عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۷
دل نیست بدستم بر دلیر چه فرستم
جان هست ولی چیز محقر چه فرستم
غم نیست از بنم که فرستم سر و جانش
اندیشه از این است که بر سر چه فرستم
از دیده به خاک در او جز گهر اشک
نقدی که رسانند روانتر چه فرستم
گر دل طلبد مرهم ریشه بسر نیش
زآن غمزه بدل جز سر نشتر چه فرستم
با دست همین از نو بدست من مفلس
جز ناله و فریاد بر آن در چه فرستم
بیرون ز دعایی که برآید سحر از دست
دستم ندهد تحفه دیگر چه فرستم
چون بر در و بام تو نخواهم که پرد مرغ
من خود ببرم خط بکبوتر چه فرستم
شرق لب چون قند نوآم گرچه بسی هست
پیش تو سخنهای مکرر چه فرستم
زینسان که کمالست ز هجران تو گریان
با نامه برت جز غزل تر چه فرستم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۴
رفت از دست من آن زیبانگاری چون کنم
نیست در دسٹم عنان اختیاری چون کنم
در همه احوالم او بودی که بودی غمگسار
این زمان جز غم ندارم غمگساری چون کنم
دوستان گویند هان تدبیر کار خویش کن
من ز کار افتاده ام تدبیر کاری چون کنم
در میان ما حدیثی چون نرفت او را چه رفت
هر یکی گوید حدیثی از کناری چون کنم
هیچ بارم بر تن و جان اینچنین باری نبود
می کشم ناچار و ناکام انتظاری چون کنم
وعده دیدار فرمودست و بر امید آن
من چنین گشتم که می گویند آری چون کنم
هر کسی گوید فلانی بیدل و بی دین شد است
وای اگر بیاو بمانم روز گاری چون کنم
یک زمان بی او بماندم صد خجالت می برم
وای اگر باو بمانم روز گاری چون کنم
در چنین حالت ز باران چشم باری داشتم
چون ندیدم باری از هیچ یاری چون کنم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۶
ما از لب تو کام ندیدیم و گذشتیم
تشنه به لب چشمه رسیدیم و گذشتیم
گفتیم دعای تو و از بخت مخالف
از لفظ تو دشنام شنیدیم و گذشتیم
با داغ فراق تو که جانسوز عذابست
از زندگی امید بریدیم و گذشتیم
یک شب نکشیدیم ترا دربر و هر روز
صد جور و جفا از تو کشیدیم و گذشتیم
در بیشه دنیا که چراگاه دل ماست
روزی دو چریدیم و چمیدیم و گذشتیم
شهد لب تو شربت وصل دگران بود
ما زهر فراق تو چشیدیم و گذشتیم
مانند کمال از هوس آن گل رخسار
صد جامه به باد نو دریدیم و گذشتیم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۸
من طاقت دوری ز رخ یار ندارم
جز بردن بار غم او کار ندارم
صد بار فزون چاکر درگاه خودم خواند
با این همه در خدمت او بار ندارم
آه از من دلخسته که می میرم و در دست
ندیر علاج دل بیمار ندارم
با عشق بر آمیختم و ترک خرد گفت
یعنی که سر صحبت اغیار ندارم
خواهم که به روی تو کنم روزه شبی را
اینست که آن دولت بیدار ندارم
گر مرتبه خدمت سگبان نو یابم
فرمان سگانت برم و عار ندارم
گویند کمال از سر کویش سفری کن
با بسته ام و فوت رفتاره ندارم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۹
من که از وصل تو ای دوست جدا می باشم
سال و مه منتظر وصل شما می باشم
درد عشق تو مرا کشت دوا کن جانا
کاندر این درد به امید دوا می باشم
صبحدم باد صبا چون ز تو آرد پیغام
همه شب منتظر باد صبا می باشم
به تمنای وصال تو که بابم روزی
اندر غم و هجران و بلا می باشم
جان همی گفت که از دست غمت ای دلبر
اندر این مجلس تن بی سرو پا می باشم
را رهان زودم از این غمکده دیده کمال
کاندر این غمکده بی برگ و نوا می باشم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۶
نیست جز غم بینو خوردن دیگرم
گر دهی سوگند بالله میخورم
من سگ کوی تو آنگه عار ازین
گر از آن کمتر نیم زین کمترم
خاک پایت بر سر من منتی است
باد این منت همیشه بر سرم
بگذرد جان از من آن ساعت که تو
گونی از جان بگذر و من نگذرم
غیرتم گرویده زهی خون حلال
وقت کشتن گر به رویت بنگرم
گریه دردسر همی آرد مرا
از تو گر دردسر خود می برم
جان بیار اینجا سبک گفتی کمال
بس گرانست آن سبک چون آورم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۹
ای بدل نزدیک و دور از دیدن گریان من
نیستی غایب زمانی از دل من جان من
گر نمیخواهی بوصلم شادمان باری بپرس
کان فلان چون میگذارد در غم هجران من
درد اگر اینست کز هجرت من دلخسته راست
نیست غیر از جانسپاری چاره و درمان من
دست عشقت خون من چندانکه ریزد بیگناه
گر بگیرم دامنت دست تو و دامان من
دوش دلهای رقیبان سوخت بر من همچو شمع
چون شدند آگه ز سوز و گربه پنهان من
بعد ازین شب بر درت آهسته خواهم ناله کرد
تا سگانت را نباشد زحمت از افغان من
گفته بی ما چگونه زیستی چندین کمال
راست فرمودی بلی هست این گنه برجان من
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۱
دل من عاشق باریست که گفتن نتوان
روز و شب در پی کاریست که گفتن نتوان
این همه چهره که کردیم به خونابه نگار
از غم روی نگاریست که گفتن نتوان
دیده زاندم که زخون خاک درت شست به اشک
بر دل از دیده غباریست که گفتن نتوان
دامنه چون تو گلی کی به کف آرم که رقیب
در تو آویخته خاریست که گفتن نتوان
چشم خونریز ترا دوش به خونم که بریخت
در سر امروز خماریست که گفتن نتوان
با نوای سنگدل از من که رساند که مرا
بر دل از هجر تو باریست که گفتن نتوان
سهل مشمر که به زلف تو در افتاد کمال
که درین دام شکاریست که گفتن نتوان
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۳
دوستان مرحمتی بر دل بیچاره من
که برفت از بر من بار ستمکاره من
دل نهادم من مسکین به هلاک تن خویش
چه کنم در غم او نیست جز این چاره من
وای بر جان من از بی کسی و تنهانی
گر نبودی غم او مونس و غمخوارة من
هوس لعل لب او به خرابات مغان
کرد صد باره گرو خرقه صد پاره من
ای صبا گر گذر از کوی دلارام کنی
باز پرسی خبری زآن دل آوارة من
دارم امروز سر آنکه کتم جانبازی
تا قدم رنجه کند دوست به نظاره من
گر نیاره به زبان سوز تو چون شمع کمال
خود گواهست بر او گونه رخسارة من
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۲
که خبر برد به بار از من مبتلای غمگین
که لبش بریخت خونم به بهانه های رنگین
شب هجر دلفروزان چو سحر ندارد امشب
تو هم ای چراغ مجلس به امید صبح منشین
سر ما دگر نخواهد بوجود آستانت
که بخواب هم ببیند همه عمر نقش بالین
بسمنبران بستان ببر ای صبا پیامی
که به بلبل خوش الحان مکنید ناز چندین
اگر آیدم به خلوت چو تو سرو گلعذاری
نکنیم میل صحرا و تفرج ریاحین
دل ازین کمند سودا عجب ار خلاص یابد
مگر آنکه تو گشانی گرهی ز زلف مشکین
چه غریب التفاتی به کمال اگر نمانی
که کنند پادشاهان نظری به حال مسکین
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۳
گر سرزنیغ نیزت دارد سر بریدن
من بار سر نخواهم بار دگر کشیدن
زینسان که دل به پارب زآن غمزه خواست تیری
یک تیر بر نشانه خواهد بفین رسیدن
هر کس به دفع دردی آرام یابد و من
تا درد او نبینم نتوانم آرمیدن
گر پارسا بخواند در زیر لب دعائی
بهر شفای دردم نگذارمش دمیدن
هر شربتی گزینم رنجورتر نسازد
گر تشنه لب بمیرم نتوانم آن چشیدن
حکمت فروش تا کی مرهم می کند عرض
ما خستگان نخواهیم ابنها ازو خریدن
گوش کمال پر شد از آن دردمندان
دیگر نمی تواند نام دوا شنیدن
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۳
ای دل حکایت غم خود با صبا بگو
با بار آشنا سخن آشنا بگو
چون بگذری به منزل بار ای نسیم صبح
از روی لطف شمه ای از حال ما بگو
سوزی که هست در دل من شرح آن بده
حالی که رفت بر سر این بلا بگو
تا کوه در خروش و فغان آید از غمم
رمزی ز درد و محنت من با صدا بگو
القصه مجملی ز تفاصیل درد من
گر باشدت مجال سخن ای صبا بگو
چون بشنوی جواب کمال از کمال لطف
لفظ به لفظ هرچه شنیدی بیا بگو
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۵
از فرقت نو هر دم خون بارم از دو دیده
گر دیدنت نباشد بیزارم از دو دیده
چشم نمی تواند روی رقیب دیدن
آری همین توقع میدارم از دو دیده
گر نیستم به مهرت صادق چو صبح، بادا
همچون شفق پراز خون رخسارم از دو دیده
تا دیده دید رویت افتاد در بلا دل
افتد چنین بلاها هر بارم از دو دیده
بادم به دست و آتش در جان و خاک برسر
همواره آب حسرت می بارم از دو دیده
ز آندم که وقف عشقت کردم خرابه دل
تخم وقا و مهرت می کارم از دو دیده
گرچه کمال در جان درد تو کرد پنهان
چون آب می بخواند اسرارم از دو دیده
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۳
بناز کشتن او بازم آرزوست چه چاره
برون شدند ز هر گوشه مردمان بنظاره
چو طفل دیده رسن باز شد به حلقه زلفش
ستاره سوخته ام زآن بمن نساخت ستاره
ساخت با من بیطالع آن ستاره دولت
شبی که به نبود چشم پر بود ز ستاره
شب فراق تو از اشک پرترست دو چشمم
نظره مکن برخ زرد ما و جامه پاره
به بین علامت بگرنگی و درستی پیمان
چنین که بحر فست را بدید نیست کناره
چگونه هجر توأم جان به لب رسانه ندانم
نیافتیم نشانت به حتم های سه پاره
چه آبنی نوز رحمت که تا زما شد، گم
روان شویم روان من پیاده و تو سواره
خوش آن زمان که من و تو چو شاه و بنده براهی
که باد ورد زبانش حدیث دوست هماره
هماره ورد زبان کمال این بود و بس
که کسی به آرزوی دل نیافت عمر دوباره
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۸
چندین چه بلا و درد است این آه
از عشق تو بر دل من ای ماه
از مجمر سینه می بر آرم
هر لحظه هزار نکهت آه
در راه غمش به سر رو ای دل
کاین است طریق و شرط این راه
دل رفت به چاه لعلش از زلف
کس چون برود بشب تک چاه
باور ز من ارنداری ای جان
اینک به درست ثم بالله
کاین عشق تو با کمال بیدل
چون آتش و موم هست با کاه
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۲
دلم ترسد در آن زلف خمیده
شب است آری و سرهای بریده
اگر گل عندلیبانرا نکشته است
چه خونست این بر آن دامان چکیده
برخه اشکم گرو برده ز سیماب
چو بر بالای زر با هم دویده
دل ما دیده جان غم خویش
چه نیکو دیده ای نور دیده
رخ نو آتش است و زلف خرمن
به خرمن آتشم ز آنها رسیده
ز آتش آه من چربید. بسیار
چو با این ناله آنرا بر کشیده
کمال از حال دل بینی در بنوشت
پریشان شد ورقهای جریده
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۱
آشوب جانی شوخ جهانی
بی اعتقادی نامهربانی
از پیش خویشم تا چند رانی
زهر فراقم تا کی چشانی
من مهر ورزم آری من اینم
نو کینه ورزی آری تو آنی
گاهم نوازی گاهم گدازی
گاهی چنینی گاهی چنانی
بی جرم کشتن مردم یکی را
توان ولیکن تو میتوانی
زینسان که داری از خویش دورم
گر میرم از غم حالمه ندانی
گفتم نثارت سازم ه در اشک
گفتا چه گویم در مچکانی
با تو چه ماند خضر و مسیحا
عمری تو هرگز با کس نمانی
گر از کمال ای مونسه ملولی
رفتم ز پیشت بردم گرانی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۹
ای بوده با تو ما را خویشی و آشنائی
با آشنای خویشت تا چند بی وفائی
دل میدهد گواهی کز ما دلت ملول است
آری تو راست فرمان باری تو جان مائی
ما بنده ایم و عاجز تو حاکمی و سلطان
گر لطف می نمائی اور جور می فزانی
گر عاقلی و مجنون بگذار عشق لیلی
در عاشقی رها کن ناموس و پارسائی
نزدیک تر ز جانی نزدیک ما و با ما
چون ماه روی خود را از دور می نمائی
آیا بود که یک شب ناخوانده بی رقیبان
چون بخت ناگهانی ناگه ز در درآنی
بی خواب و خوردم از غم ای بخت من چه خسبی
چون نیست بی تو عمرم ای عمر من کجایی
بیچاره ای که باشد همچون کمال بی دل
در محنت غریبی در قصه جدایی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۵
با من این بودت ز اول شرط باری
کآخر الأمرم به یاد همه نیاری
بسکه با شوریدگان چون زلف مشکین
عهد بستی و شکست از بیقراری
با رقیبان گرانجان بیش منشین
نون لطیفی طاقت ایشان نداری
سر میروی تنها براه و من چو سایه
دره پیته افتان و خیزان از نزاری
بعد ازینت با خدا خواهم سپردن
زآنکه رسم عاشق آمد جانسپاری
با سگته گفتم چو آیم شب برآن در
می باشد ز نو کآن در گذاری
بانگ زد بر من به جنگ و گفت تاکی
هر شب اینجا آنی و دردسر آری
دوش دیدم بر سر کوی تو دل را
گفتم ای مسکین تو باری در چه کاری
گفت من بیش از کمال اینجا رسیدم
تا کنیم از یکدیگر فریاد و زاری
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۵
به باران کهن یاری نکردی
جفا کردی وفاداری نکردی
خورم گفتی غم تو تو بزی شاد
مرا غم کشت و غمخواری نکردی
دلم پیوسته میداری بر آتش
بمن زین بیش دلداری نکردی
دلا از ناله بلبل وصل گل یافت
چرا زاری بدین زاری نکردی
بچشم گرچه ماند از ظلم وخون ریز
که زیر طاق زنگاری نکردی
کسی در حال صحت خون کند کم
تو خود در عین بیماری نکردی
کمال آن چشم شوخ از خود میازار
چو هرگز مردم آزاری نکردی