عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۷۸
ای شمع بخیره چند بر خود خندی
تو سوز دل مرا کجا مانندی؟
فرق است میان سوز کز جان خیزد
تا آنچه به ریسمانش بر خود بندی.
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۷۹
ای دل تو اگر مست نه ای هشیاری
ز آن پیش که بگذرد جهان بگذاری
کم خسب به وقت صبح کاندر پی تست
خوابی که قیامتش بود بیداری.
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۸۰
با عشق جمال ما اگر همنفسی
یک حرف بس است اگر برین در تو کسی
تا با تو تویی تست در ما نرسی
در ما تو گهی رسی که در ما برسی.
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۸۳
ای عاشق اگر به کوی ما گام زنی
هر دم باید که ننگ بر نام زنی
سر رشتهٔ روشنی به دست تو دهند
گر تو آتش چو شمع در کام زنی.
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۸۵
تا زاغ صفت به جیفه پر آلایی
کی چون شاهین در خور شاهان آیی
چون صعوه اگر غذای بازی گردی
بازی گردی که دست شه را شایی.
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۸۶
ای نسخهٔ نامهٔ الهی که تویی
وی آینهٔ جمال شاهی که تویی
بیرون ز تو نیست هر چه در عالم هست
در خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی.
نجم‌الدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۱
پاک کن ز آلایش و آرایش خود راه را
تا شوی سرهنگ عالی رتبت این درگاه را
جغدوار اندر خراب این جهان ماوی مگیر
تا شوی باز خشین مر دست شاهنشاه را
نفس تو دجال تست و روح تو عیسی تو
گر کشد دجال را عیسی برفتی راه را
آفرینش را همه پی کن به تیغ «لااله»
تا جهان صافی شود سلطان «الاالله» را
ور چون یوسف چاه و گاه و ملک می خواهی بیا
همچو او یک چند مسکن ساز قعر چاه را
یا بیا جاروب «لا» بر گیر ابراهیم وار
پس فرو روب از فلک شعری و مهر و ماه را
چون تو این مردانگی کردی سزاوار آمدی
گر زنی بر فرق گردون خیمه و خرگاه را
قوت جان اندر دو عالم عشق و توحید است و بس
این قدر معلوم باشد مردم آگاه را
گر ترا ای «نجم» این قوت است چون عیسی بمان
بهر این مشتی خران و گاو، بار کاه را
غم مخور زو باش چون دجال اگر سحری کند
سر بجا بادا چو عیسی شاه داود شاه را.
نجم‌الدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۲
شها توقعم از خدمتی چنین کردن
نه جبه بود و نه دستار و طیلسان وردا
نه جاه و منصب و نه احتشام بود و قبول
نه مال و نعمت و ثروت نه حرمت دنیا
نه نیز شیر و می و انگبین نه میوه و باغ
نه خلد و حور و قصور و نه سایهٔ طوبی
بلی دو چیز تمنای داعیت بودست
که باز حاصل هر دو همی شود بهٔکی
یکی تمتع شاه جهان که دایم باد
دوم بیان مقامات و کشف دین هدی
که تا بدین دو وسیلت رسم به «مقعد صدق»
که هست مقصد و مقصود حضرت مولی
اگر زکوة دهد شه به عامل اعمال
ازین خزانه، شوم سرخ روی در عقبی
غرامتی نکشم ز آنچه در قلم آمد
خجالتی نبرم ز آنچه کرده ام انها
«ادیب صابر» ازین باب ای شه عالم
چه سخت خوب یکی بیت می کند انشا
«به صد قصیده ترا خوانده ام کریم و رحیم
چنان مکن که خجل گردم اندرین دعوی»
شها هزار مجلد کتاب باد چنین
برای حضرت تو ساخته ازین معنی.
نجم‌الدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۳
عشق آمد و کرد عقل غارت
ای دل تو به جان بر این بشارت
ترک عجبی است عشق دانی
کز ترک عجیب نیست غارت
شد عقل که در عبارت آرد
وصف رخ او به استعارت
شمع رخ او زبانه ای زد
هم عقل بسوخت هم عبارت
بر بیع و شرای عقل می خند
سودش بنگر ازین تجارت.
نجم‌الدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۴
دل در جهان مبند جهان یار بی وفاست
تکیه برو مکن که برو تکیه بر هواست
با او بنوش باده که باری مقرر است
داده بده که سخت حریف کژ دغاست
مارست و چاه هر چه تو بینی زمال و جاه
مسکن در او مساز که در کام اژدهاست.
نجم‌الدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۵
عشق را گوهر برون از کون کانی دیگرست
کششتگان عشق را از وصل جانی دیگرست
عشق بی عین است و بی شین است و بی قاف ای پسر
عاشق عشق چنین هم از جهانی دیگرست
دانهٔ عشق جمالش چینهٔ هر مرغ نیست
مرغ آن دانه پریده ز آشیانی دیگرست
بر سر هر کوچه هر کس داستانی می زند
داستان عاشقان خود داستانی دیگرست
بی زبانان را که با وی در سحر گویند راز
خود ز جسمانی و روحانی زبانی دیگرست
طالع عشاق او بس بوالعجب افتاده است
کوکب مسعودشان از آسمانی دیگرست
آن گدایانی که دم از عشق رویش می زنند
هر یکی چون بنگری صاحب قرانی دیگرست
لاف عشق روی جانان از گزافی رو مزن
عاشقان روی او را خود نشانی دیگرست.
نجم‌الدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۶
بیدار شودلا که در این روزگار دون
خفته دلند و دیدهٔ بیدار مانده نیست
اندر سرای دنیی فانی عزیز من
بسیار دل مبند که بسیار مانده نیست.
نجم‌الدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۸
دعوی عشق جانان در هر دهان نگنجد
وصف جمال رویش در هر زبان نگنجد
نور کمال حسنش در هر نظر نیاید
شرح صفات ذاتش در هر بیان نگنجد
عز جلال وصلش جبریل در نیابد
منجوق کبریایش در لامکان نگنجد
عکسی ز تاب نورش آفاق بر ندارد
فیضی ز فضل جودش در بحر و کان نگنجد
سیمرغ قاف عشقش از بیضه چون بر آید
مرغی است کاشیانش در جسم و جان نگنجد
یک ذره بار حکمش کونین بر نتابد
یک نکته راز عشقش در دو جهان نگنجد
یک شعله نار قهرش هفتم سقر بسوزد
یک لعمه نور لطفش در هشت جنان نگنجد
خوناب عاشقانش روی زمین بگیرد
وافغان بیدلانش در آسمان نگنجد
آن را که بار یابد در بارگاه وصلش
در هر مکان نیابی در هر زمان نگنجد
شکرانه چون گزارم کامروز یار با من
ز آن سان شده که مویی اندر میان نگنجد
گویند راز وصلش پنهان چرا نداری
پنهان چگونه دارم کاندر نهان نگنجد
گفتی ز وصل رویش با ما بده نشانی
این خود محال باشد کاندر نشان نگنجد
«نجما» حدیث وصلش زنهار تا نگویی
کان عقل در نیابد و اندر دهان نگنجد
از گفت و گو نیابد وصلش کسی محال است
بحر محیط هرگز در ناودان نگنجد
نجم‌الدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۱۰
ساقی تو بیار باده ز آن پیش
کم دست اجل دهان بگیرد
زآن باده که از پیاله عکسش
حال گل ارغوان بگیرد
نجم‌الدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۱۲
هر که را این عشقبازی در ازل آموختند
تا ابد در جان او شمعی ز عشق افروختند
و آن دلی را کز برای وصل او پرداختند
همچو بازش از دو عالم دیده ها بردوختند
پس درین منزل چگونه تاب هجر آرند باز
بیدلانی کاندر آن منزل به وصل آموختند
لاجرم چون شمع گاه از هجر او بگداختند
گاه چون پروانه بر شمع وصالش سوختند
در خرابات فنا ساقی چو جام اندر فکند
هر چه بود اندر دو عالمشان به می بفروختند
«نجم رازی» را مگر رازی ازین معلوم شد
هر چه غم بد در دو عالم بهر او اندوختند
نجم‌الدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۱۳
مرغان او هر آنچه از آن آشیان پرند
بس بیخودند جمله و بی بال و بی پرند
شهباز حضرتند دو دیده بدوخته
تا جز به روی شاه به کونین ننگرند
بر دست شاه پرورش و زقهٔافته
تا وقت صید نیز بجز شاه نشکرند
از تنگنای هفت و شش و پنج و چار و سه
پرواز چون کنند ز دو کون بگذرند
ز آن میل هشت دانهٔ جنت نمی کنند
کز مرغزار عالم وحدت همی چرند
چون گلشن بهشت نیاید به چشمشان
کی سر به زیر گلخن دنیا در آورند؟
اندر قمارخانهٔ وحدت بهٔک سه شش
نقد چهار هر دو جهان باز می برند
ساقی شراب صاف تجلی چو در دهد
خمخانهٔ وجود بهٔک دم فرو خورند
ز آن سوی دامن حدثان سر برآورند
وقتی که سر به جیب تحیر فرو برند
جز مکمن جلال نسازند آشیان
چون زین نشیمن بشریت برون پرند
«نجما» چو خاک پای سگ کویشان شدی
امیدوار باش کز ایشانت بشمرند
نجم‌الدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۱۴
دستی چو نیست جیفهٔ مردار بس خسند
آنها که دل به جیفهٔ مردار می دهند
دست از جهان بدار و ازو پای بازکش
کان رایگان به کافر تاتار می دهند
نجم‌الدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۱۵
آن کس که دل به دنیی غدار می دهد
نا پاک و سرد و واهی و غدار می شود
تیمار کار خویش خورار عاقلی که دل
تیمار چون نیابد بیمار می شود
کم خسب زیر سایهٔ غفلت که ناگهان
خورشید عمر بر سر دیوار می شود
خرم دلی که در همه عمرش یکی نفس
پیش از اجل ز علت بیدار می شود
نجم‌الدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۲۰
گر صحبدم ز سوز غمت سر برآورم
گرد از نهاد عالم و آدم برآورم
هر دم هزار بار فرو می رود نفس
تا کی نفس فرو برم و غم برآورم؟
نجم‌الدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۲۱
من سوخته دل تا کی چون شمع سر اندازم
وز سوز دل خونین در جان شرر اندازم؟
درد دل من هر دم از عرش گذر گیرد
در شهر ز عشق تو صد شور و شر اندازم
هر شب من بیچاره تا وقت سپیده دم
بر خاک سر کویت تا کی گهر اندازم؟
زین دیدهٔ در بارم از آرزوی رویت
در پای سگ کویت خون جگر اندازم
شمعا! من دیوانه تا چند چو پروانه
در آتش عشق تو شه بال و پر اندازم؟
تا کی تو غم عالم بر جان من انباری
ز آن مرده نیم دانی کز غم سپر اندازم
هر تیر بلا شاها کانداخته ای بر من
جان را هدفش کردم بار دگر اندازم
یکبار چو پروانه جان بر کف دست آرم
خود را به برت جانا باشد که در اندازم
یک شب تو حریفم شو مهمان شریفم مشو
زر را چه محل باشد تا بر تو زر اندازم
جان پیش کشم حالی گر ز آنکه قبول افتد
در پات به شکرانه دستار و سر اندازم
عمر من سر گشته سرباز به کوی وصل
بردار نقاب از رخ تا یک نظر اندازم
ز آن باده دهم ساقی کین هستی من باقی
از سطوت آن باده از خود به در اندازم
من «نجم» و تو خورشیدی من فانی و تو باقی
وز نور و تجلیت زیر و زبر اندازم