عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
بر آن سرم که کنم فاش گفتگوی شراب
گواه مستی زاهد شوم چه بوی شراب
رسانده ایم به جایی شراب خوردن را
که پشت دست نهد پیش ما سبوی شراب
به محفلی که نباشی چو موج می خندان
حباب هم نگشاید نظر به روی شراب
رسید فصل بهار و ضرور شد دیگر
دماغ خشک مرا روغن کدوی شراب
چه زور و قوت مردافکنی ست، پنداری
که خاک رستم یک دست شد سبوی شراب!
سلیم چیز دگر جای می نمی گیرد
به خاک برد خم گنج، آرزوی شراب
گواه مستی زاهد شوم چه بوی شراب
رسانده ایم به جایی شراب خوردن را
که پشت دست نهد پیش ما سبوی شراب
به محفلی که نباشی چو موج می خندان
حباب هم نگشاید نظر به روی شراب
رسید فصل بهار و ضرور شد دیگر
دماغ خشک مرا روغن کدوی شراب
چه زور و قوت مردافکنی ست، پنداری
که خاک رستم یک دست شد سبوی شراب!
سلیم چیز دگر جای می نمی گیرد
به خاک برد خم گنج، آرزوی شراب
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
نوبهار است و به جدول می رود مستانه آب
دارد از یاد گلستان در دهن پیمانه آب
بس که سیراب است از ابر بهاری، دور نیست
چوب گل گر می زند بر آتش دیوانه آب
گلستان عشق را کاوش همه بر آتش است
برگ گل هرگز ندیده چون پر پروانه آب
از ضرورت آب اکنون می پرستند اهل کفر
می شود از بس بت از شرم تو در بتخانه آب
در بدر افتاده ی رزق پریشانی سلیم
از در مسجد طلب نان، از در میخانه آب
دارد از یاد گلستان در دهن پیمانه آب
بس که سیراب است از ابر بهاری، دور نیست
چوب گل گر می زند بر آتش دیوانه آب
گلستان عشق را کاوش همه بر آتش است
برگ گل هرگز ندیده چون پر پروانه آب
از ضرورت آب اکنون می پرستند اهل کفر
می شود از بس بت از شرم تو در بتخانه آب
در بدر افتاده ی رزق پریشانی سلیم
از در مسجد طلب نان، از در میخانه آب
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
چو احتیاج طلب می شود، نقاب طلب
که از خدا نتوان کرد بی جواب طلب
خبر ز خضر نداری و زندگانی او
بمیر تشنه، مکن از زمانه آب طلب
مرید پیر مغانم که این نصیحت اوست
طلب مکن ز کسی، ور کنی شراب طلب
نکرده ام ز قناعت به کودکی هرگز
ز دایه شیر به شب های ماهتاب طلب!
به زیر چرخ مجو کام خویش ای درویش
چه می کنی ز در خانه ی خراب طلب؟
درین محیط که دست تهی ست مخزن فیض
طلب مکن ز صدف گوهر، از حباب طلب
حدیث منع شراب است در کجا زاهد
چو غنچه بر سر زانو نشین، کتاب طلب
درین خرابه، عزیزان رفته را از خاک
به پنجه چند کنم همچو آفتاب طلب؟
کشد به جذبه ز هندم به سوی خاک نجف
بود سلیم همینم ز بوتراب طلب
که از خدا نتوان کرد بی جواب طلب
خبر ز خضر نداری و زندگانی او
بمیر تشنه، مکن از زمانه آب طلب
مرید پیر مغانم که این نصیحت اوست
طلب مکن ز کسی، ور کنی شراب طلب
نکرده ام ز قناعت به کودکی هرگز
ز دایه شیر به شب های ماهتاب طلب!
به زیر چرخ مجو کام خویش ای درویش
چه می کنی ز در خانه ی خراب طلب؟
درین محیط که دست تهی ست مخزن فیض
طلب مکن ز صدف گوهر، از حباب طلب
حدیث منع شراب است در کجا زاهد
چو غنچه بر سر زانو نشین، کتاب طلب
درین خرابه، عزیزان رفته را از خاک
به پنجه چند کنم همچو آفتاب طلب؟
کشد به جذبه ز هندم به سوی خاک نجف
بود سلیم همینم ز بوتراب طلب
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
از برای رونق وحدت به کثرت جای ماست
عالم صورت به معنی جامه ی دیبای ماست
از حریم قرب، عمری شد که دور افتاده ایم
هر کجا در بزم او خالی ست، آنجا جای ماست
در تلاش مدعا، گر برنخیزد دور نیست
خواب همچون دست مخمل باف، کار پای ماست
این که می خندند [و] می گویند مستان در چمن
جای می خالی ست، مطلب ساغر و مینای ماست
از گرانباری حسرت بس که سنگین می رود
در ره او کوه پنداری به پشت پای ماست
عشق را بی چشم گریان، رتبه ای نبود سلیم
آب چون گوهر فروشان رونق کالای ماست
عالم صورت به معنی جامه ی دیبای ماست
از حریم قرب، عمری شد که دور افتاده ایم
هر کجا در بزم او خالی ست، آنجا جای ماست
در تلاش مدعا، گر برنخیزد دور نیست
خواب همچون دست مخمل باف، کار پای ماست
این که می خندند [و] می گویند مستان در چمن
جای می خالی ست، مطلب ساغر و مینای ماست
از گرانباری حسرت بس که سنگین می رود
در ره او کوه پنداری به پشت پای ماست
عشق را بی چشم گریان، رتبه ای نبود سلیم
آب چون گوهر فروشان رونق کالای ماست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
گر زمین از جا رود، آزادگان را باک نیست
همچو نخل موم، ما را ریشه ای در خاک نیست
نیست حرف آرزو بر گفتگوی ما سوار
همچو باد انفاس عیسی مرکب خاشاک نیست
طایر همت نمی گنجد درین تنگ آشیان
همچو عنقا جای ما در بیضه ی افلاک نیست
شمع معذور است اگر در پرده ی فانوس رفت
چون حباب باده، چشم اهل مجلس پاک نیست
باغبان داند که گل را خنده ی مستانه چیست
نیست یک گلبن که در پایش خمی در خاک نیست
ای گل باغ لطافت، در کدامین مجمع است
کز غم عشقت چو یوسف صد گریبان چاک نیست
باد دستان گرچه بسیارند در گلشن سلیم
هیچ کس را دست بر بالای دست تاک نیست
همچو نخل موم، ما را ریشه ای در خاک نیست
نیست حرف آرزو بر گفتگوی ما سوار
همچو باد انفاس عیسی مرکب خاشاک نیست
طایر همت نمی گنجد درین تنگ آشیان
همچو عنقا جای ما در بیضه ی افلاک نیست
شمع معذور است اگر در پرده ی فانوس رفت
چون حباب باده، چشم اهل مجلس پاک نیست
باغبان داند که گل را خنده ی مستانه چیست
نیست یک گلبن که در پایش خمی در خاک نیست
ای گل باغ لطافت، در کدامین مجمع است
کز غم عشقت چو یوسف صد گریبان چاک نیست
باد دستان گرچه بسیارند در گلشن سلیم
هیچ کس را دست بر بالای دست تاک نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
یاد ایامی که حسن اندیشه ی ناموس داشت
شمع را شرم از پر پروانه در فانوس داشت
باده تنها کی توان خوردن، که بی همصحبتان
خضر بر لب آب و در زیر زبان افسوس داشت
دوش مشغول خیالت بود در محفل دلم
خلوتی در انجمن چون صورت فانوس داشت
حاصل دنیا نبود آن سان که ما می خواستیم
طفل، چشم بیضه ی رنگینی از طاووس داشت
دوش می بالید از خاک درش بر خود سلیم
تکیه پنداری مگر بر مسند کاوس داشت
بی تو امشب ساغر می، دیده ی خونبار داشت
مرغ نغمه سر به زیر بال موسیقار داشت
زهر از گوشم چکد چون شبنم از دامان گل
ناصح من در دهن گویا زبان مار داشت
هر کسی جوید خریدار متاع خویش را
سوی آتش رفت ازان ماهی که مشت خار داشت
در مسلمانی نمی دانم طریق کار خود
وقت کافر خوش که او سررشته ی زنار داشت
شمع من امشب به گرد خویش از اهل هوس
جای پروانه، همه مرغان آتشخوار داشت
هر نشاطی را غمی پنهان به زیر دامن است
بر سر هر کس گلی دیدیم، در پا خار داشت
گفت حافظ، دید چون کلک و بیانم را سلیم
«بلبلی برگ گلی خوشرنگ در منقار داشت»
شمع را شرم از پر پروانه در فانوس داشت
باده تنها کی توان خوردن، که بی همصحبتان
خضر بر لب آب و در زیر زبان افسوس داشت
دوش مشغول خیالت بود در محفل دلم
خلوتی در انجمن چون صورت فانوس داشت
حاصل دنیا نبود آن سان که ما می خواستیم
طفل، چشم بیضه ی رنگینی از طاووس داشت
دوش می بالید از خاک درش بر خود سلیم
تکیه پنداری مگر بر مسند کاوس داشت
بی تو امشب ساغر می، دیده ی خونبار داشت
مرغ نغمه سر به زیر بال موسیقار داشت
زهر از گوشم چکد چون شبنم از دامان گل
ناصح من در دهن گویا زبان مار داشت
هر کسی جوید خریدار متاع خویش را
سوی آتش رفت ازان ماهی که مشت خار داشت
در مسلمانی نمی دانم طریق کار خود
وقت کافر خوش که او سررشته ی زنار داشت
شمع من امشب به گرد خویش از اهل هوس
جای پروانه، همه مرغان آتشخوار داشت
هر نشاطی را غمی پنهان به زیر دامن است
بر سر هر کس گلی دیدیم، در پا خار داشت
گفت حافظ، دید چون کلک و بیانم را سلیم
«بلبلی برگ گلی خوشرنگ در منقار داشت»
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
چه ذوق در شب وصل از نظاره ی صبح است؟
که همچو غنچه دلم پاره پاره ی صبح است
شب وصالی اگر روز کرده ای، دانی
که آفتاب قیامت ستاره ی صبح است
به ماهتاب وصال آنکه شب پیاله کشد
چو شمع، کوس رحیلش نقاره ی صبح است
فسون وصل به دل ناله را دلیر کند
به شمع شوخی باد از اشاره ی صبح است
ز بیم او نتواند سفید شد هرگز
به حیرتم که شب من چه کاره ی صبح است
بود به ماتم ما آسمان، ولیک چه سود
چراغ را ز گریبان پاره ی صبح است؟
گرفتم آنکه جوان هم شوی پس از پیری
چه اعتبار به عمر دوباره ی صبح است؟
سلیم هیکل شب شد ز هجر او، ورنه
سرشک من گهر گوشواره ی صبح است
که همچو غنچه دلم پاره پاره ی صبح است
شب وصالی اگر روز کرده ای، دانی
که آفتاب قیامت ستاره ی صبح است
به ماهتاب وصال آنکه شب پیاله کشد
چو شمع، کوس رحیلش نقاره ی صبح است
فسون وصل به دل ناله را دلیر کند
به شمع شوخی باد از اشاره ی صبح است
ز بیم او نتواند سفید شد هرگز
به حیرتم که شب من چه کاره ی صبح است
بود به ماتم ما آسمان، ولیک چه سود
چراغ را ز گریبان پاره ی صبح است؟
گرفتم آنکه جوان هم شوی پس از پیری
چه اعتبار به عمر دوباره ی صبح است؟
سلیم هیکل شب شد ز هجر او، ورنه
سرشک من گهر گوشواره ی صبح است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
بخت بد با اخترم هر شب به جنگ افتاده است
این سیاهی گویی از داغ پلنگ افتاده است
یاد این صحرا ز بازیگاه طفلان می دهد
هر کجا پا می نهد دیوانه، سنگ افتاده است
چاک های سینه ام هر یک در بتخانه ای ست
از دل من کار بر اسلام تنگ افتاده است
نغمه ای از مجلس مستان نمی گردد بلند
ناخن مطرب مگر امشب ز چنگ افتاده است؟
در شکست شیشه ی دل ها به او فرصت نداد
آتش از رشک دلش در جان سنگ افتاده است
تحفه ی دل کی به چشم آید که در بزم بتان
گل ز بی قدری چو مصحف در فرنگ افتاده است
تهمت وسعت چه می بندی برین عالم سلیم
نیست او را در وسعتی، چشم تو تنگ افتاده است
این سیاهی گویی از داغ پلنگ افتاده است
یاد این صحرا ز بازیگاه طفلان می دهد
هر کجا پا می نهد دیوانه، سنگ افتاده است
چاک های سینه ام هر یک در بتخانه ای ست
از دل من کار بر اسلام تنگ افتاده است
نغمه ای از مجلس مستان نمی گردد بلند
ناخن مطرب مگر امشب ز چنگ افتاده است؟
در شکست شیشه ی دل ها به او فرصت نداد
آتش از رشک دلش در جان سنگ افتاده است
تحفه ی دل کی به چشم آید که در بزم بتان
گل ز بی قدری چو مصحف در فرنگ افتاده است
تهمت وسعت چه می بندی برین عالم سلیم
نیست او را در وسعتی، چشم تو تنگ افتاده است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
کسی که قسمت او غیر بینوایی نیست
گلش به دست، کم از کاسه ی گدایی نیست
بیا شکسته ی خود را درست کن اینجا
که خاک میکده کمتر ز مومیایی نیست
دراز دستی مژگان به طاق ازان ابروست
کمند طره ی مشکین به این رسایی نیست
به هر کدام نمک لطف می کنی خوب است
که داغ های دلم را ز هم جدایی نیست
توان شناخت ازان دست هر چه می آید
نشان نامه بجز کاغذ حنایی نیست
سلیم، تیرگی از شمع انجمن چه عجب
ز آفتاب مرا چشم روشنایی نیست
گلش به دست، کم از کاسه ی گدایی نیست
بیا شکسته ی خود را درست کن اینجا
که خاک میکده کمتر ز مومیایی نیست
دراز دستی مژگان به طاق ازان ابروست
کمند طره ی مشکین به این رسایی نیست
به هر کدام نمک لطف می کنی خوب است
که داغ های دلم را ز هم جدایی نیست
توان شناخت ازان دست هر چه می آید
نشان نامه بجز کاغذ حنایی نیست
سلیم، تیرگی از شمع انجمن چه عجب
ز آفتاب مرا چشم روشنایی نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
شعله ی رسوایی منصور، خس پوش من است
مایه ی حلاجی او پنبه ی گوش من است
گر به دست من رسد پیمانه جام جم شود
همچو پیر دیر، معراج سبو دوش من است
انجمن از می تهی گشت و دماغم تر نشد
خون صد مینای می در گردن هوش من است
از پی شوخی که از من می گریزد همچو تیر
چون کمان خمیازه ی خشکی در آغوش من است
شورش مستان سماع بیخودی آرد سلیم
باده در میخانه گر می جوشد از جوش من است
مایه ی حلاجی او پنبه ی گوش من است
گر به دست من رسد پیمانه جام جم شود
همچو پیر دیر، معراج سبو دوش من است
انجمن از می تهی گشت و دماغم تر نشد
خون صد مینای می در گردن هوش من است
از پی شوخی که از من می گریزد همچو تیر
چون کمان خمیازه ی خشکی در آغوش من است
شورش مستان سماع بیخودی آرد سلیم
باده در میخانه گر می جوشد از جوش من است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
مغفر و خفتان به میدان محبت ننگ ماست
همچو کشتی گیر، عریانی سلاح جنگ ماست
گر به راه شوق گردد مرغ با ما همسفر
از پریدن باز می ماند همه گر رنگ ماست
کار سازد هر که ما همدست کار او شویم
نغمه آن ناخن که بر دل می زند از چنگ ماست
برگ گل در غنچه می باشد، ولی در این چمن
غنچه ها پر خار و خس چون آشیان تنگ ماست
عاشقان را غم بود پیرایه ی خاطر سلیم
گلشن آیینه ایم و سبزه ی ما زنگ ماست
همچو کشتی گیر، عریانی سلاح جنگ ماست
گر به راه شوق گردد مرغ با ما همسفر
از پریدن باز می ماند همه گر رنگ ماست
کار سازد هر که ما همدست کار او شویم
نغمه آن ناخن که بر دل می زند از چنگ ماست
برگ گل در غنچه می باشد، ولی در این چمن
غنچه ها پر خار و خس چون آشیان تنگ ماست
عاشقان را غم بود پیرایه ی خاطر سلیم
گلشن آیینه ایم و سبزه ی ما زنگ ماست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
به بوی خرقه گلم در چمن عنانگیر است
ز شوق شال سرم را هوای کشمیر است
خزان به گلشن آزادگان ندارد راه
نشاط اهل قناعت، بهار تصویر است
در آن دیار همان به که پرسشت نکنند
که مرغ نامه بر دوستان به هم، تیر است
به خان و مان نبرد ره کسی درین وادی
که آشیانه ی مرغش به شاخ نخجیر است
فریب عقل مخور، ایمن از گزند مباش
که ریشه ی نی این بیشه پنجه ی شیر است
ز جنبش سر زلف تو دل به رقص آمد
که ساز صحبت مجنون، صدای زنجیر است
هلاک زخم تو گردم که رسم جانبازی
ز کشته ی تو به طاق بلند شمشیر است
سلیم درد دل خود نمی توانم گفت
سخن چو گریه مرا پیش او گلوگیر است
ز شوق شال سرم را هوای کشمیر است
خزان به گلشن آزادگان ندارد راه
نشاط اهل قناعت، بهار تصویر است
در آن دیار همان به که پرسشت نکنند
که مرغ نامه بر دوستان به هم، تیر است
به خان و مان نبرد ره کسی درین وادی
که آشیانه ی مرغش به شاخ نخجیر است
فریب عقل مخور، ایمن از گزند مباش
که ریشه ی نی این بیشه پنجه ی شیر است
ز جنبش سر زلف تو دل به رقص آمد
که ساز صحبت مجنون، صدای زنجیر است
هلاک زخم تو گردم که رسم جانبازی
ز کشته ی تو به طاق بلند شمشیر است
سلیم درد دل خود نمی توانم گفت
سخن چو گریه مرا پیش او گلوگیر است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
گل این باغ را ساغر ز می شام و سحر خالی ست
چو بیند تاج خود را لاله، گوید جای سر خالی ست
به غیر از باد همچون سرو چیزی نیست در دستم
همیشه کیسه ی آزادگان چون جای زر خالی ست
تماشای تو بیخود کرده هر کس را که می بینم
نشسته هر که در بزم تو، جایش بیشتر خالی ست
من آن مخمور بی برگم که هر جا شیشه ای بینی
به طاق خانه ام، همچون دکان شیشه گر خالی ست
نخواهد بهله هر کس صید از باز نظر گیرد
ندانم جای دست کیست کو را در کمر خالی ست
سلیم از من چه می پرسی که زنجیرت به پا از چیست
تو هم دیوانه ای، بنشین که زنجیر دگر خالی ست
چو بیند تاج خود را لاله، گوید جای سر خالی ست
به غیر از باد همچون سرو چیزی نیست در دستم
همیشه کیسه ی آزادگان چون جای زر خالی ست
تماشای تو بیخود کرده هر کس را که می بینم
نشسته هر که در بزم تو، جایش بیشتر خالی ست
من آن مخمور بی برگم که هر جا شیشه ای بینی
به طاق خانه ام، همچون دکان شیشه گر خالی ست
نخواهد بهله هر کس صید از باز نظر گیرد
ندانم جای دست کیست کو را در کمر خالی ست
سلیم از من چه می پرسی که زنجیرت به پا از چیست
تو هم دیوانه ای، بنشین که زنجیر دگر خالی ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
نظاره ی تو ز بس دلفریب افتاده ست
شکست در صف صبر و شکیب افتاده ست
به حیرتم که ازین مشت پر چه می خواهد؟
چه باغبان ز پی عندلیب افتاده ست؟
زبان دعوی ام از شرم بسته است، افسوس
که ذوالفقار به دست خطیب افتاده ست
کند ز چهچهه بلبل، فغان به یاد وطن
کبوتری که به گلشن غریب افتاده ست
شده ست زینت دیهیم آفتاب، سلیم
ز بس که گوهر اشکم نجیب افتاده ست
شکست در صف صبر و شکیب افتاده ست
به حیرتم که ازین مشت پر چه می خواهد؟
چه باغبان ز پی عندلیب افتاده ست؟
زبان دعوی ام از شرم بسته است، افسوس
که ذوالفقار به دست خطیب افتاده ست
کند ز چهچهه بلبل، فغان به یاد وطن
کبوتری که به گلشن غریب افتاده ست
شده ست زینت دیهیم آفتاب، سلیم
ز بس که گوهر اشکم نجیب افتاده ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
ساقی چه دهی پند من این بزم شراب است
از گریه مرا منع مکن، عالم آب است
از عشق تو آسان نتوان جست، که دارد
دستی که گلوگیرتر از پای حساب است
از آینه ی ناصیه در حلقه ی مستان
معلوم تنک ظرفی ما همچو حباب است
آن نامه که ما راز دل خویش نویسیم
هر نقطه درو ترجمه ی چارکتاب است
بس خام که شد پخته ز آمیزش مستان
در انجمن این زمزمه ی مرغ کباب است
از بخت زبون ناله ی ما صرفه ندارد
خاموش نشستیم که دیوانه به خواب است
تا چند شماری ورق و هیچ ندانی
زاهد به خدا این چه حساب و چه کتاب است
مجنون ترا سلسله از پا ننشاند
در راه تو هر حلقه ی زنجیر، رکاب است
هر گاه به موری رسم، از بیم مکافات
گویی به سر رهگذرم شیر به خواب است
هر قاصد و هر نامه بری رفت به مقصد
مکتوب سلیم است که در بند جواب است
از گریه مرا منع مکن، عالم آب است
از عشق تو آسان نتوان جست، که دارد
دستی که گلوگیرتر از پای حساب است
از آینه ی ناصیه در حلقه ی مستان
معلوم تنک ظرفی ما همچو حباب است
آن نامه که ما راز دل خویش نویسیم
هر نقطه درو ترجمه ی چارکتاب است
بس خام که شد پخته ز آمیزش مستان
در انجمن این زمزمه ی مرغ کباب است
از بخت زبون ناله ی ما صرفه ندارد
خاموش نشستیم که دیوانه به خواب است
تا چند شماری ورق و هیچ ندانی
زاهد به خدا این چه حساب و چه کتاب است
مجنون ترا سلسله از پا ننشاند
در راه تو هر حلقه ی زنجیر، رکاب است
هر گاه به موری رسم، از بیم مکافات
گویی به سر رهگذرم شیر به خواب است
هر قاصد و هر نامه بری رفت به مقصد
مکتوب سلیم است که در بند جواب است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
ما را نه سر گل، نه تمنای گلاب است
در مجلس مستان، عرق فتنه شراب است
ویرانه ی ما رونق میخانه شکسته ست
تا صورت دیوار درو مست و خراب است
در هند عجب نیست گر از باده گذشتیم
یاران همه رنجش طلب و می شکراب است
در میکده کس خرقه ی سالوس نگیرد
این جنس تو صوفی به در صومعه باب است
واعظ به بهار از صفت باده میندیش
کز سبزه چو مخمل در و دیوار به خواب است
مستان چمن را به خزان حال چه پرسی
گل رفته و می هم ز قدح پا به رکاب است
هرگز به کسی آفتی از من نرسیده ست
همچون گل و می آتشم از عالم آب است
معذروی اگر قدر دل خویش ندانی
گل را چه خبر زین که به دستش چه کتاب است
مشکل که رسد در ره شوق تو به جایی
آن پای که در حلقه ی زنجیر رکاب است
پیمودن کشت امل ما چه ضرور است
از برق بپرسید که این چند طناب است
امشب چو سلیمم سر پیمانه کشی نیست
بر زخم دلم بی لب او، می نمک آب است
در مجلس مستان، عرق فتنه شراب است
ویرانه ی ما رونق میخانه شکسته ست
تا صورت دیوار درو مست و خراب است
در هند عجب نیست گر از باده گذشتیم
یاران همه رنجش طلب و می شکراب است
در میکده کس خرقه ی سالوس نگیرد
این جنس تو صوفی به در صومعه باب است
واعظ به بهار از صفت باده میندیش
کز سبزه چو مخمل در و دیوار به خواب است
مستان چمن را به خزان حال چه پرسی
گل رفته و می هم ز قدح پا به رکاب است
هرگز به کسی آفتی از من نرسیده ست
همچون گل و می آتشم از عالم آب است
معذروی اگر قدر دل خویش ندانی
گل را چه خبر زین که به دستش چه کتاب است
مشکل که رسد در ره شوق تو به جایی
آن پای که در حلقه ی زنجیر رکاب است
پیمودن کشت امل ما چه ضرور است
از برق بپرسید که این چند طناب است
امشب چو سلیمم سر پیمانه کشی نیست
بر زخم دلم بی لب او، می نمک آب است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
چشم تو ز بیماری خود بر سر ناز است
مژگان تو همچون شب بیمار دراز است
راهی چو سوی کعبه ی دل نیست، چه حاصل
کز جاده این بادیه چون سینه ی باز است
از سلسله ی بندگی آزاد کسی نیست
در طاعت افلاک، زمین مهر نماز است
آهنگ شکست بت و بتخانه بهانه ست
از هند همین مطلب محمود، ایاز است
تکلیف به آتش نتوان کرد کسی را
چون شمع، زبانم به سر خویش دراز است
بی نغمه سلیم از گل و می دست کشیدیم
شیرازه ی هنگامه ی ما رشته ی ساز است
مژگان تو همچون شب بیمار دراز است
راهی چو سوی کعبه ی دل نیست، چه حاصل
کز جاده این بادیه چون سینه ی باز است
از سلسله ی بندگی آزاد کسی نیست
در طاعت افلاک، زمین مهر نماز است
آهنگ شکست بت و بتخانه بهانه ست
از هند همین مطلب محمود، ایاز است
تکلیف به آتش نتوان کرد کسی را
چون شمع، زبانم به سر خویش دراز است
بی نغمه سلیم از گل و می دست کشیدیم
شیرازه ی هنگامه ی ما رشته ی ساز است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
آتش گل را اگر باشد شراری، خال اوست
گر چراغ آیینه ای دارد، گل تمثال اوست
سرو را این جلوه و سامان رعنایی کجاست
طوق قمری کی به حسن نغمه چون خلخال اوست
بستر راحت مرا پهلوست در راه طلب
مرغ را چون خواب آید، بالش پر، بال اوست
نیست پاکان را بجز در کار دنیا اعتبار
خلق را تعظیم مصحف از برای فال اوست
عاجزیم، اما نه چندان کز کسی عاجز شویم
هر که از ما می تواند صرفه بردن، مال اوست
کشتی ما شد بیابان مرگ همچون گردباد
موج این دریا همان از کینه در دنبال اوست
چون توانم دیگری دیدن طلبکارش سلیم؟
رشک دارم من به چشم خود که در دنبال اوست
گر چراغ آیینه ای دارد، گل تمثال اوست
سرو را این جلوه و سامان رعنایی کجاست
طوق قمری کی به حسن نغمه چون خلخال اوست
بستر راحت مرا پهلوست در راه طلب
مرغ را چون خواب آید، بالش پر، بال اوست
نیست پاکان را بجز در کار دنیا اعتبار
خلق را تعظیم مصحف از برای فال اوست
عاجزیم، اما نه چندان کز کسی عاجز شویم
هر که از ما می تواند صرفه بردن، مال اوست
کشتی ما شد بیابان مرگ همچون گردباد
موج این دریا همان از کینه در دنبال اوست
چون توانم دیگری دیدن طلبکارش سلیم؟
رشک دارم من به چشم خود که در دنبال اوست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
می توان رفتن ز کویش، لیک حسرت در قفاست
خار خار آرزو ما را درین ره خار پاست
زینت آشفتگان باشد پریشانی چو زلف
این تهیدستی برای دست ما رنگ حناست
از پریشانگردی او خاطر من جمع نیست
با من است، اما نمی دانم دل او در کجاست
در جهاد آرزو، آزاد مردان را بس است
ترکش تیری که بر پهلو ز نقش بوریاست
راحت مردان، هم از سرپنجه ی مردانگی ست
شیر را در وقت خفتن دست و بازو متکاست
جز خم می، می کند هر کس خم دیگر به خاک
گر چو قارون، زنده در خاکش کند دوران، رواست
کشتن خود خواستم هر جا که تیغی شد بلند
بهر طوفان ماندگان، هر موج محراب دعاست
کم مباد از دیده ی من خاک راه او سلیم
آنچه هرگز درنمی آید به چشمم، توتیاست
خار خار آرزو ما را درین ره خار پاست
زینت آشفتگان باشد پریشانی چو زلف
این تهیدستی برای دست ما رنگ حناست
از پریشانگردی او خاطر من جمع نیست
با من است، اما نمی دانم دل او در کجاست
در جهاد آرزو، آزاد مردان را بس است
ترکش تیری که بر پهلو ز نقش بوریاست
راحت مردان، هم از سرپنجه ی مردانگی ست
شیر را در وقت خفتن دست و بازو متکاست
جز خم می، می کند هر کس خم دیگر به خاک
گر چو قارون، زنده در خاکش کند دوران، رواست
کشتن خود خواستم هر جا که تیغی شد بلند
بهر طوفان ماندگان، هر موج محراب دعاست
کم مباد از دیده ی من خاک راه او سلیم
آنچه هرگز درنمی آید به چشمم، توتیاست