عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۴
اگر چشمی به زیر افکنده باشی
چو خورشید برین تابنده باشی
کم از مهر سلیمانی نباشد
اگر دل را ز دنیا کنده باشی
به کیش ما به از صد ساله شاهی است
اگر یک دم توانی بنده باشی
شکست قیمتت در خود فروشی است
مگو از خویش تا ارزنده باشی
ز گلگلشت بهشت افتاده ای دور
ز سوء خلق اگر آکنده باشی
ترا بس سرخ رویی رنگ خجلت
گر از کردار خود شرمنده باشی
اگر خود را نبینی مردمک وار
به چشم مردمان زیبنده باشی
نجوید تا کسی جویا نیابد
اگر جوینده ای یابنده باشی
چو خورشید برین تابنده باشی
کم از مهر سلیمانی نباشد
اگر دل را ز دنیا کنده باشی
به کیش ما به از صد ساله شاهی است
اگر یک دم توانی بنده باشی
شکست قیمتت در خود فروشی است
مگو از خویش تا ارزنده باشی
ز گلگلشت بهشت افتاده ای دور
ز سوء خلق اگر آکنده باشی
ترا بس سرخ رویی رنگ خجلت
گر از کردار خود شرمنده باشی
اگر خود را نبینی مردمک وار
به چشم مردمان زیبنده باشی
نجوید تا کسی جویا نیابد
اگر جوینده ای یابنده باشی
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۵
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۶
تا که تو بر خویشتن سوار نباشی
غازی میدان کارزار نباشی
از تو توان داشت چشم مهر و مروت
گر تو ز ابنای روزگار نباشی
کی رسدت ز آفتاب عشق نصیبی
تا چو مه یک شبه نزار نباشی
بر تو غم روزگار دست نیابد
تا که تو پابند اعتبار نباشی
چربی و نرمی گزین! مباش گرانجان!
تا به دل روزگار بار نباشی
تا تو به دریا نمی دهی دل خود را
هرگز از این ورطه برکنار نباشی
خاک سر کوی یار شو که چو جویا
سرمهٔ بینش شوی غبار نباشی
غازی میدان کارزار نباشی
از تو توان داشت چشم مهر و مروت
گر تو ز ابنای روزگار نباشی
کی رسدت ز آفتاب عشق نصیبی
تا چو مه یک شبه نزار نباشی
بر تو غم روزگار دست نیابد
تا که تو پابند اعتبار نباشی
چربی و نرمی گزین! مباش گرانجان!
تا به دل روزگار بار نباشی
تا تو به دریا نمی دهی دل خود را
هرگز از این ورطه برکنار نباشی
خاک سر کوی یار شو که چو جویا
سرمهٔ بینش شوی غبار نباشی
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۸
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۱ - در نعت رسول صلی الله علیه و سلم
همچو بوی غنچهٔ بگزینی شبی کز انزوا
میروی از حرص پیش از صبح دنبال مسا
رشتهٔ طول امل پابند سعیت کی شود
همچو سوزن در ره همت بیفشاری چو پا
هر که حق را خواند رزاق و ز مردم خواست رزق
قول و فعلش چون زبان و دل بود از هم جدا
نیست همچون مرغ حق گویا دلت را آگهی
گرچه باشد بر زبانت دمبدم نام خدا
می دوی هر سو برای روزی اهل و عیال
بهر قوت دیگران سرگشته ای چون آسیا
روز تا شب از برای لقمه ای خاکت بسر
بر در اهل دول افتاده ای چون نقش پا
آبرو می ریزی و چشم از توکل بسته ای
ته ترا آزرمی از خلق و نه شرمی از خدا
در دهان دندان نماند از پیری و داری هنوز
بهر خون خلق خوردن زیر دندان اشتها
چون گهر گردآور خود باش تا کی چون حباب
دیده ات خالی بود از دیده و دل پر از هوا
از نمازت نیست تحصیل رضای حق مراد
می کنی دائم دعا بهر حصول مدعا
می کند بر روزی مردم دهان حرص باز
عابدی کو سنگ بندد بر شکم چون آسیا
خانهٔ دینت خراب است و ز غفلت داشته
همت پستت به فکر رفعت بام و سرا
زیربار آرزو وابستهٔ غمها مباش
کی زن دنیای دون گردند مردان خدا
کی چراغ اعتبارت میرد از یک بحر آب
گر به یک قطره کنی مانند گوهر اکتفا
بی طلب از حق سخاوت پیشه باشد کامیاب
در حق منعم کف سائل بود دست دعا
در قبول خاطر خلق است فیض ایمنی
چون کسی افتد ز چشم مردمان افتد زپا
بعد رفتن از غنی تا مفلس دنیا چه فرق
امتیازی نیست در خفتن پی شاه و گدا
ناتوانی هادی ره خاکساران را بس است
کاروان مور مستغنی بود از رهنما
بر دل ارباب حسد را گوییا تیری رسید
از لب اهل سخن چون مصرعی سر زد رسا
ادم بد را به مانند خودش بایید سپرد
چاره ای نبود به از سوزن برای خار پا
ای پسر زال جهان غدارهٔ شوهر کش است
با چنین کدبانویی حیف است بودن کدخدا
جود و همت عیب پوش نخوت مردم بود
عجب سلطانی نگردد جمع با حرص گدا
هست دل را فیضها از دولت افتادگی
خاک چون پهلو دهد آئینه را یابد جلا
هر دم از موج نسیمی بایدش خوردن قفا
شمع سان از سرکشی هر کس نبیند پیش پا
خویش را گر می توانی خاک راه فقر کن
سازوار چشم دل نبود بجز این توتیا
تا نیابد در نهاد کان جواهر خاک مال
کی تواند گشت زینت بخش تاج پادشا
خاکساری را ندادن تن نمی بودی اگر
پرتو مهر برین از دودهٔ عز و علا
کوه و صحرائی که با طبعم هوایش ساخته است
هست خاکش جمله خاک راه و سنگش سنگ پا
خلق را در عاجزی ربط دگر با مبده است
نیست غیر از قامت خم گشته محراب دعا
تنگ فرصت باشد از بس عیش در دوران ما
زودتر از رنگ رو از کف پرد رنگ حنا
گام رفتن می زند عمر تا با پای نفس
سرعت رفتار باشد لازم این مدعا
شام خوناب از شفق ریزد به جای اشک و صبح
می کند بر وضع عالم خندهٔ دندان نما
راستی بگزین که باشد مایهٔ فرزانگی
نیست شمع بزم را از هم زبان و دل جدا
در حقیقت زنده اند ارباب معنی از سخن
چون قلم این قوم را دارد زبان خود به پا
بر سر شوخی است طبع نکته پردازم دگر
به که سازم با غزل بکر سخن را آشنا
گاهش از وصف می و معشوق بخشم آب و رنگ
گه ز تعریف گل و بلبل دهم برگ و نوا
میروی از حرص پیش از صبح دنبال مسا
رشتهٔ طول امل پابند سعیت کی شود
همچو سوزن در ره همت بیفشاری چو پا
هر که حق را خواند رزاق و ز مردم خواست رزق
قول و فعلش چون زبان و دل بود از هم جدا
نیست همچون مرغ حق گویا دلت را آگهی
گرچه باشد بر زبانت دمبدم نام خدا
می دوی هر سو برای روزی اهل و عیال
بهر قوت دیگران سرگشته ای چون آسیا
روز تا شب از برای لقمه ای خاکت بسر
بر در اهل دول افتاده ای چون نقش پا
آبرو می ریزی و چشم از توکل بسته ای
ته ترا آزرمی از خلق و نه شرمی از خدا
در دهان دندان نماند از پیری و داری هنوز
بهر خون خلق خوردن زیر دندان اشتها
چون گهر گردآور خود باش تا کی چون حباب
دیده ات خالی بود از دیده و دل پر از هوا
از نمازت نیست تحصیل رضای حق مراد
می کنی دائم دعا بهر حصول مدعا
می کند بر روزی مردم دهان حرص باز
عابدی کو سنگ بندد بر شکم چون آسیا
خانهٔ دینت خراب است و ز غفلت داشته
همت پستت به فکر رفعت بام و سرا
زیربار آرزو وابستهٔ غمها مباش
کی زن دنیای دون گردند مردان خدا
کی چراغ اعتبارت میرد از یک بحر آب
گر به یک قطره کنی مانند گوهر اکتفا
بی طلب از حق سخاوت پیشه باشد کامیاب
در حق منعم کف سائل بود دست دعا
در قبول خاطر خلق است فیض ایمنی
چون کسی افتد ز چشم مردمان افتد زپا
بعد رفتن از غنی تا مفلس دنیا چه فرق
امتیازی نیست در خفتن پی شاه و گدا
ناتوانی هادی ره خاکساران را بس است
کاروان مور مستغنی بود از رهنما
بر دل ارباب حسد را گوییا تیری رسید
از لب اهل سخن چون مصرعی سر زد رسا
ادم بد را به مانند خودش بایید سپرد
چاره ای نبود به از سوزن برای خار پا
ای پسر زال جهان غدارهٔ شوهر کش است
با چنین کدبانویی حیف است بودن کدخدا
جود و همت عیب پوش نخوت مردم بود
عجب سلطانی نگردد جمع با حرص گدا
هست دل را فیضها از دولت افتادگی
خاک چون پهلو دهد آئینه را یابد جلا
هر دم از موج نسیمی بایدش خوردن قفا
شمع سان از سرکشی هر کس نبیند پیش پا
خویش را گر می توانی خاک راه فقر کن
سازوار چشم دل نبود بجز این توتیا
تا نیابد در نهاد کان جواهر خاک مال
کی تواند گشت زینت بخش تاج پادشا
خاکساری را ندادن تن نمی بودی اگر
پرتو مهر برین از دودهٔ عز و علا
کوه و صحرائی که با طبعم هوایش ساخته است
هست خاکش جمله خاک راه و سنگش سنگ پا
خلق را در عاجزی ربط دگر با مبده است
نیست غیر از قامت خم گشته محراب دعا
تنگ فرصت باشد از بس عیش در دوران ما
زودتر از رنگ رو از کف پرد رنگ حنا
گام رفتن می زند عمر تا با پای نفس
سرعت رفتار باشد لازم این مدعا
شام خوناب از شفق ریزد به جای اشک و صبح
می کند بر وضع عالم خندهٔ دندان نما
راستی بگزین که باشد مایهٔ فرزانگی
نیست شمع بزم را از هم زبان و دل جدا
در حقیقت زنده اند ارباب معنی از سخن
چون قلم این قوم را دارد زبان خود به پا
بر سر شوخی است طبع نکته پردازم دگر
به که سازم با غزل بکر سخن را آشنا
گاهش از وصف می و معشوق بخشم آب و رنگ
گه ز تعریف گل و بلبل دهم برگ و نوا
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۲ - درمدح خاتم انبیا محمد مصطفی صلی الله علیه وآله وسلم
آه تا کی طاقت آرد درد حرمان ترا
آسمان دور و زمین سخت و فغانم نارسا
محتسب ناحق چه ریزی خون عشرت را به خاک
در چنین فصلی که دارد چیدن گل خونبها
زلف مشکین از بناگوشت به پشت پا رسید
آه چون نازل شود از عالم بالا بلا
می نماید پیش رخسارت رگ ابر سفید
بر جبین خود کنی خورشید محلول از طلا
رنگ می چون زر زفیض همنشینی های اوست
صحبت خوبان نباشد هیچ، کم از کیمیا
تا به این تقریب گاهی یاد احوالم کند
سخت بستم عقدهٔ دل را به این بند قبا
خال و خط از بس به جا افتاد نتوان یافتن
یک غلط در مصحف رخسار او نام خدا
کاتب قدرت پی تحریر بیت ابروش
گرد کلک صنع را چون با انامل آشنا
نقطه ها بنهاد بهر امتحان خامه اش
اینکه بینی خالها بر عارض او جابجا
چون ندیدم تحفه ای شایستهٔ او غیر او
داده ام آئینهٔ دل را از انرو رونما
همچنان کآرد شبانگه مرغ را در آشیان
جا دهد در حلقه ها زلفش دل آواره را
نرمی گفتار او خار غم از دل می کشد
چون خسک کارند بیرون با زبان از دیده ها
رازکی ماند نهان در خاطر ارباب درد
تا که باشد پردهٔ دلهای تازک ته نما
از لبش جز خامشی نبود جواب ناله ام
چون کنم زآن کوه تمکین بر نمی گردد صدا
ای بهار جلوه از بس زرد و زارم کرده ای
کرده عکس چهره ام برگ خزان آئینه را
هر سر مژگان مرا از دیدن تمثال خویش
غوطه زد چون خامهٔ نقاش در آب طلا
پرده را یکباره زان خورشید عارض برمگیر
زورق دل را مکن طوفانی موج صفا
در غزل گویی شنیدی آفرین از همگنان
نعت گو جویا و بشنو از ملائک مرحبا
پاکتر از موج کوثر کن زبان خویشتن
تا توانی بود زین پس نعت سنج مصطفا
افتخار دودهٔ آدم حبیب ذوالجلال
سرور دنیا و عقبا شافع روز جزا
آنکه جبریل امینش می کشیدی غاشیه
آنکه بد فرمانبرش شاهنشهی چون مرتضا
آن شهی کز شش جهت سوی حریم درگهش
عینک چشم است اولوالابصار را قبله نما
رتبهٔ قربش تماشا کن که مقدار دو قوس
بلکه هم نزدیکتر بد با جناب کبریا
از عناصر در تن آدم برای خلق او
گشته اند اضداد با هم چار یار باصفا
کبریا بنگر که شاه اولیا خود را به فخر
گفته عبدی از عبید سرور هر دو سرا
از ادب شوید دهن را خضر با هفتاد آب
تا تواند برد نام نامی آن پیشوا
فتح کونین از چنین شمشیر و بازویی سزد
او یدالله است باید تیغ او شیر خدا
تیغ او بهر محبان موجهٔ آب بقاست
وز برای دشمنان باشد رگ ابر بلا
در کفش تیغ است یا موج است در بحر شکار
یا رگ ابری که بگرفته است از دریا هوا
در تن اعدای دین تیغ هنر پروای او
چار عنصر را به یک ضربت کند از هم جدا
چون بلرزاند زمان را هیبت شمشیر او
رتبهٔ تقدیم یابد انتها بر ابتدا
اینقدر فیض سعادت از کجا اندوختی
گر نبودی سایهٔ شمشیر او بال هما
احتسابش از پس گردن کشد رگهای ساز
زین سیاستهاست کاندر پرده پنهان شد نوا
تا ز فیض مدرس رایش شده روشن سواد
صبح بی شب زنده داری پاک سازد صفحه را
بار حلم او زمین را داده تمکین و قرار
برده شوق طوف خاک پاکش آرام از سما
تا تواند جبهه سای درگه قدرش بود
مهر انور گشته پیشانی ازان سر تابپا
کافرم گر با شدم چشم حمایت از کسی
جز نبی و شبر و شبیر و شاه اولیا
چون تن انسان که بگرفت از عناصر امتزاج
شد تن ایمان به پا از چار یار باصفا
داغ اگر باشد دلت مرهم ز درد او طلب
درد اگر داری زنام نامیش میجو دوا
جز خدا و مرتضی کس حق مدحت را نداد
چون ترا نشناخت کس غیر از خدا و مرتضا
ساده لوحی بین که مانند تویی را چون منی
با زبان کج مج خود گشته ام مدحت سرا
یارسول الله از کردار خود شرمنده ام
چون توانم در جنابت کرد عرض مدعا
با وجود روسیاهی از تو می دارم امید
عافیت در دین و دنیا ای شه هر دو سرا
تا اثر باقی بود در دهر از اوج و حضیض
تا بود روز و شب و سیاره و ارض و سما
خیرخواهت را بود اعلای علیین مقام
دشمن تو سرنگون پیوسته در تحت الثری
آسمان دور و زمین سخت و فغانم نارسا
محتسب ناحق چه ریزی خون عشرت را به خاک
در چنین فصلی که دارد چیدن گل خونبها
زلف مشکین از بناگوشت به پشت پا رسید
آه چون نازل شود از عالم بالا بلا
می نماید پیش رخسارت رگ ابر سفید
بر جبین خود کنی خورشید محلول از طلا
رنگ می چون زر زفیض همنشینی های اوست
صحبت خوبان نباشد هیچ، کم از کیمیا
تا به این تقریب گاهی یاد احوالم کند
سخت بستم عقدهٔ دل را به این بند قبا
خال و خط از بس به جا افتاد نتوان یافتن
یک غلط در مصحف رخسار او نام خدا
کاتب قدرت پی تحریر بیت ابروش
گرد کلک صنع را چون با انامل آشنا
نقطه ها بنهاد بهر امتحان خامه اش
اینکه بینی خالها بر عارض او جابجا
چون ندیدم تحفه ای شایستهٔ او غیر او
داده ام آئینهٔ دل را از انرو رونما
همچنان کآرد شبانگه مرغ را در آشیان
جا دهد در حلقه ها زلفش دل آواره را
نرمی گفتار او خار غم از دل می کشد
چون خسک کارند بیرون با زبان از دیده ها
رازکی ماند نهان در خاطر ارباب درد
تا که باشد پردهٔ دلهای تازک ته نما
از لبش جز خامشی نبود جواب ناله ام
چون کنم زآن کوه تمکین بر نمی گردد صدا
ای بهار جلوه از بس زرد و زارم کرده ای
کرده عکس چهره ام برگ خزان آئینه را
هر سر مژگان مرا از دیدن تمثال خویش
غوطه زد چون خامهٔ نقاش در آب طلا
پرده را یکباره زان خورشید عارض برمگیر
زورق دل را مکن طوفانی موج صفا
در غزل گویی شنیدی آفرین از همگنان
نعت گو جویا و بشنو از ملائک مرحبا
پاکتر از موج کوثر کن زبان خویشتن
تا توانی بود زین پس نعت سنج مصطفا
افتخار دودهٔ آدم حبیب ذوالجلال
سرور دنیا و عقبا شافع روز جزا
آنکه جبریل امینش می کشیدی غاشیه
آنکه بد فرمانبرش شاهنشهی چون مرتضا
آن شهی کز شش جهت سوی حریم درگهش
عینک چشم است اولوالابصار را قبله نما
رتبهٔ قربش تماشا کن که مقدار دو قوس
بلکه هم نزدیکتر بد با جناب کبریا
از عناصر در تن آدم برای خلق او
گشته اند اضداد با هم چار یار باصفا
کبریا بنگر که شاه اولیا خود را به فخر
گفته عبدی از عبید سرور هر دو سرا
از ادب شوید دهن را خضر با هفتاد آب
تا تواند برد نام نامی آن پیشوا
فتح کونین از چنین شمشیر و بازویی سزد
او یدالله است باید تیغ او شیر خدا
تیغ او بهر محبان موجهٔ آب بقاست
وز برای دشمنان باشد رگ ابر بلا
در کفش تیغ است یا موج است در بحر شکار
یا رگ ابری که بگرفته است از دریا هوا
در تن اعدای دین تیغ هنر پروای او
چار عنصر را به یک ضربت کند از هم جدا
چون بلرزاند زمان را هیبت شمشیر او
رتبهٔ تقدیم یابد انتها بر ابتدا
اینقدر فیض سعادت از کجا اندوختی
گر نبودی سایهٔ شمشیر او بال هما
احتسابش از پس گردن کشد رگهای ساز
زین سیاستهاست کاندر پرده پنهان شد نوا
تا ز فیض مدرس رایش شده روشن سواد
صبح بی شب زنده داری پاک سازد صفحه را
بار حلم او زمین را داده تمکین و قرار
برده شوق طوف خاک پاکش آرام از سما
تا تواند جبهه سای درگه قدرش بود
مهر انور گشته پیشانی ازان سر تابپا
کافرم گر با شدم چشم حمایت از کسی
جز نبی و شبر و شبیر و شاه اولیا
چون تن انسان که بگرفت از عناصر امتزاج
شد تن ایمان به پا از چار یار باصفا
داغ اگر باشد دلت مرهم ز درد او طلب
درد اگر داری زنام نامیش میجو دوا
جز خدا و مرتضی کس حق مدحت را نداد
چون ترا نشناخت کس غیر از خدا و مرتضا
ساده لوحی بین که مانند تویی را چون منی
با زبان کج مج خود گشته ام مدحت سرا
یارسول الله از کردار خود شرمنده ام
چون توانم در جنابت کرد عرض مدعا
با وجود روسیاهی از تو می دارم امید
عافیت در دین و دنیا ای شه هر دو سرا
تا اثر باقی بود در دهر از اوج و حضیض
تا بود روز و شب و سیاره و ارض و سما
خیرخواهت را بود اعلای علیین مقام
دشمن تو سرنگون پیوسته در تحت الثری
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۳ - در نعت رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم)
کسی ندیده ندامت ز تارک دنیا
گزیدنی نبود پشت دست استغنا
چو دل شکفته شود لب به خنده می آید
نهان چو غنچه بود برگ عیش در دل ما
نسیم باغ ازان می برد زجا که مراست
به رنگ مرغ سحر بال و پر ز موج هوا
چه مایه فیض که عالم ز نور صبح اندوخت
مدار دست ز ارباب صدق و اهل صفا
به کام دل نرسی نگذری گر از سامان
ز ترک برگ تواند رسید نی به نوا
چو قطرهٔ عرق شرم بر رخ ناموس
خمیر گوهر او شد به آبروی حیا
ز جا نگاه سیه مست او نیارد خاست
کند گر از مژگان تکیه بر هزار عصا
ز صیدگاه تو جستن نمی توان که تراست
خدنگ غمزه کمان ابرو و بلا بالا
حذر ز صاف دلان زمانه کاین قومند
به رویت آینه و تیغ صیقلی ز قفا
مدار چشم گشایش ز یاری دونان
که عقده ای نتواند گشود ناخن پا
سزد اگر به زبانها فتد دل سیه اش
زبان هر که بود برخلاف دل گویا
امید بهره ای از زاده های طبعم نیست
که دیده بحر ز گوهر ستاند آب بها
خوش آن حریف که دایم به تیغ قطع نظر
بریده همت او از جهان و مافیها
نبرده صاعقهٔ عشق ره ببوم و بری
فتاده است همانا به وادی دل ما
گشاده نیست به روی دلت در فیضی
ز عشق پیرهن صبرت ار نگشته قبا
کدام شب که نکرده به چشم انجم اشک
گرفته کار غبار دلم ز بس بالا
دلم گهی که ز دردت بنالد و بطپد
چه چاکها که نیفتد به سینه ام چو درا
چنین که دیده به او دوختم جدا نشود
چو خال مردم چشمم از آن رخ زیبا
فروتنی است بر اهل دل سرافرازی
به خاک نقش قدم تا نشست خاست زجا
سخن سرانشود با زبان خاموشی
اگر نه خامه رقم را بسر فشارد پا
زمان عیش زبس تنگ شد درین روان
چو رنگ رو پرد از دست خلق رنگ حنا
ز فیض وسعت مشرب تفاوتی نبود
ز پرده های دلم تا به دامن صحرا
نیم چو آینه صورت پرست از آنکه مدام
مرا به حسن معانیست چشم دل بینا
ز فیض صافی طینت مرا ز سینه بود
چو شمع خلوت فانوس راز دل پیدا
ز عشق گرچه چو موج است حبیب صبرم چاک
به پاکدامنی من قسم خورد دریا
منم که بر سر اقبال خویشتن زده ام
گل اطاعت سلطان یثرب و بطحا
مطاع خلق، شفیع امم حبیب خدا
رسول خالق کونین خواجهٔ دو سرا
شهنشهی که کمر بسته در متابعتش
امام مفترض الطاعه شاه قلعه گشا
شهی که سایهٔ دست حمایتش به سرم
هزار بار نکوتر بود زبال هما
شهی که چوبکی در گهش چو تیر خدنگ
به قلب خصم زند خویش را تن تنها
وجود اوست نخستین گل حدیقهٔ صنع
سزاست بلبل آن گل جهان و مافیها
هزار شکر که باشد به خواب و بیداری
بدرگه تو مرا روی دل چو قبله نما
ز بیم نهی تو در بزم باده موج شراب
کند به چشم قدح کار ریزهٔ مینا
چنان زمحتسب نهی تو هراسانست
که تلخ می کند او روزگار بر صهبا
به زردروئی خصمت فزود دولت دهر
به فرض گشته رقم سرنوشتش ار به طلا
مرض گریزد از او همچو آدمی از مرگ
کسیکه کرده به خاک در تو استشفا
خوش آنکه راه بدارالامان حفظ تو برد
به هم نمی رسد آنجا مرض برای دوا
گره شده است مرا عرض مطلبی بر لب
تو با انامل فیض خود این گره بگشا
سگ وصی تو کلب علی عالی قدر
ز من جدا شده مانند عضو رفته ز جا
به حق شاه شهیدان حسین ابن علی
که اوست گشته ملقب به سیدالشهدا
دل مرا به وصالش ز قید غم برهان
که پشت طاقتم از بار فرقت است دوتا
دگر به پیش که نالم کرا وسیله کنم
که جز تو عرض مهمات را کند اصغا
ازین قصیده ام اظهار بندگی است مراد
وگرنه نعمت تو گفتن کرا بود یارا
چو حق نعمت سرائی زمن نمی آید
کنون بجاست اگر مختصر کنم به دعا
به شرط مهر تو بادا جزای خلق بهشت
به روزگار بود تا که رسم شرط و جزا
گزیدنی نبود پشت دست استغنا
چو دل شکفته شود لب به خنده می آید
نهان چو غنچه بود برگ عیش در دل ما
نسیم باغ ازان می برد زجا که مراست
به رنگ مرغ سحر بال و پر ز موج هوا
چه مایه فیض که عالم ز نور صبح اندوخت
مدار دست ز ارباب صدق و اهل صفا
به کام دل نرسی نگذری گر از سامان
ز ترک برگ تواند رسید نی به نوا
چو قطرهٔ عرق شرم بر رخ ناموس
خمیر گوهر او شد به آبروی حیا
ز جا نگاه سیه مست او نیارد خاست
کند گر از مژگان تکیه بر هزار عصا
ز صیدگاه تو جستن نمی توان که تراست
خدنگ غمزه کمان ابرو و بلا بالا
حذر ز صاف دلان زمانه کاین قومند
به رویت آینه و تیغ صیقلی ز قفا
مدار چشم گشایش ز یاری دونان
که عقده ای نتواند گشود ناخن پا
سزد اگر به زبانها فتد دل سیه اش
زبان هر که بود برخلاف دل گویا
امید بهره ای از زاده های طبعم نیست
که دیده بحر ز گوهر ستاند آب بها
خوش آن حریف که دایم به تیغ قطع نظر
بریده همت او از جهان و مافیها
نبرده صاعقهٔ عشق ره ببوم و بری
فتاده است همانا به وادی دل ما
گشاده نیست به روی دلت در فیضی
ز عشق پیرهن صبرت ار نگشته قبا
کدام شب که نکرده به چشم انجم اشک
گرفته کار غبار دلم ز بس بالا
دلم گهی که ز دردت بنالد و بطپد
چه چاکها که نیفتد به سینه ام چو درا
چنین که دیده به او دوختم جدا نشود
چو خال مردم چشمم از آن رخ زیبا
فروتنی است بر اهل دل سرافرازی
به خاک نقش قدم تا نشست خاست زجا
سخن سرانشود با زبان خاموشی
اگر نه خامه رقم را بسر فشارد پا
زمان عیش زبس تنگ شد درین روان
چو رنگ رو پرد از دست خلق رنگ حنا
ز فیض وسعت مشرب تفاوتی نبود
ز پرده های دلم تا به دامن صحرا
نیم چو آینه صورت پرست از آنکه مدام
مرا به حسن معانیست چشم دل بینا
ز فیض صافی طینت مرا ز سینه بود
چو شمع خلوت فانوس راز دل پیدا
ز عشق گرچه چو موج است حبیب صبرم چاک
به پاکدامنی من قسم خورد دریا
منم که بر سر اقبال خویشتن زده ام
گل اطاعت سلطان یثرب و بطحا
مطاع خلق، شفیع امم حبیب خدا
رسول خالق کونین خواجهٔ دو سرا
شهنشهی که کمر بسته در متابعتش
امام مفترض الطاعه شاه قلعه گشا
شهی که سایهٔ دست حمایتش به سرم
هزار بار نکوتر بود زبال هما
شهی که چوبکی در گهش چو تیر خدنگ
به قلب خصم زند خویش را تن تنها
وجود اوست نخستین گل حدیقهٔ صنع
سزاست بلبل آن گل جهان و مافیها
هزار شکر که باشد به خواب و بیداری
بدرگه تو مرا روی دل چو قبله نما
ز بیم نهی تو در بزم باده موج شراب
کند به چشم قدح کار ریزهٔ مینا
چنان زمحتسب نهی تو هراسانست
که تلخ می کند او روزگار بر صهبا
به زردروئی خصمت فزود دولت دهر
به فرض گشته رقم سرنوشتش ار به طلا
مرض گریزد از او همچو آدمی از مرگ
کسیکه کرده به خاک در تو استشفا
خوش آنکه راه بدارالامان حفظ تو برد
به هم نمی رسد آنجا مرض برای دوا
گره شده است مرا عرض مطلبی بر لب
تو با انامل فیض خود این گره بگشا
سگ وصی تو کلب علی عالی قدر
ز من جدا شده مانند عضو رفته ز جا
به حق شاه شهیدان حسین ابن علی
که اوست گشته ملقب به سیدالشهدا
دل مرا به وصالش ز قید غم برهان
که پشت طاقتم از بار فرقت است دوتا
دگر به پیش که نالم کرا وسیله کنم
که جز تو عرض مهمات را کند اصغا
ازین قصیده ام اظهار بندگی است مراد
وگرنه نعمت تو گفتن کرا بود یارا
چو حق نعمت سرائی زمن نمی آید
کنون بجاست اگر مختصر کنم به دعا
به شرط مهر تو بادا جزای خلق بهشت
به روزگار بود تا که رسم شرط و جزا
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۴ - قصیده در نعت آنسرور صلی الله علیه و آله
تن داد هر آن کو زغمت سوز و الم را
چون شمع درین راه ز سر ساخت قدم را
هر دم ز خجالت بود از رنگ به رنگی
رعنائی رفتار تو طاووس ارم را
من می روم از خویش تو سرگرم فغان باش
ای ناله درین بزم سپردم به تو دم را
از نالهٔ پرسوز خموشان تو آید
چون گل کند از پرده دری گوش اصم را
گردید سیه روی طمع زانکه به خواری
پیوسته خورد سیلی ارباب همم را
مگذر ز سر خاک نشینان به تکبر
با چشم کم اینمجا منگر پایهٔ کم را
هر کس دلش آبی خورد از خاک نشینی
و قری نبود در نظرش مسند جم را
تمکین تو چون آهوی تصویر ز شوخی
در صورت آران نهان ساخته رم را
در سینهٔ پرآزروم داغ تو دارد
قدری که بود در کف افلاس درم را
تا نرگس تو محضر قتلم بنویسد
از هر مژه با خویشتن آورده قلم را
چون پیلک ناوک گه بدمستی آن چشم
بر چوب ببندد مژه اش دست ستم را
چون ابر که از بحر بود مایهٔ فیضش
مژگان من از خون دل اندوخته نم را
برده ز خیال رخ زیبای تو چشمم
فیضی که دهد نکهت گل قوت شم را
تا نقد شکیبش بربایند بیغما
در دل مژگان تو فشردند قدم را
چون گریه کنم در غمش امشب که به چشمم
سوز دل افروخته نگذاشته نم را
دادند دو چشم تو بهم دست ز مژگان
وز نو بنهادند ره و رستم ستم را
بر اهل ریا نشتر طعن ست زبانم
بر رگ نخورد زاهد پاکیزه شیم را
بی نشئه فقر است سرش هر که بسنجد
با جام سفالین گدا ساغر جم را
دوریست که گر شائبهٔ صدق ندارد
چون لقمهٔ بی شبهه توان خورد قسم را
سودائی خط با رخ این ساده عذاران
نقد دل و جان داده نهد رسم سلم را
زاغیار شنیدم خبر آمدن یار
چون در کشم این شربت آغشته به سم را
از داغ تو دل در نظر پادشه عشق
داده ز کواکب چو فلک شان حشم را
جز من نگه مست تو با هر که ستم کرد
در دیدهٔ انصاف ستم رفته ستم را
خصمی دل و دیدهٔ عاشق زنخست است
بسیار براندند به گل کشتی هم را
سرمستم از اندیشهٔ سرجوش جوانی
پیچیده تنم گرچه به خود دلق هرم را
لیلی سیه خیمهٔ چشم است نگاهت
کارآسته است از مژگان خیل و حشم را
خال رخت افزوده به حسن خط سبزت
چون صفر که افزاید از او پایه رقم را
کم نیست که نشنیدنی از کس نشنیده است
بسیار سزد شکر خداوند اصم را
گلزار دل از سبزهٔ بیگانه بپرداز
زین خاک فرح خیز بکن ریشهٔ غم را
برده است غم سوء عمل زنده به گورم
افشانده ام از بسکه به سر خاک ندم را
شادم که امیدم سپر سهم مکافات
کرده است شفاعتگری فخر امم را
سلطان رسالت که به فرمودهٔ عدلش
ناچار بود گرگ شبانی غنم را
مخلوق نخستین چو بود جوهر ذاتت
پهلو زده از قرب حدوث تو قدم را
از لطف تو کرد آنکه به بر درع حمایت
در خصمی او تیغ قضا باخته دم را
فیضی که ز سروت چمن عرش بیندوخت
از دست و کنار تو بود لوح و قلم را
اعجاز تو بر خاک ره بندگی افکند
اعیان عرب را و صنا دید عجم را
پاس ادبم از مژگان داده سرانجام
چون خامهٔ نقاش به راه تو قدم را
از فیض فرحناکی عهد تو عجب نیست
کز موج اثر چین نبود جبههٔ یم را
در روز وغا خصم تنک حوصله ات راست
بی بود نمودی که بو شیر علم را
صبح از پی خونریزی اعدای تو تا حشر
هر روز علم ساخته شمشیر دو دم را
چون شیشهٔ ساغر نخورد خسم تو جز خاک
بندد به خود از حرص به فرض ار دو شکم را
سرگشته بود چرخ به گرد سر کویت
تا حلقهٔ درگاه تو سازد قد خم را
از واهمهٔ شحنهٔ نهی تو نمانده است
اصلا اثر رنگ اثر روی نغم را
نی کرده بسی شحنهٔ عدل تو به ناخن
از نالش نخجیر هژبران اجم را
زین نعمت ایمان که به خلق از تو رسیده است
دست تو به معراج رسانیده کرم را
نبود ز سر تاجوران و نمک حسن
این مرتبه کز خاک در تست قسم را
کی چاشنی نعمت اخلاص تو باشد
در ذائقه بندگی انواع نعم را؟
آنی تو که گوش طلب کس نشنیده است
هرگز ز زبان کرمت غیر نعم را
آنی که به فرمودهٔ رای تو زداید
زآئینه شب مصقل مه زنگ ظلم را
آنی که چو در وصف روان بخشی خلقت
بر صحنه کفم جلوه گری داد قلم را
بر جادهٔ مسطر اثر معجز آن خلق
چون قافلهٔ مور، روان ساخت قلم را
وارست ز غم دل به جناب تو چو پیوست
منشور نجات است به کف صید حرم را
در معرکهٔ رزم خدنگ تو به اعدا
داده است به انگشت نشان راه عدم را
در مزرع خصم تو به فرض اربچرد نحل
از شان عسل یافت توان لذت سم را
در عهد تو هر گل که شکفتن کند آغاز
باشد دهن خندهٔ گل باغ ارم را
هر بیش بر دست سخای تو بود کم
داده است به بیشی کرمت پایهٔ کم را
از پرتو مهر آنچه رسیده است به سایه
از سایهٔ دست تو رسد بخت دژم را
در حضرتت استاده به پا خیل ملائک
از دست ندادند ره و رسم خدم را
ز امینت دوران تو بر خاک نریزد
دست ستم حادثه تا خون بقم را
ای سنگ دل آسان نبود طوف حریمش
در ساحت کعبه نتوان دید صنم را
صد شکر که تا پیشهٔ خود ساخته طبعم
مداحی سلطان عرب، شاه عجم را
با معنی من نسبت فرهنگ فلاطون
چون نسبت صوری که به چاقیست ورم را
هر شبه که سر برزده از دقت طبعم
مالیده بسی گوش ادب جذر اصم را
مداح توام می رسد از طبع دقیقم
از ذیل قوافی بدر انداخته ذم را
ای ختم رسل لطف تو بس شاهد جویا
کز توبه کشیده است به سر جام ندم را
آنروز مقدر که ببازند فلکها
از باد فنا دیرک خرگاه و خیم را
خواهم ز تو ای فخر امم بازنگیری
زین بندهٔ عاصی نظر لطف و کرم را
باشد به سر روز ز خور تا کله نور
تا کرده شب داج به بر دلق ظلم را
چون نقش قدم نقش جبین باد شب و روز
بر درگه اقبال تو اصناف امم را
دیگر ز تو امید من آنست که جاوید
فیض از تو رسد مرجع اصناف امم را
نواب نوازشخان آن کز اثر جود
دائم کف سائل شمرد دست کرم را
آن خان فلک رتبه که در وصف کمالش
حالی شده این مطلع برجسته قلم را
نسبت چون بذاتت نبود فصل و کرم را
گیرند فراتر ز همه پایهٔ هم را
آنی که سیاستگری شحنهٔ عدلت
از سین ستم اره کشد فرق ستم را
آنی تو که هرگز نخورد روی دل کس
در عهد تو از دست قضا سیلی غم را
آنی که به جرم دو زبانی ز سیاهی
انصاف تو پیوسته بگل رانده قلم را
امروز نباشد دگری جز تو مکرم
تکریم نشاید مگر ارباب کرم را
هر خامه که قاموس سخای تو نویسد
در معنی لاثبت کند لفظ نعم را
از عدل تو با یکدگر آمیزش اضداد
در هیچ تنی ره ندهد ضعف هرم را
امروز ز عدل تو زمانیست که عشاق
از چشم بتان چشم ندارند ستم را
در عهد تو عامست ز بس رسم فراغت
آرام رگ خواب بود نبض سقم را
در دور تو کس نیست که سرمست غنا نیست
پیموده ز بس همت تو جام کرم را
زآغاز جهان چشم فلک دیده در این عهد
از معدلتت آشتی گرگ و غنم را
در دم شود از مرحمتت طالع مسعود
گر سایهٔ لطف تو فتد بخت دژم را
مشهور جهانی تو به شمشیر و سخاوت
حاتم شده گر شهرهٔ آفاق کرم را
در معرکهٔ لاف ستانده است به نیرو
مردانگیت نطع هژبران اجم را
گیرد غضبت پیه دو چشم عدو آنگاه
سازد بهمان بهر شگون چرب علم را
امروز درین کشور اگر هست رواجی
باشد ز دل و دست تو شمشیر و قلم را
از خجلت شمشیر تو پیش از دو نفس صبح
هرگز ننموده است علم تیغ دو دم را
نرگس سر از آنرو به ته افکنده که پیوست
شرمندگی از خامهٔ تست اهل قلم را
در عین بکا خشک کند آتش قهرت
در دیدهٔ بدخواه تو چون آینه نم را
سالم نگذارد شرر قهر تو چون شمع
از جسم بداندیش تو تا مغز قلم را
خواهم که خدا روی به دولت بگشاید
زین درگه امید عرب را و عجم را
چون شمع درین راه ز سر ساخت قدم را
هر دم ز خجالت بود از رنگ به رنگی
رعنائی رفتار تو طاووس ارم را
من می روم از خویش تو سرگرم فغان باش
ای ناله درین بزم سپردم به تو دم را
از نالهٔ پرسوز خموشان تو آید
چون گل کند از پرده دری گوش اصم را
گردید سیه روی طمع زانکه به خواری
پیوسته خورد سیلی ارباب همم را
مگذر ز سر خاک نشینان به تکبر
با چشم کم اینمجا منگر پایهٔ کم را
هر کس دلش آبی خورد از خاک نشینی
و قری نبود در نظرش مسند جم را
تمکین تو چون آهوی تصویر ز شوخی
در صورت آران نهان ساخته رم را
در سینهٔ پرآزروم داغ تو دارد
قدری که بود در کف افلاس درم را
تا نرگس تو محضر قتلم بنویسد
از هر مژه با خویشتن آورده قلم را
چون پیلک ناوک گه بدمستی آن چشم
بر چوب ببندد مژه اش دست ستم را
چون ابر که از بحر بود مایهٔ فیضش
مژگان من از خون دل اندوخته نم را
برده ز خیال رخ زیبای تو چشمم
فیضی که دهد نکهت گل قوت شم را
تا نقد شکیبش بربایند بیغما
در دل مژگان تو فشردند قدم را
چون گریه کنم در غمش امشب که به چشمم
سوز دل افروخته نگذاشته نم را
دادند دو چشم تو بهم دست ز مژگان
وز نو بنهادند ره و رستم ستم را
بر اهل ریا نشتر طعن ست زبانم
بر رگ نخورد زاهد پاکیزه شیم را
بی نشئه فقر است سرش هر که بسنجد
با جام سفالین گدا ساغر جم را
دوریست که گر شائبهٔ صدق ندارد
چون لقمهٔ بی شبهه توان خورد قسم را
سودائی خط با رخ این ساده عذاران
نقد دل و جان داده نهد رسم سلم را
زاغیار شنیدم خبر آمدن یار
چون در کشم این شربت آغشته به سم را
از داغ تو دل در نظر پادشه عشق
داده ز کواکب چو فلک شان حشم را
جز من نگه مست تو با هر که ستم کرد
در دیدهٔ انصاف ستم رفته ستم را
خصمی دل و دیدهٔ عاشق زنخست است
بسیار براندند به گل کشتی هم را
سرمستم از اندیشهٔ سرجوش جوانی
پیچیده تنم گرچه به خود دلق هرم را
لیلی سیه خیمهٔ چشم است نگاهت
کارآسته است از مژگان خیل و حشم را
خال رخت افزوده به حسن خط سبزت
چون صفر که افزاید از او پایه رقم را
کم نیست که نشنیدنی از کس نشنیده است
بسیار سزد شکر خداوند اصم را
گلزار دل از سبزهٔ بیگانه بپرداز
زین خاک فرح خیز بکن ریشهٔ غم را
برده است غم سوء عمل زنده به گورم
افشانده ام از بسکه به سر خاک ندم را
شادم که امیدم سپر سهم مکافات
کرده است شفاعتگری فخر امم را
سلطان رسالت که به فرمودهٔ عدلش
ناچار بود گرگ شبانی غنم را
مخلوق نخستین چو بود جوهر ذاتت
پهلو زده از قرب حدوث تو قدم را
از لطف تو کرد آنکه به بر درع حمایت
در خصمی او تیغ قضا باخته دم را
فیضی که ز سروت چمن عرش بیندوخت
از دست و کنار تو بود لوح و قلم را
اعجاز تو بر خاک ره بندگی افکند
اعیان عرب را و صنا دید عجم را
پاس ادبم از مژگان داده سرانجام
چون خامهٔ نقاش به راه تو قدم را
از فیض فرحناکی عهد تو عجب نیست
کز موج اثر چین نبود جبههٔ یم را
در روز وغا خصم تنک حوصله ات راست
بی بود نمودی که بو شیر علم را
صبح از پی خونریزی اعدای تو تا حشر
هر روز علم ساخته شمشیر دو دم را
چون شیشهٔ ساغر نخورد خسم تو جز خاک
بندد به خود از حرص به فرض ار دو شکم را
سرگشته بود چرخ به گرد سر کویت
تا حلقهٔ درگاه تو سازد قد خم را
از واهمهٔ شحنهٔ نهی تو نمانده است
اصلا اثر رنگ اثر روی نغم را
نی کرده بسی شحنهٔ عدل تو به ناخن
از نالش نخجیر هژبران اجم را
زین نعمت ایمان که به خلق از تو رسیده است
دست تو به معراج رسانیده کرم را
نبود ز سر تاجوران و نمک حسن
این مرتبه کز خاک در تست قسم را
کی چاشنی نعمت اخلاص تو باشد
در ذائقه بندگی انواع نعم را؟
آنی تو که گوش طلب کس نشنیده است
هرگز ز زبان کرمت غیر نعم را
آنی که به فرمودهٔ رای تو زداید
زآئینه شب مصقل مه زنگ ظلم را
آنی که چو در وصف روان بخشی خلقت
بر صحنه کفم جلوه گری داد قلم را
بر جادهٔ مسطر اثر معجز آن خلق
چون قافلهٔ مور، روان ساخت قلم را
وارست ز غم دل به جناب تو چو پیوست
منشور نجات است به کف صید حرم را
در معرکهٔ رزم خدنگ تو به اعدا
داده است به انگشت نشان راه عدم را
در مزرع خصم تو به فرض اربچرد نحل
از شان عسل یافت توان لذت سم را
در عهد تو هر گل که شکفتن کند آغاز
باشد دهن خندهٔ گل باغ ارم را
هر بیش بر دست سخای تو بود کم
داده است به بیشی کرمت پایهٔ کم را
از پرتو مهر آنچه رسیده است به سایه
از سایهٔ دست تو رسد بخت دژم را
در حضرتت استاده به پا خیل ملائک
از دست ندادند ره و رسم خدم را
ز امینت دوران تو بر خاک نریزد
دست ستم حادثه تا خون بقم را
ای سنگ دل آسان نبود طوف حریمش
در ساحت کعبه نتوان دید صنم را
صد شکر که تا پیشهٔ خود ساخته طبعم
مداحی سلطان عرب، شاه عجم را
با معنی من نسبت فرهنگ فلاطون
چون نسبت صوری که به چاقیست ورم را
هر شبه که سر برزده از دقت طبعم
مالیده بسی گوش ادب جذر اصم را
مداح توام می رسد از طبع دقیقم
از ذیل قوافی بدر انداخته ذم را
ای ختم رسل لطف تو بس شاهد جویا
کز توبه کشیده است به سر جام ندم را
آنروز مقدر که ببازند فلکها
از باد فنا دیرک خرگاه و خیم را
خواهم ز تو ای فخر امم بازنگیری
زین بندهٔ عاصی نظر لطف و کرم را
باشد به سر روز ز خور تا کله نور
تا کرده شب داج به بر دلق ظلم را
چون نقش قدم نقش جبین باد شب و روز
بر درگه اقبال تو اصناف امم را
دیگر ز تو امید من آنست که جاوید
فیض از تو رسد مرجع اصناف امم را
نواب نوازشخان آن کز اثر جود
دائم کف سائل شمرد دست کرم را
آن خان فلک رتبه که در وصف کمالش
حالی شده این مطلع برجسته قلم را
نسبت چون بذاتت نبود فصل و کرم را
گیرند فراتر ز همه پایهٔ هم را
آنی که سیاستگری شحنهٔ عدلت
از سین ستم اره کشد فرق ستم را
آنی تو که هرگز نخورد روی دل کس
در عهد تو از دست قضا سیلی غم را
آنی که به جرم دو زبانی ز سیاهی
انصاف تو پیوسته بگل رانده قلم را
امروز نباشد دگری جز تو مکرم
تکریم نشاید مگر ارباب کرم را
هر خامه که قاموس سخای تو نویسد
در معنی لاثبت کند لفظ نعم را
از عدل تو با یکدگر آمیزش اضداد
در هیچ تنی ره ندهد ضعف هرم را
امروز ز عدل تو زمانیست که عشاق
از چشم بتان چشم ندارند ستم را
در عهد تو عامست ز بس رسم فراغت
آرام رگ خواب بود نبض سقم را
در دور تو کس نیست که سرمست غنا نیست
پیموده ز بس همت تو جام کرم را
زآغاز جهان چشم فلک دیده در این عهد
از معدلتت آشتی گرگ و غنم را
در دم شود از مرحمتت طالع مسعود
گر سایهٔ لطف تو فتد بخت دژم را
مشهور جهانی تو به شمشیر و سخاوت
حاتم شده گر شهرهٔ آفاق کرم را
در معرکهٔ لاف ستانده است به نیرو
مردانگیت نطع هژبران اجم را
گیرد غضبت پیه دو چشم عدو آنگاه
سازد بهمان بهر شگون چرب علم را
امروز درین کشور اگر هست رواجی
باشد ز دل و دست تو شمشیر و قلم را
از خجلت شمشیر تو پیش از دو نفس صبح
هرگز ننموده است علم تیغ دو دم را
نرگس سر از آنرو به ته افکنده که پیوست
شرمندگی از خامهٔ تست اهل قلم را
در عین بکا خشک کند آتش قهرت
در دیدهٔ بدخواه تو چون آینه نم را
سالم نگذارد شرر قهر تو چون شمع
از جسم بداندیش تو تا مغز قلم را
خواهم که خدا روی به دولت بگشاید
زین درگه امید عرب را و عجم را
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۵ - در نعت امام علی ابن ابی طالب (ع)
در بلند و پست دنیای اسیر انقلاب
زورق عمرت تباهی گشته در موج سراب
هر که سر بر کرد از پیراهن صدق و صفا
می کشد آفاق را زیر نگین، چون آفتاب
هر که از اهل جهان خیری به خود بسپرده است
تا بود، فارغ بود و اندیشهٔ روز حساب
غیر وصف همنشینانم نباشد پیشه ای
گرچه خاموشم به رنگ نقطه های انتخاب
پادشاه وقت خود رندیست کاندر فصل گل
گردن مینا بدست آورد و شد مالک رقاب
کامجوئی اینقدر ناکام می دارد ترا
از سر کام ار توانی خاست باشی کامیاب
با وجود آنکه زیر بار دنیا مانده اند
یال می بندند بر خود غافلان همچون دواب
نیست غفلت پیشه را از عیب غفلت آگهی
کی توان کیفیت خواب گران دیدن به خواب
می زنم در پیری از ذوق جوانی بر جنون
می دهد دیوانگی یادی ز ایام شباب
با ملایم طینتان در گفتگو جرأت مکمن
می شود برندگی در آهن افزونتر زآب
از پی معماری گل هر سحر موج نسیم
بی تکلف برده از چشم و دل من آب و تاب
آب و رنگ این چمن وابستهٔ طبع منست
پردهٔ ناموس صد گلشن بهارم چون سحاب
بسکه بر آتش بود از رشک لفظ آرائیم
می چکد منقار از طوطی چو خوناب از کباب
در سیه کاری نهان شد فیض صبح پیریت
ای که از ذوق می آشامی، کنی مو را خضاب
نیستم با عالم آئینه و آب آشنا
بسکه هست از دیدن خلق جهانم اجتناب
دل ز درد ریزش باران مرا پرآبله است
همچو بارانی که از دریا برانگیزد حباب
وحشتم چون جوهر شمشیر کی از جا برد
منکه آرامیده ام در موج خیز اضطراب
در شب هجرت مپرس از اضطراب دل مپرس
شوختر باشد رگ خواب من از تیر شهاب
ز آتش دل بسکه دوری جوید اجزای تنم
جسته شریانم برون از پوست چون تار رباب
شوخ من از پای تا سر بسکه با کیفیت است
گوئیا بگرفته اند از می گل او را در آب
دلرباتر شد لبش ز آمیزش دشنام تلخ
چون رگ تلخی که کیفیت فزاید در شراب
چون روی در گرمی مستی به خواب از روی مهر
خوی ز رخسار تو می چیند به دامن ماهتاب
در دم نظاره رخسارش عرق ریز از حیاست
زان گل رو یا نگاه گرم می گیرد گلاب
گر لبش با من نشد گرم سخن سهل است سهل
آتش یاقوت را هرگز نباشد انتهاب
کرد خونم در دل و بزدود زنگ از خاطرم
آن لب کم گفتگو و آن نرگس حاضر جواب
حیرت و بیتابیم شبهای وصل و روز هجر
برد آرام از رگ خواب و ز سیماب اضطراب
می کشد هر شب غمش در آتشین زنجیر آه
هیچ کافر چون دل عاشق مبادا در عذاب
دست انصافش به کار زلف می افکند کاش
این گره هایی که افتاده است در بند نقاب
سخت بی باکند ارباب هوس وقتس وقت
گردهی تیر نگه را آباز زهر عتاب
نه زر داغی به کف، نه نقد اشکی در کنار
در شمار عاشقان خود را گرفتن بی حساب
مژده دلها را که خط عنبرین او ز نو
محضر قتلی برون آورده از روی کتاب
آبروی دیدهٔ عشاق از خون دلست
باب این ساغر شرابی نیست جز اشک کباب
محتسب درد خمار باده ام در سر بس است
درد بر دردم میفزا در گذر زین احتساب
من نخواهم دست خواهش از شراب ناب شست
از می گلگون نخواهم کرد هرگز اجتناب
باکی از عصیان ندارم با ولای بوتراب
فیض می بارد ز دامان ترم همچون سحاب
آن وصی مصطفی آن پیشوای جن و انس
آن شه دنیا و دین آن سرور عالی جناب
آنکه حفظش سایه افکن گر شود بر روی بحر
تکمهٔ چاک گریبان موج را گردد حباب
آن شه خیبر گشا کز فیض نام نامیش
لب گشودن در ثنای اوست دل را فتح باب
آنکه عزمش چون سبک سازد عنان جستجو
از رکابش صد بیابان دور میماند شتاب
آنکه در هیجا شود چون شعلهٔ تیغش بلند
آب گردد خود بر فرق عدو همچون حباب
سروری چون شاه مردان را سزاوار است و بس
کز جناب حق امیرالمؤمنین یابد خطاب
گر هوادار ضعیفان شحنهٔ حکمش شود
از رگ گل برگلوی شیر نر بندد طناب
تا چراغ عمر خصمش گل کند شاید اگر
غنچه لبریز هوا سازد دهن را چون حباب
اطلس عرش برین ایوان قدرش راست فرش
طول عمر خضر شادروان جاهش را طناب
پیش باغ خلق او تا روز محشر مانده است
گلشن جنت نهان در پردهٔ غیب از حجاب
از حجاب صیقل شمشیر او افتاده است
تور بر اندام خورشید برین در اضطراب
حلقه های جوشن دشمن خورد بر هم چو موج
تا بر اندامش ز برق تیغ او گردید آب
توتیای دیده ها زیبد غبار رزمگاه
پای عزم او چو گردد مردم چشم رکاب
می رود بر باد چرخ و می شود در آب خاک
چون سبک سازد عنان و چون گران سازد رکاب
زنده ام از فیض مهر شاه دین پرور علی
گر وجودی ذره را باشد بود از آفتاب
بی سر و پایی که مانند اویس از روی شوق
سرکند راه غزا اندر رکاب آنجناب
گر در آن ره بشکند خاریش در پا می شود
بهر صید دشمن دین ناخن چنگ عقاب
بعد ازین می بندم از کشمیر احرام نجف
بستهٔ آب و هوا تا چند باشم چون حباب
به که زین پس جبهه سای آستان او شوم
خواهم از خاک در شاه ولایت فتح باب
لطف او بر ساده لوحیهای من بخشد مگر
دارم امید ثواب از کرده های ناصواب
چشم امید ثواب به مضمون حدیث طینت است
اینکه خواهم در مکافات سیه کاری ثواب
بعد ازین جویا دعا سر می کنم زاهرو که هست
بی شک از فیض ولای او دعاها مستجاب
تا بود آباد عالم باد بدخواه ترا
خانهٔ دنیا فزون از خانهٔ عقبی خراب
زورق عمرت تباهی گشته در موج سراب
هر که سر بر کرد از پیراهن صدق و صفا
می کشد آفاق را زیر نگین، چون آفتاب
هر که از اهل جهان خیری به خود بسپرده است
تا بود، فارغ بود و اندیشهٔ روز حساب
غیر وصف همنشینانم نباشد پیشه ای
گرچه خاموشم به رنگ نقطه های انتخاب
پادشاه وقت خود رندیست کاندر فصل گل
گردن مینا بدست آورد و شد مالک رقاب
کامجوئی اینقدر ناکام می دارد ترا
از سر کام ار توانی خاست باشی کامیاب
با وجود آنکه زیر بار دنیا مانده اند
یال می بندند بر خود غافلان همچون دواب
نیست غفلت پیشه را از عیب غفلت آگهی
کی توان کیفیت خواب گران دیدن به خواب
می زنم در پیری از ذوق جوانی بر جنون
می دهد دیوانگی یادی ز ایام شباب
با ملایم طینتان در گفتگو جرأت مکمن
می شود برندگی در آهن افزونتر زآب
از پی معماری گل هر سحر موج نسیم
بی تکلف برده از چشم و دل من آب و تاب
آب و رنگ این چمن وابستهٔ طبع منست
پردهٔ ناموس صد گلشن بهارم چون سحاب
بسکه بر آتش بود از رشک لفظ آرائیم
می چکد منقار از طوطی چو خوناب از کباب
در سیه کاری نهان شد فیض صبح پیریت
ای که از ذوق می آشامی، کنی مو را خضاب
نیستم با عالم آئینه و آب آشنا
بسکه هست از دیدن خلق جهانم اجتناب
دل ز درد ریزش باران مرا پرآبله است
همچو بارانی که از دریا برانگیزد حباب
وحشتم چون جوهر شمشیر کی از جا برد
منکه آرامیده ام در موج خیز اضطراب
در شب هجرت مپرس از اضطراب دل مپرس
شوختر باشد رگ خواب من از تیر شهاب
ز آتش دل بسکه دوری جوید اجزای تنم
جسته شریانم برون از پوست چون تار رباب
شوخ من از پای تا سر بسکه با کیفیت است
گوئیا بگرفته اند از می گل او را در آب
دلرباتر شد لبش ز آمیزش دشنام تلخ
چون رگ تلخی که کیفیت فزاید در شراب
چون روی در گرمی مستی به خواب از روی مهر
خوی ز رخسار تو می چیند به دامن ماهتاب
در دم نظاره رخسارش عرق ریز از حیاست
زان گل رو یا نگاه گرم می گیرد گلاب
گر لبش با من نشد گرم سخن سهل است سهل
آتش یاقوت را هرگز نباشد انتهاب
کرد خونم در دل و بزدود زنگ از خاطرم
آن لب کم گفتگو و آن نرگس حاضر جواب
حیرت و بیتابیم شبهای وصل و روز هجر
برد آرام از رگ خواب و ز سیماب اضطراب
می کشد هر شب غمش در آتشین زنجیر آه
هیچ کافر چون دل عاشق مبادا در عذاب
دست انصافش به کار زلف می افکند کاش
این گره هایی که افتاده است در بند نقاب
سخت بی باکند ارباب هوس وقتس وقت
گردهی تیر نگه را آباز زهر عتاب
نه زر داغی به کف، نه نقد اشکی در کنار
در شمار عاشقان خود را گرفتن بی حساب
مژده دلها را که خط عنبرین او ز نو
محضر قتلی برون آورده از روی کتاب
آبروی دیدهٔ عشاق از خون دلست
باب این ساغر شرابی نیست جز اشک کباب
محتسب درد خمار باده ام در سر بس است
درد بر دردم میفزا در گذر زین احتساب
من نخواهم دست خواهش از شراب ناب شست
از می گلگون نخواهم کرد هرگز اجتناب
باکی از عصیان ندارم با ولای بوتراب
فیض می بارد ز دامان ترم همچون سحاب
آن وصی مصطفی آن پیشوای جن و انس
آن شه دنیا و دین آن سرور عالی جناب
آنکه حفظش سایه افکن گر شود بر روی بحر
تکمهٔ چاک گریبان موج را گردد حباب
آن شه خیبر گشا کز فیض نام نامیش
لب گشودن در ثنای اوست دل را فتح باب
آنکه عزمش چون سبک سازد عنان جستجو
از رکابش صد بیابان دور میماند شتاب
آنکه در هیجا شود چون شعلهٔ تیغش بلند
آب گردد خود بر فرق عدو همچون حباب
سروری چون شاه مردان را سزاوار است و بس
کز جناب حق امیرالمؤمنین یابد خطاب
گر هوادار ضعیفان شحنهٔ حکمش شود
از رگ گل برگلوی شیر نر بندد طناب
تا چراغ عمر خصمش گل کند شاید اگر
غنچه لبریز هوا سازد دهن را چون حباب
اطلس عرش برین ایوان قدرش راست فرش
طول عمر خضر شادروان جاهش را طناب
پیش باغ خلق او تا روز محشر مانده است
گلشن جنت نهان در پردهٔ غیب از حجاب
از حجاب صیقل شمشیر او افتاده است
تور بر اندام خورشید برین در اضطراب
حلقه های جوشن دشمن خورد بر هم چو موج
تا بر اندامش ز برق تیغ او گردید آب
توتیای دیده ها زیبد غبار رزمگاه
پای عزم او چو گردد مردم چشم رکاب
می رود بر باد چرخ و می شود در آب خاک
چون سبک سازد عنان و چون گران سازد رکاب
زنده ام از فیض مهر شاه دین پرور علی
گر وجودی ذره را باشد بود از آفتاب
بی سر و پایی که مانند اویس از روی شوق
سرکند راه غزا اندر رکاب آنجناب
گر در آن ره بشکند خاریش در پا می شود
بهر صید دشمن دین ناخن چنگ عقاب
بعد ازین می بندم از کشمیر احرام نجف
بستهٔ آب و هوا تا چند باشم چون حباب
به که زین پس جبهه سای آستان او شوم
خواهم از خاک در شاه ولایت فتح باب
لطف او بر ساده لوحیهای من بخشد مگر
دارم امید ثواب از کرده های ناصواب
چشم امید ثواب به مضمون حدیث طینت است
اینکه خواهم در مکافات سیه کاری ثواب
بعد ازین جویا دعا سر می کنم زاهرو که هست
بی شک از فیض ولای او دعاها مستجاب
تا بود آباد عالم باد بدخواه ترا
خانهٔ دنیا فزون از خانهٔ عقبی خراب
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۶ - در منقب امام مهدی (ع)
اکنون که ز پیریم به عینک سر و کار است
پیوسته دو چشمم به تماشای تو چار است
در دیدهٔ عالی نظران چرخ و کواکب
دودی است که آمیخته با مشت شرار است
در راه تو آنرا که به دریا دل خود داد
هر موج درین بحر پر آشوب کنار است
دارند همه ذکر تو در پردهٔ خاصی
گر نالهٔ قمری است و گر صوت هزار است
هر نالهٔ جانسوز که از نای برآید
سرگرم سراسر روی کوچهٔ یار است
در دیدهٔ بالغ نظران پرتو خورشید
بر خاک ره افتادهٔ آن شاهسوار است
گه ذاکر تسبیح و گهی قائل تهلیل
تا صبح ز سیاره فلک سبحه شمار است
چون غنچهٔ گل مرغ چمن را زهوایت
در بیضه دلش خون شده و سینه فگار است
خوناب جگر در قدح قدرشناسان
بسیار به از افشردهٔ آب انار است
آنکس که در آغوش خیال تو غنوده است
فارغ دلش از آرزوی بوس و کنار است
از ضعف چنانم که به صد حیله درآید
در دیدهٔ مردم تنم از بس که نزار است
چون در نظر خلق درآییم که از ضعف
پیوسته به پیراهن ما جسم چو تار است
هر کس دلش از مهر حقیقت شده روشن
چون صبح بری صفحه اش از نقش و نگار است
سرپنجهٔ فیضش نگشاید گره کس
مشغول به تن پروری آن کو چو چنار است
آنکس که بپوشد نظر از عیب خلائق
بر آینه داند چقدر حق غبار است
بی بار بود سرو و قد یار چو کلکم
سروی است که تا نقش پی او همه بار است
از یاد وطن در سفر آنکس که نیاسود
باشد چو نگین خانه نشین گرچه سوار است
دل را گزد از بس سخن تلخ حسودان
گویا دهن اهل حسد ثقبهٔ مار است
در سینهٔ این مرده دلان مهر رخ دوست
شمعی است فروزنده ولی شمع مزار است
آنرا که خرد بسته لب از هرزه درائی
مانند حبابش خمشی گشته حصار است
پیمانهٔ دلها تهی از خون جگر نیست
همکاسه شدن لازمهٔ قرب و جوار است
هر چند ضعیف اند ز یاران طلب امداد
کآوازهٔ ساز این همه از پهولی تار است
بر خویش چه نازد صدف از پهلوی گوهر
کز زحمت در یوزه کفش آبله دار است
دارم سه غزل هدیهٔ یاران سخن سنج
کز هر یک از آن خامه من سحر نگار است
پیوسته دو چشمم به تماشای تو چار است
در دیدهٔ عالی نظران چرخ و کواکب
دودی است که آمیخته با مشت شرار است
در راه تو آنرا که به دریا دل خود داد
هر موج درین بحر پر آشوب کنار است
دارند همه ذکر تو در پردهٔ خاصی
گر نالهٔ قمری است و گر صوت هزار است
هر نالهٔ جانسوز که از نای برآید
سرگرم سراسر روی کوچهٔ یار است
در دیدهٔ بالغ نظران پرتو خورشید
بر خاک ره افتادهٔ آن شاهسوار است
گه ذاکر تسبیح و گهی قائل تهلیل
تا صبح ز سیاره فلک سبحه شمار است
چون غنچهٔ گل مرغ چمن را زهوایت
در بیضه دلش خون شده و سینه فگار است
خوناب جگر در قدح قدرشناسان
بسیار به از افشردهٔ آب انار است
آنکس که در آغوش خیال تو غنوده است
فارغ دلش از آرزوی بوس و کنار است
از ضعف چنانم که به صد حیله درآید
در دیدهٔ مردم تنم از بس که نزار است
چون در نظر خلق درآییم که از ضعف
پیوسته به پیراهن ما جسم چو تار است
هر کس دلش از مهر حقیقت شده روشن
چون صبح بری صفحه اش از نقش و نگار است
سرپنجهٔ فیضش نگشاید گره کس
مشغول به تن پروری آن کو چو چنار است
آنکس که بپوشد نظر از عیب خلائق
بر آینه داند چقدر حق غبار است
بی بار بود سرو و قد یار چو کلکم
سروی است که تا نقش پی او همه بار است
از یاد وطن در سفر آنکس که نیاسود
باشد چو نگین خانه نشین گرچه سوار است
دل را گزد از بس سخن تلخ حسودان
گویا دهن اهل حسد ثقبهٔ مار است
در سینهٔ این مرده دلان مهر رخ دوست
شمعی است فروزنده ولی شمع مزار است
آنرا که خرد بسته لب از هرزه درائی
مانند حبابش خمشی گشته حصار است
پیمانهٔ دلها تهی از خون جگر نیست
همکاسه شدن لازمهٔ قرب و جوار است
هر چند ضعیف اند ز یاران طلب امداد
کآوازهٔ ساز این همه از پهولی تار است
بر خویش چه نازد صدف از پهلوی گوهر
کز زحمت در یوزه کفش آبله دار است
دارم سه غزل هدیهٔ یاران سخن سنج
کز هر یک از آن خامه من سحر نگار است
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۸ - غزل
رنگین شده سرتاسر عالم ز بهار است
تا خار گل امروز به رنگ گل خار است
آمیخته آن زلف سیه با خط مشکین
چون معنی پیچیده که در خط غبار است
بر پیکر من اختر هر داغ تو سیار
در کاغذ آتش زده مانند شرار است
هر موج هوا در نظر از جوش رطوبت
آبستن باران چو رگ ابر بهار است
شمشیر کج ابروی او کار فرنگ است
تیر مژه را مملکت حسن دیار است
خون می چکد از هر مژه زانرو که دلم را
سرپنجهٔ مژگان کسی گرم فشار است
کی در نظر همتش آید دل جویا
شهباز نگاه تو که سیمرغ شکار است
تا خار گل امروز به رنگ گل خار است
آمیخته آن زلف سیه با خط مشکین
چون معنی پیچیده که در خط غبار است
بر پیکر من اختر هر داغ تو سیار
در کاغذ آتش زده مانند شرار است
هر موج هوا در نظر از جوش رطوبت
آبستن باران چو رگ ابر بهار است
شمشیر کج ابروی او کار فرنگ است
تیر مژه را مملکت حسن دیار است
خون می چکد از هر مژه زانرو که دلم را
سرپنجهٔ مژگان کسی گرم فشار است
کی در نظر همتش آید دل جویا
شهباز نگاه تو که سیمرغ شکار است
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۹ - قصیده
چون لخت جگر بر مژهٔ عاشق زار است
هر برگ که پاشیده ز گل بر سر خاک است
غلطانده به خون داغ دل سوخته ام را
خالی که برخسارهٔ آن لاله عذار است
همچون نگه نرگس مخمور نکویان
آمیخته با طبع تو شوخی به وقار است
چون پیچ و خم جوهر آئینه همانا
بیتابی حیران تو دایم به قرار است
با ناز گران سنگ سبکروحی و شوخی
در هر نگه چشم تو هنگام خمار است
یک ره نظری بر نگه عجز من انداز
کز حال دلم سوی تو پیغام گذار است
جویا نفسی گوش به من دار که نطقم
اینک پی مداحی شه شعر شعار است
سلطان امم خسرو دین مهدی هادی
کاندر جلوش مهر برین غاشیه دار است
آنی که ز بی مایگی از بحر و بر و کان
شرمندهٔ دست تو به هنگام نثار است
یک مشعله دار جلو قدر تو باشد
خورشید که بر خنک فلک شاهسوار است
آن جان که نه قربان سرت ننگ وجود است
وان سر که فدای تو نه، سرمایهٔ عار است
زانروی شب و روز فلک گرد تو گردد
کاین دائره را نقطهٔ ذات تو مدار است
از هیبت تیغت چو سپند از سر آتش
همدوش فغان خصم در آهنگ فرار است
بی خواست ز جا می جهد از صدمهٔ رمحت
خصمت به دل سنگ نهان گر چو شرار است
از بیم سیاست گری شخنهٔ نهیت
شام اول روز سیه باده گسار است
فواره ز تأثیر نگاهت به گه خشم
آتش ز خود آورده بیرون همچو چنار است
بردند نصیبی ز شمیم گل خلقت
گر عود قماریست و گر مشک تتار است
گل مشت زری را که به صد خون دل اندوخت
بر راهگذار تو مهیای نثار است
از ثابت و سیار کند میخ سرانجام
یکران ترا چرخ در آهنگ غیار است
از صید گهت روی زمین یک کف خاک است
وز رزم گهت چرخ برین مشت غبار است
صد حیف ز چشمی که بجز روی تو بیند
افسوس بر آن دل که به اغیار تو یار است
در رزم گهت نصرت و فتح اند دو سرهنگ
کین یک به یمین غازی و آن یک به یسار است
از فضل تو یک شمه شمردن نتواند
گر ریگ صحاریست و گر موج بحار است
کی ناطقه از عهدهٔ وصف تو برآید
فضل تو زیاد از حد و افزون ز شعار است
مانندهٔ شب باد سیه روی، عدویت
باقی به جهان تا اثر لیل و نهار است
هر برگ که پاشیده ز گل بر سر خاک است
غلطانده به خون داغ دل سوخته ام را
خالی که برخسارهٔ آن لاله عذار است
همچون نگه نرگس مخمور نکویان
آمیخته با طبع تو شوخی به وقار است
چون پیچ و خم جوهر آئینه همانا
بیتابی حیران تو دایم به قرار است
با ناز گران سنگ سبکروحی و شوخی
در هر نگه چشم تو هنگام خمار است
یک ره نظری بر نگه عجز من انداز
کز حال دلم سوی تو پیغام گذار است
جویا نفسی گوش به من دار که نطقم
اینک پی مداحی شه شعر شعار است
سلطان امم خسرو دین مهدی هادی
کاندر جلوش مهر برین غاشیه دار است
آنی که ز بی مایگی از بحر و بر و کان
شرمندهٔ دست تو به هنگام نثار است
یک مشعله دار جلو قدر تو باشد
خورشید که بر خنک فلک شاهسوار است
آن جان که نه قربان سرت ننگ وجود است
وان سر که فدای تو نه، سرمایهٔ عار است
زانروی شب و روز فلک گرد تو گردد
کاین دائره را نقطهٔ ذات تو مدار است
از هیبت تیغت چو سپند از سر آتش
همدوش فغان خصم در آهنگ فرار است
بی خواست ز جا می جهد از صدمهٔ رمحت
خصمت به دل سنگ نهان گر چو شرار است
از بیم سیاست گری شخنهٔ نهیت
شام اول روز سیه باده گسار است
فواره ز تأثیر نگاهت به گه خشم
آتش ز خود آورده بیرون همچو چنار است
بردند نصیبی ز شمیم گل خلقت
گر عود قماریست و گر مشک تتار است
گل مشت زری را که به صد خون دل اندوخت
بر راهگذار تو مهیای نثار است
از ثابت و سیار کند میخ سرانجام
یکران ترا چرخ در آهنگ غیار است
از صید گهت روی زمین یک کف خاک است
وز رزم گهت چرخ برین مشت غبار است
صد حیف ز چشمی که بجز روی تو بیند
افسوس بر آن دل که به اغیار تو یار است
در رزم گهت نصرت و فتح اند دو سرهنگ
کین یک به یمین غازی و آن یک به یسار است
از فضل تو یک شمه شمردن نتواند
گر ریگ صحاریست و گر موج بحار است
کی ناطقه از عهدهٔ وصف تو برآید
فضل تو زیاد از حد و افزون ز شعار است
مانندهٔ شب باد سیه روی، عدویت
باقی به جهان تا اثر لیل و نهار است
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۱۰ - در منقبت حضرت امام موسی کاظم (ع)
ز دامنی که دم صبح بر جهان افشاند
جهان فیض بر این تیره خاکدان افشاند
رعونت قد او دید شعله وز شرار
نثار رهگذرش خرده های جان افشاند
شد آتشم ز سر آستین چو شمع بلند
سرشک گرم ز بس دیده ام بر آن افشاند
به غیر لخت دل و پارهٔ جگر نبود
اگر گلی به سر تربتم توان افشاند
نسیم آه مرا لخت لخت دل به کنار
چو برگهای گل از باد مهرگان افشاند
فغان که شعلهٔ آهم جدا ز انجمنت
چو شمع، آتش دل بر سر زبان افشاند
رسیده است به جایی ترا لطافت حسن
که گرد نکهت گل از رخت توان افشاند
دلم که در شکن زلف یار خون شد و ریخت
ز شاخ سنبل تر گویی ارغوان افشاند
بیا که از شفق امشب به زور صدمهٔ عشق
ز بس طپید دلم خون بر آسمان افشاند
ز خون فشانی مژگان من تعجب چیست
هر آنچه در غمت اندوخت دل همان افشاند
چه رتبه است بهار فرنگ فرّ ترا
که دست رد به گل روضهٔ جنان افشاند
خوش آن دلی که چو گرم نیاز پاشی شد
ترا به گرد سر ناز نقد جان افشاند
دلی که در شکن طرهٔ تو رسوا شد
چه مایه آتش سوزان به دودمان افشاند
نگاه شوخ تو در هر گشودن چشمی
ختن ختن به زمین گرد سرمه دان افشاند
نفس چو از سفر چین زلف او برگشت
متاع فیض به دل بهر ارمغان افشاند
کدام دل که نه صید خدنگ ایما شد
دمی که ابروی او گوشهٔ کمان افشاند
ز ضبط ناله که کردم ز بیم غیر امشب
چو شمعم آتش سوزان در استخوان افشاند
همای همت هر کس بلند پرواز است
جهان فیض چو خورشید خاوران افشاند
عقاب فطرت دونان چو دیده از مژگان
فشاند اگر پر و بالی در آشیان افشاند
هر آنکه گشت دو دل همچو شیشهٔ ساعت
غبار تفرقه پیوسته در میان افشاند
گذشت یوسف عهد شباب و در پیری
ترا ز موی به رو گرد کاروان افشاند
بنای عزت خود را به سیل خواری داد
کسی که آب رخ خود برای نان افشاند
ز شعر فهم گزیری ندارد اهل سخن
نمی توان بلی اینقدر رایگان افشاند
وی از آن که عزیزان بری ز انصاف اند
همیشه دل سر نفرت ازین و آن افشاند
بجنبش سر تحسین و گوشهٔ ابرو
توان بر اهل سخن گنج شایگان افشاند
بقدردانی بلبل، نگر که مشت پری
هزار جان پی معشوق خرده دان افشاند
چو این قصیده به پیر خرد رسید از من
مرا به سر گل تحسین زمان زمان افشاند
زبان وصف سگالنده ام به فرق سخن
چه مایه گل که ز مدح خدایگان افشاند
امام دینی و دین موسی آنکه ابر کفش
گهر به جیب امید جهانیان افشاند
شها توئی که فلک با هزار عز و شرف
غبار راه تو بر فرق فرقدان افشاند
چو آن نسیم که ریزد به خاک خردهٔ گل
کف کریم تو دامان بحر و کان افشاند
عبیر بوی بهار و گلاب شادابی
نسیم خلق تو در جیب گلستان افشاند
به روی مهر مگر گردی از ره تو نشست
که نقد فیض به عالم جهان جهان افشاند
کدام روز که باطیلسان صبح فلک
نه از در حرمت گرد آستان افشاند
سموم قهر تو چون با هوای باغ آمیخت
ز لاله دامن آتش به بوستان افشاند
کلاه شادی مستان شود چنانکه بلند
سر عدو به هوا تیغت آنچنان افشاند
فکند تیغ تو از ضربتی هزاران سر
چو گلبنی که به یک جنبش خزان افشاند
همین زمین نه ز تو سبز شد که از انجم
بر آسمان کرمت ریزه های خوان افشاند
به کف چو خامه مرا مدح سنج رای تو شد
چو شمع روشنی دیده از بنان افشاند
چو برگ غنچه ز خوناب دل کند رنگین
به کام هر که به جز مدح او زبان افشاند
دمی که جویا خواهد گل مراد مرا
ز خاک درگه او بر سر آسمان افشاند
به خویش، عهد نمودم که بحر بحر گهر
ز دامن مژه خواهم بر بر آستان افشاند
همیشه تا که به آئین خویش خواهد چرخ
غم و نشاط به فرق جهانیان افشاند
خوشی نصیب دلم کن چنانکه نتواند
غبار غم به سرش دست آسمان افشاند
جهان فیض بر این تیره خاکدان افشاند
رعونت قد او دید شعله وز شرار
نثار رهگذرش خرده های جان افشاند
شد آتشم ز سر آستین چو شمع بلند
سرشک گرم ز بس دیده ام بر آن افشاند
به غیر لخت دل و پارهٔ جگر نبود
اگر گلی به سر تربتم توان افشاند
نسیم آه مرا لخت لخت دل به کنار
چو برگهای گل از باد مهرگان افشاند
فغان که شعلهٔ آهم جدا ز انجمنت
چو شمع، آتش دل بر سر زبان افشاند
رسیده است به جایی ترا لطافت حسن
که گرد نکهت گل از رخت توان افشاند
دلم که در شکن زلف یار خون شد و ریخت
ز شاخ سنبل تر گویی ارغوان افشاند
بیا که از شفق امشب به زور صدمهٔ عشق
ز بس طپید دلم خون بر آسمان افشاند
ز خون فشانی مژگان من تعجب چیست
هر آنچه در غمت اندوخت دل همان افشاند
چه رتبه است بهار فرنگ فرّ ترا
که دست رد به گل روضهٔ جنان افشاند
خوش آن دلی که چو گرم نیاز پاشی شد
ترا به گرد سر ناز نقد جان افشاند
دلی که در شکن طرهٔ تو رسوا شد
چه مایه آتش سوزان به دودمان افشاند
نگاه شوخ تو در هر گشودن چشمی
ختن ختن به زمین گرد سرمه دان افشاند
نفس چو از سفر چین زلف او برگشت
متاع فیض به دل بهر ارمغان افشاند
کدام دل که نه صید خدنگ ایما شد
دمی که ابروی او گوشهٔ کمان افشاند
ز ضبط ناله که کردم ز بیم غیر امشب
چو شمعم آتش سوزان در استخوان افشاند
همای همت هر کس بلند پرواز است
جهان فیض چو خورشید خاوران افشاند
عقاب فطرت دونان چو دیده از مژگان
فشاند اگر پر و بالی در آشیان افشاند
هر آنکه گشت دو دل همچو شیشهٔ ساعت
غبار تفرقه پیوسته در میان افشاند
گذشت یوسف عهد شباب و در پیری
ترا ز موی به رو گرد کاروان افشاند
بنای عزت خود را به سیل خواری داد
کسی که آب رخ خود برای نان افشاند
ز شعر فهم گزیری ندارد اهل سخن
نمی توان بلی اینقدر رایگان افشاند
وی از آن که عزیزان بری ز انصاف اند
همیشه دل سر نفرت ازین و آن افشاند
بجنبش سر تحسین و گوشهٔ ابرو
توان بر اهل سخن گنج شایگان افشاند
بقدردانی بلبل، نگر که مشت پری
هزار جان پی معشوق خرده دان افشاند
چو این قصیده به پیر خرد رسید از من
مرا به سر گل تحسین زمان زمان افشاند
زبان وصف سگالنده ام به فرق سخن
چه مایه گل که ز مدح خدایگان افشاند
امام دینی و دین موسی آنکه ابر کفش
گهر به جیب امید جهانیان افشاند
شها توئی که فلک با هزار عز و شرف
غبار راه تو بر فرق فرقدان افشاند
چو آن نسیم که ریزد به خاک خردهٔ گل
کف کریم تو دامان بحر و کان افشاند
عبیر بوی بهار و گلاب شادابی
نسیم خلق تو در جیب گلستان افشاند
به روی مهر مگر گردی از ره تو نشست
که نقد فیض به عالم جهان جهان افشاند
کدام روز که باطیلسان صبح فلک
نه از در حرمت گرد آستان افشاند
سموم قهر تو چون با هوای باغ آمیخت
ز لاله دامن آتش به بوستان افشاند
کلاه شادی مستان شود چنانکه بلند
سر عدو به هوا تیغت آنچنان افشاند
فکند تیغ تو از ضربتی هزاران سر
چو گلبنی که به یک جنبش خزان افشاند
همین زمین نه ز تو سبز شد که از انجم
بر آسمان کرمت ریزه های خوان افشاند
به کف چو خامه مرا مدح سنج رای تو شد
چو شمع روشنی دیده از بنان افشاند
چو برگ غنچه ز خوناب دل کند رنگین
به کام هر که به جز مدح او زبان افشاند
دمی که جویا خواهد گل مراد مرا
ز خاک درگه او بر سر آسمان افشاند
به خویش، عهد نمودم که بحر بحر گهر
ز دامن مژه خواهم بر بر آستان افشاند
همیشه تا که به آئین خویش خواهد چرخ
غم و نشاط به فرق جهانیان افشاند
خوشی نصیب دلم کن چنانکه نتواند
غبار غم به سرش دست آسمان افشاند
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۱۱ - در مدح حضرت سیدة النساء العالمین فاطمه زهرا سلام الله علیها
خوبی تن ز فیض جان باشد
رونق خانه، میهمان باشد
قفل حیرت نهد نگه بر چشم
دزد این خانه پاسبان باشد
پیکرم را گداخت سوز درون
شمع راتب در استخوان باشد
هر که از خلق گوشه ای گیرد
خانه بر دوش چون کمان باشد
سینه شد پای تا سرم چو هدف
تا خدنگ ترا نشان باشد
می چکد خون ز چشم حیرانم
زخم نابسته خون چکان باشد
حسن، را تا ز ابرو و مژگان
تیر، پیوسته در کمان باشد
دل به پیکان او هماغوش است
همچو مغزی که توامان باشد
گرم رفتن بود ازان جان را
یکی از نامها روان باشد
تا خورد خون بکام خود، شب هجر
غنچه آسا دلم، دهان باشد
گر بود از غم تو چون سیماب
در تنم اضطراب جان باشد
ور نباشد ز پهلوی عشقت
درد هم بر دلم، گران باشد
ذکر هر کس حدیث عشق بود
شمع سان آتشین زبان باشد
قامت یار دلنشین من است
در دلم، جای راستان باشد
ان میان قصد طاقتم دارد
طاقتی کاش در میان باشد
چشم مخمور او در اول خط
فتنهٔ آخر الزمان باشد
شد شکسته خطش ز سایهٔ زلف
شاخ ن ورسته ناتوان باشد
بی تو خون چکیده از مژه ام
بادهٔ صاف ارغوان باشد
در حریم غمت کباب جگر
مزهٔ بزم بیدلان باشد
کار فرمای ابروت دم ناز
چشم مست تو دلستان باشد
بر دم تیغ ابروت انگشت
مژه را بهر امتحان باشد
ناله ام خلق را ز خویش برد
پیش آهنگ کاروان باشد
کف دریای اضطراب مرا
در بدن بی تو استخوان باشد
بی تکلف تن تو سیمین بر
خوشتر از صد هزار جان باشد
نو عروسیست مجلست کو را
پرتو شمع پرنیان باشد
کی بود کآن نگار سیمین تن
در برم تنگ تر ز جان باشد
بدنش را به جسم لاغر من
نسبت مغز و استخوان باشد
خودفروشی شعار اهل زمان
بهر رنگینی دکان باشد
غافل افتاده کاندرین سودا
سود سرمایهٔ زیان باشد
تنگ و تاریک از غبار ملال
سینه ام همچو سرمه دان باشد
چون دلم سرکند شکایت درد
همه تن غنچه سان زبان باشد
گشته عهدی که عاجز آزاری
بسکه آیین آسمان باشد
کاروان چون براه اندازد
مور را بیم رهزنان باشد
مینهم سر به درگهی که درو
آسمان فرش آستان باشد
می برم التجا به درگاهی
که مطاع پیمبران باشد
قرة العین مصطفی زهرا
که شفیع جهانیان باشد
در حمایت به خلق عرصهٔ حشر
مهربان تر ز مادران باشد
سایبان حریم منزلتش
آسمانی بر آسمان باشد
از چراغ وجود او دایم
روشن این تیره خاکدان باشد
در شفاعت به امت پدرش
بسکه دلسوز و مهربان باشد
سبزهٔ تربت مبارک او
سر به سر بوی مادران باشد
گرد نعلین زایر حرمش
نور چشم جهانیان باشد
فرق در عرش و کرسی قدرش
از زمین تا به آسمان باشد
پیکرم را ضعیف همچو کمان
پوستی گر بر استخوان باشد
تیر طعنم به جانب خصمش
تا بود جان به تن روان باشد
پدر نامدار توست آن کو
سبب خلقت جهان باشد
صاحب خانهٔ تو بعد رسول
بهترین جهانیان باشد
گرد راه دو نور دیدهٔ تو
قرة العین انس و جان باشد
دیگری در علو رتبهٔ جاه
چون تو حاشا که در جهان باشد
بر در مطبخ تو از انجم
آسمان ریزه چین خوان باشد
چون صدف در گلوی بدخواهت
قطرهٔ آب استخوان باشد
رونق خانه، میهمان باشد
قفل حیرت نهد نگه بر چشم
دزد این خانه پاسبان باشد
پیکرم را گداخت سوز درون
شمع راتب در استخوان باشد
هر که از خلق گوشه ای گیرد
خانه بر دوش چون کمان باشد
سینه شد پای تا سرم چو هدف
تا خدنگ ترا نشان باشد
می چکد خون ز چشم حیرانم
زخم نابسته خون چکان باشد
حسن، را تا ز ابرو و مژگان
تیر، پیوسته در کمان باشد
دل به پیکان او هماغوش است
همچو مغزی که توامان باشد
گرم رفتن بود ازان جان را
یکی از نامها روان باشد
تا خورد خون بکام خود، شب هجر
غنچه آسا دلم، دهان باشد
گر بود از غم تو چون سیماب
در تنم اضطراب جان باشد
ور نباشد ز پهلوی عشقت
درد هم بر دلم، گران باشد
ذکر هر کس حدیث عشق بود
شمع سان آتشین زبان باشد
قامت یار دلنشین من است
در دلم، جای راستان باشد
ان میان قصد طاقتم دارد
طاقتی کاش در میان باشد
چشم مخمور او در اول خط
فتنهٔ آخر الزمان باشد
شد شکسته خطش ز سایهٔ زلف
شاخ ن ورسته ناتوان باشد
بی تو خون چکیده از مژه ام
بادهٔ صاف ارغوان باشد
در حریم غمت کباب جگر
مزهٔ بزم بیدلان باشد
کار فرمای ابروت دم ناز
چشم مست تو دلستان باشد
بر دم تیغ ابروت انگشت
مژه را بهر امتحان باشد
ناله ام خلق را ز خویش برد
پیش آهنگ کاروان باشد
کف دریای اضطراب مرا
در بدن بی تو استخوان باشد
بی تکلف تن تو سیمین بر
خوشتر از صد هزار جان باشد
نو عروسیست مجلست کو را
پرتو شمع پرنیان باشد
کی بود کآن نگار سیمین تن
در برم تنگ تر ز جان باشد
بدنش را به جسم لاغر من
نسبت مغز و استخوان باشد
خودفروشی شعار اهل زمان
بهر رنگینی دکان باشد
غافل افتاده کاندرین سودا
سود سرمایهٔ زیان باشد
تنگ و تاریک از غبار ملال
سینه ام همچو سرمه دان باشد
چون دلم سرکند شکایت درد
همه تن غنچه سان زبان باشد
گشته عهدی که عاجز آزاری
بسکه آیین آسمان باشد
کاروان چون براه اندازد
مور را بیم رهزنان باشد
مینهم سر به درگهی که درو
آسمان فرش آستان باشد
می برم التجا به درگاهی
که مطاع پیمبران باشد
قرة العین مصطفی زهرا
که شفیع جهانیان باشد
در حمایت به خلق عرصهٔ حشر
مهربان تر ز مادران باشد
سایبان حریم منزلتش
آسمانی بر آسمان باشد
از چراغ وجود او دایم
روشن این تیره خاکدان باشد
در شفاعت به امت پدرش
بسکه دلسوز و مهربان باشد
سبزهٔ تربت مبارک او
سر به سر بوی مادران باشد
گرد نعلین زایر حرمش
نور چشم جهانیان باشد
فرق در عرش و کرسی قدرش
از زمین تا به آسمان باشد
پیکرم را ضعیف همچو کمان
پوستی گر بر استخوان باشد
تیر طعنم به جانب خصمش
تا بود جان به تن روان باشد
پدر نامدار توست آن کو
سبب خلقت جهان باشد
صاحب خانهٔ تو بعد رسول
بهترین جهانیان باشد
گرد راه دو نور دیدهٔ تو
قرة العین انس و جان باشد
دیگری در علو رتبهٔ جاه
چون تو حاشا که در جهان باشد
بر در مطبخ تو از انجم
آسمان ریزه چین خوان باشد
چون صدف در گلوی بدخواهت
قطرهٔ آب استخوان باشد
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۱۲ - در منقبت حضرت امیرالمؤمنین اسد الله الغالب علی ابن ابی طالب
به حمدالله زبان نکته سنجم گوهر افشان شد
امیرالمومنین شاه ولایت را ثناخوان شد
زهی ذاتی که مداح است جبریلش چو پیغمبر
زهی ذاتی که عقل اولش طفل دبستان شد
نفس از یاد او روشنگر آئینه دلها
دم گرمم ز ذکر او چراغ افروز ایمان شد
نظر چون بر کمالش کردم از انبوهی حیرت
نگه در دیده ام چون جوهر آئینه پنهان شد
زبانم شد زفیض مدح او برگ گل سوری
نوایم رشک فرمای صفیر عندلیبان شد
یقین دانم که سر خیل صف روحانیان باشد
دل هر کس که روشن در رهش از شمع ایقان شد
چو دزد از خانهٔ مفلس اجل نومید برگردد
ز بالین کسی کش شحنهٔ حفظش نگهبان شد
نخستین پایه شد عرش برین شخص خیالش را
علو قدر او را عقل اول چون ثنا خوان شد
به رنگ طوطیی کز صحبت آیینه شد گویا
ز فیض مدح رای روشنش نطقم سخندان شد
به گلزاری که آمد در وزیدن صرصر قهرش
شرر آسا تذرو رنگ گل سرگرم طیران شد
نصیری نیستم لیک از علو قدر او دانم
که یارب گو بود هر کس زبانش یا علی خوان شد
ز بس لبریز مهر نور او گشته سراپایم
بسان شمع مغز استخوانم پرتو افشان شد
لب سوفارش از شیرینی جان کام بردارد
خدنگش در حریم سینهٔ دشمن چو مهمان شد
سر اعدا به خاک تیره یکسان باد گو از غم
که نطقم مدح سنج ذوالفقار شاه مردان شد
چو سوفار خدنگ از خنده لب بر هم نمی آرد
گل زخمی که بر جسم عدو زان تیغ خندان شد
گریبان چاک باشد هر حبابش چون دل عاشق
به دریایی که همچون موج عکس او نمایان شد
به خواب دشمنان هرگه خیال او شبیخون زد
سر اعدا چو اشک دیدهٔ غمدیده غلطان شد
به گوشم نالهٔ بلبل ز گلشن سینه چاک آمد
خیالش غنچه را در دل هلال آسا چو تابان شد
میان خون اعدا موج زن باشد چنان در رزم
که در جوش شفق ماه نویی گویی نمایان شد
به جستن همچو نبض عاشقان آمد ز بیتابی
به دستم خامه تار طب اللسان وصف یکران شد
فلک مانند گو سرگشتهٔ صحرای امکان شد
چو دست عرش فرسایش گه رفتار چوگان شد
رعونت پایمال جلوهٔ تمکین نژاد او
شرر گرد ره شوخیش هر که گرم جولان شد
شرر آسا جهد خون دل لعل از رگ خارا
به کهساری که برق شوخی او پرتو افشان شد
زنعل و سم هلال و بدر باشد زیردست او
ز هر نقش پی اش خورشید تابانی درخشان شد
به جای نافه آهو بیضهٔ طاؤس اندازد
در آن صحرا که او با جلوهٔ رنگین خرامان شد
رقم کردی چو وصف تندی آن برق جولا ن را
نقط ریگ روان گردید و مسطر موج عمان شد
ز میخ و نعل هر نقش پیش درجی است پرگوهر
غباری گشت از راهش بلند و ابر نیسان شد
ستودن کی توانم پویهٔ آتش نژادی را
که در مژگان بهم سودن چو برق از دیده پنهان شد
زمدح ساقی کوثر بحمدالله که سرمستم
دماغم می رسد معذورم ار نطقم غزلخوان شد
کدام آتش عنان امروز یارب گرم جولان شد
که از گرد رهش روی هوا رشک گلستان شد
چو شمعی کز شکاف پردهٔ فانوس بنماید
ز چاک سینه ام داغ دل سوزان نمایان شد
به تن هر قطره خونم منصب پروانگی دارد
زیادش تا شبستان دل تنگم چراغان شد
تبسم غنچه سانم بی تو شد خون جگر خوردن
شکفتن همچو گل دور از توام چاک گریبان شد
پرد طاؤس رنگ گل به بال شعله از گلشن
مگر آن شمع رنگین جلوه گرم سیر بستان شد
خمیر غبغبش با شیر صبح عید حل گشته
قوام آب و رنگ لعلش از شیرینی جان شد
شود هر قطره خونم قمری بلبل نوا جویا
به خاطر سرو یاد نوگلی هرگه خرامان شد
خداوندا دلم را روشن از مهر علی گردان
چنان کز پرتو خورشید شمع مه فروزان شد
تنم را خاک صحرای نجف کن تا بیاسایم
در آن وادی که گردش سرمهٔ چشم سلیمان شد
در آن وادی که خاکش زنده سازد مرده را در دم
در آن وادی ریگ او روان جسم بی جان شد
بود روح الامین مقبول حق از سجدهٔ آدم
مگر از خاک آن وادی خمیر جسم انسان شد
دم روح الامین را از هوایش جان بخشی
ز ریگ تشنهٔ او روح پرور آب حیوان شد
در او در نجف باشد چو کوکب بر فلک تابان
زمین از پهلوی او می تواند آسمان شان باشد
به امید اجابت التماسی پیشت آوردم
جنابت چون رواساز مراد نامردان شد
تو می دانی که از جان دوست تر دارم برادر را
بود چندی که جسم نازکش محتاج درمان شد
شفای درد او را از تو خواهم یا ولی الله
چو می دانم که بتوانی دوای دردمندان شد
ندارم حاجتی زین پس که عرض مدعا کردم
نماند احتیاج آن را که محتاج کریمان شد
امیرالمومنین شاه ولایت را ثناخوان شد
زهی ذاتی که مداح است جبریلش چو پیغمبر
زهی ذاتی که عقل اولش طفل دبستان شد
نفس از یاد او روشنگر آئینه دلها
دم گرمم ز ذکر او چراغ افروز ایمان شد
نظر چون بر کمالش کردم از انبوهی حیرت
نگه در دیده ام چون جوهر آئینه پنهان شد
زبانم شد زفیض مدح او برگ گل سوری
نوایم رشک فرمای صفیر عندلیبان شد
یقین دانم که سر خیل صف روحانیان باشد
دل هر کس که روشن در رهش از شمع ایقان شد
چو دزد از خانهٔ مفلس اجل نومید برگردد
ز بالین کسی کش شحنهٔ حفظش نگهبان شد
نخستین پایه شد عرش برین شخص خیالش را
علو قدر او را عقل اول چون ثنا خوان شد
به رنگ طوطیی کز صحبت آیینه شد گویا
ز فیض مدح رای روشنش نطقم سخندان شد
به گلزاری که آمد در وزیدن صرصر قهرش
شرر آسا تذرو رنگ گل سرگرم طیران شد
نصیری نیستم لیک از علو قدر او دانم
که یارب گو بود هر کس زبانش یا علی خوان شد
ز بس لبریز مهر نور او گشته سراپایم
بسان شمع مغز استخوانم پرتو افشان شد
لب سوفارش از شیرینی جان کام بردارد
خدنگش در حریم سینهٔ دشمن چو مهمان شد
سر اعدا به خاک تیره یکسان باد گو از غم
که نطقم مدح سنج ذوالفقار شاه مردان شد
چو سوفار خدنگ از خنده لب بر هم نمی آرد
گل زخمی که بر جسم عدو زان تیغ خندان شد
گریبان چاک باشد هر حبابش چون دل عاشق
به دریایی که همچون موج عکس او نمایان شد
به خواب دشمنان هرگه خیال او شبیخون زد
سر اعدا چو اشک دیدهٔ غمدیده غلطان شد
به گوشم نالهٔ بلبل ز گلشن سینه چاک آمد
خیالش غنچه را در دل هلال آسا چو تابان شد
میان خون اعدا موج زن باشد چنان در رزم
که در جوش شفق ماه نویی گویی نمایان شد
به جستن همچو نبض عاشقان آمد ز بیتابی
به دستم خامه تار طب اللسان وصف یکران شد
فلک مانند گو سرگشتهٔ صحرای امکان شد
چو دست عرش فرسایش گه رفتار چوگان شد
رعونت پایمال جلوهٔ تمکین نژاد او
شرر گرد ره شوخیش هر که گرم جولان شد
شرر آسا جهد خون دل لعل از رگ خارا
به کهساری که برق شوخی او پرتو افشان شد
زنعل و سم هلال و بدر باشد زیردست او
ز هر نقش پی اش خورشید تابانی درخشان شد
به جای نافه آهو بیضهٔ طاؤس اندازد
در آن صحرا که او با جلوهٔ رنگین خرامان شد
رقم کردی چو وصف تندی آن برق جولا ن را
نقط ریگ روان گردید و مسطر موج عمان شد
ز میخ و نعل هر نقش پیش درجی است پرگوهر
غباری گشت از راهش بلند و ابر نیسان شد
ستودن کی توانم پویهٔ آتش نژادی را
که در مژگان بهم سودن چو برق از دیده پنهان شد
زمدح ساقی کوثر بحمدالله که سرمستم
دماغم می رسد معذورم ار نطقم غزلخوان شد
کدام آتش عنان امروز یارب گرم جولان شد
که از گرد رهش روی هوا رشک گلستان شد
چو شمعی کز شکاف پردهٔ فانوس بنماید
ز چاک سینه ام داغ دل سوزان نمایان شد
به تن هر قطره خونم منصب پروانگی دارد
زیادش تا شبستان دل تنگم چراغان شد
تبسم غنچه سانم بی تو شد خون جگر خوردن
شکفتن همچو گل دور از توام چاک گریبان شد
پرد طاؤس رنگ گل به بال شعله از گلشن
مگر آن شمع رنگین جلوه گرم سیر بستان شد
خمیر غبغبش با شیر صبح عید حل گشته
قوام آب و رنگ لعلش از شیرینی جان شد
شود هر قطره خونم قمری بلبل نوا جویا
به خاطر سرو یاد نوگلی هرگه خرامان شد
خداوندا دلم را روشن از مهر علی گردان
چنان کز پرتو خورشید شمع مه فروزان شد
تنم را خاک صحرای نجف کن تا بیاسایم
در آن وادی که گردش سرمهٔ چشم سلیمان شد
در آن وادی که خاکش زنده سازد مرده را در دم
در آن وادی ریگ او روان جسم بی جان شد
بود روح الامین مقبول حق از سجدهٔ آدم
مگر از خاک آن وادی خمیر جسم انسان شد
دم روح الامین را از هوایش جان بخشی
ز ریگ تشنهٔ او روح پرور آب حیوان شد
در او در نجف باشد چو کوکب بر فلک تابان
زمین از پهلوی او می تواند آسمان شان باشد
به امید اجابت التماسی پیشت آوردم
جنابت چون رواساز مراد نامردان شد
تو می دانی که از جان دوست تر دارم برادر را
بود چندی که جسم نازکش محتاج درمان شد
شفای درد او را از تو خواهم یا ولی الله
چو می دانم که بتوانی دوای دردمندان شد
ندارم حاجتی زین پس که عرض مدعا کردم
نماند احتیاج آن را که محتاج کریمان شد
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۱۴ - در منقبت امام علی نقی (ع)
زجوش سبزه و گل کرده ابر فصل بهار
بساط مخمل گدوز پهن در گلزار
هوای باغ جلوریز می برد دل را
شود با باد چو بوی گل پیاده سوار
به چنگ نغمه سرایان ز فیض آب و هوا
چو بال طوطی گردیده سبز موسیقار
قدم زند چو تماشایی به صحن چمن
کند چو باد بهاری به روی گل رفتار
ز بسکه بهره ور از مایهٔ رطوبت شد
نمود موج هوا عقد گوهر شهوار
درخت خشک ز موج نسیم شد سرسبز
چنانکه از نفس عیسوی تن بیمار
ز فیض باد بهاری شکفته مرغان را
چو گل به گلشن کشمیر غنچهٔ منقار
ز انبساط هوای نشاط افزایش
همیشه خنده زند همچو کبک بوتیمار
خوشا هوای دیاری که صرصر از خاکش
برد شمیم گل و نسترن به جای غبار
صفا پذیر شد از بس زمین این کشور
ز بس لطیف بود خاک این خجسته دیار
چنانکه شمع ز فانوس شیشه بنماید
به باغ لاله نمایان شد از پس دیوار
به هیچ دل نبرده ره غبار اندوهی
که رفته موج هوایش ز آینه زنگار
شکفتگی شده عام آنچنان ز فیض هوا
که هیچ فرق ز پیکان نمانده تا سوفار
کجاست لشکر اندوه و غم که هر رگ ابر
بود زموج هوا همچو تیغ جوهردار
ز شور خندهٔ گل در فضای این گلشن
به گوش کس نرسد صوت نغمه های هزار
رطوبت است ز بس با هواش چون مرجان
زبس لطافت خاکش رگ زمردوار
به زیر آب نهان است پنجهٔ خورشید
زخاک سبزش پیداست ریشهٔ اشجار
ز فیض آب و هوای بهار این گلشن
به بار آمده شاخ شکوفه بر دستار
به روی صفحهٔ آئینه از وفور نمو
عجب مدان که دمد گل ز سبزهٔ زنگار
خوشا لطافت این سرزمین که از خاکش
چو مو ز آینه پیداست ریشهٔ اشجار
هواش بسکه بود مشک بیز لبریز است
چو نافه هر کف خاک چمن ز مشک تتار
ز بسکه سبز شد از فیض آب و لطف هوا
نمود هر کف خاش به رنگ برگ چنار
بود به گلشن این بوستان عشرت خیز
ترانه سنج چو منقار عندلیبان خار
چنان وفور گل و لاله کرد سنگینی
که خون لعل برون جست از رگ کهسار
ز لطف آب و زفیض هوای جان بخشش
نخورده سیلی بادخزان رخ گلزار
ز داغ سینهٔ من باغبان این گلشن
گرفته گویی تخم گل همیشه بهار
درین چمن بود از حسن صوت بلبل را
گره گشای دل غنچه ناخن منقار
دلی چه سود که مانند غنچهٔ تصویر
نگشت باز گره از دل ستمکش زار
چنار ازان کف افسوس گشته سرتا پا
که نیست رنگ دوامی به چهرهٔ گلزار
ازان ز دل نتواند گشود عقدهٔ غم
که هست پنجهٔ گل همچو دست بسته نگار
گشاد کار ز تن پروران مجو زنهار
که عقده نتواند گشود دست چنار
مدار چشم مروت ز آسمان دورنگ
مخور فریب وفا زین ستمگر غدار
چو خار در تن ماهی نهفته از نیرنگ
هزار خنجر در دشنه ای که برده به کار
مباش ایمن از آن دل که از تو یافت شکست
به شیشه ای که ز دستت فتاد پا مگذار
به دل خورد چو خدنگت ز بسکه تنگ دلم
شبیه غنچهٔ پیکان شود لب سوفار
دلم به دامن مژگان ز جوش گریه فتاد
چو آن غریق که طوفانش آورد به کنار
به ذوق گریه چو دامم تمام اعضا چشم
ز شوق ناله همه تن گلو چو موسیقار
رسد به شوق نثار تو خونم از رگها
به دامن مژه چو نهرها به دریا بار
ز حرص پروری آخر ترا بدی زاید
نشسته مرغ دلت بر فراز بیضهٔ مار
گشاده خلق لب از بس به کفر نعمت، نیست
دلی که نبودش از رشتهٔ نفس زنار
ز اختلاط دو یکدل مجوی جز آرام
به روی آینه استاده آب ازان هموار
بود مضرت شاهان فزون ز سایر خلق
چو تاجدار بود بیشتر بترس از مار
کند چو عزم سفر بیشتر برد حسرت
زدار دنیا آنکس که هست دنیادار
عذار روز مکافات اهل نخوت راست
کشد سری که بود مست باده درد خمار
زند همیشه دم از عشق بوالهوس ز آنرو
که داغ تست دل مرده را چراغ مزار
مسافرانه زیم در جهان ندارد از آن
به رنگ خامهٔ زین خانه ام در و دیوار
چو تار چنگ رگ سنگ در فغان آید
ز بسکه آهم اثر کرد در دل کهسار
به آن خدای که سازد تصور مثلش
به سومنات بدنها عروق را زنار
به قادری که گل آتشین لاله دماند
فشاند تا به دل کوهسار تخم شرار
به آن یگانه که از بس بزرگی ذاتش
عقول را نبود در حریم کنهش بار
به مبدعی که ز کلک بدیع قدرت خویش
کشیده بر ورق دهر نقش لیل و نهار
به صانعی که درین کارگاه کون و فساد
چهار عنصر ازو گشته مصدر آثار
به خاک پای رسولی که گرد نعلینش
کشد به چشم مه و مهر سرمهٔ انوار
به حکم او که فلک را ازوست رتبهٔ سیر
به حکم او که ازو یافت سطح خاک قرار
به فیض گلشن قدر بهشت پیرایش
که هست یک گل رعنای او خزان و بهار
به زور بازوی شاه نجف امیر عرب
وصی احمد مختار حیدر کرار
به کان جود و جهان وقار و بحر سخا
به مرتضی علی آن شیر بیشهٔ پیکار
به زهرها که چشیدند آل پیغمبر
به دردها که کشیدند ائمه اخیار
به مصحف گل رویی که از نهایت شرم
نسیم را نبود در حریم وصلش بار
به بلبلی که ز روی صحیفهٔ غنچه
کند همیشه دعایی صباح را تکرار
به آن دلی که ز بس شوق درد غنچه صفت
کشیده تنگ گل زخم یار را بکنار
به خنده لب زخم نخورده نیش رفو
به داغ و اشک یتیمان به ثابت و سیار
به آن شهید که با داغ دل بخون غلطد
چو لاله ای که بریزد به ساحت گلزار
به عجز خاک نشین و به نخوت منعم
به نارسائی طالع به دولت بیدار
به ذوق لذت بیداد و زهر چشم عتاب
به شوق گرسنه چشم و به نعمت دیدار
به طفل غنچه که بیدار سازدش از خواب
گلاب پاشبی شبنم به باغ صبح بهار
به آن نسیم که از باغ رو به دشت نهد
به آه عاشق بیدل ز یاد عارض یار
به خندهٔ لب زخم و به عاشق خوشدل
به بردباری خصم و به خاکساری مار
به گوهری که بریزد ز دامن مژگان
اسیر صبح بناگوش یار را به کنار
به چشم مست نکویان به ساغر لبریز
به زلف سلسله مویان به نافهٔ تاتار
به بد شرابی یار و به بیقراری دل
به تندخوئی آتش به اضطراب شرار
به خنده ای که زند سر زمست صاف غرور
به ناله ای که برآید ز سینهٔ افگار
به تردماغی زهاد و خندهٔ لب گور
به شب نشینی بی باده و چراغ مزار
به انبساط لب یار و زاری عاشق
به شور قهقههٔ گل به ناله های هزار
به چاه غبغب خوبان که از وفور صفا
برون تراود ازو آب گوهر شهوار
به ذکر و فکر فقیری که از نهایت حرص
بود ز حلقه بگوشان مالک دینار
به نوک سوزن مژگان یار کز دلها
به جنبشبی بتواند کشید نشتر خار
به مهربانی مستان بزم در صحبت
به کینه جوئی مردان رزم در پیکار
به درگهی که به صد آه و ناله می آید
به عشق بازی گل میخ او ز باغ هزار
که آرزویی دگر در دلم ندارد راه
به جز طواف در روضهٔ جهان وقار
علی ابن محمد امام هر دو سرا
خدیو دنیی و عقبی شه صغار و کبار
تویی که هیبت قهرت بسان گریهٔ بید
فکنده دست و دل شیر شرزه را از کار
ز بیم شعلهٔ دشمن گداز شمشیرت
رود ز رنگ به رنگی فلک ز لیل و نهار
خورد به حکم تو گر دست روز موج بحار
ز بحر سیل رود باز پس سوی کهسار
به جسم دشمن دین تو در دم هیجا
ز ضرب گرز گران سنگ و خنجر خونخوار
بود زخم عیان استخوان خورد شده
چو دانه ها که نمایند از شکاف انار
فتاد سایهٔ تیغت چو در تن خصمت
شکافت هر قلم استخوانش چون منقار
ز تندباد خزان مهابت تو فتد
به خاک پنجهٔ خورشید همچو برگ چنار
ز بسکه تیغ تو سرها به باد داد، بود
به رزمگاه تو هر گردباد کله منار
چو کوه طور شود سنگ سرمه سرتاسر
سموم قهر تو گر بگذرد سوی کهسار
به عزم رزم چو بندی میان مردی را
ز ضرب دشنهٔ دلدوز و تیغ آتشبار
برآید از تن خصم تو جان غم فرسود
چنانکه نالهٔ پردرد از دل افگار
به دور شحنهٔ عدل تو شد زبان به قفا
فتاد دیدهٔ نرگس اگر به ساق چنار
به عهد روشنی رای تو چنار ز برگ
عجب نباشد اگر آفتاب آرد بار
ز بیم نهی تو هرگز ز کاسهٔ طنبور
صدا نیامده بیرون چو چینی مودار
فلک سریر خدیوا ملک غلام شها
تویی که سایهٔ گرز تو در دم پیکار
فکنده مغز پریشان کاسهٔ سر خصم
چنانکه کافتد از فرق می کشان دستار
ز پنچه اش چو بدید استخوان خصم فشار
به یکدگر همه چسبید همچو موسیقار
ز بسکه خشک شد از هیبت جلادت او
ز زخم خصمش خون باز ماند از رفتار
به دور ابر کف او به دامن افلاس
چنین که ریخته پیوسته گوهر شهوار
ز بسکه مایه ور از جنس ناروایی شد
کسی به چشم طمع ننگرد به سوی بحار
زند چو بوسه به شستش گه کمانداری
رسد بهم لب سوفار تیر چون منقار
یکی بود لب و دندان بسان مقراضش
ز بس گزد لب افسوس خصم بدکردار
زبان طوطی مدحت سرای خامهٔ من
چو وصف تندی یکران او کند تکرار
نقط ر صفحه جهد چون سپند از آتش
به جنبش آید مسطر چو موج دریابار
خوشا امید تو جویا که در نظر داری
ثواب نعمت ز مدح ائمهٔ اطهار
بصورت اند جداگر ائمه از احمد
به معنی اند یکی با پیمبر مختار
به چشم دید چو بینی به بحر متصل اند
جدا اگر چه نمایند در نظر انهار
به روضه ات که بود قبله گاه اهل یقین
به رهنمونی طالع خوش آنکه یابم بار
شوم نخست بدرگاه آسمان جاهت
هلال وار سراپا جبین سجده گذار
از آنکه هدیهٔ من لایق جناب تو نیست
عرق فشان ز خجالت بسان ابر بهار
کنم به خاک ره زایران درگاهت
همین درر که بسفتم به دست عجز نثار
پس از طواف تو چو رو به کربلا آرم
در آن مطاف اجل تنگ گیردم به کنار
بسر زنم گل آسودگی ز فیض حسین
در آن زمین فلک قدر تا به روز شمار
شها ثنای تو نبود مجال ناطقه ام
مرا چه حد که توانم شدن مدیح نگار
چو نیست مدح تو یارای من همان بهتر
که آشنا به دعایت کنم لب اظهار
گل سرسبد چرخ تا بود خورشید
به گرد مرکز خاک است تا فلک دوار
امیدم آنکه لگدکوب حادثات بود
تن عدوی تو مانند خاک راهگذار
چو این قصیده در آفاق طبل شهرت زد
خطاب یافت ریاض المناقب از ابرار
بساط مخمل گدوز پهن در گلزار
هوای باغ جلوریز می برد دل را
شود با باد چو بوی گل پیاده سوار
به چنگ نغمه سرایان ز فیض آب و هوا
چو بال طوطی گردیده سبز موسیقار
قدم زند چو تماشایی به صحن چمن
کند چو باد بهاری به روی گل رفتار
ز بسکه بهره ور از مایهٔ رطوبت شد
نمود موج هوا عقد گوهر شهوار
درخت خشک ز موج نسیم شد سرسبز
چنانکه از نفس عیسوی تن بیمار
ز فیض باد بهاری شکفته مرغان را
چو گل به گلشن کشمیر غنچهٔ منقار
ز انبساط هوای نشاط افزایش
همیشه خنده زند همچو کبک بوتیمار
خوشا هوای دیاری که صرصر از خاکش
برد شمیم گل و نسترن به جای غبار
صفا پذیر شد از بس زمین این کشور
ز بس لطیف بود خاک این خجسته دیار
چنانکه شمع ز فانوس شیشه بنماید
به باغ لاله نمایان شد از پس دیوار
به هیچ دل نبرده ره غبار اندوهی
که رفته موج هوایش ز آینه زنگار
شکفتگی شده عام آنچنان ز فیض هوا
که هیچ فرق ز پیکان نمانده تا سوفار
کجاست لشکر اندوه و غم که هر رگ ابر
بود زموج هوا همچو تیغ جوهردار
ز شور خندهٔ گل در فضای این گلشن
به گوش کس نرسد صوت نغمه های هزار
رطوبت است ز بس با هواش چون مرجان
زبس لطافت خاکش رگ زمردوار
به زیر آب نهان است پنجهٔ خورشید
زخاک سبزش پیداست ریشهٔ اشجار
ز فیض آب و هوای بهار این گلشن
به بار آمده شاخ شکوفه بر دستار
به روی صفحهٔ آئینه از وفور نمو
عجب مدان که دمد گل ز سبزهٔ زنگار
خوشا لطافت این سرزمین که از خاکش
چو مو ز آینه پیداست ریشهٔ اشجار
هواش بسکه بود مشک بیز لبریز است
چو نافه هر کف خاک چمن ز مشک تتار
ز بسکه سبز شد از فیض آب و لطف هوا
نمود هر کف خاش به رنگ برگ چنار
بود به گلشن این بوستان عشرت خیز
ترانه سنج چو منقار عندلیبان خار
چنان وفور گل و لاله کرد سنگینی
که خون لعل برون جست از رگ کهسار
ز لطف آب و زفیض هوای جان بخشش
نخورده سیلی بادخزان رخ گلزار
ز داغ سینهٔ من باغبان این گلشن
گرفته گویی تخم گل همیشه بهار
درین چمن بود از حسن صوت بلبل را
گره گشای دل غنچه ناخن منقار
دلی چه سود که مانند غنچهٔ تصویر
نگشت باز گره از دل ستمکش زار
چنار ازان کف افسوس گشته سرتا پا
که نیست رنگ دوامی به چهرهٔ گلزار
ازان ز دل نتواند گشود عقدهٔ غم
که هست پنجهٔ گل همچو دست بسته نگار
گشاد کار ز تن پروران مجو زنهار
که عقده نتواند گشود دست چنار
مدار چشم مروت ز آسمان دورنگ
مخور فریب وفا زین ستمگر غدار
چو خار در تن ماهی نهفته از نیرنگ
هزار خنجر در دشنه ای که برده به کار
مباش ایمن از آن دل که از تو یافت شکست
به شیشه ای که ز دستت فتاد پا مگذار
به دل خورد چو خدنگت ز بسکه تنگ دلم
شبیه غنچهٔ پیکان شود لب سوفار
دلم به دامن مژگان ز جوش گریه فتاد
چو آن غریق که طوفانش آورد به کنار
به ذوق گریه چو دامم تمام اعضا چشم
ز شوق ناله همه تن گلو چو موسیقار
رسد به شوق نثار تو خونم از رگها
به دامن مژه چو نهرها به دریا بار
ز حرص پروری آخر ترا بدی زاید
نشسته مرغ دلت بر فراز بیضهٔ مار
گشاده خلق لب از بس به کفر نعمت، نیست
دلی که نبودش از رشتهٔ نفس زنار
ز اختلاط دو یکدل مجوی جز آرام
به روی آینه استاده آب ازان هموار
بود مضرت شاهان فزون ز سایر خلق
چو تاجدار بود بیشتر بترس از مار
کند چو عزم سفر بیشتر برد حسرت
زدار دنیا آنکس که هست دنیادار
عذار روز مکافات اهل نخوت راست
کشد سری که بود مست باده درد خمار
زند همیشه دم از عشق بوالهوس ز آنرو
که داغ تست دل مرده را چراغ مزار
مسافرانه زیم در جهان ندارد از آن
به رنگ خامهٔ زین خانه ام در و دیوار
چو تار چنگ رگ سنگ در فغان آید
ز بسکه آهم اثر کرد در دل کهسار
به آن خدای که سازد تصور مثلش
به سومنات بدنها عروق را زنار
به قادری که گل آتشین لاله دماند
فشاند تا به دل کوهسار تخم شرار
به آن یگانه که از بس بزرگی ذاتش
عقول را نبود در حریم کنهش بار
به مبدعی که ز کلک بدیع قدرت خویش
کشیده بر ورق دهر نقش لیل و نهار
به صانعی که درین کارگاه کون و فساد
چهار عنصر ازو گشته مصدر آثار
به خاک پای رسولی که گرد نعلینش
کشد به چشم مه و مهر سرمهٔ انوار
به حکم او که فلک را ازوست رتبهٔ سیر
به حکم او که ازو یافت سطح خاک قرار
به فیض گلشن قدر بهشت پیرایش
که هست یک گل رعنای او خزان و بهار
به زور بازوی شاه نجف امیر عرب
وصی احمد مختار حیدر کرار
به کان جود و جهان وقار و بحر سخا
به مرتضی علی آن شیر بیشهٔ پیکار
به زهرها که چشیدند آل پیغمبر
به دردها که کشیدند ائمه اخیار
به مصحف گل رویی که از نهایت شرم
نسیم را نبود در حریم وصلش بار
به بلبلی که ز روی صحیفهٔ غنچه
کند همیشه دعایی صباح را تکرار
به آن دلی که ز بس شوق درد غنچه صفت
کشیده تنگ گل زخم یار را بکنار
به خنده لب زخم نخورده نیش رفو
به داغ و اشک یتیمان به ثابت و سیار
به آن شهید که با داغ دل بخون غلطد
چو لاله ای که بریزد به ساحت گلزار
به عجز خاک نشین و به نخوت منعم
به نارسائی طالع به دولت بیدار
به ذوق لذت بیداد و زهر چشم عتاب
به شوق گرسنه چشم و به نعمت دیدار
به طفل غنچه که بیدار سازدش از خواب
گلاب پاشبی شبنم به باغ صبح بهار
به آن نسیم که از باغ رو به دشت نهد
به آه عاشق بیدل ز یاد عارض یار
به خندهٔ لب زخم و به عاشق خوشدل
به بردباری خصم و به خاکساری مار
به گوهری که بریزد ز دامن مژگان
اسیر صبح بناگوش یار را به کنار
به چشم مست نکویان به ساغر لبریز
به زلف سلسله مویان به نافهٔ تاتار
به بد شرابی یار و به بیقراری دل
به تندخوئی آتش به اضطراب شرار
به خنده ای که زند سر زمست صاف غرور
به ناله ای که برآید ز سینهٔ افگار
به تردماغی زهاد و خندهٔ لب گور
به شب نشینی بی باده و چراغ مزار
به انبساط لب یار و زاری عاشق
به شور قهقههٔ گل به ناله های هزار
به چاه غبغب خوبان که از وفور صفا
برون تراود ازو آب گوهر شهوار
به ذکر و فکر فقیری که از نهایت حرص
بود ز حلقه بگوشان مالک دینار
به نوک سوزن مژگان یار کز دلها
به جنبشبی بتواند کشید نشتر خار
به مهربانی مستان بزم در صحبت
به کینه جوئی مردان رزم در پیکار
به درگهی که به صد آه و ناله می آید
به عشق بازی گل میخ او ز باغ هزار
که آرزویی دگر در دلم ندارد راه
به جز طواف در روضهٔ جهان وقار
علی ابن محمد امام هر دو سرا
خدیو دنیی و عقبی شه صغار و کبار
تویی که هیبت قهرت بسان گریهٔ بید
فکنده دست و دل شیر شرزه را از کار
ز بیم شعلهٔ دشمن گداز شمشیرت
رود ز رنگ به رنگی فلک ز لیل و نهار
خورد به حکم تو گر دست روز موج بحار
ز بحر سیل رود باز پس سوی کهسار
به جسم دشمن دین تو در دم هیجا
ز ضرب گرز گران سنگ و خنجر خونخوار
بود زخم عیان استخوان خورد شده
چو دانه ها که نمایند از شکاف انار
فتاد سایهٔ تیغت چو در تن خصمت
شکافت هر قلم استخوانش چون منقار
ز تندباد خزان مهابت تو فتد
به خاک پنجهٔ خورشید همچو برگ چنار
ز بسکه تیغ تو سرها به باد داد، بود
به رزمگاه تو هر گردباد کله منار
چو کوه طور شود سنگ سرمه سرتاسر
سموم قهر تو گر بگذرد سوی کهسار
به عزم رزم چو بندی میان مردی را
ز ضرب دشنهٔ دلدوز و تیغ آتشبار
برآید از تن خصم تو جان غم فرسود
چنانکه نالهٔ پردرد از دل افگار
به دور شحنهٔ عدل تو شد زبان به قفا
فتاد دیدهٔ نرگس اگر به ساق چنار
به عهد روشنی رای تو چنار ز برگ
عجب نباشد اگر آفتاب آرد بار
ز بیم نهی تو هرگز ز کاسهٔ طنبور
صدا نیامده بیرون چو چینی مودار
فلک سریر خدیوا ملک غلام شها
تویی که سایهٔ گرز تو در دم پیکار
فکنده مغز پریشان کاسهٔ سر خصم
چنانکه کافتد از فرق می کشان دستار
ز پنچه اش چو بدید استخوان خصم فشار
به یکدگر همه چسبید همچو موسیقار
ز بسکه خشک شد از هیبت جلادت او
ز زخم خصمش خون باز ماند از رفتار
به دور ابر کف او به دامن افلاس
چنین که ریخته پیوسته گوهر شهوار
ز بسکه مایه ور از جنس ناروایی شد
کسی به چشم طمع ننگرد به سوی بحار
زند چو بوسه به شستش گه کمانداری
رسد بهم لب سوفار تیر چون منقار
یکی بود لب و دندان بسان مقراضش
ز بس گزد لب افسوس خصم بدکردار
زبان طوطی مدحت سرای خامهٔ من
چو وصف تندی یکران او کند تکرار
نقط ر صفحه جهد چون سپند از آتش
به جنبش آید مسطر چو موج دریابار
خوشا امید تو جویا که در نظر داری
ثواب نعمت ز مدح ائمهٔ اطهار
بصورت اند جداگر ائمه از احمد
به معنی اند یکی با پیمبر مختار
به چشم دید چو بینی به بحر متصل اند
جدا اگر چه نمایند در نظر انهار
به روضه ات که بود قبله گاه اهل یقین
به رهنمونی طالع خوش آنکه یابم بار
شوم نخست بدرگاه آسمان جاهت
هلال وار سراپا جبین سجده گذار
از آنکه هدیهٔ من لایق جناب تو نیست
عرق فشان ز خجالت بسان ابر بهار
کنم به خاک ره زایران درگاهت
همین درر که بسفتم به دست عجز نثار
پس از طواف تو چو رو به کربلا آرم
در آن مطاف اجل تنگ گیردم به کنار
بسر زنم گل آسودگی ز فیض حسین
در آن زمین فلک قدر تا به روز شمار
شها ثنای تو نبود مجال ناطقه ام
مرا چه حد که توانم شدن مدیح نگار
چو نیست مدح تو یارای من همان بهتر
که آشنا به دعایت کنم لب اظهار
گل سرسبد چرخ تا بود خورشید
به گرد مرکز خاک است تا فلک دوار
امیدم آنکه لگدکوب حادثات بود
تن عدوی تو مانند خاک راهگذار
چو این قصیده در آفاق طبل شهرت زد
خطاب یافت ریاض المناقب از ابرار
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۱۵ - در منقبت حضرت امیرالمؤمنین علی ابن طالب علیه الصلواة و السلام
هزار شکر که سرمستم از شراب طهور
بری است شیشه ام از خاره و می ام از انگور
رساست مستی ام از جام همت سرشار
سزاست ساغرم از کاسهٔ سر فغفور
ز سنگسار غم از استخوان سوده تنم
به زخمهای درون بسته مرهم کافور
چه دل نهی به غم روزگار شرمت باد
که از تو خانه اندوه شد سرای سرور
مشو به وادی ظلمت سرای تن خرسند
ترا که در کف دل داده اند شمع شعور
به سرخ و زرد جهان دل منه که پیوسته
مزاج مرد نفور است از متاع غرور
سرور خاطرت از آسمان امید مدار
زمهربانی تو خاطری نشد مسرور
چو دستگیر ضعیفانی از بلا مهراس
بس است پردهٔ افت به خرمن از پر مور
ترا ز پهلوی خود گر رسد گزند سزاست
دلت زجوش هوس گشته خانهٔ زنبور
ز راز سینهٔ دلمردگان شدن آگاه
بود به دیدهٔ اهل تمیز کشف قبور
اگر چه پای دلم سوده گشت تا زانو
ولی به رفتن از خود ندارمش معذور
تو چون به کعبهٔ رفتن ز خویش ره بردی
به حیرتم که دگر آمدن به خود چه ضرور
ز درد عشق توام داغ حرز بازوی دل
ز فیض یاد تو غم در حریم سینه سرور
بیا مرو که دل غم کشیدهٔ ما را
بود ز آمدن و رفتن تو ماتم و سور
به هر خرابه که سرو تو در خرام آید
شود ز خانهٔ چشم نظارگی معمور
به زور گریه، دل یار را به درد آرم
که آب جا به دل سنگ می کند به مرور
کدام شب که نه از جذب نشتر مژه اش
رگم ز پوست برون جسته چون رگ طنبور
رخت ز پهلوی زلف است پر به دل نزدیک
که پیش پای نماید شبانگه آتش دور
به رنگ جوهر آئینه از رخ و زلفش
به پیچ و تاب اسیرم میان ظلمت و نور
ز گردن تو عیار است خون ناحق خلق
به رنگ بادهٔ لعل از صراحی بلور
برد ز یک گل رخسار صد گلستان فیض
کند نسیم نگه بر گل رخت چو عبور
چه حکمت است که نزدیک می شود با دل
بود مزاج تو چندانکه از مروت دور
ترا کسی که در آغوش خویش گیرد تنگ
بود چو کسوت فانوس گردآور نور
سفیدبختی عشاق صورتی دارد
اگر ز تیرگی آید برون شب دیجور
گره ز رشتهٔ تقدیر از نتوان کرد
شود کفت همه یک ناخن ار چو سم ستور
قماش خلعت هستی است اینکه می نگری
چو تار و پود بهم درشده سنین و شهور
ز فیض باطل دیوانگان مشو غافل
کز آتش دل ما روشن است شمع شعور
اگرچه سرمه شد او من غبار راه شدم
سزد که جوش زند خون رشک از رگ طور
نشد ز مهر بما نرم شانه گردد یار
کشیده ام ببرش چون کمان همیشه به زور
خوشا دلی که به ارباب درد می جوشد
مجو ز خاطر مسرور خلق فیض سرور
همیشه باد گرفتار درد بی دردی
دلی که نیست ز بیداد عافیت رنجور
به روی خاک نشین زنگ غم نمی باشد
اگر تو دیده وری آینه است نعل ستور
ز آسیا چه رسد دانه را به غیر شکست
مدار از فلک بی مدار چشم حضور
نشسته بر دلم از بس ز چرخ گرد ملال
چو شمع خلوت فانوس رفته زنده به گور
فلک به قصد گزندم به ثابت و سیار
کدام شب که نشوریده خانهٔ زنبور
گه کنایه مرا ریزه خوانی اغیار
فشانده سونش الماس در دل ناسور
کجا روم به که گویم که گشته است دلم
ز وضع اهل زمان تنگتر ز دیدهٔ مور
حذر ز محفل یاران این زمانه حذر
حذر ز خانهٔ زنبور یعنی از شر و شور
همه بدست و زبان در پی گزند هم اند
نه دوستی نه نمکخوارگی بود منظور
جدا ز هم چو شوند این جماعت از غیت
بهم زنند ز دنبال نیش چون زنبور
ز همگنان چنینم خدا نگهدارد
که جمله دیو سرشتند وز آدمیت دور
نظر به باطن شان حق به جانب همه است
که طبع شان بود از یکدگر همیشه نفور
شما که خوب توانید شد به صحبت خوب
ز همنشینی او باش بد شدن چه ضرور
قسم به صدق و صفای سحر که نبود و نیست
به جز نصیحت ازین گفتگو مرا منظور
خداگو است که من خیرخواهم احبابم
به خاطرم بدی هیچکس نکرده خطور
مرا که داده خدا منصب سخندانی
به غیر مدح سرائی چرا کنم مذکور
دگر ز ذکر که شمع زبان مرا افروخت
که طعنه زن شد ازو بر سحر شب دیجور
نسیم لطف خدیوی مگر وزید کزو
شنیده بودی دم عیسوی دل رنجور
شهنشهی که پی سجدهٔ درش هر شام
نهاد مهر سر بندگی به خاک از دور
شهنشهی که به درگاه قدر او فغفور
ز سر به خاک مذلت نهاد تاج غرور
شهنشهی که گرههای بیضهٔ فولاد
گشاده می شود از حکم او به ناخن مور
به رنگ غنچه زبان لخت خون به کاهش باد
کسی که شد به لبش غیر یاعلی مذکور
ز بیم شحنهٔ نهی تو تا به صبح نشور
غنوده دختر رز در مشیمهٔ انگور
به چشم صبح که گنجور نقد خورشید است
کشیده اند ز خاک در تو سرمهٔ نور
بدور شحنهٔ عدل تو می سزد که کند
چو مهره جا بسر مار بیضهٔ عصفور
رسد به عالم دل پیروت به آسانی
که گنج مخفی اسرار را تویی گنجور
سفیدبختی اعدای تیره باطن تو
نمونه ای بود از پرده های دیدهٔ کور
به جنب رای تو بی نور دیدهٔ خورشید
به پیش خلق تو صد خلد معترف به قصور
به جز ولای تو صوم و زکات مجزی نیست
به غیر مهر تو نبود نماز و ححج منظور
مخالف تو اگر در حیرم کعبه شود
چنان بود که به دیوار دست مالد کور
به ریگ بحر و بیابان محاسبان قضا
فضایل تو شمردند و ماند نامحصور
من فقیر ز فضلت چه می توانم گفت
به غیر اینکه شوم معترف به عجز و قصور
که داد مدح سرائیت می تواند داد
ز دامن صفتت کوته است دست شعور
ز حضرت تو الهی امید میدارم
که صبح روز جزا با وجود فسق و فجور
به دوزخم نفرستی که دوزخ دگر است
مرا به دشمن آل نبی شدن محشور
ز شعر و شاعریم اینقدر نتیجه بس است
که در زمانه به مداحی توام مشهور
بس است جایزهٔ نظم من همین جویا
که روز حشر شوم با سگان او محشور
بری است شیشه ام از خاره و می ام از انگور
رساست مستی ام از جام همت سرشار
سزاست ساغرم از کاسهٔ سر فغفور
ز سنگسار غم از استخوان سوده تنم
به زخمهای درون بسته مرهم کافور
چه دل نهی به غم روزگار شرمت باد
که از تو خانه اندوه شد سرای سرور
مشو به وادی ظلمت سرای تن خرسند
ترا که در کف دل داده اند شمع شعور
به سرخ و زرد جهان دل منه که پیوسته
مزاج مرد نفور است از متاع غرور
سرور خاطرت از آسمان امید مدار
زمهربانی تو خاطری نشد مسرور
چو دستگیر ضعیفانی از بلا مهراس
بس است پردهٔ افت به خرمن از پر مور
ترا ز پهلوی خود گر رسد گزند سزاست
دلت زجوش هوس گشته خانهٔ زنبور
ز راز سینهٔ دلمردگان شدن آگاه
بود به دیدهٔ اهل تمیز کشف قبور
اگر چه پای دلم سوده گشت تا زانو
ولی به رفتن از خود ندارمش معذور
تو چون به کعبهٔ رفتن ز خویش ره بردی
به حیرتم که دگر آمدن به خود چه ضرور
ز درد عشق توام داغ حرز بازوی دل
ز فیض یاد تو غم در حریم سینه سرور
بیا مرو که دل غم کشیدهٔ ما را
بود ز آمدن و رفتن تو ماتم و سور
به هر خرابه که سرو تو در خرام آید
شود ز خانهٔ چشم نظارگی معمور
به زور گریه، دل یار را به درد آرم
که آب جا به دل سنگ می کند به مرور
کدام شب که نه از جذب نشتر مژه اش
رگم ز پوست برون جسته چون رگ طنبور
رخت ز پهلوی زلف است پر به دل نزدیک
که پیش پای نماید شبانگه آتش دور
به رنگ جوهر آئینه از رخ و زلفش
به پیچ و تاب اسیرم میان ظلمت و نور
ز گردن تو عیار است خون ناحق خلق
به رنگ بادهٔ لعل از صراحی بلور
برد ز یک گل رخسار صد گلستان فیض
کند نسیم نگه بر گل رخت چو عبور
چه حکمت است که نزدیک می شود با دل
بود مزاج تو چندانکه از مروت دور
ترا کسی که در آغوش خویش گیرد تنگ
بود چو کسوت فانوس گردآور نور
سفیدبختی عشاق صورتی دارد
اگر ز تیرگی آید برون شب دیجور
گره ز رشتهٔ تقدیر از نتوان کرد
شود کفت همه یک ناخن ار چو سم ستور
قماش خلعت هستی است اینکه می نگری
چو تار و پود بهم درشده سنین و شهور
ز فیض باطل دیوانگان مشو غافل
کز آتش دل ما روشن است شمع شعور
اگرچه سرمه شد او من غبار راه شدم
سزد که جوش زند خون رشک از رگ طور
نشد ز مهر بما نرم شانه گردد یار
کشیده ام ببرش چون کمان همیشه به زور
خوشا دلی که به ارباب درد می جوشد
مجو ز خاطر مسرور خلق فیض سرور
همیشه باد گرفتار درد بی دردی
دلی که نیست ز بیداد عافیت رنجور
به روی خاک نشین زنگ غم نمی باشد
اگر تو دیده وری آینه است نعل ستور
ز آسیا چه رسد دانه را به غیر شکست
مدار از فلک بی مدار چشم حضور
نشسته بر دلم از بس ز چرخ گرد ملال
چو شمع خلوت فانوس رفته زنده به گور
فلک به قصد گزندم به ثابت و سیار
کدام شب که نشوریده خانهٔ زنبور
گه کنایه مرا ریزه خوانی اغیار
فشانده سونش الماس در دل ناسور
کجا روم به که گویم که گشته است دلم
ز وضع اهل زمان تنگتر ز دیدهٔ مور
حذر ز محفل یاران این زمانه حذر
حذر ز خانهٔ زنبور یعنی از شر و شور
همه بدست و زبان در پی گزند هم اند
نه دوستی نه نمکخوارگی بود منظور
جدا ز هم چو شوند این جماعت از غیت
بهم زنند ز دنبال نیش چون زنبور
ز همگنان چنینم خدا نگهدارد
که جمله دیو سرشتند وز آدمیت دور
نظر به باطن شان حق به جانب همه است
که طبع شان بود از یکدگر همیشه نفور
شما که خوب توانید شد به صحبت خوب
ز همنشینی او باش بد شدن چه ضرور
قسم به صدق و صفای سحر که نبود و نیست
به جز نصیحت ازین گفتگو مرا منظور
خداگو است که من خیرخواهم احبابم
به خاطرم بدی هیچکس نکرده خطور
مرا که داده خدا منصب سخندانی
به غیر مدح سرائی چرا کنم مذکور
دگر ز ذکر که شمع زبان مرا افروخت
که طعنه زن شد ازو بر سحر شب دیجور
نسیم لطف خدیوی مگر وزید کزو
شنیده بودی دم عیسوی دل رنجور
شهنشهی که پی سجدهٔ درش هر شام
نهاد مهر سر بندگی به خاک از دور
شهنشهی که به درگاه قدر او فغفور
ز سر به خاک مذلت نهاد تاج غرور
شهنشهی که گرههای بیضهٔ فولاد
گشاده می شود از حکم او به ناخن مور
به رنگ غنچه زبان لخت خون به کاهش باد
کسی که شد به لبش غیر یاعلی مذکور
ز بیم شحنهٔ نهی تو تا به صبح نشور
غنوده دختر رز در مشیمهٔ انگور
به چشم صبح که گنجور نقد خورشید است
کشیده اند ز خاک در تو سرمهٔ نور
بدور شحنهٔ عدل تو می سزد که کند
چو مهره جا بسر مار بیضهٔ عصفور
رسد به عالم دل پیروت به آسانی
که گنج مخفی اسرار را تویی گنجور
سفیدبختی اعدای تیره باطن تو
نمونه ای بود از پرده های دیدهٔ کور
به جنب رای تو بی نور دیدهٔ خورشید
به پیش خلق تو صد خلد معترف به قصور
به جز ولای تو صوم و زکات مجزی نیست
به غیر مهر تو نبود نماز و ححج منظور
مخالف تو اگر در حیرم کعبه شود
چنان بود که به دیوار دست مالد کور
به ریگ بحر و بیابان محاسبان قضا
فضایل تو شمردند و ماند نامحصور
من فقیر ز فضلت چه می توانم گفت
به غیر اینکه شوم معترف به عجز و قصور
که داد مدح سرائیت می تواند داد
ز دامن صفتت کوته است دست شعور
ز حضرت تو الهی امید میدارم
که صبح روز جزا با وجود فسق و فجور
به دوزخم نفرستی که دوزخ دگر است
مرا به دشمن آل نبی شدن محشور
ز شعر و شاعریم اینقدر نتیجه بس است
که در زمانه به مداحی توام مشهور
بس است جایزهٔ نظم من همین جویا
که روز حشر شوم با سگان او محشور
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۱۶ - در منقبت حضرت امام حسین (ع)
ز همتم نبود احتیاج با گوهر
که آبله است به کف چون صدف مرا گوهر
ز کاوش مژهٔ او فزود قدر دلم
مگو که سفته چو شد افتد از بهار گوهر
دلم ز عقدهٔ ابروی ناز بگشاید
که هست هم گره و هم گره گشا گوهر
به قطره های سرشکم مشابهت دارد
از آن به چشمم می آید آشنا گوهر
بود جلای وطن باعث ترقی جاه
رسد به تاج شهان از صدف جدا گوهر
سموم شعلهٔ آهم چو بگذرد بر بحر
جهد شراره صفت در صدف ز جا گوهر
چو دیده سوی تو بیند سرشک افشاند
که هست لایق روی تو رونما گوهر
نگشت ابلهٔ پای گرم رفتاران
درین محیط بسی خورده است پا گوهر
سرشک دیدهٔ گریان نشد نمی دانم
که بسته است به خود اینقدر چرا گوهر
بهیچوجه نیارم برید ازو که مرا
به دل محبت او چون صفاست با گوهر
دوام فیض قناعت نگر که کرده ز بحر
تمام عمر به یک قطره اکتفا گوهر
چو اهل طبع گشایند دیدهٔ انصاف
کجا لطافت نظم من و کجا گوهر
به فرض با سخنم گر برابری جوید
به رنگ قطره شود آب از حیا گوهر
به جست و جوی معانی شوم چو گرم طلب
به جای آبله می افتدم به پا گوهر
مدام معنیم از دل سوی زبان آید
کشیده اند به تار نفس مرا گوهر
تن ضعیف مرا با معانی فربه
همان مناسبت رشته است با گوهر
چه کم شود ز سخن ناشناس قدر سخن
به روی زشت نمی افتد از صفا گوهر
اگر چه نظم تو جویا تمام چون گهر است
ولیک فرق ز گوهر بسی است تا گوهر
غزل سرودی زین پس به منقبت پرداز
ز بحر طبع برون ار بی بها گوهر
شه سریر امامت حسین ابن علی
که هست در نظرش کمتر از گیا گوهر
در یتیم محیط نبوتی شاها
رسانده است به دریا نسب ترا گوهر
نشانده است ید قدرت از پی ترصیع
ز جوهری چو تو بر تاج «انما» گوهر
بجز تو کآمدی از بضعهٔ نبی بوجود
که دیده از صدف بحر کبریا گوهر
مرکبست وجود تو از نبی و علی
زهی اصالت ذاتی و مرحبا گوهر
پی عطا شده با دستت آشنا گوهر
دگر چه دولت می خواهد از خدا گوهر
سحاب لطف تو چون سایه گسترد چه عجب
به جای باران بارد گر از هوا گوهر
به بحر گر فتد از خصم زرد روی تو عکس
شود به دریا همرنگ کهربا گوهر
سرشک ماتمیانت نشد از این جهت است
که اعتبار ندارد به چشم ما گوهر
ز بسکه دست سخای تو هر طرف افشاند
بود به دور تو در بحر کیمیا گوهر
اگر به عمان هر قطره گوهری گردد
کند به خرج عطای تو کی وفا گوهر
به خاک راه تو تا کرده ایم دیده سیاه
سرشک وار فتاده ز چشم ما گوهر
سگ در توام ای مقتدای عالمیان
کند به پاکی ذات من اقتدا گوهر
چراغ خلوت خورشید و ماه خواهد بود
زخاک راه تو یابد اگر جلا گوهر
به جبههٔ دلم از فیض نور بندگیت
برای کسب صفا آرد التجا گوهر
ز فیض ابر کف همتت عجب نبود
به جای دانه بروید گر از گیا گوهر
شوم چو مدح سرایندهٔ تو، می گردد
دلم محیط و دهانم صدف، ثناگوهر
صدف به پیش سخای تو سائل به کف است
به این امید که جودت کند عطا گوهر
همین بس است که بهر عطای بی برگان
رسیده است به دست تو مرحبا گوهر
اگر خموشی نشینم و گر ثنا خوانم
صدف صفت دهنم راست کار با گوهر
دلم ز بسکه بود گرم مدح پیرایی
شود فتد چو گره بر زبان مرا گوهر
مدام آب گره در گلوی خصم تو باد
شود صدف را در کام قطره تا گوهر
که آبله است به کف چون صدف مرا گوهر
ز کاوش مژهٔ او فزود قدر دلم
مگو که سفته چو شد افتد از بهار گوهر
دلم ز عقدهٔ ابروی ناز بگشاید
که هست هم گره و هم گره گشا گوهر
به قطره های سرشکم مشابهت دارد
از آن به چشمم می آید آشنا گوهر
بود جلای وطن باعث ترقی جاه
رسد به تاج شهان از صدف جدا گوهر
سموم شعلهٔ آهم چو بگذرد بر بحر
جهد شراره صفت در صدف ز جا گوهر
چو دیده سوی تو بیند سرشک افشاند
که هست لایق روی تو رونما گوهر
نگشت ابلهٔ پای گرم رفتاران
درین محیط بسی خورده است پا گوهر
سرشک دیدهٔ گریان نشد نمی دانم
که بسته است به خود اینقدر چرا گوهر
بهیچوجه نیارم برید ازو که مرا
به دل محبت او چون صفاست با گوهر
دوام فیض قناعت نگر که کرده ز بحر
تمام عمر به یک قطره اکتفا گوهر
چو اهل طبع گشایند دیدهٔ انصاف
کجا لطافت نظم من و کجا گوهر
به فرض با سخنم گر برابری جوید
به رنگ قطره شود آب از حیا گوهر
به جست و جوی معانی شوم چو گرم طلب
به جای آبله می افتدم به پا گوهر
مدام معنیم از دل سوی زبان آید
کشیده اند به تار نفس مرا گوهر
تن ضعیف مرا با معانی فربه
همان مناسبت رشته است با گوهر
چه کم شود ز سخن ناشناس قدر سخن
به روی زشت نمی افتد از صفا گوهر
اگر چه نظم تو جویا تمام چون گهر است
ولیک فرق ز گوهر بسی است تا گوهر
غزل سرودی زین پس به منقبت پرداز
ز بحر طبع برون ار بی بها گوهر
شه سریر امامت حسین ابن علی
که هست در نظرش کمتر از گیا گوهر
در یتیم محیط نبوتی شاها
رسانده است به دریا نسب ترا گوهر
نشانده است ید قدرت از پی ترصیع
ز جوهری چو تو بر تاج «انما» گوهر
بجز تو کآمدی از بضعهٔ نبی بوجود
که دیده از صدف بحر کبریا گوهر
مرکبست وجود تو از نبی و علی
زهی اصالت ذاتی و مرحبا گوهر
پی عطا شده با دستت آشنا گوهر
دگر چه دولت می خواهد از خدا گوهر
سحاب لطف تو چون سایه گسترد چه عجب
به جای باران بارد گر از هوا گوهر
به بحر گر فتد از خصم زرد روی تو عکس
شود به دریا همرنگ کهربا گوهر
سرشک ماتمیانت نشد از این جهت است
که اعتبار ندارد به چشم ما گوهر
ز بسکه دست سخای تو هر طرف افشاند
بود به دور تو در بحر کیمیا گوهر
اگر به عمان هر قطره گوهری گردد
کند به خرج عطای تو کی وفا گوهر
به خاک راه تو تا کرده ایم دیده سیاه
سرشک وار فتاده ز چشم ما گوهر
سگ در توام ای مقتدای عالمیان
کند به پاکی ذات من اقتدا گوهر
چراغ خلوت خورشید و ماه خواهد بود
زخاک راه تو یابد اگر جلا گوهر
به جبههٔ دلم از فیض نور بندگیت
برای کسب صفا آرد التجا گوهر
ز فیض ابر کف همتت عجب نبود
به جای دانه بروید گر از گیا گوهر
شوم چو مدح سرایندهٔ تو، می گردد
دلم محیط و دهانم صدف، ثناگوهر
صدف به پیش سخای تو سائل به کف است
به این امید که جودت کند عطا گوهر
همین بس است که بهر عطای بی برگان
رسیده است به دست تو مرحبا گوهر
اگر خموشی نشینم و گر ثنا خوانم
صدف صفت دهنم راست کار با گوهر
دلم ز بسکه بود گرم مدح پیرایی
شود فتد چو گره بر زبان مرا گوهر
مدام آب گره در گلوی خصم تو باد
شود صدف را در کام قطره تا گوهر
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۱۷ - در منقبت حضرت امام زین العابدین صلوات الله علیه و آله
ز ابروی تو تفاوت بسی است تا شمشیر
کجا مهابت موج بلا، کجا شمشیر؟
چه کرده ام که به خونریزیم چو خار زگل
نشد ز پنجهٔ رنگین او جدا شمشیر
شهید عشقم و مانند شمع درگیرد
اگر دهند ز خاکسترم جلا شمشیر
همیشه از گره ابروش هراسانم
فزون ببرد با قبضه است تا شمشیر
به پیش ابروی او نیست قیمتی مه را
به قدر جوهر باشد گرانبها شمشیر
ز خون بسمل نازش نگار چون بندی
بود به دست تو زیباتر از حنا شمشیر
حذر ز صاف دلیهای خلق کاین قومند
برابر تو چو آئینه در قفا شمشیر
برآ ز خویش و بزن کوس خسروی که شود
چو از غلاف برآید جهان گشا شمشیر
فلک ز آه دلم شاید ار حذر نکند
که زال را نفتاده است کار با شمشیر
بگو به چرخ ستم پیشهٔ دنی پرور
چه نبست است ترا ای عجوزه با شمشیر
مصالح مه نو صرف بدر سازی کن
بود به آینه کار زنان نه با شمشیر
حذر ز آه من از سینه چون هوا گیرد
کند برهنه چو گردید کارها شمشیر
گشایدم گره از دل ز جنبش ابرو
به یک اشاره کند حل عقده ها شمشیر
به چنگ مهر ندیدی اگر هلال ببین
بدست حضرت سلطان اولیا شمشیر
علی ابن حسین آن شهی که از اعجاز
چو مهر در کف او شد جهان گشا شمشیر
به روز معرکه از هیبتش بود بیکار
بدست خصم چو دست ز تن جدا شمشیر
تپد در آرزوی استخوان دشمن او
میان بیضهٔ فولاد چون هما شمشیر
جهان به دور تو گردید مأمنی شاها
که هیچگه نزند برق برگیا شمشیر
به رزمگاه تو همچون نهنگ خونخواری
میان خون عدو می کمند شنا شمشیر
برآمدی چو به قصد غزا برای شگون
فلک ز ماه نو آورد رولفا شمشیر
به دستش از اثر آتش غضب در بزم
شعله کشید تیغ در عصا شمشیر
بغل گشاده ز روی غضب در بزم
فرود آری هر گه به مدعا شمشیر
بریده گاو زمین را عجب نباشد اگر
کند به پهلو ماهی چو خار جا شمشیر
ز فیض آنکه به دست تو آشنا شده است
توان بی وقت دعا کرد ذکر یا شمشیر
به یک نیام به سان دو مغز در یک پوست
ترا ظفر به کمر جا گرفته با شمشیر
کنی به معرکه هنگام تیغ رانی خصم
به قصد رد چو به شمشیرش آشنا شمشیر
جدا ز قبضه چنان در کفش بلند شود
که گوییا رگ ابری است بر هوا شمشیر
به هر چه تیغ فرو آوی اگر کوه است
شود دو لخت زهی دست و مرحبا شمشیر
چنانکه خط شعاعی ز پنجهٔ خورشید
کند ز پهلوی دستت نما نما شمشیر
براستی چو کنی امر در جهان چه عجب
شود به حکم تو گر راست چون عصا شمشیر
جهان ز پرتو خورشید تا بود روشن
بود نظام مهمات تا که با شمشیر
فلک به کام محبان خاندان تو باد
خورد عدوی تو دایم به اشتها شمشیر
کجا مهابت موج بلا، کجا شمشیر؟
چه کرده ام که به خونریزیم چو خار زگل
نشد ز پنجهٔ رنگین او جدا شمشیر
شهید عشقم و مانند شمع درگیرد
اگر دهند ز خاکسترم جلا شمشیر
همیشه از گره ابروش هراسانم
فزون ببرد با قبضه است تا شمشیر
به پیش ابروی او نیست قیمتی مه را
به قدر جوهر باشد گرانبها شمشیر
ز خون بسمل نازش نگار چون بندی
بود به دست تو زیباتر از حنا شمشیر
حذر ز صاف دلیهای خلق کاین قومند
برابر تو چو آئینه در قفا شمشیر
برآ ز خویش و بزن کوس خسروی که شود
چو از غلاف برآید جهان گشا شمشیر
فلک ز آه دلم شاید ار حذر نکند
که زال را نفتاده است کار با شمشیر
بگو به چرخ ستم پیشهٔ دنی پرور
چه نبست است ترا ای عجوزه با شمشیر
مصالح مه نو صرف بدر سازی کن
بود به آینه کار زنان نه با شمشیر
حذر ز آه من از سینه چون هوا گیرد
کند برهنه چو گردید کارها شمشیر
گشایدم گره از دل ز جنبش ابرو
به یک اشاره کند حل عقده ها شمشیر
به چنگ مهر ندیدی اگر هلال ببین
بدست حضرت سلطان اولیا شمشیر
علی ابن حسین آن شهی که از اعجاز
چو مهر در کف او شد جهان گشا شمشیر
به روز معرکه از هیبتش بود بیکار
بدست خصم چو دست ز تن جدا شمشیر
تپد در آرزوی استخوان دشمن او
میان بیضهٔ فولاد چون هما شمشیر
جهان به دور تو گردید مأمنی شاها
که هیچگه نزند برق برگیا شمشیر
به رزمگاه تو همچون نهنگ خونخواری
میان خون عدو می کمند شنا شمشیر
برآمدی چو به قصد غزا برای شگون
فلک ز ماه نو آورد رولفا شمشیر
به دستش از اثر آتش غضب در بزم
شعله کشید تیغ در عصا شمشیر
بغل گشاده ز روی غضب در بزم
فرود آری هر گه به مدعا شمشیر
بریده گاو زمین را عجب نباشد اگر
کند به پهلو ماهی چو خار جا شمشیر
ز فیض آنکه به دست تو آشنا شده است
توان بی وقت دعا کرد ذکر یا شمشیر
به یک نیام به سان دو مغز در یک پوست
ترا ظفر به کمر جا گرفته با شمشیر
کنی به معرکه هنگام تیغ رانی خصم
به قصد رد چو به شمشیرش آشنا شمشیر
جدا ز قبضه چنان در کفش بلند شود
که گوییا رگ ابری است بر هوا شمشیر
به هر چه تیغ فرو آوی اگر کوه است
شود دو لخت زهی دست و مرحبا شمشیر
چنانکه خط شعاعی ز پنجهٔ خورشید
کند ز پهلوی دستت نما نما شمشیر
براستی چو کنی امر در جهان چه عجب
شود به حکم تو گر راست چون عصا شمشیر
جهان ز پرتو خورشید تا بود روشن
بود نظام مهمات تا که با شمشیر
فلک به کام محبان خاندان تو باد
خورد عدوی تو دایم به اشتها شمشیر
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۱۸ - در منقبت حضرت امام محمد باقر صلوات الله علیه و آله
شده است چشم تو همدست زلف در تسخیر
دو حلقهٔ دگر افزوده ای بر این زنجیر
ز صحن باغ برون آمدی قبا گلگون
چو خار رنگ گلت گشته است دامنگیر
طبیعتت بهوای بهار می ماند
هزار گونه بیابد به هر نفس تغییر
چه الفت است که هرگز جدا نمی گردد
دلم ز زلف تو مانند دانه از زنمجیر
به بزم وصل تو دل راه ناله را گم کمرد
خموش ماند ز حیرت چو بلبل تصویر
چسان ز ضعف قدم در ره تو بردارم
که نقش پا کندم کار حلقهٔ زنجیر
کند به پردهٔ چشمم همیشه دست خیال
شبیه روی تو با خامهٔ مژه، تصویر
ز هجر سلسلهٔ زلف او رسد شب و روز
به گوش من ز دل آواز نالهٔ زنجیر
خدیو کشور آگاهیم به کسوت فقر
کلاه کهکهی ام تاج و پوست تخت سریر
ز خویشتن بطلب هر چه خاطرت خواهد
قدم برون منه از خویش و گرد عالم گیر
بود چو مهر جهان زیردست مرتبه اش
اگر قلمرو دل را کسی کند تسخیر
خراب باد دلی کز غم تو بگریزد
که هست خانهٔ دل را شکستگی تعمیر
بریده باد خدایا دو دست بیدردی
که نیست ناخن او شمع داغ را گلگیر
جنون سرشته دلم پیش از دم ایجاد
چنان ز شوق تو دیوانه بود و بی تدبیر
که از فضای وجود و عدم برون می رفت
به دست عشق نمی بود اگر سر زنجیر
کسی که کشتهٔ بیداد اوست می داند
که همدم دم عیسی بود دم شمشیر
زتیره بختی اگر شکوه سر کنم ترسم
که همچو خامه بیالایدم زبان با قیر
زدرد عشق تو گر نکته ای کنم انشا
زبان خامه بنالد بحال من ز صریر
ببزم وصل تو از درد هجر می نالم
که موج اشک به پای نگاه شد زنجیر
ز آسمان بلا سنگ جور می بارد
سبو صفت سر خود را به هر دو دست بگیر
مباد گرم تپیدن شوی ز بیتابی
برنگ شعله ز آسیب صرصر تقدیر
درآ چو شمع فروزان به پردهٔ فاننوس
به زیر دامن حفظ خدیو کشور گیر
امام دنیی و عقبی محمد باقر
که طفل مکتب تدبیر اوست عالم پیر
براه روشن دین تو هر که رهرو گشت
به رنگ آینه شد نقش پاش عکس پذیر
شود ز فیض صفات سحاب جود تو سبز
به رنگ شهپر طوطی زبانم از تقریر
زبیم هیبت امر تو زود برگردد
زند جلالت اگر بانگ نهی بر تقدیر
ز چنگ مرگ مقدر برون تواند جست
نویسی ار تو به ایام عمر کس توفیر
هلال سایهٔ نعل سمند برق تکت
بود غبار سم توسن تو مهر منیر
ز تیغ شعله نژاد تو گر سخن گویم
زبان زبانهٔ آتش شود گه تقریر
به پشت گرمی حفظ تو آهوان شب تار
روند بر اثر روشنی دیدهٔ شیر
بهار فیض شود گر کند هواداری
نسیم خلق خوش تو به غنچهٔ تصویر
قدم ز بیشه برون گر نهد پی نخجیر
کند مهابت عدل تو پی به ناخن شیر
زهی شجاعت و غیرت که فتح و نصرت را
اسیر کرده به زنجیر جوهر شمشیر
زهی هنر که رباید ز خصم در پیکار
زحلقه های زره شست نیزه اش زهگیر
بسان موج بپیچد زبان طعن عدو
اگر ز جوهر شمشیر او کند تقریر
به رنگ برگ خزان دیدهٔ چنار به خاک
ز هیبتش فتد از شاخ دست پنجهٔ شیر
هزار پیکان از شست قدرتش در رزم
نشسته در دل دشمن چو دانه در زنجیر
کجاست قوت پرواز روح خصم ترا
اگر نه بال و پر قوتش شود پر تیر
تو آفتاب و بود توسن کبود تو چرخ
به دست مهر هلالی است در کفت شمشیر
به هر مصاف که سر خیل پر دلان باشی
نوای فتح تو گردد بلند از نی تیر
همای تیر تو هنگام رزم بنشیند
در استخوان عدویت چو شست در زهگیر
به روز معرکه رزقی نمی خورد جز گرز
چرا ز جان نشود خصم کینه جوی تو سیر
تو آفتابی و من شبنمم، وجود مرا
به پشت گرمی احسان زخاک ره برگیر
امیدم آنکه به کشت امید بدخواهت
به جای باران بارد شرر ز ابر مطیر
دو حلقهٔ دگر افزوده ای بر این زنجیر
ز صحن باغ برون آمدی قبا گلگون
چو خار رنگ گلت گشته است دامنگیر
طبیعتت بهوای بهار می ماند
هزار گونه بیابد به هر نفس تغییر
چه الفت است که هرگز جدا نمی گردد
دلم ز زلف تو مانند دانه از زنمجیر
به بزم وصل تو دل راه ناله را گم کمرد
خموش ماند ز حیرت چو بلبل تصویر
چسان ز ضعف قدم در ره تو بردارم
که نقش پا کندم کار حلقهٔ زنجیر
کند به پردهٔ چشمم همیشه دست خیال
شبیه روی تو با خامهٔ مژه، تصویر
ز هجر سلسلهٔ زلف او رسد شب و روز
به گوش من ز دل آواز نالهٔ زنجیر
خدیو کشور آگاهیم به کسوت فقر
کلاه کهکهی ام تاج و پوست تخت سریر
ز خویشتن بطلب هر چه خاطرت خواهد
قدم برون منه از خویش و گرد عالم گیر
بود چو مهر جهان زیردست مرتبه اش
اگر قلمرو دل را کسی کند تسخیر
خراب باد دلی کز غم تو بگریزد
که هست خانهٔ دل را شکستگی تعمیر
بریده باد خدایا دو دست بیدردی
که نیست ناخن او شمع داغ را گلگیر
جنون سرشته دلم پیش از دم ایجاد
چنان ز شوق تو دیوانه بود و بی تدبیر
که از فضای وجود و عدم برون می رفت
به دست عشق نمی بود اگر سر زنجیر
کسی که کشتهٔ بیداد اوست می داند
که همدم دم عیسی بود دم شمشیر
زتیره بختی اگر شکوه سر کنم ترسم
که همچو خامه بیالایدم زبان با قیر
زدرد عشق تو گر نکته ای کنم انشا
زبان خامه بنالد بحال من ز صریر
ببزم وصل تو از درد هجر می نالم
که موج اشک به پای نگاه شد زنجیر
ز آسمان بلا سنگ جور می بارد
سبو صفت سر خود را به هر دو دست بگیر
مباد گرم تپیدن شوی ز بیتابی
برنگ شعله ز آسیب صرصر تقدیر
درآ چو شمع فروزان به پردهٔ فاننوس
به زیر دامن حفظ خدیو کشور گیر
امام دنیی و عقبی محمد باقر
که طفل مکتب تدبیر اوست عالم پیر
براه روشن دین تو هر که رهرو گشت
به رنگ آینه شد نقش پاش عکس پذیر
شود ز فیض صفات سحاب جود تو سبز
به رنگ شهپر طوطی زبانم از تقریر
زبیم هیبت امر تو زود برگردد
زند جلالت اگر بانگ نهی بر تقدیر
ز چنگ مرگ مقدر برون تواند جست
نویسی ار تو به ایام عمر کس توفیر
هلال سایهٔ نعل سمند برق تکت
بود غبار سم توسن تو مهر منیر
ز تیغ شعله نژاد تو گر سخن گویم
زبان زبانهٔ آتش شود گه تقریر
به پشت گرمی حفظ تو آهوان شب تار
روند بر اثر روشنی دیدهٔ شیر
بهار فیض شود گر کند هواداری
نسیم خلق خوش تو به غنچهٔ تصویر
قدم ز بیشه برون گر نهد پی نخجیر
کند مهابت عدل تو پی به ناخن شیر
زهی شجاعت و غیرت که فتح و نصرت را
اسیر کرده به زنجیر جوهر شمشیر
زهی هنر که رباید ز خصم در پیکار
زحلقه های زره شست نیزه اش زهگیر
بسان موج بپیچد زبان طعن عدو
اگر ز جوهر شمشیر او کند تقریر
به رنگ برگ خزان دیدهٔ چنار به خاک
ز هیبتش فتد از شاخ دست پنجهٔ شیر
هزار پیکان از شست قدرتش در رزم
نشسته در دل دشمن چو دانه در زنجیر
کجاست قوت پرواز روح خصم ترا
اگر نه بال و پر قوتش شود پر تیر
تو آفتاب و بود توسن کبود تو چرخ
به دست مهر هلالی است در کفت شمشیر
به هر مصاف که سر خیل پر دلان باشی
نوای فتح تو گردد بلند از نی تیر
همای تیر تو هنگام رزم بنشیند
در استخوان عدویت چو شست در زهگیر
به روز معرکه رزقی نمی خورد جز گرز
چرا ز جان نشود خصم کینه جوی تو سیر
تو آفتابی و من شبنمم، وجود مرا
به پشت گرمی احسان زخاک ره برگیر
امیدم آنکه به کشت امید بدخواهت
به جای باران بارد شرر ز ابر مطیر