عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۸
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۲
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۷
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۹
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۶
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۷
بگو به پیرمغان که شبها به روی میخواره درنبندد
که هر که بهر شکست دلها کمر ببندد، کمر نبندد
شب فراقت سر تو گردم به گرد خاطر مگرد چندین
حذر که آهم چو نخل شعله بری به غیر از شرر نبندد
زبخت واژون و جوش گریه ز طالع دون و فرط زاری
هجوم اشکم شب وصالت عجب که راه نبندد
به ترک دنیا مگر توانی ز رنج مردن نجات یابی
کسی که در شد به کنج عزلت کمر به قصد سفر نبندد
به آب و تاب گل جمالت به حسن رخسار و عقد دندان
هوا نگرید چون نخندد سمن نروید گهر نبندد
که هر که بهر شکست دلها کمر ببندد، کمر نبندد
شب فراقت سر تو گردم به گرد خاطر مگرد چندین
حذر که آهم چو نخل شعله بری به غیر از شرر نبندد
زبخت واژون و جوش گریه ز طالع دون و فرط زاری
هجوم اشکم شب وصالت عجب که راه نبندد
به ترک دنیا مگر توانی ز رنج مردن نجات یابی
کسی که در شد به کنج عزلت کمر به قصد سفر نبندد
به آب و تاب گل جمالت به حسن رخسار و عقد دندان
هوا نگرید چون نخندد سمن نروید گهر نبندد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۸
تنها نه چرخ بی سر و پا رقص می کند
هر ذره ای ز شوق جدا رقص می کند
تا گشته ایم مطلع خورشید معرفت
از شوق ذره ذرهٔ ما رقص می کند
بر دوش آه لخت دل خونچکان من
چون برگ گل به روی هوا رقص می کند
همچون شراره ای که بود در میان دود
در زلف آن پری دل ما رقص می کند
غلطد به دل اگر ز دل آید سخن برون
گوهر بروی آینه ها رقص می کند
دیروز بی تو بود زمینگیر ساغرم
امروز با تو نام خدا رقص می کند
شد چون شرر ز پردهٔ فانوس جلوه گر
از بس نگار من به حیا رقص می کند
ما در هوای دوست به رنگ شراره ایم
یعنی که ذره ذرهٔ ما رقص می کند
دل جوش خسروی زند از فیض نیستی
عنقای ما به بال هما رقص می کند
جویا ز جوش شوق ز دل تا به دیده ام
هر قطرهٔ سرشک جدا رقص می کند
هر ذره ای ز شوق جدا رقص می کند
تا گشته ایم مطلع خورشید معرفت
از شوق ذره ذرهٔ ما رقص می کند
بر دوش آه لخت دل خونچکان من
چون برگ گل به روی هوا رقص می کند
همچون شراره ای که بود در میان دود
در زلف آن پری دل ما رقص می کند
غلطد به دل اگر ز دل آید سخن برون
گوهر بروی آینه ها رقص می کند
دیروز بی تو بود زمینگیر ساغرم
امروز با تو نام خدا رقص می کند
شد چون شرر ز پردهٔ فانوس جلوه گر
از بس نگار من به حیا رقص می کند
ما در هوای دوست به رنگ شراره ایم
یعنی که ذره ذرهٔ ما رقص می کند
دل جوش خسروی زند از فیض نیستی
عنقای ما به بال هما رقص می کند
جویا ز جوش شوق ز دل تا به دیده ام
هر قطرهٔ سرشک جدا رقص می کند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۹
به لقای تو هر آن دیده که روشن باشد
همه جا در نظرش وادی ایمن باشد
دل به الطاف ستم پیشه تسلی نشود
نبرد تشنگی آبی که در آهن باشد
گرد ظلمت ز بس از صرصر آهم پاشید
لاله را داغ چراغ ته دامن باشد
چرب نرمی مبر از حد، دل افروخته ام
نه چراغی است که محتاج به روغن باشد
انجم از شوخی چشم تو پریشان حالند
ماه در پیش رخت سوخته خرمن باشد
هر کرا زورق طاق شده طوفانی عشق
گر همه کام نهنگ است که مأمن باشد
در چراغی که بود زنده به عرفان، جویا
از گداز دل افروخته روغن باشد
همه جا در نظرش وادی ایمن باشد
دل به الطاف ستم پیشه تسلی نشود
نبرد تشنگی آبی که در آهن باشد
گرد ظلمت ز بس از صرصر آهم پاشید
لاله را داغ چراغ ته دامن باشد
چرب نرمی مبر از حد، دل افروخته ام
نه چراغی است که محتاج به روغن باشد
انجم از شوخی چشم تو پریشان حالند
ماه در پیش رخت سوخته خرمن باشد
هر کرا زورق طاق شده طوفانی عشق
گر همه کام نهنگ است که مأمن باشد
در چراغی که بود زنده به عرفان، جویا
از گداز دل افروخته روغن باشد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۲
از زمین و آسمان هرگز دلم آبی نخورد
تر نمی گردد دماغ خواهشم زین صاف و درد
پاس خود کی می تواند اهل نخوت داشتن
خویش را گم می کند آری به خود هر کس سپرد
ایمن است از دست انداز خزان حادثات
در ره آزادگی چون سرو هر کس پا فشرد
دوش آن ماه تمام از روزنم طالع نشد
تا سحرگه دیده ام بی او کواکب می شمرد
سود می گردد زیانها جمله در بازار او
هر که جویا خویش را در عشق بازی باخت، برد
تر نمی گردد دماغ خواهشم زین صاف و درد
پاس خود کی می تواند اهل نخوت داشتن
خویش را گم می کند آری به خود هر کس سپرد
ایمن است از دست انداز خزان حادثات
در ره آزادگی چون سرو هر کس پا فشرد
دوش آن ماه تمام از روزنم طالع نشد
تا سحرگه دیده ام بی او کواکب می شمرد
سود می گردد زیانها جمله در بازار او
هر که جویا خویش را در عشق بازی باخت، برد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۳
کسی که در طلبش درد جستجو دارد
همیشه گریه چو گرداب در گلو دارد
هوای باده بود در سری که بی مغز است
شراب، نسبت نزدیک با کدو دارد
ز شور لعل تو یکبار هر که کام گرفت
دلی به سینه نمکسود آرزو دارد
چمن به چشم حقیقت نهال کردهٔ تست
ز روی و موی تو گل رنگ فیض و بو دارد
به تنگنای بدن جان چسان بیاساید
که خلوتش زعناصر چهار سو دارد
گرفته کون و مکان را فروغ مهر رخش
کدام ذره نه در سر هوای او دارد
صفای دل ز غبار مذلت است ایمن
که آینه بر هر کس که رفت رو دارد
فروغ باده در آن رنگ رو تماشا کن
بلی صفای دگر در گل آب جو دارد
به چشم کم منکر بی زبانی ما را
که بانگاه کسی راه گفتگو دارد
ز سحرکاری چشمش به حیرتم جویا
که مست خواب خمارست و گفتگو دارد
همیشه گریه چو گرداب در گلو دارد
هوای باده بود در سری که بی مغز است
شراب، نسبت نزدیک با کدو دارد
ز شور لعل تو یکبار هر که کام گرفت
دلی به سینه نمکسود آرزو دارد
چمن به چشم حقیقت نهال کردهٔ تست
ز روی و موی تو گل رنگ فیض و بو دارد
به تنگنای بدن جان چسان بیاساید
که خلوتش زعناصر چهار سو دارد
گرفته کون و مکان را فروغ مهر رخش
کدام ذره نه در سر هوای او دارد
صفای دل ز غبار مذلت است ایمن
که آینه بر هر کس که رفت رو دارد
فروغ باده در آن رنگ رو تماشا کن
بلی صفای دگر در گل آب جو دارد
به چشم کم منکر بی زبانی ما را
که بانگاه کسی راه گفتگو دارد
ز سحرکاری چشمش به حیرتم جویا
که مست خواب خمارست و گفتگو دارد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۴
زخم دلم چو غنچه فراهم نمی شود
ممنون چرب نرمی مرهم نمی شود
از منعمی بخواه که هر چند می دهد
هیچ از خزانهٔ کرمش کم نمی شود
زاهد، به حسن خلق، گرفتم فرشته شد
اما هزار حیف که آدم نمی شود
با آنکه هست بر دل سنگین بنای او
هرگز اساس عهد تو محکم نمی شود
صبحی نشد که جانب خورشید عارضت
چشمم روان چو دیدهٔ شبنم نمی شود
بتوان عیار مرد گرفت از فروتنی
شمشیر اصیل تا نبود خم نمی شود
اعجاز حسن بین که زگلزار عارضش
جویا به چیدن تو گلی کم نمی شود
ممنون چرب نرمی مرهم نمی شود
از منعمی بخواه که هر چند می دهد
هیچ از خزانهٔ کرمش کم نمی شود
زاهد، به حسن خلق، گرفتم فرشته شد
اما هزار حیف که آدم نمی شود
با آنکه هست بر دل سنگین بنای او
هرگز اساس عهد تو محکم نمی شود
صبحی نشد که جانب خورشید عارضت
چشمم روان چو دیدهٔ شبنم نمی شود
بتوان عیار مرد گرفت از فروتنی
شمشیر اصیل تا نبود خم نمی شود
اعجاز حسن بین که زگلزار عارضش
جویا به چیدن تو گلی کم نمی شود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۵
چو آفتاب جمال تو آشکاره شود
چراغ لعل به فانوس سنگ خاره شود
نشان آبله افزود حسن روی ترا
یکی هزار شود ماه چون ستاره شود
عنان حزم مبادا زکف دهد که دلت
میانه رو چو بود بحر بیکناره شود
زغنچهٔ گل صد برگ می رباید گوی
به دست جور تو جیبی که پاره پاره شود
ز روی گرم تو آتش پرست گردد شیخ
زچشم مست تو زاهد شرابخواه شود
بیا که خوردهٔ جان در تن فسرده مرا
ز دیدن تو به صد شوخی شراره شود
خدنگ آن مژه جویا ز خاره می گذرد
مباد مستی چشم چنین گدازه شود
چراغ لعل به فانوس سنگ خاره شود
نشان آبله افزود حسن روی ترا
یکی هزار شود ماه چون ستاره شود
عنان حزم مبادا زکف دهد که دلت
میانه رو چو بود بحر بیکناره شود
زغنچهٔ گل صد برگ می رباید گوی
به دست جور تو جیبی که پاره پاره شود
ز روی گرم تو آتش پرست گردد شیخ
زچشم مست تو زاهد شرابخواه شود
بیا که خوردهٔ جان در تن فسرده مرا
ز دیدن تو به صد شوخی شراره شود
خدنگ آن مژه جویا ز خاره می گذرد
مباد مستی چشم چنین گدازه شود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۶
غنچه در صحن چمن دل را نه آسان واکند
این گره را قطرهٔ شبنم به دندان واکند
آفتاب من به نقد جان چو شد جولان فروش
صبح را پیش از دو دم نگذاشت دکان واکند
بسکه می چسبند لبهایش ز شیرینی بهم
در شکفتن چون زهم آن لعل خندان واکند
می تواند گوهر مقصود را در عقد داشت
عقدهٔ تن را کسی کز رشتهٔ جان واکند
فتح ابواب است در بدن کلید موج می
بر رخ احباب درهای گلستان واکند
این گره را قطرهٔ شبنم به دندان واکند
آفتاب من به نقد جان چو شد جولان فروش
صبح را پیش از دو دم نگذاشت دکان واکند
بسکه می چسبند لبهایش ز شیرینی بهم
در شکفتن چون زهم آن لعل خندان واکند
می تواند گوهر مقصود را در عقد داشت
عقدهٔ تن را کسی کز رشتهٔ جان واکند
فتح ابواب است در بدن کلید موج می
بر رخ احباب درهای گلستان واکند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۷
سوار شو که جمالت یکی شود
خوش آب و رنگ شود چون نگین سوار شود
ز تار زلف دل ما به دام شانه فتاد
که مرغ رشته به پا صید شاخسار شود
به دلخراشی هر خار بایدم تن داد
مرا که نکهت گب بر دماغ بار شود
کسی که سرکشی از چشم مردمش انداخت
به دیده جای بیابد اگر غبار شود
زسوز عشق، مددجوا که عقدهٔ دل را
اگر گداخته شد بحر بی کنار شود
چو غنچه خندهٔ مستی بزیر لب دارد
دلی که سرخوش پیمانهٔ بهار شود
نشان آبله افزود حسن روی ترا
که چون ستاره شود مه یکی هزار شود
زتیره روزیم امیدها بود جویا
رخ سمر ز نقاب شب آشکار شود
خوش آب و رنگ شود چون نگین سوار شود
ز تار زلف دل ما به دام شانه فتاد
که مرغ رشته به پا صید شاخسار شود
به دلخراشی هر خار بایدم تن داد
مرا که نکهت گب بر دماغ بار شود
کسی که سرکشی از چشم مردمش انداخت
به دیده جای بیابد اگر غبار شود
زسوز عشق، مددجوا که عقدهٔ دل را
اگر گداخته شد بحر بی کنار شود
چو غنچه خندهٔ مستی بزیر لب دارد
دلی که سرخوش پیمانهٔ بهار شود
نشان آبله افزود حسن روی ترا
که چون ستاره شود مه یکی هزار شود
زتیره روزیم امیدها بود جویا
رخ سمر ز نقاب شب آشکار شود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۸
چه کامها که قدح از تو برنمی گیرد
چه مایه فیض کزان لعل تر نمی گیرد
بکن ستایش اهل کمال در غیبت
که روی آینه را کس به زر نمی گیرد
بود زسرمهٔ آهم فروغ دیده مهر
که این چراغ به هر شعله در نمی گیرد
بتی که نیست خبردار خویش از مستی
چه می شود اگر از ما خبر نمی گیرد
مدار چشم رهایی زتنگنای تنش
دلی که دامن آه سحر نمی گیرد
بجاست بلبل اگر صبح و شام می نالد
بلاست عشق نگاری که زر نمی گیرد
اگر نه آتش می در میان بود جویا
میان عاشق و معشوق در نمی گیرد
چه مایه فیض کزان لعل تر نمی گیرد
بکن ستایش اهل کمال در غیبت
که روی آینه را کس به زر نمی گیرد
بود زسرمهٔ آهم فروغ دیده مهر
که این چراغ به هر شعله در نمی گیرد
بتی که نیست خبردار خویش از مستی
چه می شود اگر از ما خبر نمی گیرد
مدار چشم رهایی زتنگنای تنش
دلی که دامن آه سحر نمی گیرد
بجاست بلبل اگر صبح و شام می نالد
بلاست عشق نگاری که زر نمی گیرد
اگر نه آتش می در میان بود جویا
میان عاشق و معشوق در نمی گیرد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۹
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۱
پیچ و خم مو را چو آن مشکین سلاسل می دهد
داد بیتابی دلم چون مرغ بسمل می دهد
محرم لب گشت پیغام دل از سعی زبان
هر چه آرد موج از دریا بساحل می دهد
کامیابست آنکه می بندد کمر بر مطلبی
چشم او در کار دل بردن ز ما دل می دهد
می رسد از پهلوی خم ساغر و پیمانه را
آنقدر فیضی که دل را پیر کامل می دهد
در بلا خرسند دارد چرخ اهل درد را
برگ عیش عاشقان از پارهٔ دل می دهد
تخمی از اشک ندامت گر بیفشاندی به خاک
شاد زی من ضامنم جویا که حاصل می دهد
داد بیتابی دلم چون مرغ بسمل می دهد
محرم لب گشت پیغام دل از سعی زبان
هر چه آرد موج از دریا بساحل می دهد
کامیابست آنکه می بندد کمر بر مطلبی
چشم او در کار دل بردن ز ما دل می دهد
می رسد از پهلوی خم ساغر و پیمانه را
آنقدر فیضی که دل را پیر کامل می دهد
در بلا خرسند دارد چرخ اهل درد را
برگ عیش عاشقان از پارهٔ دل می دهد
تخمی از اشک ندامت گر بیفشاندی به خاک
شاد زی من ضامنم جویا که حاصل می دهد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۲
چو او در بزم ارباب هوس می رفت و می آمد
مرا جان در بدن همچون نفس می رفت و می آمد
زشوق دیدن لعلش سحرگه غنچهٔ گل را
تذرو رنگ بیرون از قفس می رفت و می آمد
اگرچه پای سعیم بود در دامان صبر، اما
دلم در سینه مانند جرس می رفت و می آمد
روان بیقرار از جسم غم فرسوده ام بر لب
به شوق پای بوست هر نفس می رفت و می آمد
ز دل سختیش جویا همچنان کز کوه برگردد
فغانم جانب فریادرس می رفت و می آمد
مرا جان در بدن همچون نفس می رفت و می آمد
زشوق دیدن لعلش سحرگه غنچهٔ گل را
تذرو رنگ بیرون از قفس می رفت و می آمد
اگرچه پای سعیم بود در دامان صبر، اما
دلم در سینه مانند جرس می رفت و می آمد
روان بیقرار از جسم غم فرسوده ام بر لب
به شوق پای بوست هر نفس می رفت و می آمد
ز دل سختیش جویا همچنان کز کوه برگردد
فغانم جانب فریادرس می رفت و می آمد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۳
آشنا با عشق اگر شد عقده دل واشود
قطره دریا می شود چون واصل دریا شود
قفل بر مخزن نشان مایه داریهای اوست
راز عشق از بستن لب بیشتر رسوا شود
قامت و رفتار او را دید چون سرو چمن
شد خرامان تا بلا گردان آن بالا شود
بسکه دزدیم نگاه شرم ازرخسار یار
چشم دارم دیدهٔ داغ دلم بینا شود
نکته پیرا باش با من بهر پاس عزتم
گر ببندی لب زبان مردمان گویا شود
همچو مجنون می تواند داد رسوایی دهد
پردهٔ ناموس هر کس دامن صحرا شود
ناامیدی در غمش سرمایهٔ دیوانگی است
سوخت چون در پردهٔ دل آرزو سودا شود
چون هوای صبحگاهی فیض می بارد ازو
ابر عالمگیر آهم گر فلک پیما شود
خویش را آویخت شاخ گل به دامان نسیم
تا به آسانی بلاگردان آن بالا شود
من غلام آنکه جویا بیند اسرار دو کون
دیده ای کز سرمهٔ خاک درش بینا شود
قطره دریا می شود چون واصل دریا شود
قفل بر مخزن نشان مایه داریهای اوست
راز عشق از بستن لب بیشتر رسوا شود
قامت و رفتار او را دید چون سرو چمن
شد خرامان تا بلا گردان آن بالا شود
بسکه دزدیم نگاه شرم ازرخسار یار
چشم دارم دیدهٔ داغ دلم بینا شود
نکته پیرا باش با من بهر پاس عزتم
گر ببندی لب زبان مردمان گویا شود
همچو مجنون می تواند داد رسوایی دهد
پردهٔ ناموس هر کس دامن صحرا شود
ناامیدی در غمش سرمایهٔ دیوانگی است
سوخت چون در پردهٔ دل آرزو سودا شود
چون هوای صبحگاهی فیض می بارد ازو
ابر عالمگیر آهم گر فلک پیما شود
خویش را آویخت شاخ گل به دامان نسیم
تا به آسانی بلاگردان آن بالا شود
من غلام آنکه جویا بیند اسرار دو کون
دیده ای کز سرمهٔ خاک درش بینا شود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۴
در دل، آنانکه غم یار نهان می دارند
شعله ای را بخس و خار نهان می دارند
عزلت آنانکه گزیدند پی شهره شدن
راز در پردهٔ اسرار نهان می دارند
غنچهٔ لاله صفت چون جگر آشامان
داغ را در دل افگار نهان می دارند
به سر زلف تو آنانکه دلی باخته اند
مهره را در دهن مار نهان می دارند
حیف از آن آینهٔ دل که ز گرد کلفت
در پس پردهٔ زنگار نهان می دارند
پرده داران حرمخانهٔ اسرار ترا
از دل و دیدهٔ خونبار نهان می دارند
می گزیدند کسانی که زمردم جویا
یار از دیدهٔ اغیار نهان می دارند
شعله ای را بخس و خار نهان می دارند
عزلت آنانکه گزیدند پی شهره شدن
راز در پردهٔ اسرار نهان می دارند
غنچهٔ لاله صفت چون جگر آشامان
داغ را در دل افگار نهان می دارند
به سر زلف تو آنانکه دلی باخته اند
مهره را در دهن مار نهان می دارند
حیف از آن آینهٔ دل که ز گرد کلفت
در پس پردهٔ زنگار نهان می دارند
پرده داران حرمخانهٔ اسرار ترا
از دل و دیدهٔ خونبار نهان می دارند
می گزیدند کسانی که زمردم جویا
یار از دیدهٔ اغیار نهان می دارند