عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۵
گر دست دهد دامن آن سرو روانم
آزاد شود دل ز غم هر دو جهانم
آمد به لب بام که خورشید زمینم
بگرفت به کف جام که جمشید زمانم
افروخت رخ از باده که آتشزن شهرم
افراخت قد از جلوه که غارت گر جانم
گر از درم آن سرو خرامنده درآید
برخیزم و بر چشم خود او را بنشانم
دی صبح شنیدم ز لب غنچه که میگفت
من تنگ دل از حسرت آن تنگ دهانم
در عالم پیری سر و کارم به جوانی است
پیرانهسر آمد به سرم بخت جوانم
اکنون نه مرا کشتی از آن ابرو و مژگان
دیری است که من کشتهٔ آن تیر و کمانم
صبحم همه با یاد سر زلف تو شد شام
یک روز نبودم که نبودی به گمانم
هم قطره فروریختی از چشمهٔ چشمم
هم پرده برانداختی از راز نهانم
گفتم که بجویم ز دهان تو نشانی
گم گشت در این نقطهٔ موهوم نشانم
جز فکر رخ و ذکر لبش نیست فروغی
فکری به ضمیر من و ذکری به زبانم
آزاد شود دل ز غم هر دو جهانم
آمد به لب بام که خورشید زمینم
بگرفت به کف جام که جمشید زمانم
افروخت رخ از باده که آتشزن شهرم
افراخت قد از جلوه که غارت گر جانم
گر از درم آن سرو خرامنده درآید
برخیزم و بر چشم خود او را بنشانم
دی صبح شنیدم ز لب غنچه که میگفت
من تنگ دل از حسرت آن تنگ دهانم
در عالم پیری سر و کارم به جوانی است
پیرانهسر آمد به سرم بخت جوانم
اکنون نه مرا کشتی از آن ابرو و مژگان
دیری است که من کشتهٔ آن تیر و کمانم
صبحم همه با یاد سر زلف تو شد شام
یک روز نبودم که نبودی به گمانم
هم قطره فروریختی از چشمهٔ چشمم
هم پرده برانداختی از راز نهانم
گفتم که بجویم ز دهان تو نشانی
گم گشت در این نقطهٔ موهوم نشانم
جز فکر رخ و ذکر لبش نیست فروغی
فکری به ضمیر من و ذکری به زبانم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۶
چون ترک تیر افکن تویی، باید به خون غلطیدنم
یارب کز این میدان مباد امکان برگردیدنم
گر خنجر مردافکنت از هم ببرد خنجرم
کی میتوان از دامنت دست طمع ببریدنم
امروز دادم را بده، امشب به فریادم برس
زیرا که فردای جزا مشکل توانی دیدنم
در آب و در آتش مرا تو میدهی جنبش مرا
ور نه کجا ممکن شود از جای خود جنبیدنم
تا در غمت گریان شدم هم شاد و هم خندان شدم
این گریهٔ مستانه شد سرمایهٔ خندیدنم
تا پستهات را دیدهام حرف کسی نشنیدهام
یعنی سراسر بسته شد گوش سخن بشنیدنم
تا خیمه زد گل در چمن حسرت نصیبی کو چو من
نه بهره از شاخ سمن، نه قسمت از گل چیدنم
بیدادگر صیاد من نشنید چندان داد من
تا خود برفت از یاد من کیفیت نالیدنم
من طایر آزادهام در دام خاک افتادهام
باید که بر بام فلک زین خاک دان پریدنم
گفتم ز شوق بوسهات تا کی رسد جانم به لب
گفتا بسی جان بر لب است از خواهش بوسیدنم
تا شد فروغی طبع من مدحت گر شاه زمن
شد شهره در هر انجمن وضع ثنا سنجیدنم
شه ناصرالدین کز کرم وقتی که میبخشد درم
گوید به معدن شد ستم از دست زر بخشیدنم
یارب کز این میدان مباد امکان برگردیدنم
گر خنجر مردافکنت از هم ببرد خنجرم
کی میتوان از دامنت دست طمع ببریدنم
امروز دادم را بده، امشب به فریادم برس
زیرا که فردای جزا مشکل توانی دیدنم
در آب و در آتش مرا تو میدهی جنبش مرا
ور نه کجا ممکن شود از جای خود جنبیدنم
تا در غمت گریان شدم هم شاد و هم خندان شدم
این گریهٔ مستانه شد سرمایهٔ خندیدنم
تا پستهات را دیدهام حرف کسی نشنیدهام
یعنی سراسر بسته شد گوش سخن بشنیدنم
تا خیمه زد گل در چمن حسرت نصیبی کو چو من
نه بهره از شاخ سمن، نه قسمت از گل چیدنم
بیدادگر صیاد من نشنید چندان داد من
تا خود برفت از یاد من کیفیت نالیدنم
من طایر آزادهام در دام خاک افتادهام
باید که بر بام فلک زین خاک دان پریدنم
گفتم ز شوق بوسهات تا کی رسد جانم به لب
گفتا بسی جان بر لب است از خواهش بوسیدنم
تا شد فروغی طبع من مدحت گر شاه زمن
شد شهره در هر انجمن وضع ثنا سنجیدنم
شه ناصرالدین کز کرم وقتی که میبخشد درم
گوید به معدن شد ستم از دست زر بخشیدنم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۷
حق ز رخت کرده ظهور ای صنم
این چه ظهور است و چه نور ای صنم
قامت تو شور قیامت نمود
این چه قیام است و چه شور ای صنم
هیچ نمازی نپذیرد قبول
تا تو نباشی به حضور ای صنم
با رخ تو خواهش حور و قصور
محض گناه است و قصور ای صنم
با غم تو خاطر عشاق را
عین نشاط است و سرور ای صنم
با تو دلم را سر آمیزش است
وز همه در غین نفور ای صنم
پرده برانداز که اهل قصور
دیده بپوشند ز حور ای صنم
مردم هشیار همه گرم عجز
چشم و سرمست غرور ای صنم
صبر محال است ز رویت که نیست
خس به سر شعله صبور ای صنم
تا شب هجران تو را دیدهام
فارغم از روز نشور ای صنم
زنده به بوی تو شوم روز حشر
نی ز دم نغمهٔ صور ای صنم
ما همه موسی بیابان عشق
نخل قدت نخلهٔ طور ای صنم
ماه فروغی نشدی تا نکرد
بندگی صدر صدور ای صنم
حضرت نصرالله کز رای او
روی تو شد چشمهٔ نور ای صنم
این چه ظهور است و چه نور ای صنم
قامت تو شور قیامت نمود
این چه قیام است و چه شور ای صنم
هیچ نمازی نپذیرد قبول
تا تو نباشی به حضور ای صنم
با رخ تو خواهش حور و قصور
محض گناه است و قصور ای صنم
با غم تو خاطر عشاق را
عین نشاط است و سرور ای صنم
با تو دلم را سر آمیزش است
وز همه در غین نفور ای صنم
پرده برانداز که اهل قصور
دیده بپوشند ز حور ای صنم
مردم هشیار همه گرم عجز
چشم و سرمست غرور ای صنم
صبر محال است ز رویت که نیست
خس به سر شعله صبور ای صنم
تا شب هجران تو را دیدهام
فارغم از روز نشور ای صنم
زنده به بوی تو شوم روز حشر
نی ز دم نغمهٔ صور ای صنم
ما همه موسی بیابان عشق
نخل قدت نخلهٔ طور ای صنم
ماه فروغی نشدی تا نکرد
بندگی صدر صدور ای صنم
حضرت نصرالله کز رای او
روی تو شد چشمهٔ نور ای صنم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۸
شب فراق تو گر ناله را اشاره کنم
چه رخنهها که در ارکان سنگ خاره کنم
نه طاقتی که ز نظارهات بپوشم چشم
نه قدرتی که به رخسارهات نظاره کنم
نه پای آن که به سوی تو ره بپیمایم
نه دست آن که ز خوی تو جامه پاره کنم
به کیش زمرهٔ عشاق دوزخی باشم
به بوی سدره ز کوی تو گر کناره کنم
شبی بر غم فلک روی خویشتن بنما
که زهره را بدرم، ماه را دو پاره کنم
چو بی تو آه شرر بار برکشم از دل
علاج خرمن گردون به یک شراره کنم
خوشم به کشمکش خون خویش روز جزا
که سیر روی زین رهگذر دوباره کنم
گره فتد به سر زلفت از پریشانی
گر اشتیاقی ترا مو به مو شماره کنم
به غیر دادن جان چارهای نخواهم جست
اگر به درد تو چندین هزار چاره کنم
ز سر گنبد مینا نمیشوم آگاه
مگر که خدمت رند شراب خواره کنم
فروغی از غم آن ماه خرگهی تا چند
کنار خویشتن از اشک پر ستاره کنم
چه رخنهها که در ارکان سنگ خاره کنم
نه طاقتی که ز نظارهات بپوشم چشم
نه قدرتی که به رخسارهات نظاره کنم
نه پای آن که به سوی تو ره بپیمایم
نه دست آن که ز خوی تو جامه پاره کنم
به کیش زمرهٔ عشاق دوزخی باشم
به بوی سدره ز کوی تو گر کناره کنم
شبی بر غم فلک روی خویشتن بنما
که زهره را بدرم، ماه را دو پاره کنم
چو بی تو آه شرر بار برکشم از دل
علاج خرمن گردون به یک شراره کنم
خوشم به کشمکش خون خویش روز جزا
که سیر روی زین رهگذر دوباره کنم
گره فتد به سر زلفت از پریشانی
گر اشتیاقی ترا مو به مو شماره کنم
به غیر دادن جان چارهای نخواهم جست
اگر به درد تو چندین هزار چاره کنم
ز سر گنبد مینا نمیشوم آگاه
مگر که خدمت رند شراب خواره کنم
فروغی از غم آن ماه خرگهی تا چند
کنار خویشتن از اشک پر ستاره کنم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۹
دامن خمیه سفر از در دوست میکنم
خون جگر بدیدهام پارهٔ دل به دامنم
هیچ کس از معاشران هم سفرم نمیشود
ترسم از این مسافرت جان به در آید از تنم
هر قدمی که میروم پای به سنگ میخورد
هر نفسی که میکشم شعله به دشت میزنم
غیر الم در این قدم هیچ نشد مشخصم
غیر خطر در این سفر هیچ نشد معینم
روز وداع من کسی تنگ دلی نمیکند
بس که به دوستی او با همه شهر دشمنم
من که ز آستان او جای دگر نرفتهام
رو به کدام در کنم، بار کجا بیفکنم
از سر من هوای او هیچ به در نمیرود
گر ز در سرای او بخت کشد به گلشنم
خوشهٔ اشتیاق من سنگ فراق بشکند
عهد که بستهام به او یک سر موی نشکنم
قمری باغ او منم تا بشناسیم ببین
داغ جفا به سینهام، طوق وفا به گردنم
مرغ هوا گرفتهام از سر سدره رفتهام
تا به کدام شاخهای باز شود نشیمنم
از سر کوی آشنا برده فلک به غربتم
همت شه مگر کشد باز به سوی مسکنم
گوهر تاج خسروی، ناصردین شه قوی
آن که ز خاک مقدمش صاحب چشم روشنم
در همه جا فروغیا رفت فروغ شعر من
چشم و چراغ شاعران در همه مجلسی منم
خون جگر بدیدهام پارهٔ دل به دامنم
هیچ کس از معاشران هم سفرم نمیشود
ترسم از این مسافرت جان به در آید از تنم
هر قدمی که میروم پای به سنگ میخورد
هر نفسی که میکشم شعله به دشت میزنم
غیر الم در این قدم هیچ نشد مشخصم
غیر خطر در این سفر هیچ نشد معینم
روز وداع من کسی تنگ دلی نمیکند
بس که به دوستی او با همه شهر دشمنم
من که ز آستان او جای دگر نرفتهام
رو به کدام در کنم، بار کجا بیفکنم
از سر من هوای او هیچ به در نمیرود
گر ز در سرای او بخت کشد به گلشنم
خوشهٔ اشتیاق من سنگ فراق بشکند
عهد که بستهام به او یک سر موی نشکنم
قمری باغ او منم تا بشناسیم ببین
داغ جفا به سینهام، طوق وفا به گردنم
مرغ هوا گرفتهام از سر سدره رفتهام
تا به کدام شاخهای باز شود نشیمنم
از سر کوی آشنا برده فلک به غربتم
همت شه مگر کشد باز به سوی مسکنم
گوهر تاج خسروی، ناصردین شه قوی
آن که ز خاک مقدمش صاحب چشم روشنم
در همه جا فروغیا رفت فروغ شعر من
چشم و چراغ شاعران در همه مجلسی منم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۰
من از کمال شوق ندانم که این تویی
تو از غرور حسن ندانی که این منم
گر برکنند دیدهام از ناخن عتاب
گر دیده از شمایل خوب تو برکنم
بگذشتم از بهشت برین آستین فشان
تا خاک آستان تو کردند مسکنم
مشنو ز من به غیر نواهای سوزناک
زیرا که دست پرور مرغان گلشنم
آن قمری حدیقهٔ عشقم که کرده بخت
زلف بلند سروقدان طوق گردنم
شاهین تیر زپنجهٔ دشت محبتم
زان شد فراز ساعد شاهان نشیمنم
تا خار عشق گوشهٔ دامان من گرفت
گلهای اشک ریخت به گلزار دامنم
تا سر نهادهام به ارادت به پای دوست
آمادهٔ ملامت یک شهر دشمنم
بیرون چگونه میرود از کین مهوشان
مهری که همچو روح فرورفته در تنم
تا چشم من فتاد فروغی به روی او
خورشید برده روشنی از چشم روشنم
تو از غرور حسن ندانی که این منم
گر برکنند دیدهام از ناخن عتاب
گر دیده از شمایل خوب تو برکنم
بگذشتم از بهشت برین آستین فشان
تا خاک آستان تو کردند مسکنم
مشنو ز من به غیر نواهای سوزناک
زیرا که دست پرور مرغان گلشنم
آن قمری حدیقهٔ عشقم که کرده بخت
زلف بلند سروقدان طوق گردنم
شاهین تیر زپنجهٔ دشت محبتم
زان شد فراز ساعد شاهان نشیمنم
تا خار عشق گوشهٔ دامان من گرفت
گلهای اشک ریخت به گلزار دامنم
تا سر نهادهام به ارادت به پای دوست
آمادهٔ ملامت یک شهر دشمنم
بیرون چگونه میرود از کین مهوشان
مهری که همچو روح فرورفته در تنم
تا چشم من فتاد فروغی به روی او
خورشید برده روشنی از چشم روشنم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۱
به دیر و حرم، فارغ از کفر و دینم
نه در بند آنم، نه در قید اینم
بهشت آیتی از رخ دل فروزش
سقر شعلهای از دم آتشینم
من امروز در عالم عشق شاهم
سپاه بلا از یسار و یمینم
سلیمانیم داد لعل لب او
جهان شد سراسر به زیر نگینم
چنان اشک من ریخت بر آستانش
که پر شد ز گوهر همه آستینم
چنان مضطرب حالم از چین زلفش
که گاهی به ماچین و گاهی به چینم
نظر کن که با صد هزاران کرامت
گرفتار آن چشم سحرآفرینم
تو در خنده شیرین دور زمانی
من از گریه فرهاد روی زمینم
تو در حسن لیلای خرگه نشینی
من از عشق مجنون صحرانشینم
تو از غایت دلبری، بینظیری
من از دولت عاشقی، بیقرینم
من ار سخت بستم کمر را به مهرت
تو هم تنگ بستی میان را به کینم
رسانید عشقم به جایی فروغی
که فارغ ز سودای شک و یقینم
نه در بند آنم، نه در قید اینم
بهشت آیتی از رخ دل فروزش
سقر شعلهای از دم آتشینم
من امروز در عالم عشق شاهم
سپاه بلا از یسار و یمینم
سلیمانیم داد لعل لب او
جهان شد سراسر به زیر نگینم
چنان اشک من ریخت بر آستانش
که پر شد ز گوهر همه آستینم
چنان مضطرب حالم از چین زلفش
که گاهی به ماچین و گاهی به چینم
نظر کن که با صد هزاران کرامت
گرفتار آن چشم سحرآفرینم
تو در خنده شیرین دور زمانی
من از گریه فرهاد روی زمینم
تو در حسن لیلای خرگه نشینی
من از عشق مجنون صحرانشینم
تو از غایت دلبری، بینظیری
من از دولت عاشقی، بیقرینم
من ار سخت بستم کمر را به مهرت
تو هم تنگ بستی میان را به کینم
رسانید عشقم به جایی فروغی
که فارغ ز سودای شک و یقینم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۲
زان پرده میگشاید دل بند نازنیم
تا در نظر نیاید زیبا نگار چینم
دانی به عالم عشق بهر چه بینظیرم
وقتی اگر ببینی معشوق بیقرینم
گفتم نظر بدوزم تا بی دلم نخوانند
پیشی گرفت عشقش بر عقل پیش بینم
ای خسرو ملاحت در من نظر مپوشان
زیرا که خرمنت را درویش خوشه چینم
بالای خود میا را کز پا فتاده عقلم
رخسار خو بپوشان کز دست رفت دینم
هر چند آستینت در دست من نیفتاد
لیکن بر آستانت فرسوده شد جبینم
تا بر درت گذشتم، آسوده از بهشتم
تا با تو دست گشتم، فارغ ز حور عینم
گر بخت خفتهٔ من از خواب ناز خیزد
هم با تو میکشم می، هم با تو مینشینم
چون جم مرا فروغی از اهرمن چه پروا
تا اسم اعظم دوست نقش است بر نگینم
تا در نظر نیاید زیبا نگار چینم
دانی به عالم عشق بهر چه بینظیرم
وقتی اگر ببینی معشوق بیقرینم
گفتم نظر بدوزم تا بی دلم نخوانند
پیشی گرفت عشقش بر عقل پیش بینم
ای خسرو ملاحت در من نظر مپوشان
زیرا که خرمنت را درویش خوشه چینم
بالای خود میا را کز پا فتاده عقلم
رخسار خو بپوشان کز دست رفت دینم
هر چند آستینت در دست من نیفتاد
لیکن بر آستانت فرسوده شد جبینم
تا بر درت گذشتم، آسوده از بهشتم
تا با تو دست گشتم، فارغ ز حور عینم
گر بخت خفتهٔ من از خواب ناز خیزد
هم با تو میکشم می، هم با تو مینشینم
چون جم مرا فروغی از اهرمن چه پروا
تا اسم اعظم دوست نقش است بر نگینم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۴
یارب آن نامهربانان مه دل فراگیرد ز کینم
نرم گردد آهنش از تف آه آتشینم
گر نگیرد دامنش داد از غبار هرزه گردم
ور نیفتد بر رخش آه از نگاه واپسینم
با نسیم طره او در بهارستان رومم
با خیال صورت او در نگارستان چینم
خود چه اندیشم ز هجران من که در بزم وصالم
یا چه تشویشم ز دوزخ من که در خلد برینم
گر تو میر مجلسی، من هم محب تیرهروزم
ور تو شاه کشوری من هم غلام کمترینم
گر مجال گریه میدیدم به خاک آستانت
صد هزاران دجله سر میزد ز طرف آستینم
قابل کنج قفس آخر نگردیدم دریغا
من که در باغ جنان هم شه پر روحالامینم
پی به معنی بردهام در عالم صورت پرستی
گر تو محو صورتی، من مات صورت آفرینم
منتهای مطلبم صورت نمیبندد فروغی
تا به چشم خود جمال شاهد معنی نبینم
نرم گردد آهنش از تف آه آتشینم
گر نگیرد دامنش داد از غبار هرزه گردم
ور نیفتد بر رخش آه از نگاه واپسینم
با نسیم طره او در بهارستان رومم
با خیال صورت او در نگارستان چینم
خود چه اندیشم ز هجران من که در بزم وصالم
یا چه تشویشم ز دوزخ من که در خلد برینم
گر تو میر مجلسی، من هم محب تیرهروزم
ور تو شاه کشوری من هم غلام کمترینم
گر مجال گریه میدیدم به خاک آستانت
صد هزاران دجله سر میزد ز طرف آستینم
قابل کنج قفس آخر نگردیدم دریغا
من که در باغ جنان هم شه پر روحالامینم
پی به معنی بردهام در عالم صورت پرستی
گر تو محو صورتی، من مات صورت آفرینم
منتهای مطلبم صورت نمیبندد فروغی
تا به چشم خود جمال شاهد معنی نبینم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۵
تا با کمان ابرو بنشست در کمینم
در خون خویش بنشاند از تیر دلنشینم
هم طرهاش بهم زد طومار صبر و تابم
هم غمزهاش ز جا کند بنیاد عقل و دینم
گاهی به دل کند جا، گاهی به دیده ما را
یک جا نمینشیند شاه حشم نشینم
هر گوشه اهل رازی دارد بدو نیازی
در راه عشق بازی تنها نه من چنینم
تو خرمن جمالی، من خوشهچین مسکین
تو خواجه بزرگی، من بنده کمینم
تو پادشاه حسنی، من دادخواه عشقم
تو فتنهٔ زمانی، من شورش زمینم
خاری که از تو آید بهتر ز تو ستانم
بویی که از تو باشد خوش تر ز یاسمینم
دست از تو بر ندارم گر میکشی به دارم
مهر از تو برنگیرم گر میکشی به کینم
روزی اگر ببینم خود را بر آستانت
دیگر کسی نبیند جان را در آستینم
آن دم که بر لب آید جانم ز زهر هجران
از لعل نوشخندت مشتاق انگبینم
بر آسمان خوبی دارم مهی فروغی
کز سجده زمینش مهری است بر جبینم
در خون خویش بنشاند از تیر دلنشینم
هم طرهاش بهم زد طومار صبر و تابم
هم غمزهاش ز جا کند بنیاد عقل و دینم
گاهی به دل کند جا، گاهی به دیده ما را
یک جا نمینشیند شاه حشم نشینم
هر گوشه اهل رازی دارد بدو نیازی
در راه عشق بازی تنها نه من چنینم
تو خرمن جمالی، من خوشهچین مسکین
تو خواجه بزرگی، من بنده کمینم
تو پادشاه حسنی، من دادخواه عشقم
تو فتنهٔ زمانی، من شورش زمینم
خاری که از تو آید بهتر ز تو ستانم
بویی که از تو باشد خوش تر ز یاسمینم
دست از تو بر ندارم گر میکشی به دارم
مهر از تو برنگیرم گر میکشی به کینم
روزی اگر ببینم خود را بر آستانت
دیگر کسی نبیند جان را در آستینم
آن دم که بر لب آید جانم ز زهر هجران
از لعل نوشخندت مشتاق انگبینم
بر آسمان خوبی دارم مهی فروغی
کز سجده زمینش مهری است بر جبینم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۶
چنان به کوی تو آسوده از بهشت برینم
که در ضمیر نیامد خیال حوری عینم
کمند طره نهادی به پای طاقت و تابم
سپاه غمزی کشیدی به غارت دل و دینم
نه دست آن که دمی دامن وصال تو گیرم
نه بخت آن که شبی جلوهٔ جمال تو بینم
مرا چه کار به دیدار مهوشان زمانه
که با وجود تو فارغ ز سیر روی زمینم
ز رشک مردن من جان عالمی به لب آید
اگر به روی تو افتد نگاه باز پسینم
ز بس که هر سر مویم هوای مهر تو دارد
نمیبرم ز تو گر سر بری به خنجر کینم
ز حسرت لب میگون و جعد غالیه سایت
رفیق لعل بدخشان، شریک نافهٔ چینم
معاشران همه مشغول عیش و عشرت و شادی
به غیر من که شب و روز با غم تو قرینم
چگونه شاد نباشد دلم به گوشه نشینی
که خال گوشهٔ چشم تو کرده گوشهنشینم
بر آستانهٔ آن پادشاه حسن فروغی
کمان کشیده ز هر گوشه لشکری به کمینم
که در ضمیر نیامد خیال حوری عینم
کمند طره نهادی به پای طاقت و تابم
سپاه غمزی کشیدی به غارت دل و دینم
نه دست آن که دمی دامن وصال تو گیرم
نه بخت آن که شبی جلوهٔ جمال تو بینم
مرا چه کار به دیدار مهوشان زمانه
که با وجود تو فارغ ز سیر روی زمینم
ز رشک مردن من جان عالمی به لب آید
اگر به روی تو افتد نگاه باز پسینم
ز بس که هر سر مویم هوای مهر تو دارد
نمیبرم ز تو گر سر بری به خنجر کینم
ز حسرت لب میگون و جعد غالیه سایت
رفیق لعل بدخشان، شریک نافهٔ چینم
معاشران همه مشغول عیش و عشرت و شادی
به غیر من که شب و روز با غم تو قرینم
چگونه شاد نباشد دلم به گوشه نشینی
که خال گوشهٔ چشم تو کرده گوشهنشینم
بر آستانهٔ آن پادشاه حسن فروغی
کمان کشیده ز هر گوشه لشکری به کمینم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۷
تا کفر سر زلفت زد راه دل و دینم
جز عشق تو هر کیشی کفر است در آیینم
هر صبح ز روی تو هم خانهٔ خورشیدم
هر شام ز اشک خود همسایهٔ پروینم
تو چشمهٔ خورشیدی من ذرهٔ محتاجم
تو خواجهٔ مستغنی، من بنده مسکینم
تا خط تو را دیدم، دادی رقم خونم
تا مهر تو ورزیدم، بستی کمر کینم
هم سلسله بر گردن زان کاکل پیچانم
هم غالیه در دامن زان سنبل پرچینم
هم سر دهانش را میجویم و مییابم
هم عکس جمالش را میخواهم و میبینم
هم بادهٔ عشقش را میگیرم و مینوشم
هم دانهٔ مهرش را میکارم و میچینم
از قامت موزونش در سایهٔ شمشادم
وز عارض گلگونش در دامن نسرینم
گر بر سر خاک من بنشینی و برخیزی
تا محشر از این شادی برخیزم و بنشینم
تا وصف لبت گفتم درهای دری سفتم
الحق که در این معنی مستوجب تحسینم
تا ماه فروغی رخ از کلبه من برتافت
از آه سحر هر شب شمعی است به بالینم
جز عشق تو هر کیشی کفر است در آیینم
هر صبح ز روی تو هم خانهٔ خورشیدم
هر شام ز اشک خود همسایهٔ پروینم
تو چشمهٔ خورشیدی من ذرهٔ محتاجم
تو خواجهٔ مستغنی، من بنده مسکینم
تا خط تو را دیدم، دادی رقم خونم
تا مهر تو ورزیدم، بستی کمر کینم
هم سلسله بر گردن زان کاکل پیچانم
هم غالیه در دامن زان سنبل پرچینم
هم سر دهانش را میجویم و مییابم
هم عکس جمالش را میخواهم و میبینم
هم بادهٔ عشقش را میگیرم و مینوشم
هم دانهٔ مهرش را میکارم و میچینم
از قامت موزونش در سایهٔ شمشادم
وز عارض گلگونش در دامن نسرینم
گر بر سر خاک من بنشینی و برخیزی
تا محشر از این شادی برخیزم و بنشینم
تا وصف لبت گفتم درهای دری سفتم
الحق که در این معنی مستوجب تحسینم
تا ماه فروغی رخ از کلبه من برتافت
از آه سحر هر شب شمعی است به بالینم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۸
امشب نگه افتاد بر آن غیرت ماهم
یارب که نماند به رخش عکس نگاهم
سنگین دل او نرم شد از قطرهٔ اشکم
بازار وفا گرم شد از شعلهٔ آهم
در عین مذلت سگ او همدم من شد
بر خاک در دوست ببین عزت و جاهم
گفتم سر راهت نرسیدم به امیدی
گفتا که بکش پای امید از سر راهم
موی سیهم گشت سپید از غم رویش
در حلقهٔ مویش به همان روز سیاهم
در روز وصالش چه گنه سر زده از من
کآمد شب هجران به مکافات گناهم
الا رخ زردی که به خون مژه سرخ است
در دعوی عشق تو کسی نیست گواهم
گر صورت حال من دلخسته بدانی
خون گریه کند چشم تو بر حال تباهم
گفتی دهنم کام کسی هیچ ندادهست
من هم ز دهان تو به جز هیچ نخواهم
مژگان من از اشک برانگیخت سپاهی
چشم تو به خشم آمد و بگریخت سپاهم
خون میخورد از حسرت من یوسف کنعان
تا کنج زنخدان تو انداخت به چاهم
به گرفت فروغم همه آفاق فروغی
زیرا که ثناگوی در دولت شاهم
فرماندهٔ خورشید فلک، ناصردین شاه
کز خاک درش صاحب دیهیم و کلاهم
تا سایهٔ خود کرد خداوند جهانش
در سایهٔ پایندهٔ او داد پناهم
یارب که نماند به رخش عکس نگاهم
سنگین دل او نرم شد از قطرهٔ اشکم
بازار وفا گرم شد از شعلهٔ آهم
در عین مذلت سگ او همدم من شد
بر خاک در دوست ببین عزت و جاهم
گفتم سر راهت نرسیدم به امیدی
گفتا که بکش پای امید از سر راهم
موی سیهم گشت سپید از غم رویش
در حلقهٔ مویش به همان روز سیاهم
در روز وصالش چه گنه سر زده از من
کآمد شب هجران به مکافات گناهم
الا رخ زردی که به خون مژه سرخ است
در دعوی عشق تو کسی نیست گواهم
گر صورت حال من دلخسته بدانی
خون گریه کند چشم تو بر حال تباهم
گفتی دهنم کام کسی هیچ ندادهست
من هم ز دهان تو به جز هیچ نخواهم
مژگان من از اشک برانگیخت سپاهی
چشم تو به خشم آمد و بگریخت سپاهم
خون میخورد از حسرت من یوسف کنعان
تا کنج زنخدان تو انداخت به چاهم
به گرفت فروغم همه آفاق فروغی
زیرا که ثناگوی در دولت شاهم
فرماندهٔ خورشید فلک، ناصردین شاه
کز خاک درش صاحب دیهیم و کلاهم
تا سایهٔ خود کرد خداوند جهانش
در سایهٔ پایندهٔ او داد پناهم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۹
گر به گلزار رخش افتد نگاه گاه گاهم
گل به دامن میتوان برد از گلستان نگاهم
گفتمش گل چیست، گفتا پیرهن چاک نسیمم
گفتمش مه چیست، گفتا سایه پرورد کلاهم
قصهٔ توفان نوح افسانهای از موج اشکم
شعلهٔ نار خلیل انگارهای از برق آهم
کو چنان عشقی که تا یک جا به فرساید وجودم
کو چنان برقی که تا یک سر به سوزاند گیاهم
مالک عفوش ندانم تا نپوشاند خطایم
صاحب فضلش ندانم تا نبخشاید گناهم
زیر شمشیر اجل بردم پناه از بیپناهی
آه اگر محراب ابرویش نگیرد در پناهم
گر به خاک من پس از کشتن گذار قاتل افتد
ماجرا دیگر بگویم، خون بها هرگز نخواهم
حاجت از بی حاجتی در عشق میباید گرفتن
من خوشم با ناامیدی تا تویی امیدگاهم
شربت وصلم ندادی تا نخوردم زهر هجران
بوسه بر پایت ندادم تا نکردی خاک راهم
گه قمر پندارمت، گاهی پری، گاهی فرشته
پرده از رخ برفکن یعنی برآر از اشتباهم
من که از روز ازل دیدم جمالش را فروغی
تا به فردای قیامت فارغ از خورشید و ماهم
گل به دامن میتوان برد از گلستان نگاهم
گفتمش گل چیست، گفتا پیرهن چاک نسیمم
گفتمش مه چیست، گفتا سایه پرورد کلاهم
قصهٔ توفان نوح افسانهای از موج اشکم
شعلهٔ نار خلیل انگارهای از برق آهم
کو چنان عشقی که تا یک جا به فرساید وجودم
کو چنان برقی که تا یک سر به سوزاند گیاهم
مالک عفوش ندانم تا نپوشاند خطایم
صاحب فضلش ندانم تا نبخشاید گناهم
زیر شمشیر اجل بردم پناه از بیپناهی
آه اگر محراب ابرویش نگیرد در پناهم
گر به خاک من پس از کشتن گذار قاتل افتد
ماجرا دیگر بگویم، خون بها هرگز نخواهم
حاجت از بی حاجتی در عشق میباید گرفتن
من خوشم با ناامیدی تا تویی امیدگاهم
شربت وصلم ندادی تا نخوردم زهر هجران
بوسه بر پایت ندادم تا نکردی خاک راهم
گه قمر پندارمت، گاهی پری، گاهی فرشته
پرده از رخ برفکن یعنی برآر از اشتباهم
من که از روز ازل دیدم جمالش را فروغی
تا به فردای قیامت فارغ از خورشید و ماهم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۰
غم روی تو به عالم ندهم
عین نستانم و این غم ندهم
گر به جان درد پیاپی دهیام
به مداوای دمادم ندهم
گر مرا در حرمت راه دهند
ره به نامحرم و محرم ندهم
بخت آن کو که به صحرای طلب
آهوی چشم تو را رم ندهم
آبی از چشم تری ریخت به خاک
که به سر چشمهٔ زمزم ندهم
داغی از دوست رسیدهست به من
که به سرمایهٔ مرهم ندهم
غمی از عشق به خاطر دارم
که به صد خاطر خرم ندهم
بدنی دوش در آغوشم بود
که به صد روح مکرم ندهم
خاتمی داد به من لعل کسی
که به انگشتری جم ندهم
تا لبم بر لب آن نوش لب است
یک دمم را به دو عالم ندهم
من فروغی نفس پاکم را
به دم عیسی مریم ندهم
عین نستانم و این غم ندهم
گر به جان درد پیاپی دهیام
به مداوای دمادم ندهم
گر مرا در حرمت راه دهند
ره به نامحرم و محرم ندهم
بخت آن کو که به صحرای طلب
آهوی چشم تو را رم ندهم
آبی از چشم تری ریخت به خاک
که به سر چشمهٔ زمزم ندهم
داغی از دوست رسیدهست به من
که به سرمایهٔ مرهم ندهم
غمی از عشق به خاطر دارم
که به صد خاطر خرم ندهم
بدنی دوش در آغوشم بود
که به صد روح مکرم ندهم
خاتمی داد به من لعل کسی
که به انگشتری جم ندهم
تا لبم بر لب آن نوش لب است
یک دمم را به دو عالم ندهم
من فروغی نفس پاکم را
به دم عیسی مریم ندهم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۱
بخت سیه به کین من، چشم سیاه یار هم
حادثه در کمین من، فتنهٔ روزگار هم
از مژه ترک مست من صف زده بر شکست من
کار بشد ز دست من، چارهٔ نظم کار هم
ساقی از این مقام شد، صبح نشاط شام شد
خواب خوشم حرام شد، بادهٔ خوشگوار هم
تار طرب گسسته شد، پای طلب شکسته شد
راه امید بسته شد، چشم امیدوار هم
طایر تیر خوردهام، ره به چمن نبردهام
فصل خزان فسردهام، موسم نوبهار هم
زهر ستم چشیدهام، بار الم کشیدهام
رنج فراق دیدهام، محنت انتظار هم
ای زده راه دین من، شاهد دل نشین من
چشم تو در کمین من، غمزهٔ جان شکار هم
شاد ز تو روان من، زنده به بوت جان من
ذکر تو بر زبان من، مخفی و آشکار هم
ای بت دل پسند من، هر سرت موت بند من
کاکل تو کمند من، طرهٔ تاب دار هم
لعل تو برق خرمنم زلف تو طوق گردنم
وه که به فکر کشتنم، مهره فتاده، مار هم
دوش فروغی از مهی یافته جانم آگهی
کز پی او به هر رهی دل بشد و قرار هم
حادثه در کمین من، فتنهٔ روزگار هم
از مژه ترک مست من صف زده بر شکست من
کار بشد ز دست من، چارهٔ نظم کار هم
ساقی از این مقام شد، صبح نشاط شام شد
خواب خوشم حرام شد، بادهٔ خوشگوار هم
تار طرب گسسته شد، پای طلب شکسته شد
راه امید بسته شد، چشم امیدوار هم
طایر تیر خوردهام، ره به چمن نبردهام
فصل خزان فسردهام، موسم نوبهار هم
زهر ستم چشیدهام، بار الم کشیدهام
رنج فراق دیدهام، محنت انتظار هم
ای زده راه دین من، شاهد دل نشین من
چشم تو در کمین من، غمزهٔ جان شکار هم
شاد ز تو روان من، زنده به بوت جان من
ذکر تو بر زبان من، مخفی و آشکار هم
ای بت دل پسند من، هر سرت موت بند من
کاکل تو کمند من، طرهٔ تاب دار هم
لعل تو برق خرمنم زلف تو طوق گردنم
وه که به فکر کشتنم، مهره فتاده، مار هم
دوش فروغی از مهی یافته جانم آگهی
کز پی او به هر رهی دل بشد و قرار هم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۲
تا خبردار ز سر لب جانان شدهایم
خبر این است که تا به قدم جان شدهایم
تا به یاد لب او جام لبالب زدهایم
واقف از خاصیت چشمهٔ حیوان شدهایم
جامجم گر طلبی مجلس ما را دریاب
کز گدایی در میکده سلطان شدهایم
همه اسباب پریشانی ما جمع آمد
تا ز مجموعه آن زلف پریشان شدهایم
زلف کافر به رخش راهنمون شد ما را
از ره کفر به سر منزل ایمان شدهایم
با سر زلف شکن در شکنش عهد مبند
که بدین واسطه ما بی سر و سامان شدهایم
سبحه در دست و دعا بر لب و سجاده به دوش
پی تزویر و ریا تازه مسلمان شدهایم
نفس ازین بیش توانایی تقصیر نداشت
عقل پنداشت که از کرده پشیمان شدهایم
همه از حیرت ما واله و حیرت زدهاند
بس که در صورت زیبای تو حیران شدهایم
تو همان چشمهٔ خورشیدی و ما خفاشیم
که ز پیدایی انوار تو پنهان شدهایم
داغ و دردت ز ازل تا به فروغی دادند
فارغ از مرهم و آسوده ز درمان شدهایم
خبر این است که تا به قدم جان شدهایم
تا به یاد لب او جام لبالب زدهایم
واقف از خاصیت چشمهٔ حیوان شدهایم
جامجم گر طلبی مجلس ما را دریاب
کز گدایی در میکده سلطان شدهایم
همه اسباب پریشانی ما جمع آمد
تا ز مجموعه آن زلف پریشان شدهایم
زلف کافر به رخش راهنمون شد ما را
از ره کفر به سر منزل ایمان شدهایم
با سر زلف شکن در شکنش عهد مبند
که بدین واسطه ما بی سر و سامان شدهایم
سبحه در دست و دعا بر لب و سجاده به دوش
پی تزویر و ریا تازه مسلمان شدهایم
نفس ازین بیش توانایی تقصیر نداشت
عقل پنداشت که از کرده پشیمان شدهایم
همه از حیرت ما واله و حیرت زدهاند
بس که در صورت زیبای تو حیران شدهایم
تو همان چشمهٔ خورشیدی و ما خفاشیم
که ز پیدایی انوار تو پنهان شدهایم
داغ و دردت ز ازل تا به فروغی دادند
فارغ از مرهم و آسوده ز درمان شدهایم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۳
ما دل خود را به دست شوق شکستیم
هر شکنش را به تار زلف تو بستیم
تا ننشیند به خاطر تو غباری
از سر جان خاستیم و با تو نشستیم
از پی پیوند حلقهٔ سر زلفت
رشتهٔ الفت ز هر چه بود گسستیم
از سر ما پا مکش که با تو به یاری
بر سر مهر نخست و عهد الستیم
پیک صباگر پیامی از تو بیارد
ما همه سرگشتگان باد به دستیم
بر سر زلفت به هیچ حیلتی آخر
دست نجستیم و از کمند نجستیم
گر بکشند از گناه عشق تو ما را
باز نگردیم از این طریق که هستیم
گر ز تو بویی نسیم صبح نیارد
هوش نیاییم از این شراب که مستیم
بندهٔ عشقیم و محو دوست فروغی
ذرهٔ پاکیم و آفتاب پرستیم
هر شکنش را به تار زلف تو بستیم
تا ننشیند به خاطر تو غباری
از سر جان خاستیم و با تو نشستیم
از پی پیوند حلقهٔ سر زلفت
رشتهٔ الفت ز هر چه بود گسستیم
از سر ما پا مکش که با تو به یاری
بر سر مهر نخست و عهد الستیم
پیک صباگر پیامی از تو بیارد
ما همه سرگشتگان باد به دستیم
بر سر زلفت به هیچ حیلتی آخر
دست نجستیم و از کمند نجستیم
گر بکشند از گناه عشق تو ما را
باز نگردیم از این طریق که هستیم
گر ز تو بویی نسیم صبح نیارد
هوش نیاییم از این شراب که مستیم
بندهٔ عشقیم و محو دوست فروغی
ذرهٔ پاکیم و آفتاب پرستیم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۴
تا لب میپرست او داد شراب مستیم
مفتی شهر میخورد حسرت می پرستیم
کاش به کوی نیستی خاک شوم که آن پری
چهره نشان نمیدهد تا به حجاب هستیم
دست امیدم ار شبی بر سر زلف او رسد
طعنه بر آسمان زند فر دراز دستیم
زندهٔ جاودانیم تا حرکات عشق شد
آلت زندگانیم، علت تندرستیم
بر سر هر گذار او خاک شدم فروغیا
تا فلک بلند سر خاک شود ز پستیم
مفتی شهر میخورد حسرت می پرستیم
کاش به کوی نیستی خاک شوم که آن پری
چهره نشان نمیدهد تا به حجاب هستیم
دست امیدم ار شبی بر سر زلف او رسد
طعنه بر آسمان زند فر دراز دستیم
زندهٔ جاودانیم تا حرکات عشق شد
آلت زندگانیم، علت تندرستیم
بر سر هر گذار او خاک شدم فروغیا
تا فلک بلند سر خاک شود ز پستیم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۶
تا بدان طرهٔ طرار گرفتار شدیم
داخل حلقه نشینان شب تار شدیم
تا پراکنده آن زلف پریشان گشتیم
هم دل آزردهٔ آن چشم دل آزار شدیم
تا ره شانه بدان زلف دل آویز افتاد
مو به مو با خبر از حال دل زار شدیم
سر به سر جمع شد اسباب پریشانی ما
تا سراسیمهٔ آن طرهٔ طرار شدیم
آن قدر خون دل از دیده به دامان کردیم
که خجالت زده دیده خون بار شدیم
هیچ از آن کعبه مقصود نجستیم نشان
هر چه در راه طلب قافله سالار شدیم
غیر ما در حرم دوست کسی راه نداشت
تا چه کردیم که محروم ز دیدار شدیم
دو جهان سود ز بازار محبت بردیم
به همین مایه که نادیده خریدار شدیم
سر تسلیم نهادیم به زانوی رضا
که به تفسیر قضا فاعل مختار شدیم
به چه رو باده ننوشیم که با پیر مغان
مه در روز ازل بر سر اقرار شدیم
دل بدان مهر فروزنده فروغی دادیم
ما هم از پرتو آن مشرق انوار شدیم
داخل حلقه نشینان شب تار شدیم
تا پراکنده آن زلف پریشان گشتیم
هم دل آزردهٔ آن چشم دل آزار شدیم
تا ره شانه بدان زلف دل آویز افتاد
مو به مو با خبر از حال دل زار شدیم
سر به سر جمع شد اسباب پریشانی ما
تا سراسیمهٔ آن طرهٔ طرار شدیم
آن قدر خون دل از دیده به دامان کردیم
که خجالت زده دیده خون بار شدیم
هیچ از آن کعبه مقصود نجستیم نشان
هر چه در راه طلب قافله سالار شدیم
غیر ما در حرم دوست کسی راه نداشت
تا چه کردیم که محروم ز دیدار شدیم
دو جهان سود ز بازار محبت بردیم
به همین مایه که نادیده خریدار شدیم
سر تسلیم نهادیم به زانوی رضا
که به تفسیر قضا فاعل مختار شدیم
به چه رو باده ننوشیم که با پیر مغان
مه در روز ازل بر سر اقرار شدیم
دل بدان مهر فروزنده فروغی دادیم
ما هم از پرتو آن مشرق انوار شدیم