پنهان رود رواست
نبود عجب به گرد لبش خط نمود کرد
خضری اگر به چشمهٔ حیوان رود رواست
میل نسیم زلف تو دارد دل خراب
این کشتی شکسته به طوفان رود رواست
«حب الوطن» شرایط ایمان چو گفته اند
یوسف اگر به دیدن کنعان رود رواست
از خویش هر که را سر سودای رفتن است
گر سر به جیب و پای به دامان رود رواست
یوسف اگر ز دست زلیخای روزگار
پیراهن دریده به زندان رود رواست
از دستبرد عقل سعیدا در این زمان
مجنون اگر به کوه و بیابان رود رواست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
گردون مروتی به فقیران نداشته است
این تیره کاسه، طاقت مهمان نداشته است
شوری که در محیط دلم موج می زند
نوح نبی ندیده و طوفان نداشته است
بوی گلاب شرم نمی آید از خویش
این شاخ گل مگر که نگهبان نداشته است
ای فخر کاینات بهشتی، به این کمال
چون قامت تو سرو خرامان نداشته است
در جستجوی دل نرسیدم به منزلی
این کعبه هیچ غیر بیابان نداشته است
هر سینه ای که همچو فلک داغدار نیست
در فکر خویش سر به گریبان نداشته است
این خانمان خراب فلک زیر سفره اش
جز دل کباب [و] سینهٔ بریان نداشته است
از داغ مهر او چه خبر دارد آن که او
چون آفتاب سینهٔ عریان نداشته است
چون فکر پخته رای سعیدا ز نازکی
هرگز سری به صحبت خامان نداشته است
این تیره کاسه، طاقت مهمان نداشته است
شوری که در محیط دلم موج می زند
نوح نبی ندیده و طوفان نداشته است
بوی گلاب شرم نمی آید از خویش
این شاخ گل مگر که نگهبان نداشته است
ای فخر کاینات بهشتی، به این کمال
چون قامت تو سرو خرامان نداشته است
در جستجوی دل نرسیدم به منزلی
این کعبه هیچ غیر بیابان نداشته است
هر سینه ای که همچو فلک داغدار نیست
در فکر خویش سر به گریبان نداشته است
این خانمان خراب فلک زیر سفره اش
جز دل کباب [و] سینهٔ بریان نداشته است
از داغ مهر او چه خبر دارد آن که او
چون آفتاب سینهٔ عریان نداشته است
چون فکر پخته رای سعیدا ز نازکی
هرگز سری به صحبت خامان نداشته است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
چشمش همین نه دین و دل از ما گرفته است
جز خویش هر چه دیده در این جا گرفته است
دیگر کشد سر از بغل حکم آسمان
دیوانه ای که دامن صحرا گرفته است
اکثر ز سیر خویشتنش روی داده است
فیضی که چشم ما ز تماشا گرفته است
زاهد اگرچه ترک سرانجام کرده است
آوازه اش ولی همه دنیا گرفته است
گردیده چاک پیرهن یوسفم بخیر
دامان خود ز دست زلیخا گرفته است
روی تو را به زلف سیاه تو نسبتی است
روزی است دامن شب یلدا گرفته است
سر برده است و محرم اسرار کرده است
دل داده و زبان سعیدا گرفته است
جز خویش هر چه دیده در این جا گرفته است
دیگر کشد سر از بغل حکم آسمان
دیوانه ای که دامن صحرا گرفته است
اکثر ز سیر خویشتنش روی داده است
فیضی که چشم ما ز تماشا گرفته است
زاهد اگرچه ترک سرانجام کرده است
آوازه اش ولی همه دنیا گرفته است
گردیده چاک پیرهن یوسفم بخیر
دامان خود ز دست زلیخا گرفته است
روی تو را به زلف سیاه تو نسبتی است
روزی است دامن شب یلدا گرفته است
سر برده است و محرم اسرار کرده است
دل داده و زبان سعیدا گرفته است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
آن [چشم] دل سیه که [زمامم] گرفته است
از دست اختیار، عنانم گرفته است
من تیغ نیستم که به چرخم فتاده کار
پس از چه رو فلک به فسانم گرفته است؟
شد گرد راه توسن دل، بیستون دل
حق نگاه سرمه فشانم گرفته است
بالله من نه نیکم و نی ز اهل دانشم
بیهوده آسمان به [گمانم] گرفته است
در روز بازخواست کجا می کند قبول
ترک ستمگر آنچه نهانم گرفته است
بربسته است کثرت خمیازه راه حرف
دست خمار باده، دهانم گرفته است
محبوب زیر بال و پر و طوق بندگی
حقا که طرز فاخته جانم گرفته است
شادی کناره گیر که در بزم روزگار
غم با دو دست خود ز میانم گرفته است
افلاک باز بی سر و پا چرخ می زند
آه دل کدام ندانم گرفته است؟
سلطان غم نگر که سعیدا به زور فکر
اقبال [و] بخت و تخت روانم گرفته است
از دست اختیار، عنانم گرفته است
من تیغ نیستم که به چرخم فتاده کار
پس از چه رو فلک به فسانم گرفته است؟
شد گرد راه توسن دل، بیستون دل
حق نگاه سرمه فشانم گرفته است
بالله من نه نیکم و نی ز اهل دانشم
بیهوده آسمان به [گمانم] گرفته است
در روز بازخواست کجا می کند قبول
ترک ستمگر آنچه نهانم گرفته است
بربسته است کثرت خمیازه راه حرف
دست خمار باده، دهانم گرفته است
محبوب زیر بال و پر و طوق بندگی
حقا که طرز فاخته جانم گرفته است
شادی کناره گیر که در بزم روزگار
غم با دو دست خود ز میانم گرفته است
افلاک باز بی سر و پا چرخ می زند
آه دل کدام ندانم گرفته است؟
سلطان غم نگر که سعیدا به زور فکر
اقبال [و] بخت و تخت روانم گرفته است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
کسی که چشم تو را شوخ و دلربا گفته است
خداش خیر دهد هر دو را بجا گفته است
غبار خاطر آیینه شد دمیدن خط
به سنگ کار کند حرف حق خدا گفته است
فلک سجود و ملایک درود عیسی عشق
کلیم، مطلب و جبریل این ندا گفته است
قدم به دیدهٔ آدم نه و ز عرش گداز
شبی که دلبر من با خدا ثنا گفته است
سلام من برسان ای صبا به شاه نجف
بگو سگ تو عجب نکته ای بجا گفته است
برای شاهد اخلاص اعتقاد ضمیرش
دو قطعه در غزل راه کربلا گفته است
هر آن کسی که بگوید که گفته این ابیات
روان بگو که سعیدای بینوا گفته است
خداش خیر دهد هر دو را بجا گفته است
غبار خاطر آیینه شد دمیدن خط
به سنگ کار کند حرف حق خدا گفته است
فلک سجود و ملایک درود عیسی عشق
کلیم، مطلب و جبریل این ندا گفته است
قدم به دیدهٔ آدم نه و ز عرش گداز
شبی که دلبر من با خدا ثنا گفته است
سلام من برسان ای صبا به شاه نجف
بگو سگ تو عجب نکته ای بجا گفته است
برای شاهد اخلاص اعتقاد ضمیرش
دو قطعه در غزل راه کربلا گفته است
هر آن کسی که بگوید که گفته این ابیات
روان بگو که سعیدای بینوا گفته است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
عمری است سرو تا به وفا ایستاده است
در یاد قامت تو به پا ایستاده است
شمع است در محبت جانان که شعله را
بر سر گرفته است بجا ایستاده است
اعراف بود جای خوشی دلنشین چه سود
آن هم میان خوف و رجا ایستاده است
هرگز به عاشقان ستمش کم نمی شود
از جور گر نشست جفا ایستاده است
بیکار کس ندیده کرم را که بر درش
هر گاه رفته ایم گدا ایستاده است
بر کوی یار اگر گذری ای صبا بگوی
کاین ناتوان برای شما ایستاده است
خاصیتی است اسم جلال و جمال را
کان در فنا و این به بقا ایستاده است
رمزی به طوطیان ز دل اهل حال گو
آیینهٔ خدای نما ایستاده است
ای کم ز چوب خشک، به هنگام سعی و جهد
فارغ نشسته ای و عصا ایستاده است
می رفت تا سخن ز لب لعل او شنید
درد دلم برای دوا ایستاده است
از یک دمی که خواب به راحت کنی چه سود؟
کاندر کمین هزار بلا ایستاده است
یک بار رونمای به افتادگان خود
صد جان برای روی نما ایستاده است
کس را کجاست بار سعیدا به کوی یار؟
دربان همیشه شرم و حیا ایستاده است
در یاد قامت تو به پا ایستاده است
شمع است در محبت جانان که شعله را
بر سر گرفته است بجا ایستاده است
اعراف بود جای خوشی دلنشین چه سود
آن هم میان خوف و رجا ایستاده است
هرگز به عاشقان ستمش کم نمی شود
از جور گر نشست جفا ایستاده است
بیکار کس ندیده کرم را که بر درش
هر گاه رفته ایم گدا ایستاده است
بر کوی یار اگر گذری ای صبا بگوی
کاین ناتوان برای شما ایستاده است
خاصیتی است اسم جلال و جمال را
کان در فنا و این به بقا ایستاده است
رمزی به طوطیان ز دل اهل حال گو
آیینهٔ خدای نما ایستاده است
ای کم ز چوب خشک، به هنگام سعی و جهد
فارغ نشسته ای و عصا ایستاده است
می رفت تا سخن ز لب لعل او شنید
درد دلم برای دوا ایستاده است
از یک دمی که خواب به راحت کنی چه سود؟
کاندر کمین هزار بلا ایستاده است
یک بار رونمای به افتادگان خود
صد جان برای روی نما ایستاده است
کس را کجاست بار سعیدا به کوی یار؟
دربان همیشه شرم و حیا ایستاده است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
ز بس به راه تو دل بر سر دل افتاده است
گذشتن از سر کوی تو مشکل افتاده است
به یک کرشمه رساند به پیشگاه امید
چه شد که مرکب توفیق در گل افتاده است؟
به یک دو ساغر می هر که آمد از جا رفت
به غیر خم که در این بزم، کامل افتاده است
دلم به عالم تسکین گرفته است مقام
چو [کشتیی] که ز دریا به ساحل افتاده است
زبونی تو سعیدا ز دست پیری نیست
که نخل عمر تو از بار و حاصل افتاده است
گذشتن از سر کوی تو مشکل افتاده است
به یک کرشمه رساند به پیشگاه امید
چه شد که مرکب توفیق در گل افتاده است؟
به یک دو ساغر می هر که آمد از جا رفت
به غیر خم که در این بزم، کامل افتاده است
دلم به عالم تسکین گرفته است مقام
چو [کشتیی] که ز دریا به ساحل افتاده است
زبونی تو سعیدا ز دست پیری نیست
که نخل عمر تو از بار و حاصل افتاده است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
چشم او در بردن دل بی گناه افتاده است
دلربایی شیوهٔ چشم سیاه افتاده است
با گلت مانند سازد یا به خورشید و قمر
در میان این سه، دل در اشتباه افتاده است
می شود نیلوفر آن رخساره گاهی از نسیم
از نزاکت بر رخش تاب از نگاه افتاده است
از غبار سینه ها پوشیده شد راه امید
بسکه طالع کشته در این شاهراه افتاده است
خاطر زاهد نشد فارغ ز فکر بوریا
دایماً این نقش در این کارگاه افتاده است
قدردان عاشق صادق بود آن پرغرور
کز سواد خط شکستی در سپاه افتاده است
تیزگامی های دولت کن قیاس از آفتاب
صبح تا برداشت سرشامش کلاه افتاده است
من گدای کوی آن سلطان بختم کز نیاز
چون گدایان بر در او پادشاه افتاده است
می نوازد رحمتش گویند هر جا عاصیی است
وای بر حال سعیدا بی گناه افتاده است
دلربایی شیوهٔ چشم سیاه افتاده است
با گلت مانند سازد یا به خورشید و قمر
در میان این سه، دل در اشتباه افتاده است
می شود نیلوفر آن رخساره گاهی از نسیم
از نزاکت بر رخش تاب از نگاه افتاده است
از غبار سینه ها پوشیده شد راه امید
بسکه طالع کشته در این شاهراه افتاده است
خاطر زاهد نشد فارغ ز فکر بوریا
دایماً این نقش در این کارگاه افتاده است
قدردان عاشق صادق بود آن پرغرور
کز سواد خط شکستی در سپاه افتاده است
تیزگامی های دولت کن قیاس از آفتاب
صبح تا برداشت سرشامش کلاه افتاده است
من گدای کوی آن سلطان بختم کز نیاز
چون گدایان بر در او پادشاه افتاده است
می نوازد رحمتش گویند هر جا عاصیی است
وای بر حال سعیدا بی گناه افتاده است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
غم دماغم را پریشان کرده است
ناله جسمم را نیستان کرده است
هر گدایی را که چون از خود گذشت
فقر را نازم که سلطان کرده است
هر که آسان دید دور چرخ را
مشکلی را بر خود آسان کرده است
می تواند جسم ما را جان کند
جان خود را آن که جانان کرده است
معنی آدم ز هر نقشی مخواه
صورتش را گرچه انسان کرده است
دایه اش بس مهربان است و لطیف
طفل ما خود را گریزان کرده است
از تبسم دوش در بازار عشق
دلبر ما شکر ارزان کرده است
کعبهٔ دل را نمی داند چه سود؟
شیخ گو قطع بیابان کرده است
سر به جیب فکر، صوفی زان برد
سیر جنت در گریبان کرده است
تا به جوش آمد سعیدا بحر دل
نطق ما را گوهرافشان کرده است
ناله جسمم را نیستان کرده است
هر گدایی را که چون از خود گذشت
فقر را نازم که سلطان کرده است
هر که آسان دید دور چرخ را
مشکلی را بر خود آسان کرده است
می تواند جسم ما را جان کند
جان خود را آن که جانان کرده است
معنی آدم ز هر نقشی مخواه
صورتش را گرچه انسان کرده است
دایه اش بس مهربان است و لطیف
طفل ما خود را گریزان کرده است
از تبسم دوش در بازار عشق
دلبر ما شکر ارزان کرده است
کعبهٔ دل را نمی داند چه سود؟
شیخ گو قطع بیابان کرده است
سر به جیب فکر، صوفی زان برد
سیر جنت در گریبان کرده است
تا به جوش آمد سعیدا بحر دل
نطق ما را گوهرافشان کرده است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
غافل از دین شیوهٔ خود رسم و آیین کرده است
رسم و آیین رخنه ها در خانهٔ دین کرده است
شهسوار عشق در هنگامهٔ جان باختن
عیش بی اندیشه را در خانهٔ زین کرده است
از شفق هر شب مس افلاک ظاهر می شود
گرچه گردون از ریاضت بیضه زرین کرده است
می دهد رخ طرح با ما مدعی باز از چه روست
بیدق خود را مگر امروز فرزین کرده است؟
گر ببندد چشم خودبینی ز ما من، بهتر است
زان ریاضت ها که زاهد را خدابین کرده است
شانه [زد] بر آن کمر پنداشت مو، مشاطه را
دار معذورش که او [کاری] به تخمین کرده است
شد سعیدا در خیال این غزل همچون هلال
بیت ابروی تو را گویا که تضمین کرده است
رسم و آیین رخنه ها در خانهٔ دین کرده است
شهسوار عشق در هنگامهٔ جان باختن
عیش بی اندیشه را در خانهٔ زین کرده است
از شفق هر شب مس افلاک ظاهر می شود
گرچه گردون از ریاضت بیضه زرین کرده است
می دهد رخ طرح با ما مدعی باز از چه روست
بیدق خود را مگر امروز فرزین کرده است؟
گر ببندد چشم خودبینی ز ما من، بهتر است
زان ریاضت ها که زاهد را خدابین کرده است
شانه [زد] بر آن کمر پنداشت مو، مشاطه را
دار معذورش که او [کاری] به تخمین کرده است
شد سعیدا در خیال این غزل همچون هلال
بیت ابروی تو را گویا که تضمین کرده است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
هوشیار ای دل که او مست می ناب آمده است
در کنارش گیر زودی وقت دریاب آمده است
هر جواهر کان نمی خواهی تو را آید به دست
گوهر مقصود در این بحر نایاب آمده است
بر صفا روی او منکر چسان گردد کسی
چشم، بیت الله، ابرو طاق محراب آمده است
با خیال زلف در زنجیر کردم پای دل
از تماشای رخش هرگه که بی تاب آمده است
در فراقش خوابم آمد گریه می دیدم به خواب
چون شدم بیدار دیدم بر سرم آب آمده است
نیمشب یاد رخش کردم منور شد جهان
غیر می داند که در این خانه مهتاب آمده است
طفل اشکت گر سعیدا می رود عریان چه باک
نیست عیب این بینوا از عالم آب آمده است
در کنارش گیر زودی وقت دریاب آمده است
هر جواهر کان نمی خواهی تو را آید به دست
گوهر مقصود در این بحر نایاب آمده است
بر صفا روی او منکر چسان گردد کسی
چشم، بیت الله، ابرو طاق محراب آمده است
با خیال زلف در زنجیر کردم پای دل
از تماشای رخش هرگه که بی تاب آمده است
در فراقش خوابم آمد گریه می دیدم به خواب
چون شدم بیدار دیدم بر سرم آب آمده است
نیمشب یاد رخش کردم منور شد جهان
غیر می داند که در این خانه مهتاب آمده است
طفل اشکت گر سعیدا می رود عریان چه باک
نیست عیب این بینوا از عالم آب آمده است