عبارات مورد جستجو در ۶۲۵۴ گوهر پیدا شد:
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۶۱ - رقم باشی گری و تیول میرزا جعفرخان مهندس باشی
آنکه مهندس نظام قدر و محاسب مهام بشر که طاق نه رواق گردون بی قائم و ستون افراشته و تدبیر مصالح املاک بتدویر دوایر افلاک مقرر داشته، ذات اشرف ما را واسطه نظم دین و دولت ورابطه جمع شرع وشوکت کرد وضبط ثغور اسلام وجبر کسور انام را بعهدة اهتمام ما سپرده، بر ذمت همت ما بحکم شرع مطاع و فرمان واجب الاتباع، تمهید نظامی رایق و تجدید قراری لایق، که موجب رضای خالق و عصام خلایق شود؛ لازم آمد تا مقلدان شریعت غرا و متقلدان سیف غزا در اجتهاد ادآب جهاد مستبد، بر مقابله و مقاتله اعدای دین مستعد گشته؛ شوکت اسلام از صدمت خصام مصون و حوزه ملک از مداخلت شرک مصون آید. فعلی هذا هر که رموز قتال و رسوم جدال را بقانون نظام متین و آئین دین مبین بهتر و برتر داند و دارد و شرط جهاد و دفاع و ضبط بلاد و بقاع را بطرح و طرز سدید سزا و بجا آید و آرد، فزون از حد و حساب منظور نظر عاطفت نصاب آید. عالیجاه فطانت و فراست انتباه سلاله السادات العظام میرزا جعفر مهندس که در بدایت جوانی حسب الاشاره بتحصیل هندسی و ریاضی و تکمیل آداب نظام بمملکت انگلیس مأمور شد، پس از مدتی که حصول علم مأمور برا حایز بحضور باهرالنور ما فایز گشت، او را در علم و عمل بر وجه اتم و اکمل آزمودیم، فی الحقیقه در حساب و هندسه که بفنون ریاضی و تعیین قلعه و سنگر و ترتیب لشکر و معسکر کامل و ماهر بود و ذهن و قادش و فکر نقادش در حل اشکال ریاضی بر مفترعات اقلیدس و مخترعات بطلمیوس غالب و قاهر، در ازای این حسن تعلم بر همگنان تقدم یافته، مهندسین سرکار اشرف را باشی و خدمات شایسته از او ناشی گشته، مقرر داشتیم از این حسن تعلیم مستوجب مزید احسان و تکریم آید، متوجهات قریه فلان را در هذه السنه فلان بموجب تفصیل بتیول ابدی و سیور غال سرمدی عنایت فرمودیم الخ.
والسلام
قائم مقام فراهانی : رساله‌ها
شرح حال نشاط
نشاط: نام نامیش میرزا عبدالوهاب از جمله سادات جلیل الشان است و مولد شریفش محروسه اصفهان، در بدایت سن و اوایل حال چنان مولع به کسب کمال بود که اندک وقتی در فنون ادب بر فحول عرب فایق آمد و در علوم و حکم بر عرب و عجم سابق گشت.
حضرتش مرجع علماست و مجمع ندما و مبحث اشراق و منشا و محفل انشاد و انشاء. غالبا صرف همت در علم حکمت می کرد و توسن طبع را به طبیعی و ریاضی ریاضت می فرمود و چون از مباحثه حکیمان ملول میشد به مصاحبت ندیمان مشغول میگشت و از مسائل علم و فضل، رسایل نظم و نثر می پرداخت و گاه گاه که دیده التفات بخامة و دوات میگشود خط شکسته را به درستی سه استاد و نستعلیق را بپایه رشیدا و عماد مینوشت و در نسخ و تعلیق بجائی رسید که یاقوتش ببندگی اقرار و اختیارش بخواجگی اختیار.
ولم یزل یستفیدون الناس بو یستفیضون من فضله و یستعجبون من نطقه و بیانه و فصله و بنانه حتی علت همته و جلت منیته و لم یقنع بالنظر الیسیر عن الخیر الکثیر فرغبه عن الفلسفه بالمعرفه عن التخله باالتصفیه اصطفی التقدیس علی التدریس و التکمیل عی التحصیل و الشرایع علی الصنایع فالفی الم العشق والقی قلم لمشق.
حضرتی که مجمع درس و بحث بود. بقعه ذکر و فکر شد و خلوتی که خاص ظرفا بود وقف عرفا گردید. علم و عمل در میان آمد بحث و جدل از میانه برخاست. نامة شوق فرو خواند، خامة مشق فرو ماند. آتش وجد و طرب دفتر فن ادب بسوخت؛ غلغل ارشاد و هدایت رونق انشاد و روایت ببرد.
بالجمله چندی بدین نمط و نسق طالب طریق حق بود و از همت اقطاب و اوتاد فتح باب مراد میجست و یک چند از پی زهاد و عباد افتاد و کشف استار از اهل دستار میخواست. عاقبت چون جان طالب بتنگ آمد و نیل مطلوب به چنگ نیامد. اذا اعظم المطلوب قل المساعد.
همت اقطاب وخدمت زهاد جمله دام دل بود نه کام دل، نه فتحی از آن ظاهر گشت و نه کشفی از این حاصل آمد. روز بروز مودت وجد و طرب افزون میشد و شدت شوق و شعف پیشی میگرفت تا دور طاقت و تاب بپایان آمد و رسم آرام وخواب متروک ماند. سرو قدش از بار غم خم شد وچهره گلگون از تاب درد زرد. کار دل با یاس و حرمان افتاد و کار درد از چاره و درمان گذشت. فاعانه جده و اغاثه جده و بلغه الشوق الی خضره العیش فدنی الیه العشق بنظره و امتحنه الله بجذبه قلبه بجذوه.
شعله ناری چنان که برق شراری از آن عرصه عالم قلوب را عرضه التهاب سازد در خرمن وجود شریفش افتاد و قلبی که قانون حکمت بود، کانون حرقت گشت. مجمع دانش مجمر آتش شد، صندوق کتب مقروض شهب گردید.
هو العشق فاسلم بالحشاما لهوی سهل
فما اختاره مضنی بوله عقل
قوت بازی عقل با پنجه پرتاب عشق بر نیامد، خاطر مجموع لبیب طاقت سودای حبیب نیاورد، لاجرم پیشه پریشانی پیش گرفت و در پی ویرانی خویش افتاد، تا قابل کنج و لاشد و حامل رنج و بلا گردید. همانا با ساقیان بزم قدسش انسی حاصل آمد که بی شرب مدام ذوق مدام داشت و بی جام شراب مست و خراب بود.
نمی دانم چه در پیمانه کردند که یکبار دامان سامان از کف بداد و دعوی تقدس یک سو نهاد، نه با کسی مهر و کینش ماند و نه در دل کفر و دینش. عشق جانسوز جمله وجودش را چون سبیکه زر در تاب آذر گداخت و از هر چه بود هیچ نماند؛ مگر جوهری مجرد وگوهری موید که عالمش جز عالم آب وخاک وصورتش معنی جان پاک، لاجرم طرز رفتارش در چشم خلایق که در دام علایق بسته و از قید طبایع نرسته و مستبعد آمد هر کسی ظنی درحق او برد و امری نسبت باو داد؛ که نه بعالم او دخلی داشت و نه بعادت او ربطی.
در نیابد حال پخته هیچ خام. تعرض نادان بدانا حکایت شخص نابیناست
که در کوی و معبر بر گنج و گوهر گذرد و زاده صدف را پاره خزف فرض کرده مانند حصا بر نوک عصا عرض دهد، چه اگر قوت بصر میداشت آنچه بپی میسپرد بجان میخرید و بسر میگذاشت. کذلک قومی که در حق صاحب کافی ببی انصافی سخن گویند، اگر از وی خبری و از خود بصری میداشتند زبان شنعت و میان خدمت بسته حضرتش را رحمتی از حق بخلق میدانستند.
در دهر چون او یکی و او هم کافر
پس در همه دهر یک مسلمان نبود
الغرض حضرت صاحبی در عنفوان شباب قبل از آن که از شور شوق بی تاب شود در شهر اصفهان منصب شهریاری داشت و هر ساله از راه شغل و منصب املاک موروث و مکتسب اموال جدید بر احمال قدیم میافزود و از ملک خود صاحب مکنت و ثروت بود و مالک و عزت دولت تا وضع کارش از دور روزگار دگرگون شد و مال فراوان را وبال و تاوان دانست. ضبط املاک با عشق بی باک ربط نداشت، نظم حدایق با کشف حقایق جمع نمیشد. مزارع از منافع افتاد، عقار و ضیاع متروک و مضاع ماند. عمارت رو بخرابی نهاد، شغل و عمل بی اخذ و عمل شد و دیری نکشید که سرکار شریف از نقد و جنس و حب و فلس چنان پرداخته آمد که قوت شام جز بوجه وام میسر نمیشد. باز هم چنان دست کرم ببذل درم گشاده داشت و خوان احسان بر سایر و زائر نهاده؛ اسباب تجمل فروخت و آداب تحمل آموخت طبع کریمش از جمع غریم برنج نبودی و قطع نایل و منع سائل ننمودی و از تلخ و شیرین ذم و تحسین پروا نمیکرد،نه از رد و قبول ملول و شاد میشد ونه از بیش و کم بهجت و الم مییافت، چه حزن و سرور و امثال آن که از نفس و طبع ناشی و نامی شوند وقتی قدرت عروض ومکنت حصول یابند که نفسی زنده باشد و طبعی بجا مانده ولی چون پرده طبیعت بکلی چاک و نفس سرکش عرضه هلاک گردد، ظاهر است که عارض بی وجود معروض معدوم باشد و ناشی بی ثبوت منشا موجود نگردد. نفس مقتول را مردود و مقبول یکی است و جسم بی جان را پروای نیش عقرب تریاق مجرب نه، مرده از نیشتر مترسانش. نقد دنیا و وعد آخرت در خور التفات این حضرت نیفتاد و بهر دو بیک بار پشت پا زد تا برتبه اعلی موفق و طالب الحق للحق گردید، بل طلب الحق بالحق دو عالم را به یک بار از دل تنگ برون کردیم تا جای تو باشد. اغلب اهل عالم ونسل آدم از دو صنف خارج نباشند: یا کاسب معاشند، یا طالب معاد. قومی بعشوه عاجل در عیش و قومی بوعده آجل در طیش. دل ها در هوس دنیا بسته و تن ها در طلب عقبی خسته، خنک آن که خود را از این هر دو رسته دارد و جان بیاد یکی پیوسته. راجیا لقاء ربه آنسا بداء حبه ناسیا عن دواء قلبه دوائه بدائه حیاته فی فنائه فنائه فی بقائه.
گر در دو جهان کام دل و راحت جان است
من وصل تو جویم که باز هر دو جهان است
فلسی نخرم عشوه این جا که پدید است
باور نکنم وعده آن جا که نهان است
این جا که پدید است بدیدیم چنین است
آن جا که نهان است چه دانیم چه سان است
من کوی تو جویم که باز عرش برین است
من روی تو خواهم که باز باغ جنان است
از کلام بزرگان است که دنیا عاشق خود را تارک است و تارک خود را عاشق. صدقوا سلام الله علیهم. چه شاهد این مقال در آینه وجود صاحبی مشهود است و اینک میبینم که اگر تارک دنیا باشد مالک دنیا گشت و اگر طالب عقبی نیست صاحب عقبی هست.
هر چه درین راه نشانت دهند
گر نستانی باز آنت دهند
صاحب کافی که نقد دو کون را با سرها از کف رها کرد طاعت بارگاهی در عوض گرفت که بهتر از دل و جان است و خوش تر از هر دو جهان.
در بلندی سپهر و بز سپهر
در نکوئی جنان و بز جنان
موج تسئیم این بدان زنجیر
نور خورشید او بر اوتابان
آسمانی که آسمان سازد
آفتابی ز هر کرانه عیان
آفتابی که آفتاب بود
سایه گستر بسایه یزدان
ساحتش را بهشت خوانم لیک
نه بهشتی که خواندم از قرآن
کز پی زندگی است جلوه این
وز پس مردن است وعده آن
دوش رضوان بگردد درگاهش
بود پویان و کام دل جویان
گفتم: این جا جازتی طلبی
گفت: اگر دارد این هوس امکان
گفتم: از پاسبان بحسرت گفت
گر نبودی مهابت کیوان
گفتم: از حاجبان اشارت راند
سوی بهرام ترک و تیر وکمان
گفتمش: ناگزیر باید دید
جور دربان حاجب سلطان
قصر شاه است و بار آن دشوار
نه بهشت است و وصل آن آسان
بس قفا خورد باید از حاجب
بس جفا دید باید از دربان
کافرم گر کفی ز خاک درش
به فروشم بملک هر دو جهان
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۲۱ - در بیان رضا و کیفیت آن میفرماید
از رضا خود نیست بهتر منزلی
گوی این باشد امید هر دلی
اختیار خود بنه باری نخست
پس رضا اندر میان بربند چست
تا تو از علم حقیقی غافلی
از چنین دار الأدب بی حاصلی
چون نه ای فارغ ز اندوه جهان
کی شوی دانای این حرف نهان
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۲۴ - در بیان قبض و بسط میفرماید
در محبت چون زدی گام نخست
قبض و بسط از گردش احوال تست
هر فتوحی کز بر جانان رسد
بیدلان را مژده ی درمان رسد
بشکفد گلها ز باغ خوشدلی
روی دل گردد ز انده صیقلی
دل ز شادی چون شود مست و خراب
نفس را بوئی رساند از شراب
شرط باشد هر که میگیرد بدست
خاک را از جرعه ای سازند مست
نفس را از جرعه آرد در خوشی
دست بردارد ز بهر سرکشی
عزت عشقش کشد در پیچ و خم
آن همه شادی بدل گردد به غم
قسم او گردد ز باغ روزگار
هرگلی را بر جگر صد گونه خار
نفس گل را باشد این معنی عیان
مرغ دل را برتر آمد آشیان
راست پرسی این همه هستی تست
این همه درد سر از مستی تست
این سر پر درد را گر آگهی
در گریبان فناکش تا رهی
نیستی جولانگه اهل دلست
شاهراهِ عاشقان کاملست
جان عاشق دوست را طالب شود
نور حق باهستیش غالب شود
گفت مردی کاندرین ره کاملست
نیستی راهست و هستی منزلست
ره مخوفست ای غریب هر دری
جهد میکن تا ازین ره بگذری
چون فنا گردی فنا اندر فنا
از بقای حق رسی اندر بقا
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸
در آتش ارفکنم تخم مهربانی را
دهم به تربیتش آب زندگانی را
به دوستی که گرم دسترس به جان باشد
به مزد، کینه دهم دشمنان جانی را
حنای عیش جهان چون، شفق نمی ماند
دلا زدست مده اشک ارغوانی را
تعلقم به حیاتست وقت پیری بیش
که مفت باخته ام موسم جوانی را
غمی زکار فرو بسته نیست، می ترسم
که از بدیهه ی اشکم برد روانی را
به آن رسیده کز آئینه رو بگردانی
چه خوش رسانده ای آئین سرگرانی را
به اختیار جهان دلنشین کس نشود
چنانکه منزل بی آب کاروانی را
به سرو خانگی ار آشنا شود قمری
به بال اره کند سرو بوستانی را
کلیم بخت مرا روز خوش نصیب کرد
مباد یاد کنم عهد شادمانی را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷
عزت دیگر بود در دامن صحرا مرا
می گذارد هر کجا خاریست سردرپا مرا
گر بمن خاشاک این دریا زند زخم پلنگ
از کسی چیزی بدل نبود حساب آسا مرا
طره ات زین بیشتر بایست با من واشود
تیره روزم دوست می دارد دل شبها مرا
گاه بادم می رباید، گاه آبم می برد
هر کجا شوریده ای دیدم برد از جا مرا
مرگ را گر دشمنم، نی آرزوی زندگیست
می کند آخر کفن آلوده دنیا مرا
می شکافد سینه ام را عاقبت همچون صدف
می دهد گر قطره ای میراب این دریا مرا
شب هم از کسب کمال آسوده در بسترنیم
می دهد درس خموشی صورت دیبا مرا
همتی ای خشکی طالع که زنجیر سرشک
دست و پایم بسته و سر داده در دریا مرا
هم صفیری نیست خاموشم درین گلشن کلیم
بلبل باغ ظفرخان می کند گویا مرا
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴
ترک چشمت می کند آماجگه محراب را
ما طمع داریم ازو دلجوئی احباب را
با ستمکاران گیتی بد نمی گردد سپهر
عید قربانست دایم خانه قصاب را
منزل نزدیکتر دارد خطر هم بیشتر
می دهد دوری ساحل مژده نایاب را
عاقلانرا با خم زنجیر زلفت همسریست
یاد می گیرند ار دیوانه ها آداب را
بر ستمگر بیشتر دارد اثر تیغ ستم
عمر کوتاه از تعدی می شود سیلاب را
گر سواد زلف چندی دیرتر روشن شود
مصحف رویت نمی خواهد زخط اعراب را
زخم تیغت قبله دلهاست چسبانتر خوشست
ابروان پیوسته می باید بلی محراب را
چون هدف ما یکطرف تا چند و خلفی یکطرف
کوه از یک تیغ می نالد بنازم تاب را
یک سبب پیدا نکرد از بهر ناکامی خویش
گرچه بر هم زد کلیم این عالم اسباب را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷
شهید آن قد رعنا وصیت کرد همدم را
که بندد نیزه بالا در عزایش نخل ماتم را
اگر گویم که خاتم چون دهان اوست، از شادی
شود به زخم ناسورش علم سازد قد خم را
بدانی تا که شهد زندگانی نیست بی تلخی
خدا در سال عمرت داده جا ماه محرم را
درشتند اهل عالم خواه شهری خواه صحرائی
قضا ناپخته گل کردست گوئی خاک آدم را
تو هم از فیض خاموشی چو غواصان گهر یابی
نگهداری گر از بیهوده گوئی یکنفس دم را
فلک می آورد ما را برون از کوره محنت
ولی روزیکه خود بیرون کند این رخت ماتم را
بنرمی چاره داغ جفای دوستداران کن
که داخل گر نباشد موم نفعی نیست مرهم را
علاج دیده بی آب جستم از خرد، گفتا
مقابل دار با خورشید روئی چشم بی نم را
نبینی پایه پستی که کس نبود طلبکارش
شرر این آرزو دارد که یابد عمر شبنم را
بغیر از خانه ویران سازی و رخت سرا سوزی
کلیم آخر چه حاصل آتشین اشک دمادم را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰
از آن چشمی که می داند زبان بیزبانی را
نکویان یاد می گیرند طرز نکته دانی را
بنزد آنکه باشد تنگدل از دست کوتاهی
درازی عیب می باشد قبای زندگانی را
نمی خواهی که زخمت را بمرهم احتیاج افتد
سپر از سینه کن تیر جفای آسمانی را
کنون کز رعشه پیری بجامم می نمی ماند
چه حاصل گر دهد دوران شراب کامرانی را
بسان سایه گر از ناتوانیها زمین گیرم
زهمراهان نیم واپس بنازم سخت جانی را
ز رویش دیده محرومست و گوش از مژده وصلش
که دوران بسته بر دل شاهراه شادمانی را
دلم سیمای جنگ از چهره صلح تو می یابد
بآن چشمی که بیند در تغافل همزبانی را
بود روزیکه می در پرده شب جلوه گر ماند
بظلمت گر نشان دادند آب زندگانی را
کلیم الفت بخار این چمن بهتر بود از گل
که دامن گیریش دارد نشان مهربانی را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸
نوبهار آمد دگر دنیا خوش و دلها خوشست
خانه در رهن شراب اولیست تا صحرا خوشست
در میان نیک و بد زین بیشتر هم فرق نیست
گل بسرگرمی پسندی خار هم در پا خوشست
سربسر عمرش بتلخی هیچکس چون من نرفت
روز بر پروانه گر بد بگذرد شبها خوشست
حسن مستغنی است اما عشق می گوید بلند
خاطر خورشید از سرگرمی حربا خوشست
می کند زنجیر کار و سبزه آب روان
ایدل از زندان خود بیرون نیا جا خوشست
هیچ منظوری ببزم میکشان چون شیشه نیست
عالم آبست اینجا، سبزه مینا خوشست
پر تنک ظرفست مینا، هرزه خند افتاده جام
بد حریفانند ایشان، می کشی تنها خوشست
نام خود را رخصت سیر جهان بهر چه داد
گر بکنج عزلت خود خاطر عنقا خوشست
تا ازین خون گرم تر گردند غمخواران کلیم
گاه گاه از دوستداران شکوه بیجا خوشست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴
دائم گله چرخ دلاورد زبان چیست
گر ناوک خاری رسدت جرم کمان چیست
بیباکی آن غمزه خونریز از آن است
کز تیر نپرسند که تقسیر کمان چیست
گر خاک نشینان فلک سیر نباشند
بر چرخ پس این جاده کاهکشان چیست
از خویش جهان را زغم خویش نهان کن
کاگه نشود لب که ترا ورد زبان چیست
آن خال که در کنج لبت کرده فروکش
گر گوشه نشین است سپاه دل و جان چیست
مرد ره اگر کرم طلب نیست درین راه
در بادیه سرگشتگی ریگ روان چیست
در پیری اگر باشد امیدی ز شکفتن
دایم گره قبضه بابروی کمان چیست
بیرون نکشم پا ز گل اشک ندامت
تا یافته ام قاعده راهروان چیست
تا هست کلیم آگهی از صرفه کارت
با عقل سبک آرزوی رطل گران چیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹
یک شهر سنگدل را یک سخت جان بسست
جائی که صد خدنگ بود یک نشان بسست
زلفت هزار حلقه کمان را چه می کند
گر صید دل مرا بود یک کمان بسست
دل زان تست بر سر جان گر سخن بود
قسمت کنیم با تو مرا نیم جان بسست
گمراه آنکه پیرو ارباب عادتست
خضر ره تو ماند ازین کاروان بسست
با دهر جنگ، شیشه بسنگ آزمودنست
با روزگار صلح کن، این امتحان بسست
گر نیک بنگریم غبار وجود ما
از بهر چشم بستن این خاکدان بسست
در پیش سر فکندن نرگس اشاره ایست
یعنی دگر نظاره این بوستان بسست
بند دگر بپای دلت از وطن منه
بیرون نرفتن از قفس آشیان بسست
خواهد گسیخت رشته طاقت ز پیچ و تاب
دیگر کلیم آرزوی آن میان بسست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱
آنکه زخمی از زبان او نخوردم سوسنست
وانکه بر عیبم ندوزد چشم بدبین سوزنست
رخصت سیر جهان می خواستم از عقل، گفت
اهل عزلت را سفر از یاد مردم رفتنست
تا شکست کاملان جستن هنر گردیده است
عیب جوی طلعت خورشید چشم روزنست
عمرها با تیره روزی ساختم تا اینزمان
خلوتم را شمع کافوری بیاض گردنست
نه فلک در پیش چشم اهل همت خرمنیست
هر که کام از آسمان جوید گدای خرمنست
هر کجا شور جنون ما را ببازار آورد
سنگ مانند ترازو خانه زاد دامنست
دل که شد سلطان تن خیل و حشم دارد زاشک
از شرر باشد سپاهش هر که میر گلخنست
آه سرد از حسرت روغن چراغم می کشد
ساز و برگ روزم از سامان شبها روشنست
در دیار فقر کانجا جوشن از عریان تنی است
حامی شمع از خطر فانوس بی پیراهنست
نسبت ما با جفاهایش کلیم امروز نیست
تیغ بیداد و دل ما هر دو از یک آهنست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵
شیوه نادان بود بر عاشق بیدل گرفت
بر اصول رقص بسمل کی کند عاقل گرفت
عشق با سیلاب پنداری زیک سرچشمه است
جای خود ویران کند هر جا دمی منزل گرفت
طبع بی انصاف را از عیب جوئی چاره نیست
گر بزیر تیغ آمد نکته بر قاتل گرفت
هر کجا سامان فزونتر بهره مندی کمترست
تشنه زاب جوی بیش از سیل کام دل گرفت
موج می تیغست بروی جلوه گل آتشست
هر کجا طبع بلند از دهر بیحاصل گرفت
سفله چون دستش قوی گردد زبون کش می شود
حرص هر جا غالب آمد لقمه از سائل گرفت
باده صحبت اگر یکدم بود دارد اثر
تیغ، تعلیم بخون غلطیدن از بسمل گرفت
راه عشقست اینکه نتوان بی ادب یک گام رفت
گرداگر برخاست از جا رخصت از محمل گرفت
رفت عمرم در سفر چون موج و نتوانم کلیم
گوشه امنی درین دریای بیحاصل گرفت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶
هر قدم لغزیدنی فرش قدمگاه منست
چاه راهم چون قلم پیوسته همراه منست
گشته از افتادگی آن سرفرازی حاصلم
کاسمان در سایه دیوار کوتاه منست
از طریق راست خاشاک خطرها رفته اند
هر چه در راه منست از طبع گمراه منست
گرچه راهی را بسر طی می کنم همچون قلم
سرنوشت تازه ای هر گام در راه منست
روی مقصودی ندیدم هیچگاه از پرده پوش
سرمه افتاده از چشم اثر آه منست
بس شکست از کارگاه مومیائی دیده ام
روز بد هرگز نبیند گرچه بدخواه منست
کاهش فقر از غرور خاکساری کم نکرد
همت پرواز عنقا در پر کاه منست
این فغان جان و دل آخر نمی گردد کلیم
هر چه جانکاهست در این راه دلخواه منست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱
پیری رسید و موسم طبع جوان گذشت
ضعف تن از تحمل رطل گران گذشت
باریک بینیت چو ز پهلوی عینک است
باید ز فکر دلبر لاغر میان گذشت
وضع زمانه قابل دیدن دو بار نیست
رو پس نکرد هر که از این خاکدان گذشت
در راه عشق گریه متاع اثر نداشت
صد بار از کنار من این کاروان گذشت
از دستبرد حسن تو بر لشکر بهار
یک نیزه خون گل ز سر ارغوان گذشت
حب الوطن نگر که ز گل چشم بسته‌ایم
نتوان ولی ز مشت خس آشیان گذشت
طبعی به هم رسان که بسازی به عالمی
یا همتی که از سر عالم توان گذشت
مضمون سرنوشت دو عالم جز این نبود
آن سر که خاک شد به ره از آسمان گذشت
در کیش ما تجرد عنقا تمام نیست
در قید نام ماند اگر از نشان گذشت
بی دیده راه گر نتوان رفت پس چرا
چشم از جهان چو بستی از او می توان گذشت
بدنامی حیات دو روزی نبود بیش
آن هم کلیم با تو بگویم چه سان گذشت
یک روز صرف بستن دل شد به این و آن
روز دگر به کندن دل زین و زان گذشت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲
پیوسته دل ز قطع امید آرمیده است
راحت درین چمن بر نخل بریده است
صبرم به جستن دل گمگشته رفته است
طفل سرشک در پی رنگ پریده است
با گریه خنده رویم و با ناله گرم خون
باز از شراب غصه دماغم رسیده است
شاد است بخت بد که به مفتم زدست داد
گوئی مرا فروخته یوسف خریده است
بی مزد دست، خار ز پایی نمی کشد
همراهی زمانه بدین جا کشیده است
تا چند نیش عقربی از دخل کج خورم
کسب کمال شعر دلم را گزیده است
رنگین سخن گمان نبری خویش را، کلیم
کز خامه بریده زبان خون چکیده است
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳
آزادگی ز منت احسان رمیدنست
قطع امید دست طلب را بریدنست
بحریست زندگی که نهنگش حوادثست
تن کشتی است و مرگ به ساحل رسیدنست
سیر ریاض عالم جان با حجاب تن
گلزار را ز رخنه ی دیوار دیدنست
در دور ما زخست ابنای روزگار
دشوارتر ز مرگ، گریبان دریدنست
در کوی دوست خاک نشینی ز حد گذشت
ای تیغ جور، نوبت در خون تپیندست
تدبیر تنگدستی جستم ز عقل، گفت
دستی که کوتهست علاجش بریدنست
افتاد پیش در سخن آن کس که ایستاد
عیب کمیت خامه درین ره دویدنست
در بند خانه با همه آزادگی، کلیم
از اشتیاق پای به دامان کشیدنست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶
چمن ز سردی ایام برگ و بار گذاشت
خوش آنکه عاریتی را به اختیار گذاشت
به سست سردی فصل خزان کنون باید
هوای زهد خنک را به یک کنار گذاشت
خزان رسید و به آزادگی ثمر شد نخل
فشاند برگ به شکر همین که بار گذاشت
تو نیز پنجه ز می رنگ کن که باد خزان
حنا به دست عروسان شاخسار گذاشت
چو سایه در قدم شاهدان بستان باش
که برگ ریز به پای همه نگار گذاشت
دلم به حلقه ی زلف نگار خود را بست
به این وسیله سری در کنار یار گذاشت
ز انقلاب سپهر دو رو عجب دارم
که بی قراری ما را به یک قرار گذاشت
چنان ممیر که چیزی بماند از تو به جا
به غیر نام نباید به یادگار گذاشت
چه می توان ز پریشان تیره روز گرفت
کلیم دعوی دل را به زلف یار گذاشت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱
از کمی مشتری جنس سخن خوار نیست
تحفه گرانقیمت است جوش خریدار نیست
دست قضا همچو شمع در چمن خوشدلی
گل بسری می زند کش غم دستار نیست
گاهی خاشاک سیل، گاه خس شعله باش
ساکن یک مرحله، سالک اطوار نیست
خاطر روشندلان، زخم جفا می خورد
صیقل آئینه جز مرهم زنگار نیست
چشم پریشان نظر، عاشق هر جائیست
دیده اگر بسته نیست، لایق دیدار نیست
پست و بلند سخن تابع احوال ماست
ناله کنج قفس نغمه گلزار نیست
غمزه او مست ناز، نرگس او ناتوان
غیر پرستار مست بر سر بیمار نیست
عاشق دلباخته باک ندارد، کلیم
سنگ ستم گو ببار شیشه چو دربار نیست