عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
هم وعده و هم منع ز بخشش چه حسابست
جان نیست، مکرر نتوان داد، شرابست
در مژده ز جوی عسل و کاخ زمرد
چیزی که به دلبستگی ارزد می نابست
لهراسپ کجا رفتی و پرویز کجایی
آتشکده ویرانه و میخانه خرابست
از جلوه به هنگامه شکیبا نتوان شد
لب تشنه دیدار ترا خلد سرابست
با این همه دشوار پسندی چه کند کس
تا پرده برانداخته در بند حجابست
دوشینه به مستی که مکیده ست لبش را
کامروز به پیمانه می در شکرآبست؟
آن قلزم داغیم که بر ما ز جهنم
چندان که فتد صاعقه باران در آبست
سرگرمی هنگامه طامات ندارم
فیضی که من از دل طلبم بوی کبابست
همچشمی آیینه فگند از نظر ما
ما را که ز بیداری دل دیده به خوابست
تا غالب مسکین چه تمتع برد از تو
برداشته ای آنچه خود از چهره نقاب است
جان نیست، مکرر نتوان داد، شرابست
در مژده ز جوی عسل و کاخ زمرد
چیزی که به دلبستگی ارزد می نابست
لهراسپ کجا رفتی و پرویز کجایی
آتشکده ویرانه و میخانه خرابست
از جلوه به هنگامه شکیبا نتوان شد
لب تشنه دیدار ترا خلد سرابست
با این همه دشوار پسندی چه کند کس
تا پرده برانداخته در بند حجابست
دوشینه به مستی که مکیده ست لبش را
کامروز به پیمانه می در شکرآبست؟
آن قلزم داغیم که بر ما ز جهنم
چندان که فتد صاعقه باران در آبست
سرگرمی هنگامه طامات ندارم
فیضی که من از دل طلبم بوی کبابست
همچشمی آیینه فگند از نظر ما
ما را که ز بیداری دل دیده به خوابست
تا غالب مسکین چه تمتع برد از تو
برداشته ای آنچه خود از چهره نقاب است
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
نشاط معنویان از شرابخانه تست
فسون بابلیان فصلی از فسانه تست
به جام و آینه حرف جم و سکندر چیست؟
که هر چه رفت به هر عهد در زمانه تست
فریب حسن بتان پیشکش، اسیر توایم
اگر خط ست وگر خال دام و دانه تست
هم از احاطه تست این که در جهان ما را
قدم به بتکده و سر بر آستانه تست
سپهر را تو به تاراج ما گذاشته ای
نه هر چه دزد ز ما برد در خزانه تست؟
مرا چه جرم گر اندیشه آسمان پیماست
نه تیزگامی توسن ز تازیانه تست؟
کمان ز چرخ و خدنگ از بلا و پر ز قضا
خدنگ خورده این صیدگه نشانه تست
سپاس جود تو فرض است آفرینش را
درین فریضه دو گیتی همان دوگانه تست
تو ای که محو سخن گستران پیشینی
مباش منکر غالب که در زمانه تست
فسون بابلیان فصلی از فسانه تست
به جام و آینه حرف جم و سکندر چیست؟
که هر چه رفت به هر عهد در زمانه تست
فریب حسن بتان پیشکش، اسیر توایم
اگر خط ست وگر خال دام و دانه تست
هم از احاطه تست این که در جهان ما را
قدم به بتکده و سر بر آستانه تست
سپهر را تو به تاراج ما گذاشته ای
نه هر چه دزد ز ما برد در خزانه تست؟
مرا چه جرم گر اندیشه آسمان پیماست
نه تیزگامی توسن ز تازیانه تست؟
کمان ز چرخ و خدنگ از بلا و پر ز قضا
خدنگ خورده این صیدگه نشانه تست
سپاس جود تو فرض است آفرینش را
درین فریضه دو گیتی همان دوگانه تست
تو ای که محو سخن گستران پیشینی
مباش منکر غالب که در زمانه تست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
حق جلوه گر ز طرز بیان محمدست
آری کلام حق به زبان محمدست
آیینه دار پرتو مهرست ماهتاب
شأن حق آشکار ز شأن محمدست
تیر قضا هر آینه در ترکش حق ست
اما گشاد آن ز کمان محمدست
دانی اگر به معنی لولاک وارسی
خود هر چه از حق ست از آن محمدست
هر کس قسم بدانچه عزیزست می خورد
سوگند کردگار به جان محمدست
واعظ حدیث سایه طوبی فروگذار
کاینجا سخن ز سرو روان محمدست
بنگر دو نیمه گشتن ماه تمام را
کان نیمه جنبشی ز بنان محمدست
ور خود ز نقش مهر نبوت سخن رود
آن نیز نامور ز نشان محمدست
غالب ثنای خواجه به یزدان گذاشتم
کان ذات پاک مرتبه دان محمدست
آری کلام حق به زبان محمدست
آیینه دار پرتو مهرست ماهتاب
شأن حق آشکار ز شأن محمدست
تیر قضا هر آینه در ترکش حق ست
اما گشاد آن ز کمان محمدست
دانی اگر به معنی لولاک وارسی
خود هر چه از حق ست از آن محمدست
هر کس قسم بدانچه عزیزست می خورد
سوگند کردگار به جان محمدست
واعظ حدیث سایه طوبی فروگذار
کاینجا سخن ز سرو روان محمدست
بنگر دو نیمه گشتن ماه تمام را
کان نیمه جنبشی ز بنان محمدست
ور خود ز نقش مهر نبوت سخن رود
آن نیز نامور ز نشان محمدست
غالب ثنای خواجه به یزدان گذاشتم
کان ذات پاک مرتبه دان محمدست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
چو صبح من ز سیاهی به شام مانندست
چه گوییم که ز شب چند رفت یا چندست؟
به رنج از پی راحت نگاه داشته اند
ز حکمت ست که پای شکسته در بندست؟
درازدستی من چاکی ار فگند چه عیب
ز پیش دلق ورع با هزار پیوندست
نگفته ای که به تلخی بساز و پند پذیر
برو که باده ما تلخ تر از این پندست
وجود او همه حسنست و هستیم همه عشق
به بخت دشمن و اقبال دوست سوگندست
نگاه مهر به دل سر نداده چشمه نوش
هنوز عیش به اندازه شکرخندست
ز بیم آن که مبادا بمیرم از شادی
نگوید ار چه به مرگ من آرزمندست
شمار کج روی دوست در نظر دارم
درین نورد ندانم که آسمان چندست
اگر نه بهر من از بهر خود عزیز دار
که بنده خوبی او خوبی خداوندست
نه آن بود که وفا خواهد از جهان غالب
بدین که پرسد و گویند هست، خرسندست
چه گوییم که ز شب چند رفت یا چندست؟
به رنج از پی راحت نگاه داشته اند
ز حکمت ست که پای شکسته در بندست؟
درازدستی من چاکی ار فگند چه عیب
ز پیش دلق ورع با هزار پیوندست
نگفته ای که به تلخی بساز و پند پذیر
برو که باده ما تلخ تر از این پندست
وجود او همه حسنست و هستیم همه عشق
به بخت دشمن و اقبال دوست سوگندست
نگاه مهر به دل سر نداده چشمه نوش
هنوز عیش به اندازه شکرخندست
ز بیم آن که مبادا بمیرم از شادی
نگوید ار چه به مرگ من آرزمندست
شمار کج روی دوست در نظر دارم
درین نورد ندانم که آسمان چندست
اگر نه بهر من از بهر خود عزیز دار
که بنده خوبی او خوبی خداوندست
نه آن بود که وفا خواهد از جهان غالب
بدین که پرسد و گویند هست، خرسندست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
کشته را رشک کشته دگرست
من و زخمی که بر دل از جگرست
رمد اجزای روزگار ز هم
روز و شب در قفای یکدگرست
مستی انداز لغزشی دارد
حیف پایی که آفتش ز سرست
ناله را مالدار کرد اثر
دل سختش دکان شیشه گرست
دوستان دشمنند ور نه مدام
تیغ او تیز و خون ما هدرست
پرده عیب جو دریده او
نوک کلکم ز دشنه تیزترست
عقل و دین برده ای دل و جان نیز
آنچه از ما نبرده ای خبرست
شه حریر و گدا پلاس برید
آنچه من قطع کرده ام نظر است
منت از دل نمی توان برداشت
شکر ایزد که ناله بی اثرست
قفس و دام را گناهی نیست
ریختن در نهاد بال و پرست
ریزد آن برگ و این گل افشاند
هم خزان هم بهار در گذرست
کم خود گیر و بیش شو غالب
قطره از ترک خویشتن گهرست
من و زخمی که بر دل از جگرست
رمد اجزای روزگار ز هم
روز و شب در قفای یکدگرست
مستی انداز لغزشی دارد
حیف پایی که آفتش ز سرست
ناله را مالدار کرد اثر
دل سختش دکان شیشه گرست
دوستان دشمنند ور نه مدام
تیغ او تیز و خون ما هدرست
پرده عیب جو دریده او
نوک کلکم ز دشنه تیزترست
عقل و دین برده ای دل و جان نیز
آنچه از ما نبرده ای خبرست
شه حریر و گدا پلاس برید
آنچه من قطع کرده ام نظر است
منت از دل نمی توان برداشت
شکر ایزد که ناله بی اثرست
قفس و دام را گناهی نیست
ریختن در نهاد بال و پرست
ریزد آن برگ و این گل افشاند
هم خزان هم بهار در گذرست
کم خود گیر و بیش شو غالب
قطره از ترک خویشتن گهرست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
سینه بگشودیم و خلقی دید کاینجا آتش ست
بعد از این گویند آتش را که گویا آتش ست
انتظار جوله ساقی کبابم می کند
می به ساغر آب حیوان و به مینا آتش ست
گریه ات در عشق از تأثیر دود آه ماست
اشک در چشم تو آب و در دل ما آتش ست
ای که می گویی تجلی گاه نازش دور نیست
صبر مشتی از خس و ذوق تماشا آتش ست
بی تکلف، در بلا بودن به از بیم بلاست
قعر دریا سلسبیل و روی دریا آتش ست
پرده از رخ برگرفت و بی محابا سوختیم
باده با دست آتش او را و ما را آتش ست
هم بدین نسبت ز شوخی در دلت جا کرده ایم
فاش گوییم از تو سنگست آنچه از ما آتش ست
گریه ای دارم که تا تحت الثری آبست و بس
ناله ای دارم که تا اوج ثریا آتش ست
پاک خور امروز و زنهار از پی فردا منه
در شریعت باده امروز آب و فردا آتش ست
راز بدخویان نهفتن برنتابد بیش از این
پرده دار سوز و ساز ماست هر جا آتش ست
گشته ام غالب طرف با مشرب عرفی که گفت
«روی دریا سلسبیل و قعر دریا آتش ست »
بعد از این گویند آتش را که گویا آتش ست
انتظار جوله ساقی کبابم می کند
می به ساغر آب حیوان و به مینا آتش ست
گریه ات در عشق از تأثیر دود آه ماست
اشک در چشم تو آب و در دل ما آتش ست
ای که می گویی تجلی گاه نازش دور نیست
صبر مشتی از خس و ذوق تماشا آتش ست
بی تکلف، در بلا بودن به از بیم بلاست
قعر دریا سلسبیل و روی دریا آتش ست
پرده از رخ برگرفت و بی محابا سوختیم
باده با دست آتش او را و ما را آتش ست
هم بدین نسبت ز شوخی در دلت جا کرده ایم
فاش گوییم از تو سنگست آنچه از ما آتش ست
گریه ای دارم که تا تحت الثری آبست و بس
ناله ای دارم که تا اوج ثریا آتش ست
پاک خور امروز و زنهار از پی فردا منه
در شریعت باده امروز آب و فردا آتش ست
راز بدخویان نهفتن برنتابد بیش از این
پرده دار سوز و ساز ماست هر جا آتش ست
گشته ام غالب طرف با مشرب عرفی که گفت
«روی دریا سلسبیل و قعر دریا آتش ست »
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
ما لاغریم گر کمر یار نازکست
فرقی ست در میانه که بسیار نازکست
دارم دلی ز آبله نازک نهادتر
آهسته پا نهم که سر خار نازکست
از جنبش نسیم فرو ریزدی ز هم
ما را چو برگ گل در و دیوار نازکست
باناله ام ز سنگ دلیهای خود مناز
غافل قماش طاقت کهسار نازکست
زحمت کشید و آن مژه برگشت همچنان
ما سخت جان و لذت آزار نازکست
رسواییی مباد خودآرایی ترا
گل پر مزن که گوشه دستار نازکست
ترسم تپش ز بند برون افگند مرا
تاب کمند کاکل خمدار نازکست
از جلوه ناگداختن و رو نساختن
آیینه را ببین که چه مقدار نازکست
می رنجد از تحمل ما بر جفای خویش
هان شکوه ای که خاطر دلدار نازکست
از ناتوانی جگر و معده باک نیست
غالب دل و دماغ تو بسیار نازکست
فرقی ست در میانه که بسیار نازکست
دارم دلی ز آبله نازک نهادتر
آهسته پا نهم که سر خار نازکست
از جنبش نسیم فرو ریزدی ز هم
ما را چو برگ گل در و دیوار نازکست
باناله ام ز سنگ دلیهای خود مناز
غافل قماش طاقت کهسار نازکست
زحمت کشید و آن مژه برگشت همچنان
ما سخت جان و لذت آزار نازکست
رسواییی مباد خودآرایی ترا
گل پر مزن که گوشه دستار نازکست
ترسم تپش ز بند برون افگند مرا
تاب کمند کاکل خمدار نازکست
از جلوه ناگداختن و رو نساختن
آیینه را ببین که چه مقدار نازکست
می رنجد از تحمل ما بر جفای خویش
هان شکوه ای که خاطر دلدار نازکست
از ناتوانی جگر و معده باک نیست
غالب دل و دماغ تو بسیار نازکست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
لذت عشقم ز فیض بینوایی حاصلست
آنچنان تنگست دست من که پنداری دلست
هم به قدر جوشش دریا تنومندست موج
تیغ سیراب از روانی های خون بسملست
وای لب گر دل ز تاب تشنگی نگدازدم
میگساران مست و من مخمور و ساقی غافلست
در خم بند تغافل نالم از بیداد عمر
پرده ساز فغانم پشت چشم قاتلست
بس که ضبط مشق غم فرسود اعضای مرا
راز دل از همنشینانم نهفتن مشکلست
شهری دل نیست گر حسرت مر اینجا از چه رو
چشم اهل دل زبان دان نگاه سائلست
با همه نزدیکی از وی کام دل نتوان گرفت
تشنه ما بر کنار آب جو پا در گلست
در نورد گفتگو از آگهی وامانده ایم
پیچ و تاب ره نشان دوری سر منزلست
عقل در اثبات وحدت خیره می گردد چرا
هر چه جز هستی ست هیچ و هر چه جز حق باطلست؟
ما همان عین خودیم اما خود از وهم دویی
در میان و غالب ما و غالب حائلست
آنچنان تنگست دست من که پنداری دلست
هم به قدر جوشش دریا تنومندست موج
تیغ سیراب از روانی های خون بسملست
وای لب گر دل ز تاب تشنگی نگدازدم
میگساران مست و من مخمور و ساقی غافلست
در خم بند تغافل نالم از بیداد عمر
پرده ساز فغانم پشت چشم قاتلست
بس که ضبط مشق غم فرسود اعضای مرا
راز دل از همنشینانم نهفتن مشکلست
شهری دل نیست گر حسرت مر اینجا از چه رو
چشم اهل دل زبان دان نگاه سائلست
با همه نزدیکی از وی کام دل نتوان گرفت
تشنه ما بر کنار آب جو پا در گلست
در نورد گفتگو از آگهی وامانده ایم
پیچ و تاب ره نشان دوری سر منزلست
عقل در اثبات وحدت خیره می گردد چرا
هر چه جز هستی ست هیچ و هر چه جز حق باطلست؟
ما همان عین خودیم اما خود از وهم دویی
در میان و غالب ما و غالب حائلست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
در بذل لآلی و رقم دست کریم ست
نی نی نی کلکم رگ مژگان یتیم ست
رشح کف جم می چکد از مغز سفالم
سیرابی نطقم اثر فیض حکیم ست
از آتش لهراسپ نشان می دهد امروز
سوزی که ز خاکم ز تو در عظم رمیم ست
از حرف من اندیشه گلستان خلیل ست
از روی تو آیینه کف دست کلیم ست
چشم و نگهت گردش جامی ز نبیذست
کلک و ورقم تاب سهیلی بر ادیم ست
در جستن مانند تو نظاره زبونست
در زادن همتای من اندیشه عقیم ست
ذوق طلبت جنبش اجزای بهارست
شور نفسم رعشه اعضای نسیم ست
در نطق مسیحا دمم از خصم چه باکست
در ناز ز خود می رمی از غیر چه بیم ست
بی پرده ستم کن رخت از باده دو رنگست
بی صرفه بنالم دلم از غصه دو نیم ست
بختم ندهد کام دل غمزده غالب
گویی لب یارست که در بوسه لئیم ست
نی نی نی کلکم رگ مژگان یتیم ست
رشح کف جم می چکد از مغز سفالم
سیرابی نطقم اثر فیض حکیم ست
از آتش لهراسپ نشان می دهد امروز
سوزی که ز خاکم ز تو در عظم رمیم ست
از حرف من اندیشه گلستان خلیل ست
از روی تو آیینه کف دست کلیم ست
چشم و نگهت گردش جامی ز نبیذست
کلک و ورقم تاب سهیلی بر ادیم ست
در جستن مانند تو نظاره زبونست
در زادن همتای من اندیشه عقیم ست
ذوق طلبت جنبش اجزای بهارست
شور نفسم رعشه اعضای نسیم ست
در نطق مسیحا دمم از خصم چه باکست
در ناز ز خود می رمی از غیر چه بیم ست
بی پرده ستم کن رخت از باده دو رنگست
بی صرفه بنالم دلم از غصه دو نیم ست
بختم ندهد کام دل غمزده غالب
گویی لب یارست که در بوسه لئیم ست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
به وادیی که در آن خضر را عصا خفته ست
به سینه می سپرم ره اگر چه پا خفته ست
بدین نیاز که با تست ناز می رسدم
گدا به سایه دیوار پادشا خفته ست
به صبح حشر چنین خسته رو سیه خیزد
که در شکایت درد و غم دوا خفته ست
خروش حلقه رندان ز نازنین پسری ست
که سر به زانوی زاهد به بوریا خفته ست
هوا مخالف و شب تار و بحر طوفان خیز
گسسته لنگر کشتی و ناخدا خفته ست
غمت به شهر شبیخون زنان به بنگه خلق
عسس به خانه و شه در حرمسرا خفته ست
دلم به سبحه و سجاده و ردا لرزد
که دزد مرحله بیدار و پارسا خفته ست
درازی شب و بیداری من این همه نیست
ز بخت من خبر آرید تا کجا خفته ست؟
ببین ز دور و مجو قرب شه که منظر را
دریچه باز و به دروازه اژدها خفته ست
به راه خفتن من هر که بنگرد داند
که میر قافله در کاروانسرا خفته ست
دگر ز ایمنی راه و قرب کعبه چه حظ
مرا که ناقه ز رفتار ماند و پا خفته ست
بخواب چون خودم آسوده دل مدان غالب
که خسته غرقه به خون خفته است تا خفته ست
به سینه می سپرم ره اگر چه پا خفته ست
بدین نیاز که با تست ناز می رسدم
گدا به سایه دیوار پادشا خفته ست
به صبح حشر چنین خسته رو سیه خیزد
که در شکایت درد و غم دوا خفته ست
خروش حلقه رندان ز نازنین پسری ست
که سر به زانوی زاهد به بوریا خفته ست
هوا مخالف و شب تار و بحر طوفان خیز
گسسته لنگر کشتی و ناخدا خفته ست
غمت به شهر شبیخون زنان به بنگه خلق
عسس به خانه و شه در حرمسرا خفته ست
دلم به سبحه و سجاده و ردا لرزد
که دزد مرحله بیدار و پارسا خفته ست
درازی شب و بیداری من این همه نیست
ز بخت من خبر آرید تا کجا خفته ست؟
ببین ز دور و مجو قرب شه که منظر را
دریچه باز و به دروازه اژدها خفته ست
به راه خفتن من هر که بنگرد داند
که میر قافله در کاروانسرا خفته ست
دگر ز ایمنی راه و قرب کعبه چه حظ
مرا که ناقه ز رفتار ماند و پا خفته ست
بخواب چون خودم آسوده دل مدان غالب
که خسته غرقه به خون خفته است تا خفته ست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
ز من گسستی و پیوند مشکل افتاده ست
مرا مگیر به خونی که در دل افتاده ست
رسد دمی که خجالت کشم ز گرمی دوست
ز خصم داغم و اندیشه باطل افتاده ست
به قدر ذوق تپیدن به کشته جا بخشند
سخن به محکمه در کیش قاتل افتاده ست
شکافی ار جگر ذره نم برون ندهد
به وادیی که مرا بار در گل افتاده ست
در این روش به چه امید دل توان بستن
میانه من و او شوق حائل افتاده ست
به ترک گریه برم دهشت اثر ز دلش
که خود ز شبروی ناله غافل افتاده ست
به صبر کم نیم اما عیار ایوبی
به قدر آن که گرفتند کامل افتاده ست
چرد نهنگ و سمندر در آب و آتش من
تنم به قلزم و کشتی به ساحل افتاده ست
به روی صید تو از ذوق استخوان تنش
هما ز تیزی پرواز بسمل افتاده ست
چو اندر آینه با خویش لابه ساز شوی
ز خود بجوی که ما را چه در دل افتاده ست
حریف ما همه بی بذله می خورد غالب
مگر ز خلوت واعظ به محفل افتاده ست
مرا مگیر به خونی که در دل افتاده ست
رسد دمی که خجالت کشم ز گرمی دوست
ز خصم داغم و اندیشه باطل افتاده ست
به قدر ذوق تپیدن به کشته جا بخشند
سخن به محکمه در کیش قاتل افتاده ست
شکافی ار جگر ذره نم برون ندهد
به وادیی که مرا بار در گل افتاده ست
در این روش به چه امید دل توان بستن
میانه من و او شوق حائل افتاده ست
به ترک گریه برم دهشت اثر ز دلش
که خود ز شبروی ناله غافل افتاده ست
به صبر کم نیم اما عیار ایوبی
به قدر آن که گرفتند کامل افتاده ست
چرد نهنگ و سمندر در آب و آتش من
تنم به قلزم و کشتی به ساحل افتاده ست
به روی صید تو از ذوق استخوان تنش
هما ز تیزی پرواز بسمل افتاده ست
چو اندر آینه با خویش لابه ساز شوی
ز خود بجوی که ما را چه در دل افتاده ست
حریف ما همه بی بذله می خورد غالب
مگر ز خلوت واعظ به محفل افتاده ست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
ایمنیم از مرگ تا تیغت جراحت بار هست
روزی ناخورده ما در جهان بسیار هست
ما و خاک رهگذر بر فرق عریان ریختن
گل کسی جوید که او را گوشه دستار هست
پاره ای امیدوارستم، تکلف بر طرف
با همه بی التفاتی دردمند آزار هست
بر سر کوی تو با مهرم به جنگ آرد همی
این هجوم ذره کاندر روزن دیوار هست
در خموشی تابش روی عرقناکش نگر
تا چه ها هنگامه سرگرمی گفتار هست
بینوایی بین که گر در کلبه ام باشد چراغ
بخت را نازم که با من دولت بیدار هست
در پرستش سستم و در کامجویی استوار
پادشه را بنده کم خدمت پرخوار هست
راز دیدنها مجوی و از شنیدنها مگوی
نقش ها در خامه و آهنگ ها در تار هست
گر نموداری ست نقش سجده بر سیما دریغ
ور نشانمندی ست دوش خسته زنار هست
دور باش از ریزه های استخوانم ای هما
کاین بساط دعوت مرغان آتشخوار هست
کهنه نخل تازه از صرصر ز پا افتاده ام
خاکم ار کاوی هنوزم ریشه در گلزار هست
باد برد آن گنج باد آورد و غالب را هنوز
ناله الماس پاش و چشم گوهربار هست
روزی ناخورده ما در جهان بسیار هست
ما و خاک رهگذر بر فرق عریان ریختن
گل کسی جوید که او را گوشه دستار هست
پاره ای امیدوارستم، تکلف بر طرف
با همه بی التفاتی دردمند آزار هست
بر سر کوی تو با مهرم به جنگ آرد همی
این هجوم ذره کاندر روزن دیوار هست
در خموشی تابش روی عرقناکش نگر
تا چه ها هنگامه سرگرمی گفتار هست
بینوایی بین که گر در کلبه ام باشد چراغ
بخت را نازم که با من دولت بیدار هست
در پرستش سستم و در کامجویی استوار
پادشه را بنده کم خدمت پرخوار هست
راز دیدنها مجوی و از شنیدنها مگوی
نقش ها در خامه و آهنگ ها در تار هست
گر نموداری ست نقش سجده بر سیما دریغ
ور نشانمندی ست دوش خسته زنار هست
دور باش از ریزه های استخوانم ای هما
کاین بساط دعوت مرغان آتشخوار هست
کهنه نخل تازه از صرصر ز پا افتاده ام
خاکم ار کاوی هنوزم ریشه در گلزار هست
باد برد آن گنج باد آورد و غالب را هنوز
ناله الماس پاش و چشم گوهربار هست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
اختری خوشتر ازینم به جهان می بایست
خرد پیر مرا بخت جوان می بایست
به زمینی که به آهنگ غزل بنشینم
خاک گلبوی و هوا مشک فشان می بایست
بر نتابم به سبو باده ز دور آوردن
خانه من به سر کوی مغان می بایست
به گرایش خوشم اما به نمایش خوارم
پرسشی چند ز یارم به زبان می بایست
تاب مهرم نکند خسته دلی در ره شوق
روی گرمی ز رفیقان به میان می بایست
نرسد نامه در اندیشه سببهاست بسی
پرس و جویی ز عزیزان به گمان می بایست
هرزه دل بر در و دیوار نهادن نتوان
سویم از روزنه چشمی نگران می بایست
ساز هستی کنم و دل به فسوسم گیرد
هم در اندیشه خدنگم به نشان می بایست
یا تمنای من از خلد برین نگذشتی
یا خود امید گهی در خور آن می بایست
تا تنک مایه به دریوزه خودآرا نشود
نرخ پیرایه گفتار گران می بایست
قدر انفاس گرم در نظرستی غالب
در غم دهر دریغم به فغان می بایست
خرد پیر مرا بخت جوان می بایست
به زمینی که به آهنگ غزل بنشینم
خاک گلبوی و هوا مشک فشان می بایست
بر نتابم به سبو باده ز دور آوردن
خانه من به سر کوی مغان می بایست
به گرایش خوشم اما به نمایش خوارم
پرسشی چند ز یارم به زبان می بایست
تاب مهرم نکند خسته دلی در ره شوق
روی گرمی ز رفیقان به میان می بایست
نرسد نامه در اندیشه سببهاست بسی
پرس و جویی ز عزیزان به گمان می بایست
هرزه دل بر در و دیوار نهادن نتوان
سویم از روزنه چشمی نگران می بایست
ساز هستی کنم و دل به فسوسم گیرد
هم در اندیشه خدنگم به نشان می بایست
یا تمنای من از خلد برین نگذشتی
یا خود امید گهی در خور آن می بایست
تا تنک مایه به دریوزه خودآرا نشود
نرخ پیرایه گفتار گران می بایست
قدر انفاس گرم در نظرستی غالب
در غم دهر دریغم به فغان می بایست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
هر ذره محو جلوه حسن یگانه ای ست
گویی طلسم شش جهت آینه خانه ای ست
حیرت به دهر بی سر و پا می برد مرا
چون گوهر از وجود خودم آب و دانه ای ست
ناچار با تغافل صیاد ساختم
پنداشتم که حلقه دام آشیانه ای ست
پابسته نورد خیالی، چو وارسی
هر عالمی ز عالم دیگر فسانه ای ست
خود داریم به فصل بهاران عنان گسیخت
گلگون شوق را رگ گل تازیانه ای ست
هر سنگ عین ثابته آبگینه ای
هر برگ تاک قفل در شیره خانه ای ست
هر ذره در طریق وفای تو منزلی
هر قطره از محیط خیالت کرانه ای ست
در پرده ای تو چند کشم ناز عالمی
داغم ز روزگار و فراقت بهانه ای ست
وحشت چو شاهدان به نظر جلوه می کند
گرد ره و هوا سر زلفی و شانه ای ست
غالب دگر ز منشاء آوارگی مپرس
گفتم که جبهه را هوس آستانه ای ست
گویی طلسم شش جهت آینه خانه ای ست
حیرت به دهر بی سر و پا می برد مرا
چون گوهر از وجود خودم آب و دانه ای ست
ناچار با تغافل صیاد ساختم
پنداشتم که حلقه دام آشیانه ای ست
پابسته نورد خیالی، چو وارسی
هر عالمی ز عالم دیگر فسانه ای ست
خود داریم به فصل بهاران عنان گسیخت
گلگون شوق را رگ گل تازیانه ای ست
هر سنگ عین ثابته آبگینه ای
هر برگ تاک قفل در شیره خانه ای ست
هر ذره در طریق وفای تو منزلی
هر قطره از محیط خیالت کرانه ای ست
در پرده ای تو چند کشم ناز عالمی
داغم ز روزگار و فراقت بهانه ای ست
وحشت چو شاهدان به نظر جلوه می کند
گرد ره و هوا سر زلفی و شانه ای ست
غالب دگر ز منشاء آوارگی مپرس
گفتم که جبهه را هوس آستانه ای ست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
ظهور بخشش حق را ذریعه بی سببی ست
وگر نه شرم گنه در شمار بی ادبی ست
ز گیر و دار چه غم چون به عالمی که منم
هنوز قصه حلاج حرف زیر لبی ست
رموز دین نشناسم درست و معذورم
نهاد من عجمی و طریق من عربی ست
نشاط جم طلب از آسمان نه شوکت جم
قدح مباش ز یاقوت باده گر عنبی ست
به التفات نیرزم در آرزو چه نزاع
نشاط خاطر مفلس ز کیمیا طلبی ست
بود به طالع ما آفتاب تحت الارض
فروغ صبح ازل در شراب نیم شبی ست
نه همپیالگی زاهدان بلای بود
خوش ست گر می بی غش خلاف شرع نبی ست
هر آنچه درنگری جز به جنس مایل نیست
عیار بی کسی ما شرافت نسبی ست
عبودیت نکند اقتضای خواهش کام
دعا به صیغه امرست و امر بی ادبی ست
کسی که از تو فریب وفا خورد داند
که بی وفایی گل در شمار بوالعجبی ست
میان غالب و واعظ نزاع شد ساقی
بیا به لابه که هیجان قوت غضبی ست
وگر نه شرم گنه در شمار بی ادبی ست
ز گیر و دار چه غم چون به عالمی که منم
هنوز قصه حلاج حرف زیر لبی ست
رموز دین نشناسم درست و معذورم
نهاد من عجمی و طریق من عربی ست
نشاط جم طلب از آسمان نه شوکت جم
قدح مباش ز یاقوت باده گر عنبی ست
به التفات نیرزم در آرزو چه نزاع
نشاط خاطر مفلس ز کیمیا طلبی ست
بود به طالع ما آفتاب تحت الارض
فروغ صبح ازل در شراب نیم شبی ست
نه همپیالگی زاهدان بلای بود
خوش ست گر می بی غش خلاف شرع نبی ست
هر آنچه درنگری جز به جنس مایل نیست
عیار بی کسی ما شرافت نسبی ست
عبودیت نکند اقتضای خواهش کام
دعا به صیغه امرست و امر بی ادبی ست
کسی که از تو فریب وفا خورد داند
که بی وفایی گل در شمار بوالعجبی ست
میان غالب و واعظ نزاع شد ساقی
بیا به لابه که هیجان قوت غضبی ست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
با من که عاشقم سخن از ننگ و نام چیست؟
در امر خاص حجت دستور عام چیست؟
مستم ز خون دل که دو چشمم از آن پرست
گویی مخور شراب و نبینی به جام چیست؟
با دوست هر که باده به خلوت خورد مدام
داند که حور و کوثر و دارالسلام چیست؟
دلخسته غمیم و بود می دوای ما
با خستگان حدیث حلال و حرام چیست؟
در روز تیره از شب تارم نماند بیم
چون صبح نیست خود چه شناسم که شام چیست؟
با خیل مور می رسی از ره خوش ست فال
قاصد بگو کز آن لب نوشین پیام چیست؟
گفتی قفس خوش ست توان بال و پر گشودن
باری علاج خستگی بند دام چیست؟
از کاسه کرام نصیبست خاک را
تا از فلک نصیبه کأس کرام چیست؟
نیکی ز تست از تو نخواهیم مزد کار
ور خود بدیم کار توایم انتقام چیست؟
غالب اگر نه خرقه و مصحف به هم فروخت
پرسد چرا که نرخ می لعل فام چیست؟
در امر خاص حجت دستور عام چیست؟
مستم ز خون دل که دو چشمم از آن پرست
گویی مخور شراب و نبینی به جام چیست؟
با دوست هر که باده به خلوت خورد مدام
داند که حور و کوثر و دارالسلام چیست؟
دلخسته غمیم و بود می دوای ما
با خستگان حدیث حلال و حرام چیست؟
در روز تیره از شب تارم نماند بیم
چون صبح نیست خود چه شناسم که شام چیست؟
با خیل مور می رسی از ره خوش ست فال
قاصد بگو کز آن لب نوشین پیام چیست؟
گفتی قفس خوش ست توان بال و پر گشودن
باری علاج خستگی بند دام چیست؟
از کاسه کرام نصیبست خاک را
تا از فلک نصیبه کأس کرام چیست؟
نیکی ز تست از تو نخواهیم مزد کار
ور خود بدیم کار توایم انتقام چیست؟
غالب اگر نه خرقه و مصحف به هم فروخت
پرسد چرا که نرخ می لعل فام چیست؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
گفتم به روزگار سخنور چو من بسی ست
گفتند اندرین که تو گفتی سخن بسی ست
معنی غریب مدعی و خانه زاد ماست
هر جا عقیق نادر و اندر یمن بسی ست
مشکین غزاله ها که نبینی به هیچ دشت
در مرغزارهای ختا و ختن بسی ست
در صفحه نبودم همه آنچه در دلست
در بزم کمترست گل و اندر چمن بسی ست
لیلی به دشت قیس رسیده ست ناگهان
در کاروان جمازه محمل فگن بسی ست
باید به غم نخوردن عاشق معاف داشت
آن را که دل ربودن و نشناختن بسی ست
زور شراب جلوه بت کم شمرده ایم
اما نظر به حوصله برهمن بسی ست
گر در هوای قرب تو بستیم دل مرنج
خود ناگشوده جای در آن انجمن بسی ست
تأثیر آه و ناله مسلم، ولی مترس
ما را هنوز عربده با خویشتن بسی ست
غالب نخورد چرخ فریب ار هزار بار
گفتم به روزگار سخنور چو من بسی ست
گفتند اندرین که تو گفتی سخن بسی ست
معنی غریب مدعی و خانه زاد ماست
هر جا عقیق نادر و اندر یمن بسی ست
مشکین غزاله ها که نبینی به هیچ دشت
در مرغزارهای ختا و ختن بسی ست
در صفحه نبودم همه آنچه در دلست
در بزم کمترست گل و اندر چمن بسی ست
لیلی به دشت قیس رسیده ست ناگهان
در کاروان جمازه محمل فگن بسی ست
باید به غم نخوردن عاشق معاف داشت
آن را که دل ربودن و نشناختن بسی ست
زور شراب جلوه بت کم شمرده ایم
اما نظر به حوصله برهمن بسی ست
گر در هوای قرب تو بستیم دل مرنج
خود ناگشوده جای در آن انجمن بسی ست
تأثیر آه و ناله مسلم، ولی مترس
ما را هنوز عربده با خویشتن بسی ست
غالب نخورد چرخ فریب ار هزار بار
گفتم به روزگار سخنور چو من بسی ست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
ببین که در گل و مل جلوه گر برای تو کیست؟
مپوش دیده ز حق طالب رضای تو کیست؟
چه ناکسی که ز درد فراق می نالی
نمی رسی که در این پرده همنوای تو کیست؟
کلید بستگی تست غم بجوش ای دل
تو گر چنین نگدازی گره گشای تو کیست؟
شکایتی نفروشی و عشوه ای نخری
تو آشنای که ای خواجه و آشنای تو کیست؟
ترا که موجه گل تا کمر بود دریاب
که غرق خون به در بوستان سرای تو کیست؟
بلا به صورت زلف تو رو به ما آورد
به بند خصمی دهریم مبتلای تو کیست؟
تراست جلوه فراوان درین بساط ولی
حریف باده میخواره آزمای تو کیست؟
ز وارثان شهیدان هراس یعنی چه؟
قوی ست دست قضا کشته ادای تو کیست؟
به انتظار تو در پاس وقت خویشتنم
فریب خورده نیرنگ وعده های تو کیست؟
زلال لطف تو سیرابی هوسناکان
یکی ببین که جگرتشنه جفای تو کیست؟
ترا ز اهل هوس هر یکی به جای منست
تو و خدای تو، شاهم مرا به جای تو کیست؟
فرشته، معنی «من ربک » نمی فهمم
به من بگوی که غالب بگو خدای تو کیست؟
مپوش دیده ز حق طالب رضای تو کیست؟
چه ناکسی که ز درد فراق می نالی
نمی رسی که در این پرده همنوای تو کیست؟
کلید بستگی تست غم بجوش ای دل
تو گر چنین نگدازی گره گشای تو کیست؟
شکایتی نفروشی و عشوه ای نخری
تو آشنای که ای خواجه و آشنای تو کیست؟
ترا که موجه گل تا کمر بود دریاب
که غرق خون به در بوستان سرای تو کیست؟
بلا به صورت زلف تو رو به ما آورد
به بند خصمی دهریم مبتلای تو کیست؟
تراست جلوه فراوان درین بساط ولی
حریف باده میخواره آزمای تو کیست؟
ز وارثان شهیدان هراس یعنی چه؟
قوی ست دست قضا کشته ادای تو کیست؟
به انتظار تو در پاس وقت خویشتنم
فریب خورده نیرنگ وعده های تو کیست؟
زلال لطف تو سیرابی هوسناکان
یکی ببین که جگرتشنه جفای تو کیست؟
ترا ز اهل هوس هر یکی به جای منست
تو و خدای تو، شاهم مرا به جای تو کیست؟
فرشته، معنی «من ربک » نمی فهمم
به من بگوی که غالب بگو خدای تو کیست؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
در گرد ناله وادی دل رزمگاه کیست؟
خونی که می دود به شرایین، سپاه کیست؟
حسن تو در حجاب ز شرم گناه کیست؟
جا بر کرشمه تنگ ز جوش نگاه کیست؟
مست ست و رخ گشاده به گلزار می رود
خون در دل بهار ز تأثیر آه کیست؟
ما با تو آشنا و تو بیگانه ای ز ما
آخر تو و خدا، که جهانی گواه کیست؟
مو برنتابد این همه پیچ و خم و شکن
زلف تو روزنامه بخت سیاه کیست؟
زین سان که سر به سر گل و ریحان و سنبل ست
طرف چمن نمونه طرف کلاه کیست؟
رشک آیدم به روشنی دیده های خلق
دانسته ام که از اثر گرد راه کیست
با من به خواب ناز و من از رشک بدگمان
تا عرصه خیال عدو جلوه گاه کیست؟
بیخود به وقت ذبح تپیدن گناه من
دانسته دشنه تیز نکردن گناه کیست؟
غالب حساب زندگی از سر گرفته است
جانا به من بگو که غمت عمرکاه کیست؟
خونی که می دود به شرایین، سپاه کیست؟
حسن تو در حجاب ز شرم گناه کیست؟
جا بر کرشمه تنگ ز جوش نگاه کیست؟
مست ست و رخ گشاده به گلزار می رود
خون در دل بهار ز تأثیر آه کیست؟
ما با تو آشنا و تو بیگانه ای ز ما
آخر تو و خدا، که جهانی گواه کیست؟
مو برنتابد این همه پیچ و خم و شکن
زلف تو روزنامه بخت سیاه کیست؟
زین سان که سر به سر گل و ریحان و سنبل ست
طرف چمن نمونه طرف کلاه کیست؟
رشک آیدم به روشنی دیده های خلق
دانسته ام که از اثر گرد راه کیست
با من به خواب ناز و من از رشک بدگمان
تا عرصه خیال عدو جلوه گاه کیست؟
بیخود به وقت ذبح تپیدن گناه من
دانسته دشنه تیز نکردن گناه کیست؟
غالب حساب زندگی از سر گرفته است
جانا به من بگو که غمت عمرکاه کیست؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
منع ما از باده عرض احتسابی بیش نیست
محتسب افشرده انگور، آبی بیش نیست
رنج و راحت بر طرف شاهد پرستانیم ما
دوزخ از سرگرمی نازش عتابی بیش نیست
خارج از هنگامه سر تا سر به بیکاری گذشت
رشته عمر خضر مد حسابی بیش نیست
قطره و موج و کف و گرداب جیحونست و بس
این من و مایی که می بالد حجابی بیش نیست
خویش را صورت پرستان هرزه رسوا کرده اند
جلوه می نامند و در معنی نقابی بیش نیست
شوخی اندیشه خویش ست سر تا پای ما
تار و پود هستی ما پیچ و تابی بیش نیست
زخم دل لب تشنه شور تبسم های تست
این نمکدان ها به چشم ما سرابی بیش نیست
نامه بر از پیشگاه ناز مکتوب مرا
پاسخی آورده است اما جوابی بیش نیست
جلوه کن منت منه از ذره کمتر نیستم
حسن با این تابناکی آفتابی بیش نیست
چند رنگین نکته دلکش، تکلف بر طرف
دیده ام دیوان غالب انتخابی بیش نیست
محتسب افشرده انگور، آبی بیش نیست
رنج و راحت بر طرف شاهد پرستانیم ما
دوزخ از سرگرمی نازش عتابی بیش نیست
خارج از هنگامه سر تا سر به بیکاری گذشت
رشته عمر خضر مد حسابی بیش نیست
قطره و موج و کف و گرداب جیحونست و بس
این من و مایی که می بالد حجابی بیش نیست
خویش را صورت پرستان هرزه رسوا کرده اند
جلوه می نامند و در معنی نقابی بیش نیست
شوخی اندیشه خویش ست سر تا پای ما
تار و پود هستی ما پیچ و تابی بیش نیست
زخم دل لب تشنه شور تبسم های تست
این نمکدان ها به چشم ما سرابی بیش نیست
نامه بر از پیشگاه ناز مکتوب مرا
پاسخی آورده است اما جوابی بیش نیست
جلوه کن منت منه از ذره کمتر نیستم
حسن با این تابناکی آفتابی بیش نیست
چند رنگین نکته دلکش، تکلف بر طرف
دیده ام دیوان غالب انتخابی بیش نیست