عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۸۹
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۹۰
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۹۴
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۹۵
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۹۶
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۹۷
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۰
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۱
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۵
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۶
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۲
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۱ - طبق نظر محققان شانزده بیت ابتدایی توسط نسخه برداران اضافه شده و از همای و همایون خواجوی کرمانی وام گرفته شده است
به نام خداوند بالا و پست
که از هستی اش هست شد هر چه هست
فروزندهٔ شمسهٔ خاوری
برآرندهٔ طاق نیلوفری
معطر کن باد عنبر نسیم
نظام آور کار در یتیم
نه پیکر، نگارندهٔ پیکران
نه اختر، بر آرندهٔ اختران
جهاندار بخشندهٔ کامکار
خداوند بیچون پروردگار
گر از خاک ره برنگیری سرم
روم مصطفی را شفیع آورم
سلام من العالم الحاکم
علی روضة المصطفی الهاشمی
شفیع امم خاتم انبیا
سپهر رسالت مه اصفیا
کلید در گنج رب جلیل
امام هدی در درج خلیل
شه آسمان قدر و سیاره جیش
مه هاشمی آفتاب قریش
هزاران درود از جهان آفرین
سوی روضهٔ سید المرسلین
الهی چو اومیدوارم به تو
برآور اومیدی که دارم به تو
رهی پیشم آور که در هر قدم
زنم دم به دم در رضای تو دم
درآموز شکرم، چو بخشیم گنج
صبوریم ده چون فرستیم رنج
ز شرم گنه آب رویم مبر
چو خاکم ز تقصیر من درگذر
توقع همین دارم ای کردگار
که در رستخیزم کنی رستگار
که از هستی اش هست شد هر چه هست
فروزندهٔ شمسهٔ خاوری
برآرندهٔ طاق نیلوفری
معطر کن باد عنبر نسیم
نظام آور کار در یتیم
نه پیکر، نگارندهٔ پیکران
نه اختر، بر آرندهٔ اختران
جهاندار بخشندهٔ کامکار
خداوند بیچون پروردگار
گر از خاک ره برنگیری سرم
روم مصطفی را شفیع آورم
سلام من العالم الحاکم
علی روضة المصطفی الهاشمی
شفیع امم خاتم انبیا
سپهر رسالت مه اصفیا
کلید در گنج رب جلیل
امام هدی در درج خلیل
شه آسمان قدر و سیاره جیش
مه هاشمی آفتاب قریش
هزاران درود از جهان آفرین
سوی روضهٔ سید المرسلین
الهی چو اومیدوارم به تو
برآور اومیدی که دارم به تو
رهی پیشم آور که در هر قدم
زنم دم به دم در رضای تو دم
درآموز شکرم، چو بخشیم گنج
صبوریم ده چون فرستیم رنج
ز شرم گنه آب رویم مبر
چو خاکم ز تقصیر من درگذر
توقع همین دارم ای کردگار
که در رستخیزم کنی رستگار
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۱۸ - صفت غلام ورقه و دستوری خواستن از وی به چاره ساختن
بر ورقه آمد هم از بامداد
بگفت ای همه دانش و دین وداد
برین گونه من دید نتوانمت
بکوشم مگر شاد گردانمت
شوم دل به پرخاش [و] جنگ آورم
مگر سوزیانی به چنگ آورم
اگر نام خویش از جهان کم کنم
ویا من ترا شاد و خرم کنم
اگر داری این شغل از من دریغ
دل خویشتن را بدرم به تیغ
فرو ماند ورقه ز گفتار اوی
سبک بنده رفت از پس کار اوی
خداوند او ورقهٔ تیر مهر
غلام دگر داشت آزاده چهر
خردمند و با عقل و فهم و تمیز
به نزدیک ورقه چو دیده عزیز
شده بود آن بنده سوی سفر
که آرد مگر جامه و سیم و زر
برآمد برین کار بر یک دو ماه
کی آن بندهٔ ورقه آمد ز راه
دل ورقه بد جفت تیمار و غم
کی نه با درم بود با بنت عم
نه گلشاه را مانده بدهوش و رای
نه با ورقه بد جان و دلبر بجای
بدین حال هر دو همی سوختند
به دل برهمی آتش افروختند
شده نامشان در عرب داستان
بغمشان شده بخت همداستان
چنان گشت گلشاه را روی و موی
کزو گشت گیتی پر از گفت و گوی
برافتاد بر هر دلی بند اوی
خلایق شدند آرزومند اوی
شده رسته با جانها مهر اوی
بپیوست با دیدها چهر اوی
بسی کس ورا به زنی خواستند
همی دل به مهرش بیاراستند
بزرگان و گردن کشان عرب
که بودند با مال و جاه و طرب
ابا خواسته پیش کردند دست
چو با مهر گلشاهشان دل ببست
همه جملگی عرضه کردند مال
که از مال نیکو توان کرد حال
نجیبان که پیکر و باد پای
ستوران مه نعل رزم آزمای
ضیاع و عقار و غلام و خدم
ز عقد یواقیت و زر و درم
همه عرضه کردند بروی همه
ز زر بدرها و ز برگ و رمه
بدان تا مگر یار گلشه شوند
سزاوار آن دل گسل مه شوند
چو در گوش ورقه خبر در رسید
رسولان و خواهندگان را بدید
ز تیمار دل در برش گشت خون
همی آمد از راه دیده برون
شده شخصش از مهر آن مهر جوی
ز ناله چو نای وز مویه چو موی
ز بس کز غم یار اندیشه کرد
گل لعل او زرگری پیشه کرد
بگفت ای همه دانش و دین وداد
برین گونه من دید نتوانمت
بکوشم مگر شاد گردانمت
شوم دل به پرخاش [و] جنگ آورم
مگر سوزیانی به چنگ آورم
اگر نام خویش از جهان کم کنم
ویا من ترا شاد و خرم کنم
اگر داری این شغل از من دریغ
دل خویشتن را بدرم به تیغ
فرو ماند ورقه ز گفتار اوی
سبک بنده رفت از پس کار اوی
خداوند او ورقهٔ تیر مهر
غلام دگر داشت آزاده چهر
خردمند و با عقل و فهم و تمیز
به نزدیک ورقه چو دیده عزیز
شده بود آن بنده سوی سفر
که آرد مگر جامه و سیم و زر
برآمد برین کار بر یک دو ماه
کی آن بندهٔ ورقه آمد ز راه
دل ورقه بد جفت تیمار و غم
کی نه با درم بود با بنت عم
نه گلشاه را مانده بدهوش و رای
نه با ورقه بد جان و دلبر بجای
بدین حال هر دو همی سوختند
به دل برهمی آتش افروختند
شده نامشان در عرب داستان
بغمشان شده بخت همداستان
چنان گشت گلشاه را روی و موی
کزو گشت گیتی پر از گفت و گوی
برافتاد بر هر دلی بند اوی
خلایق شدند آرزومند اوی
شده رسته با جانها مهر اوی
بپیوست با دیدها چهر اوی
بسی کس ورا به زنی خواستند
همی دل به مهرش بیاراستند
بزرگان و گردن کشان عرب
که بودند با مال و جاه و طرب
ابا خواسته پیش کردند دست
چو با مهر گلشاهشان دل ببست
همه جملگی عرضه کردند مال
که از مال نیکو توان کرد حال
نجیبان که پیکر و باد پای
ستوران مه نعل رزم آزمای
ضیاع و عقار و غلام و خدم
ز عقد یواقیت و زر و درم
همه عرضه کردند بروی همه
ز زر بدرها و ز برگ و رمه
بدان تا مگر یار گلشه شوند
سزاوار آن دل گسل مه شوند
چو در گوش ورقه خبر در رسید
رسولان و خواهندگان را بدید
ز تیمار دل در برش گشت خون
همی آمد از راه دیده برون
شده شخصش از مهر آن مهر جوی
ز ناله چو نای وز مویه چو موی
ز بس کز غم یار اندیشه کرد
گل لعل او زرگری پیشه کرد
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۲۸ - مرو را جهازی نکو ساختند
مرو را جهازی نکو ساختند
خزینه ز گوهر بپرداختند
از آن گوهرانش یکی راندید
نه دید و نه نام یکی را شنید
که گوهر به نزدیک او سنگ بود
ره خرمی بر دلش تنگ بود
خدمند گلشاه فرخنده را
یکی بنده بد، خواند آن بنده را
بگفتا کی آزاد گشتی ز من
ترا رفت باید بسوی یمن
ببردن بر ورقهٔ دل دژم
زره را و انگشتری را بهم
بدو داد انگشتری با زره
بگفتا ببر این به ورقه بده
بگو کز تو این بد مرا یادگار
بد این یادگارت مرا غمگسار
از آن چرخ گردندهٔ گوژپشت
بسی دیده ام روزگار درشت
گرم کرد باید ز گیتی بسیچ
نداند کسی مرگ را چاره هیچ
شدم همچنان کآمدم زین جهان
اگر بد بدم رست خلق از بدان
مگوی ای نبرده ز بهر خدای
حدیث نکاح من و کدخدای
تو جهد اندر آن کن مگر از یمن
بیایی سبک بر سر گور من
که گر هیچ یابد ز کارم خبر
به تنش اندرون پاره گردد جگر
برفت آن غلام همایون به شب
بر ورقه آن سرفراز عرب
خزینه ز گوهر بپرداختند
از آن گوهرانش یکی راندید
نه دید و نه نام یکی را شنید
که گوهر به نزدیک او سنگ بود
ره خرمی بر دلش تنگ بود
خدمند گلشاه فرخنده را
یکی بنده بد، خواند آن بنده را
بگفتا کی آزاد گشتی ز من
ترا رفت باید بسوی یمن
ببردن بر ورقهٔ دل دژم
زره را و انگشتری را بهم
بدو داد انگشتری با زره
بگفتا ببر این به ورقه بده
بگو کز تو این بد مرا یادگار
بد این یادگارت مرا غمگسار
از آن چرخ گردندهٔ گوژپشت
بسی دیده ام روزگار درشت
گرم کرد باید ز گیتی بسیچ
نداند کسی مرگ را چاره هیچ
شدم همچنان کآمدم زین جهان
اگر بد بدم رست خلق از بدان
مگوی ای نبرده ز بهر خدای
حدیث نکاح من و کدخدای
تو جهد اندر آن کن مگر از یمن
بیایی سبک بر سر گور من
که گر هیچ یابد ز کارم خبر
به تنش اندرون پاره گردد جگر
برفت آن غلام همایون به شب
بر ورقه آن سرفراز عرب
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۳۹ - چو گفت این، بگفتش که ای رادمرد
چو گفت این، بگفتش که ای رادمرد
نگر تا توانی مرا چاره کرد؟
چنین داد داننده وی را جواب
که ای برده عشق از رخت رنگ و آب
گر از درد خواهی روان رسته کرد
به نزدیک آن شوکت او بسته کرد
ز گفتار او ورقه ازدیده خون
ببارید و بر خاک شد سرنگون
چو با هش بیامد از آن جایگاه
براند و سبک روی دادش براه
به روزی چنان بیست ره بیش و کم
گسستیش هوش و بریدیش دم
چو از روی گلشاه حورا مثال
ز پیش دلش صف کشیدی خیال
شدی لرز لرزان دل اندر برش
ز بالا به خاک آمدی پیکرش
بدین حال رفتی دو منزل زمین
دل اندر کف عشق آن حور عین
هوا زی ز گلشهٔکی یاد کرد
رخش گشت زرد و دمش گشت سرد
ز مرکب فروگشت، آمد بزیر
بگفتا: به غم در بماندیم دیر!
همی گشت بر خاک برسان مست
گرفته دل خویشتن را به دست
گه آمد به هوش و گهی شد ز هوش
گهی پرخروش و گهی باخروش
سوی آن ره آمد ز بیجای اوی
که بد معدن آن بت مهرجوی
بنالید و گفت ای دلارام من
ز مهرت سیه گشت ایام من
دل خسته را ای گرانمایه ول
سوی خاک بردم ز مهر تو دل
به پایان شد این درد و پالود رنج
پس پشت کردم سرای سپنج
روانی که در محنت افتاده بود
بدان باز دادم که او داده بود
مرا برد زین گیتی ای دوست مهر
ز تو دور بادا بلای سپهر
کنون کز تو گم گشت نام رهی
بزی شادمان ای چو سروسهی
مبادا کس ای لعبت دلفروز
چو من گم شده بخت و برگشته روز
بگفت این و کردش یکی شعر یاد
حدیث جهان، گفت، بادست باد!
نگر تا توانی مرا چاره کرد؟
چنین داد داننده وی را جواب
که ای برده عشق از رخت رنگ و آب
گر از درد خواهی روان رسته کرد
به نزدیک آن شوکت او بسته کرد
ز گفتار او ورقه ازدیده خون
ببارید و بر خاک شد سرنگون
چو با هش بیامد از آن جایگاه
براند و سبک روی دادش براه
به روزی چنان بیست ره بیش و کم
گسستیش هوش و بریدیش دم
چو از روی گلشاه حورا مثال
ز پیش دلش صف کشیدی خیال
شدی لرز لرزان دل اندر برش
ز بالا به خاک آمدی پیکرش
بدین حال رفتی دو منزل زمین
دل اندر کف عشق آن حور عین
هوا زی ز گلشهٔکی یاد کرد
رخش گشت زرد و دمش گشت سرد
ز مرکب فروگشت، آمد بزیر
بگفتا: به غم در بماندیم دیر!
همی گشت بر خاک برسان مست
گرفته دل خویشتن را به دست
گه آمد به هوش و گهی شد ز هوش
گهی پرخروش و گهی باخروش
سوی آن ره آمد ز بیجای اوی
که بد معدن آن بت مهرجوی
بنالید و گفت ای دلارام من
ز مهرت سیه گشت ایام من
دل خسته را ای گرانمایه ول
سوی خاک بردم ز مهر تو دل
به پایان شد این درد و پالود رنج
پس پشت کردم سرای سپنج
روانی که در محنت افتاده بود
بدان باز دادم که او داده بود
مرا برد زین گیتی ای دوست مهر
ز تو دور بادا بلای سپهر
کنون کز تو گم گشت نام رهی
بزی شادمان ای چو سروسهی
مبادا کس ای لعبت دلفروز
چو من گم شده بخت و برگشته روز
بگفت این و کردش یکی شعر یاد
حدیث جهان، گفت، بادست باد!
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۱ - از مدایح
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۸ - در صفت جود ممدوح
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۱۰ - تغزل
برخیز و برافروز هلا قبله زردشت
بنشین و برافکن شکم قاقم بر پشت
بس کس گرویدند به زردشت، کنون باز
ناکام کند روی سوی قبله زردشت
من سرد نیابم که مرا ز آتش هجران
آتشکده گشته است دل و دیده چو چرخشت
گر دست به دل برنهم از سوختن دل
انگشت شود بیشک در دست من انگشت
ای روی تو چون باغ، همه باغ بنفشه
خواهم که بنفشه چنم از باغ تو یک مشت
آنکس که ترا کشت ترا کشت و مرا زاد
و آنکس که مرا زاد، مرا زاد و ترا کشت
بنشین و برافکن شکم قاقم بر پشت
بس کس گرویدند به زردشت، کنون باز
ناکام کند روی سوی قبله زردشت
من سرد نیابم که مرا ز آتش هجران
آتشکده گشته است دل و دیده چو چرخشت
گر دست به دل برنهم از سوختن دل
انگشت شود بیشک در دست من انگشت
ای روی تو چون باغ، همه باغ بنفشه
خواهم که بنفشه چنم از باغ تو یک مشت
آنکس که ترا کشت ترا کشت و مرا زاد
و آنکس که مرا زاد، مرا زاد و ترا کشت
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۱۱ - قطعه
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۱۶ - از قصیده ای