عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۳۰
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۴۰
ای خداوندی که خاک درگهت را ز اعتقاد
خستگان تیر محنت نوش دارو کرده اند
تا عروس ملک در پیوند شاهیت آمده است
در جهان پیوند ظلم و فتنه یکسو کرده اند
نه فلک بر خوان اِنعامت به پنج انگشت آز
قرب ده نوبت شکم را چار پهلو کرده اند
اجتماع اختران دانی که در میزان چراست
خود نکو دانی که آن خدمت چه نیکو کرده اند
از برای قیمت یک ذره خاک پای تو
نقد هفت اقلیم گردون در ترازو کرده اند
حاسدت در حبس محنت باد دایم چار میخ
تا طناب خیمه آفاق شش تو کرده اند
خستگان تیر محنت نوش دارو کرده اند
تا عروس ملک در پیوند شاهیت آمده است
در جهان پیوند ظلم و فتنه یکسو کرده اند
نه فلک بر خوان اِنعامت به پنج انگشت آز
قرب ده نوبت شکم را چار پهلو کرده اند
اجتماع اختران دانی که در میزان چراست
خود نکو دانی که آن خدمت چه نیکو کرده اند
از برای قیمت یک ذره خاک پای تو
نقد هفت اقلیم گردون در ترازو کرده اند
حاسدت در حبس محنت باد دایم چار میخ
تا طناب خیمه آفاق شش تو کرده اند
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۵۲
عمادالدین تو آن تقدیر حکمی
که با قدرت فلک را نیست مقدار
کشیده خط تو در دفع فتنه
به گرد خطه اسلام دیوار
فکنده هیبتت چون دور دایم
دوار اندر سر گردون دوار
عروس ملک را بربسته زیور
به دست درفشان و لفظ دُربار
تویی آن گوهر عالی که پیشت
فلک مانند خاکستر بود خوار
گر از خاک است گوهر پس چرا شد
ز نسلت گوهری دیگر پدیدار؟
چه می گویم تو دریایی و لابد
به در یا در بود گوهر سزاوار
مبادا کز تو ای دریای معنی
شود هر گز یتیم آن در شهوار
اگر چه این سخن بر جای خویش است
حدیث ما فرحنا یاد می دار
که با قدرت فلک را نیست مقدار
کشیده خط تو در دفع فتنه
به گرد خطه اسلام دیوار
فکنده هیبتت چون دور دایم
دوار اندر سر گردون دوار
عروس ملک را بربسته زیور
به دست درفشان و لفظ دُربار
تویی آن گوهر عالی که پیشت
فلک مانند خاکستر بود خوار
گر از خاک است گوهر پس چرا شد
ز نسلت گوهری دیگر پدیدار؟
چه می گویم تو دریایی و لابد
به در یا در بود گوهر سزاوار
مبادا کز تو ای دریای معنی
شود هر گز یتیم آن در شهوار
اگر چه این سخن بر جای خویش است
حدیث ما فرحنا یاد می دار
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۶۰
پناه ملت و داعی خلق نصرة دین
تویی که هست ضمیر تو با قضا همراز
کرم،حقیقی و ذاتی تو راست در عالم
هرآنچه هست دگر استعارت است و مجاز
اگر به عنف زنی بانگ ناگهان بر کوه
ز هیبت تو صدا را فرو شود آواز
خدایگانا زان پس که روزگار مرا
بتاخت مدت ده سال در نشیب و فراز
عزیمتم همه آن بود و بس که یکچندی
کنم جناب تو را قبله دعا و نیاز
چه موجب است که از خدمت تو محرومم
نه تو بخیل و نه من جاهل و نه راه دراز
تویی که هست ضمیر تو با قضا همراز
کرم،حقیقی و ذاتی تو راست در عالم
هرآنچه هست دگر استعارت است و مجاز
اگر به عنف زنی بانگ ناگهان بر کوه
ز هیبت تو صدا را فرو شود آواز
خدایگانا زان پس که روزگار مرا
بتاخت مدت ده سال در نشیب و فراز
عزیمتم همه آن بود و بس که یکچندی
کنم جناب تو را قبله دعا و نیاز
چه موجب است که از خدمت تو محرومم
نه تو بخیل و نه من جاهل و نه راه دراز
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۷۵
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۸۵
خداوندا تویی کز روی رفعت
سپهرت تخت زیبد،مِهر،گَژزَن
گرفت از گلستان لطف و نطقت
همه روی زمین گلزار و گلشن
جهان را آن عمارت داد عدلت
که از سهو و خطا معصوم شد ظن
برای کارزار دشمن تو
که چرخش خصم باد و طبع دشمن
گهی از غنچه سازد دهر پیکان
گهی در آب پوشد باد جوشن
اگر من بنده محرومم ز صدرت
روا باشد که اهل آن نیم من
ولیکن قصه تشریف شرط است
مرا بر رای اعلی عرضه کردن
تنم پوشیده شد از خلعت شاه
که بادش در پناه حق دل و تن
نمی گویم که تدبیر سرم چیست
همی ترسم که گویی در کس زن
سپهرت تخت زیبد،مِهر،گَژزَن
گرفت از گلستان لطف و نطقت
همه روی زمین گلزار و گلشن
جهان را آن عمارت داد عدلت
که از سهو و خطا معصوم شد ظن
برای کارزار دشمن تو
که چرخش خصم باد و طبع دشمن
گهی از غنچه سازد دهر پیکان
گهی در آب پوشد باد جوشن
اگر من بنده محرومم ز صدرت
روا باشد که اهل آن نیم من
ولیکن قصه تشریف شرط است
مرا بر رای اعلی عرضه کردن
تنم پوشیده شد از خلعت شاه
که بادش در پناه حق دل و تن
نمی گویم که تدبیر سرم چیست
همی ترسم که گویی در کس زن
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۹۱
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۹۳
امام عالم و مفتی وقت محیی الدین
تویی به اسب و رخ از کاینات گشته فره
به مدح تو دو سه نوبت قصیده ها گفتم
نکرد سعی تو از کار من گشاده گره
ز پیش منبرت امروز مردکی بر خاست
که توبه می کنم از کرده ها تو گفتی زه
ز مردمان تو زر و جامه خواستی و همه
به طبع و طوع بدادند بی لجاج و سته
ز بهر شعر چو چیزی ندادیم باری
برای توبه که دادی ز شاعریم بده
تویی به اسب و رخ از کاینات گشته فره
به مدح تو دو سه نوبت قصیده ها گفتم
نکرد سعی تو از کار من گشاده گره
ز پیش منبرت امروز مردکی بر خاست
که توبه می کنم از کرده ها تو گفتی زه
ز مردمان تو زر و جامه خواستی و همه
به طبع و طوع بدادند بی لجاج و سته
ز بهر شعر چو چیزی ندادیم باری
برای توبه که دادی ز شاعریم بده
ظهیرالدین فاریابی : ملمعات
شمارهٔ ۲
ظهیرالدین فاریابی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
ابن حسام خوسفی : ترکیبات
مناقب هفت معدن در مدح امام زمان (عج)
چو گشت در تتق چنبری نهان گوهر
بریخت کوکب دُرّی بر آسمان گوهر
نثار انجم رخشنده بر مجرّه ببین
چو جوهری که در آرد به ریسمان گوهر
چو لعبتی که کنندش نثار در دامن
ستاره ریخته در ذیل کهکشان گوهر
برین طبقچه پیروزه بین ز دُرّ عدن
درون خوان زمرّد ز اختران گوهر
شهاب بین که بسان سنان رویین تن
چگونه ریخته بر طرف هفت خوان گوهر
ز دود تیره که بر شد به سقف دود اندود
گرفت آتش رخشنده در میان گوهر
برین رواق روان درنگر به سیّاره
که دیده ست بر آب روان، روان گوهر؟
چنانکه شاهد شامی همی کند ایثار
ز دُرّ درّی بر فرق فرقدان گوهر
ز ثابتات فلک ترک رومی از سر بام
کند نثار قدوم خدایگان گوهر
امام مهدی هادی که از جلالت و قدر
فراز طارم نه طاق چرخ دارد صدر
سپیده دم که بر آمد چو آتش از کان
لعل حصار نیلی شب شد زمرّدی زان لعل
بریخت سونس یاقوتی از کلیچه نور
بسود جوهری آسمان به سوهان لعل
ببرد رنگ سیاه از رخ شب شبه رنگ
شعاع حوز که نتابد دگر بدانسان لعل
نثار کرد فلک هفت دامن از لؤلؤ
چو سنگ خاره برون داد از گریبان لعل
چو عاشقی که به رغبت گزد لب معشوق
ز خاره خاوری خور کند به دندان لعل
به بوی آنکه مگر خاتم ائمه دین
نهد ز دایره در نقطه نگین دان لعل
نگین خاتم فرمان گزار او دارد
همان خواص که در خاتم سلیمان لعل
ز برق تیغ مخالف گزای صاعقه زای
کند ز خون عدو روی خاک میدان لعل
قضا بطوع کند دست طوق در کمرش
گرش اجازه دهد، بس بود همین قَدَرش
بر آمد از گلوی تنگ اهرمن یاقوت
بریخت زَیبق حل کرده از دهن یاقوت
نهاد مشعله افروز طارم چارم
به جای شمع درخشنده در لگن یاقوت
سپهر، افسر یوسف خرید از دم گرگ
به جای دُرّ ثمین داد در ثمن یاقوت
گشاد بال سیه مرغ آتشین منقار
سرش ز لعل درخشنده و بدن یاقوت
مگر که صبح دم از من گرفت گوهر
دم ز درج سینه برون آورد چو من یاقوت
ز بهر پشیکش دست مهدی هادی
سپهر بین زده بر قبّۀ مجن یاقوت
شهی که بازوی او روز رزم اگر خواهد
به نوک نیزه بر انداز از عدن یاقوت
شهاب خنجر سبزش چنان ببارد لعل
که ابر بادیه بر دامن دمن یاقوت
ز گرد شکّر او تا مگس بپروازد
فرشته از پر خود بسته با دزن یاقوت
امین وحی که تنزیل از آسمان آورد
به خاکبوس درش، سر بر آستان آورد
ایا ز تیغ تو بر گردن رقاب، عقیق
درون خاره ازو گشته درّ ناب عقیق
چو برق تیغ تو بر تیغ شعله اندازد
بجای آب فرو بارد از سحاب عقیق
نهیب نهی تواند ز دل شراب، شرار
چنان فکند که شد گونه شراب، عقیق
علی الصّباح کند صنع زر گر خورشید
نگین مهر تو را لعل آفتاب، عقیق
فروغ تیغ تو خارا چنان بجوش آورد
که گشت در جگر سنگ خاره آب عقیق
ز خون زمرد تیغ تو یافت جوهر لعل
به روز معرکه زانسان که پر سداب عقیق
ز تاب تیغ تو خون در دل عدو بفسرد
چنانکه در دل خارا ز آفتاب عقیق
ز خون دیده و دل با وجود سنگدلی
به سوک جدّ تو رخ می کند خضاب عقیق
ز بس که گریه کند شام بر حسین
شهید شود بچشم شفق لؤلؤ مذاب عقیق
هنوز شام درین تعزیت سیه پوش است
هنوز عالم کرّوبیان پر از جوش است
چو گشت قصر کواکب نگار پیروزه
ببود منظر نیلی حصار پیروزه
ایا به معول فکر از ضمیر سینه صاف
کشیده ذهن تو بر هر کنار پیروزه
چو جوهری که برون آورد ز معدن سنگ
به زخم آهن خارا گزار پیروزه
بنوک خامه که صرّاف لؤلؤ سخن ست
بیا ز کان طبیعت بر آر پیروزه
بدان امید که روزی مگر توانی کرد
نثار لعل خداوندگار پیروزه
امام مشرق و مغرب که روز پیروزی
ست ز گرد موکب او آبدار پیروزه
ایا به مقدم خضرا نثار تو چون خضر
دمیده سبزه چو بر رهگذار پیروزه
ز مقدم تو برد روزگار پیروزی
به خاتم تو کند افتخار پیروزه
هلال حلقه بگوش تو شد از آن دارد
ز راه مرتبه در گوشوار پیروزه
اساس گلشن پیروزه را مدار به تست
بسیط مرکز شش گوشه را قرار به تست
ایا دهان تو را در حجاب مروارید
چو حقه ای که بود پر خوشاب مروارید
چو شبنمی ز عرق بر رخ تو بنشیند
بود صفاش چو بر آفتاب مروارید
و گر به نسبت تشبیه بر قمر چون نجم
و یا بر آب بجای حباب مروارید
جواهر از صدف سینۀ تو بنماید
بدان مثال که در آب ناب مروارید
بریزد از قلمت همچو لؤلؤ منثور
عبارت سخنت بر کتاب مروارید
چو در رکاب کنی پا ز میخ نعلینت
هزار بوسه دهد بر رکاب مروارید
مرا چو نرگس جدّ تو در خیال آید
ز چشم من بچکد همچو آب مروارید
چو یاد واقعه کربلا دهند به میغ
بجای نم بچکاند سحاب مروارید
شفق ز گریه خونین چنان شد آبله چشم
که شد خضاب ز لعل مذاب مروارید
ز سوز سینه که در آفتاب می گیرد
ز آب دیده او دیده آب می گیرد
چو آفتاب که بیرون دهد ز کان مرجان
شود ز گوهر او بام آسمان مرجان
بقصد قتل خوارج برون خرام ز غیب
ز خون روانه کن از حلق گردنان مرجان
ز برق لمعه آن افعی زُمُرّد نیش
شراره می ده و از خصم می ستان مرجان
چو هست بر دل تیغت حلال خون حرام
چنان بریز که یابند رایگان مرجان
روانه کن ز سر تیغ آبگون هر دم
ز خون خصم چو آب روان روان مرجان
شهاب تیغ تو همچون سحاب صاعقه ریز
دهد عدوی تو را از سر سنان مرجان
بهار لطف تو بخشد به ابر نیسان، سان
به لاله کسوت لعل و به ارغوان مرجان
منم که بهر نثار تو طبع غوّاصم بر آرد
از صدف سینه هر زمان مرجان
کمینه بنده تو زرد رو ز شرم گناه
عنایتی که شود رنگ زعفران مرجان
به یک کرشمه نظر خاک تیره گلشن کن
ضمیر صافی ابن حسام روشن کن
بریخت کوکب دُرّی بر آسمان گوهر
نثار انجم رخشنده بر مجرّه ببین
چو جوهری که در آرد به ریسمان گوهر
چو لعبتی که کنندش نثار در دامن
ستاره ریخته در ذیل کهکشان گوهر
برین طبقچه پیروزه بین ز دُرّ عدن
درون خوان زمرّد ز اختران گوهر
شهاب بین که بسان سنان رویین تن
چگونه ریخته بر طرف هفت خوان گوهر
ز دود تیره که بر شد به سقف دود اندود
گرفت آتش رخشنده در میان گوهر
برین رواق روان درنگر به سیّاره
که دیده ست بر آب روان، روان گوهر؟
چنانکه شاهد شامی همی کند ایثار
ز دُرّ درّی بر فرق فرقدان گوهر
ز ثابتات فلک ترک رومی از سر بام
کند نثار قدوم خدایگان گوهر
امام مهدی هادی که از جلالت و قدر
فراز طارم نه طاق چرخ دارد صدر
سپیده دم که بر آمد چو آتش از کان
لعل حصار نیلی شب شد زمرّدی زان لعل
بریخت سونس یاقوتی از کلیچه نور
بسود جوهری آسمان به سوهان لعل
ببرد رنگ سیاه از رخ شب شبه رنگ
شعاع حوز که نتابد دگر بدانسان لعل
نثار کرد فلک هفت دامن از لؤلؤ
چو سنگ خاره برون داد از گریبان لعل
چو عاشقی که به رغبت گزد لب معشوق
ز خاره خاوری خور کند به دندان لعل
به بوی آنکه مگر خاتم ائمه دین
نهد ز دایره در نقطه نگین دان لعل
نگین خاتم فرمان گزار او دارد
همان خواص که در خاتم سلیمان لعل
ز برق تیغ مخالف گزای صاعقه زای
کند ز خون عدو روی خاک میدان لعل
قضا بطوع کند دست طوق در کمرش
گرش اجازه دهد، بس بود همین قَدَرش
بر آمد از گلوی تنگ اهرمن یاقوت
بریخت زَیبق حل کرده از دهن یاقوت
نهاد مشعله افروز طارم چارم
به جای شمع درخشنده در لگن یاقوت
سپهر، افسر یوسف خرید از دم گرگ
به جای دُرّ ثمین داد در ثمن یاقوت
گشاد بال سیه مرغ آتشین منقار
سرش ز لعل درخشنده و بدن یاقوت
مگر که صبح دم از من گرفت گوهر
دم ز درج سینه برون آورد چو من یاقوت
ز بهر پشیکش دست مهدی هادی
سپهر بین زده بر قبّۀ مجن یاقوت
شهی که بازوی او روز رزم اگر خواهد
به نوک نیزه بر انداز از عدن یاقوت
شهاب خنجر سبزش چنان ببارد لعل
که ابر بادیه بر دامن دمن یاقوت
ز گرد شکّر او تا مگس بپروازد
فرشته از پر خود بسته با دزن یاقوت
امین وحی که تنزیل از آسمان آورد
به خاکبوس درش، سر بر آستان آورد
ایا ز تیغ تو بر گردن رقاب، عقیق
درون خاره ازو گشته درّ ناب عقیق
چو برق تیغ تو بر تیغ شعله اندازد
بجای آب فرو بارد از سحاب عقیق
نهیب نهی تواند ز دل شراب، شرار
چنان فکند که شد گونه شراب، عقیق
علی الصّباح کند صنع زر گر خورشید
نگین مهر تو را لعل آفتاب، عقیق
فروغ تیغ تو خارا چنان بجوش آورد
که گشت در جگر سنگ خاره آب عقیق
ز خون زمرد تیغ تو یافت جوهر لعل
به روز معرکه زانسان که پر سداب عقیق
ز تاب تیغ تو خون در دل عدو بفسرد
چنانکه در دل خارا ز آفتاب عقیق
ز خون دیده و دل با وجود سنگدلی
به سوک جدّ تو رخ می کند خضاب عقیق
ز بس که گریه کند شام بر حسین
شهید شود بچشم شفق لؤلؤ مذاب عقیق
هنوز شام درین تعزیت سیه پوش است
هنوز عالم کرّوبیان پر از جوش است
چو گشت قصر کواکب نگار پیروزه
ببود منظر نیلی حصار پیروزه
ایا به معول فکر از ضمیر سینه صاف
کشیده ذهن تو بر هر کنار پیروزه
چو جوهری که برون آورد ز معدن سنگ
به زخم آهن خارا گزار پیروزه
بنوک خامه که صرّاف لؤلؤ سخن ست
بیا ز کان طبیعت بر آر پیروزه
بدان امید که روزی مگر توانی کرد
نثار لعل خداوندگار پیروزه
امام مشرق و مغرب که روز پیروزی
ست ز گرد موکب او آبدار پیروزه
ایا به مقدم خضرا نثار تو چون خضر
دمیده سبزه چو بر رهگذار پیروزه
ز مقدم تو برد روزگار پیروزی
به خاتم تو کند افتخار پیروزه
هلال حلقه بگوش تو شد از آن دارد
ز راه مرتبه در گوشوار پیروزه
اساس گلشن پیروزه را مدار به تست
بسیط مرکز شش گوشه را قرار به تست
ایا دهان تو را در حجاب مروارید
چو حقه ای که بود پر خوشاب مروارید
چو شبنمی ز عرق بر رخ تو بنشیند
بود صفاش چو بر آفتاب مروارید
و گر به نسبت تشبیه بر قمر چون نجم
و یا بر آب بجای حباب مروارید
جواهر از صدف سینۀ تو بنماید
بدان مثال که در آب ناب مروارید
بریزد از قلمت همچو لؤلؤ منثور
عبارت سخنت بر کتاب مروارید
چو در رکاب کنی پا ز میخ نعلینت
هزار بوسه دهد بر رکاب مروارید
مرا چو نرگس جدّ تو در خیال آید
ز چشم من بچکد همچو آب مروارید
چو یاد واقعه کربلا دهند به میغ
بجای نم بچکاند سحاب مروارید
شفق ز گریه خونین چنان شد آبله چشم
که شد خضاب ز لعل مذاب مروارید
ز سوز سینه که در آفتاب می گیرد
ز آب دیده او دیده آب می گیرد
چو آفتاب که بیرون دهد ز کان مرجان
شود ز گوهر او بام آسمان مرجان
بقصد قتل خوارج برون خرام ز غیب
ز خون روانه کن از حلق گردنان مرجان
ز برق لمعه آن افعی زُمُرّد نیش
شراره می ده و از خصم می ستان مرجان
چو هست بر دل تیغت حلال خون حرام
چنان بریز که یابند رایگان مرجان
روانه کن ز سر تیغ آبگون هر دم
ز خون خصم چو آب روان روان مرجان
شهاب تیغ تو همچون سحاب صاعقه ریز
دهد عدوی تو را از سر سنان مرجان
بهار لطف تو بخشد به ابر نیسان، سان
به لاله کسوت لعل و به ارغوان مرجان
منم که بهر نثار تو طبع غوّاصم بر آرد
از صدف سینه هر زمان مرجان
کمینه بنده تو زرد رو ز شرم گناه
عنایتی که شود رنگ زعفران مرجان
به یک کرشمه نظر خاک تیره گلشن کن
ضمیر صافی ابن حسام روشن کن
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۱ - توحید
قل الحمدلله نزاری فَقُل
خداوندِ جزو و خداوندِ کٌل
خداوندِ امر و خداوند خلق
ازو و بدو قطع و پیوند خلق
برآرنده خیمه بیطناب
فروزندهی مشعلِ آفتاب
به دوحرف نه طاق برهم زده
به کاف و به نون هفت طارم زده
زعقل ابتدا کرده ابداع را
و زو نفس وز نفس اطباع را
هیولی و ارکان و انواع و جنس
نباتی و حیوانی و جن و انس
بسیط زمین و بساط زمان
نهایات و غایات کون و مکان
شد از امر او آفرینش پدید
چو از خلق نوبت به انسان رسید
خداوندِ جزو و خداوندِ کٌل
خداوندِ امر و خداوند خلق
ازو و بدو قطع و پیوند خلق
برآرنده خیمه بیطناب
فروزندهی مشعلِ آفتاب
به دوحرف نه طاق برهم زده
به کاف و به نون هفت طارم زده
زعقل ابتدا کرده ابداع را
و زو نفس وز نفس اطباع را
هیولی و ارکان و انواع و جنس
نباتی و حیوانی و جن و انس
بسیط زمین و بساط زمان
نهایات و غایات کون و مکان
شد از امر او آفرینش پدید
چو از خلق نوبت به انسان رسید
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۲ - نعت رسول (ص)
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۳ - مناجات
الهی زفضلت نباشد بدیع
خطاهای ما در پذیر از شفیع
الهی معوّل به طاعت نهایم
ولی نا امید از شفاعت نهایم
الهی به انفاس پاکان خاص
ز ادناسِ نفسِ بهیمی خلاص
عنان عنایت ز ما بر مپیچ
که ما جمله هیچیم و کم تر زهیچ
مرا ای همه تو، ز من دوردار
وگر زلّتی رفت معذور دار
خلاصم ده از ورطه حرص و آز
مران بر زبانم محال و مجاز
ببخشای برعجز و بیچارگیم
برون آور از خود به یک بارگیم
مکن بینصیبم ز فضل عمیم
ز خلقم امان ده به امید و بیم
درونم چنان پر کن از حُبّ آل
که در وی نگنجدد گر قیل و قال
بدیشان نمودی ره از بدوِ کُن
معادم به مِن بَعْضِها بَعض کُن
کهام من چه دارم تو داری تویی
الاهی پناه نزاری تویی
تویی پایمرد و تویی دست گیر
ببخشای و رحمت کن و در پذیر
خطاهای ما در پذیر از شفیع
الهی معوّل به طاعت نهایم
ولی نا امید از شفاعت نهایم
الهی به انفاس پاکان خاص
ز ادناسِ نفسِ بهیمی خلاص
عنان عنایت ز ما بر مپیچ
که ما جمله هیچیم و کم تر زهیچ
مرا ای همه تو، ز من دوردار
وگر زلّتی رفت معذور دار
خلاصم ده از ورطه حرص و آز
مران بر زبانم محال و مجاز
ببخشای برعجز و بیچارگیم
برون آور از خود به یک بارگیم
مکن بینصیبم ز فضل عمیم
ز خلقم امان ده به امید و بیم
درونم چنان پر کن از حُبّ آل
که در وی نگنجدد گر قیل و قال
بدیشان نمودی ره از بدوِ کُن
معادم به مِن بَعْضِها بَعض کُن
کهام من چه دارم تو داری تویی
الاهی پناه نزاری تویی
تویی پایمرد و تویی دست گیر
ببخشای و رحمت کن و در پذیر
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۷ - دو فرزند شایسته شهنشاه و نصرت و یاد تاج الدین محمد
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۱۰ - حرمت شراب
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۲۸ - اهلیّت باده خواران
چو می روح بخشی نیاید به دست
دریغا که بر دستِ نا کس بُدست
عذابی شدیدست و رنجی عظیم
ز دستِ مخالف شرابِ حمیم
اگر جان شیرین دهندت به زور
ز دست ترش روی تلخ است و شور
زبانی دوزخ حریفِ بَدست
تو زو در عذابی و او از خودست
بتر از بتر چیست بدمستِ لُنب
کنارت پر افعیست برخود مَجُنب
به لاحول ابلیس را دور کن
به کسنی مداوای محرور کن
مده خرس را آب خضر ای پسر
که جز مُهره بر خر نزیبد گهر
چرا مفتیان می کنندش حرام
سخن راست بشو زپس احترام
دریغ است در کونِ خر ریختن
از آن شد سزایِ برآویختن
مگر مریم انگورِ آبستن است
که روحش درون همچو جان در تن است
چو از روح محض است آبستنیش
چرا زیر پای خران افکنیش
دریغا که بر دستِ نا کس بُدست
عذابی شدیدست و رنجی عظیم
ز دستِ مخالف شرابِ حمیم
اگر جان شیرین دهندت به زور
ز دست ترش روی تلخ است و شور
زبانی دوزخ حریفِ بَدست
تو زو در عذابی و او از خودست
بتر از بتر چیست بدمستِ لُنب
کنارت پر افعیست برخود مَجُنب
به لاحول ابلیس را دور کن
به کسنی مداوای محرور کن
مده خرس را آب خضر ای پسر
که جز مُهره بر خر نزیبد گهر
چرا مفتیان می کنندش حرام
سخن راست بشو زپس احترام
دریغ است در کونِ خر ریختن
از آن شد سزایِ برآویختن
مگر مریم انگورِ آبستن است
که روحش درون همچو جان در تن است
چو از روح محض است آبستنیش
چرا زیر پای خران افکنیش