عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۵
سالکانی که به خورشید رخت دل بستند
شبنم آسا به نگه سوی تو محمل بستند
به طپش از قفس، امید رهایی غلط است
این طلسمی است که بر بازوی بسمل بستند
رنگ شادی به رخ از پهلوی دل چشم مدار
این حنا غنچهٔ گل را به انامل بستند
رهروانی که فروماندهٔ استدلالند
سدی از سنگ نشان در ره منزل بستند
می زند سرو روانت به صنوبر پهلو
بسکه بر قد تو ارباب نظر دل بستند
دل بدادند کسانی که به دریا، جویا!‏
غالبا زورق امید به ساحل بستند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۶
کامت چو در شوی به خطرها همی دهند
در بحر غوطه زن که گهرها همی دهند
در فکر روزیانه مخور غم که هر سحر
از آفتاب زر به سپرها همی دهند
جایی که پردهٔ لب اظهار خامشی است
فریاد را چه مایه اثرها همی دهند
از سرد و گرم حادثه چون نخل سربلند
یکره زجا مرو که ثمرها همی دهند
آن سرگذشته ای که بجست از میان کار
روز جزا چه تاج و کمرها همی دهند
جویا دماغ ساغر عشقست شیرگیر
دلها همی برند و جگرها همی دهند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۷
چو از فکر کام تو حاصل شود
زبان خار پیراهن دل شود
بود دست گل باز چون آینه
به آن آینه رو مقابل شود
از آن ناز او اینقدر می کشم
که طبعش به بیداد مایل شود
زبارندگی های ابر مژه
فلک رود نیل و زمین گل شود
ز غفلت بیندیش جویا که صید
به دام افتد آن دم که غافل شود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۹
آنکه زلفش به دلم دست تطاول پیچد
دود در خلوتش از نکهت سنبل پیچد
پلکها چون بگذارد بهم از مستی خواب
سرمه از نرگس او در ورق گل پیچد
مخزن گوهر مقصود شود همچو صدف
پای سعی آنکه به دامان توکل پیچد
داغ دارد دل مستغنی ما منعم را
پنجهٔ بی طعمی دست تمول پیچد
رفتی از ساحت گلزار و نسیم سحری
بی تو چون شعله به بال و پر بلبل پیچد
گره از کار دل آسان بگشاید جویا
دامن صبر چو بر دست توسل پیچد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۲
ز روز حشر شهید ترا چه بیم بود
در دو لخت بهشت از دل دو نیم بود
به روی لالهٔ داغ درون بغلتد آه
چو صحن باغ که جولانگه نسیم بود
کناره جوی مباش از شعار اهل کرم
کز این میان چو شوی کار باکریم بود
کدام درد بود سخت تر ز بیدردی
دل صحیح بر عاشقان سقیم بود
همین سلامت نفس از خدا طلب جویا
که روز حشر سوال از دل سلیم بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۴
تا بر رخ تو زلف پریشان نمی شود
آشفته خاطریم به سامان نمی شود
ارباب جستجوی به راهش سپرده اند
آن پای را که رزق مغیلان نمی شود
کو لمحه ای که پنجهٔ مژگان شوخ او
با چاک سینه دست و گریبان نمی شود
آن را که یکه تاز ره جستجوی اوست
پای طلب حصاری دامان نمی شود
چون شمع در سری که نباشد هوای عشق
از پای تا به سر همه تن جان نمی شود
جویا دل تو نشکفد از یک جهان نشاط
طرف می تو ساغر دوران نمی شود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۶
رهی از خود نرفتن غیر گمراهی نمی باشد
ز خود تا آگهی می باشد آگاهی نمی باشد
در آن وادی که نبود رهروان را رو سوی مقصد
اگر باشی دلیلی غیر گمراهی نمی باشد
ادب از طره اش کوتاه سازد دست سعیم را
وگرنه با کمند زلف کوتاهی نمی باشد
جبین ناز را چندین منه بر ساعد سیمین
سرت گردم قران ماه با ماهی نمی باشد
کند یکرنگ با معشوق، جذب عشق، عاشق را
که رنگ کهربا جویا بجز کاهی نمی باشد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۷
دل به قدر عقل هر کس را اسیر غم شود
چون سبک مغزی فزون شد سرگردانی کم شود
آدمیت فوق خوبیها بود، خوارش مگیر
آنکه بتواند ملک گردید، کاش آدم شود
گر غباری ز آستان عشق بنشیند به کوه
سونش الماس جزء اعظم مرهم شود
صبحدم چون بی نقاب آمد به گلشن بوی گل
از گداز شرم بر رخسار او شبنم شود
بسکه در هجر تو، جویا تن به سختی داده است
در رگش مانند مژگان تو نشتر خم شود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۸
در این زمانه خوشش باد اگر غمی دارد
ز فوت وقت هر آن دل که ماتمی دارد
ببند چشم و دهن را از دیدن و گفتن
غمین مباش که هر زخم مرهمی دارد
کسی که ساخت به بیش و کم توکل و حرص
نه فکر بیش و نه اندیشهٔ کمی دارد
دلی که بستهٔ آن زلف عنبرین گردید
عجب نباشد اگر حال درهمی دارد
تو کامیاب تجرد نه ای چه می دانی
که ترک کام دو عالم چه عالمی دارد
کسی که شرم کند از سیاه کاری دل
به زیر خرقه براهیم ادهمهی دارد
به تار زلف اسیر است پای دل جویا
هنوز مرغ نوآموز او دمی دارد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۹
زموج چین توانی ساده کردن گر جبین خود
کشی چون آفتاب آفاق را زیر نگین خود
توانی در کمند وحدت آری خویش را آسان
پس زانوی عزلت گر نشینی در کمین خود
کند آن کس که از شب زنده داری چشم دل روشن
ید بیضا برون آرد چو شمع از آستین خود
به چشم خواب اگر ریزی نمک از صبح بیداری
توانی ساخت چون انجم فلک ها را زمین خود
مکافات عمل پشت لبش را سبز خواهد کرد
به آن زهری که از دشمنام دارد در نگین خود
زآشوب پریشان خاطری ها جمع کن خود را
که چون خرمن شوی سازی جهانی خوشه چین خود
به شوق عشق بازی خویشتن را زنده می دارم
کسی چون من نباشد در جهان جویا رهین خود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۰
می نشاط که در جام شاه ریخته اند
به ساغر دل هر خاک راه ریخته اند
ترا شراب به چشم سیاه ریخته اند
مگوی چشم به جان نگاه ریخته اند
خمیر مایهٔ صبحست از صفا بدنت
ترا به قالب خورشید و ماه ریخته اند
دلم ز یاد بناگوش او نیاساید
که فیض در قدم صبحگاه ریخته اند
نهفته شمع رخت در هجوم پروانه
چنین که بر تو زهر سو نگاه ریخته اند
هزار شکر که صد دوزخ از حجاب نگاه
زدل مرا به لب عذرخواه ریخته اند
چه دور از نفسم بوی درد اگر شنوی
که گداز دلم شمع آه ریخته اند
ز فیض مدحت ساقی کوثرم جویا
شراب عفو بجام گناه ریخته اند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۱
فصل نوبهاران است ابر در خروش آمد
نغمه سنج شد بلبل، خون گل به جوش آمد
صبح روز باران است مفت می گساران است
باده بی محابا زن ار پرده پوش آمد
هیچکس نمی ماند بی نصیب از قسمت
صاف روزی گل شد لاله دردنوش آمد
بهر وصف رخسارش پیش حسن گفتارش
جمله تن زبان غنچه گل تمام گوش آمد
در دلش ز بس شوخی صد زبان نهان دارد
گر ز شرم در ظاهر غنچه سان خموش آمد
موسم بهاران است دور دور مستان است
محتسب غزلخوان است شیخ باده نوش آمد
نقد جان به کف جویا می روم سوی گلشن
مژده نوجوانان را باغ گل فروش آمد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۳
لب تو چون نمک نوشخند خواهد شد
صدای قهقههٔ گل بلند خواهد شد
چنین که گشته نمک پاش خنده لعل لبت
علاج درد دل دردمند خواهد شد
عجب که مهر به معراج حسن او برسد
شراره ای چقدرها بلند خواهد شد
دلم عبث نه به آن زلف عنبرین آویخت
به بام عرش برین زین کمند خواهد شد
چنین که گرمی خوی تو دلنواز من است
به بال ناله ز خویش این سپند خواهد شد
چنین که بندهٔ شاه ولایتی جویا
امید هست که کارت ز بند خواهد شد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۴
هر که محو جلوهٔ جانان شود، جانان شود
قطره، عمان می شود چون واصل عمان شود
همچو آن بلبل که بر روی گل مستی کند
بوسه از لبها به رخسار تو بال افشان شود
پای مژگانت ز گرد سرمه می آید به سنگ
این سزای آنکه از چشم تو روگردان شود
محو دیدار تو از فیض نگاه چشم پاک
همچو شبنم می تواند پای تا سرجان شود
نشتر مژگانش از بس زهر چشم آلوده است
شمع آسا هر رگم در استخوان پنهان شود
پرده پوشی بیشتر رسوا کند دیوانه را
همچو صحرا گر همه دامن بود عریان شود
ز اهل دل جویا مجو عیب گرانجانی که در
چون به حد ذات خود کامل بود غلطان شود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۷
می به جام گل از آن رخسار زیبا ریختند
رنگ سرو از سایهٔ آن قد رعنا ریختند
خلوت دل روشن از فیض ریاضت می شود
شمع این بزم از گداز پیکر ما ریختند
خواستم تا در خیال آرم شکوه عشق را
چشم چون برهم زدم در قطره دریا ریختند
شرم افشای حقیقت مهر لب شد هر قدر
صاف منصوری به جام طاقت ما ریختند
خوش نگاهان امشب از هر جنبش مژگان شوخ
ترکش تیری مرا در سینه یکجا ریختند
روشن از کیفیت معنی است بزم اینجا، مگر
از گداز شیشهٔ دل شمع مینا ریختند
کم کسی از آن حسن نیم رنگش آگهست
معنیی بود اینکه جویا در دل ما ریختند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۹
به قدر دستگه پامال حب مال خواهی شد
اگر دستی نخواهی داشت فارغ بال خواهی شد
خمار آرزویم بشکن و یک جرعه بر لب نه
چو جام گل زصاف رنگ مالامال خواهی شد
اگر طاووس رنگین جلوهٔ من در خرام آید
تو هم زاهد سراپا چشم از دنبال خواهی شد
تکلف بر طرف زین دست و بازو در نظر دارد
که چون دست هما بر مایهٔ اقبال خواهی شد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۰
صید خلق اهل ریا در گوشه گیری دیده اند
دامن خود را از آن چون دام ماهی چیده اند
مولوی پر تکیه بر علمت مکن پرگاروار
آهنین پایان در این ره بیشتر لغزیده اند
قدر خود بنگر به میزان تمیز اهل طبع
مردم موزون سراسر مردم سنجیده اند
گوشه گیران فارغند از حلقهٔ اهل ریا
خویش را مانند محراب از میان دزدیده اند
غم به دل باشند اسباب تعلق برده را
همچو گل تا بوده اند آزادگان خندیده اند
پیش اهل دید جویا خودستایان را بس است
لاف فهمیدن دلیل آنکه نافهمیده اند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۱
سوار ابلق لیل و نهار خود باشد
اگر کسی بتواند سوار خود باشد
خوشا حضور نماز کسی که چون محراب
ز خود تهی شود و در کنار خود باشد
به خامشی مگریز از خطر که همچو حباب
دلت ز پاس نفس در حصار خود باشد
کسی که پاس نگه پیشه کرد چون فانوس
حصار دیدهٔ شب زنده دار خود باشد
به روی گرم چو، مهر آنکه با خلایق زیست
گل سر سبد روزگار خود باشد
کسی که کرده قناعت به قطره ای چو گهر
همیشه مایه ور اعتبار خود باشد
به هوشیاری و مستی، وقار او جویا
چو بی قراری ما برقرار خود باشد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۲
چو مهر دوست مرا در حریم جان تابد
به رنگ شمع ز نور دلم زبان تابد
به درد نکته سراباش! آه از سختی
که نارسیده به درگاه دل عنان تابد
چنانکه آینه تابان شود ز پرتو مهر
ز باده آن گل رخسار آنچنان تابد
به غیر داغ دل دردمند عاشق نیست
ستاره ای که در این تیره خاکدان تابد
چنانکه روی زمین روشن است از خورشید
فروغ جبههٔ صدقم بر آسمان تابد
برای گوهر یکدانهٔ دل جویا
ز پیچ و تاب دو زلف تو ریسمان تابد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۳
آیینه با وقار تو سیماب می شود
با شوخی تو برق رگ خواب می شود
جرأت بود مکیدن آن لب که چون نبات
تا در دهن گذاشته ای آب می شود
آن باده ای که حسن بمینای دل کند
در پرده های دیدهٔ ما ناب می شود
سرگشتگیان چاه زنخدان یار را
در گریه عضو عضو چو دولاب می شود
سرگشتگی ز صورت حالم عیان بود
از عکس رویم آینه گرداب می شود
جویا دلت بمهر علی روشن است از آن
شبها ز ود آه تو مهتاب می شود