عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۵
اگر چه ماه عبادت تو ای مه رجبی
بیا بیا که مرا اصل مایه طربی
بیار بوسه از آن لب به روزه دار وصال
خوش است روزه گشودن به شرع از رطبی
کنند با همه آلایش ار کرامتها
عجب مدار ز عشاق کار بوالعجبی
مرا حیات میسر نمیشود بی تو
که همچو روح روانم تو درگ عصبی
مسبب است خدا لیک لازم است اسباب
حیات مرده دلان را تو ساقیا سببی
اگر ز زرنگ بود اصل دوده ات ای خال
به چشم دیده ور از زنگیان مه نسبی
گهی به عقده راس و ذنب فتد گر خور
تو آفتاب بهر مه به عقده ذنبی
مرا ز زلف و بناگوش تست صبح و مسا
جز این به کشور عشاق نیست روز و شبی
طبیب حسن علاجش کند به عنابی
مریض عشق که دارد ز هجر تاب و تبی
حکیم بود به وهم گمان که یار ز لطف
به حل مسئله جزء برگشود لبی
بگیر طره ساقی که تار خوشدلی است
ز شیخ دیده ای آشفته گر غم و تعبی
توئی که ساقی مستان و دست یزدانی
امام هر عجم و پیشوای هر عربی
بیا بیا که مرا اصل مایه طربی
بیار بوسه از آن لب به روزه دار وصال
خوش است روزه گشودن به شرع از رطبی
کنند با همه آلایش ار کرامتها
عجب مدار ز عشاق کار بوالعجبی
مرا حیات میسر نمیشود بی تو
که همچو روح روانم تو درگ عصبی
مسبب است خدا لیک لازم است اسباب
حیات مرده دلان را تو ساقیا سببی
اگر ز زرنگ بود اصل دوده ات ای خال
به چشم دیده ور از زنگیان مه نسبی
گهی به عقده راس و ذنب فتد گر خور
تو آفتاب بهر مه به عقده ذنبی
مرا ز زلف و بناگوش تست صبح و مسا
جز این به کشور عشاق نیست روز و شبی
طبیب حسن علاجش کند به عنابی
مریض عشق که دارد ز هجر تاب و تبی
حکیم بود به وهم گمان که یار ز لطف
به حل مسئله جزء برگشود لبی
بگیر طره ساقی که تار خوشدلی است
ز شیخ دیده ای آشفته گر غم و تعبی
توئی که ساقی مستان و دست یزدانی
امام هر عجم و پیشوای هر عربی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۶
ایدل بهرزه چند در این و آن زنی
خود را ببوی دانه بهر دام افکنی
آگه نه ای که سوزدت از شعله بال و پر
پروانه وار خویش بهر شمع میزنی
تا کی هوای بوسه زنوشین لبان شهر
بر زخم خویش از چه نمک میپراکنی
سوزیست بر سر تو زشیرین چه کوهکن
نه بیستون که ریشه ات از تیشه میکنی
مجنون شدی و محمل لیلی ندیده ای
چون کرم پیله گرد خود آخر چه میتنی
یوسف ندیده از چه زلیخا شدی بمصر
شیرین شنیده خسرو خوبان ارمنی
چون لن ترانی از جبل طور شد بلند
چندان کلیم بیهده در طوف ایمنی
بهر دونان مزن در دونان اگر زحرص
قانع بخوشه باش که فارغ زخرمنی
خاک در سرای مغانست کیمیا
چند ای حکیم لاف زاکسیر میزنی
آشفته راست چشم بدست خدا و بس
از حاتم وز معن حکایت چه میکنی
ای پادشاه عرصه امکان امیر طوس
درویش خویش را زنظر تا کی افکنی
خود را ببوی دانه بهر دام افکنی
آگه نه ای که سوزدت از شعله بال و پر
پروانه وار خویش بهر شمع میزنی
تا کی هوای بوسه زنوشین لبان شهر
بر زخم خویش از چه نمک میپراکنی
سوزیست بر سر تو زشیرین چه کوهکن
نه بیستون که ریشه ات از تیشه میکنی
مجنون شدی و محمل لیلی ندیده ای
چون کرم پیله گرد خود آخر چه میتنی
یوسف ندیده از چه زلیخا شدی بمصر
شیرین شنیده خسرو خوبان ارمنی
چون لن ترانی از جبل طور شد بلند
چندان کلیم بیهده در طوف ایمنی
بهر دونان مزن در دونان اگر زحرص
قانع بخوشه باش که فارغ زخرمنی
خاک در سرای مغانست کیمیا
چند ای حکیم لاف زاکسیر میزنی
آشفته راست چشم بدست خدا و بس
از حاتم وز معن حکایت چه میکنی
ای پادشاه عرصه امکان امیر طوس
درویش خویش را زنظر تا کی افکنی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۷
رخنه ای شانه در آن زلف پریشان نکنی
تا که صد سلسله را بی سر و سامان نکنی
کی شود بلبل و قمری زگل و سرو آزاد
گر تو گلرو بچمن سرو خرامان نکنی
چه عجب گر دل عاشق هدف تیر تو شد
کوه نبود که در او رخنه بمژگان نکنی
گر مسیحا و فلاطون بودت در بالین
درد عشق ار بودت میل بدرمان نکنی
شنوی زآن لب نوشین سخنی گر همه عمر
میل ای خضر بسرچشمه حیوان نکنی
تا نگرید بچمن شب همه شب چشم سحاب
یک تبسم سحر ای غنچه خندان نکنی
مردم از نوح نگویند بجز یک طوفان
نیست یک چشم زدن دیده که طوفان نکنی
نیست یک نظره ای ای غمزه که در دیر و حرم
کفر از جا نکنی غارت ایمان نکنی
تا تو ای عشق بدین فر و هما جلوه گری
نبود مور که او را تو سلیمان نکنی
مظهر حقی و کان کرم و دست خدا
نشود اینکه بر آشفته ات احسان نکنی
تا که صد سلسله را بی سر و سامان نکنی
کی شود بلبل و قمری زگل و سرو آزاد
گر تو گلرو بچمن سرو خرامان نکنی
چه عجب گر دل عاشق هدف تیر تو شد
کوه نبود که در او رخنه بمژگان نکنی
گر مسیحا و فلاطون بودت در بالین
درد عشق ار بودت میل بدرمان نکنی
شنوی زآن لب نوشین سخنی گر همه عمر
میل ای خضر بسرچشمه حیوان نکنی
تا نگرید بچمن شب همه شب چشم سحاب
یک تبسم سحر ای غنچه خندان نکنی
مردم از نوح نگویند بجز یک طوفان
نیست یک چشم زدن دیده که طوفان نکنی
نیست یک نظره ای ای غمزه که در دیر و حرم
کفر از جا نکنی غارت ایمان نکنی
تا تو ای عشق بدین فر و هما جلوه گری
نبود مور که او را تو سلیمان نکنی
مظهر حقی و کان کرم و دست خدا
نشود اینکه بر آشفته ات احسان نکنی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۸
سبزه ای جوی و تماشاگاهی
با رفیقی دو زراز آگاهی
از بره رانی و از باده بطی
با غزلخوان صنم دلخواهی
اگر این نعمتت افتاد بدست
کشور عیش جهان را شاهی
مؤذن میکده زد بانگ صبوح
خضر چون هست چرا گمراهی
آه کاندر بر آن آینه روی
نیست تابم که برآرم آهی
بی توام باغ بهشتست حرام
با تو دوزخ نبود اکراهی
از فسون نگه و جادوی زلف
دل براهی شد و دین در راهی
حال دل چیست در آن چاه زنخ
یوسفی مانده نگون در چاهی
بگمانم که مگر از مه و سرو
بمثل آورمت اشباهی
ماه را خانه نباشد بر سرو
سرو را میوه نباشد ماهی
با چنین حسن و صباحت گویا
بنده درگه شاهنشاهی
دست حق شیر خدا سر ازل
کش نبی گفت که سر اللهی
با ولایش دو جهان گر گنه است
در بر کوه نیاید کاهی
همتت هست بلند آشفته
بنظرها تو اگر کوتاهی
با رفیقی دو زراز آگاهی
از بره رانی و از باده بطی
با غزلخوان صنم دلخواهی
اگر این نعمتت افتاد بدست
کشور عیش جهان را شاهی
مؤذن میکده زد بانگ صبوح
خضر چون هست چرا گمراهی
آه کاندر بر آن آینه روی
نیست تابم که برآرم آهی
بی توام باغ بهشتست حرام
با تو دوزخ نبود اکراهی
از فسون نگه و جادوی زلف
دل براهی شد و دین در راهی
حال دل چیست در آن چاه زنخ
یوسفی مانده نگون در چاهی
بگمانم که مگر از مه و سرو
بمثل آورمت اشباهی
ماه را خانه نباشد بر سرو
سرو را میوه نباشد ماهی
با چنین حسن و صباحت گویا
بنده درگه شاهنشاهی
دست حق شیر خدا سر ازل
کش نبی گفت که سر اللهی
با ولایش دو جهان گر گنه است
در بر کوه نیاید کاهی
همتت هست بلند آشفته
بنظرها تو اگر کوتاهی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۹
الا ای باغبان خاصیت سرو روان دانی
اگر آن سرو بالا را بجای سرو بنشانی
بنازم ایزد گلی دارم که از خار و خزان فارغ
اگر آن گل ببینی روی از گلشن بگردانی
اگر دامن کشان آید بباغ آن سرو گلچهره
بسرو و سنبل و سوری و گل دامن برافشانی
مگر باغ نظر دارم که باغی در نظر دارم
اگر آید بجلوه در جمال او فرومانی
نهال تو ترنج آرد نهال من شکر بارد
برو آشفته وش میبایدت حرز یمان خوانی
کدامین حرز از آن بهتر که خوانی مدحت حیدر
که در هر جا که درمانی خود از این حرز برهانی
اگر آن سرو بالا را بجای سرو بنشانی
بنازم ایزد گلی دارم که از خار و خزان فارغ
اگر آن گل ببینی روی از گلشن بگردانی
اگر دامن کشان آید بباغ آن سرو گلچهره
بسرو و سنبل و سوری و گل دامن برافشانی
مگر باغ نظر دارم که باغی در نظر دارم
اگر آید بجلوه در جمال او فرومانی
نهال تو ترنج آرد نهال من شکر بارد
برو آشفته وش میبایدت حرز یمان خوانی
کدامین حرز از آن بهتر که خوانی مدحت حیدر
که در هر جا که درمانی خود از این حرز برهانی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۰
بر گل آن سنبل مشکین که فراز آوردی
نافه آهوی چین را بطراز آوردی
ماه و خورشید سر از چنبر حکمت نکشند
تا کمندی بکف از زلف دراز آوردی
کعبه را بتکده کردی و مهابا نکنی
کعبه را پیش بت آخر بنماز آوردی
ید و بیضا بکف اژدر موسی دادی
این چه سحر است که از شعبده باز آوردی
راستی پرده عشاق مرا برد از ره
زین نواها که بقانون تو بساز آوردی
عجبی نیست کنم رو بعراق ار زحجاز
در عراقم چو عیان میر حجاز آوردی
دیگرت جانب کعبه چه نیاز است ایدل
چونکه بر خاک نجف رو بنیاز آوردی
از در خویش مران بنده درویش شها
از جهانش تو سوی خویش چو باز آوردی
مس آشفته باکسیر محبت بگداخت
بزن اکسیر که چونش بگداز آوردی
نافه آهوی چین را بطراز آوردی
ماه و خورشید سر از چنبر حکمت نکشند
تا کمندی بکف از زلف دراز آوردی
کعبه را بتکده کردی و مهابا نکنی
کعبه را پیش بت آخر بنماز آوردی
ید و بیضا بکف اژدر موسی دادی
این چه سحر است که از شعبده باز آوردی
راستی پرده عشاق مرا برد از ره
زین نواها که بقانون تو بساز آوردی
عجبی نیست کنم رو بعراق ار زحجاز
در عراقم چو عیان میر حجاز آوردی
دیگرت جانب کعبه چه نیاز است ایدل
چونکه بر خاک نجف رو بنیاز آوردی
از در خویش مران بنده درویش شها
از جهانش تو سوی خویش چو باز آوردی
مس آشفته باکسیر محبت بگداخت
بزن اکسیر که چونش بگداز آوردی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۱
خادما شمع برافروز بنه منقل و می
عنبر و عود بسوزان و مکن غفلت هی
مطربا پرده قانون بنوا راست بزن
ساقیا باده بدور آر و بده پی در پی
بخل مذموم بود خاصه که در بزم کرام
کرمی تا نبرد نام کس از حاتم طی
مرغ هوهو زده ای مطرب عاشق برخیز
نیمه ای رفت زشب چند تغافل هی هی
نام جم زنده بجام است بیاور ساقی
تا بنوشیم بشادی روان جم و کی
چون خود از اصل جدا مانده بحالت نالد
قصه درد جدائی که سرآید چون نی
در شب وصل سزا نیست شکایت زفراق
در بهاران نکند شکوه کس از سردی دی
داغ عشقست در آغاز بدل بنهادم
که در آخر زطبیبان بعلاج است الکی
خیز و شیئی اللهی از میکده کن ای درویش
که جهان با کرم پیر مغان شد لا شئی
پیر میخانه رحمت علی آشفته علی
که کشد هر که زجامش چو خضر ماند حی
عنبر و عود بسوزان و مکن غفلت هی
مطربا پرده قانون بنوا راست بزن
ساقیا باده بدور آر و بده پی در پی
بخل مذموم بود خاصه که در بزم کرام
کرمی تا نبرد نام کس از حاتم طی
مرغ هوهو زده ای مطرب عاشق برخیز
نیمه ای رفت زشب چند تغافل هی هی
نام جم زنده بجام است بیاور ساقی
تا بنوشیم بشادی روان جم و کی
چون خود از اصل جدا مانده بحالت نالد
قصه درد جدائی که سرآید چون نی
در شب وصل سزا نیست شکایت زفراق
در بهاران نکند شکوه کس از سردی دی
داغ عشقست در آغاز بدل بنهادم
که در آخر زطبیبان بعلاج است الکی
خیز و شیئی اللهی از میکده کن ای درویش
که جهان با کرم پیر مغان شد لا شئی
پیر میخانه رحمت علی آشفته علی
که کشد هر که زجامش چو خضر ماند حی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۴
با من ای عشق اگر عهد کهن تازه کنی
مصحف دل که زهم ریخته شیرازه کنی
حسن را بی مدد تو نبود جلوه به دل
به یکی جذبه بهر هفت تواش غازه کنی
غیر می دفع خمارت نکند وقت صبوح
تا بفردای قیامت که تو خمیازه کنی
پاره پوست که بر چوب ببندد مطرب
به یکی نغمه تواش ساز خوش آوازه کنی
دو جهان بی تو بچشم است چو چشم سوزن
چشم سوزن که بود با تو چو دروازه کنی
چار طبعی که همه مختلف آمد به مزاج
به اشاره تو توانی به یک اندازه کنی
تو همان دست خداوندی معمار ازل
طرح آشفته توانی که شها تازه کنی
مصحف دل که زهم ریخته شیرازه کنی
حسن را بی مدد تو نبود جلوه به دل
به یکی جذبه بهر هفت تواش غازه کنی
غیر می دفع خمارت نکند وقت صبوح
تا بفردای قیامت که تو خمیازه کنی
پاره پوست که بر چوب ببندد مطرب
به یکی نغمه تواش ساز خوش آوازه کنی
دو جهان بی تو بچشم است چو چشم سوزن
چشم سوزن که بود با تو چو دروازه کنی
چار طبعی که همه مختلف آمد به مزاج
به اشاره تو توانی به یک اندازه کنی
تو همان دست خداوندی معمار ازل
طرح آشفته توانی که شها تازه کنی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۵
ای ترک از تیر نظر تو آفت روئین تنی
شیر ار بود آهو فکن تو آهوی شیر افکنی
بر برگ لاله سنبلی یا سبزه بر گرد گلی
بگرفته ای خاتم زجم ای خط مگر اهریمنی
ای زلف پرچین و گره بر گو کمندی یا زره
بر گردن مه چنبری بر مهر تابان جوشنی
ای مو بر آن رو غازه ای مشک تری و تازه ای
با اینکه نار چهره را پیوسته در پیراهنی
ای چشم فتان ساحری ای ترک غضبان کافری
در خوردن خون ماهری در جادوئی بس پرفنی
پیر مغان موسی بود می شعله سینا بود
از خاک پاک میکده لابد تو طور ایمنی
در دیده هرگز نائیم ای شاهد هر جائیم
با اینکه تو خورشید سان در دشت و کوی و برزنی
در جلوه گه لیلاستی گه در نظر عذراستی
گه مظهر سلماستی شیرین گهی در ارمنی
جانان جان و جان تن آرام دل و روح بدن
گفتم مگر دوری زمن چون نیک دیدم با منی
شیر ار بود آهو فکن تو آهوی شیر افکنی
بر برگ لاله سنبلی یا سبزه بر گرد گلی
بگرفته ای خاتم زجم ای خط مگر اهریمنی
ای زلف پرچین و گره بر گو کمندی یا زره
بر گردن مه چنبری بر مهر تابان جوشنی
ای مو بر آن رو غازه ای مشک تری و تازه ای
با اینکه نار چهره را پیوسته در پیراهنی
ای چشم فتان ساحری ای ترک غضبان کافری
در خوردن خون ماهری در جادوئی بس پرفنی
پیر مغان موسی بود می شعله سینا بود
از خاک پاک میکده لابد تو طور ایمنی
در دیده هرگز نائیم ای شاهد هر جائیم
با اینکه تو خورشید سان در دشت و کوی و برزنی
در جلوه گه لیلاستی گه در نظر عذراستی
گه مظهر سلماستی شیرین گهی در ارمنی
جانان جان و جان تن آرام دل و روح بدن
گفتم مگر دوری زمن چون نیک دیدم با منی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۷
در طور دلم نور صفت جلوه گر آیی
شب شعله شوی باز و چو شمعم به سر آیی
سودا نهمت نام و یا عشق کدامی
هر روزه به رنگ دگری جلوه گر آیی
گه بانگ انا لحق به سر دار، برآری
منصور صفت گه به سردار برآیی
گه در دم نائی بدمی نغمه دلکش
گه ناله جان سوزی از نی بدر آیی
یعقوب شوی گاه به یوسف بنهی دل
گه گاه به رنگ پدر و گه پسر آیی
گه گلبن و گه گل به سر شاخ به گلزار
گه بلبل و بر جلوه گل نغمه گر آیی
گه می شوی اندر خم استاد فلاطون
گه ساقی و گه نشئه و گاهی اثر آیی
گه دجله نیلی به ره موسی فرعون
گه بهر خلیل الله باغ از شرر آیی
گه بردم عیسی به دمی پرورش روح
گه اژدر موسی شده و سحر خور آیی
گه لیلی طنازی اندر حشم ناز
مجنون شوی آنگاه به کوه و کمر آیی
اندر همه ذرات عیانی و نهانی
نادیده و بینند چو نور بصر آیی
بازآ به سرم یار خدا را زسر مهر
تا سعد شود نحس چو تو در صفر آیی
گر ماه صفر نحس توئی اصل سعادت
اکسیر نحاسی و بمس خورده از آیی
هم مظهر حقی توو هم مظهر آثار
نبود عجب ار زآنکه بهر رنگ برآیی
آشفته به درگاه تو ای شاهد پنهان
گر جور بسی برده تواش دادگر آیی
شاهنشه امکانی و در طوس غریبی
شاید که غریبان را وقتی بسر آیی
شب شعله شوی باز و چو شمعم به سر آیی
سودا نهمت نام و یا عشق کدامی
هر روزه به رنگ دگری جلوه گر آیی
گه بانگ انا لحق به سر دار، برآری
منصور صفت گه به سردار برآیی
گه در دم نائی بدمی نغمه دلکش
گه ناله جان سوزی از نی بدر آیی
یعقوب شوی گاه به یوسف بنهی دل
گه گاه به رنگ پدر و گه پسر آیی
گه گلبن و گه گل به سر شاخ به گلزار
گه بلبل و بر جلوه گل نغمه گر آیی
گه می شوی اندر خم استاد فلاطون
گه ساقی و گه نشئه و گاهی اثر آیی
گه دجله نیلی به ره موسی فرعون
گه بهر خلیل الله باغ از شرر آیی
گه بردم عیسی به دمی پرورش روح
گه اژدر موسی شده و سحر خور آیی
گه لیلی طنازی اندر حشم ناز
مجنون شوی آنگاه به کوه و کمر آیی
اندر همه ذرات عیانی و نهانی
نادیده و بینند چو نور بصر آیی
بازآ به سرم یار خدا را زسر مهر
تا سعد شود نحس چو تو در صفر آیی
گر ماه صفر نحس توئی اصل سعادت
اکسیر نحاسی و بمس خورده از آیی
هم مظهر حقی توو هم مظهر آثار
نبود عجب ار زآنکه بهر رنگ برآیی
آشفته به درگاه تو ای شاهد پنهان
گر جور بسی برده تواش دادگر آیی
شاهنشه امکانی و در طوس غریبی
شاید که غریبان را وقتی بسر آیی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۸
مردم دیده منی نور دو چشم مردمی
جز تو پری کجا کند جلوه بشکل آدمی
باغ و بهار مردمان گر زگلست و یاسمین
باغ و بهار من توئی ای تو بهار خرمی
چون تو مسیح دم بتی شاید کاید از عدم
روح قدس بمریمی دم زند ار بهمدمی
زلف سیاه اهرمن چهره بهشت جاودان
وای بحال آدمی خانه کند چو گندمی
نوبت شاهی ار زنی میسزدت که از شرف
کاکل و زلف تو کند بر مه و مهر پرچمی
هست زجنبش مژه چاک دل رفوی او
سحر مبین که در دمی تیری کرد و مرهمی
زلف تو کعبه جهان خال سیاه تو حجر
محرم تشنه را کند گو لب لعل زمزمی
خسرو محتشم شدم مالک ملک جم شدم
کرد چو آن عقیق لب از سر مهر خاتمی
جادوی چشم را بگو با همه مستی از کجا
کرده بدست زابروان تیغ کجی بدین خمی
از سرمستی ای سیه تیغ مکش بروی مه
شق قمر بود گنه جز زنبی هاشمی
خاتم خیل انبیا صاحب رتبه دنی
آنکه بغیر حیدرش کس نه سزای محرمی
آشفته بعقده ی ناخن تو گره گشا
شاید اگر برآریش زین خم و پیچ درهمی
جز تو پری کجا کند جلوه بشکل آدمی
باغ و بهار مردمان گر زگلست و یاسمین
باغ و بهار من توئی ای تو بهار خرمی
چون تو مسیح دم بتی شاید کاید از عدم
روح قدس بمریمی دم زند ار بهمدمی
زلف سیاه اهرمن چهره بهشت جاودان
وای بحال آدمی خانه کند چو گندمی
نوبت شاهی ار زنی میسزدت که از شرف
کاکل و زلف تو کند بر مه و مهر پرچمی
هست زجنبش مژه چاک دل رفوی او
سحر مبین که در دمی تیری کرد و مرهمی
زلف تو کعبه جهان خال سیاه تو حجر
محرم تشنه را کند گو لب لعل زمزمی
خسرو محتشم شدم مالک ملک جم شدم
کرد چو آن عقیق لب از سر مهر خاتمی
جادوی چشم را بگو با همه مستی از کجا
کرده بدست زابروان تیغ کجی بدین خمی
از سرمستی ای سیه تیغ مکش بروی مه
شق قمر بود گنه جز زنبی هاشمی
خاتم خیل انبیا صاحب رتبه دنی
آنکه بغیر حیدرش کس نه سزای محرمی
آشفته بعقده ی ناخن تو گره گشا
شاید اگر برآریش زین خم و پیچ درهمی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱
دلا تویی که به کار خودت گزیده خدا
برای عشق بتانت نیافریده خدا
ازین عزیزی خود را قیاس کن که جهان
ترا فروخته چون یوسف و خریده خدا
وجود خاکی ما مهر سجده ملک است
به حیرتم که درین مشت گل چه دیده خدا
به تنگنای حبابی محیط چون گنجد؟
به دل ز قدرت خویش است آرمیده خدا
هوای وصل بتان است عیب دل چو حباب
براو ز لطف، ازآن پرده ای کشیده خدا
ز حرف وصل بتان آنچه گفته ایم به دل
شنیده و ز کرم کرده ناشنیده خدا
چو گل، سلیم همه پرده گر شود، رسواست
کسی که پرده ی ناموس او دریده خدا
برای عشق بتانت نیافریده خدا
ازین عزیزی خود را قیاس کن که جهان
ترا فروخته چون یوسف و خریده خدا
وجود خاکی ما مهر سجده ملک است
به حیرتم که درین مشت گل چه دیده خدا
به تنگنای حبابی محیط چون گنجد؟
به دل ز قدرت خویش است آرمیده خدا
هوای وصل بتان است عیب دل چو حباب
براو ز لطف، ازآن پرده ای کشیده خدا
ز حرف وصل بتان آنچه گفته ایم به دل
شنیده و ز کرم کرده ناشنیده خدا
چو گل، سلیم همه پرده گر شود، رسواست
کسی که پرده ی ناموس او دریده خدا
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲
الهی دور دار از ما غرور بی گناهی را
به سوی خویش خضر ما کن این گم کرده راهی را
به ما جنس دگر از نقد لطف خود کرامت کن
گدایان توایم، اما نمی خواهیم شاهی را
تمام عمر نتوان داشت پاس افسر دولت
ازان خوش کرده ام بر سر، کلاه گاه گاهی را
درین پیری به زیر دامن پاکان پناهم ده
که فانوسی ضرور است این چراغ صبحگاهی را
برافروزان چراغم را به دست لطف، آسان است
که از داغ دلم چون صبح برداری سیاهی را
گر از لطف تو گیرد موج، تعلیم سبکدستی
چو خار پیرهن از تن برآرد خار ماهی را
سلیم از رحمت عام تو چشم مغفرت دارد
الهی از سر او کم مکن لطف الهی را
به سوی خویش خضر ما کن این گم کرده راهی را
به ما جنس دگر از نقد لطف خود کرامت کن
گدایان توایم، اما نمی خواهیم شاهی را
تمام عمر نتوان داشت پاس افسر دولت
ازان خوش کرده ام بر سر، کلاه گاه گاهی را
درین پیری به زیر دامن پاکان پناهم ده
که فانوسی ضرور است این چراغ صبحگاهی را
برافروزان چراغم را به دست لطف، آسان است
که از داغ دلم چون صبح برداری سیاهی را
گر از لطف تو گیرد موج، تعلیم سبکدستی
چو خار پیرهن از تن برآرد خار ماهی را
سلیم از رحمت عام تو چشم مغفرت دارد
الهی از سر او کم مکن لطف الهی را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳
جهان کهنه چو نو کرد عادت و خو را
به قبله ی عربی آورد عجم رو را
شفیع روز قیامت، محمد مرسل
که قبله گاه جهان کرده طاق ابرو را
شهی که کرده ز درویشی و تهیدستی
کمند وحدت خود همچو موج، بازو را
چنان ز مقدم او گشت مضطرب کسری
که بوی شیر رسد بر مشام آهو را
به دور او فلک خودفروش چند زند؟
ز مهر و ماه عبث بر زمین ترازو را
به حشر، دشمنش از سیلی پشیمانی
کند چو لاله سیه، کاسه های زانو را
غبار رشک که در دل ز شوکت او داشت
ز خاک کرده لبالب دهان بدگو را
حریف شاهسواری که می تواند شد؟
که هست شیر فلک، گربه ی براق او را
اگر حمایت لطفش بود، زیان نرسد
چو داغ لاله در آتش وجود هندو را
به دور نکهت خلقش، ز شرم در گلشن
چو رنگ، پرده نشین کرده است گل بو را
ز شوق خاک در اوست کز پی پرواز
جبین چو مرغ گشوده ست بال ابرو را
مرا چه باک ز عمر گذشته در عشقش
ز آب رفته غمی نیست سبزه ی جو را
مجردان چه غم از فتنه ی جهان دارند
غمی ز باد خزان نیست شاخ آهو را
سلیم نامه سیاه است یا رسول الله
تو روز حشر شفاعت کن این سیه رو را
به قبله ی عربی آورد عجم رو را
شفیع روز قیامت، محمد مرسل
که قبله گاه جهان کرده طاق ابرو را
شهی که کرده ز درویشی و تهیدستی
کمند وحدت خود همچو موج، بازو را
چنان ز مقدم او گشت مضطرب کسری
که بوی شیر رسد بر مشام آهو را
به دور او فلک خودفروش چند زند؟
ز مهر و ماه عبث بر زمین ترازو را
به حشر، دشمنش از سیلی پشیمانی
کند چو لاله سیه، کاسه های زانو را
غبار رشک که در دل ز شوکت او داشت
ز خاک کرده لبالب دهان بدگو را
حریف شاهسواری که می تواند شد؟
که هست شیر فلک، گربه ی براق او را
اگر حمایت لطفش بود، زیان نرسد
چو داغ لاله در آتش وجود هندو را
به دور نکهت خلقش، ز شرم در گلشن
چو رنگ، پرده نشین کرده است گل بو را
ز شوق خاک در اوست کز پی پرواز
جبین چو مرغ گشوده ست بال ابرو را
مرا چه باک ز عمر گذشته در عشقش
ز آب رفته غمی نیست سبزه ی جو را
مجردان چه غم از فتنه ی جهان دارند
غمی ز باد خزان نیست شاخ آهو را
سلیم نامه سیاه است یا رسول الله
تو روز حشر شفاعت کن این سیه رو را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴
ما را سپرده است به ساقی حبیب ما
نیکو خلیفه ای ست که دارد ادیب ما
مخمور شوق را می وصل است سازگار
ما خسته ایم و ساقی کوثر طبیب ما
معشوق ماست ساقی گلچهره ای که هست
در عشق او خدا و پیمبر رقیب ما
ناقوس بت پرستی ما زنگ حیدری ست
از شوق اوست در پی گل عندلیب ما
یارب سلیم لعل و گهر را چه می کند
یک پاره ای ز درّ نجف کن نصیب ما
تا کی بود ز راه خطا، پیچ و تاب ما
یارب کجاست هادی راه صواب ما
آتش زدیم و چون پر پروانه سوختیم
حرف خطا، به آب نرفت از کتاب ما
عالم ز کفر همچو دل شب سیاه شد
کی باشد آنکه تیغ کشد آفتاب ما
جان انتظار مقدم خورشید می کشد
چون شمع صبح نیست عبث اضطراب ما
عذر گنه به حشر بود لطف او سلیم
عاجز نمی شود دل حاضر جواب ما
نیکو خلیفه ای ست که دارد ادیب ما
مخمور شوق را می وصل است سازگار
ما خسته ایم و ساقی کوثر طبیب ما
معشوق ماست ساقی گلچهره ای که هست
در عشق او خدا و پیمبر رقیب ما
ناقوس بت پرستی ما زنگ حیدری ست
از شوق اوست در پی گل عندلیب ما
یارب سلیم لعل و گهر را چه می کند
یک پاره ای ز درّ نجف کن نصیب ما
تا کی بود ز راه خطا، پیچ و تاب ما
یارب کجاست هادی راه صواب ما
آتش زدیم و چون پر پروانه سوختیم
حرف خطا، به آب نرفت از کتاب ما
عالم ز کفر همچو دل شب سیاه شد
کی باشد آنکه تیغ کشد آفتاب ما
جان انتظار مقدم خورشید می کشد
چون شمع صبح نیست عبث اضطراب ما
عذر گنه به حشر بود لطف او سلیم
عاجز نمی شود دل حاضر جواب ما
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵
خدایا رهنما شو بر دل ما رهنمایی را
که بنماید به ما خوشتر ازین گلزار، جایی را
دگر از بیم هرگز چشم نگذارد به هم گندم
اگر در خواب بیند همچو گردون آسیایی را
جهان آمیزشی با ذات حق دارد ولی فانی ست
بقا تا کی بود پیچیده بر کوهی صدایی را؟
تو خود ای دل چه خواهی کرد کز فرمان چو سرپیچد
برون کردند از جنت چو آدم کدخدایی را
سلیم از رشک همچون نقش پا از پای می افتم
به خاک آستان او چو بینم نقش پایی را
که بنماید به ما خوشتر ازین گلزار، جایی را
دگر از بیم هرگز چشم نگذارد به هم گندم
اگر در خواب بیند همچو گردون آسیایی را
جهان آمیزشی با ذات حق دارد ولی فانی ست
بقا تا کی بود پیچیده بر کوهی صدایی را؟
تو خود ای دل چه خواهی کرد کز فرمان چو سرپیچد
برون کردند از جنت چو آدم کدخدایی را
سلیم از رشک همچون نقش پا از پای می افتم
به خاک آستان او چو بینم نقش پایی را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷
تا چند دیر و کعبه، مخوان این فسانه را
همچون کمان حلقه، یکی کن دو خانه را
معشوق، پاسبانی ما عاشقان کند
بلبل ز غنچه قفل زند آشیانه را
در سینه هرچه بود، سپردم به دست عشق
آری همین علاج بود دزد خانه را
سرسبزی از جهان چه تمنا کنی که هست
دندان مور ریشه درین خاک دانه را
دست تهی دلالت دیوانگی کند
بهتر ز ما ندیده کسی فال شانه را
ما را چه جای شکوه، که شب پاسبان سلیم
زنجیر می کند در زنجیرخانه را
همچون کمان حلقه، یکی کن دو خانه را
معشوق، پاسبانی ما عاشقان کند
بلبل ز غنچه قفل زند آشیانه را
در سینه هرچه بود، سپردم به دست عشق
آری همین علاج بود دزد خانه را
سرسبزی از جهان چه تمنا کنی که هست
دندان مور ریشه درین خاک دانه را
دست تهی دلالت دیوانگی کند
بهتر ز ما ندیده کسی فال شانه را
ما را چه جای شکوه، که شب پاسبان سلیم
زنجیر می کند در زنجیرخانه را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸
ای ز چشمت خفته در چشم غزالان نازها
بسته رفتار خوشت از کبک، چشم بازها
شعله گردد آشیان ها را گل روی سبد
چون ز شوقت عندلیبان برکشند آوازها
با ملایک ناله ام در شوخی و لرزد سپهر
همچو بام خانه از پای کبوتر بازها
بیخودی از نغمه در محفل مرا بیهوده نیست
می رسد بر گوش، آواز توام از سازها
در هوای نخل قدت می تپد در خون دلم
همچو مرغ بسمل از کوتاهی پروازها
از درون سینه باشد ساده لوحان ترا
همچو خیل ماهیان از آب پیدا رازها
از سرود دل به یاد قامتت گردد بلند
چون صنوبر از سراپایم صدای سازها
می گساران صولتی دارند، ازان گردیده زرد
کز تذرو مست ترسیده ست چشم بازها
غیر خود را چون به من سنجد، که نتوانند زد
با سلیمان لاف همچشمی کبوتربازها
سهل باشد مرده را گر زنده می سازد سلیم
همچو عیسی از لب او دیده ام اعجازها
بسته رفتار خوشت از کبک، چشم بازها
شعله گردد آشیان ها را گل روی سبد
چون ز شوقت عندلیبان برکشند آوازها
با ملایک ناله ام در شوخی و لرزد سپهر
همچو بام خانه از پای کبوتر بازها
بیخودی از نغمه در محفل مرا بیهوده نیست
می رسد بر گوش، آواز توام از سازها
در هوای نخل قدت می تپد در خون دلم
همچو مرغ بسمل از کوتاهی پروازها
از درون سینه باشد ساده لوحان ترا
همچو خیل ماهیان از آب پیدا رازها
از سرود دل به یاد قامتت گردد بلند
چون صنوبر از سراپایم صدای سازها
می گساران صولتی دارند، ازان گردیده زرد
کز تذرو مست ترسیده ست چشم بازها
غیر خود را چون به من سنجد، که نتوانند زد
با سلیمان لاف همچشمی کبوتربازها
سهل باشد مرده را گر زنده می سازد سلیم
همچو عیسی از لب او دیده ام اعجازها
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹
ای ز مژگانت مرا چون خوشه در دل تیرها
بر سرم چون برگ بید از غمزه ات شمشیرها
خفته در راه تو از عجز ای غزال شیرگیر
دست بر بالای یکدیگر نهاده شیرها
گرچه در راه تو عمرم صرف شد چون گردباد
دارم از ریگ بیابان بیشتر تقصیرها
صیدگاه کیست این صحرا که از زخم خدنگ
سایه پنداری پلنگ است از پی نخجیرها
فکر اسباب تعلق کردن از دیوانگی ست
موج دریای جنون ماست این زنجیرها
سایه ی تیغ است عاشق را مقام عافیت
برگ نی باشد حصاری از برای شیرها
کفر و دین را عشق صلحی داد کز اندام خود
چون زره کردند جوهر را برون شمشیرها
نیست آزادی سلیم از حلقه ی فتراک عشق
صیدگاه اوست عالم، ما همه نخجیرها
بر سرم چون برگ بید از غمزه ات شمشیرها
خفته در راه تو از عجز ای غزال شیرگیر
دست بر بالای یکدیگر نهاده شیرها
گرچه در راه تو عمرم صرف شد چون گردباد
دارم از ریگ بیابان بیشتر تقصیرها
صیدگاه کیست این صحرا که از زخم خدنگ
سایه پنداری پلنگ است از پی نخجیرها
فکر اسباب تعلق کردن از دیوانگی ست
موج دریای جنون ماست این زنجیرها
سایه ی تیغ است عاشق را مقام عافیت
برگ نی باشد حصاری از برای شیرها
کفر و دین را عشق صلحی داد کز اندام خود
چون زره کردند جوهر را برون شمشیرها
نیست آزادی سلیم از حلقه ی فتراک عشق
صیدگاه اوست عالم، ما همه نخجیرها
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
سخن بست از لبم احرام طوف کعبه ی دل ها
تماشا کن درو چون کاروان کعبه محمل ها
ز زهد و توبه در کار دلم صد عقده افتاده ست
بیا ساقی مرا آزاد کن از قید مشکل ها
بود سبب ذقن نقل می تحقیق، عارف را
بیابان حرم را بر سر چاه است منزل ها
ز نی آموز در صحرا سماع بیخودی کردن
کمانچه وار باشی چند، کون جنبان محفل ها؟
درین صحرا که بیش از دانه دهقان خفته در خاکش
به خود اندیشه ای کن تا چه خواهد بود حاصل ها
به دریایی که همچون نوح، من افکنده ام لنگر
سفینه بر سر موجش بود تابوت ساحل ها
قیاس مهر و کین هر کسی از خاطر خود کن
به هم چون دانه های سبحه راهی هست از دل ها
سلیم امشب به یاد تربت حافظ قدح نوش است
الا یا ایها الساقی ادر کأسا و ناولها
تماشا کن درو چون کاروان کعبه محمل ها
ز زهد و توبه در کار دلم صد عقده افتاده ست
بیا ساقی مرا آزاد کن از قید مشکل ها
بود سبب ذقن نقل می تحقیق، عارف را
بیابان حرم را بر سر چاه است منزل ها
ز نی آموز در صحرا سماع بیخودی کردن
کمانچه وار باشی چند، کون جنبان محفل ها؟
درین صحرا که بیش از دانه دهقان خفته در خاکش
به خود اندیشه ای کن تا چه خواهد بود حاصل ها
به دریایی که همچون نوح، من افکنده ام لنگر
سفینه بر سر موجش بود تابوت ساحل ها
قیاس مهر و کین هر کسی از خاطر خود کن
به هم چون دانه های سبحه راهی هست از دل ها
سلیم امشب به یاد تربت حافظ قدح نوش است
الا یا ایها الساقی ادر کأسا و ناولها