عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۸
عشقم غلام خویش ز بخت سعید کرد
از فیض رنگ زرد مرا زر خرید کرد
هر کس گرفت روزه در این نشئه از حرام
چون از زمانه رخت سفر بست عید کرد
سرگرمی کسی که ز جام ریاضت است
در ساغر از گداز تن خود نبید کرد
در خون اشک بسکه تپد لاله دشت را
هر جلوهٔ تو محشر چندین شهید کرد
خوش انکه جا به خلوت خورشید طلعتی
همچون سحر ز یاری بخت سفید کرد
سرمستی شراب طهورش نصیب باد
هر کس کشید ساغر و لعن یزید کرد
جویا فغان زهجر که خنجر به صحن باغ
فرش رهم ز سایهٔ هر برگ بید کرد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۹
بیدلی کو واله دیدار آن طناز ماند
دیدهٔ حیران در فیضی به رویش باز ماند
بسکه وحشت کرده از طبل تپیدنهای دل
رنگ ما چون طایر تصویر در پرواز ماند
آه عالم سوز باشد در غبار خود نهان
نالهٔ مستور ما در پردهٔ آواز ماند
دست عشقم زین چمن در غنچگیها چیده است
زان زبان در پردهٔ دل سر به مهر راز ماند
از سر زلش نشد جویا دل ما وارهد
مرغ بی بال و پری در چنگل شهباز ماند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۴
زاضطراب چو موج سراب آب نخورد
دلی که در غم زلف تو پیچ و تاب نخورد
شبی که مغز جگر را به روی کار نداشت
ز خونفشانی مژگان تر دل آب نخورد
دل است قابل فیضان درد از اعضاء
بلی شکست بجز فرد انتخاب نخورد
چرا چو غنچه شمیم گل آید از دهنش
به جای باده اگر شوخ من گلاب نخورد
علو همت شمشیر یار را نازم
کمر به خون دلم تا نبست آب نخورد
اسیر ساده دلیهای زاهدم جویا
غم زمانه بخورد و شراب ناب نخورد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۶
شعلهٔ رخسار او تا شمع بزم باده بود
موج می پروانهٔ آتش به جان افتاده بود
پیش از آن ساعت که آمد سر و شوخش در خرام
رنگ را چون نقش پا رخسارم از کف داده بود
از کف پایت ز بس نازکتر از برگ گل است
بوسه چینی را لب هر غنچه ای آماده بود
شب که پیمودی تو بر دلها شراب جلوه را
محتسب لبریز کیفیت چو جام باده بود
دست لطفی ساقی کوثر زخاکش بربگرفت
ورنه جویا همچو نقش پا به ره افتاده بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۷
خصم چون گردید عاجز بردباری پیشه کرد
مار چون بی دست و پا شد، خاکساری پیشه کرد
همچو شمع و شعله می میرد زیکدم هجر او
در جهان با دشمن خود هر که یاری پیشه کرد
بر رخش در خواب غفلت زدخوی خجلت گلاب
آنکه از کردار زشتش شرمساری پیشه کرد
گشته باران آبروی عالم از افتادگی
شد عزیز مصر خوبی آنکه خواری پیشه کرد
تا در دلها از او جویا بود یک کوچه راه
دم به دم آنکس که همچون نای زاری پیشه کرد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۸
بهر دنیا بودنت غمگین زنادانی بود
خط بطلان تو چین بر لوح پیشانی بود
از گداز تن چه اندیشی اگر جان پروری
پاس تن مانند شمع تدشمن جانی بود
هر که دانشور بود دانا نداند خویش را
دعوی دانایی مردم ز نادانی بود
از غرور تو به عاصی تر شوند اهل ریا
دامن زاهد، تر از اشک پشیمانی بود
تا گشاید لب به رنگ غنچه رسوا می شود
بر دل هر کس که جویا زخم پنهانی بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۹
من که در سیر گلم بیخودی مل باشد
می و پیمانه ام از بوی گل و گل باشد
خودنما گشته سر زلف تو از هر سر موی
لازم طول امل عرض تجمل باشد
با دل سوخته ام گرمی سرشار مکن
که علاجش به تباشیر تغافل باشد
دور از آن زلف دلم بسکه پریشان حالست
آه آشفته من سایهٔ سنبل باشد
هر که در بحر تمنای تو افتد چون موج
دست و پا بازند اگر کوه تحمل باشد
می کشد آخر کارش به پریشانحالی
غنچه سان دل ز چه در بند تمول باشد
کی به طوفان حوادث روم از جا جویا
لنگر زورق دل بار تحمل باشد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۲
تا نفس باشد ستون خیمهٔ تن چون حباب
جز هوایش در سر شوریده ام سامان مباد
بعد ازین جویا دلت در موج خیز اضطراب
از فراق کامران بیگ و ملک سلطان مباد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۶
آنکه چون جامی خورد آتش به بزمی در زند
آفت دوران شود گر ساغر دیگر زند
می تواند گشت از خوان که و مه کامیاب
دست تسلیم آنکه دایم چون مگس بر سر زند
می تواند روز و شب تاج سر افلاک بود
هر که استغنا چو مهر و ماه بر افسر زند
مدت ایام دولت پنج روزش بیش نیست
مدعی جویا چو گل گیرم که طبل زر زند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۹
دلم هر گاه احرام طواف یار می بندد
فلک چون غنچه اش محمل بنوک خار می بندد
زپیچ و تاب آن زلف گرهگیرم بود روشن
که چشم جادوی او بندها بر مار می بندد
مرا افسرده دارد سردمهریهای او چندان
که بر مژگان سرشکم چون در شهوار می بندد
خیال عارض او می گشاید ده در جنت
به رویم باغبان گر یک در گلزار می بندد
خرامت چون به دام حیرت آرد اهل گلشن را
ز افغان غنچه سان مرغ چمن منقار می بندد
برفت از هوش جویا در نگاه اولین ورنه
هر آن کس واله آن بت شور زنار می بندد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۲
خلعت بی طمعی زیب هنرور باشد
آبرو شمع نهانخانه گوهر باشد
صبح از صدق صفا فیض جهانگیری یافت
هر که دل را کند آیینه سکندر باشد
اینقدر خاک تمنا چه فشانی بر دل؟
تا به کی آب حیات تو مکدر باشد
غیر را راه مده در حرم کعبهٔ دل
نیست شایستهٔ مسجد که مصور باشد
چه بلایی است عزیزان مرض بیدردی
داغ دل گر نشود نیک نکوتر باشد
این غزلهای تو جویا که بعینه قند است
از لبش گر شنوی قند مکرر باشد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۳
پا ز سر در ره شوقش چو شرر باید کرد
خردهٔ جان به کف از خویش سفر باید کرد
این شکرخند کز ابنای زمان می بینی
لب خمیازهٔ شیر است حذر باید کرد
تا دل اهل بصیرت خورد از دیدنت آب
فکر گردآوری خود چو گهر باید کرد
هیچ دانی زچه مقراض دو پلکت دادند
یعنی از غیر خدا قطع نظر باید کرد
تا دلت مطلع انوار حقیقت گردد
سعی در پاکی طینت چو سحر باید کرد
پای توفیق بهرآه آر و دل از دست مده
کار هر گه به افتاد جگر باید کرد
ذکر و فکر سخنم دل نگشاید جویا
بعد از این ذکر دگر فکر دگر باید کرد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۴
تا قامتش به سیر چمن شد ز جا بلند
از برگ نخل را شده دست دعا بلند
ای چرخ کامرانی جاوید از آن تست
از بس فتاده ایم نشد آه ما بلند
یابد اگر زپاس نفس رتبه ای دلت
خوشتر بود از آنکه شوی بر هوا بلند
از ترک مدعاست که گردد دعا قبول
دست دعا مکن ز پی مدعا بلند
حق نمک مجو ز سیاهان که کرده است
ابروی تو به روی تیغ جفا بلند
جویا به خلوتی که لبم داد ناله داد
می گردد از شکستن دلها صدا بلند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۵
ترک دنیا باعث نیکویی حال تو شد
همچو موج افشاندن دستی پر و بال تو شد
ریخت گرد خط به گرد عارضت زان کز حیا
گردش رنگ آسیای دانهٔ خال تو شد
هر طرف سرو روانت در خرام آمد به ناز
چشم مردم همچو نقش پا به دنبال تو شد
خیرگی با سایه پرورد نزاکت کافری است
ای نگه آن صفحهٔ رخسار پامال تو شد
قامتش در خاک و خونم با زبان حال گفت
عاقبت کار تو شد گفتم به اقبال تو شد
عندلیب گلشن قدس است دل جویا ولی
رشتهٔ بال و پر او طول آمال تو شد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۷
به معشوقی سزاوار است حسنی گو ادا دارد
وگرنه هر گلی کز خاک می روید صفا دارد
شکست نفس از فیض کمال نفس می باشد
ز غلطانی در یکدانهٔ ما آسیا دارد
رباید بیشتر دل را چو گردد حسن کامل تر
به پپیچ و تاب خط رخسار او موج صفا دارد
به هر مویش دو عالم می دهم بیعانه خوش باشد
اگر زلف سیاه او سر سودای ما دارد
نمی ترسد اگر از تیغ بازی های ابرویش
چرا آیینه از جوهر زره زیر قبا دارد
به صحرایی که در وی خاک گردد کشتهٔ چشمت
ز ریگش روغن بادام اگر گیرند جا دارد
پی آزار ما با دیگران شد سرگردان امشب
نگاه از جانب هر کس که می دزدد به ما دارد
ز درد می خمیر دل بود صهباپرستان را
بلی آیینهٔ ما جوهر از موج صبا دارد
ببین در صنعت نیرنگ سازی دست قدرت را
که نه گوی از فلک پیوسته رقصان در هوا دارد
نمیراند دلی را هر که دارد مسلک جویا
به کیش دردمندان شمع کشتن خونبها دارد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۸
آنانکه رو به خلوت آن دلربا کنند
باید که خویش را ز خود اول جدا کنند
دل را به ناز چاشته خوار جفا کنند
تا رفته رفته اش به بلا مبتلا کنند
آهی خمیر مایهٔ صد صبح روشن است
آنجا که رو به عالم صدق و صفا کنند
تا آبرویشان نرود همچو آب جوی
پاکان به قطره ای چو گهر اکتفا کنند
آنانکه شاه کشور شب زنده داری اند
شب را قیاس سایهٔ بال هما کنند
همچون شکست شیشه صدا می شود بلند
اینجا اگر نگه به نگه آشنا کنند
جویا جماعتی که هوس می کنند عشق
دانسته خویش را به بلا مبتلا کنند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۹
ماه من از بام قصر امروز چون سر برکشید
آفتاب از صبحدم سر در ته چادر کشید
می رود بیرون ز آغوشش تن از جوش صفا
همچو ماه چارده تا خویش را در برکشید
پرنیان رنگ آن رخسار از بس نازک است
چشمم از تار نگه این صفحه را مسطر کشید
در ترازوی تمیز ما بود ناقص عیار
خاک کوی یار را هر کس که با گوهر کشید
ماه نو بی منت خورشید شد بدر تمام
تا به طاق ابروی مردانه ات ساغر کشید
از ضعیفی در نمی آید به هر اندیشه ای
هر مصور کی تواند صورت لاغر کشید
همچو خورشید برین تاج سر افلاک شد
هر که او جویا به استغنا سر از افسر کشید
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۲
از رفتنت خوشی ز چمن دور می شود
هر غنچهٔ گلی دل رنجور می شود
از بی دماغی ام سر گلگشت باغ نیست
کآنجا ز شور خندهٔ گل شور می شود
ظالم مکن ستم به ضعیفان که روز حشر
هر مور صد برابر زنبور می شود
مانند ریگ شیشهٔ ساعت عجب مدان
گر گور خاکسار پر از نور می شود
ای دل جراحتت نپذیرد علاج کس
چون گل ز بخیه زخم تو ناسور می شود
هر روز اینچنین که شود روزگار تنگ
این عرصه رفته رفته دل مور می شود
از جوش آرزو دل ابنای روزگار
پرشورتر ز خانهٔ زنبور می شود
جویا ز شوق جان سپرد یا علی، اگر
داند که با سگان تو محشور می شود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۳
اگر شه ور گدا کز مرگ دایم بر حذر باشد
بلند و پست دنیا رمزی از زیر و زبر باشد
مرا در شیشهٔ دل بادهٔ راز است می لرزم
که اینجا آمد و رفت نفس موج خطر باشد
مزن لاف محبت گر نداری همت شیران
به راه عشق دل بازی ز پهلوی جگر باشد
به راه نیستی زادی نباید صدق کیشان را
زبان حق سرا این قوم را برگ سفر باشد
اگر نادم نباشی ترک اظهار ندامت کن
ز گریه دامن اهل ریا پیوسته تر باشد
ز تیغ ابروی او بیش از شمشیر می ترسم
کزین سر را ود آفت بوزو دل را خطر باشد
کمالی نیست پیش اهل دل کس را نرنجاندن
بلی در کیش ما از کس ترنجیدن هنر باشد
خبر ار زخود ندارد او که در بزم قدح نوشی
تعجب چیست گر از حال جویا بی خبر باشد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۶
در باغ چو گل برخ جانان نظر افکند
فریاد که روز سیهم در بدر افکند
بزدود ز لوح دل ما نقش دویی را
بیرنگی او آمد و رنگ دگر افکند
آن سر مگو را که به عشقش شده تفسیر
در مجلس اغیار سرشکم بدر افکند
جویا ره عشق است که در گام نخستین
ناخن ز سر پنجهٔ شیران نر افکند