عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
نهم جبین به درش آستان بگرداند
نشینمش به سر ره عنان بگرداند
اگر شفاعت من در تصورش گذرد
به بزم انس رخ از همدمان بگرداند
به بزم باده به ساقیگری ازو چه عجب
که پیر صومعه را در میان بگرداند؟
اگر نه مایل بوس لب خودست چرا
به لب چو تشنه دمادم زبان بگرداند؟
به بند دام بلای تو صعوه را گردون
هما به گرد سر آشیان بگرداند
چو غمزه تو فسون اثر فرو خواند
بلای راهزن از کاروان بگرداند
بهار را ز رخت تا چه رنگ در نظرست؟
که دم به دم ورق ارغوان بگرداند
تو نالی از خله خار و ننگری که سپهر
سر حسین علی بر سنان بگرداند
برو به شادی و اندوه دل منه که قضا
چو قرعه بر نمط امتحان بگرداند،
یزید را به بساط خلیفه بنشاند
کلیم را به لباس شبان بگرداند
اگر به باغ ز کلکم سخن رود غالب
نسیم روی گل از باغبان بگرداند
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
نادان صنم من روش کار نداند
بر هر که کند رحم سر از بار نداند
بی دشنه و خنجر نبود معتقد زخم
دلهای عزیزان به غم افگار نداند
بر تشنه لب بادیه سوزد دلش از مهر
اندوه جگر تشنه دیدار نداند
گویم سخن از رنج و به راحت کندش طرح
روز سیه از سایه دیوار نداند
دل را به غم آتشکده راز نسنجد
دم را به تف ناله شرربار نداند
عنوان هواداری احباب نبیند
پایان هوسناکی اغیار نداند
دشوار بود مردن و دشوارتر از مرگ
آنست که من میرم و دشوار نداند
دانم که ندانست و ندانم که غم من
خود کمتر از آنست که بسیار نداند
از ناکسی خویش چه مقدار عزیزم
در عربده خوارم کند و خوار نداند
گردم سر آوازه آزادگی خویش
صد ره نهدم بند و گرفتار نداند
فصلی ز دل آشوبی درمان بسرایید
تا چند به خود پیچم و غمخوار نداند
پیمانه بر آن رند حرام ست که غالب
در بیخودی اندازه گفتار نداند
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
گر چنین ناز تو آماده یغما ماند
به سکندر نرسد هر چه ز دارا ماند
دل و دینی به بهای تو فرستم حاشا
وام گیر آنچه ز بیعانه سودا ماند
هم به سودای تو خورشیدپرستم آری
دل ز مجنون برد آهو که به لیلا ماند
با وجود تو دم از جلوه گری نتوان زد
در گلستان تو طاووس به عنقا ماند
شکوه دوست ز دشمن نتوانم پوشید
گر غم هجر چنین حوصله فرسا ماند
ساز آوازه بدنامی رهزن شدنست
آه از آن خسته که از پویه به ره واماند
بنده ای را که به فرمان خدا راه رود
نگذارند که در بند زلیخا ماند
مه به باغ از افق سرو شبی کرد طلوع
سرو گفتند بدان ماه سراپا ماند
بعد صد شکوه به یک عذر تسلی نشوم
کاین چنین مهر ز سردی به مدارا ماند
در بغل دشنه نهان ساخته غالب امروز
مگذارید که ماتم زده تنها ماند
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
نفس از بیم خویت رشته پیچیده را ماند
نگاه از تاب رویت موی آتش دیده را ماند
ز جوش دل هنوزش ریشه در آبست پنداری
به مژگان قطره خون غنچه ناچیده را ماند
ز بس کز لاله و گل حسرت ناز تو می جوشد
خیابان محشر دلهای خون گردیده را ماند
خوشا دلداده چشم خودش بودن در آیینه
ز سرگرمی نگه صیاد آهودیده را ماند
غبار از جاده تا اوج سپهر ساده می بالد
ز جوش وحشتم صحرا دل رنجیده را ماند
به هر جا می خرامی جلوه ات در ماست پنداری
دل از آیینه داریهای شوقت دیده را ماند
چه غم ز افتادگی ها چون روان پالاست اندوهت
تن از مستی به کویت جان آرامیده را ماند
بهار از رنگ و بو در پیشگاه جلوه نازش
گدایان نثار از رهگذر برچیده را ماند
رقیبش برده از راه و وفا بنگر که در چشمم
غبار راه او مژگان برگردیده را ماند
جهان دودی ست از سودا که می گرداندش غالب
تو گویی گنبد گردون سر شوریده را ماند
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
باید ز می هر آینه پرهیز گفته اند
آری دروغ مصلحت آمیز گفته اند
فصلی هم از حکایت شیرین شمرده ایم
آن قصه شکر که به پرویز گفته اند
خون ریختن به کوی تو کردار چشم ماست
مردم ترا برای چه خونریز گفته اند؟
گویم ز سوز سینه و گوید که این همه
تا خود نگشته آتش دل تیز گفته اند
نشکفت دل ز باد تو گویی دروغ بود
از نوبهار آنچه به پاییز گفته اند
انداخت خار در ره و انداز خوانده اند
انگیخت گرد فتنه و انگیز گفته اند
گفتا سخن ز بی سر و پایان نه زیرکی ست
با قیس ره نوردی شبدیز گفته اند
نازی به صد مضایقه عجزی به صد خوشی
گر از تو گفته اند ز ما نیز گفته اند
غالب ترا به دیر مسلمان شمرده اند
آری دروغ مصلحت آمیز گفته اند
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
عجب که مژده دهان رو به سوی ما آرند
کدام مژده که آرند و از کجا آرند؟
ز دوستان نبود خوشنما درین هنگام
که وایه بهر گدای شکسته پا آرند
ز غم چنان شده ام مضمحل که اعدا را
سزد که گنج گهر بهر رونما آرند
نه روی خواستن از حق بود جز آنان را
که بنده وار همی طاعتش بجا آرند
نه بی رضای خدا کارها روان گردد
سپهر و انجم اگر ساز مدعا آرند
نماند ساز مرا هیچ نغمه همنفسان
جز آن که برشکنندش چو در نوا آرند
نخست عمر دگر خواهد از خدا غالب
اگر نوید پذیرایی دعا آرند
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
شوقم ز پند بر در فریاد می زند
بر آتش من آب دم از باد می زند
تا افگنی چه ولوله اندر نهاد ما
کایینه از تو موج پریزاد می زند
از جوی شیر و عشرت خسرو نشان نماند
غیرت هنوز طعنه به فرهاد می زند
هرگز مذاق درد اسیری نبوده است
با ناله ای که مرغ قفس زاد می زند
ممنون کاوش مژه و نیشتر نیم
دل موج خون ز درد خداداد می زند
خونی که دی به جیبم ازو خارخار بود
امروز گل به دامن جلاد می زند
اندر هوای شمع همانا ز بال و پر
پروانه دشنه در جگر باد می زند
زین بیش نیست قافله رنگ را درنگ
گل یک قدح به سایه شمشاد می زند
ذوقم به هر شراره که از داغ می جهد
دل را نوای دیر بماناد می زند
چون دید کز شکایت بیداد فارغم
بر زخم سینه ام نمک داد می زند
تا دستبرد آتش سوزان دهد به باد
سنگ از شرار خنده به پولاد می زند
غالب سرشک چشم تو عالم فرو گرفت
موجی ست دجله را که به بغداد می زند
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
ننگ فرهادم به فرسنگ از وفا دور افگند
عشق کافر شغل جان دادن به مزدور افگند
شادم از دشمن که از رشک گدازم در دلش
نیست زخمی کز چکیدن طرح ناسور افگند
قربتی خواهم به قاتل کاستخوان سینه ام
قرعه فالی به نام زخم ساطور افگند
از شهیدان ویم کز بیم برق خنجرش
لرزه در حور افتد و جام از کف حور افگند
شرم جور خاص خاص اوست لیکن در جواب
چون فروماند سخن در رسم جمهور افگند
چون بجوید کام تا لختی پرستاری کنم
خویش را بر رختخواب ناز رنجور افگند
وقت کار این جنبش خلخال کاندر ساق تست
حلقه رغبت به گوش خون منصور افگند
گر قضا ساز تلافی در خور عشرت کند
آه از آن خونابه کاندر جام فغفور افگند
گر مسلمانی یکی بین زردهشت ست آن که او
اختلافی در میان ظلمت و نور افگند
آمدم بر راه و غالب گرد دل می گرددم
لغزش پایی که باز از جاده ام دور افگند
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
آنان که وصل یار همی آرزو کنند
باید که خویش را بگدازند و او کنند
وقتست کز روانی می ساقیان بزم
پیمانه را حباب لب آب جو کنند
می نالی از نیی که به ناخن شکسته اند
این وای ناخنی به دلت گر فرو کنند
دیوانه وجه رشته ندارد مگر همان
تاری کشد ز جیب که چاکی رفو کنند
خون هزار ساده به گردن گرفته اند
آنان که گفته اند نکویان نکو کنند
لب تشنه جوی آب شمارد سراب را
می زیبد ار به هستی اشیا غلو کنند
از بس به شوق روی تو مست ست نوبهار
بوی می آید ار دهن غنچه بو کنند
پیمانه را به ماتم صهبا نشاندن ست
ای وای گر ز خاک وجودم سبو کنند
آلوده ریا نتوان بود غالبا
پاکست خرقه ای که به می شستشو کنند
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
به مقصدی که مر آن را ره خدا گویند
برو برو که از آن سو بیا بیا گویند
کسی که پای ندارد چگونه راه رود
خود اهل شرع درین داوری چه ها گویند؟
ز رمز نخل «انا الله » گوی ناآگاه
حدیث جلوه گه و موسی و عصا گویند
مگر ز حق نبود شرم حق پرستان را
که نام حق نبرند و همین «انا» گویند
ز قول شان نبود دلنشین اهل نظر
جز آن صفات که از ذات کبریا گویند
نخوانده در کتب و ناشنیده از فقها
به غیر بی مزه واگویه ها که واگویند
دم از «وجودک ذنب » زدند بی خبران
چه سان عطیه حق را گناه ما گویند؟
بلی گناه بود دعوی وجود ز ما
به اهل راز چنین گوی تا بجا گویند
دگر ملامتیان را چه زهره پاسخ
اگر به خشم گرایند و ناسزا گویند
نکرده زر مس خود را و بهر عرض فریب
به پیش خلق حکایت ز کیمیا گویند
کسان که دعوی نیکی همی کنند مرا
اگر نه نیک شمارند بد چرا گویند؟
طمع مدار که یابی خطاب مولانا
بس ست همچو تویی را که پارسا گویند
بگوی مرده که در دهر کار غالب زار
از آن گذشت که درویش و بینوا گویند
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
به عشق از دو جهان بی نیاز باید بود
مجاز سوز حقیقت گداز باید بود
به جیب حوصله نقد نشاط باید ریخت
به جان شکوه تغافل طراز باید بود
چو لب ز هرزه نوایان شوق نتوان شد
چو دل ز پرده سرایان راز باید بود
چو بزم عشرتیان تازه رو توان جوشید
چو شمع خلوتیان جان گداز باید بود
کمر نهفته به تاراج خویش باید بست
شریک مصلحت سعی ناز باید بود
چو شوق بال گشاید توان به خود بالید
چو ناز جلوه گر آید نیاز باید بود
به صحن میکده سرمست می توان گردید
به کنج صومعه وقت نماز باید بود
به خون تپیده ذوق نگاه نتوان زیست
شهید آن مژه های دراز باید بود
نگه ز دیده بیدار جو که سائل را
به کدیه طالب درهای باز باید بود
چه بر ز راحت آزادگی خوری غالب؟
ترا که این همه با برگ و ساز باید بود
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
دانست کز شهادتم امید حور بود
برگشتنم ز دین دم بسمل ضرور بود
رفت آن که ما ز حسن مدارا طمع کنیم
سررشته در کف «ارنی گوی » طور بود
محرم مسنج رند «انا الحق » سرای را
معشوقه خودنمای و نگهبان غیور بود
سالک نگفته ایم که منزل شناس نیست
بی جاده ماند راه از آن رو که دور بود
نازم به امتیاز که بگذشتن از گناه
با دیگران ز عفو و به ما از غرور بود
ای آن که از غرور به هیچم نمی خری
زان پایه بازگوی که پیش از ظهور بود
درد دلم به حشر ز شدت نهفته ماند
خون باد ناله ای که هم آهنگ صور بود
دل از تو بود و تو پی الزام ما ز ما
بردی نخست آنچه ز جنس شعور بود
قطع پیام کردی و دانستم آشتی ست
دلاله خوبروی و دلم ناصبور بود
دادی صلای جلوه و غالب کناره کرد
کو بخش آن گدا که ز غوغا نفور بود
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
قدر مشتاقان چه داند؟ درد ما چندش بود؟
آن که دایم کار با دلهای خرسندش بود
شاهد ما همنشین آرای و رنگین محفل ست
لاجرم در بند خویش ست آن که در بندش بود
در نگارین روضه فردوس نگشاید دلش
آن که در بند دروغ راست مانندش بود
آن که از شنگی به خاموشی دل از ما می برد
وای گر چون ما زبان نکته پیوندش بود
در ستم حق ناشناسش گفتن از انصاف نیست
آن که چندین تکیه بر حلم خداوندش بود
هیچ دانی این همه شور عتاب از بهر چیست؟
تا جگرها تشنه موج شکرخندش بود
نازم آن خودبین که ناید غیر خویشش در نظر
گر به خاک رهگذار دوست سوگندش بود
آن که خواهد در صف مردان بقای نام خویش
خون دشمن سرخ تر از خون فرزندش بود
با خرد گفتم نشان اهل معنی بازگوی
گفت گفتاری که با کردار پیوندش بود
غالبا زنهار بعد از ما به خون ما مگیر
قاتل ما را که حاکم آرزومندش بود
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
چه خیزد از سخنی کز درون جان نبود
بریده باد زبانی که خونچنان نبود
حکیم ساقی و می تند و من ز بدخویی
ز رطل باده به خشم آیم ار گران نبود
نگفته ام ستم از جانب خداست ولی
خدا به عهد تو بر خلق مهربان نبود
ز نازکی نتواند نهفت راز مرا
خیال بوسه بر آن پای بی نشان نبود
چو عشرتی که کند فاسق تنک مایه
ز زخم خون به زبان لیسم ار روان نبود
ز خویش رفته ام و فرصتی طمع دارم
که باز گردم و جز دوست ارمغان نبود
زمام ناقه به دست تصرف شوق ست
به سوی قیس گرایش ز ساربان نبود
فرو برد نفس سرد من جهنم را
اگر نشاط عطای تو در میان نبود
مرا که لب به طلب آشنا نخواسته ای
روا مدار که شاهد ضمیردان نبود
امید بلهوس و حسرت من افزون شد
ازین نوید که اندوه، جاودان نبود
به التفات نگارم چه جای تهنیت ست
دعا کنید که نوعی ز امتحان نبود
عجب بود سر همخوابی کسی غالب
مرا که بالش و بستر ز پرنیان نبود
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
تاجر شوق بدان ره به تجارت نرود
که ره انجامد و سرمایه به غارت نرود
چه نویسم به تو در نامه؟ کز انبوهی غم
نیست ممکن که روانی ز عبارت نرود
از حیا گیر نه از جور گر آن مایه ناز
کشته تیغ ستم را به زیارت نرود
وصل دلدار نه خلدست همان به، همدم
که نگویی سخن و عرض بشارت نرود
دل بدان گونه بپالای که در خواهش دید
دیده خون گردد و از دیده بصارت نرود
قصر و مهمانکده حاتم و کسری بگذار
نام از رفتن آثار عمارت نرود
حج درویش طمع پیشه نیرزد به قبول
تا که اندوخته کدیه به غارت نرود
تو به یک قطره خون ترک وضو گیری و ما
سیل خون از مژه رانیم و طهارت نرود
رمز بشناس که هر نکته ادایی دارد
محرم آنست که ره جز به اشارت نرود
زاهد از حور بهشتی به جز این نشناسد
که شود دستزد شوق و بکارت نرود
غالب خسته به کوی تو رهین تپشی ست
که به شاهی ننشیند به وزارت نرود
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
عاشق چو گفتیش که برو زود می رود
نازم به خواجگی غضب آلود می رود
امشب به بزم دوست کسی نام ما نبرد
گویی سخن ز طالع مسعود می رود
از نامه ام مرنج که آخر شده ست کار
شمع خموشم و ز سرم دود می رود
شادم به بزم وعظ که رامش اگر چه نیست
باری حدیث چنگ و نی و عود می رود
فردوس جوی عمر به وسواس داده را
سرمایه نیز در هوس سود می رود
نخوت نگر که می خلد اندر دلش ز رشک
حرفی که در پرستش معبود می ود
ما هم به لاغ و لابه تسلی شویم کاش
نادان ز بزم دوست چه خشنود می رود
رشک وفا نگر که به دعویگه رضا
هر کس چگونه در پی مقصود می رود
فرزند زیر تیغ پدر می نهد گلو
گر خود پدر در آتش نمرود می رود
غالب خوش ست فرصت موهوم و فکر عیش
تاری که نیست در سر این پود می رود
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
چاک از جیبم به دامان می رود
تا چه بر چاک از گریبان می رود
جوهر طبعم درخشانست لیک
روزم اندر ابر پنهان می رود
گر بود مشکل مرنج ای دل که کار
چون رود از دست آسان می رود
جز سخن کفری و ایمانی کجاست؟
خود سخن در کفر و ایمان می رود
هر شمیمی را مشامی در خورست
بوی پیراهن به کنعان می رود
آید و از ذوق نشناسم که کیست
تا رود پنداشتی جان می رود
می برد اما نه یک جا می برد
می رود اما پریشان می رود
هر که بیند در رهش گوید همی
قبله آتش پرستان می رود
اول ماه است و از شرم تو ماه
آخر شب از شبستان می رود
بگذر از دشمن دلش سخت ست سخت
آبروی تیر و پیکان می رود
کیست تا گوید بدان ایوان نشین
آنچه بر غالب ز دربان می رود؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
چون گویم از تو بر دل شیدا چه می رود؟
بنگر بر آبگینه ز خارا چه می رود
خوابیده است تا که به کویت رسیده است
گر سر رود به راه تو از پا چه می رود؟
گویی، مباد در شکن طره خون شود
دل زان تست از گره ما چه می رود؟
پیداست بی نیازی عشق از فنای ما
گر زورقی شکست ز دریا چه می رود؟
آیینه خانه ای ست غبارم ز انتظار
او جانب چمن به تماشا چه می رود؟
گر جلوه رخ تو به ساغر ندیده ایم
چندین به ذوق باده دل از جا چه می رود؟
با ما که محو لذت بیداد گشته ایم
دیگر سخن ز مهر و مدارا چه می رود؟
یک ره اگر به وادی مجنون کند گذر
از ساربان ناقه لیلا چه می رود؟
ای شرم بازداشته از جلوه سازیت
از پشت پا بر آینه آیا چه می رود؟
هفت آسمان به گردش و ما در میانه ایم
غالب دگر مپرس که بر ما چه می رود
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
چون بپویی به زمین چرخ زمین تو شود
خوش بهشتی ست که کس راه نشین تو شود
لبم از نام تو آن مایه پرستی که اگر
بوسه بر غنچه زنم غنچه نگین تو شود
چون بسنجد که نه آنست بکاهد از شرم
ماه یکچند ببالد که جبین تو شود
صد قیامت بگدازند و به هم آمیزند
تا خمیر دل هنگامه گزین تو شود
تاب هنگامه درد آرم و گویم هیهات
چه کنم تا غم هجر تو یقین تو شود؟
به سخن پیچم و اندوه گسارش گردم
برم از غیر دلی را که حزین تو شود
جلوه جز در دل آگاه سرایت نکند
من در آتش فتم از هر که قرین تو شود
چشم و دل باخته ام داد هنر خواهد داد
آن که چون من همه دان و همه بین تو شود
کفر و دین چیست جز آرایش پندار وجود؟
پاک شو پاک، که هم کفر تو دین تو شود
دوزخ تافته ای هست نهادت غالب
آه از آن دم که دم بازپسین تو شود
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
دل نه تنها ز فراق تو فغان ساز دهد
رفتن عکس تو از آینه آواز دهد
مغز جان سوخت ز سودا و به کام تو هنوز
زهر رسوایی ما چاشنی راز دهد
خاک خون باد که در معرض آثار وجود
زلف و رخ درکشد و سنبل و گل باز دهد
داغم از پرورش چرخ که در بزم امید
سر شمعی که فروزد به دم گاز دهد
دل چو بیند ستم از دوست نشاط آغازد
شیشه سازی ست که تا بشکند آواز دهد
های پرکاری ساقی که به ارباب نظر
می به اندازه و پیمانه به انداز دهد
طره ات مشک به دامان نسیم افشاند
جلوه ات گل به کف آینه پرداز دهد
سعی زین بال فشانی جگرم سوخت دریغ
کاش آبی ز نم خجلت پرواز دهد
ای که بر خوان وصال تو قناعت کفرست
هان صلایی که مرا حوصله آز دهد
من سر از پا نشناسم به ره سعی و سپهر
هر دم انجام مرا جلوه آغاز دهد
پرده داران به نی و ساز فشارش دادند
ناله می خواست که شرح ستم ناز دهد
هر نسیمی که ز کوی تو به خاکم گذرد
یادم از ولوله عمر سبک تاز دهد
چون ننازد سخن از مرحمت دهر به خویش
که برد عرفی و غالب به عوض باز دهد