عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۰
چند با چشمه خور روی تو نتوان دیدن
چند قانع شوم از وصل بهجران دیدن
از نظر غایبی ولیک توان چون خورشید
از تو در هر سر کو نور فراوان دیدن
توئی آن بی سر و سامان که مکانت نبود
شایدت سوی چو من بی سر و سامان دیدن
رشک دارم بصبا گرچه شدت محرم راز
غیر را گرد در و بام تو نتوان دیدن
گل رخسار تو میباید آن قد ورنه
گو چه خیزد زگل سرو خرامان دیدن
با خم طره اش و آن لب نوشین ای خضر
فارغ از ظلمتم و چشمه حیوان دیدن
نه از آن غبغب سیمین و شکنج خم زلف
گوی سیمین نتوان در خم چوگان دیدن
باغبانا چو دهد دست خط و چهره دوست
تابکی در چمن لاله و ریحان دیدن
چند در بند تن ای دل شده ای خون زفراق
کار آسان شده جان دادن جانان دیدن
گفتمش زلف تو در خواب بدست آمد دوش
گفت آشفته بس این خواب پریشان دیدن
لابه کردم که نکوتر کن از این تعبیری
رفع اشکال کنم شایدت آسان دیدن
گفت آری بوصالم رسی آندم که توان
خویشتن را بدرشاه خراسان دیدن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۱
شک نیست که شکر لب و بسته دهن است آن
اما نه سزای لب و دندان من است آن
رخساره نگویم که رخت باغ بهشت است
بالای تو طوبی است نه سرو چمن است آن
نرمی تن اوست دلیل دل مسکین
هشدار که آهن دل و سیمین بدن است آن
ای غیر مبادا که شوی همسفر دوست
گرگی تو و خود یوسف گل پیرهن است آن
خدین تو بر قامت رعنا به چه ماند
بر سرو سهی رسته دو برگ سمن است آن
برخیز ززلفش که نیفتی سلاسل
بگریز از آن چشم که ذات الفتن است آن
زین نیست گریزم که درو دل شده مفتون
زآنست گریزم که شکن در شکن است آن
جانان نگذارم که بها جان بستاند
یوسف نفروشم که محقر ثمن است آن
منصور اگر گفت انا لحق منکش عیب
زیرا که در آن زمزمه بی خویشتن است آن
هر دل که در او نیست ولای شه مردان
مردش بحقیقت مشماری که زن است آن
شاهنشه آفاق علی بحر ولایت
کش گوهر بحرین حسین و حسن است آن
گر رستم و روئین تنت آمد بصف رزم
هر درع که پوشید برزمت کفن است آن
تا خاتم مدح تو شدش زینت انگشت
آشفته سلیمان شده گر اهرمن است آن
بی دوست گرت جنت فردوس ببخشند
بالله نه بهشت است که بیت الحزن است آن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۲
طره عنبرین پریشان کن
مرغ دلها بر او پرافشان کن
آتشی برفروز از رخسار
دل بر آتش گذار و بریان کن
باز کن در حدیث غنچه لب
درد سودا طبیب درمان کن
خنده زن از دهان شکربار
فکر این دیده های گریان کن
برفکن زلف بر بناگوشت
روز و شب دست در گریبان کن
برکش این عندلیب باغ نوا
مدد بلبل خوش الحان کن
تا همه صوفیان برقص آری
خیز آشفته را غزلخوان کن
تا که آبی زنی بر آتش دل
آتشین چهره را خوی افشان کن
لعل لب بوسه گاه غیر مکن
رحم بر خاتم سلیمان کن
گر نمیخواستی تو شور مگس
تا که گفتت که شکر ارزان کن
تا که گفته است قند و شکر را
ظاهر از لعل چون نمکدان کن
اگرت میل شکرافشانی است
مدحتی از شه خراسان کن
مگذر از خانواده عصمت
جان و تن را نثار ایشان کن
هندوی خال را چلیپا کش
کافر چشم را مسلمان کن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۳
ای آه خدا را سوی لیلا سفری کن
او را زدل خسته مجنون خبری کن
مگذار حریفان دغا را تو در این کوی
ای آن جهان سوز من امشب اثری کن
از هستی من گرد برانگیخت فراقت
این تجربه یکچند بیا با دگری کن
جز میوه حرمان کس از این باغ نچیده
ای نخل محبت بجز از این ثمری کن
تا چند شوی جلوه گه غیر خدا را
ای آینه از آه دل ما حذری کن
ای ترک چو گلگون بسر خاک بتازی
بر خاک شهیدان زعنایت گذری کن
گاه ار بتماشای گل و لاله خرامی
بر حالت خونین کفنانت نظری کن
نه بر سر پروانه کند شمع دمی صبح
با ما تو هم ایشمع وفا تا سحری کن
داری تو اگر شوق سر دار محبت
منصور صفت در ره حق فکر سری کن
بیت الحزنی داری و کنعانی و چشمی
یعقوب شور و ناله بیاد پسری کن
مرغ ار بپرد کس نکند صید به تیرش
از بهر خود آشفته بیا فکر پری کن
در مصر اگر چند عزیزی بر مردم
ای یوسف گمگشته تو فکر پدری کن
دردت نکند چاره بجز حیدر صفدر
زین ملک سبک خیز و بکویش سفری کن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۴
ای مار زلفین سیه ای عقرب جرار من
تا کی زنی نیشم بدل تا کی کنی آزار من
دفتر بگیر و جام ده کام من بدنام ده
با آن چلیپا طره ات تبدیل کن زنار من
چشم تو خورده خون من چون من که خوردم خون دل
زلف تو دارد بار دل چون دل که دارد بار من
در عشق تو افسانه ام شمع تو را پروانه ام
کار تو باشد قتل من جان باختن شد کار من
در قتل من آهنگ کن دستان بحنا رنگ کن
بر مدعی کن مشتبه خون من ای خونخوار من
نالد چو نی در انجمن گریند از وی مرد و زن
دارد بهر بندی نهان از نالهای زار من
تو با رقیبان در طرب من از شکایت بسته لب
نالم نهانی روز و شب ای محرم اسرار من
شکرفروش بوسه اش خوش گفت دوش این نکته را
تنگ از هجوم مشتری بر خلق شد بازار من
در عشق تو رسوا شدم ای مغبچه ترسا شدم
اقرار کردم کفر را دیگر مکن انکار من
کفرم تو اسلامم توئی ننگم تو و نامم توئی
عشق است دین و مذهبم بشنو بتا اقرار من
در کعبه کوی علی گشتی خلیل آشفته تو
طوفان چه باشد در نظر آتش بود گلزار من
کمتر بگرد شمع او ای مدعی پروانه شو
پرهیز کن پرهیز کن از آه آتشبار من
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۵
گو بمجنون کز من آموزد دگر درس جنون
زآنکه دوشم خیمه زد لیلی بصحرای درون
اشگ یعقوب از هوای یوسف آمد سوی مصر
آب رود نیل اندر چشم قبطی کرد خون
سوز عشقت جا گرفت در درون جان من
وین نخواهد رفت از دل تا نیاید جان برون
تو کشی صهبای گلرنگ از ایاغ مدعی
من خورم از خون دل هر شب شراب لاله گون
تیر افکندی بمن آمند غلط بر جان غیر
وین نمی بینم مگر از تیره بخت واژگون
میکند آشفته گر زنجیر مجنون را علاج
تو اسیر زلف یاری و جنونت شد فزون
دفع این سودا نباید از طبیبان جهان
جز علی کاندر کف او بود امر کاف و نون
عشق بنشاند بدل بیخ هوس را برکند
زانکه او دانا بود بر علم ما کان و یکون
تا که زنجیر جنون شد طره طرار او
ما بدل کردیم عقل خویشتن را بر جنون
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۶
نیمه شب ای برق آه من شرری زن
شعله ببالا و پست و خشک و تری زن
از تو چو پروانه شمع چهره نهان کرد
جهد کن و خویش را تو بر شرری زن
تا بکی ایجان به بند جسم اسیری
از قفس ای مرغ بسته بال پری زن
عقرب جراره تو ای خم گیسو
تکیه که گفته تو را که بر قمری زن
ای خم مو خون بناف آهوی چین کن
طعنه ای ای لب به بسته شکری زن
آن لب شکرفشان بکام رقیب است
همچو مگس دست حسرتی بسری زن
با لب او گفت دل که هیچ کدام است
گفت برو این لطیفه بر دگری زن
حالت یوسف مگو مگر بر یعقوب
شکوه برو از پسر تو بر پدری زن
حاجت تیر و کمان بکشتن من نیست
بسمل خود را بناوک نظری کن
عاشق بی سیم و زر بهیچ نیرزد
جهد کن آشفته خود بسیم و زری زن
گر زر و سیمت بود نثار کن و خیز
دست بدامان سرو سیمبری زن
سیم تنان گر کشند سر زتو آنگاه
شکوه از ایشان برو بدادگری زن
شاه ولایت علی وصی پیمبر
بر در او چهره ای بسای سری زن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۸
نمیگردد سپهر الا بحکم رای درویشان
قضا و هم قدر دارند سر در پای درویشان
نشان شاهد غیبی و شمع نور لاریبی
ببین در آینه یعنی که در سیمای درویشان
اگر نه اطلس زرتار گردونرا براندازی
بصد بالا بود کوتاه در بالای درویشان
الا ای شیخ کز طاعت طمع داری زحق جنت
برو چندی بکن خدمت تو در مأوای درویشان
بمیدان تجرد خرقه تن گر براندازی
بسی روح مجرد بینی از تنهای درویشان
زذوق شکر و قندت طبیعت رنجه خواهد شد
حلاوت گر مذاقت یافت از حلوای درویشان
بنه پروای سیم زر پدر بگذار با مادر
بود این شمه ای از عشق بی پروای درویشان
اگر حق خوانی حق گوئی و حق جوئی ای سالک
مقام حق نبینی جز دل دانای درویشان
دوبین معنی نمی بیند بهر صورت برد سجده
که در هر بزم رقصد شاهد یکتای درویشان
حیات جاودان و قصه ظلمات بگذارد
خضر گر جرعه نوشد از کف سقای درویشان
الا ای زلف خم در خم که کارم از تو شد درهم
ببخش آشفته را سری تو از سودای درویشان
بجای جم زند تکیه بهر جا هست سلطانی
ولی تکیه نمی آرد کسی بر جای درویشان
گرت بایست سلطانی نجف را خاک بوسی کن
بیا دستی بزن بر دامن مولای درویشان
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۹
دلا با خوبرویان عهد بستن
بود پیمان عقل و دین شکستن
دلی کاو پرنیان عشق پوشد
هوس خارش شود در پای خستن
از آن سیمین تنان آهنین دل
خطا باشد وفا و عهد جستن
بسی به از کف غیر آب خوردن
بپیش دوست بر آتش نشستن
در دل بازو عشق تست طرار
چه میآید بگو از دیده بستن
گهی خندم چو صبح و باز چون شمع
بحال خود مرا باید گرستن
گسستم از جهان قید تعلق
زقید عشق نتوانم گسستن
خرامد گر گلم در باغ ایگل
نمیباید تو را از خاک رستن
بدامان علی باید زدن چنگ
زخلق آشفته میبایست رستن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۰
چون دست رس نداری ای دل بوصل جانان
برخیز جان فدا کن در پای پاسبانان
گفتم که کفر بر دین چربید و عشق بر عقل
زین کار مشگل من خندند کار دانان
گفتم بدل که پیمان با گلرخان نبندی
پیمان شکن چو دیدم این خیل دلستانان
گر کشتگان عشقت آیند در قیامت
محشر تمام گیرد غوغای دادخواهان
بر تیر طعن دشمن مشتاق دوست سازد
سازم بجور اینان از بهر مهر آنان
با خار خار هجران تن داده ایم از جان
منت بریم تا چند ای گل زباغبانان
گرگان برند ناچار زین گله شب پیاپی
غافل زگوسفندان خسبند اگر شبانان
با تن گرفته ای خو در رنگ غرقی و بو
محروم ماندی ای جان آخر زمهر جانان
صوفی که در سماع است از وجد حال در بزم
بینی بهر دو کونش خوش آستین فشانان
نام علی بیاور ای طوطی مغنی
کاشفته تلخ کام است از این شکر دهانان
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۱
چه ای ای عشق که دیدار تو نتوان دیدن
وصل چون نیست بسازیم بهجران دیدن
من همان روز که دل شد گرو مهر بتان
شدم آماده بجان داغ فراوان دیدن
ایدل از سر سر زلف بتانت چه گشود
بجز از سلسله ها بی سر و سامان دیدن
چشم آن تاب ندارد که ببیند رخ تو
راستی چشمه خورشیدی و نتوان دیدن
غیر جوید قد موزن تو از چشم ترم
بر لب جوی تو آن سرو خرامان دیدن
من چو مستسقیم ای خضر علاجم چه بود
که عطش خیزدم از چشمه حیوان دیدن
ناگزیر است دل از صدمه آنزلف سیاه
گوی لابد بود از لطمه چوگان دیدن
جز توکل که بود راهبر باغ خلیل
خوش در آتش شدن و لاله و ریحان دیدن
چاره هجر چه و وصل کدام است بگوی
دل و دین و سرو جان دادن و جانان دیدن
تا خیال خم زلفت همه شب همره اوست
رهد آشفته از این خواب پریشان دیدن
اصل ایمان علی آن آینه مظهر حق
که توان در رخ او شاهد پنهان دیدن
دایره وار بگرد در میخانه بگرد
تا توانی اثر از مرکز ایمان دیدن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۲
ای ز سنبل پرده بسته بر سمن
وی رطب آورده از سرو چمن
از سمن هرگز بنفشه سرزده
یا شکر داد است سرو سیمتن
موسی ار پروانه‌ات گردد رواست
شمع طور آورده‌ای در انجمن
طالب کعبه نداند پا ز سر
عاشق صادق نخواند جان و تن
چون بشیر از مصر می‌آید مرا
بشکنم امشب در بیت‌الحزن
آب آتش‌گون بده پرده بسوز
از تن خاکی حجابی برفکن
در ره عاشق نگنجد بحر و بر
در حدیث عشق نبود ما و من
چیست آن لعل لبان عین الحیان
چیست چشمان سیه ام‌الفتن
دیده‌ای بلبل به رنگ و بوی گل
گل شنیدی صاحب صوت حسن
با چنین آواز دلکش بذله‌سنج
در مدیح پرده‌دار ذوالمنن
شاه مردان شیر یزدان مرتضی
میر اژدر در شه خیبرشکن
مرده از شوقش برآید از لحد
رستم از بیمش بدراند کفن
داورا امکان خدایا حیدرا
وارهان آشفته را از قید تن
تا پذیرد عذر عصیان مرا
آورم پیشت حسین و هم حسن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۳
چگونه شکر گویم زطالع میمون
که شمع محفل انس است ماه روز افزون
مرا رسد که باین طبع سست از سر شوق
نثار قامتش آرم قوافی موزون
گرت کباب ببایست اینک اینک دل
گرت شراب کفایت ندارد اینک خون
کدام ماه و چه خورشند غیر رخسارت
که نیم دایره مشکش بود به پیرامون
بخواست عذر زعذار زعشق تو وامق
ببرد نقش تو لیلی زخاطر مجنون
میان انجمن آن شمع آتشینم من
که شعله های زبانم بود زسوز درون
غلام میکده و میفروش و مغبچه را
اگر بجنت و غلمان دهم شوم مغبون
نه من زفتنه چشمت خراب و مستم و بس
که فتنه نیز بچشمان تو بود مفتون
اگر زسلسله دیوانه خاصیت بیند
چرا ززلف تو آشفته را فزود جنون
اگر کنند سرم زیب دار چون منصور
چگونه گفتن حقم زسر رود بیرون
علی است مظهر حق حق بود بدست علی
از این زیاده نگویم که نیستم مأذون
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۴
حدیث دوستان عیب است پیش دشمنان گفتن
چنان کز دوست منعست درد خویش بنهفتن
دریغا حال آن مجنون که باشد بر پری مفتون
که نه او را تواند دید و نه حرفی توان گفتن
گلی پیدا کن ای بلبل که آزاد از خزان باشد
که از شوقش توانی هر سحر چون غنچه بشکفتن
نگویم ماه و سروستی که پیش عارض قدت
نه با این طاقت ماندن نه او را قوت رفتن
کمال طالب آن باشد که جوید وصل جانانرا
کمال عاشق صادق چه باشد ترک جان گفتن
اشارت گر تو شیرین لب کنی فرهاد عاشق را
اگر صد بیستون باشد بمژگان میتوان سفتن
گمانم آنکه در خوابت ببینم ای پری یکشب
خیالت باز میدارد شبم تا صبح از خفتن
ببزم بی حجاب آئی و هر شب چهره بنمائی
غبار هستی خود را توانم گر زره رفتن
تو ای زلف سیه دانی چرا چون من پریشانی
که تا داری دل آشفته بایستت برآشفتن
حرامت باد جز در عشق مهرویان غزلخوانی
نشاید جز علی و آل او را دوست بگرفتن
اگر از دوست برگردم زنم حقا که نه مردم
نصیحتگو مده پندم ندارم گوش پذرفتن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۵
ندیدم دشمنان گشته حبیبان
فغان از گل دریغ از عندلیبان
نه چندانم کشد هجران احباب
که اندر وصل غوغای رقیبان
تو با اغیار چون بادام توام
چو پسته چاک شد ما را گریبان
لب شکرفروشت خان یغماست
همه در کام ما از بی نصیبان
تو سرگرم تماشائی عزیزا
چو یوسف مانده ای در چنگ ذئبان
حدیث عشق از مطرب کنم گوش
اگر صد خطبه خوانند این خطیبان
تو خون آشنایان خورده چون آب
چه غم داری زقتل این غریبان
حکیم از نقطه موهوم غافل
لبت آموخت لبی بر لبیبان
مرا تا عشق استاد سخن شد
فرامش کرده ام درس ادیبان
علاج ماست وصل آشفته ورنه
شکیبا کی شوند این ناشکیبان
مگو جز با علی و آل او درد
شفا رنجور جوید از طبیبان
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۶
در آن دهان نگنجد از این بیشتر سخن
زیرا که نیست بر لب تو راهبر سخن
عاشق بهیچ قانع یعنی به آن دهان
افتد بشک حکیم چو آئی تو رد سخن
طوطی خط مجاور شکرفشان لبت
زیرا که طعمه میدهدش شکرسخن
حرف دگر مپرس که غیر از حدیث عشق
من توبه کرده ام که نگویم دگر سخن
جز آنکه کرده اند نظر وقف روی دوست
هرگز نرفته است در اهل نظر سخن
زآن لب اگر چه فحش بود یکسخن بگوی
ما را به تو نباشد جز انقدر سخن
شاید که سرو و ماه بخوانم ترا بحسن
گر سرو رفته است و بگوید قمر سخن
اشک روان و سوز درون شد چو متصل
از آتشین زبانم از آن ریخت بر سخن
چون مدح مرتضی است سراپای دفترم
از کلک درفشان بنویسد بزر سخن
اهل سخن بنام علی اعتنا کنند
آشفته را اگر نبود معتبر سخن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۷
دوستت گر دست داد اندیشه دشمن مکن
تیر دلدوز نظر را غیر جان جوشن مکن
پیر کنعان را بگو یوسف عزیز مصر شد
خویشتن را ممنون عبث از بوی پیراهن مکن
پای بند سوزنی مانده مسیحت بر فلک
گو بمریم رشته از این دست بر سوزن مکن
من که لالستان کنم دامان و جیب از اشک سرخ
باغبان گو لاله ام بر جیب و بر دامن مکن
جوشن خط است موی چون زره در رزم عشق
کوره را داود از فولاد و از آهن مکن
گر در آید یار در بزمت چراغت گو بمیر
شب چو تابد آفتابت شمع را روشن مکن
بی خزان دارم گلی شاداب در گلزار حسن
گو به بلبل زآفت باد خزان شیون مکن
ره مده خط را که گردد چیره بر لعل لبت
خاتم جم را تو وقف دست اهریمن مکن
یوسفی تو خانه اغیار چون گرگان بره
گر کنی آنجا سفر جان پدر بی من مکن
گر گلستان بایدت ایمرغ جان بشکن قفس
سوی جانان میروی خود را اسیر تن مکن
صرصر مرگت کشد در این هوا چونشمع عمر
در چراغ آزرو ای نفس گو روغن مکن
با زبان بی زبانی شرح عشق آشفته گفت
مدعی گو صد زبان خود را تو چو سوسن مکن
وصف حیدر کی بگنجد در همه کون و مکان
آبرا بیهوده ای عطشان به پرویزن مکن
از علی و یازده فرزند او مگرا بغیر
دامن مردان مهل تکیه بمشتی زن مکن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۸
فحشی زلبت تو وقف ما کن
درد دل بیدوا دوا کن
گفتی شب وصل ریزمت خون
بازآی بعهد خود وفا کن
توروز و شبان بیاد غیری
روزی بغلط تو یاد ما کن
ما را بکمند خویش بگذار
هر صید که باشدت رها کن
در بر رخ مدعی فروبند
ازدل گر هم زلطف وا کن
بیگانه هلاک خویش مپسند
این رحم بخویش و آشنا کن
عشق تو بلا و ما ذلیلت
ما را ببلات مبتلا کن
ای آنکه قدر بگفته تست
تبدیل بگفتنی قضا کن
آشفته اگرچه زاشقیا شد
او را بنظر زاولیا کن
بگشای تو لعل عیسوی دم
بر مرده از کرم دعا کن
زیرا که تو دست ذوالجلالی
ما را بجز از خدا جدا کن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۹
مبند الفت دلا با ماه رویان
که بی قیدند این زنجیر مویان
فکنده هر طرف صیدی و از حرص
بدنبال دگر صیدند پویان
ازین سودا ندیده جز زیان کس
منه دل را بسودای نکویان
نه ناسور است زخمت ایدل من
نه پرهیزی چرا زین مشک بویان
بشویم چشم اگر از اشک زارم
چو نصرانی بعید خارج شویان
مجو آشفته مهر از خیل ترکان
چو خو کردی تو با این تندخوبان
چو بلبل عندلیب طبعم امشب
بمدح مرتضی گردید گویان
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۰
چشمکان چنگیز و رخ روم و خم گیسوختن
جادوی خون خواره چون آئینه ذات الفتین
پرتو روی تو بر دل تافت و جانرا بسوخت
شمع چون شد مشتعل لابد بسوزد پیرهن
چیست نرگس در گلستان چشم خونریز بتان
لاله در بستان کدام آنعاشق خونین کفن
خط خونینم رقم هر دم زند بر گرد لب
چون بخار آهم آید از جگر سوی دهن
یوسفی و چاه وارون بر زنخ آورده ای
بر سر آن چاه وارون بسته ای مشکین رسن
چهره ات بت طره ای زنار و دلی دارم عجب
در کدامین بتکده زنار می بندد سمن
رطلهای یکمنی ساقی بیار از صاف عشق
تا برآرم ریشه عقل و بسوزم ما و من
دوری از صورت چه باشد قرب معنی را بجوی
مصطفی را وصف بشنو از اویس اندر قرن
نغمه ای جز عشق مشنو می مخور جز جام عشق
ساقی آن باده بیار و مطرب آن پرده بزن
در طریقت پا نهادی سر بنه تاجی بگیر
دست برکن زآستین بیخ هوا ازدل بکن
میکند نقش بتان بازی بدل ای دست حق
از فراز کعبه ی دل این بتان را برفکن
تا بکی باشد پریشان از هوا آشفته ات
خانه تو تنگ باشد پیش دشمن مرتهن