عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۶
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۷
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۸
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۹
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۷
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۵
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۳
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹
نه کسی که باز پرسد ز فراق یار ما را
نه غمی که می توان گفت به هر کس آشکارا
نه دلی که می پذیرد ز مصاحبان نصیحت
نه سری که بر در آرد به سکونت مدارا
نه به مردمی پیامی نه به دوستی سلامی
نظری به حال یاران به از این کنند یارا
نه عنایتی به حالم نه حکایتی به وصلت
نه تو را به لطف یاری نه مرا به گفت یارا
نه به کیسه سیم دارم نه به عقل هنگ و سنگی
تو بری چو سیم داری و دلی چو سنگ خارا
چو غزال غمزه ای کن به سگان کویت ای جان
اثری ز مهربانی نبود دل شما را
به کرشمه ای و غمزی به اشارتی و رمزی
چه شود به دست کردن دل بی دلی نگارا
نظری و التفاتی ز تو انتظار دارم
قَدَری موافقت کن به ستیزه ی قضا را
ز سر بزرگ واری نه ز روی خرده بینی
چه شود که بر نزاری گذری کنی خدا را
نه غمی که می توان گفت به هر کس آشکارا
نه دلی که می پذیرد ز مصاحبان نصیحت
نه سری که بر در آرد به سکونت مدارا
نه به مردمی پیامی نه به دوستی سلامی
نظری به حال یاران به از این کنند یارا
نه عنایتی به حالم نه حکایتی به وصلت
نه تو را به لطف یاری نه مرا به گفت یارا
نه به کیسه سیم دارم نه به عقل هنگ و سنگی
تو بری چو سیم داری و دلی چو سنگ خارا
چو غزال غمزه ای کن به سگان کویت ای جان
اثری ز مهربانی نبود دل شما را
به کرشمه ای و غمزی به اشارتی و رمزی
چه شود به دست کردن دل بی دلی نگارا
نظری و التفاتی ز تو انتظار دارم
قَدَری موافقت کن به ستیزه ی قضا را
ز سر بزرگ واری نه ز روی خرده بینی
چه شود که بر نزاری گذری کنی خدا را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
از من چه شد که یاد نیامد حبیب را
مردم ز درد و نیست غم من طبیب را
گو رنجه کن قدم به عیادت که خوب روی
نبود بدیع اگر بنوازد غریب را
برآستان دوست مجاور بدی سرم
گردست امتناع نبودی رقیب را
هرگز به هرزه دامن گل کی دهد ز دست
گر هیچش اختیار بود عندلیب را
رغم عدو چه تعبیه یی ساخت زلف دوست
در جیب صبح باد روان کرد طبیب را
جز یاد دوستان نرود در مسامعم
آن به که نشنوم هذیان خطیب را
پیرانه سر چو زاهد صنعان ز دست دل
درگردن افکنم به ارادت صلیب را
استاد من معلم کُتّاب عشق بود
بیهوده می کنند ملامت ادیب را
تسلیم عشق شو چو نزاری نه معترض
نقض معلمان نرسد مستجیب را
مردم ز درد و نیست غم من طبیب را
گو رنجه کن قدم به عیادت که خوب روی
نبود بدیع اگر بنوازد غریب را
برآستان دوست مجاور بدی سرم
گردست امتناع نبودی رقیب را
هرگز به هرزه دامن گل کی دهد ز دست
گر هیچش اختیار بود عندلیب را
رغم عدو چه تعبیه یی ساخت زلف دوست
در جیب صبح باد روان کرد طبیب را
جز یاد دوستان نرود در مسامعم
آن به که نشنوم هذیان خطیب را
پیرانه سر چو زاهد صنعان ز دست دل
درگردن افکنم به ارادت صلیب را
استاد من معلم کُتّاب عشق بود
بیهوده می کنند ملامت ادیب را
تسلیم عشق شو چو نزاری نه معترض
نقض معلمان نرسد مستجیب را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
عشق پیدا می کند تنها مرا
یار بر در می زند عذرا مرا
عقل کو تا از جنونم واخرد؟
وارهاند زین همه سودا مرا
عشق اگر سودا نکردی بر سرم
عقل کی بگذاشتی تنها مرا
مصلحت اندیش من در دست عشق
کاشکی بگذاشتی حالا مرا
عاقبت روزی ببیند در مراد
چشم شب بیدار خون پالا مرا
گوییا هر دم به دم در می کشند
تیره شب های نهنگ آسا مرا
صبر اگر بگریزد از من عیب نیست
عشق می آرد به سر غوغا مرا
عقل مسکین از جهان شد برکنار
کاش بودی طاقت او را مرا
تا کی از جور ملامت گر که کرد
در میان انجمن رسوا مرا
قسمت من بین و روزی رقیب
روز عید او را، شب یلدا مرا
با حبیبم گفته بوده ست آن لئیم
بیش از این طاقت نماند اینجا مرا
از درون شهر و درگاه حرم
یا نزاری را برون بر یا مرا
دشمنم را خود غرض این است و بس
تا ز وامق افکند عذرا مرا
یار بر در می زند عذرا مرا
عقل کو تا از جنونم واخرد؟
وارهاند زین همه سودا مرا
عشق اگر سودا نکردی بر سرم
عقل کی بگذاشتی تنها مرا
مصلحت اندیش من در دست عشق
کاشکی بگذاشتی حالا مرا
عاقبت روزی ببیند در مراد
چشم شب بیدار خون پالا مرا
گوییا هر دم به دم در می کشند
تیره شب های نهنگ آسا مرا
صبر اگر بگریزد از من عیب نیست
عشق می آرد به سر غوغا مرا
عقل مسکین از جهان شد برکنار
کاش بودی طاقت او را مرا
تا کی از جور ملامت گر که کرد
در میان انجمن رسوا مرا
قسمت من بین و روزی رقیب
روز عید او را، شب یلدا مرا
با حبیبم گفته بوده ست آن لئیم
بیش از این طاقت نماند اینجا مرا
از درون شهر و درگاه حرم
یا نزاری را برون بر یا مرا
دشمنم را خود غرض این است و بس
تا ز وامق افکند عذرا مرا
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
تا می نمی خورم غمِ دل می خورد مرا
از دست غم هم اوست که وا می خرد مرا
یک دم به خوش دلی نزدم تا مکابره
زهد و ورع شدند حجاب خرد مرا
باشد کزین مشقت شاقم دهد خلاص
کو مشفقی که شقه به هم بر درد مرا
ساقی مگر به مصقله جام غم زده ای
زنگار زهد خشک ز دل بسترد مرا
زیرِ گِل از عظام رمیم آید الغیاث
بالای خاک بر سر اگر بگذرد مرا
بی احتراق آتشِ می از دبور دی
خون در عروق هم چو جگر بفسرد مرا
آه از ندامت آه که حرمان روزگار
هر شب هزار بار به جان آورد مرا
هرگز گمان که برد که صیّاد اعتبار
بر راه توبه دام بلا گسترد مرا
بر دست او ز توبه کنم توبۀ نصوح
این بار اگر پیاده به قاضی برد مرا
بر من زبان دراز شوند اهل اعتراض
گر محتسب به چشم رضا بنگرد مرا
آخر نزاریا نکنی با خود این قیاس
کآخر زمانه به هر چه می پرورد مرا
وقعت چو بشکنند نگویی که بعد از این
دیگر کس دگر به کسی نشمرد مرا
از دست غم هم اوست که وا می خرد مرا
یک دم به خوش دلی نزدم تا مکابره
زهد و ورع شدند حجاب خرد مرا
باشد کزین مشقت شاقم دهد خلاص
کو مشفقی که شقه به هم بر درد مرا
ساقی مگر به مصقله جام غم زده ای
زنگار زهد خشک ز دل بسترد مرا
زیرِ گِل از عظام رمیم آید الغیاث
بالای خاک بر سر اگر بگذرد مرا
بی احتراق آتشِ می از دبور دی
خون در عروق هم چو جگر بفسرد مرا
آه از ندامت آه که حرمان روزگار
هر شب هزار بار به جان آورد مرا
هرگز گمان که برد که صیّاد اعتبار
بر راه توبه دام بلا گسترد مرا
بر دست او ز توبه کنم توبۀ نصوح
این بار اگر پیاده به قاضی برد مرا
بر من زبان دراز شوند اهل اعتراض
گر محتسب به چشم رضا بنگرد مرا
آخر نزاریا نکنی با خود این قیاس
کآخر زمانه به هر چه می پرورد مرا
وقعت چو بشکنند نگویی که بعد از این
دیگر کس دگر به کسی نشمرد مرا
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
تا می نمی خورم غمِ دل می خورد مرا
کو هم دمی که روی و رهی بنگرد مرا
بر من جهان خروشد و شور آورد و لیک
از دست غم هم اوست که وا می خرد مرا
دانی چرا به آتش صهبا بسوختم
تا زمهریر توبه چو یخ نفسرد مرا
آه از جفای چرخ که دردِ فراقِ دوست
روزی هزار بار به جان آورد مرا
خود می روم به غربت و بر بخت بی گناه
تشنیع می زنم که کجا می برد مرا
گر دوست را ز دست دهم لاجرم سزاست
ایّام اگر به پای جفا بسپرد مرا
چشم امیدوار به در بر نهاده ام
باشد که باز بخت به سر بگذرد مرا
تا مهر دوست پرورم و جان بدو دهم
ورنه زمانه بهر چه می پرورد مرا
ابدال سر به دنیی و دین در نیاوردند
صاحب نظر ز بی قدمان نشمرد مرا
گفتی نزاریا به خرد باش و هوش مند
من والهم چه کار به هوش و خرد مرا
کو هم دمی که روی و رهی بنگرد مرا
بر من جهان خروشد و شور آورد و لیک
از دست غم هم اوست که وا می خرد مرا
دانی چرا به آتش صهبا بسوختم
تا زمهریر توبه چو یخ نفسرد مرا
آه از جفای چرخ که دردِ فراقِ دوست
روزی هزار بار به جان آورد مرا
خود می روم به غربت و بر بخت بی گناه
تشنیع می زنم که کجا می برد مرا
گر دوست را ز دست دهم لاجرم سزاست
ایّام اگر به پای جفا بسپرد مرا
چشم امیدوار به در بر نهاده ام
باشد که باز بخت به سر بگذرد مرا
تا مهر دوست پرورم و جان بدو دهم
ورنه زمانه بهر چه می پرورد مرا
ابدال سر به دنیی و دین در نیاوردند
صاحب نظر ز بی قدمان نشمرد مرا
گفتی نزاریا به خرد باش و هوش مند
من والهم چه کار به هوش و خرد مرا
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
بگویید ای مسلمانان که درمان چیست کارم را
که چشم بد رسید آخر نظام روزگارم را
نکردم شکر ایّامی که با آرام دل بودم
درین غم اوفتادم رغم جانِ غم گسارم را
نه روی وصل جانان را نه درمان درد هجران را
نه محرم راز پنهان را نه پایان انتظارم را
خلاصی گر چه مجنونم وصالی گر چه مهجورم
هنوز این چشم می باشد دل امیدوارم را
چه حاصل از منِ بی دل ز بی مهری و بی خویشی
چو عشق از دست نگذارد زمامِ اختیارم را
نماز شام وامانم به سرخی چون شفق ماند
که تا سر پر کند چشمم ز خون دل کنارم را
نه خوابم باز می گیرد نه روزم یار می باشد
دریغا گر کسی از من خبر کردی نگارم را
نزاری گر به صد زاری بمیرد در هوای تو
چه دولت بیش از این باشد سعادت باد یارم را
که چشم بد رسید آخر نظام روزگارم را
نکردم شکر ایّامی که با آرام دل بودم
درین غم اوفتادم رغم جانِ غم گسارم را
نه روی وصل جانان را نه درمان درد هجران را
نه محرم راز پنهان را نه پایان انتظارم را
خلاصی گر چه مجنونم وصالی گر چه مهجورم
هنوز این چشم می باشد دل امیدوارم را
چه حاصل از منِ بی دل ز بی مهری و بی خویشی
چو عشق از دست نگذارد زمامِ اختیارم را
نماز شام وامانم به سرخی چون شفق ماند
که تا سر پر کند چشمم ز خون دل کنارم را
نه خوابم باز می گیرد نه روزم یار می باشد
دریغا گر کسی از من خبر کردی نگارم را
نزاری گر به صد زاری بمیرد در هوای تو
چه دولت بیش از این باشد سعادت باد یارم را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
برفت و بر سر آتش نشاند یار مرا
به پای حادثه افکند روزگار مرا
گر آشکار کند آب دیده راز دلم
میان آتش سوزان چه اختیار مرا
چنان نکرد کمند بلای عشقم صید
که قید عقل کند بعد از این شکار مرا
می فکن از نظر عزّتم چنین ای دوست
که دوستان همه بگذاشتند خوار مرا
زمانه را چه حسد بود در میانه ز من
که کنار تو افکند بر کنار مرا
من از تو هیچ دگر جز همین نمی خواهم
مباش بی من و بی خویشتن مدار مرا
تویی مرادِ من از کاینات و موجودات
به هر چه غیر تو باشد چه کار مرا
موکّلان خیالت نمی هلند دمی
که بی وجود تو جایی بود قرار مرا
دلی پر آتش و چشمی پر آب خواهم رفت
شهیدم ار بکشد دردِ انتظار مرا
به شفقت تو نزاری امیدها دارد
روا مدار چنین نا امیدوار مرا
به پای حادثه افکند روزگار مرا
گر آشکار کند آب دیده راز دلم
میان آتش سوزان چه اختیار مرا
چنان نکرد کمند بلای عشقم صید
که قید عقل کند بعد از این شکار مرا
می فکن از نظر عزّتم چنین ای دوست
که دوستان همه بگذاشتند خوار مرا
زمانه را چه حسد بود در میانه ز من
که کنار تو افکند بر کنار مرا
من از تو هیچ دگر جز همین نمی خواهم
مباش بی من و بی خویشتن مدار مرا
تویی مرادِ من از کاینات و موجودات
به هر چه غیر تو باشد چه کار مرا
موکّلان خیالت نمی هلند دمی
که بی وجود تو جایی بود قرار مرا
دلی پر آتش و چشمی پر آب خواهم رفت
شهیدم ار بکشد دردِ انتظار مرا
به شفقت تو نزاری امیدها دارد
روا مدار چنین نا امیدوار مرا
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
وقتی ز ما یاد آمدی هر هفته یی آن ماه را
اکنون ملال خاطرش بر ما ببست آن راه را
بی جرم غیرت میکند ور نیز جرمی کرده ام
هم چشم دارم کز کرم بردارد آن اکراه را
گر می کشد عین رضا ور نیز می بخشد روا
بر خون و مال بندگان حکم است و فرمان شاه را
عاشق ببودی جان بده تسلیم گرد و سر بنه
دست تصرف زین قبل در جان رسد دل خواه را
با اعتماد صابری با عشق کردم کافری
در پیش صرصر راستی وزنی نباشد کاه را
عشق جهان آشوب را بر هر طرف کافتد گذر
بانگ شبیخون برزند غارت کند بُن گاه را
بر مسندِ مصرِ دلم بنشست چون یوسف وشی
یعنی که بی مسند نشین رونق نباشد گاه را
قدرش نداند کس چو من یا چون زلیخا عاشقی
آری نباشد حاصلی از قدرِ یوسف چاه را
گفتم نزاری را مکن با زورمندان امتحان
بر شاخ بالا دسترس کمتر بود کوتاه را
اکنون ندامت میبرد جان میکند خون میخورد
یارا ندارد لاجرم از دل برآرد آه را
اکنون ملال خاطرش بر ما ببست آن راه را
بی جرم غیرت میکند ور نیز جرمی کرده ام
هم چشم دارم کز کرم بردارد آن اکراه را
گر می کشد عین رضا ور نیز می بخشد روا
بر خون و مال بندگان حکم است و فرمان شاه را
عاشق ببودی جان بده تسلیم گرد و سر بنه
دست تصرف زین قبل در جان رسد دل خواه را
با اعتماد صابری با عشق کردم کافری
در پیش صرصر راستی وزنی نباشد کاه را
عشق جهان آشوب را بر هر طرف کافتد گذر
بانگ شبیخون برزند غارت کند بُن گاه را
بر مسندِ مصرِ دلم بنشست چون یوسف وشی
یعنی که بی مسند نشین رونق نباشد گاه را
قدرش نداند کس چو من یا چون زلیخا عاشقی
آری نباشد حاصلی از قدرِ یوسف چاه را
گفتم نزاری را مکن با زورمندان امتحان
بر شاخ بالا دسترس کمتر بود کوتاه را
اکنون ندامت میبرد جان میکند خون میخورد
یارا ندارد لاجرم از دل برآرد آه را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
کیست که چاره ای کند جانِ به لب رسیده را
باز به دست ما دهد پایِ دل رمیده را
کیست که او خبر کند یار مرا ز حال من
تا به دعا مدد دهد یارِ ستم رسیده را
هیچ خیال آن پری از نظرم نمیرود
کاج به خواب دیدمی آن به خیال دیده را
تفِّ سمومِ سینه ام تا به خیال کم رسد
هر نفس آب میزنم صحن سرای دیده را
باز اگرم به ره بوَد بخت ز خاک کوی او
سرمهی روشنی کشم دیده ی خون چکیده را
جان کند و جگر خورد هر که چو من به دستِ خود
سلسلهی ستم کند پای به سر دویده را
جز به خلافِ اهل دل سیر نمیکند فلک
قاعده نیست راستی این فلکِ خمیده را
یاد مکن نزاریا عهد گذشته تا دمی
در حرکت نیاوری درد نیارمیده را
عمرت اگر وفا کند باز رسی به دوستان
ور نرسی وداع کن عمر به سر رسیده را
باز به دست ما دهد پایِ دل رمیده را
کیست که او خبر کند یار مرا ز حال من
تا به دعا مدد دهد یارِ ستم رسیده را
هیچ خیال آن پری از نظرم نمیرود
کاج به خواب دیدمی آن به خیال دیده را
تفِّ سمومِ سینه ام تا به خیال کم رسد
هر نفس آب میزنم صحن سرای دیده را
باز اگرم به ره بوَد بخت ز خاک کوی او
سرمهی روشنی کشم دیده ی خون چکیده را
جان کند و جگر خورد هر که چو من به دستِ خود
سلسلهی ستم کند پای به سر دویده را
جز به خلافِ اهل دل سیر نمیکند فلک
قاعده نیست راستی این فلکِ خمیده را
یاد مکن نزاریا عهد گذشته تا دمی
در حرکت نیاوری درد نیارمیده را
عمرت اگر وفا کند باز رسی به دوستان
ور نرسی وداع کن عمر به سر رسیده را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
ما برفتیم و تو دانی و دل غم خور ما
بخت بد تا به کجا می برد آبشخور ما
از نثار مژه چون گوش تو در دُر گیرم
قدم هر که سلامی ز تو آرد برِ ما
به وداع آمده ام هان به دعا دست برآر
که وفا با تو قرین باد و خدا یاور ما
فلک آواره چرا می کندم می دانی
رشک می آیدش از خلوت جان پرور ما
گر همه خلق جهان بر من و تو حیف کنند
بکشد از همه انصاف ستم داور ما
به سرت گر همه عالم زبر و زیر شود
نتوان برد هوای تو برون از سر ما
هر که گوید به سفر رفت نزاری هیهات
گو نزاری به سفر سر نبرد از در ما
بخت بد تا به کجا می برد آبشخور ما
از نثار مژه چون گوش تو در دُر گیرم
قدم هر که سلامی ز تو آرد برِ ما
به وداع آمده ام هان به دعا دست برآر
که وفا با تو قرین باد و خدا یاور ما
فلک آواره چرا می کندم می دانی
رشک می آیدش از خلوت جان پرور ما
گر همه خلق جهان بر من و تو حیف کنند
بکشد از همه انصاف ستم داور ما
به سرت گر همه عالم زبر و زیر شود
نتوان برد هوای تو برون از سر ما
هر که گوید به سفر رفت نزاری هیهات
گو نزاری به سفر سر نبرد از در ما
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
گذشت بر سرم از دست دل قیامت ها
کشیدم از کس و ناکس بسی ملامت ها
علم شدم به علامات عشق در عالم
بلی به روز قیامت بود علامت ها
غلام عشقم و الحمدلله از سر صدق
بر آستان وفا کرده ام اقامت ها
محبت است و ارادت نه جبر و نه تکلیف
ز دل به رغبت خاطر کشم غرامت ها
مرا به زهد و صلاح و وَرَع مکن دعوت
بلای عشق به است از چنین سلامت ها
همین نه بس که نبایست خوردنم باری
ز عمر رفته چو افسردگان ندامت ها
نزاریا ز زمان گذشته بیش ملاف
بر اولیا نتوان بست از این کرامت ها
به صور عشق فرو دم دمی چو زنده دلان
که در زمانه برانگیختی قیامت ها
کشیدم از کس و ناکس بسی ملامت ها
علم شدم به علامات عشق در عالم
بلی به روز قیامت بود علامت ها
غلام عشقم و الحمدلله از سر صدق
بر آستان وفا کرده ام اقامت ها
محبت است و ارادت نه جبر و نه تکلیف
ز دل به رغبت خاطر کشم غرامت ها
مرا به زهد و صلاح و وَرَع مکن دعوت
بلای عشق به است از چنین سلامت ها
همین نه بس که نبایست خوردنم باری
ز عمر رفته چو افسردگان ندامت ها
نزاریا ز زمان گذشته بیش ملاف
بر اولیا نتوان بست از این کرامت ها
به صور عشق فرو دم دمی چو زنده دلان
که در زمانه برانگیختی قیامت ها
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
یاد آن شبها که بودی در کنارم آفتاب
بر لبم یاقوت لب در جام می لعل مذاب
هر چه مستظهر به تشریف حضورش گشتمی
کنج من چون کلبة عطار کردی مستطاب
در خرامیدی به حسن و بذله در دادی به لطف
تازه بنشستی و خوش از رخ برافکندی نقاب
آفتابی دیدمی بالای سرو سیم بر
خرمنی گل دیدمی در زیر کافوری حجاب
از حجاب چادر عفت چو بیرون آمدی
همچنان کاید برون از پردة شب آفتاب
در میان حله حوری دیدمی کز فرّ او
دیده چون خفاش بی طاقت شدی از اضطراب
در دم انفاس شیرینش خواص روح راح
در گریبان عرق چینش نسیم مشک ناب
روی شهرآراش عکس آفتاب از بس شعاع
زلف هم بالاش رشک سنبل از بس پیچ و تاب
غمزه مستش نهاده تیر ناوک در کمان
کز نهیب زخم او کردی زمانه اجتناب
عاقبت قهر زمانه ظالمی را بر گماشت
تا شد از بیداد او ملک وصال ما خراب
بخت حیران می کند در کار ما آهستگی
چرخ سرگردان به خون جان ما دارد شتاب
این همه جور از رقیبان است و ظلم ظالمان
فارغند اهل عقوبت در قیامت از ثواب
دانی از من ناشناسان را چه آتش در دل است
زانکه هستم خاک پای نقد وقت بوتراب
از لب می گون او تا کرد محرومش فلک
هر برآن نیت نزاری دوست می دارد شراب
خواب می گویی نزاری باز و گرنه در جهان
هیچ کس را آفتاب آمد به شب در جای خواب
تا نباید راست بر گفتن مقامات وصال
تشنه ام بر خواب بیداری چو تشنه بر سراب
بر لبم یاقوت لب در جام می لعل مذاب
هر چه مستظهر به تشریف حضورش گشتمی
کنج من چون کلبة عطار کردی مستطاب
در خرامیدی به حسن و بذله در دادی به لطف
تازه بنشستی و خوش از رخ برافکندی نقاب
آفتابی دیدمی بالای سرو سیم بر
خرمنی گل دیدمی در زیر کافوری حجاب
از حجاب چادر عفت چو بیرون آمدی
همچنان کاید برون از پردة شب آفتاب
در میان حله حوری دیدمی کز فرّ او
دیده چون خفاش بی طاقت شدی از اضطراب
در دم انفاس شیرینش خواص روح راح
در گریبان عرق چینش نسیم مشک ناب
روی شهرآراش عکس آفتاب از بس شعاع
زلف هم بالاش رشک سنبل از بس پیچ و تاب
غمزه مستش نهاده تیر ناوک در کمان
کز نهیب زخم او کردی زمانه اجتناب
عاقبت قهر زمانه ظالمی را بر گماشت
تا شد از بیداد او ملک وصال ما خراب
بخت حیران می کند در کار ما آهستگی
چرخ سرگردان به خون جان ما دارد شتاب
این همه جور از رقیبان است و ظلم ظالمان
فارغند اهل عقوبت در قیامت از ثواب
دانی از من ناشناسان را چه آتش در دل است
زانکه هستم خاک پای نقد وقت بوتراب
از لب می گون او تا کرد محرومش فلک
هر برآن نیت نزاری دوست می دارد شراب
خواب می گویی نزاری باز و گرنه در جهان
هیچ کس را آفتاب آمد به شب در جای خواب
تا نباید راست بر گفتن مقامات وصال
تشنه ام بر خواب بیداری چو تشنه بر سراب
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
قیامت است سفر کردن از دیار حبیب
مرا همیشه قضا را قیامت است نصیب
به ناز خفته چه داند که دردمند فراق
به شب چه می گذراند علی الخصوص غریب
به قهر می روم و نیست آن مجال که باز
به شهر دوست قدم در نهم ز دست رقیب
پدر به صبر نمودن مبالغت می کرد
که ای پسر بس از این روزگار بی ترتیب
جواب گفتم از این ماجرا بس ای بابا
که درد ما نپذیرد دوا به جهد طبیب
مدار توبه توقع ز من که در مسجد
سماع چنگ تامّل کنم نه وعظ خطیب
به مکتب از چه فرستادی ام نکو ناید
گرفت ناخن چنگی به ضرب چوب ادیب
هنوز بوی محبت زخاکم آید اگر
جدا شود به لحد بند بندم از ترکیب
به اختیار نزاری سفر نکرد آری
ستم غریب نباشد ز روزگار غریب
مرا همیشه قضا را قیامت است نصیب
به ناز خفته چه داند که دردمند فراق
به شب چه می گذراند علی الخصوص غریب
به قهر می روم و نیست آن مجال که باز
به شهر دوست قدم در نهم ز دست رقیب
پدر به صبر نمودن مبالغت می کرد
که ای پسر بس از این روزگار بی ترتیب
جواب گفتم از این ماجرا بس ای بابا
که درد ما نپذیرد دوا به جهد طبیب
مدار توبه توقع ز من که در مسجد
سماع چنگ تامّل کنم نه وعظ خطیب
به مکتب از چه فرستادی ام نکو ناید
گرفت ناخن چنگی به ضرب چوب ادیب
هنوز بوی محبت زخاکم آید اگر
جدا شود به لحد بند بندم از ترکیب
به اختیار نزاری سفر نکرد آری
ستم غریب نباشد ز روزگار غریب