عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۱
ز غمزه های نو چندانکه ناز میبارد
مرا ز هر مژه اشک نیاز می بارد
سرشک ماز تو باران نو بهاران است
که لحظه ای نستاده است و باز میبارد
بریخت پیکر محمود و چشم او در خاک
هنوز خون بفراق ایاز می بارد
ز دوری به روی تو چشم بیدارم
ستاره ها بشبان دراز می بارد
ز خنده هاش که میریزدم نمک به جگر
ملاحت از لب آن دلنواز میبارد
چو دوری از رخ او بی صفائی ای صوفی
گر از جبین تو نور نماز می بارد
دلیل سوختگیهاست گریه های کمال
که اشک شمع ز سوز و گداز می بارد
مرا ز هر مژه اشک نیاز می بارد
سرشک ماز تو باران نو بهاران است
که لحظه ای نستاده است و باز میبارد
بریخت پیکر محمود و چشم او در خاک
هنوز خون بفراق ایاز می بارد
ز دوری به روی تو چشم بیدارم
ستاره ها بشبان دراز می بارد
ز خنده هاش که میریزدم نمک به جگر
ملاحت از لب آن دلنواز میبارد
چو دوری از رخ او بی صفائی ای صوفی
گر از جبین تو نور نماز می بارد
دلیل سوختگیهاست گریه های کمال
که اشک شمع ز سوز و گداز می بارد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۳
شب که در خلوتم آن شمع شکر لب باشد
خواهم از بخت که روزم همگی شب باشد
گه گه از حسرت آن لب که بوسم لب جام
جامم از خون دل و دیده لبالب باشد
گر شفا خواهد از آن لب دل بیمار مرنج
هرزه گوید همه آن خسته که در تب باشد
بر رخ از دود دل ماست مرکب خط بار
گر نداند دگری جهل مرکب باشد
سر زلف تو به یاد آرم و بارم در اشک
در شب تیره که آمد شد کوکب باشد
از رقیبان چو عقرب ز درت خواهم رفت
گر چه خوش نیست سفر به که بعقرب باشد
چه عجب گر نظر لطف تو باشد به کمال
روح را نیز نگاهی سری قالب باشد
خواهم از بخت که روزم همگی شب باشد
گه گه از حسرت آن لب که بوسم لب جام
جامم از خون دل و دیده لبالب باشد
گر شفا خواهد از آن لب دل بیمار مرنج
هرزه گوید همه آن خسته که در تب باشد
بر رخ از دود دل ماست مرکب خط بار
گر نداند دگری جهل مرکب باشد
سر زلف تو به یاد آرم و بارم در اشک
در شب تیره که آمد شد کوکب باشد
از رقیبان چو عقرب ز درت خواهم رفت
گر چه خوش نیست سفر به که بعقرب باشد
چه عجب گر نظر لطف تو باشد به کمال
روح را نیز نگاهی سری قالب باشد
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۳
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۶۵
بسمع شیخ محمد ایا صبا برسان
که باد پیرهن صبر ما زدست تو چاک
درین جهان که بود رنج و راحتش گذران
نه دوستی است که باشی تو شاد و ما غمناک
کسی که او پی دنیا زدست داد دلی
فروخت دامن دنیا بکمترین خاشاک
گذشت مدت شش ماه و قرب سالی شد
که تحفه ای فرستادم از عقیده پاک
بدان امید که تشریف بنده بفرستی
ز بندگان خود و از کسی نداری باک
شنیده ام که هنوزت نیامدست بدست
غلامکی که سبک روح باشد و چالاک
مرا غلام به ایام زندگی باید
نه آنکه بعد وفاتم بود مجاور خاک
که باد پیرهن صبر ما زدست تو چاک
درین جهان که بود رنج و راحتش گذران
نه دوستی است که باشی تو شاد و ما غمناک
کسی که او پی دنیا زدست داد دلی
فروخت دامن دنیا بکمترین خاشاک
گذشت مدت شش ماه و قرب سالی شد
که تحفه ای فرستادم از عقیده پاک
بدان امید که تشریف بنده بفرستی
ز بندگان خود و از کسی نداری باک
شنیده ام که هنوزت نیامدست بدست
غلامکی که سبک روح باشد و چالاک
مرا غلام به ایام زندگی باید
نه آنکه بعد وفاتم بود مجاور خاک
کمال خجندی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴
کمال خجندی : رباعیات
شمارهٔ ۴۳
کمال خجندی : مفردات
شمارهٔ ۳
کمال خجندی : مفردات
شمارهٔ ۷
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۲
چنان به سوخت شرار غم تو جان مرا
که باد می نبرد مشت استخوان مرا
تنم ز ضعف چنان شد که کهر با یک دم
چون کاه جذب کند جسم ناتوان مرا
حدیث مهر و وفای تو کم نخواهم کرد
چون شمع گر ببری هر نفس زبان مرا
در این چمن منم ای مرغ کز سیه روزی
نخست برق فنا سوخت آشیان مرا
مکن به بلبل زار این قدر ستم ترسم
روم ز باغ و دگر نشنوی صدای مرا
اگرچه در طلبش جا ندهم خوشم که به دهر
نشان نداد کس آن یار بینشان مرا
به خنده گفت برو (صامتا) فسانه مخوان
هزار همچو تو نتوان کشد کمان مرا
که باد می نبرد مشت استخوان مرا
تنم ز ضعف چنان شد که کهر با یک دم
چون کاه جذب کند جسم ناتوان مرا
حدیث مهر و وفای تو کم نخواهم کرد
چون شمع گر ببری هر نفس زبان مرا
در این چمن منم ای مرغ کز سیه روزی
نخست برق فنا سوخت آشیان مرا
مکن به بلبل زار این قدر ستم ترسم
روم ز باغ و دگر نشنوی صدای مرا
اگرچه در طلبش جا ندهم خوشم که به دهر
نشان نداد کس آن یار بینشان مرا
به خنده گفت برو (صامتا) فسانه مخوان
هزار همچو تو نتوان کشد کمان مرا
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۷
آشنا منما به گیسوی پریشانه شانه را
آگه از سر دل خلقی مکن بیگانه را
دل به خال کنج ابرویت قانعت کرده است
مرغ من دیگر ندارد میل آب و دانه را
اشک چشمم باعث آبادی تن گشته است
ای که گفتی سیل ویران مینماید خانه را
آن که رسم شعله افروزی نشان شمع داد
شیوه پرسوختن آموختن او پروانه را
من دل از کف داده محراب ابروی توام
بعد از این کاریندارم کعبه و بتخانه را
دل به زلف آخر از شور جنون پیوسته شد
آگهی لازم بود دیوانگری دیوانه را
یک دم از راحت ندارم بهره گویا ریخته است
طرح ریز (صامت) از غم طرح این کاشانه را
آگه از سر دل خلقی مکن بیگانه را
دل به خال کنج ابرویت قانعت کرده است
مرغ من دیگر ندارد میل آب و دانه را
اشک چشمم باعث آبادی تن گشته است
ای که گفتی سیل ویران مینماید خانه را
آن که رسم شعله افروزی نشان شمع داد
شیوه پرسوختن آموختن او پروانه را
من دل از کف داده محراب ابروی توام
بعد از این کاریندارم کعبه و بتخانه را
دل به زلف آخر از شور جنون پیوسته شد
آگهی لازم بود دیوانگری دیوانه را
یک دم از راحت ندارم بهره گویا ریخته است
طرح ریز (صامت) از غم طرح این کاشانه را
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۹
تلخی صبر است بس بر طبع شکر ریز ما
شور شیرنی نمیخواهد به سر پروز ما
سر به جز آغوش زانو جا نمیجوید دگر
بار دوش کس نگردد بعد از این شبدیزما
شش جهت رانی همین شد ز ابر مژگان عرصه تنک
نه فلک دارد حذر از خنجر خون ریز ما
عشرت گلزارها شد بر هزاران واگذار
غنچه داغ است گلهای نشاط انگیز ما
شد به عکس اجتناب مردم پرهیزکار
بر در دلها نرفتن لقمه پرهیز ما
بحث قیل و قال خود را بنگر ای زاهد دگر
بیسبب از جا مرو از حرف الفت خیز ما
(صامتا) در دور ما مشق هوش منسوخ شد
بندر عشق و محبت شد دگر تبریز ما
شور شیرنی نمیخواهد به سر پروز ما
سر به جز آغوش زانو جا نمیجوید دگر
بار دوش کس نگردد بعد از این شبدیزما
شش جهت رانی همین شد ز ابر مژگان عرصه تنک
نه فلک دارد حذر از خنجر خون ریز ما
عشرت گلزارها شد بر هزاران واگذار
غنچه داغ است گلهای نشاط انگیز ما
شد به عکس اجتناب مردم پرهیزکار
بر در دلها نرفتن لقمه پرهیز ما
بحث قیل و قال خود را بنگر ای زاهد دگر
بیسبب از جا مرو از حرف الفت خیز ما
(صامتا) در دور ما مشق هوش منسوخ شد
بندر عشق و محبت شد دگر تبریز ما
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
از تیر خطا کردن تو دل گلهمند است
ای سخت کمان قیمت یک تیر تو چند است
هر چند بود بخت من غمزده کوتاه
الحمد که اقبال تو امروز بلند است
اهل خردم پند دهند از چه نگویند
با خوبش که دیوانه کجا قابل پند است
از محنت بیداری شبها خبرش نیست
آن را که سحر تکیه به دیبا و پرند است
(صامت) قدح زهر غم و درد جدایی
مردانه به سرکش بره دوست که قنداست
ای سخت کمان قیمت یک تیر تو چند است
هر چند بود بخت من غمزده کوتاه
الحمد که اقبال تو امروز بلند است
اهل خردم پند دهند از چه نگویند
با خوبش که دیوانه کجا قابل پند است
از محنت بیداری شبها خبرش نیست
آن را که سحر تکیه به دیبا و پرند است
(صامت) قدح زهر غم و درد جدایی
مردانه به سرکش بره دوست که قنداست
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
طره صیادی مرا در زلف خود زنجیر کرد
تار مویش را به سحر غمزه طوق شیر کرد
دره دره آنچه در هستی بود در بند اوست
عشق را نازم که آخر تا کجا تاثیر کرد
بسکه دیر آمد بسر وقت دلم داغ غمش
تا که از حسرت مرا اندر جوانی پیر کرد
دعوی بیجای عشقش حد این مسکین نبود
خامه صنع ازل این کار را تقدیر کرد
شیوه پروانه سوزی رسم در عالم نبود
شعله شمع رخش این آب را در شیر کرد
سر اشیاء جمله پنهانست در خال لبش
هر کسی در پیش خود آن نقطه را تفسیر کرد
داد از آب محبت در گل من رونقی
آنکه در روز ازل این خانه را تعمیر کرد
جان (صامت) مانده مدفون در خراب آبادتن
یاد الفتهای یاران وطن را دیر کرد
تار مویش را به سحر غمزه طوق شیر کرد
دره دره آنچه در هستی بود در بند اوست
عشق را نازم که آخر تا کجا تاثیر کرد
بسکه دیر آمد بسر وقت دلم داغ غمش
تا که از حسرت مرا اندر جوانی پیر کرد
دعوی بیجای عشقش حد این مسکین نبود
خامه صنع ازل این کار را تقدیر کرد
شیوه پروانه سوزی رسم در عالم نبود
شعله شمع رخش این آب را در شیر کرد
سر اشیاء جمله پنهانست در خال لبش
هر کسی در پیش خود آن نقطه را تفسیر کرد
داد از آب محبت در گل من رونقی
آنکه در روز ازل این خانه را تعمیر کرد
جان (صامت) مانده مدفون در خراب آبادتن
یاد الفتهای یاران وطن را دیر کرد
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
پیش از آنی که محبت به جهان باب نبود
دل ما بود که آسوده از این باب نبود
شده پرخون اگر از نام جدایی چه کنم
تاب زین بیش دگر بر دل بیتاب نبود
نظر حسرت ما کرد دل خنجر آب
ورنه تقصیر ز بیرحمی قصاب نبود
رقصکردن بدم تیر میخواست دلم
ورنه اسباب طرب این همه نایاب نبود
سحر چشم سهمیت کرد گران خواب او را
اینقدر بخت من غمزده در خواب نبود
ما که با دست تهی پشت به دنیا کردیم
لازم این همه زینب و اسباب نبود
(صامتا) در بر من ذوق عجیبی دارد
این غزل گرچه پسندیده احباب نبود
دل ما بود که آسوده از این باب نبود
شده پرخون اگر از نام جدایی چه کنم
تاب زین بیش دگر بر دل بیتاب نبود
نظر حسرت ما کرد دل خنجر آب
ورنه تقصیر ز بیرحمی قصاب نبود
رقصکردن بدم تیر میخواست دلم
ورنه اسباب طرب این همه نایاب نبود
سحر چشم سهمیت کرد گران خواب او را
اینقدر بخت من غمزده در خواب نبود
ما که با دست تهی پشت به دنیا کردیم
لازم این همه زینب و اسباب نبود
(صامتا) در بر من ذوق عجیبی دارد
این غزل گرچه پسندیده احباب نبود
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
من نمیگویم چرا با دوستانت کین بود
خود بگوی ای نازنین شرط محبت این بود
حال دلهای شهیدان غمت از لاله پرس
کوس راپایش ز داغ دوستی رنگین بود
تیر تو نگذاشت دیگر آرزویی در دلم
منت از وی تا قیامت بر دل خونین بود
زیر تیغت گر که خندیدم عجب ناید تو را
آب شمشیرت زبس ای نوش لب شیرین بود
خوش رسیدی وقت مردم بر سرم آری خوشست
شمع رویت جانسپاری را که در بالین بود
بس بود افسوس قاتل بهر قتلم خونبها
گر ترا ای شوخ رحمی بر دل سنگین بود
دستها را از تاسف بهر (صامت) رنجه کن
گریه از شمع لازم بهر درد دین بود
خود بگوی ای نازنین شرط محبت این بود
حال دلهای شهیدان غمت از لاله پرس
کوس راپایش ز داغ دوستی رنگین بود
تیر تو نگذاشت دیگر آرزویی در دلم
منت از وی تا قیامت بر دل خونین بود
زیر تیغت گر که خندیدم عجب ناید تو را
آب شمشیرت زبس ای نوش لب شیرین بود
خوش رسیدی وقت مردم بر سرم آری خوشست
شمع رویت جانسپاری را که در بالین بود
بس بود افسوس قاتل بهر قتلم خونبها
گر ترا ای شوخ رحمی بر دل سنگین بود
دستها را از تاسف بهر (صامت) رنجه کن
گریه از شمع لازم بهر درد دین بود
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
تنک بر جان در گلو راه نفس کی میشود
ای خدا این مرغ بیرون از قفس کی میشود
هر که چون عنقار جوی بینشانی آب خورد
همنشین و همدم اهل هوس کی میشود
آفتاب آسا کسی کاندر سپهرش منزلست
الفت او گرم با هر خار و خس کی میشود
مانده دل در آرزوی حرف تلخی از لبت
زان شکر شیرین دهان این مگس کی میشود
خسته اندر بیابان مانده دور از قافله
اضطرابش کم ز گلبانگان جرس کی میشود
عمر در نظاره پنهان به زلفت شد تمام
دزد در شب ایمن از خوف عسس کی میشود
گفتنی از شمشیر نازت روزی اندر خو نکشم
صبر و طاقت شد تمام اینکار پس کی میشود
از حریمت ماندهایم ای کعبه اقبال دور
بر طواف خاک کویت دسترس کی میشود
تا سوار توسن طبعی برو (صامت) براه
داد مقصود دلی با این فرس کی میشود
ای خدا این مرغ بیرون از قفس کی میشود
هر که چون عنقار جوی بینشانی آب خورد
همنشین و همدم اهل هوس کی میشود
آفتاب آسا کسی کاندر سپهرش منزلست
الفت او گرم با هر خار و خس کی میشود
مانده دل در آرزوی حرف تلخی از لبت
زان شکر شیرین دهان این مگس کی میشود
خسته اندر بیابان مانده دور از قافله
اضطرابش کم ز گلبانگان جرس کی میشود
عمر در نظاره پنهان به زلفت شد تمام
دزد در شب ایمن از خوف عسس کی میشود
گفتنی از شمشیر نازت روزی اندر خو نکشم
صبر و طاقت شد تمام اینکار پس کی میشود
از حریمت ماندهایم ای کعبه اقبال دور
بر طواف خاک کویت دسترس کی میشود
تا سوار توسن طبعی برو (صامت) براه
داد مقصود دلی با این فرس کی میشود
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
دوش با پیک خیالت گفتگویی داشتیم
تا سحر مانند مستان های و هیی داشتیم
از سر بیمغز ما کیفیتی حاصل نشد
جز که بار دوش خود حالی سبوئی داشتیم
مرحبا ای عشق صلح انگیز کز تاثیر تو
یار شد با ما به عالم گر عدوئی داشتیم
گر نشد از شرم کاری پیشرفت ما نشد
ورنه نزد دلبر خود آبرویی داشتیم
همچو قمری در خیال قد آن سرور روان
بسته اندر طوق بیتابی گلویی داشتیم
همچو قمری در خیال قد آنسرور روان
بسته اندر طوق بیتابی گلویی داشتیم
چون فقیری کو بنان جو قناعت میکند
دوش بیرویت به سوی ماه روئی داشتیم
جز گل نشگفتگی نشگفت از گلزار من
یاد آن عهدی که چون ل رنگ و بویی داشتیم
سستی طالعنگر (صامت) که اندر دوستی
شد به زشتی فاش هر نام نکویی داشتیم
تا سحر مانند مستان های و هیی داشتیم
از سر بیمغز ما کیفیتی حاصل نشد
جز که بار دوش خود حالی سبوئی داشتیم
مرحبا ای عشق صلح انگیز کز تاثیر تو
یار شد با ما به عالم گر عدوئی داشتیم
گر نشد از شرم کاری پیشرفت ما نشد
ورنه نزد دلبر خود آبرویی داشتیم
همچو قمری در خیال قد آن سرور روان
بسته اندر طوق بیتابی گلویی داشتیم
همچو قمری در خیال قد آنسرور روان
بسته اندر طوق بیتابی گلویی داشتیم
چون فقیری کو بنان جو قناعت میکند
دوش بیرویت به سوی ماه روئی داشتیم
جز گل نشگفتگی نشگفت از گلزار من
یاد آن عهدی که چون ل رنگ و بویی داشتیم
سستی طالعنگر (صامت) که اندر دوستی
شد به زشتی فاش هر نام نکویی داشتیم
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
نگارا زخم دل را مرحمش کن
ترحم بر هجوم ماتمش کن
شده بسیار بار درد و داغم
اگر داری سر یاری سر یاری کمش کن
سر بیگانگی دارد وصالت
خدایا با محبان همرهش کن
شده بر یوسف دل زندگی سخت
برون دیگر ز زندان غمش کن
دلا گر منزل آسوده خواهی
سراغ طره خم در خمش کن
شده (صامت) از این غمخانه دلتنگ
نگارا فارغ از این عالمش کن
ترحم بر هجوم ماتمش کن
شده بسیار بار درد و داغم
اگر داری سر یاری سر یاری کمش کن
سر بیگانگی دارد وصالت
خدایا با محبان همرهش کن
شده بر یوسف دل زندگی سخت
برون دیگر ز زندان غمش کن
دلا گر منزل آسوده خواهی
سراغ طره خم در خمش کن
شده (صامت) از این غمخانه دلتنگ
نگارا فارغ از این عالمش کن
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
در شهرت ریا شد عمرم تمام نیمی
باید به عشق و مستی گردد تمام نیمی
تا وصف دوست زین جمع گردد مرا میسر
سجده به دست نیمی صهبا به جام نمی
امشب ز الفت غیر پر خون نمود دل را
آن بیوفا نگارم تا شد ز شام نیمی
آخر ز سرگردانی آمد به مهربانی
شد از شب وصالش کارم به کام نیمی
آمد چو مژده وصل جان رفته بود از تن
بر تن دو باره آمد جان از پیام نیمی
از شکوه حدائی حرفی گذشت بر لب
نشنید و رفت درد از آن یک کلام نیمی
بر بود صبر یک جا از یک نشست و برخاست
اندر نشست نیمی و اندر قیام نیمی
او را ز وصل حاشا ما را ز هجر غوغا
کو مصلحی که گوید از هر کدام نیمی
قاصد رسان به جانان روزی سلام (صامت)
شاید قبول گردد زان یک سلام نیمی
باید به عشق و مستی گردد تمام نیمی
تا وصف دوست زین جمع گردد مرا میسر
سجده به دست نیمی صهبا به جام نمی
امشب ز الفت غیر پر خون نمود دل را
آن بیوفا نگارم تا شد ز شام نیمی
آخر ز سرگردانی آمد به مهربانی
شد از شب وصالش کارم به کام نیمی
آمد چو مژده وصل جان رفته بود از تن
بر تن دو باره آمد جان از پیام نیمی
از شکوه حدائی حرفی گذشت بر لب
نشنید و رفت درد از آن یک کلام نیمی
بر بود صبر یک جا از یک نشست و برخاست
اندر نشست نیمی و اندر قیام نیمی
او را ز وصل حاشا ما را ز هجر غوغا
کو مصلحی که گوید از هر کدام نیمی
قاصد رسان به جانان روزی سلام (صامت)
شاید قبول گردد زان یک سلام نیمی
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۵۹ - و برای او همچنین
چرا به عهد خود ای کوفیان وفا نکنید
حمایت از من بیکس به کربلا نکنید
من غریب و حریم مرا به عین عطش
برای چیست که سیر آب از وفا نکنید
چه کردهام من مظلوم بیگناه غریب
که چشم خود به من از روی رحم وانکنید
برای یاری من جملگی کمر بستید
کنون گذشته ز یاری به من جفا نکنید
رها کنید مرا تا روم بروم و فرنگ
من اربدی به کسی کردهام شما نکنید
مگر میان شمایک خداپرستی نیست
که بر من و سخنم هیچ اعتنا نکنید
مگر رسول خدا جد من نمیباشد
چرا ز جد من بیگنه حیا نکنید
اگر که گشته فراموششان ز حق نبی
به من ستم ز پی خاطر خدا نکنید
اگر به یاد خدا نیستید ظلم به من
برای محشر و هنگامه جزا نکنید
اگر به روز جزا نیست اعتقاد شما
حمیت عربی را ز کف رها نکنید
جهان خراب شد از اشک دیده (صامت)
دیگر سخن ز غم شاه نینوا نکنید
حمایت از من بیکس به کربلا نکنید
من غریب و حریم مرا به عین عطش
برای چیست که سیر آب از وفا نکنید
چه کردهام من مظلوم بیگناه غریب
که چشم خود به من از روی رحم وانکنید
برای یاری من جملگی کمر بستید
کنون گذشته ز یاری به من جفا نکنید
رها کنید مرا تا روم بروم و فرنگ
من اربدی به کسی کردهام شما نکنید
مگر میان شمایک خداپرستی نیست
که بر من و سخنم هیچ اعتنا نکنید
مگر رسول خدا جد من نمیباشد
چرا ز جد من بیگنه حیا نکنید
اگر که گشته فراموششان ز حق نبی
به من ستم ز پی خاطر خدا نکنید
اگر به یاد خدا نیستید ظلم به من
برای محشر و هنگامه جزا نکنید
اگر به روز جزا نیست اعتقاد شما
حمیت عربی را ز کف رها نکنید
جهان خراب شد از اشک دیده (صامت)
دیگر سخن ز غم شاه نینوا نکنید