عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۱
گرنه زشکر و نمک آمیخت کام تو
این چاشنی که ریخته اندر کلام تو
در کام اژدها شدن آسان بود بسی
ای دل شود چو آن لب شیرین بکام تو
گفتی که بوی خون زچه دارد نسیم باغ
گویا رسیده بوی دلم بر مشام تو
ترسم بره نسیم بر اغیار بگذرد
کو محرمی که تا بگذارم پیام تو
فرزانه جهانم و دیوانه غمت
جان سوخته بر آتش سودای خام تو
ای ساقی این شراب که در ساغر تو ریخت
کافتاد عکسهای مخالف بجام تو
از حلقه های زلف تو پیداست چهره ات
دیدم چه روزهای مکرر زشام تو
ای عشق لایزال آشفته شد گواه
بر بی ثباتی دو جهان و دوام تو
تا زند مردمان بملک در هوای دوست
بر خاص فخرها کند امروز عار تو
شیر خدائی و علی و مظهر جلال
زد سکه ولایت ایزد بنام تو
رضوان بود برشک زدربان درگهت
غلمان کند غلامی کمتر غلام تو
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۵
ملک دل و جان گرفت عشق جهانگیر او
عقل هزیمت نمود از دم شمشیر او
دل بیکی غمزه رفت عربده از نو مساز
ملک تو شد گو مبر زحمت تسخیر او
دل که بدیوانگی شهره آفاق شد
سلسله موئی ززلف ساخته زنجیر او
مرغ دلم پر بریخت از شکن دام عشق
بال و پرش باز داد شهپری از تیر او
کار به تدبیر نیست عاشق دیوانه را
گو سر تسلیم نه در ره تقدیر او
عاشق نوبت پرست زلف تو زنار اوست
گو بکند شیخ شهر حکم به تکفیر او
کش مکش زلف تو سبحه زاهد گسیخت
شکر خدا را گسست رشته تزویر او
زیر خم ابروان چشم تو دل دید و گفت
فتنه بخواب اندر است در خم شمشیر او
آهوی چشمش گرفت تیر کمانی بدست
تا نکنی از قیاس میل به نخجیر او
مطرب مجلس چو خواند گفته آشفته را
بربط زهره شکست بانگ مزامیر او
شور حسینت برد راست براه حجاز
گوش کنی گر زجان صوت بم و زیر او
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۷
با مه و آفتاب شد طلعت تو چو روبرو
عیب عیان چو آینه گفت زهر دو مو بمو
از همه سوی میوزد نفخه چین گیسویت
سوی ختا و چین روم من بهواش سو بسو
نیست بفرقامتت نیست چو آب دیده ام
خیز و بجوی در چمن سرو بسرو جوبجو
مرغ پرنده است دل طفلم و صعوه کرده گم
از پی دل که میدوم خانه بخانه کو بکو
دست بدست میرود تا گل من در انجمن
خون دلم زرشک او بسته چو غنچه تو بتو
گل چکنی ببوسان شاهد گلبدن ببین
نافه چین چه میکنی طره مشکبوی او
آشفته جا بطره ات کرد مگر که تا شبی
حالت خویش مو بمو گوید با تو روبرو
مصحف را گر زبان بود بسمله تا بخاتمه
نام علی بگویدت نقطه بنقطه هو بهو
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۹
شور جنونم میکشد زنجیر کو زنجیر کو
بیچاره ام ای دوستان تدبیر کو تدبیر کو
از بهر قتل عاشقان بنمای تیغ ابروان
افکنده ام از جان سپر شمشیر کو شمشیر کو
نه هر شبی میسوخت نه پرده افلاک را
ای آه آتشبار من تأثیر کو تأثیر کو
غازی چو یکتن میکشد تکبیر از دل میکشد
تو صد هزاران کشته ای تکبیر کو تکبیر کو
گفتی بکفر زلف من اسلام خود را کن بدل
زنار بستم بر میان تکفیر کو تکفیر کو
تا بلکه نخجیرم کند زلفت فکنده دامها
تا در کمندت اوفتد نخجیر کو نخجیر کو
من می شنیدم کز وفا تعمیر دلها میکنی
بهر دل ویران من تعمیر کو تعمیر کو
در خواب زلف آنصم در دست بودی تا سحر
آشفته خواب دوش را تعبیر کو تعبیر کو
خواهم زمدح مرتضی گویم حدیثی جان فزا
من الکنم در این نوا تقریر کو تقریر کو
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۰
بنده پیر خراباتم و پیمانه او
که پناه فلک آمد در میخانه او
حاش لله که رود مستی عشقش از سر
هر که نوشید چو ما باده زپیمانه او
من بپای خم اگر خاک نشینم چه عجب
سجده گاه ملکوت آمده خمخانه او
سبحه زاهد و زنار مغان تاج ملوک
همه وقف است بخاک در میخانه او
چشم زهاد بود بر عمل و مستان را
گوش اندر ره الطاف کریمانه او
اگرت آرزوی نکته توحید بود
بشنو وقت سحر نعره مستانه او
شاهی کون و مکان را بگدائی بخشد
بلکه امکان بود از همت مردانه او
واجبش خواند گروهی و گروهی ممکن
عقل حیران شده آشفته در افسانه او
کیست آن بحر ولایت علی آن کاو زشرف
یازده در ثمین آمده دردانه او
شاید آن گنج نهان جای بویرانه کند
دل سودازده گان آمده ویرانه او
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۲
این دل غمزده یکی وان لب لعل فام دو
هوش کی آیدش بسر مست یکی و جام دو
بیش ندیده نکته ای عارف و عامی از لبت
معنی مختلف دهد نقطه یکی کلام دو
کرد دلم چو سرکشی بست دو گیسویش به بند
رایض عشق این کند اسب یکی لجام دو
حور اگر چه خواندمت یا که پری بگفتمت
نکته شناس گو بود یاریکی و نام دو
چهره تو صباح من زلف شبان تیره ام
هست بشهر عاشقان صبح یکی و شام دو
کرد بدیده و دلم جا خم ابروی کجت
هست دو سر ولی بود تیغ یکی نیام دو
روز قیامت ار شود قامت دوست جلوه گر
وای بحال مردمان حشر یکی قیام دو
میکشدم زهر طرف آن دو شکنج گیسوان
زنده کجا رود برون صید یکی و دام دو
در رمضان هجر تو من شب وروز روزه ام
آشفته چاره ای که شد ماه یکی صیام دو
حاصل ارض و این سما خلقت مرتضی بود
کس نشنیده در جهان زاده یکی و نام دو
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۴
خیز ای صوفی سالوس وز میخانه رو
دامنت تا نشد آلوده از این خانه برو
زرق و طامات در اینجا نخرد کس برخیز
تا که گفتت که زمسجد سوی میخانه برو
سعی در ریختن خون صراحی چکنی
بگذر از سر خون خود و رندانه برو
آشنایان طریقت زخودی بیخبرند
خودشناسی چو تو در سلسله بیگانه برو
ساکن میکده افسانه جنت نخرد
بر در صومعه زود از پی افسانه برو
عقل و دانائی و مستی چه بود سنگ و سبوست
تا نخوردی قدحی عاقل و فرزانه برو
بستی آشفته تو پیمان نکشی پیمانه
عهد و پیمان بشکن بر سر پیمانه برو
ران سبکروح گران سنگ بکش رطل گران
بگذر از این تن و جان بر در جانانه برو
شمع رخسار علی کرده تجلی بنجف
پرفشان وارنی گوی چو پروانه برو
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۵
دارد قرابتی دل من با دهان تو
دارد شباهتی تن من با میان تو
گوئی که این دو بده یکی نقطه از ازل
یک نیمه شد دل من و نیمی دهان تو
و آندم که نقشبند قدر جسم من کشید
گوئی که چشم داشت بموی میان تو
وقتی کمر ببستی و گفتی حکایتی
ورنه خبر که داشت زسر نهان تو
با ابروی کمانکش تو قوتم نماند
رستم کجا کشیده بقوت کمان تو
عالم فروگرفته و بیرون زعالمی
ای بی نشان زکه جویم نشان تو
با آنکه کس زسر دهانت نشان نیافت
آیا که ساخت این سخنان از زبان تو
بی جان تو مباد جهان را بجسم و جان
زیرا که زنده اند جهانی بجان تو
طوبی و سرو و سد ره ندارند جلوه ای
در آن چمن که سر بکشد ارغوان تو
آشفته گر مسافر کعبه شدی منال
کردند خار راه حرم پرنیان تو
مقصود تو نه کعبه خانه خدای اوست
باشد حرم بسایه پیر مغان تو
از هول حشر ایمن و آسوده خوش بخواب
خاک نجف شد است چو دارالامان تو
ای دست حق مرا گنه از حد بدر بود
تو غیرت الله و منم اندر ضمان تو
تو یکه تاز عرصه حشر و من آن غبار
هر جا که میروی نگذارم عنان تو
ای صید نگاه تو در چین و ختن آهو
وای غالیه بو مویت چون نافه تو بر تو
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۶
خورشید نهد هر روز بر خاک درتو رو
مشک ختنی گیرد از چین دو زلفت بو
با چشمه خور ای ماه یک روز مقابل شو
تا آینه وش گوئی عیبش همه روبرو
نرخ شکر خنده آن خسرو شیرین برد
گیسوش سر فرهاد آویخت بتار مو
از چنبر آن گیسو سر تافته کس حاشا
کاندر خم چوگانش خورشید فلک شد و
از انی انا الله دم آنشوخ نزد هیهات
چون شد شجر سینا یک پرتو حسن او
گر مدح علی گوید بشنو سخن مطرب
واعظ کند ار منعت مشنو سخن بدگو
چون خواجه کریم آمد غم نیست تهی دستی
نیکست مرا معشوق گر زشتم اگر نیکو
آشفته ام و شیدا بی پرده و بی پروا
نه سعدی ونه حافظ سلمان نیم و خواجو
گر شعر مرا مقدار نبود بر دانشور
قلب است زرم اما شد سکه بنام او
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۷
دلا بگریزم از زاهد و یا خمار یا هر دو
ببرم رشته تسبیح یا زنار یا هر دو
دو چشمت خفته است و غمزه ات بیدار دل بردن
بپرهیزم زخواب آلوده یا بیدار یا هر دو
دو زلفین تو طراران دو ترکان تو عیاران
ستیزم من بآنا عیار یا طرار یا هر دو
بسحر غمزه هشیاری بچشمان مست و خونخواری
شکایت گویم از آن مست یا هشیار یا هر دو
بریزد خون من یار و ببخشایند اغیارم
بنالم لاجرم از یار یا اغیار یا هر دو
شکستی رونق کعبه ببردی آب بتخانه
تو خصمی با مسلمانان و یا کفار یا هر دو
دلم رسوای عالم کرده و دلدار کردش خون
زدل شکوه بگویم یا که از دلدار یا هر دو
اگر گویم شوم رسوا نگویم سوزدم سودا
بسوزم از خموشی یا که از گفتار یا هر دو
بسودای گلی با خار و گلچین همعنانستم
بگلچین صبر باید کردنم یا خار یا هر دو
لبش ضحاک جادو زلف او مار است آشفته
پریشان مغزت از ضحاک شد یا مار یا هر دو
نسیم آورد بوی زلف یار و مشک تاتارم
ببویم زلف او یا نافه تاتار یا هر دو
بود حب علی کردار و مدح اوست گفتارم
مباهاتم بگفتار است یا کردار یا هر دو
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۹
کشته دهقان درود در نگر این شیوه نو
خرمن حسن تو را سبزه خط کرده درو
حسنت از لشکر خط گشت فراری بحصار
عشق ما هست خود از سابقه نومید مشو
خوشه ی چینی بردار خوشه ای از خرمن عشق
خرمن هر دو جهانرا نستاند بدو جو
شمع بردار که یار آمد و روز است نه شب
پیش خورشید فلک شمع ندارد پرتو
شب وصل است نظر باز کن و لب بربند
حاصل عمر دهد عاقل بر گفت و شنو
هر که را سیم و زری بود گر و باز گرفت
منم و نقد دل آن نیز بزلف تو گرو
گو به پیران مشو ایمن که مکافاتی هست
لاجرم خون سیاوش طلبد کیخسرو
بس خطرها بره عشق بود ای سالک
خضر اگر نیست دلیل تو از این راه مرو
شوی آشفته سبک بار بمنزل نزدیک
بار جان را بفکن در پی جانانه برو
کیست جانانه علی مضجع او خاک نجف
که بگفتش بجز از حق نبود هیچ غلو
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۰
گرم رقیب براند بتا زمنزل تو
برنگ شمع برآیم شبی بمحفل تو
پری صفت زنظرها نهفته میگذری
مگر زروح مجرد سرشته شد گل تو
تو خود زرحمت محضی و این عجب باشد
که هیچ رحم نباید بمردم از دل تو
هزار نوح بگرداب تو بغرقاب است
که راه میبرد این بحر غم بساحل تو
چه جلوه بود ترا کاو فتاده چون مجنون
هزار قافله لیلی قفای محمل تو
بغیر سلسله آتشش سزا نبود
هر آنکه سر کشد از زلف چون سلاسل تو
هزار شب بدعا دست برفراشته ام
بود شبی که خدا را کنم حمایل تو
مریز خون زرگ آشفته گرچه گفت طبیب
که غیر او نبود در رگ مفاصل تو
بود چو روح روان در تن تو مهر علی
ببین که از چه سرشته خدای تو گل تو
بتان نماز برندش چو بت پرست به بت
فتد به بتکده گر عکسی از شمایل تو
تو نور حقی و آئینه دار سر ازل
خدای داند و احمد شها فضایل تو
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۱
جان کیست تا که سر بکشد از کمند تو
دل چیست تا بجان نشود پای بند تو
دیوانه هوای تو فرزانه جهان
آزاد بنده ای که بود در کمند تو
ای هشت خلد در خم زلفین تو نهان
طوبی بزیر سایه قد بلند تو
نه هر کجاست سرو قدی نازنین بود
این ناز جامه ایست بقد بلند تو
کس یادی از بساط سلیمان نیاورد
در زیر ران چو گرم عنان شد سمند تو
گر آیدش مسیح ببالین پی علاج
کی دم زند زدرد درون دردمند تو
شکرفروش خنده زند بر نبات مصر
گر بشنود حکایت شیرین قند تو
مجروح تیر غمزه جان کاه چشم مست
مرهم نخواست جز زلب نوشخند تو
غلمان و حور جنتش ار آوری بحشر
حاشا که جز تو را طلبد مستمند تو
چونانکه چون و چند نزیبد بحق حق
جز حق که آگهست کس از چون و چند تو
آشفته از خلاف زمان یا علی بطوس
کرده پناه خود خلف ارجمند تو
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۲
سنبل باغ شانه زد گیسو
دی برون برد رخت و شد یکسو
جسته از خواب نرگس بیمار
با بنفشه نشسته هم زانو
زیر لب خندخند غنچه سحر
گفت بس رازهای تو بر تو
فاخته باخته دل و از شوق
بر سر سرو میزند کوکو
قطره زد بسکه ابر مینائی
گشت گلزار غیرت مینو
بسکه نافه فشاند ابر بهار
شد ختا نافه ختن آهو
بتماشای شاهدان چمن
سرو استاده است بر لب جو
عندلیب چمن چو صوفی مست
بر گل ناز میزند هوهو
لخلخه سا شده هوای چمن
بسکه برخاست باد عنبر بو
ساقیا خیز و در قدح افکن
آنچه در خم نهفته ای و سبو
دور نو کن زمی در این دوران
تا کنی زخمه های کهنه زنو
گلشن ما بود بدشت نجف
خیز تا رو کنیم در آن کو
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۳
ظاهرا پنهان گذشت از کوی تو
کاز نسیم صبح آمد بوی تو
از چه دارد نافه در جیب و بغل
گر صبا نگشوده چین موی تو
روز و شب پیوسته ام اندر نماز
تا بود محراب من ابروی تو
رم کند از دام ناچار ار غزال
رام شد با دام زلف آهوی تو
عکس خود بینند در آئینه خلق
من ندیدم غیر تو در روی تو
تا هوسناکان گریزند از درت
عاشقان شکوه کنند از خوی تو
باغبان و طرف جوی و سرو ناز
دیده ما و قدی دلجوی تو
نوک پیکان روید از بستر مرا
شب که باشد غیر در پهلوی تو
آسمانا هر سحر از تیر آه
میدرم این پرده نه توی تو
ایکه بحر عشق را طی کرده ای
هفت دریا هست تا زانوی تو
ساقیا زآب خضر مستغنی است
هر که نوشد جرعه ای از جوی تو
تو ولی حق امام هشتمی
شد نهم چرخ آستان کوی تو
از کرم زآشفته خود رخ متاب
کز جهان آورده او روی سوی تو
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۴
ماه دو هفته هفته ای از رخ نهفته ای
در دل تو حاضری اگر از دیده رفته ای
ای غنچه بدیع زخون جگر تو را
پروردم و بگلشن مردم شکفته ای
ای زلف یار حال منی بسکه درهمی
ای چشم دوست بخت منی بسکه خفته ای
سرمن است در دل و راز تو با صباست
با من که راز گفت تو از که شنفته ای
خونین سرشک ریختی ای دیده از مژه
بهر نثار لؤلؤ شهوار سفته ای
ای غنچه گشته خون جگر در دلت گره
گویا از آن دهان سخنی باز گفته ای
کی عشق جلوه گر بدرونت شود که تو
گرد هوا زآینه دل نرفته ای
آشفته درد خویش مگو جز بشیر حق
توبه بکن از آنچه باغیار گفته ای
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۵
بسومنات اگر ساختند بتکده ای
بغمزه بشکندش آنصنم بعربده ای
سراچه دل تنگ مرا چه وسعتهاست
که هر کناره زنقش بتی است بتکده ای
اگر نه وقف بدیدار نیکوان میشد
نداشت دیده بینا بدهر فایده ای
بدست باد صبا تا تو داده ای خم زلف
فتاده خانه خرابند خیل غمزده ای
بیاد مغبچه میفروش شب تا صبح
کنم طواف چو کعبه بگرد بتکده ای
بیار آتش سیال زآب می ساقی
بزن بخرمن مستان تو نار موصده ای
بشیر و شکر لعل لبت نخواهم داد
گر از بهشت خدایم دهاد مائده ای
بشوی دفتر تقوی بباده آشفته
اگر بحلقه دردی کشان درآمده ای
چه غم زکش مکش روز حشر ای درویش
مگر نه دست بدامان مرتضی زده ای
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۶
ابرویت چیست مد بسم الله
صورتت سوره کتاب الله
قرب جو در جوار حق چندان
که نگنجد جواب غیر الله
صورت خویشتن اگر بنهی
زآینه بنگری تو وجه الله
سر مکتوم نقطه دهنت
سخنان تو چیست امر الله
ما زامکان بریده ایم امید
بر در تو زدیم شیئی الله
زتوبود آن همه تجلی طور
که شجر گفت انی الله
نه خدائی و نه پیمبر لیک
اشهد انک ولی الله
بکش از آن شراب منصوری
تا که فانی ترا کند فی الله
گر بگوید کسی که مادر دهر
مثل تو زاده است لا والله
دست آشفته است و دامن تو
دست من گیر یا علی الله
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۸
دوش خوردم از می وحدت سحر پیمانه ای
آشنا دیدم بخود زآن نشه ی هر بیگانه ای
ذکر تسبیح ملک در گوش من افسانه بود
اندر آن مستی که بودم نعره مستانه ای
پای بر فرق سلاطین مینهادم از شعف
تا بدریوزه گرفتم جامی از میخانه ای
این دبستان را ادیب آیا که باشد کز شرف
حکمت آموزد بلقمان از جنون دیوانه ای
داشتم فرمان آزادی بکف از هر دو کون
در گدائی داشتم بس منصب شاهانه ای
عار بود از خلعت دیبای سلطانی مرا
راست بودی بر تنم چون کسوت رندانه ای
شمع رخسار که یا رب در تجلی بود دوش
کامدی از مهر و ماه انجمش پروانه ای
پرده دارم بود ماه و هندوی بامم زحل
داشتم بالاتر از قصر زحل چون خانه ای
یکجهان جان بودم و یکعالم از روح روان
زآنکه بودم جان نثار شاهد جانانه ای
منت بیجا زغواصان عمان کی برم
من بخاک میکده تا جسته ام دردانه ای
این ثمرها از کجا آشفته چون نبود عمل
منکه جز حب علی در دل نکشتم دانه ای
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۹
چو ترک چشم تو خونخوار شد آهسته آهسته
دلم خون دیده ام خونبار شد آهسته آهسته
تجلی کرد تا شمع رخت در سینه تنگم
چو سینا مهبط انوار شد آهسته آهسته
بشارت بر بشیراز مصر امشب پیر کنعانرا
که یوسف شاهد بازار شد آهسته آهسته
مکن از خار هجران عندلیبا ناله از این پس
که گل از آتش گلزار شد آهسته آهسته
زبس امروز و فردا کرد اندر وعده وصلم
بمحشر وعده دیدار شد آهسته آهسته
تو را زهره جبینا مشتری جز من نبود اول
خریدار غمت بسیار شد آهسته آهسته
شد از سودای زلفت رشته اسلام از کفها
مبدل سبحه بر زنار شد آهسته آهسته
همان زاهد که اندر صومعه بودش مقام امن
مقیم خانه خمار شد آهسته آهسته
بوصف شکرستان لب شیرینش آشفته
نی کلکم چه شکربار شد آهسته آهسته