عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
چسبیده بهم گرچه لب از شهد نکاتت
دل خون شده بی گفت و شنود از حرکاتت
عمر ابدی در گروه کشتن نفس است
این کشته تواند شدن اکسیر حیاتت
ز آب در دندان تو هنگام تبسم
ترسم بگدازد لبک همچو نباتت
خوش باش! به دل داری اگر داغ غم عشق
زینت به سجل یافته منشور نجاتت
در عشق به انجام رسد کار تو جویا
چون شمع گر از جا نرود پای ثباتت
دل خون شده بی گفت و شنود از حرکاتت
عمر ابدی در گروه کشتن نفس است
این کشته تواند شدن اکسیر حیاتت
ز آب در دندان تو هنگام تبسم
ترسم بگدازد لبک همچو نباتت
خوش باش! به دل داری اگر داغ غم عشق
زینت به سجل یافته منشور نجاتت
در عشق به انجام رسد کار تو جویا
چون شمع گر از جا نرود پای ثباتت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
به چشم اهل دل آن اشک اعتبار نداشت
که لخت لخت جگر را به روی کار نداشت
کدام شمع در این تیره خاکدان افروخت
که تا سحر به رهش چشم انتظار نداشت
مپرس حاد دل تیره ام که از دم صبح
کدام روز که این آینه غبار نداشت
ز سرو و سوسن و گل داد خودنمایی داد
خوش آب و رنگ تری از تو نوبهار نداشت
به کوه و دشت و چمن طرح سیر افکندم
گلی به رنگ تو امروز روزگار نداشت
نهال آنکه بشد از گداز تن سیراب
چو نخل شمع بجز شعله برگ و بار نداشت
جمیله بود عروس جهان ولی جویا
به چشم اهل نظر رنگ اعتبار نداشت
که لخت لخت جگر را به روی کار نداشت
کدام شمع در این تیره خاکدان افروخت
که تا سحر به رهش چشم انتظار نداشت
مپرس حاد دل تیره ام که از دم صبح
کدام روز که این آینه غبار نداشت
ز سرو و سوسن و گل داد خودنمایی داد
خوش آب و رنگ تری از تو نوبهار نداشت
به کوه و دشت و چمن طرح سیر افکندم
گلی به رنگ تو امروز روزگار نداشت
نهال آنکه بشد از گداز تن سیراب
چو نخل شمع بجز شعله برگ و بار نداشت
جمیله بود عروس جهان ولی جویا
به چشم اهل نظر رنگ اعتبار نداشت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
پیوسته ذوق باده چو خون در دل من است
گویی ز صاف و درد می آب و گل من است
از تخم عشق یار که در سینه کاشتم
برداشتن دل از دو جهان حاصل من است
افتادگی است مقصد صحرا نورد عشق
واماندگی به راه طلب منزل من است
از میل خاطری که به آن دلربا مراست
دانسته ام که خاطر او مایل من است
محراب بندگی است شهیدان عشق را
این تیغ کج که در کمر قاتل من است
بیتابی ام چو گرد زمین را به یاد داد
این طور بال و پر زدن بسمل من است
عاشق که با خود است به غربت فتاده است
از خود به هر طرف که روم منزل من است
دریا به خاک ره نفشاند گهر به مفت
این اختراع دیدهٔ دریا دل من است
آن قطره خون سوخته کز کبریای عشق
قلزم خروش آمده جویا، دل من است
گویی ز صاف و درد می آب و گل من است
از تخم عشق یار که در سینه کاشتم
برداشتن دل از دو جهان حاصل من است
افتادگی است مقصد صحرا نورد عشق
واماندگی به راه طلب منزل من است
از میل خاطری که به آن دلربا مراست
دانسته ام که خاطر او مایل من است
محراب بندگی است شهیدان عشق را
این تیغ کج که در کمر قاتل من است
بیتابی ام چو گرد زمین را به یاد داد
این طور بال و پر زدن بسمل من است
عاشق که با خود است به غربت فتاده است
از خود به هر طرف که روم منزل من است
دریا به خاک ره نفشاند گهر به مفت
این اختراع دیدهٔ دریا دل من است
آن قطره خون سوخته کز کبریای عشق
قلزم خروش آمده جویا، دل من است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
درویشیم به حشمت دارا برابر است
فقرم به پادشاهی دنیا برابر ا ست
آنجا که عشق شور به بحر دل افکند
یک قطرهٔ سرشک به دریا برابر است
وحشت مرا به عالم دیگر فکنده است
گمنامی ام به شهرت عنقا برابر است
دون همتی که سرکشی اش می خلد به دل
در پیش ما به خار کف پا برابر است
ما خلق خوش به شاهی عالم نمی دهیم
این گوشهٔ بهشت به دنیا برابر است
جویا به آرزو نرسد در جهان کسی
عمرش اگر به طول تمنا برابر است
فقرم به پادشاهی دنیا برابر ا ست
آنجا که عشق شور به بحر دل افکند
یک قطرهٔ سرشک به دریا برابر است
وحشت مرا به عالم دیگر فکنده است
گمنامی ام به شهرت عنقا برابر است
دون همتی که سرکشی اش می خلد به دل
در پیش ما به خار کف پا برابر است
ما خلق خوش به شاهی عالم نمی دهیم
این گوشهٔ بهشت به دنیا برابر است
جویا به آرزو نرسد در جهان کسی
عمرش اگر به طول تمنا برابر است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
دل افروخته را آفت افسردن نیست
هر کرا زنده به عشق است غم مردن نیست
کرد گردآوری خود دلم از پهلوی صبر
کار گرداب به جز گریه فرو خوردن نیست
بر جگر گوشهٔ دل داغ اسیری مپسند
ستمی سخت تر از معنی کس بردن نیست
این بساطی که زامید فروچیده دلت
پیش ارباب نظر قابل گستردن نیست
هوسم دست به پستان تو یکبار نیافت
این اناریست که در پنجه افشردن نیست
غافلان را نبود فکر مآلی جویا
گل تصویر در اندیشهٔ پژمردن نیست
هر کرا زنده به عشق است غم مردن نیست
کرد گردآوری خود دلم از پهلوی صبر
کار گرداب به جز گریه فرو خوردن نیست
بر جگر گوشهٔ دل داغ اسیری مپسند
ستمی سخت تر از معنی کس بردن نیست
این بساطی که زامید فروچیده دلت
پیش ارباب نظر قابل گستردن نیست
هوسم دست به پستان تو یکبار نیافت
این اناریست که در پنجه افشردن نیست
غافلان را نبود فکر مآلی جویا
گل تصویر در اندیشهٔ پژمردن نیست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
این ماه چارده که ترا در برابر است
حقا که پیش روی تو نادر برابر است
افشای عیب خود نکنی روبروی خلق
چون معصیت کنی که خدا در برابر است؟
آیینه خانه ای است جهان موسم بهار
هر سو که نگریم هوا در برابر است
ای حق طلب ز دامن حیدر مدار دست
آیینهٔ خدای نما در برابر است
آن دولتی که در طلبش عمرها گذشت
جویا هزار شکر مرا در برابر است
حقا که پیش روی تو نادر برابر است
افشای عیب خود نکنی روبروی خلق
چون معصیت کنی که خدا در برابر است؟
آیینه خانه ای است جهان موسم بهار
هر سو که نگریم هوا در برابر است
ای حق طلب ز دامن حیدر مدار دست
آیینهٔ خدای نما در برابر است
آن دولتی که در طلبش عمرها گذشت
جویا هزار شکر مرا در برابر است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
هر که او با قامت خم گشته غافل خفته است
بی خبر در سایهٔ دیوار مایل خفته است
گر سرپایی زنی با دست بخشش فرصت است
دولت بیدار در دامان سایل خفته است
شاهد مست خیالش ز اول شب تا سحر
همچو بوی غنچه ام در خلوت دل خفته است
سیر عالم می کند از فیض بیداری دلش
پای سعی هر که در دامن منزل خفته است
نیست غیر از سحرکاری چشم خواب آلود را
کشته جویا خلق عالم را و قاتل خفته است
بی خبر در سایهٔ دیوار مایل خفته است
گر سرپایی زنی با دست بخشش فرصت است
دولت بیدار در دامان سایل خفته است
شاهد مست خیالش ز اول شب تا سحر
همچو بوی غنچه ام در خلوت دل خفته است
سیر عالم می کند از فیض بیداری دلش
پای سعی هر که در دامن منزل خفته است
نیست غیر از سحرکاری چشم خواب آلود را
کشته جویا خلق عالم را و قاتل خفته است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
صبحدم خار چمن دامان آن دلجو گرفت
تا ز روی و موی او گل فیض رنگ و بو گرفت
یافتم راه فنا را همچو شمع صبحدم
جبههٔ اندیشه ام تا جای بر زانو گرفت
قطرهٔ اشکم چو گوهر بسته می ریزد زچشم
بسکه دل از سردمهریهای آن بدخو گرفت
یک سر مو کم نکرد از دلرباییهای یار
خط مگر سرمشق پیچ و تاب از آن گیسو گرفت
هر کرا در خورد استعداد جایی داده اند
لاله صحرا، گل چمن، سنبل کنار جو گرفت
روی آن آیینه رو می گیرد از ما بیدلان
با وجود آنکه کی آیینه از کس رو گرفت
چشم او، آیین ترکان، زلف، کیش هندوان
مذهب آتش پرستان خال روی او گرفت
اشک چون از دل جدا شد بر کنار ما نشست
طفل بی مادر به پیش هر که آمد خو گرفت
گوشه گیری را رسانیده به معراج قبول
تا دل آواره جویا گوشهٔ ابرو گرفت
تا ز روی و موی او گل فیض رنگ و بو گرفت
یافتم راه فنا را همچو شمع صبحدم
جبههٔ اندیشه ام تا جای بر زانو گرفت
قطرهٔ اشکم چو گوهر بسته می ریزد زچشم
بسکه دل از سردمهریهای آن بدخو گرفت
یک سر مو کم نکرد از دلرباییهای یار
خط مگر سرمشق پیچ و تاب از آن گیسو گرفت
هر کرا در خورد استعداد جایی داده اند
لاله صحرا، گل چمن، سنبل کنار جو گرفت
روی آن آیینه رو می گیرد از ما بیدلان
با وجود آنکه کی آیینه از کس رو گرفت
چشم او، آیین ترکان، زلف، کیش هندوان
مذهب آتش پرستان خال روی او گرفت
اشک چون از دل جدا شد بر کنار ما نشست
طفل بی مادر به پیش هر که آمد خو گرفت
گوشه گیری را رسانیده به معراج قبول
تا دل آواره جویا گوشهٔ ابرو گرفت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
هیچگه بی پیچ و تاب این جسم غم فرسوده نیست
رشتهٔ جانم رنگ خواب ار شود آسوده نیست
حیف بر تن گر نه چون فانوس دارد سوز عشق
وای بر دل گر به رنگ غنچه خون آلوده نیست
اضطرابی هست در طالع، دل از کف داده را
بخت ما سرگشتگان در خواب هم آسوده نیست
ساخت همت فارغ از درد سر محتاجی ام
جبهه ام جویا ز صندل چون هلال اندوده نیست
رشتهٔ جانم رنگ خواب ار شود آسوده نیست
حیف بر تن گر نه چون فانوس دارد سوز عشق
وای بر دل گر به رنگ غنچه خون آلوده نیست
اضطرابی هست در طالع، دل از کف داده را
بخت ما سرگشتگان در خواب هم آسوده نیست
ساخت همت فارغ از درد سر محتاجی ام
جبهه ام جویا ز صندل چون هلال اندوده نیست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
شد دعای ناتوانان تا اجابت گاه راست
با کمان قامت خم رفت تیر آه راست
کی برند از مسلک حق فیض ارباب نفاق
مار کج کج می رود هر چند باشد راه راست
نور روی آفتاب من کم از خورشید نیست
کی توان دیدن سوی آن رشک مهر و ماه راست
چون توان دیدن ز دست اندازی باد صبا
بر رخش گه کج شود زلف سیاه و گاه راست
از چشم ترم مردمک آهی شد و برخاست
مژگان زغمت دود سیاهی شد و برخاست
ای مهر لقا هر که ترا دید چو شبنم
از هستی خود محو نگاهی شد و برخاست
چون چشم حباب آنکه ترا نیم نظر دید
از هستی موهوم خود آهی شد و برخاست
چون آینه جویا همه تن محو جمالم
هر مو به تنم مد نگاهی شد و برخاست
با کمان قامت خم رفت تیر آه راست
کی برند از مسلک حق فیض ارباب نفاق
مار کج کج می رود هر چند باشد راه راست
نور روی آفتاب من کم از خورشید نیست
کی توان دیدن سوی آن رشک مهر و ماه راست
چون توان دیدن ز دست اندازی باد صبا
بر رخش گه کج شود زلف سیاه و گاه راست
از چشم ترم مردمک آهی شد و برخاست
مژگان زغمت دود سیاهی شد و برخاست
ای مهر لقا هر که ترا دید چو شبنم
از هستی خود محو نگاهی شد و برخاست
چون چشم حباب آنکه ترا نیم نظر دید
از هستی موهوم خود آهی شد و برخاست
چون آینه جویا همه تن محو جمالم
هر مو به تنم مد نگاهی شد و برخاست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
دل گرفتار است تا گردآور سیم و زر است
بلبل ما در قفس چون غنچه از بال و پر است
نالهٔ عاشق بقدر درد می بخشد اثر
آه اگر بی لخت دل باشد خدنگ بی پر است
می همین دل مردگان را نیست اکسیر حیات
رنگ رخسار ترا هم کیمیای احمر است
برق بیتابیم را کهسار غم جولانگر است
دل تپیدن شهپر عنقای قاف دیگر است
حسن ذاتی را به آرایش نباشد احتیاج
خال و خط طاووس رنگین بال و پر را زیور است
هست خوبان را دورنگی در خور حسن و جمال
از گل رعنا بت زیبای من رعناتر است
قطرهٔ اشک ندامت راه چشم کم مبین
شاهد اعمال را جویا گرامی گوهر است
بلبل ما در قفس چون غنچه از بال و پر است
نالهٔ عاشق بقدر درد می بخشد اثر
آه اگر بی لخت دل باشد خدنگ بی پر است
می همین دل مردگان را نیست اکسیر حیات
رنگ رخسار ترا هم کیمیای احمر است
برق بیتابیم را کهسار غم جولانگر است
دل تپیدن شهپر عنقای قاف دیگر است
حسن ذاتی را به آرایش نباشد احتیاج
خال و خط طاووس رنگین بال و پر را زیور است
هست خوبان را دورنگی در خور حسن و جمال
از گل رعنا بت زیبای من رعناتر است
قطرهٔ اشک ندامت راه چشم کم مبین
شاهد اعمال را جویا گرامی گوهر است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
دلم چو کام هوس زان دو ناب گرفت
دگر به ساقی کوثر که از شراب گرفت
به سیل اشک ندامت کسی که تن در داد
پی عمارت عقبا گلی در آب گرفت
خداگواست که چیزی به خویش نسپارد
محاسبی که تواند زخود حساب گرفت
عرق فشان حجاب از نگاه گرم که شد
دگر که از گل رخسار او گلاب گرفت
توان به راستی از اهل ظلم باج ستاند
خدنگ ما پر پرواز از عقاب گرفت
زند به روی چمن دست روز استغنا
سحر که موج نسیم از رخت نقاب گرفت
فتد چو پرتو خورشید بر گل رویش
گمان کنند خلایق که آفتاب گرفت
هر آنچه یک نفس اندوخت از دلم مژگان
زبحر جویا در قرنها سحاب گرفت
دگر به ساقی کوثر که از شراب گرفت
به سیل اشک ندامت کسی که تن در داد
پی عمارت عقبا گلی در آب گرفت
خداگواست که چیزی به خویش نسپارد
محاسبی که تواند زخود حساب گرفت
عرق فشان حجاب از نگاه گرم که شد
دگر که از گل رخسار او گلاب گرفت
توان به راستی از اهل ظلم باج ستاند
خدنگ ما پر پرواز از عقاب گرفت
زند به روی چمن دست روز استغنا
سحر که موج نسیم از رخت نقاب گرفت
فتد چو پرتو خورشید بر گل رویش
گمان کنند خلایق که آفتاب گرفت
هر آنچه یک نفس اندوخت از دلم مژگان
زبحر جویا در قرنها سحاب گرفت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
پیش اهل دل دهان خنده زخم تن بس است
غنچه را چاک گریبان رخنهٔ دامن بس است
اهل جوهر در لباس لاغری آسوده اند
چون صدف پیراهن تن استخوان من بس است
من ز دیدارت به اندک التفاتی قانعم
دیدهٔ یعقوبی ام را بوی پیراهن بس است
قانع از بوسیدن رویش به یک نظاره ام
چیدن گل برنتابد این چمن دیدن بس است
غنچه چون گل شد برون از عالم دل می رود
غول راه اهل غفلت هرزه خندیدن بس است
پنجه ام دشمن گریبان است جویا از نخست
دشت وسعت مشربیهای مرا دامن بس است
غنچه را چاک گریبان رخنهٔ دامن بس است
اهل جوهر در لباس لاغری آسوده اند
چون صدف پیراهن تن استخوان من بس است
من ز دیدارت به اندک التفاتی قانعم
دیدهٔ یعقوبی ام را بوی پیراهن بس است
قانع از بوسیدن رویش به یک نظاره ام
چیدن گل برنتابد این چمن دیدن بس است
غنچه چون گل شد برون از عالم دل می رود
غول راه اهل غفلت هرزه خندیدن بس است
پنجه ام دشمن گریبان است جویا از نخست
دشت وسعت مشربیهای مرا دامن بس است