عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۸ - راه گم کردن در نجف معلی
یک شبی هنگام برگردیدن از طوف نجف
ره غلط کرده، رهم بر طرفه صحرایی فتاد
وادیی پر دغدغه چون وادی سوداییان
عرصه ای پرفتنه همچون باطن اهل فساد
دست از جان شسته، گردد آب سوی او روان
هرچه بادا باد گوید، بگذرد آنجا چو باد
می شود دیوانه هرکس را برو افتد گذار
برّ مجنون روزگار از بهر این نامش نهاد
از برای آن که بیرون زین بیابانش برد
چون منار سامره، پیچیده ره بر گردباد
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۹ - اظهار افلاس خود و طلب تدارک
ای سروری که بر در دولتسرای تو
هرکس که رو نهاد به دلخواه می رود
خورشید با وجود جناب بلند تو
بر آسمان ز همت کوتاه می رود
از خرمنی که خصم تو دارد، به سوی برق
صد نامه بیش بر پر هر کاه می رود
در یک نفس کبوتر عزم تو طی کند
راهی که آفتاب به یک ماه می رود
از بس ندیده کار تو بی مصلحت کسی
یوسف به ریسمان تو در چاه می رود
شد مدت سه سال که بر درگهت مرا
حرفی نه از وزیر و نه از شاه می رود
رحم آیدت به حالم اگر باخبر شوی
کاوقات من به سر به چه اکراه می رود
احوال خویش می کنم از هرکسی نهان
دانم سخن چگونه در افواه می رود
راضی نیم که پیشتر از من کسی ترا
گوید فلان غلام نکوخواه می رود
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۱۱ - در توصیف خانه ی اسلام خان
این نگارین خانه را دیوار و در آیینه است
طاق او چون بال طاووس است و پر آیینه است
از نسیم گل سبکتر رو، که این گلزار را
جای برگ گل به روی یکدگر آیینه است
طرفه تأثیری درو آیینه را رو داده است
شام مجلس را چراغ است و سحر آیینه است
در تماشای در و دیوار او نظاره را
چون نلغزد پا، که فرش رهگذر آیینه است
فیض آب و گل تماشا کن که دایم عکس را
وی بر خشت در او، پشت بر آیینه است
خانه ی خورشید را این روشنایی از کجاست
گرچه آن را هم اساسش سر به سر آیینه است
بر بساطش هرکه را افتد گذر، چون عکس خویش
هرکجا پا می گذارد تا به سر آیینه است
روز و شب چون شاهدان خودپسند از خشت او
صورت دیوار را پیش نظر آیینه است
روی دل بیند درو هرکس رسد، کاین خانه را
چون دل اهل صفا، دیوار و در آیینه است
پیش ازین نقش آسمان آیینه ی خورشید ساخت
می توان گفتن دل این شیشه گر آیینه است
صورت حالش درین جا چون تواند عرض کرد
جام را جمشید پندارد مگر آیینه است
کی توان بی روشنایی در حریمش راه یافت
گر سکندر را امیدی هست، بر آیینه است
صورت دیوار را در دست همچون گل درو
رونمای خسرو والاگهر آیینه است
آبرو گوهر تاج و نگین، شاه جهان
آن که تیغش بر رخ فتح و ظفر آیینه است
حاصل دریا و کان را نیست در دستش قرار
در کف جودش گهر سیماب بر آیینه است
روشنی از سرمه ی تحقیق دارد چشم او
پیش او یکسان بود گر تیغ و گر آیینه است
در ره وصفش ز لغزیدن به جان آمد سخن
در گذار مور، گرداب خطر آیینه است
در زمان دولت او این بنا اتمام یافت
آری ایام سکندر را اثر آیینه است
جلوه گر بادا درو دستور عهد اسلام خان
تا عروس باغ را گلبرگ تر آیینه است
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۱۸ - در هجو
ای آن که عیبجویی من پیشه کرده ای
من خود حکایت از چه و چونت نمی کنم
بر تیغ پاکدامن خویشم چو آفتاب
حیف است، ورنه رحم به خونت نمی کنم
چون شعله، قوت روح ز اسفل رسد ترا
گر مرده ای، که چوب به... ت نمی کنم
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۱۹ - باز فرستادن خربزه
کام بخشا! ز تو شد خربزه ای لطف مرا
همچو حوران بهشتی خوش و پاکیزه سرشت
داده دهقان عوض آب به او شربت قند
«هرکسی آن درود عاقبت کار که کشت»
چون تو شیرینی هر حرف نکو می دانی
«مدعی گر نکند فهم سخن، گو سر و خشت»
بود چون لایق بزم تو، مناسب دیدم
کز بهشت آمده را باز فرستم به بهشت
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۲۱ - سرورا! بحر کفا! ای که ز خاک در تو
سرورا! بحر کفا! ای که ز خاک در تو
هر غباری سوی خورشید برد عشق بلند
به سخا تا کف جود تو درافشان گردید
ابر خود را ز حسد برد و به دریا افکند
گردد امید ز کم لطفی تو بیش مرا
می شود سایه ز کوتاهی خورشید بلند
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۲۵ - طلب شراب
ای سحاب حدیقه ی احسان
از تو در خوشاب می خواهم
هر گدایی چراغ می طلبد
از تو من آفتاب می خواهم
صبح خورشید در شکم، یعنی
شیشه ی پر شراب می خواهم
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۲۷ - در هجو شخصی
خواجه بشنو حدیث راست ز من
هست مستوره ای ترا به حرم
که به هرکس رسد، ازو گیرد
همچو آیینه نطفه ای به شکم
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۲۸ - تعریف شخصی
ای که خورشید چو آیینه ز خجلت رو ساخت
خامه چون پرده گشا گشت خیالات ترا
گر ندادند ترا حسن خط آزرده مباش
پای طاووس بود خامه کمالات ترا
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۳۰ - هر که نخل بلند طبع مرا
هر که نخل بلند طبع مرا
دید، از اقتضای طالع پست،
سنگ از بس به شاخسارش زد
استخوان های میوه را بشکست
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۳۱ - چو سامان عشرت مهیا شود
چو سامان عشرت مهیا شود
شراب آن زمان گر بنوشی رواست
به دست تهی ساغر می مگیر
که گل شاخ بی برگ را بدنماست
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۳۳
در مجلس وصل یار ای دل
تا کی گویی ره سخن نیست
چون کار کسی به حرف افتاد
راه سخنی به از دهن نیست
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۴۲ - هجو حساد شعر
سلیم اعدای تو حیوان چندند
به ایشان ترک هر بیش و کمی کن
چوز خمی می رسد از ناکسانت
برآن از چرب نرمی مرهمی کن
ز شیطان خود نشاید بود کمتر
اگر خصمی کنی، با آدمی کن
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۴۶ - طلب کلاه
شب خرد دید سربرهنه مرا
گفت ای از تو پشت معنی راست
تو که سوگند چرخ بر سر توست
سر برهنه چرایی، این چه اداست
آسمان تاج آفتاب آرد
گر کلاهی ازو کنی درخواست
گفتم ای پیر، طفل طبع مرا
کی به سر منت سپهر رواست
می فرستد کلاهی ار خواهم
سرفرازی که صاحب سرهاست
سلیم تهرانی : مثنویات
شمارهٔ ۵ - جنگ ها جو
بیا بلبل که ایام بهار است
گلستان خوش تر از آغوش یار است
صف آرا شد چمن از بید و شمشاد
علمدار سپاهش سرو آزاد
بهار از جنگ دی برگشت فیروز
نوید فتح آورده ست نوروز
شد از فتحش در اطراف زمانه
صدای رعد، کوس شادیانه
به خوشخوانی درآمد مرغ گستاخ
مؤذن وار بر گلدسته ی شاخ
جهان چون روی خوبان گشت پرگل
به سر ابر سیاهش چتر کاکل
به باغ از باد، بوی می شنیدند
کدوها هرطرف گردن کشیدند
چمن شد بس که تنگ از گل، پیاله
ستاده بر سر یک پا چو لاله
چو آهوی ختن، در باغ گردید
ز سایه نافه افکن گربه ی بید
ز موج ابر شد بر روی گرداب
نمایان جوهر آیینه ی آب
زده خیمه به طرف جویباران
کدو همچون سپاه سربداران
چمن می خواهد از شوخی کند ساز
چو گلزار پر طاووس، پرواز
چنان سرسبزی از دورش پدید است
که گویی شعله شاخ سرخ بید است
برون آورده دست از آب عریان
ز شوق آستین لاله مرجان
زد از ذوق عروسی زمانه
دم ماهی به زلف موج شانه
فضای دشت چون دامان گلچین
زبس کز لاله و گل گشت رنگین،
چنان آهو شد از حیرت زمین گیر
که گویی پایش از سم رفته در قیر
کشیده چادر از ابر بهاران
گلستان از برای آب باران
ز بس گل بست آیین زمانه
به طوطی شد قفس آیینه خانه
چمن از آتش گل در گرفته ست
کدو گردن کشی از سر گرفته ست
اگر داری سر و برگ تماشا
نگاه خویش را سرده به صحرا
غزالان را سم از شوخی شکسته
ندارد تاب جستن، کفش جسته
گلستان را همه شب پاسبان است
به خواب روز نیلوفر ازان است
ز کیفیت جهان لبریز چون جام
چمن از ابر چون طاووس در دام
نموده پنجه ی خود غنچه لاله
که می باید درین موسم پیاله
چو مجنون، لیلی از شوق تماشا
به جای پا نهاده سر به صحرا
به خاک از موج گل هرگوشه صد دام
تذروی خفته پنداری به هرگام
چنان گلبن ز گل رنگین نگار است
که گویی چتر طاووس بهار است
چراغان گل است و در گلستان
بود ابر سیه، دود چراغان
مگو خورشید در ابر سیاه است
که فیل نوربخت پادشاه است
شهنشاهی که در صاحبقرانی
بود ثانی و او را نیست ثانی
جهان زیر نگین چون آفتابش
ازان شاه جهان آمد خطابش
فروغ جبهه اش در چشم بینش
چراغ بارگاه آفرینش
شکست هر دلی را مومیایی
چراغ نیک و بد را روشنایی
نشیند همچو ارکان چون مربع
بود مهر فلک، تخت مرصع
کند در انجمن چون چهره تابان
شود روشن دل نیکان و پاکان
بلی آید چو شمعی در میانه
چراغان می شود آیینه خانه
دلش نوشیروانی کز سعادت
نفس را کرده زنجیر عدالت
به زیر چرخ، آن ذات همایون
بود چون در درون خم فلاطون
ز حکمت می تواند لطف او کرد
علاج شیر برفین از تب سرد
ظفر را تخته ی تعلیم تیغش
کلید فتح هفت اقلیم تیغش
فکنده قدرتش شیر افکنان را
شکسته گردن گردن کشان را
برآرد آتش، ار ورزد به او کین
چنارآسا ز خود بهرام چوبین
زد از کینش اگر خاقان چین دم
ز دستش رفت چین آستین هم!
ز عدلش تابد ار نوشیروان رو
سر زنجیر او در گردن او
ز دلش جوهر شمشیر خونخوار
شده از بیم همچون کاه دیوار
ز جودش مفلسان گشته توانگر
گدایان را چو ماهی خرقه پر زر
فلک بر آستانش کرده تسلیم
ز ماه نو، کلید هفت اقلیم
ز روی قهر، هرجا ماجرا کرد
نیارد کوه از بیمش صدا کرد
نویسم وصف جودش چون به نامه
رود آب طلا از جوی خامه
به عهدش رفته از روی تنعم
ز بانگ آسیا در خواب، گندم
زند هرجا ز عاجزپروری دم
گریزد آفتاب از موج شبنم
بود تا در کف دستش همیشه
درو گوهر چو دندان کرده ریشه
شهان را چشم بر دست گدایش
ستون دولت ایشان عصایش
ز لطف او دل آزادگان شاد
بود در سایه ی او سرو آزاد
چنان کوه شکوهش را گرانی ست
که رنگ خاک راهش آسمانی ست
ز خونریزی تیغش چون زنم حرف
سیاهی می شود در خامه شنجرف
ز منعش یاد اگر آرد پیاله
بسوزد می درو چون داغ لاله
بود سجاده ی دین تختگاهش
طریق شرع باشد شاهراهش
درآید چون به طاعت در صف دین
فلک تسبیح می آرد ز پروین
چو ابر افکنده گر سجاده بر آب
شده قبله نما ماهی به گرداب
سر اسلام ازو بر آسمان است
گواه این سخن اسلام خان است
جوان بختی که از تأثیر اقبال
خدا و خلق ازو باشند خوشحال
خلایق در حریم پرده ی راز
چو موسیقار در وصفش هم آواز
فلک قدری که چون خورشید تابان
به خار و گل رساند فیض یکسان
به باغ لطف عامش از تجمل
چراغ خار دارد روغن گل
بود کلکش کلید رزق مردم
به محتاجان صریرش در تکلم
کفش دریا و ابر فیض خامه ست
برات بخشش او گنج نامه ست
غلط در جمع و خرج باغ کم دید
که شست غنچه ی زنبق نبرید
ز بس دزدی به عهد او برافتاد
نمی دزدد هنر شاگرد از استاد
شده خورشید فرش درگه او
کند چون خشت، خواب چارپهلو
سر خصمش نمی خواهد مددکار
رود همچون کدو خود بر سر دار
ز بس شد عجب، خوار از مشرب او
سبک شد از منی سنگ ترازو
زبون اوست خصم تیره کوکب
که باشد روز را پا بر سر شب
به هر سینه که سازد راست انگشت
جهاند چون کمانش تیر از پشت
نگهبان خفته است و پاسبان مست
که عالم را چو حفظش شحنه ای هست
رسیده کار عدل او به جایی
که در هنگام مستی از بنایی،
کند خشتی چو فیل شورش اندیش
کند خاک و فشاند بر سر خویش
همیشه گرچه دزد غارت اندیش
بریدی خانه ی مردم ازین پیش،
کنون آن رسم از بس برفتاده
کمان را کس نمی سازد کباده
به هر کشور که صاحب صوبه گردید
درو هر ده به شهر مصر خندید
چو در بنگاله عدل او علم شد
ستم را دست از تیغش قلم شد
به عهدش همچو صبح صدق اندیش
به یک جا آب خوردی گرگ با میش
ز روی عدل، داد خلق می داد
ولی دریا ز دستش داشت فریاد
نشسته بود روزی عدل گستر
به مسند همچو در آیینه جوهر
که پیدا قاصدی با این خبر گشت
که روی اهل کوچ از قبله برگشت
شدند آن فرقه ی شوریده ایام
طلبکار مدد از اهل آشام
سپاهی آمد از آنجا سوی کوچ
که شد مغز سپهر از شورشان پوچ
ز بس برخاست گردد فتنه، از جوش
زمین با آسمان شد دوش بر دوش
بیان شد ز موج فیل کهسار
نشان پایشان بر هرطرف غار
بساط دهر از فیل و پیاده
نشان از عرصه ی شطرنج داده
برآمد موج از دریا که ایام
ازان تردامنان شد همچو حمام
گروهی سر به سر مجنون و مجهول
بیابانی و صحراگرد چون غول
برای رونمای شهر و منزل
همه مرغ سیاه آورده از دل
گران دیدارشان بر دل چو زنجیر
خنک تر رویشان از روی شمشیر
بود سوراخ گوش از گوششان بیش
غلط گفتم، که از بدخویی خویش،
ز بس بر گوششان سیلی رسیده
شده همچون دف مستان دریده
ز خونخواری بر ایشان خون به از می
کمان و تیر ایشان هردو از نی
زره بینی چو ایشان را بر اندام
بدانی چیست معنی دد و دام
چو بشنید این خبر آن کوه تمکین
وقارش کرد رسم صبر آیین
نشد طبعش ازین اندیشه در تاب
چه غم دارد ز سنگ آیینه ی آب
پس از یک ماه فرمان داد تا فوج
شود دریانشین چون لشکر موج
ضروریات لشکر چون رقم کرد
برادر را به سرداری علم کرد
بود بر سر سپه را فرض، سردار
چو بسم الله در آغاز هر کار
برادر را چو کار افتاد بر سر
که را سوزد برو دل جز برادر؟
به هرکاری برادر باشد انباز
کسی نشنیده از یک دست آواز
فروغ جبهه ی بخت و سعادت
گل اقبال و زین دین و دولت
سیادت خان، چراغ خانه ی زین
ولیکن برق سوزان در صف کین
سوار اسب شد از روی تعجیل
نهنگ آری کجا و حوضه ی فیل
ازو زین، خانه ی اقبال گردید
سر دشمن به ره پامال گردید
فلک در خدمتش از جای برجست
به سان شیشه ی ساعت کمر بست
روان شد با سپاه نصرت آیین
دعا می رفت و از پی فوج آمین
سوی آن ملک، لشکر گشت راهی
ز خشکی و تری چون مرغ و ماهی
روان گردید از دریا نواره
چو در بحر فلک، فوج ستاره
ز دریا خاست آشوبی که طوفان
ز حیرت خشک شد چون موج سوهان
صف امواج آن دریا ز تنگی
به هم پیچید همچون موی زنگی
ز موج از بیم آن خیل خجسته
طناب لنگر دریا گسسته
نهان شد ابر چون دید آن سیاهی
به زیر آب همچون دام ماهی
شد از دریا صدف بر روی هامون
پریشان همچو نقش پای مجنون
گریزان شد صف امواج دریا
چو خیل آهوان بر روی صحرا
صدف می گفت کز تاراج لشکر
یتیم من کجا بیرون برد سر
به ساحل کردی از بیم سپاهی
زر خود را نهان در خاک ماهی
ز تنگی سوده گشت از بس به گرداب
گهر شد در صدف همچون سفیداب
ز خشکی نیز فوجی شد روانه
کزان آمد به لرزیدن زمانه
علم در صف به پوشش های زرین
مزین گشت چون بهرام چوبین
مرصع شد به جوهرهای خوش لون
قطاس فیل همچون ریش فرعون
ز هر سو خود زرین می درخشید
به فرق تیغ بندان همچو خورشید
کمان می شد ز زرپوشان لشکر
که شد کان طلا سد سکندر
ز فوج فیل و اسب دشت پیما
پر از کوه کتل شد روی صحرا
ز جولان سمند بادرفتار
ره خوابیده شد چون موج بیدار
علم بود آن سپه را بر چپ و راست
الف هایی که در انا فتحناست
شدند از گرد رفت از بس به تاراج
زمین داران به مشتی خاک محتاج
به سوی آسمان از شهر و پوره
به سان دیو زد آتش تنوره
پس از چندی که منزل می بریدند
به نزدیکی آن سرحد رسیدند
چو آن جمع پریشان را خبر شد
که از لشکر جهان زیر و زبر شد
هزیمت دادشان بر باد چون خاک
ازان ناپاک [چهران] عرصه شد پاک
سراسر قلعه های آن حوالی
دل خود را ازیشان کرد خالی
چه دید آیا اجل زان خیل کافر
که مهلت دادشان تا سال دیگر
سپاه نصرت آیین چون رسیدند
ز مقهوران اثر برجا ندیدند
چو از بهر امور ملک یا چند
نشست آنجا سپهدار خردمند،
برآمد ابرهای برشکالی
جهان را همچو کهسار از حوالی
شد ابر تیره از اطراف آفاق
فلک پیما چو دود آه عشاق
برای دست طوفان شد ز گرداب
گشاده آستین دریا چو اعراب
جهان از جوش باران گشت پنهان
به زیر آب همچون ملک یونان
چنان ابری از پی هم قطره می ریخت
که گویی زاهدی را سبحه بگسیخت
ز جوش ابر نیسانی به گرداب
نهان شد در نمد آیینه ی آب
ز بس سیلی روان از هر طرف شد
زمین در آب پنهان چون صدف شد
ز گل گفتی که موج دجله و رود
بود چین جبین صندل آلود
خلایق را در آن طوفان پرجوش
رسیدی از لب هر موج در گوش
که دور آدم خاکی سر آمد
زمان آدم آبی در آمد
برآن سر بود ابر برشکالی
که دریا را کند از آب خالی
جهان شد سبز ازان طوفان پرقهر
که گردد رنگ سبز از خوردن زهر
درین طوفان، سپاه نصرت آثار
تهی گردید از آلات پیکار
ز نم افتاد دیگ توپ از جوش
تفک شد همچو شمع کشته خاموش
یلان را خنجر بنیادافکن
شد از زنگار همچون برگ سوسن
نهان آیینه ی تیغ گهرتاب
به زیر سبزه ی زنگار چون آب
ز سبزی شد دلیران را به جرگه
چهار آیینه همچون چاربرگه
ز نم آمد کمان خشک اعضا
به پیچ و تاب همچون موج دریا
عقاب تیر را شد آشیان تر
چو شاهین ترازو گشت بی پر
تفک را از نم ابر جهان تاب
خزینه گشت چون حمام پرآب
ز برق اندازی ابر پرآشوب
نفس از بیم دزدیده به خود توب
ولی از جانب خان فلک شان
چنان می شد همه اسباب سامان،
که شد یک سال منزلگاه آنجا
نخوردند آن سپه آبی ز دریا
روان می کرد اسباب و خزینه
شده مجموعه ی آنها سفینه
سخن کوتاه، چون آن ابر پرشور
پس از نه ماه شد از آسمان دور
ز دریا داد بیرون تاب خشکی
پدید آمد به روی آب خشکی
بساط سبزه دید و گفت گردون
که خوب آمد زمین از آب بیرون
زمین زد غوطه همچون بط به گرداب
برون آمد به رنگ طوطی از آب
به جنبیدن درآمد باز لشکر
زمین و آسمان را رفت لنگر
روان گشتند از دنبال دشمن
همه فولادپوش از خود و جوشن
به خیل کافران هم بهر پیکار
کمرها بسته شد، اما ز زنار
چنان آمد صف کفار در جوش
که بت چون سنگ سودا شد زره پوش
به یکدیگر چو گردیدند نزدیک
جهان از گرد لشکر گشت تاریک
به دریا جنگ را شد جمع اسباب
چو جنگ می کشان در عالم آب
کمانداران چو مهرویان دلکش
زدند از هر طرف دستی به ترکش
در آغوش آمدن شد بی بهانه
کمان چون شاهدان نرم شانه
به سوی دست ها تیر جگردوز
پریدی همچو مرغ دست آموز
یلان را خنجر فولاد می جست
به قصد خصم، همچون ماهی از دست
ز دو جانب دو فوج شورش انگیز
به هم چون موج دریا شد جلوریز
دو لشکر، یعنی آن خلق دو عالم
چو ابر و دود پیچیدند بر هم
ترحم کشته شد اول در آن حرب
ز خون او علم چون شمع شد چرب
مروت همچو عنقا گشت مستور
حیا چون خضر شد از دیده ها دور
چنان برخاست شور از هر کناره
که از آشفتگی مرغ نظاره،
پر خود را ز بس رم کرد ازان جوش
ز مژگان کرد در خانه فراموش
ز یک جانب برآمد ناله ی کوس
ز یک سوی دگر افغان ناقوس
فلک را از دم خود، کرنا داد
به رنگ لاجورد سوده بر باد
نهنگ از بیم آن گردید بیهوش
صدف را گشت گوهر پنبه ی گوش
نفیر از تنگی جا، داد می کرد
ز راه آستین فریاد می کرد
برآمد از تفنگ و توپ جانکاه
زمین و آسمان در ناله و آه
به خیل فتنه جویان توپ رویین
همی کرد از ته دل آه و نفرین
به چرخ افراشت دود تیره خرگاه
تفک را شعله شد شمع نظرگاه
شد آن دریا ز دود کینه خواهی
نهان چون آب حیوان در سیاهی
ز تاریکی به کار خود شده مات
سپه چون خیل اسکندر به ظلمات
نشد ظلمت به نوعی سایه افکن
که بشناسد کسی از دوست، دشمن
متاع نیک و بد می رفت در کار
به یک قیمت در آن تاریک بازار
ز دود تیره شد خورشید نایاب
چو مژگان گشت تیغ او سیه تاب
ز بس می تاخت کشتی از چپ و راست
غبار از کوچه های موج برخاست
عقاب تیر پران، پر به هم زد
خروس عرش، بانگی بر قدم زد
گمان بردی به دریا زان زد و گیر
شترمرغی ست هر موج از پر تیر
تفک را گشت آتش، دزد خانه
تهی کرد آنچه بودش در خزانه
صدای توپ، ماهی را در آن جوش
حباب آسا دریده پرده ی گوش
گهر شد بس که آب از تاب شمشیر
صدف را گشت ازان پستان پر از شیر
ز عکس خنجر اندیشه فرسا
به دریا تنگ شد بر ماهیان جا
ز بس تنگی به دریا دید طوفان
پناه آورد سوی آب پیکان
صف امواج دریا زان زد و گیر
چو موج بوریا شد از نی تیر
به پشتش عکس گرز از بس که زدمشت
صدف را شد شکم پرمهره ی پشت
ز بس مرگ نهنگان دید، بی تاب
گریبان می درید از موج، گرداب
صدف گردید از آمد شد تیر
به دیگ شوربای بحر کفگیر
چنان افراخت تیغ فتنه قامت
به خونریزی، که تا روز قیامت،
عجب کز دامن دریا رود خون
زند آن را صدف هرچند صابون
ز هرسو ریخت از بس کشته در آب
چو خم می پر از خون گشت گرداب
نهنگان در میان خون شناور
به خون آلوده ماهی همچو خنجر
ز خون سرپنجه ی مرغان آبی
نشان می داد از دست کبابی
صدف را شد ز زخم تیغ کینه
چو پشت گوش ماهی، روی سینه
صف امواج از خون دلیران
قطار اشتران سرخ کوهان
تن ماهی ز زخم تیر چون دام
صدف بادام و گوهر مغز بادام
ازان سرها که از شمشیر بیداد
حباب آسا به روی آب افتاد،
برد تا موج ازان ورطه برون سر
کدوها بسته بر خود چون شناور
فکنده پنجه ها تیغ گران سنگ
وزان گردیده دریا پر ز خرچنگ
ز بس انگشت کز دریا پدید است
صدف گفتی که طاس چل کلید است
ز ساق و ساعد از آن کینه خواهی
شده گرداب طشتی پر ز ماهی
شد آخر [از] نسیم لطف یزدان
چو آتش خیل دشمن روی گردان
صف جمعیت ایشان در آن آب
پریشان شد چو بر آیینه سیماب
هزیمت بودشان از بس عنان کش
به زیر پایشان شد آب آتش
روان گشتند بهر کینه خواهی
نهنگان از قفای فوج ماهی
به ساحل بیشه ای پر خار و خس بود
که باد از شاخسارش در قفس بود
درختان چو خیل دیو گستاخ
فکنده از خصومت شاخ بر شاخ
به هم پیچیده بر شاخ درختان
ز تنگی برگ ها چون بیره ی پان
درو از سبزه فرش خاک مخمل
ستون خیمه ی افلاک صندل
درخت عود او آن گونه سرکش
که گردیدی ز بیمش آب آتش
نهال آبنوس آن زنگی مست
که برگش داشت ساق عرش در دست
ز بس دیده فشار از تنگی جا
سیه گردیده اندامش سراپا
فتاده از درختان سایه بر خاک
که می گوید ندارد سایه افلاک؟
به تسخیر فک بر خیل اشجار
درخت جوز هندی گشته سردار
زده چون نوجوانان قبیله
ز برگ خود اتاقه نخل کیله
درخت بر به ریشه داده آغوش
کشد زنجیر خود چون فیل بر دوش
ز نخل انبه ی آن کهنه بیشه
زمین چون انبه گشته پر ز ریشه
ز نخل گدهلش- آن سفله آیین-
چه گویم من، که بر وی باد نفرین
که اوضاعش چو اهل روزگار است
شم پروردن او را کار و بار است
به عزم بیشه آن خیل جگرتاب
برون جستند همچون ماهی از آب
صف ایشان به روی دشت و هامون
پریشان گشت همچون موی مجنون
دلیران دست خونریزی گشادند
چو آتش اندر آن بیشه فتادند
چو در آن حشرگاه شورش آباد
نفیر و کرنا آمد به فریاد،
به صحرا شد پراکنده به یکبار
چو خیل اشتر رم کرده، کهسار
زمین چون آسمان از جای برجست
فلک را سر ازان گردید و بنشست
چنان شد زرد، رنگ اهل پیکار
که تیغ از جوهر خود گشت زرکار
ز ضرب چوب رفته پوست از کوس
وزان در ناله اندامش چو ناقوس
ز برق تیغ رخشان شد زمین گیر
به سان ریشه ی نی، پنجه ی شیر
برآمد زآتش تیغ درخشان
چو موسیقار، فریاد از نیستان
پلنگ از بیم گشته موش سالوس
ز طعنه در صدای گربه طاووس
ز بس سوراخ شد اندامش از تیر
پلنگی بود سایه همره شیر
گریزان فیل از پیش سواره
گنه بود و به دنبالش کفاره
شتابان کرگدن از هر کرانه
دم خود کرده بر خود تازیانه
همی انگیخت ضرب گرز سرکش
ز پشت شیر همچون گربه آتش
ز حیرت مانده آهو از رمیدن
فرامش گشته مرغان را پریدن
گراز از بیم جان گردیده حیران
ز لرزیدن زدی دندان به دندان
دویده بس که هرسو مضطرب وار
گسسته کرگدن را بند شلوار
گریزان فوج فیل از برق شمشیر
شده خرطومشان قندیل پرتیر
اجل شد بر سر پرخاش هرکس
به دیگ توپ بختی آش هرکس
یلان را رفت در اندیشه ی خون
عنان اختیار از دست بیرون
سخن نشنیدن او را بود مطلب
که گوش خویش را خواباند مرکب
ز بس آواز کوس و نای رویین
شده صحرای محشر عرصه ی کین
فلک چون صید وحشی در رمیدن
زمین چون مرغ بسمل در تپیدن
تفک را هر نفس از نقد کینه
تهی می گشت و پر می شد خزینه
یلان را کرنا می کرد آواز
نفیر از پیش رو شد نغمه پرداز
ز جوش گرد در اطراف میدان
شده زنبور خاک آلوده پیکان
زره دام اجل زان شور گشته
ز پیکان، خانه ی زنبور گشته
به هرکس روی کردی تیغ فولاد
زره چون موج دریا کوچه می داد
چو دیوانه ز بس جست از کمان تیر
کمانچه تیر خود را کرد زنجیر
نشسته تیر از بس بر سپرها
نمودی خارپشت اندر نظرها
ز ناوک سینه ها گردیده مجمر
درو از تاب کینه، دل چو اخگر
ز خمیازه کمان یک دم نیاسود
که مخمور شراب عافیت بود
تفک کو در جهانسوزی به نام است
ز جوش عطسه گفتی در زکام است
ز مغز سر عدو را گرز خودکام
شکسته در کلاهش بیضه ی خام
دلیران هریکی در آن زد و گیر
نمودی جوهر خود را چو شمشیر
ز ضرب گرز کین از هر کرانه
شده بالابلندان چارشانه
تفک از هر طرف افتاده بر خاک
جدا از دوش گشته مار ضحاک
ز دست لشکر فیروزی آهنگ
به خیل دشمن از بس عرصه شد تنگ،
گذر می کرد از شست کمانگیر
ز صد دل همچو تار سبحه یک تیر
به خوان رزق مردان سپاهی
نهاده تیر و خنجر مرغ و ماهی
جدا گردیده از تیغ هنرمند
چو خامه تیر نی را بند از بند
شکست از ضرب گرز آهنین مشت
کمان را قبضه، یعنی مهره ی پشت
به دست پردلان از تیر فرسود
چو نارنج هدف، گرز زراندود
خدنگ از جوشن هر دلشکسته
پریدی همچو مرغ دام جسته
چنان زد نیش، پیکان سبکدست
که خون مرده یک نیزه ز جا هست
زره بر تن چنان واجب در آن حال
که آب از بیم نگذشتی ز غربال
ز برق خویشتن تیغ پراعراض
دو تیغه باز گشته همچو مقراض
ترازو تیز در سنجیدن جان
زر پای ترازو بود پیکان
سراپا گشته رخنه از زد و گیر
دم شمشیر همچون شین شمشیر
تفک می خواست هردم مرد میدان
کمان را بود روز عید قربان
زدی بر پشت چون گرز گران، مشت
برون از ناف جستی مهره ی پشت
ازان آتش که تیغ کین برافروخت
به بیشه عود و صندل را به هم سوخت
درخت آبنوسش هندویی بود
که دوران سوختش با صندل و عود
شدند افتاده بر خاک آن سیاهان
فزون از سایه ی برگ درختان
ز خون گردیده سبزه مخمل سرخ
درخت عود او شد صندل سرخ
کمان از ماندگی شد سست بازو
تفک چون خستگان می خورد دارو
ازان پرخاشجویان دلاور
که افتادند بر خاک از دو لشکر،
شده پر دامن صحرا و پشته
ز خون مرده و سیماب کشته
صف دشمن ز کوشش گشت دلگیر
سپر انداختند از بیم شمشیر
یکی از عجز پیش قاتل از تن
برون می کرد همچون مار جوشن
نهاده دست آن یک بر سر دست
شکوه شحنه دست مست می بست
یکی دیده چو خصم بی امان را
به جای تیر، افکنده کمان را
به پیش خصم خود آن یک به زنهار
گرفته کاه بر لب کهرباوار
یکی رفته ز پا، تاب و توانش
گرفته خصم بر پشت کمانش
گریزان دیگری رفتی ز میدان
سر از پا پیشتر چون گوی چوگان
به چشم هریکی از بیم شمشیر
به هم چسبیده مژگان چون پر تیر
کمان افتاد از بس زان روا رو
زمین شد آسمانی پر مه نو
ز تیر ریخته، صحرا نیستان
ز گل های سپر عالم گلستان
چنان افتاد تیغ از هر کرانه
که تیغ کوه گم شد در میانه
ز بس خنجرفشان بودند راهی
شد آن صحرا چو دریا پر ز ماهی
کمند تابدار افتاده بر خاک
تماشا کن چه دامی ساخت افلاک
تفک افتاده در هرسو فسرده
مهیب اما همان چون مار مرده
به پیش مرکبان برق تعجیل
سپر انداخته از نقش پا فیل
حصاری داشتند آن قوم مکروه
چو برج آسمان بر قله ی کوه
حصاری بر فلک آوازه ی او
مه نو حلقه ی دروازه ی او
اساسش چون اساس عشق یعقوب
بنایش چون بنای صبر ایوب
سپهر از عرصه ی او یک سپروار
مه نو رفعتش را کاه دیوار
به پیرامون او چرخ پرافسوس
بود پروانه ای بیرون فانوس
بود کهسار، برج بی شمارش
خروس عرش، کبک کوهسارش
به پیش رفعت او چرخ دوار
کمان حلقه ای بر روی دیوار
جهانش آنچنان سنگین برافراشت
که کوه از سایه اش درد کمر داشت
پرنده بر فرازش کس ندیده
مگر گاهی کزو خشتی پریده
به این گونه حصاری آهنین پی
که بردی هوش از سر دیدن وی،
شد از زور عقابان بناموس
زجا برداشته چون تخت کاوس
ز سنگ تفرقه آن شیشه بشکست
هزاران دیو ازو بر هر طرف جست
بر اسب دیو پیکر، دیوبندان
شتابان از پی آن خودپسندان
یلان را تا فرس گردد ازان تیز
دمیده چون خروس از ساق، مهمیز
توانایی ز پای دشمنان رفت
گریزان تا به کی هم می توان رفت
کمند پردلان از پی گلوگیر
ز نقش پای خود، پاها به زنجیر
سوار بادپا را چون غبار است
پیاده گر همه سام سوار است
به خونریزی دلیران کف گشادند
مروت را عنان از دست دادند
قضا گردید ازان شورش معطل
اجل خود کشته شد در جنگ اول
ز بس کز پشته پر شد روی صحرا
زمین پنداشتی پوشیده دیبا
به دست آنان که زنده اوفتادند
به طوق بندگی گردن نهادند
ز ننگ گردن آن فرقه، شمشیر
ز پیچ و تاب خوردن گشت زنجیر
به هر بتخانه ای، فوجی ازان خیل
به ویرانی روان گشتند چون سیل
ز بس بت پایمال یک به یک شد
سیاه اندام چون سنگ محک شد
ز رسوایی نماندش نام و ناموس
ز بام افتاد طشت بت ز ناقوس
ز بس بتخانه ها ویرانه گردید
دل عشاق ازان بر خویش لرزید
بتان را چهره های ارغوانی
شده چون بت پرستان زعفرانی
بهرمن شد ز کار خود معطل
رخ او ضعف دین را قرص صندل
ز شرم کرده های خویش، زنار
کشیده سر به خود چون حلقه ی مار
به بتخانه مؤذن رفته بر بام
رسانده بر فلک گلبانگ اسلام
ز فیل و کشتی و توپ جهانگیر
به دست آمد فزون از حد تقریر
تفک خود بر سر هم تل هزاران
جهان کشمیر و آن تل، کوه ماران
شد از سرهای آن قوم تبه رای
مناری بر سر هر راه بر پای
صفاهان منفعل شد کز چپ و راست
منارکله را سرکوب برخاست
شد از آسیبشان آسوده عالم
نهادند این زمان سر بر سر هم
نمودی شکلی از هر عضو او رو
منارکله را چون دیو جادو
فرستادی به سوی ملک آشام
نهفته همره هر باد، پیغام
که چون من گر سراپا سر شدی کس
نیاوردی ازین کشور یکی پس
بلی از زندگانی چون شود سیر
زند صیاد خود را شاخ، نخجیر
چو تب فصاد را از مغز خیزد
به دست خویش، خون خویش ریزد
نهد هرکس برون از حد خود پا
عجب دانم که ماند پای برجا
خم شمشیر شاهان است محراب
اطاعت طاعت آن در همه باب
اطاعت جوهر شمشیر عقل است
اطاعت بهترین تدبیر عقل است
بود مغرور را کارش همه شوم
که دارد در دماغش آشیان بوم
جزای کار هرکس در کنار است
جهان در کار مستان هوشیار است
خورد بدمست همچون فیل پرجوش
ز گوش خویش سیلی بر بناگوش
ستوده سرورا! گردون جنابا!
فلک توسن خدیوا! مه رکابا!
بحمدالله که از الطاف بیچون
ترا رو داد این فتح همایون
شدی آرایش هنگامه ی فتح
مبارک باد بر تو جامه ی فتح
جهان را سایه ی تیغ تو آراست
هما از بیضه ی فولاد برخاست
ز بیم آتش قهر تو از تیر
نیستان می گریزد همره شیر
نخواهد در سفر خصم تو اسباب
که زادش خاک ره باشد چو سیلاب
هما با طایر قدر تو در اوج
شکسته بال چون مرغابی موج
ندارد ز آستان تو جدایی
هما باشد ترا مرغ سرایی
گرانمایه کریما! سرفرازا!
محبان پرورا! دشمن گدازا!
خموشی گرچه از مدح تو ننگ است
ولیکن چون دل من وقت تنگ است
اگر یابم امان از عمر چندی
ز آزادی نهم بر خویش بندی
ز مدحت چون کهن اوراق افلاک
گذارم نسخه ای در عالم خاک
که صد طوفان اگر از جای خیزد
ز هم شیرازه ی آن را نریزد
سلیم این رشته را از کف رها کن
ثنا گفتی، کنون فکر دعا کن
دعا گر خیزد از دل، دیر کرده ست
که تا بر لب رسد تأثیر کرده ست
همیشه تا بهار فتح و نصرت
بود مشاطه ی گلزار دولت
ترا هر روز فتحی این چنین باد
سر دشمن به پیشت برزمین باد
سلیم تهرانی : مثنویات
شمارهٔ ۸ - قضا و قدر
شنیدم روزی از خونابه نوشی
چو گل از پاره ی تن خرقه پوشی
نه فکر زندگی او را، نه مرگی
چو سرو آزاده ی بی شاخ و برگی
در معنی به گوش خود کشیده
شده همچون عصای خود جریده
تنش چون شعله با پوشش به پرخاش
کلاهش موی سر چون کلک نقاش
چو دریا کاسه چوبین در میانش
ولی موج گهر تا آسمانش
زده داغ سرش بر گل سیاهی
جنون او را کلاه گاه گاهی
نظرها کرده خضر از بس به سویش
شده در دست نرگسدان سبویش
چو مجنون روز و شب در کوه و صحرا
نبوده فرش خوابش غیر خارا
به زیر خاربن از بی پناهی
شده پرخار اعضایش چو ماهی
هر انگشتش کلید قفل وسواس
جنون او را به سر چون مور در طاس
کناره جو ز خلق از بی رجوعی
چو نقل خویشتن نامش «وقوعی»
که چندی پیش ازین از جوش سودا
مرا شوق سفر انگیخت از جا
ز هر عضوم تپیدن زد چنان سر
که شد پیراهنم دام کبوتر
نبودی یک نفس جایی قرارم
به گردش بود چون گردون مدارم
سرم پا را به ره می کرد تکلیف
به هرسو می دویدم چون اراجیف
دوپای تیزرفتارم به رفتن
شده مقراض در منزل بریدن
کف پایم کبود از سنگ تعجیل
سراپا آبله همچون کف نیل
دمی گر می کشیدم پا به دامان
سرم می گشت همچون جام مستان
ز خورشیدم جهانگردی فزون شد
به ملک مصر شوقم رهنمون شد
چه دیدم، رود نیل چرخ رفتار
چو مستانش ز موج آشفته دستار
یکی دریای ژرفی آسمان تاب
ز زلف موج او هر حلقه گرداب
به عرض شوق، عرضش کرده بازی
چو عمر خضر طولش در درازی
چه آبی، مست و تند و عربده جو
شده از چارموجه، چار ابرو
ز موجش نقش فیل مست معلوم
نهنگ آن فیل را گردیده خرطوم
حبابش وقت طوفان کرده در اوج
شکار اختران با بحری موج
کف آورده به لب هرگه غضبناک
ز دریا آب گشته زهره ی خاک
درو موج از ترشرویی چنان تند
کزان گردیده دندان صدف کند
ز چشم ماهیان فوج در فوج
چراغان بود در هر کوچه ی موج
ز سیمین ماهیان او به گرداب
نمایان جوهر آیینه ی آب
فلک، پیری که در دامان آن رود
به صابون صدف در گازری بود
چه شد گر گوش ماهی پر ثقیل است
که موجش مصرع بحر طویل است
به هرسو کشتی گردون طرازی
نه کشتی، نوعروس پرجهازی
چو رود می گساران نغمه پرداز
چو موسیقار امواجش خوش آواز
زلالش روشنی بخش نظاره
چکیده گویی از چشم ستاره
حبابش از شفق چون چشم مخمور
سواد موج او چون طره ی حور
چو خوبان در کف موجش سفینه
حبابش از زر ماهی خزینه
کند تا تشنگان را عذرخواهی
زلال او زبان دارد ز ماهی
ز بس کز شاخ مرجانش به تنگ است
چو دهقان، اره بر پشت نهنگ است
مزین گشته از صنع الهی
دهان موجش از دندان ماهی
چه وصف او کنم کان بی شمار است
حدیث زلف موجش حرف مار است
مرا واجب شد از دنیا گذشتن
که می بایست ازان دریا گذشتن
ازین اندیشه شد دل ناصبورم
که چون خواهد شد از اینجا عبورم
که ناگه گشت پیری خوب رخسار
چو صبح از دامن دریا نمودار
نمک پرورده ملاح ملیحی
چو کلک نکته پردازان فصیحی
ز کشتی تخت شاهی کرده اسباب
چو مستان پادشاه عالم آب
ز پیری پیکرش مشت خمیری
شده هر تار مویش جوی شیری
دهن چون زاهدان پاکدامان
گسسته رشته ی تسبیح دندان
نظر در انتظار مرگ ناگاه
ز عینک دیده بانش بر سر راه
شده از لاغری بازو چو انگشت
شکم همچون کمان چسبیده بر پشت
به رویش بینی از بس ضعف و اندوه
کشیده تیغ همچون بینی کوه
نمانده قوتش در پنجه ی روح
به یک کشتی سفرها کرده با نوح
ز بس کز ضعف پیری گشته بی تاب
به سویی رفته هرعضوش چو سیماب
به عمر خود چو موج از خواهش دل
قدم ننهاده از دریا به ساحل
به طفلی دایه ی گردون در آن آب
بریده ناف او با ناف گرداب
به وقت صحبت او را بود در کام
زبان از چرب نرمی مغز بادام
چو دید آن ناتوان مضطرب حال
ز دورم بر لب دریا چوتبخال
به سوی من شتابان آمد از راه
سری در رعشه چون شمع سحرگاه
ز افلاسش تنی بیمار دیدم
علاجش شربت دینار دیدم
چو غنچه از گره نقدی گشودم
به خرج همتم چیزی فزودم
به او گفتم که ای آشفته چون گل
قد خم گشته ات این آب را پل
به قید زندگی هرکس اسیر است
ز فکر آب و نانی ناگزیر است
چو داری آب ازین دریای بی بن
بگیر این را بهای نان خود کن
ز گفت و گوی من چون گل برآشفت
ولی بر روی من خندان شد و گفت
چو داغ عشق، ای آشفته کردار
زر خود را به دست خود نگه دار
مرا این شغل از روی هوس نیست
امید مزد کار از هیچ کس نیست
که می جویم رضای آشنایی
خدای همچو من صد ناخدایی
عطای او کشد گر خوان احسان
دهن گردد صدف را پر ز دندان
فشاند ابر فیضش دایم از اوج
ز باران دانه ی مرغابی موج
سحاب لطفش از فیض جهانتاب
به خارستان ماهی می دهد آب
چو گوهر را ز عصمت دیده عاری
به دست بط سپرده پرده داری
ز ضبطش آدم آبی نهانی
کند بر گله ی ماهی شبانی
ز عدلش ظلم شد بحر خطرناک
کزان یک موج باشد مار ضحاک
ز بحرش تر نگردد بال پرواز
ز بس مالیده بط را روغن غاز
بود از پرتو لطفش به گرداب
چراغ چشم ماهی روشن از آب
کجا غم خاطرم را ریش دارد
که او از من، غم من بیش دارد
قناعت چون مرا در کارسازی ست
ز اسباب جهانم بی نیازی ست
حبابم شب به دریا خانمان است
چراغ خانه، چشم ماهیان است
ز سامان نیست آنجا جز هوایی
ز موج افتاده فرش بوریایی
نیم هرگز خجل از روی مهمان
ندارم خانه خواهی غیر طوفان
ز دریا یک دم آبم در سبو نیست
سر و کارم بجز با آبرو نیست
چو ابر از بی سبویی مضطرب حال
ز دریا می برم آبی به غربال
ز فقرم آب باریکی ست در جو
که بر دریا زند چون موج پهلو
صدف نبود که می بینی به گرداب
نهادم نان خشک خویش در آب
به این تلخی کام، از حرص دندان
نکردم تیز بر حلوای سوهان
نکردم خضر راه بینوایی
طمع را چون سلام روستایی
بود ننگم که بگشایم دهان را
ز حرص نان دهم زحمت جهان را
ز حمل خود کشد آن مادر آزار
که دارد در شکم طفل شکم خوار
پی زر کی شوم از حرص راهی
بود گنج روانم فوج ماهی
ز دام ماهی ام هرلحظه کامی ست
مرا هم این چنین با خویش دامی ست
اگر هرگز دهم تن در غم قوت
همین کشتی تنم را باد تابوت
بگفت این و ز روی مهربانی
به صد شوخی و صد شیرین زبانی
به عزت جای داد آن بی قرینه
چو بیت انتخابم در سفینه
چو آن کشتی ز ساحل بادبان شد
به روی آب همچون بط روان شد،
ازان فرزانه پیر لجه پیما
حکایت گونه ای کردم تمنا
که خواهم قصه ای نشنیده گویی
سخن از هرچه گویی، دیده گویی
به گوشم کش چو گوهر داستانی
چو موج افکن برین ره نردبانی
پی گوهرفشانی پیر دانا
لبی جنباند همچون موج دریا
که روزی از تقاضای زمانه
درین دریای ژرف بی کرانه
به کشتی می شدم هرسو شتابان
سوار اسب چوبین همچو طفلان
ز شوق صید ماهی ناشکیبا
تنم در کشتی اما دل به دریا
به چشمم چیزی آمد از ره دور
که می آورد این دریای پرشور
شد از این آب، بعد از موج بسیار
تنی چون سینه ی ماهی نمودار
رفیقی داشتم با خود قرینه
که تنها نیست مصرع در سفینه
بگفتم با رفیق خویش بی تاب
که آتشپاره ای می آورد آب
کشیده رخت بیرون جانش از تن
که آب افکنده بر رویش چو روغن
چو غواصان بیا همت گماریم
که همچون گوهر از آبش برآریم
دهیمش جای در خاکی به صد تاب
که جای گنج باشد خاک، نه آب
شتابان کرد کشتی را روانه
گرفتیمش سر ره عاشقانه
نمی آمد برون آسان، که می جست
تن لغزنده اش چون ماهی از دست
چو عکس آفتاب از موج آبش
برآوردیم با چندین طنابش
به صد زحمت زآب موج پرداز
برآمد چون تذرو از سینه ی باز
نمایان شد در اوج آفتابی
فروزان اختری از برج آبی
رخی چون برگ گل بسیار نازک
تنی همچون دل بیمار نازک
هنوزش خط نرسته از بناگوش
به مرگ عاشقان زلفش سیه پوش
خم آن زلف را رخ در میانه
چراغی بود در زنجیرخانه
برو کردم نظر از مهربانی
به رویش بود رنگ زندگانی
شدم نزدیک آن دلخسته گریان
گرفتم دست او را چون طبیبان
ز نبضش جنبشی چون موج بنمود
حباب آسا هنوزش یک نفس بود
نمودم سرنگون همچون سبویش
دو ساعت آب می رفت از گلویش
روان گر آب دیرش از گلو بود
ز تنگی دهان آن سبو بود
چو چشمه آب می رفت از دهانش
شده آن چشمه را ماهی زبانش
چو آب خورده را آن عشوه انگیز
شکوفه کرد همچون نخل نوخیز،
به کهنه پاره ای پوشیدمش سر
چو گنجی یافت کس، پوشیده بهتر
نیامد آن نهال سیب غبغب
ز بیهوشی به خود یک روز و یک شب
سفیده دم کزین دریای پرشور
عیان شد بادبان کشتی نور
شد، از بس کرد فیض صبح تأثیر
به دریا هر حبابی کاسه ی شیر
ز تحریک نسیم صبحگاهی
به جنبیدن درآمد مرغ و ماهی
ازان مستی چو نرگس دیده بگشود
بجنبید و به خواب راحت آسود
چو صبح از روی دریا کرد قد راست
غبار از کوچه های موج برخاست
دلم شد جمع ازان گل، غنچه کردار
به صیادی نهادم رو دگربار
مبادا کشتی کس در تباهی
مهم در دام و من مشغول ماهی
به سوی او دویدم باز بی تاب
که ناگه چشم بگشود از شکرخواب
مرا چون بر سر بالین خود دید
ز حال خود چو مستان باز پرسید
گل طبعم درآمد در شکفتن
بگفتم آنچه می بایست گفتن
ازو من هم سخن بی تاب جستم
ز گوهر سرگذشت آب جستم
دهن کرد از سخن چون غنچه رنگین
سخن را از تبسم ساخت شیرین
که در دامان این دریای پرشور
دهی باشد چو شهر مصر معمور
فضایش سبز و خرم همچو کشمیر
سواد هند از دوریش دلگیر
عروس اصفهان بسته نگارش
شده شهر حلب آیینه دارش
سوادش چون بیاض صبح پر نور
سیاهی می زند بر شام از دور
ازو تا مصر، یک شب در میان است
به عالم گر بهشتی هست، آن است
دهی زین سان که مثلش کس ندیده ست
پدر بهر مقام من خریده ست
ز کنج ده، فضای شهر به نیست
برای عیش، جایی به ز ده نیست
لب کشت و کنار جویباران
بط می در میان چشمه ساران
کند غارت متاع پارسایی
می و آواز و حسن روستایی
خروشان گله های میش و بره
ز صوت زیر و بم پر، کوه و دره
به مستی کبک را جوجه ز دنبال
دوان چون از پی دیوانه اطفال
ز نقل می مجو در ده نشانه
که باشد نقلدان هر طاق خانه
لبالب سفره ی هر مرد دهقان
ز نعمت همچو انبان سلیمان
ازو بیند ز بس جا را به خود تنگ
کند با کبک، مرغ خانگی جنگ
کبابش را شراب از پی رسیده
ز خونی کز کباب تر چکیده
درین ده داشتم عیش مدامی
ز زلف شاهدانم بود دامی
پی خدمت، غلامان گزیده
چو مژگان پیش چشمم صف کشیده
دل مادر ز مهر من پرآشوب
پدر در عشق من همچشم یعقوب
به خوبی روزگارم طاق می گفت
ز دامادی پدید آمد مرا جفت
به عیشم صرف می شد زندگانی
که ناگه از قضای آسمانی،
ره سیرم به دریابار بنمود
چو ابرم احتیاج آب یم بود
غلامی همره من قد برافراشت
برای غسل کردن رخت برداشت
کشان از هر طرف چون باد، دامان
رسیدم بر لب دریا خرامان
مرا چون دید آن دریای پرجوش
ز شوق من گشود از موج، آغوش
به آبم رهنمون چون گشت دوران
ز سر تا پا شدم چون تیغ عریان
به کشتن چون کسی را برد رهزن
لباسش را برون می آرد از تن
وداع خویشتن کردم به ساحل
در آن دریا شدم چون قطره داخل
نهادم پای خود را چون در آن آب
سرم آمد به گردیدن چو گرداب
برآمد طاقتم را پای از جا
چو عکس ماه افتادم به دریا
به ساحل آن غلام و من به گرداب
نمی باشد کسی را سایه در آب
نبود از هیچ سو چون دستگیری
فرورفتم به دریا تا به دیری
سوی پستی شدم از بس سبکتاز
به سرگوشی بگفتم با صدف راز
نهادم چون سوی زیرزمین گام
سواد اعظمی دیدم عدم نام
درو نگذشت اوقاتم به افسون
که می بایست آنجا گنج قارون
وز آنجا کردم انداز بلندی
به بال موج، پرواز بلندی
به هرجا بود اوجی، پا نهادم
قدم بر عالم بالا نهادم
به من عیسی نفس را کرد زنجیر
شدم از خانه ی خورشید دلگیر
ازان هم رویگردان شد دماغم
نفس کش ورنه کردی چون چراغم
ز زیر خاک تا بالای افلاک
مقامی خوش نکرد این جان غمناک
سخن کوتاه، از بی دست و پایی
ز سعی خویش دیدم نارسایی
چنان در دست و پا شد قوتم کم
که می پیچید همچون موج برهم
به مردن دست در آغوش گشتم
کشیدم دست و پا، بیهوش گشتم
تنم آن تلخی از چرخ دورو برد
که نتوانست آب آن را فرو برد
چو جانم سوی لب عزم از بدن کرد
خدا همچون تویی را خضر من کرد
برآمد عاقبت از لطف بیچون
سبوی من درست از آب بیرون
دگر ره با من آن کان ملاحت
چو مژگانش درآمد در فصاحت
که ای عنقای بختت عرش پرواز
هوادارت همای سایه انداز
ز پیری زلف بختت گر شکن یافت
درین پیری مریدی همچو من یافت
به گل افشاند از لطف تو دامن
خس و خاشاک آب آورده ی من
برآوردی ز آبم چون در پاک
کنون خواهم مرا برداری از خاک
ز همراهی سرم را برفرازی
قدم تا خانه ی من رنجه سازی
مرا از بس که شوق دوستان است
امید وصل بر خاطر گران است
به دوش طاقت مخمور بی تاب
سبوی باده باشد کوه سرخاب
مپرس از دوری من حال خویشان
خبر دارم من از احوال ایشان
در آن ساعت که افتادم به دریا
غلام من خبر برده ست آنجا
پریشان، مادرم را طره چون بید
چو مرغ بیضه ضایع کرده نومید
پدر در ماتمم نوعی فسرده ست
که پندارد جهان را آب برده ست
کنیزان را زمرگم چهره کاهی
چو رنگ خود، غلامان در سیاهی
کنون خواهم قدم در ره گذارم
ز ماتم مردم خود را برآرم
لبش چون جلوه ی این گفتگو داد
مرا گریه، قضا را خنده روداد
ز بس دیدم به حرفش مضطرب حال
جوابم شد گره بر لب چو تبخال
دمی ز اندیشه در آتش نشستم
پس آن گه چون سپند از جای جستم
به خاطرجویی او بی بهانه
نمودم کشتی خود را روانه
به همراهی آن مرغ بهشتی
گرفته پر ز تیر خویش کشتی
سبک گردد در آن ره تا روانه
به کشتی موج می زد تازیانه
نه در کشتی نشاندش دور افلاک
که در تابوت می بردش سوی خاک
قضا را کوشش از ما بیشتر بود
تمام راه با ما همسفر بود
نه کشتی را چنان بی تاب می راند
که آن بیچاره را در آب می راند
به اندک ساعتی طی شد مسافت
نمایان شد ازان ساحل علامت
تواند آن که مرگش سر به پی کرد
دو منزل راه را یک لحظه طی کرد
ازان ده نیز پیدا شد سیاهی
سوادش داده بر ماتم گواهی
عیان بود از در و دیوار آن، غم
درختانش سراسر نخل ماتم
به نزدیکی ساحل چون رسیدیم
ز دریا رخت بر صحرا کشیدیم
در آن ساحل کهن ویرانه ای بود
که غم های جهان را خانه ای بود
خرابی بر دلش نوعی فزوده
که گویی ظالمی را خانه بوده
به جا مانده ازان دیرینه آثار
چو کوه بیستون یک کهنه دیوار
شده مشهور از مه تا به ماهی
زمین از سایه اش در روسیاهی
شکسته آنچنان پا تا سر او
که نتواند نهد بر خاک پهلو
نیندازد حوادث زان دلیرش
که ترسد آسمان ماند به زیرش
گزنده سایه ی آن کهنه دیوار
که در هر مهره ی او بود صد مار
چو دام از رخنه های سینه ی او
نگشتی مرغ، گرد چینه ی او
چو از تأثیر چرخ کینه بنیاد
گذار ما برآن ویرانه افتاد،
ز شوخی با من آن شیرین تکلم
دهن را کرد لبریز تبسم
که ای بر زخم این دلخسته ی غم
شد از چرب نرمی موم و مرهم
دهی تا مژده ای از من به احباب
روان شو سوی ده چون جدول آب
چو مرغ خوش خبر آواز بردار
مرا چون گنج در ویرانه بگذار
که ترسم خلق چون مرگم شنیدند
طمع یکبارگی از من بریدند،
ز غافل دیدنم بی برگ گردند
مرا بینند و شادی مرگ گردند
چو فرمانش مرا زد دست بر پشت
نهادم چون مژه بردیده انگشت
به تعلیم اجل، آن غافل مست
چو سایه زیر آن دیوار بنشست
ازو ویرانه گلزار ارم شد
پی تعظیمش آن دیوار خم شد
چو او بنشست و من برخاستم زود
نشست و خاست پنداری همان بود
برآن ده گشتم از یک لحظه رفتن
چو ابر نوبهاری سایه افکن
چه دیدم، مجمعی از ناصبوران
ز گریه گشته آن ده، شهرکوران
چو مژگان حلقه ای هرسو سیه پوش
ز غم گریان نشسته دوش بر دوش
ز ناخن، چهره ی خوبان چون گل
خراشیده تر از آواز بلبل
بیاض سینه ی خوبان ز سیلی
شده چون سینه ی طاووس نیلی
ز هرسو زلف و گیسوی معنبر
شدی بر باد همچون دود مجمر
چو دیدم حال آن جمع پریشان
کشیدم این گهر در گوش ایشان
که ایام پریشانی سرآمد
گرامی گوهر از دریا برآمد
چو نام گوهر و دریا شنیدند
ز حرف آشنا سویم دویدند
به من گفتند ای پاکیزه گوهر
چه می گویی، بگو یک بار دیگر
گشودم پیش آن آشفته هوشان
دهن چون حقه ی گوهرفروشان
زبان را ساختم چون شعله سرکش
بگفتم سرگذشت آب و آتش
ازان صوتم که آمد بر لب از دل
فراوان شد سماع مرغ بسمل
چنان جستند از جا اهل ماتم
که گفتی خیل زاغی خورد برهم
تمنا بر دل مردم غلو کرد
به یک ویرانه صد دیوانه رو کرد
روان از ده خلایق سوی صحرا
که دارد آدم آبی تماشا
ندیده کس به زیر چرخ دولاب
که آتش زنده بیرون آید از آب
ز بی تابان ماتم خیل در خیل
شتابان سوی آن ویرانه چون سیل
سیه پوشان روانه فوج در فوج
به روی خاک، رود نیل زد موج
کشد تا در بر خود آن بر و دوش
گشوده مادرش چون موج آغوش
پدر در پیش پیش بی قراران
دوان چون برق در ابر بهاران
شتابان سوی او بیگانه و خویش
ولی دیوار آمد بر سرش پیش
پریشان خاطران وقتی رسیدند
که آن گنج گهر در خاک دیدند
من از دنبال ایشان می دویدم
چو گرد کاروان از پی رسیدم
به خاک آن سرو را دیدم چو خفته
قضا می گفت در گوشم نهفته
که از آبش چو دادی رستگاری
روا نبود که در خاکش گذاری
شود چون شعله ی آتش جهانتاب
به خاکش می توان کشتن، نه با آب
چو ظاهر شد به مردم آن علامت
شد آن صحرا چو صحرای قیامت
ز بس برخاست از هرگوشه غوغا
به جوش آمد چو دریا خاک صحرا
به گریه هرکسی طوفان نمودی
به حال او ولی کی داشت سودی
پدر را گر ستم شد کان پسر رفت
ولی او را ستم بیش از پدر رفت
ز مرگش بی قراری داشت مادر
ولی چون او نکردی خاک بر سر
غلامانش اگر ناشاد گشتند
ولی از بندگی آزاد گشتند
کسی نامش نخواهد بعد ازان برد
بلی بیچاره آن کس شد که او مرد
سخن کوتاه، او را با صد افسون
ز زیر خاک آوردند بیرون
در آب دیدگانش غسل دادند
روان بردند و در خاکش سپردند
غرض تا من به سروقتش رسیدم
دوبار او را در آب و خاک دیدم
بلی ما را همیشه دور افلاک
چو آتش می کشد از آب یا خاک
سحرگاهی شنیدم در گلستان
که بلبل این نوا خواندی به بستان
که عیش این چمن ناپایدار است
خزانی با حنای هر بهار است
بقای عمر گل چون خواب صبح است
شکوفه پرتو مهتاب صبح است
چه حاصل زین جهان جز اشک افسوس
بود ماتمسرای شمع، فانوس
مدارا کن که عالم بی مدار است
به ناسازان، جهان ناسازگار است
مکن کوشش که کار دور ایام
به سعی ما نمی گیرد سرانجام
کجا بحر محیط از خار و خاشاک
به جاروب دم ماهی شود پاک
غنیمت دان دو روز زندگانی
که چون سیل بهار است از روانی
چو شاخ گل منه پیمانه از کف
که نقد عمر را این است مصرف
شبی رندی در ایام زمستان
به سر می برد تابوتی شتابان
یکی پرسید ازو کای یار دلکش
که مرده از عزیزان، گفت آتش!
سلیم از غافلی می بینمت مست
نمی دانی قضایی در کمین هست
جهان ویانه ای بس خوفناک است
چه آفت ها که در این آب وخاک است
چرایی این چنین غافل نشسته
برآ از زیر دیوار شکسته
درین دریای خونخوار آشنا کیست
خدا دست تو گیرد، ناخدا کیست
سلیم تهرانی : مثنویات
شمارهٔ ۹ - داستان حاتم طایی
بسم الله الرحمن الرحیم
هست عصای ره طبع سلیم
راوی افسانه ی اهل کرم
طوطی پر ریخته، یعنی قلم
نقل کند کز پی سامان کار
قافله ای جمع شد از هر دیار
خاسته چون مهر ز مشرق تمام
عزم سفر کرد به سرحد شام
قافله ای مردم او با صواب
گشته جهان را همه چون آفتاب
نقد خرد، مایه ی بازارشان
جنس هنر بود همه بارشان
از رخشان نور سعادت عیان
بر سرشان بال هما سایبان
شاد و شکفته همه با یکدگر
خنده ی هریک چو گل از روی زر
خیمه زده هرکه سزاوار خود
همچو شکوفه به سر بار خود
غیر جرس هیچ دلی در جهان
ناله نمی کرد در آن کاروان
سایه کن خیمه ای از هر کنار
برطرف دشت چو ابر بهار
مهر چو سر در پس کهسار برد
قافله دستی ز پی بار برد
گشت روان از پی هم کاروان
همچو سرشک از مژه ی عاشقان
هر جرسی زمزمه آغاز کرد
گمشدگان را به ره آواز کرد
کف به لب از مستی بسیار داشت
ناقه ندانم که چه در بار داشت
رفت به تعجیل ز آرامگاه
قافله چون یک دو سه فرسنگ راه
دهر شد از ظلمت شب ناگهان
سرمه کش دیده ی سیارگان
بود شبی چون دل گمره سیاه
تیره درو چون مژه شمع نگاه
رفته خور از عالم و در مرگ او
گشته سیه پوش جهان دورو
گشته ز بس ظلمت شب، روی ماه
همچو رخ صفحه ی مشقی سیاه
برده شبیخون به سر زلف یار
کرده صف لشکر او تار و مار
چون شب هجران ز سحر ناامید
از مه نو زنگی ابرو سفید
شبپره جولانگر این کهنه کاخ
مرغ چمن، غنچه بر اطراف شاخ
چرخ سیه دل، همه دم از شهاب
تیر فکنده ز پی آفتاب
ظلمت شب گشته ز بیم خطر
سرمه ی خاموشی مرغ سحر
زیر فلک همچو زمین مصاف
خفته جهانی به ته یک لحاف
کرد ز بس ظلمت شب اشتلم
قافله سررشته ی ره کرد گم
گشت در آن وادی ظلمت نشان
زنگی شب رهزن آن کاروان
در طلب راه ز نزدیک و دور
قافله سرگشته تر از خیل مور
دست و دل جمله چو از کار شد
آتشی از دور نمودار شد
روی نهادند روان بی قرار
جانب آتش همه پروانه وار
بر اثر شعله در آن روی دشت
یک دوسه فرسنگ چو پیموده گشت
روضه ای آمد به نظر همچو نور
سنگ بنایش همه از کوه طور
فیض ز کثرت شده ظاهر درو
جود و سخا گشته مجاور درو
جمله قنادیل وی و شمعدان
چون دل عاشق شده وقف کسان
دیده ز بس فیض ز هر منظرش
کعبه شده حلقه به گوش درش
شمع درو گشته علم در سخا
داده به دشمن سر خود بارها
جانب آن روضه کسی در زمان
رفت که پرسد خبری زان مکان
گفت به او شخصی ازان سرزمین
مقبره ی حاتم طایی ست این
بار گشودند در آن خوش مکان
بر در او حلقه شد آن کاروان
بیهده گویی ز میان گروه
گفت که ای حاتم دریاشکوه
قافله ی ما شده مهمان تو
چشم نهاده همه بر خوان تو
زود پی مایده تدبیر کن
قافله ی گرسنه را سیر کن
بود هنوز این سخنش بر زبان
کز پی سر گریه کنان ساربان
گفت که خورد آن شتر برق تاز
مهره به دل از فلک حقه باز
این سخنش کرد چو در گوش راه
جست سراسیمه چو از سینه آه
گفت که برند سرش را ز تن
تا که شود مایده ی انجمنم
مردم آن قافله را خاص و عام
داد صلا بر سر خوان طعام
از غم جمازه دل تنگ داشت
با کرم حاتم طی جنگ داشت
رفت سوی تربت او سرگران
چون نگه یار سوی عاشقان
گفت که ای حاتم صاحب کرم
خواستم از جود تو فیضی برم
طوف مزار تو به من شوم شد
همت تو بر همه معلوم شد
یافتم اکنون که چه سان بوده است
جود تو از مال کسان بوده است
چند زنی لاف کرم چون سحاب؟
به که نبخشی دگر از بحر آب
چند کنی ای به سخاوت علم
همچو می از کیسه ی مردم کرم
او شده در طعنه زنی بی قرار
روح کرم پیشه ازو شرمسار
بود خوی افشان ز خجالت به راه
همچو تهیدست بر قرض خواه
صبح که این ناقه ی گیتی نورد
از طرف دشت برانگیخت گرد
صاحب جمازه پی کار خود
گشت فرومانده تر از بار خود
بود سراسیمه که از یک کنار
خاست غباری چو خط از روی یار
شد چو به آن قافله نزدیک تر
ناقه سواری شد ازان جلوه گر
بار شتر اطعمه ی بی کران
ناقه ی دیگر به ردیفش روان
کشت عیان زان دو قوی تن جمل
از طرف بادیه کوه و کتل
ناقه ی صرصرروش خوش تکی
کوه به پشت وی و کوهان یکی
برق عنانی که چو فیل سحاب
هیکل گردن بودش آفتاب
از اثر تندی آن خوش نشان
خاک به رفتار چو ریگ روان
گفتی ازان سان که سبکتاز بود
همچو شترمرغ به پرواز بود
از عرق شرم به گاه درنگ
آینه ی زانوی او بسته زنگ
کوه، شکسته کمر از ران او
جل شده ابر سر کوهان او
چیست به دستش جرس نغمه ساز
شاهد مستی که شود زنگباز
سالکی آزاده ز سامان راه
سینه ی خود در بغلش نان راه
از خورش و مایده ی روزگار
شعله صفت کرده قناعت به خار
کف به لب آورده ز مستی و جوش
بر صفت صوفی پشمینه پوش
بیم وی از دوری منزل نبود
گرچه شتر بود، شتردل نبود
کرده نمایان جل رنگین به ناز
همچو عروسی که نماید جهاز
راند به سرعت شتر آن نوجوان
گشت چو نزدیک به آن کاروان
رفت سوی روضه نخستین چو باد
کرد طوافی ز سر اعتقاد
پس به سر قافله ی بی شمار
سایه فکن گشت چو ابر بهار
مردم آن قافله را جابه جا
داد سوی تربت حاتم صلا
سفره پی مایده ترتیب داد
جانب آن طایفه برد و گشاد
سفره ای از مایده آراسته
یافته دل هرچه درو خواسته
سفره چو برداشته شد از میان
عذرطلب گشت ازیشان جوان
قاعده ی لطف و کرم تازه کرد
رو به سوی صاحب جمازه کرد
گفت گلی از چمن حاتمم
همچو زبان بر سخن حاتمم
دوش ز اندیشه چو خوابم ربود
شعله صفت گرم به چشمم نمود
گفت که امشب ز قضا ناگهان
قافله ای گشت مرا میهمان
مقدمشان گرچه خوش آهنگ بود
وقت چودست و دل من تنگ بود
یک شتر اکنون ز همان کاروان
قرض گرفتم پی ترتیب خوان
خیز که هنگام خور و خواب نیست
در لحدم از پی این، تاب نیست
مایده ای درخور احسان من
آنچه تو دیدی به سر خوان من
همره یک ناقه ی رهوار، زود
جانب آن قافله بر همچو دود
چون رسی آنجا که بود کاروان
پیش رو و مایده را بگذران
معذرت من همه را تازه ده
ناقه به آن صاحب جمازه ده
مردم آن قافله را این سخن
شور برآورد ز جان و ز تن
هرکسی از بهر مرادی چو باد
رو به سوی تربت حاتم نهاد
صاحب جمازه هم انداز کرد
گریه کنان معذرت آغاز کرد
گفت که ای شمع شبستان جود
وی کف تو ابر گلستان جود
بی ادبی کرده ام از حد به در
تو ز ادب کردن من درگذر
چون زدمت دست به دامان چو خار
دامن خود جمع مکن غنچه وار
همچو دلت، روح تو مسرور باد
همچو رخت، خاک تو پرنور باد
سلیم تهرانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۰ - روی مگردان ز کرم
ای چو گل افکنده هوس های تو
بر سر زر، لرزه بر اعضای تو
داری اگر اصل چو در یتیم
روی مگردان ز کرم چون سلیم
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۲
در دل همه در گره گشایی ست خدا
با ما به سر لطف خدایی ست خدا
مفلس چو شدیم، رو به او می آریم
معشوقه ی روز بینوایی ست خدا
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۵
می آیی و مطلب دل این بود، بیا
نزدیک شدی و شوق افزود، بیا
از روزن دیده، چشم دل بر راه است
ای روشنی دیده و دل، زود بیا