عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
مپرس حال اسیری که در خم هوسش
به قدر کسب هوا نیست روزن قفسش
به عرض شهرت خویش احتیاج ما دارد
چو شعله ای که نیاز اوفتد به خار و خسش
صفا نیافته قلب از غش و مرا عمری ست
که غوطه می دهم اندر گداز هر نفسش
ز یأس گشته سگ نفس در تلاش دلیر
مگر ز رشته طول امل کنم مرسش
ز رنگ و بوی گل و غنچه در نظر دارم
غبار قافله عمر و ناله جرسش
مرا به غیر ز یک جنس در شمار آورد
فغان که نیست ز پروانه فرق تا مگسش
جگر ز گرمی این جرعه تشنه تر گردید
فغان ز طرز فریب نگاه نیم رسش
خوشم که دوست خود آن مایه بی وفا باشد
که در گمان نسگالم امیدگاه کسش
بهار پیشه جوانی که غالبش نامند
کنون ببین که چه خون می چکد ز هر نفسش
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
بیا به باغ و نقاب از رخ چمن برکش
دل عدو نه اگر خون شود در آذر کش
بیا و منظر بام فلک نشیمن ساز
بیا و شاهد کام دو کون در بر کش
سمن به جیب غنا از نوای مطرب ریز
تتق به روی هوا از بخور مجمر کش
نسیم طرز خرام تو در نظر دارد
تو طیلسان روش را طراز دیگر کش
هزار آینه ناز در مقابل نه
هزار نقش دل افروز در برابر کش
اگر به باده گرایی قدح ز نرگس خواه
وگر به سبحه ز شبنم به رشته گوهر کش
به لاله گوی که هان بسدین قدح درده
به مرغ گوی که هین خسروی نوا برکش
بدان ترانه که ممنوع نیست مستی کن
از آن شراب که نبود حرام ساغر کش
مذاق مشرب فقر محمدی داری
می مشاهده حق نیوش و دم در کش
ز سرفرازی بخت جوان به خویش ببال
به روی چرخ ز طرف کلاه خنجر کش
نشاط ورز و گهرپاش و شادمانی کن
جهان ستان و قلمرو گشای و لشکر کش
ترا که گفت که منت کشی ز چرخ کبود
به قهر کام دل خویشتن از اختر کش
ز نقش بندگی خویش در خردمندی
رقم به ناصیه والی دو پیکر کش
ز فر فرخی بخت در جهانداری
علم به سر حد فرمانروای خاور کش
سپس به تیغ تو خونم هدر که خواهم گفت
بگیر غالب دلخسته را و در بر کش
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
دود سودایی تتق بست آسمان نامیدمش
دیده بر خواب پریشان زد جهان نامیدمش
وهم خاکی ریخت در چشمم بیابان دیدمش
قطره ای بگداخت بحر بیکران نامیدمش
باغ دامن زد بر آتش نوبهاران خواندمش
داغ گشت آن شعله از مستی خزان نامیدمش
قطره خونی گره گردید دل دانستمش
موج زهرابی به طوفان زد زبان نامیدمش
غربتم ناسازگار آمد وطن فهمیدمش
کرد تنگی حلقه دام آشیان نامیدمش
بود در پهلو به تمکینی که دل می گفتمش
رفت از شوخی به آیینی که جان نامیدمش
هر چه از جان کاست در مستی به سود افزودمش
هر چه با من ماند از هستی زیان نامیدمش
تا ز من بگسست عمری خوشدلش پنداشتم
چون به من پیوست لختی بدگمان نامیدمش
او به فکر کشتن من بود آه از من که من
لاابالی خواندمش نامهربان نامیدمش
تا نهم بر وی سپاس خدمتی از خویشتن
بود صاحبخانه اما میهمان نامیدمش
دل زبان را رازدان آشنایی ها نخواست
گاه بهمان گفتمش، گاهی فلان نامیدمش
هم نگه جان میستاند هم تغافل می کشد
آن دم شمشیر و این پشت کمان نامیدمش
در سلوک از هر چه پیش آمد گذشتن داشتم
کعبه دیدم نقش پای رهروان نامیدمش
بر امید شیوه صبر آزمایی زیستم
تو بریدی از من و من امتحان نامیدمش
بود غالب عندلیبی از گلستان عجم
من ز غفلت طوطی هندوستان نامیدمش
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
نیست معبودش حریف تاب ناز آوردنش
پیش آتش دیده ام روی نیاز آوردنش
موعظت را سنگسار قلقل مینا کند
از ره گوشم به دل یک ره فراز آوردنش
تا خود از بهر نثار کیست؟ من میرم ز رشک
خضر و چندین کوشش و عمر دراز آوردنش
رحمت حق باد بر همدم که داند مست مست
بر سر نعشم به تقریب نماز آوردنش
شوق گستاخست و من در لرزه کاخر سهل نیست
صبحدم در دل به چشم نیم باز آوردنش
وای ما گر غیر اندر خاطرش جا کرده است
رفتن و پیرایه و پیرایه ساز آوردنش
امتحان طاقت خویش ست از بیداد نیست
خلق را در ناله های جانگداز آوردنش
چون نمیرد قاصد اندر ره؟ که رشکم برنتافت
از زبانت نکته های دلنواز آوردنش
مفت یاران وطن کز سادگیهای منست
در غریبی مردن و از جور بازآوردنش
بی زبانیهای غالب را چه آسان دیده ای
ای تو ناسنجیده تاب ضبط راز آوردنش
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
دوشم آهنگ عشا بود که آمد در گوش
ناله از تار ردایی که مرا بود به دوش
کای خس شعله آواز مؤذن زنهار
از پی گرمی هنگامه منه دل به خروش
تکیه بر عالم و عابد نتوان کرد که هست
آن یکی بیهده گو، این دگری بیهده کوش
نیست جز حرف در آن فرقه اندرزسرای
نیست جز رنگ درین طایفه ازرق پوش
جاده بگذار و پریشان رو و در راهروی
به فریب می و معشوق مشو رهزن هوش
بوسه گر خود بود آسان مبر از شاهد مست
باده گر خود بود ارزان مخر از باده فروش
این نشید است که طاعت مکن و زهد مورز
این نهیب است که رسوا مشو و باده منوش
حاصل آنست ازین جمله نبودن که مباش
ما نه افسانه سراییم و تو افسانه نیوش
من که بودی کفم از مزد عبادت خالی
چو دلم گشت توانگر به ره آورد سروش
گفتم از رنگ به بیرنگی اگر آرم روی
ره دگر چون سپرم گفت ز خود دیده بپوش
جستم از جای ولی هوش و خرد پیشاپیش
رفتم از خویش ولی علم و عمل دوشادوش
تا به بزمی که به یک وقت در آنجا دیدم
باده پیمودن امروز و به خون خفتن دوش
خانقاه از روش زهد و ورع قلزم نور
بزمگاه از اثر بوسه و می چشمه نوش
شاهد بزم در آن بزم که خلوتگه اوست
فتنه بر خویش و بر آفاق گشوده آغوش
همچو خورشید کزو ذره درخشان گردد
خورده ساقی می و گردیده جهانی مدهوش
رنگها جسته ز بیرنگی و دیدن نه به چشم
رازها گفته خموشی و شنیدن نه به گوش
قطره ناریخته از طرف خم و رنگ هزار
یک خم رنگ و سرش بسته و پیوسته به جوش
همه محسوس بود ایزد و عالم معقول
غالب این زمزمه آواز نخواهد، خاموش
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
چون عکس پل به سیل به ذوق بلا برقص
جا را نگاه دار و هم از خود جدا برقص
نبود وفای عهد دمی خوش غنیمت ست
از شاهدان به نازش عهد وفا برقص
ذوقی ست جستجو چه زنی دم ز قطع راه
رفتار گم کن و به صدای درا برقص
سرسبز بوده و به چمن ها چمیده ایم
ای شعله در گداز خس و خار ما برقص
هم بر نوای جغد طریق سماع گیر
هم در هوای جنبش بال هما برقص
در عشق انبساط به پایان نمی رسد
چون گردباد خاک شو و در هوا برقص
فرسوده رسمهای عزیزان فرو گذار
در سور نوحه خوان و به بزم عزا برقص
چون خشم صالحان و ولای منافقان
در نفس خود مباش ولی بر ملا برقص
از سوختن الم ز شگفتن طرب مجوی
بیهوده در کنار سموم و صبا برقص
غالب بدین نشاط که وابسته که ای
در خویشتن ببال و به بند بلا برقص
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
دل در غمش بسوز که جان می دهد عوض
ور جان دهی غمی به از آن می دهد عوض
فارغ مشو ز دوست به می در ریاض خلد
از ما گرفت آنچه همان می دهد عوض
داغم از آن حریف که چون خانمان بسوخت
چشمی به سوی در نگران می دهد عوض
سرمایه خرد به جنون ده که این کریم
یک سود را هزار یان می دهد عوض
نبود سخن سرایی ما رایگان که دوست
دل می برد ز ما و زبان می دهد عوض
از هر چه نقش وهم و گمان است در گذر
کو خود برون ز وهم و گمان می دهد عوض
آن را که نیستی نظر از ماه و مشتری
چشم سهیل و زهره فشان می دهد عوض
نازم به دست سبحه شماری که عاقبت
شوقش کف پیاله ستان می دهد عوض
آه از غمش که چون ز دل آرام می برد
ناسازیی ز همنفسان می دهد عوض
پاداش هر وفا به جفای دگر کند
غالب ببین که دوست چه سان می دهد عوض
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
گویی که هان وفا که وفا بوده است شرط
آری همین ز جانب ما بوده است شرط
هی هی نه یادداشت نخستینه شرط بود
گفتی ز یاد رفت چه ها بوده است شرط
بس نیست این که می گذرد در خیال ما
گفتی به عشق آه رسا بوده است شرط
لب بر لبت نهادن و جان دادن آرزوست
در عرض شوق حسن ادا بوده است شرط
میرم ز رشک گر همه بویت به من رسد
کامیزش شمال و صبا بوده است شرط
گو در میان نیامده باشد ولی به دهر
اندازه ای ز بهر جفا بوده است شرط
گرم ست دم به ناله سرشکی فرو ببار
پاکی پی بساط دعا بوده است شرط
همدم نمک به زخم دلم مشت مشت ریز
آخر نه پرسشی به سزا بوده است شرط؟
تا نگذرم ز کعبه چه بینم که خود ز دیر
رفتن به کعبه رو به قفا بوده است شرط
غالب به عالمی که تو ای خون دل بنوش
از بهر باده برگ و نوا بوده است شرط
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
مرا که باده ندارم ز روزگار چه حظ؟
ترا که هست و نیاشامی از بهار چه حظ؟
خوش ست کوثر و پاکست باده ای که دروست
از آن رحیق مقدس درین خمار چه حظ؟
چمن پر از گل و نسرین و دلربایی نی
به دشت فتنه ازین گرد بی سوار چه حظ؟
به ذوق بی خبر از در درآمدن محوم
به وعده ام چه نیاز و ز انتظار چه حظ؟
در آنچه من نتوانم ز احتیاط چه سود؟
بدانچه دوست نخواهد ز اختیار چه حظ؟
چنین که نخل بلندست و سنگ ناپیدا
ز میوه تا نفتد خود ز شاخسار چه حظ؟
نه هر که خونی و رهزن به پایه منصورست
بدین حضیض طبیعی ز اوج دار چه حظ؟
به بند زحمت فرزند و زن چه می کشییم
از این نخواسته غمهای روزگار چه حظ؟
تو آنی آن که نشانی به جای رضوانم
مرا که محو خیالم ز کار و بار چه حظ؟
به عرض غصه نظیری وکیل غالب بس
«اگر تو نشنوی از ناله های زار چه حظ؟»
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
تا رغبت وطن نبود از سفر چه حظ؟
آن را که نیست خانه به شهر از خبر چه حظ؟
از ناله مست زمزمه ام همنشین برو
چون نیست مطلبی ز نوید اثر چه حظ؟
در هم فگنده ایم دل و دیده را ز رشک
چون جنگ با خودست ز فتح و ظفر چه حظ؟
دلهای مرده را به نشاط نفس چه کار؟
گلهای چیده را ز نسیم سحر چه حظ؟
تا فتنه در نظر ننهی از نظر چه سود؟
تا دشنه بر جگر نخوری از جگر چه حظ؟
زانسوی کاخ روزن دیوار بسته اند
بی دوست از مشاهده بام و در چه حظ؟
لرزد به جان دوست دل ساده ام ز مهر
بیچاره را ز غمزه تاب کمر چه حظ؟
چون پرده محافه به بالا نمی زند
از وی به داعیان سر رهگذر چه حظ؟
باید نبشت نکته غالب به آب زر
بی آنکه وجه می شود از سیم و زر چه حظ؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
شادم که بر انکار من شیخ و برهمن گشته جمع
کز اختلاف کفر و دین خود خاطر من گشته جمع
مقتول خویشان خودم جویید خونریز مرا
زینان که بر نعش منند از بهر شیون گشته جمع
در گریه تا رفتم ز خود اندوهم از سر تازه شد
بر هیئت دل لخت دل بازم به دامن گشته جمع
رقصم به ذوق روی او چون بینم اندر کوی او
هم رفته نفت و بوریا هم سنگ و آهن گشته جمع
ای آن که بر خاک درش تنهای بی جان دیده ای
بر گوشه بامش نگر جانهای بی تن گشته جمع
نازم ادای پرفنش کز کشتگان در مخزنش
کنجی ز مغفر گشته پر گنجی ز جوشن گشته جمع
خطش به تاراج دلم کار تبسم می کند
بر برق چشمک می زنم مورم به خرمن گشته جمع
ای عاشق بیچاره را در کوه و صحرا داده سر
فوجی ز خویشانش نگر در کوی و برزن گشته جمع
هی هی چه خوش باشد بدی آتش به پیش و مرغ و می
از بذله سنجان چند کس در یک نشیمن گشته جمع
صبح ست و گوناگون اثر غالب چه خسبی بی خبر
نیکان به مسجد رفته در رندان به گلشن گشته جمع
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
تا تف شوق تو انداخته جان در تن شمع
شرر از رشته خویش ست به پیراهن شمع
جان به ناموس دهی چند فراهم شده اند
ور نه خود با تو چه بوده ست رگ گردن شمع؟
مجمعی از دل و جانست به گرد در دوست
توده ای از پر و بال ست به پیرامن شمع
روزم از تیرگی آن وسوسه ریزد به نظر
که شب تار به هنگام فرو مردن شمع
بی تو از خویش چه گویم که به بزم طربم
پرده گوش گل افگار شد از شیون شمع
نازم آن حسن که در جلوه ز شهرت باشد
خاطرآشوب گل و قاعده برهمزن شمع
برنتابد ز بتان جلوه گرفتار کسی
صبح را کرده هواداری گل دشمن شمع
می گدازم نفسی بی شرر و شعله و دود
داغ آن سوز نهانم که نباشد فن شمع
وقت آرایش ایوان بهارست که باز
کوه از جوش گل و لاله بود معدن شمع
غالب از هستی خویش ست عذابی که مراست
هم ز خود خار غم آویخته در دامن شمع
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
هنگام بوسه بر لب جانان خورم دریغ
در تشنگی به چشمه حیوان خورم دریغ
آن ساده روستایی شهر محبتم
کز پیچ و خم به زلف پریشان خورم دریغ
در رشکم از صلا و ملالم ز دورباش
بر خوان وصل و نعمت الوان خورم دریغ
خواهم ز بهر لذت آزار زندگی
بر دل بلا فشانم و بر جان خورم دریغ
رفتار گرم و تیشه تیزم سپرده اند
از خویشتن به کوه و بیابان خورم دریغ
از خود برون نرفته و در هم فتاده تنگ
در راه حق به گبر و مسلمان خورم دریغ
زین دود و زین شراره که در سینه من ست
سازم سپهر گر نه به سامان خورم دریغ
دل زان تست هدیه تن کن کنار و بوس
چند از تو بر نوازش پنهان خورم دریغ
کاری ندید آن که توان در من آفرید
در شوره زار خویش به باران خورم دریغ
غالب شنیده ام ز نظیری که گفته است
«نالم ز چرخ گر نه به افغان خورم دریغ »
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
ای کرده غرقم بی خبر شو زین نشانها یک طرف
رختم به ساحل یک طرف شستم به دریا یک طرف
از عشق و حسن ما و تو با همدگر در گفتگو
خسرو به مجنون یک طرف شیرین به لیلا یک طرف
تا دل به دنیا داده ام در کشمکش افتاده ام
اندوه فرصت یک طرف ذوق تماشا یک طرف
ای بسته در بزم اثر بر غارت هوشم کمر
مطرب به الحان یک طرف ساقی به صهبا یک طرف
خارافگنان در راه من ترسان ز برق آه من
طفلان نادان یک طرف پیران دانا یک طرف
وامانده در راه وفا از بیخودی ها جابجا
نقدم به منزل یک طرف رختم به صحرا یک طرف
با دیده و دل از دو سو ماندم به بند غم فرو
اندوه پنهان یک طرف آشوب پیدا یک طرف
هم مهر دارد هم حیا بر نعشم آریدش چرا؟
خویشان به شیون یک طرف خصمان به غوغا یک طرف
ای آینه پیش نظر مستانه بر خود جلوه گر
رحمی به جان خویش کن غمخواری ما یک طرف
غالب چه تسکینم دهی در هجر آن سرو سهی
رشک رقیبم می کشد فرط تمنا یک طرف
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
شدم سپاسگزار خود از شکایت شوق
زهی ز من به دل بی غمش سرایت شوق
به بزم باده گریبان گشودنش نگرید
خوشا بهانه مستی خوشا رعایت شوق
هر آن غزل که مرا خود به خاطرست هنوز
به بانگ چنگ ادا می کند ز غایت شوق
دخان ز آتش یاقوت گر دمد عجبست
عجب ترست ازین بر لبش حکایت شوق
غلط کند ره و آید به کلبه ام ناگاه
صنم فریب بود شیوه هدایت شوق
متاع کاسد اهل هوس به هم برزن
کنون که خود شده ای شحنه ولایت شوق
به خود مناز و بیاموز کار هم بپذیر
من و نهایت عشق و تو و بدایت شوق
مکن به ورزش این شغل جهد می ترسم
که چون رسی به خط خطوه نهایت شوق،
ترا ز پرسش احباب بی نیاز کند
غرور یکدلی و نازش حمایت شوق
سر تو سبزتر از حرف غالبست به دهر
خجسته باد به فرق تو ظل رایت شوق
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
به گونه می نپذیرد ز همدگر تفریق
تجلی تو به دل همچو می به جام عقیق
به راه شوق بر آن آب خون همی گریم
که قطره قطره چو ابرم چکیده از ابریق
به جز دمی نکند خسته ام چو سنگ در آب
هجوم ریزش غمهای سخت و قلب رقیق
به هیچ پایه نگشت اضطرار ما زایل
بود ستاره عاشق در اوج دست غریق
بهانه جوست کرم زانکه در گزارش کار
نبوده حسن عمل بی علاقه توفیق
مرا که ذره لقب داده ای همی رقصم
که نسبتی به زبان تو کرده ام تحقیق
حدیث تشنگی لب به پیر ره گفتم
ز پاره جگرم در دهن نهاد عقیق
به راه کعبه هلاکم نمی کنی باور
تو ای که بیهده باز آمدی ز بیت عتیق
ندیده ای به بیابان به زیر خاربنی
شکسته مشربه آب و پاره ای ز سویق
ترا به پهلوی میخانه جا دهم غالب
به شرط آن که قناعت کنی به بوی رحیق
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
بحر اگر موج زنست از خس و خاشاک چه باک؟
با تو زاندیشه چه اندیشه و از باک چه باک؟
فیض سرگرمی دور قدح می دریاب
برگریزست به دیماه اگر تاک چه باک؟
وحشتی نیست اگر خانه چراغی دارد
با دل از تیرگی زاویه خاک چه باک؟
حاش لله که درین معرکه رسوا گردی
با چنین خستگیم از جگر چاک چه باک؟
غافل این برق بر اجزای وجودم زده است
مر ترا از نفس گرم اثرناک چه باک؟
با رضای تو ز ناسازی ایام چه بیم؟
با وفای تو ز بی مهری افلاک چه باک؟
هان بگو تا خم زلفت بفشارد دل را
خون صید ار چکد از حلقه فتراک چه باک؟
دردم از چاره گریها نپذیرد تسکین
با چنین زهر ز دمسردی تریاک چه باک؟
کلک ما تا به کف ماست ز دشمن چه هراس؟
چون فریدون علم آراست ز ضحاک چه باک؟
طبعم از دخل خسان باز نه استد ز سخن
شعله را غالب از آویزش خاشاک چه باک؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
ای ترا و مرا درین نیرنگ
دهن و چشم و دست و دل همه تنگ
هم تو خود در کمین خویشتنی
ای به رخ ماه و ای به خوی پلنگ
هان مغنی که در هوای شراب
می سرایی غزل به ناله چنگ
زخمه می ریز هم بدین انداز
نغمه می سنج هم بدین آهنگ
فرصتت باد ساقی چالاک
ای به دفع غم ایزدی سرهنگ
شیشه بشکن قدح به خم درزن
تا نگنجد درین میانه درنگ
شود انبان ادیم کو آن فیض؟
گردد انده نشاط کو آن رنگ؟
پرتو خاص در نهاد سهیل
باده ناب در دیار فرنگ
شکوه و شکر هرزه و باطل
غالب و دوست آبگینه و سنگ
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
تن بر کرانه ضایع دل در میانه غافل
چون غرقه ای که ماند رختش به سوی ساحل
داغم به شعله زایی انداز برق خاطف
سعیم به نارسایی پرواز مرغ بسمل
ذوق شهادتم را دست قضا به حنا
سیر سعادتم را پای ستاره در گل
اندیشه را سراسر حشری ست در برابر
نظاره را دمادم برقی ست در مقابل
فرسوده گشت پایم از پویه های هرزه
آشفته شد دماغم ز اندیشه های باطل
هم در خمار دوشین حالم تبه به صحرا
هم در بهای صهبا رختم گرو به منزل
شمعم ز روسیاهی داغ جبین خلوت
چنگم ز بینوایی ننگ بساط محفل
راز تو در نهفتن تبخاله ریخت بر لب
تیر تو در گذشتن پیکان گداخت در دل
نظاره با ادایت موسی و طور سینا
اندیشه با بلایت هاروت و چاه بابل
با من نموده مجنون بیعت به فن سودا
بر تو فشانده لیلی زیور ز طرف محمل
غالب به غصه شادم مرگم به خویش آسان
در چاره نامرادم کارم ز دوست مشکل
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
گفتم ز شادی نبودم گنجیدن آسان در بغل
تنگم کشید از سادگی در وصل جانان در بغل
نازم خطر ورزیدنش وان هرزه دل لرزیدنش
چینی به بازی بر جبین دستی به دستان در بغل
آه از تنک پیراهنی کافزون شدش تردامنی
تا خوی برون داد از حیا گردید عریان در بغل
دانش به می درباخته خود را ز من نشناخته
رخ در کنارم ساخته از شرم پنهان در بغل
تا پاس دارد خویش را می در گریبان ریختی
خستی چو رفتی زان میش گل از گریبان در بغل
گاهم به پهلو خفته خوش بستی لب از حرف و سخن
گاهم به بازو مانده سر سودی زنخدان در بغل
ناخوانده آمد صبحگه بند قبایش بی گره
واندر طلب منشور شه نگشوده عنوان در بغل
با رخش سرهنگی روان کش خنجر و ژوپین به کف
وز پس جلو داری روان کش گوی و چوگان در بغل
می خورده در بستانسرا مستانه گشتی سو به سو
خود سایه او را ازو صد باغ و بستان در بغل
چون غنچه دیدی در چمن گفتی به گلبن کت ز من
چون رفته ناوک از جگر چون مانده پیکان در بغل؟
هان غالب خلوت نشین بیمی چنان عیشی چنین
جاسوس سلطان در کمین مطلوب سلطان در بغل